شگفتيهاى نهج البلاغة

جرج جرداق
ترجمه فخرالدين حجازى

- ۶ -


مقدمه مؤلف

مرزهاى انديشه و دل

« او همچون رعد در شبهاى تاريك ، سخت و توفنده و پر آوا بود .

چشمه همان چشمه است كه شب و روز مى‏جوشد » آنكس كه در روش بزرگان شايسته تاريخ چه پيشينيان و چه حاضران و چه شرقيان و غربيان بررسى و پژوهش مى‏كند به اين دريافت آشكار و ناپنهان مى‏رسد كه آنها با اختلافى كه در ميدانهاى انديشه دارند و با اينكه در شور و جوش ذهنى روشهاى گوناگونى را در پيش گرفته‏اند همگى با تفاوتى در بيشى و كمى اديبانى با استعدادهاى خداداديند كه ذهنى خلاق و ذوقى تيز و سازنده دارند ، چنانكه گوئى حس و استعداد ادبى در همه ابعاد و شكلهاى مادى و معنوى‏اش با هر خصيصه خارق‏العاده خدادادى در هر رنگ و گونه‏اى ملازمت و همگامى دارد .

يك نگاه به پيامبران ثبوت اين اصل را تاييد مى‏كند و مبعوثينى آسمانى بمانند داود ، سليمان ، اشعيا ، ارميا ، ايوب يا مسيح و محمد ( ص ) همچنانكه از مواهبى خاص و استثنائى برخوردار بودند بهره كامل و شاخص ادبى را نيز بهمراه داشتند .

ناپلئون نابغه نظامى ، افلاطون فيلسوف ، پاسكال رياضى‏دان ، پاستور عالم طبيعى ، خيام دانشمند رياضى ، نهرو مرد سياست دوگل ديپلمات و ابن خلدون تاريخ‏دان هر يك بهمراه نبوغ اختصاصى خود استعداد نيرومند ادبى را نيز حائز بودند و حركت و بلوغ فكرى ممتاز خود را با رعايت زيبائى سخن و تعبيرات بليغ و روشن ابراز ميداشتند و فرهنگ خاص و خالصى را در اظهار انديشه‏هاى خويش نمايان مى‏ساختند .

اين حقيقت بارز با چهره‏اى بس روشن و آشكار در شخصيت على بن ابيطالب تمركز داشت ، او پيشوائى بزرگ در ادب بود هم چنانكه در اثبات حقوق و تعليم و راهبرى نيز امامى بى‏مانند بود و نشانه اعجاز ادبى امام كتاب نهج البلاغه است كه بر اساس بلاغت عرب برخاسته چنانكه قرآن هم در استوائى برتر چنين بلاغتى را حائز گرديده است ، سبك و اسلوب بلاغت عربى طى سيزده قرن بر همين بنيان برخاسته و از فروزش اين روش رساى ممتاز فروغ گرفته و از بيان سحرانگيزش بهره يافته است .

على ، بلاغت بيان عربى را از گذشته بروزگار خويش پيوند داد و زيبائيهاى سبك روشن پيش از اسلام را كه با سلامت فطرت صحرائى عرب همراه بود با روش پاك و مصفاى ادب اسلامى كه متضمن پاكيزگى فطرت دينى و منطق استوار آسمانى است بدون هيچ‏گونه جدائى و گسستى هماهنگ ساخت و آنچنان بلاغت پيشينه عرب را با جذبه سخن پيامبر درآميخت كه سخنش بدانجا رسيد كه گفتند بيان او فروتر از كلام خالق و فراتر از سخن مخلوق است .

در اينمورد جاى هيچگونه شگفتى نيست زيرا براى على همه وسائل اين بلاغت برين و ممتاز آماده بود بدانجهت كه او در محيطى پاك و سالم و صافى رشد يافت و با پيامبر كه حكمتى والاتر از همگان داشت زيست كرد و رسالت راستين پيامبر را در والاترين مدارج گرمى و نيرو دريافت و استعداد توانا و خداداديش را بر اين امتيازات بيفزود و همه امكانات برترى اجتماعى و فطرى و خانوادگى برايش فراهم آمد .

اما تيزبينى و ذكاوت سرشار او در همه عبارات نهج البلاغه تاثيرى عميق بجا گذاشت ، ذكاوتى زنده ، توانا ، گسترده و ژرف كه هيچگونه تعمقى را رها نكرد و آنچنان همه جانبه و نامتناهى بود كه هيچ جانبى را خالى نگذاشت و هيچ كم و بيشى در سخنش ناگفته نماند او در عميق‏ترين مسائل انسانى فرو رفت و پيچيده‏ترين مبانى را زير و رو كرد و در پهنه سخنورى نمايش داد و پنهان‏ترين رموز را دريافت و در نهانگاه اسرار حيات نفوذ كرد و نتايجى راستين از كاربرد اينهمه ابزار دقيق در نزديكترين و دورترين چشم‏اندازهاى معنوى بدست آورد .

از امتيازات اين تيزبينى نادر و بى‏مانند علوى پيوستگى منطق استوارى است كه در سخنش مشهود است چنانكه پيوند انديشه اش را در ابعاد گونه‏گون نشان ميدهد و نتايجى متحد و طبيعى از پيوست حلقه‏هاى علت و معلول درك و بيان ابراز ميدارد ، چنانكه افكارش از بحثى بديگر بحث گره خورده و انسجامى تام جاى هر گونه انفصالى را گرفته و هر يك بديگرى تكيه كرده است و اين دليل گسترش انديشه و نظرى است كه الفاظ را چنان باستخدام كشيده كه تأمل و ژرف‏انديشى را بهمراه مى‏آورد و هر عبارت آن آفاق تازه‏اى را در وراء افقهاى فكرى مى‏گشايد .

از چه چشم‏انداز گسترده‏اى در روشهاى عميق انديشه ميتوان بكشف حقيقتى چون گفتار على دست يافت آنجا كه مى‏گويد :

« مردم با آنچه نمى‏دانند دشمنند « يا » ارزش هر مرد به نيكى‏هاى اوست « يا » بدكارى قلعه پستى و خوارى است » يا كدام سخن كوتاه ، اين چنين اعجازانگيز است كه گفت :

« سبكباران به آرمان ميرسند » و كدام عبارتهاى بلند و ممتازى است كه همچون گفتار على الفاظى را دربرگيرد كه با قالبى تنگ مفهومى گسترده يابد و همچون الهامى بر جان سخن فرود آيد .

كدامين تيزبينى و ژرف‏انديشى است كه بتواند روان حسود و خاصيت روحى او را بكاود و حقيقت حالش را باز نمايد و درباره‏اش اين چنين بگويد :

« من هيچ ستمگرى را شبيه‏تر بمظلوم از مرد حسود نيافتم كه هميشه غمگين و اندوهناك باشد و بر بيگناهى خشم آورد و به آنچه بدست نمى‏آورد بخيل باشد »

انديشه‏هاى تازه همچنان در نهج البلاغه از نهاد فكرتهاى والايش مى‏زايد و انسان در برابر مجموعه‏اى بى‏پايان قرار مى‏گيرد ولى نه مطالبى كه روى هم انباشته باشد بلكه سخنانى پيوند يافته و مرتب كه در مراتبى والا پيش ميروند و در هر گام هماهنگ همند و هرگز جدائى و فرقى بين نوشته‏هاى على و گفته‏هاى ارتجالى بليغش نيست پس چشمه همان چشمه است كه شب و روز ميجوشد و فرق و اختلافى در جريان شب و روزش نيست در خطبه‏هاى ارتجالى او معجزاتى از انديشه‏هاى شكل يافته و خردى حكيمانه و منطقى استوار پديدار است چنانكه در برابر چنين گفتار مستحكم و منضبط دچار شگفتى بزرگى ميشويم خاصه وقتى كه بدانيم اين سخنان بدون هيچگونه آمادگى و انديشه قبلى ايراد شده و حتى چند دقيقه و لحظه هم براى بيان آنها از فرصتى براى تهيه استفاده نشده است .

بلكه شور و جوشى بوده كه در ذهن امام پديد آمده و بر زبانش بدون هيچ رنج و كوششى جريان يافته است همچون برقى كه ميدرخشد بى‏آنكه درخشيدنش را پيش‏آگهى باشد و مانند صاعقه‏اى كه بغرد و خود را براى بانگ و غرش آماده نسازد و يا تندبادى كه ميوزد و ميشكند و مى‏توفد تا مسيرش پايان يابد و سپس بمدارش بازگردد و هيچ چيز نمى‏تواند كه او را از وزيدن بازدارد .

از نمودارهاى ذكاوت نيرومندى كه در نهج البلاغه بكار رفته مرز بنديهاى مستحكمى است كه على بكمك آن اندوه و اسف عميق خود را كه در جانش آشوبى بزرگ برميانگيخت مهار ميكرد و نمى‏گذاشت كه امواج آن تاثرات و عواطف سخت او را بكام كشد و بر حكومت عقل چيرگى يابد .

ديگر از امتيازات تيزبينى و درست‏انديشى على كه در نهج البلاغه بكار رفته است گونه‏گونى مباحث و سخنان اوست كه در هر كدام نهايت استحكام بيان را رعايت كرده و كم و كاستى در بحث روا نداشته است .

او با منطقى استوار و آگاهانه درباره دگرگونيهاى دنيا و شؤن مردم و سرشت افراد و گروهها سخن گفته و گاهى رعد و برق و آفرينش آسمان و زمين را توصيف كرده است و هم به تفصيل درباره پديده‏هاى زنده طبيعت ابراز نظر كرده و اسرار خلقت خفاش و مورچه و طاووس و ملخ را بيان داشته است و در عين حال براى مردم ، فرمانهاى اخلاقى و اجتماعى وضع كرده و همچنين از آفرينش و زيبائيهاى وجود سخن گفته است چنانكه در ادبيات عرب هرگز چنين تنوعى در مباحث مختلف آنچنانكه در نهج‏البلاغه بميان آمده سابقه نداشته است و زيبائيهاى شگفت‏انگيزى از انديشه درست و منطق استوار كه با اسلوبى بيمانند در اين كتاب بزرگ بيان شده از هر جهت نادر و بى‏همتاست اما قدرت خيال و هنر ترسيم معانى هم در نهج البلاغه ميدانى گسترده دارد و بالهاى زيباى خود را در افق گفتارى استوار گشوده است و على به نيروى اين امتياز بزرگ كه خردمندان روزگار و انديشمندان بزرگ از آن بى‏بهره بوده‏اند توانسته است معانى و مفاهيمى خاص پديد آورد و بزيباترين رنگ و روى آنها را بدرخشش آورد و بهر كدام چهره‏اى تازه و رنگين بخشد ، چنانكه پيچيده‏ترين مسائل عقلى و فلسفى كه از انديشه على گذشته پر و بالهائى زيبا از آنها روئيده و خشكى و جمودش را از دست داده و به حركت و حيات گرائيده است .

ولى قدرت تخيل على كه نمودار بلوغ و نبوغ انديشه اوست بر مبناى واقعيت پا گرفته و از پايگاهى واقعى و طبيعى برخاسته و تجلى كرده است و آنچنان برنگهاى زيبا زيور يافته كه حقيقت را بروشنى نشان ميدهد و جوياى واقعيت را بمقصدش ميرساند .

على با نگرش نادر و دريافت گسترده و جوشانش از ديگران امتياز يافته و چون دوران گذراى زندگانيش به حوادثى برخورده كه مكر فريبكاران و كينه ستيزه‏جويان را برانگيخته و يا وفاى پاك‏مردان و فداكارى مخلصان را جذب كرده است از اين رهگذر تخيل نوپردازش نيرو گرفته و تجربتهاى خود را بخدمت گرفته و تابلوهاى زيبا و زنده‏اى از رسم و خط واقعيتها به نقش كشيده است و بر ريشه همان واقعيتها است كه على شاخه‏هائى پر برگ و بار از شناخت و بيدارى و سازندگى ببار آورده است .

در همين‏جاست كه ميتوان عناصر نيرومند خيال را در نهج البلاغه با ترسيمى مشهود و رنگين بنظر آورد و شدت واقعيت و پهنه روشن و خطوط نمايان حقايق را به آشكارائى ملاحظه كرد زيبائى تخيل على را ميتوان در سخنانى كه با نهايت اسف پس از جنگ جمل بمردم بصره گفت بخوبى احساس كرد آنجا كه فرمود :

« شهر شما در امواجى بى‏امان غرق خواهد شد چنانكه گوئى هم‏اكنون مى‏بينم كه مسجد آن مانند سينه مرغى پرتلاطم دريا قرار گرفته است » و يا مثل اين تشبيه سحرانگيز كه گفت « فتنه‏هائى همچون پاره‏هاى شب تاريك » يا اين تصوير و ترسيم زنده و متحرك كه فرمود :

« من همچون قطب آسيايم كه سنگ آن بر گرد من ميچرخد و من همچنان استوار بر جاى ايستاده‏ام » يا اين تابلوى شكوهمندى كه از خانه‏هاى مردم بصره ترسيم ميكند و مى‏گويد :

« واى بر خيابان‏هاى آبادان و خانه‏هاى زراندود و پر تجمل شما كه كنگره‏هايش همچون بالهاى عقاب گسترده و ناودانهايش بمانند خرطوم فيل دراز و طولانى است » از مزاياى تخيل قوى در ادبيات نيروى تمثيل است و اين امتياز در ادب امام از فروغ حيات پرتو مى‏گيرد كه نمونه‏اش نشان دادن حالت كسى است كه همنشين زمامدارى قدرتمند است و همگان آرزومند رسيدن به پايگاه والاى اويند ولى او بموقعيت خطرناكش آگاه است و ميداند كه هرگاه امكان دارد كه مورد خشم قرار گيرد و بناگهان زندگانيش پايان يابد ، اكنون بسخن على در اين‏باره توجه كنيم كه چگونه موقعيت او را ترسيم مى‏كند آنجا كه ميگويد :

« همنشين زمامدار همچون كسى است كه بر شير سوار باشد ، همگان بپايگاه او رشك مى‏برند ولى خود ميداند كه در چه جاى خطرناكى نشسته است » در مثال ديگر وضع و حال كسى را ترسيم ميكند كه بسوى دشمنى زيان‏بخش پيش ميرود و ميكوشد تا خود را به او برساند در اين‏باره امام ميفرمايد :

« تو همچون كسى هستى كه خويشتن را سرزنش ميكند كه چرا كسى را كه در رديف او بر مركبش سوار بوده كشته است ، و ديگر اين مثال زيبا كه درباره دوستى با دروغگويان بيان شده و گفته است :

« از دوستى با دروغگو بپرهيز كه او بمانند سراب است و دور را نزديك و نزديك را دور مينماياند » از ديگر سوى اعجاز هنرمندى در فن ادب آنست كه هنرمند بتواند صحنه‏هاى ترسناك طبيعى را بكمك هنر خويش بخوبى جلوه دهد و اينك مى‏بينيم كه پسر ابيطالب در اينمورد هنرمندى را بكمال رسانيده و چهره هولناك مرگ را با قلمى زيبا نقاشى كرده و سخنى در اين باره بيان داشته كه از عاطفه‏اى عميق برخاسته و از تخيلى خرم الهام گرفته است ، ترسيمى كه نمايانگر هنرى بس بزرگ است و هيچكس نتواند بپايه و مايه اين فن برسد و هنرمندان بزرگ و نابغه اروپا هم از تصوير چهره هولناك مرگ با رنگ‏آميزى زيباى نغمه و شعر ناتوانند .

امام پس از آنكه مرگ را بزندگان يادآورى ميكند و روح آنها را بچنين سرنوشتى پيوند ميدهد با بيدارگرى شگفت‏انگيزى نزديكى مرگ را به انسانها آگهى ميدهد و از گودال وحشتزاى گور و تنهائى بى‏امان قبر رنگى سياه و آهنگى اندوهبار بوجود مى‏آورد آنجا كه مى‏گويد :

« گويا هم‏اكنون هر كدام شما به فرودگاه خود در زمين رسيده است و واى بر او از خانه تنهائى و فرودگاه ترس و وحشت و جايگاه دورى و غربت » آنگاه امام مردم را به حقيقت سرنوشتى كه بسوى او مى‏شتابند و از آن ناآگاهند آگهى ميدهد و عبارتهائى بريده و جدا و پشت سرهم بر ايشان مى‏سرايد كه گويا صداى طبل‏هائى است كه به آهنگ خود آنها را مى‏ترساند و چنين فرمايد :

« چه با شتاب ساعت‏ها در روزها مى‏گذرد ، و روزها در ماهها با سرعت پيش مى‏رود ، و ماهها در سالها شتابان گذر ميكند و سالها در روزگار عمر پرشتاب مى‏گذرد » پس از آن ترسيم زيبائى را كه خرد را برمى‏انگيزد و عاطفه را شعله‏ور مى‏سازد در ذهن مردم رها مى‏كند و حقيقتى خيال‏انگيز را تجسم مى‏بخشد و حركاتى پياپى در بيانش پديد مى‏آورد كه از چشمان اشكبار و آهنگهاى ناله‏گر و پيكرهاى خاك شده سخن مى‏راند و چنين مى‏گويد :

« همانا روزگار بين شما و آنان گريان است و بر شما نوحه‏گرى مى‏كند » آنگاه عاطفت خيال‏انگيزش ، عنان رها كرده و زنده‏ترين تابلوهاى جاويد را بصورت لوحه‏اى از شعر زنده شكل مى‏بخشد و مى‏فرمايد :

« اما آنها از جامى نوشيدند كه از گويائى به گنگى و از شنوائى به كرى و از جنبش به ايستائى افتادند و بخوابى گران ناگهان فرو رفتند ، همسايگانى كه همدم يكديگر نيستند و دوستانى كه بديدار هم نمى‏روند جامه شناختشان پوسيد و رشته برادريشان از هم گسيخت همگى تنهايند با آنكه فراهمند و دوستانى كه از يكديگر دور افتاده‏اند براى شب سحرگاهى و براى روز شامگاهى نمى‏شناسند ، در شب و روز كوچيدند و بروزگارى ابدى پيوستند . » سپس اين سخن ترسناك را بزبان مى‏آورد و ميگويد :

« كسى را كه بديدارشان مى‏رود نمى‏شناسند و با نوحه‏گران خويش همنشين نيستند و توان پاسخگوئى به كسى ندارند » آيا اين نوپردازى بديع در تصوير هراس مرگ و هول گور و وضع خفتگان در قبور ، تكان‏دهنده نيست كه ميگويد ( همسايگانى كه همدم هم نيستند و دوستانى كه بديدار يكديگر نمى‏روند ) و كدامين هنرمند ميتواند چهره ترسناك ابدى مرگ را همچون على ترسيم كند و بگويد :

« در كدامين شب و روز كوچيدند كه بر ايشان هميشگى باشد » و همانند چنين تصويرهاى زيبائى در نهج البلاغه فراوان است .

اين تيزبينى بى‏نظير و اين بيان خيال‏انگيز و پرتكان در ادب امام پيوندى طبيعى دارند كه عاطفه پرجوش و فرياد آنها را بفروغ گرم حيات مى‏كشاند و خونى گرم و پرفوران در رگهاى انديشه ميداوند و شعور و احساس بميزان نيروى خرد بسخن مى‏آيد و عاطفه‏اى گرم از مهار عقل رها ميشود و هم‏عنان خرد مى‏گردد .

چون دشوار است كه انسان در ميدان ادب و ديگر هنرهاى والا بدون همپائى فعال عاطفه از آثار انديشه و خيال ، تاثرپذير و ابعاد انسانى بدون تركيب فكر و عاطفه ارضاء نمى‏گردد و ما چنين تاثير مركبى را بصورتى تام و كامل در نهج البلاغه مى‏يابيم و بهنگام سير در نهج البلاغه با امواجى خروشان از عواطفى جوشان برخورد مى‏كنيم .

آيا مهربانى و عاطفت در جانمان گسترش نمى‏يابد هنگاميكه از على بشنويم كه مى‏گويد « اگر كوهى مرا دوست بدارد از هم پاشيده مى‏شود » يا « از دست دادن دوستان ، تنهائى مى‏آورد » و در اين شكايت كه بدرگاه خدا مى‏آورد و عرضه ميدارد :

« بار خدايا از تو در برابر قريش يارى مى‏جويم كه آنها پيوند خويشاوندى را بريدند و جام مرا لبريز كردند و گفتند حق تو آن بود كه ميگرفتى و اكنون كه از تو باز داشته‏اند بايد تسليم شوى ، پس يا اندوه شكيبائى كن و يا از غصه بمير در آنهنگام نظر كردم و جز خاندانم ياور و نگهبان و همراهى نيافتم » و به اين كلام بلند بايد توجه كرد كه بوقت دفن همسر والايش فاطمه خطاب به پيامبر گفت :

« درود بر تو اى پيامبر خدا از سوى من و دخترت كه اينك در جوارت فرود آمد و از هر كس زودتر به تو پيوست ، اى پيامبر خدا از مرگ دختر برگزيده‏ات شكيبائى‏ام بپايان رسيد و توانائيم اندك شد ولى پس از مصيبت بزرگ مرگ تو و دورى از ديدارت در برابر اين مصيبت نيز شكيبايم ولى اندوهم هميشگى است و شبهايم به بيدارى ميگذرد تا اينكه خداوند مرا در جوار تو در آن سراى جاى دهد »

اكنون از زبان نوف بكالى بشنويم كه درباره يكى از خطبه‏هاى امام چنين گفت :

امير المومنين عليه السلام بر روى سنگى كه خواهرزاده‏اش جعده بن هييره مخزومى نهاد ايستاد ردائى پشمين بر تن داشت و شمشيرش را با بندى از ليف خرما بميان بسته بود و نعلينش نيز از ليف خرما بود و آنگاه چنين گفت :

« آگاه باشيد ، پيروزيهائى كه در دنيا فرا پيش داشتيد بشما پشت كرد ، و گذشته‏هاى سياه دوران جاهلى بشما روى آورد ، و بندگان نيكوكار خداى آماده كوچ بسراى ديگر شدند ، آنها كالاى اندك و ناپايدار دنيا را به نعيم فراوان و پايدار آخرت فروختند ، برادران ما كه خونشان در ميدان نبرد صفين ريخته شد هرگز زيان نكردند كه امروز زنده نيستند و غصه‏اى گلوگير ندارند و جام اندوه را نمى‏نوشند ، بخدا سوگند كه آنها خدا را ديدار كردند و خداى به آنها پاداشى بزرگ بخشيد و پس از ترس و وحشت بجايگاه امن و آسايش جايشان داد كجايند برادرانم ، آنها كه بر توسن شهادت نشستند و بپايگاه حق رسيدند ؟ .

كجاست عمار ؟ و كجاست پسر تيهان ؟ و كجاست ذو الشهادتين ؟ و كجايند ، همانندان آنها كه به پيمان خويش وفا كردند ؟ » آنگاه على دست به محاسن شريفش كشيد و مدتى دراز گريست .

ضرار بن حمزه ضابى مى‏گويد من امام را ميديدم كه در سكوت و تاريكى شب محاسنش را بدست گرفته بود و بخود مى‏پيچيد و اندوهگنانه مى‏گريست و مى‏گفت :

« اى دنيا ، اى دنيا ، آيا آهنگ مرا كرده‏اى و بمن رو آورده‏اى و بمن اشتياق دارى ؟ هنگام ، هنگام تو نيست ، دور است دور ، ديگرى را فريب ده ، مرا بتو نيازى نيست ، من ترا سه بار رها كرده‏ام و ديگر بازگشتى در آن نيست ، زندگانى تو كوتاه است و خطرت فراوان و آرزويت كوچك ، آه از توشه اندك و درازى راه و دورى سفر و مقصد بزرگ و خطرناك » اين دريافت و عاطفه داغى كه امام در روزگار حياتش شناخت مرا لازم ميدارد كه به نهج البلاغه روى آورم و در مسيرش پويا شوم چه در آن سوى كه برداشتى از بار خشم و اندوه دارد و چه در سوئى كه مهربانى و خشنودى را برمى‏انگيزد .

حتى آنگاه كه خوارى و پستى يارانش را در حمايت از حكومت حق در برابر يارى ديگران با اسلحه و جان از تباهى باطل مشاهده كرد ، دلش بدرد آمد و زبانش بشكايت افتاد و بسرزنش و توبيخ پرداخت و با سختى و فرياد بانگ زد و همچون رعد در شب تيره غريد ، كافى است كه خطبه جهادش را بخوانى كه چنين آغاز سخن كرد :

« اى مردمى كه پيكرهايتان بهم نزديك و انديشه و آرزوهايتان از يكديگر دور است و سخنان فريب آميزتان سنگهاى سخت را نرم مى‏كند » آنگاه در مى‏يابى كه كدامين حساسيت دردناك و پرانگيزه‏اى ،

همچون عاطفه شعله‏ور على است كه نبض حيات و اضطراب روحى را بهيجان آورد .

بر ماست كه نمونه‏هاى والاى آثار امام را در بيان عاطفت و مهرورزى و احساس پاك و گرمش از خلال گفتار و عمل و نوشته‏هايش دريابيم و آنها را مقياسهائى بنيانى در مسير دريافت و احساس خود قرار دهيم در اينصورت بايد كتاب نهج البلاغه را بگشائيم و رنگهائى روشن و زيبا از عواطف پسر ابيطالب را بچشم آوريم ، عاطفه‏اى نيرومند و جهنده و عميق و جاويدان .

يگانگى در آفرينش

ادب عنصر ريشه‏دارى است در انديشه ، حس ، خيال و ذوق كه اديب هنرمند را به همه هستى در پهنه هم آهنگى مطلقى پيوند ميدهد و آنگاه از ژرفاى نهادش به اين يگانگى آهنگ مى‏دهد و با روش زيبائى از اثرپذيرى آفرينش و روح هنرمند حقايقى را تجسّم مى‏بخشد .

بر عكس علم كه پديده‏اى تجزيه‏پذير است هنر از وحدت و بساطتى كامل برخوردار است و چون علم بر عناصر هستى از حيث وجود نگاه ميكند بناگزير آنها را از هم جدا ميكند ولى هنر جدائى اجزاى هستى را تجزيه‏اى ظاهرى ميداند و حقيقت آنها را برخاسته از ريشه‏اى يگانه مى‏شناسد و در پرتو انديشه‏اى اصيل ، بين همه اجزاء وجود پيوندى كامل احساس ميكند . و ادب چيزى جز اين شمول همه جانبه نيست .

و اگر فلاسفه يگانگى پديده‏هاى آفرينش را در روزگار اخير دريافته‏اند ، هنرمند از روزى كه انسان پديد آمده اين يگانگى را دريافته و بذرهاى هنر و احساسهاى ادب در ژرفاى وجودش از دير باز ريشه دوانيده است ، بدانجهت كه راهنماى فيلسوف ، عقل و قياس است كه هر دو در وجود انسان مركبى محدودند ولى رهنمون اديب شعور باطنى و الهام قلبى است كه ناگهان در نهادش ميدرخشند و حقيقت هستى را به او نشان مى‏دهند بعلاوه نظر انديشمندان در باره يگانگى آفرينش به نسبت دريافت هنرمند ، نظرى سطحى است زيرا فيلسوف مى‏بيند و بررسى ميكند و به قياس و اندازه‏گيرى ميپردازد و سپس نظر ميدهد و در اين كوشش ، تنها از ابزار عقل كمك ميگيرد در صورتيكه عقل بخشى از ابزار درك انسان زنده و گوشه‏اى از ميدان شناخت اوست .

ولى اديب هنرمند ، هميشه با هستى و حقيقت حيات پيوندى نزديك و پيوسته دارد و رازهاى حيات را با ابزار خرد و شعور و خيال و مزاج و ذوق بلكه با همه هستيش لمس ميكند و بدينجهت دريافت او ژرف‏تر و پيشتازتر است ، پس اديب استاد فيلسوف است هر كجا باشد و استاد و رهنماى او براى هميشه است .

با اثبات چنين حقيقتى در مى‏يابيم كه على بن ابيطالب در بين گروه اديبان و هنرمندان فكر و خيال و ذوق و شعور و ادب ،

پيشواى بزرگان اين فن از لحاظ دريافت و روش بيان است ، پيشواى اديبان جاويدانى كه به اختران آسمان و ريگهاى بيابان و امواج درياها و پوشش طبيعت كه جزئى از جهان جان آنهاست بژرفى مى‏نگرند و همين جانهاى جهانى و دريافتهاى بارور است كه در پهنه هستى نيروئى يگانه را در مى‏يابند كه با قدرتى جاودانى از پهنه ازل تا بى‏كرانگى ابد دامن كشيده‏اند .

ميخائيل نعميه كه نمونه بارزى از احساس عميق يگانگى را در ادب معاصر نشان ميدهد ميگويد :

« چگونه ميتوان كسى را اديب شمرد كه ريشه‏هاى خود را در پهنه ازل و ابد احساس نكند و آنچه را كه گذشته و از اين پس پديد مى‏آيد در نيابد ؟ » چنين احساس والا و زيبائى كه همه كائنات را با وجود اختلاف ظاهرى آنها در شكلى يگانه دريابد در آثار نوابغ هنر و ادب با وجود گونه‏گونى موضوعات بخوبى پديدار است چنانكه آهنگ شاعر بزرگى را مى‏شنويم كه بزبان مسيح شعر مى‏سرايد و ميگويد :

« بنگريد كه چگونه زنبق‏ها در كشتزار ميرويد ؟ » ولى من مى‏گويم ، مسيح و سليمان با همه مكانت عظيمى كه دارند آنها هم از همان زيبائى كلى هستى بهره‏ورند و اين آهنگ پرآوا كه همه كائنات را در برميگيرد حقيقتى عميق را از ژرفاى هستى بر مى‏انگيزد و به اين پرسش پاسخ ميدهد كه زيبائى زنبق‏هائى كه در كشتزار مى‏رويد از خاك است و سنگ و ابرها كه چنين جمال پرجذبه‏اى را بچهره مى‏گيرد و اگر آهنگى يگانه در همه پديده‏هاى وجود برپا نبود و همه عناصر حيات بهم پيوندى استوار و هميشگى نمى‏داشت چنين شگفتى و نقشى پديد نمى‏آمد و اين حقيقتى است كه در مدار انديشه اديب هنرمند مى‏درخشد هنرمند يا خالق صغير .

اينجاست كه سخن زيباى مسيح هم از اثرپذيرى و تفاعل انسانها سخن مى‏گويد و چون زنى روسپى را بحضورش مى‏آورند تا كيفر دهند ميفرمايد :

« از شما هر كس كه تا كنون بى‏گناه مانده او را سنگسار كند » و شاعرى بزرگ بزبان سليمان پيامبر شعر مى‏سرايد و مى‏گويد :

« گروهى ميروند و گروهى مى‏آيند و زمين همچنان در طول روزگاران پابرجاست ، خورشيد برمى‏آيد و خورشيد فرو ميرود و بهمان جائى كه از آن برخاسته باز مى‏گردد ، باد بسوى جنوب مى‏وزد و بسوى شمال ميچرخد و بمدار خويش برميگردد ، رودخانه‏ها بسوى دريا سرازيرند و بسينه امواج ميريزند ولى دريا پر نمى‏شود و آبها دو باره بسرچشمه رودخانه‏ها باز ميگردد و اين سير و جريان هميشه ادامه دارد » و باز همين شاعر ، چنين مى‏سرايد :

من گل خوشرنگ و سوسن بيابانى‏ام ، محبوب من در ميان ديگر دختران همچون گل سوسن است در ميان خارها و حبيب من در ميانه پسران همچون درخت سيب است در بين درختان جنگلى ،

هوس كردم كه در زير سايه‏اش بنشينم و چون نشستم شيرينى ميوه‏هايش كامم را سيراب كرد گلها سر برآوردند و زمان خرمى بهارى فرا رسيد و آواى كبوترى شنيده شد كه به جفتش مى‏گفت :

اى كبوتر من كه در سوراخ كوهها و گوشه بيشه‏ها پنهان شده‏اى خودت را بمن بنماى و آواى لطيف و پيكر زيبايت را نشان ده .

بدان هنگام كه سپيده‏دم مى‏خندد و تاريكى فرار مى‏كند ، اى حبيب من بازگردد و همچون آهوان و يا بزغالگان بر ستيغ كوهساران نمايان شو محبوب زيباى من تو دوست منى ، تو زيبائى و چشمانت ، همچون دو كبوتر از پشت نقابت پديدار است و موهاى سياه و انبوهت چون گله‏هاى بز بر فراز كوه جلعاد (110) خود را نشان مى‏دهد .

لبهايت چون گوهرى سرخ فام است و گفتارت گواراست و دو گونه‏ات بسرخى انار مى‏ماند كه از پشت نقابت پديدار است و گردنت بمانند برج داود است كه سلاحهاى جنگ بر آن آويخته‏اند گويا هزار سپر از سپرهاى نيرومندان را بر آن رديف كرده‏اند .

چون باد سحرگاهى بوزد و تاريكى شب فرو رود بر قله كوههاى مر (111) و لبان (112) پرواز كن با من به لبنان بيا اى عروس زيبا ، بيا باهم بر روى كوههاى انانه و حرمون پرواز كنيم و چراگاههاى خرم كوهستان نمور را زير پر گيريم .

اى عروسك من از لبهايت شهد مى‏ريزد و از زير زبانت شير و عسل مى‏تراود و بالهايت همچون گلهاى لبنان خوشبو است .

چشمه‏ها و باغها و چاههاى پر آب و جويبارهاى لبنان چه زيباست اى باد شمال وزيدن آغاز كن و اى نسيم جنوب پيش بيا و بر باغ من پاكيزگيهايت را فرو ريز » اين آهنگ زيباى شعر را چون بشنوى و در مفاهيم هم آهنگ آن بينديشى بخوبى در مى‏يابى كه سرچشمه شعر سليمان از همان آبشخورى ميجوشد كه گفتار مسيح برخاسته اگر چه بظاهر اختلافى در موضوع نمايان باشد .

گفتار ويكتورهوگو هم كه از هنرمندان بزرگ است كه پس از انقلاب فرانسه برخاسته همين آهنگ را دارد آنجا كه در برابر اختران آسمانى به حيرت افتاده و احساس مى‏كند كه انسان و زمينى كه در آن جاى گرفته در برابر پهنه گسترده آسمان موجودى ناچيز است و نزديك است در برابر اين جهان بى‏كران گم شود ، ويكتورهوگو در اين باره چنين مى‏سرايد :

اين چه آهنگ ضعيفى است كه زمزمه مى‏كنى ؟

اى زمين هدفت از اين چرخيدن چيست در اين مدار تنگ و محدود ؟

آيا تو جز دانه‏يى از شن هستى كه با اندكى خاكستر همراهى ؟

اما من در آسمان كبود دور ، كمربند گسترده‏اى را ترسيم مى‏كنم پس مى‏بينى مسافتى دور و ترسناك ولى زيبا و بى‏انتهائى را و اين است همان سياهى انباشته شب را كه بسرخى ميگرايد مانند كراتى زرين كه بالا ميروند و فرود مى‏آيند در پهنه‏اى سبزرنگ دور مى‏شوند و فراهم مى‏آيند و هفت قمر بزرگ را در بر ميگيرند و اين خورشيد است كه پاسخ مى‏گويد در خاموشى ، و در گوشه‏اى از آسمانها ، اى اختران ، شما رعاياى منيد به آرامى ، من پيشوايم و شما فرمان برداريد شما همچون كشتى‏هائيد كه پهلو به پهلو حركت مى‏كنيد تا از در درآئيد دو كره كوچك در نزديك من مريخ و زمين است كه وارد دروازه آسمان ميشوند و به آن برخورد نمى‏كنند و اين هم دب اصغر است كه با هفت ستاره‏اش مى‏رود بمانند هفت چشمه زنده بجاى دانه‏هاى خورشيدها و در اين جا راه كهكشانها را چنين ترسيم مى‏كند جنگلى سرسبز و زيبا ، سرشار از اختران آسمان اى اختران پائين ، جايگاه من از شما بسيار دور است ستارگان ثابت و پرفروغ من مانند جزيره‏هائى هستند كه در اقيانوسى پراكنده‏اند و خورشيدهاى فراوان من آنچنان كه بنظرتان مى‏آيد كوچك و كوتاه نيستند ، در زاويه‏اى دور از آسمان كه بمانند صحرائى گسترده است آواز در آن پراكنده مى‏شود جز اندكى از خاكسترهاى سرخ كه در تاريكى شب پراكنده‏اند همچنين كهكشانهاى ديگرى هستند كه جهانهاى ديگرى را كه از اين جهان كوچكتر نيستند نشان ميدهند و همگى در جو بيكران پراكنده‏اند اين همان پهنه گسترده‏اى است كه هيچ شن و ريگى در بر ندارد و امواجش ميروند ولى هرگز به كرانه‏هايش باز نميگردند و از زبان خداوند چنين مى‏گويد اگر بر اين جهان نفخه‏اى بدمم همه چيز ، در تاريكى عدم فرو مى‏رود اكنون بنگريم كه على ( ع ) پرتوى از زيبائى آفرينش را در خلقت طاووس چگونه ترسيم مى‏كنند « آفرينش طاووس از شگفتى‏هاى خلقت است كه خدايش در زيبائى و اعتدالى استوار بيافريد و رنگهائى نيكو در پر و بالش ترتيب داد و آنها را بهم پيوند داد و گسترد و دمى دراز به او بخشيد كه چون بسوى جفتش روى آورد دم درازش را همچون چترى بر روى سرش بگستراند ، پندارى كه استخوان پرهايش پيكانهائى سيمين است كه بر آن بالها دانه‏ها و حلقه‏هاى زيبائى از عقيق سرخ و زبرجد سبز روئيده است كه اگر به گلهاى چمنزار همانند كنى گوئى كه دسته گلى از بوستانى چيده شده و يا جامه‏اى است كه نگاره‏اى رنگين همچون پارچه يمينى بر آن بافته‏اند و اگر به زيورهاى پرآذينش مانند كنى ، مثل نگينهاى رنگارنگى است كه بر افسرى گوهر آگين ميدرخشد ، او شادمان و پرناز گام برميدارد و به دم و بالهاى زيبايش مى‏نگرد و از جمال پيراهن و پوشش رنگينش قهقهه خنده سر ميدهد .

ولى چون به پاهاى زشت و ناموزونش نظر مى‏افكند بسختى ميگريد و فرياد ميكشد گوئى به التماس فريادرسى ميخواهد و به اندوه جانكاهش گواهى ميدهد زيرا پاهايش زشت و باريك است همچون پاهاى خروس خاكى رنگ . و در جايگاه يالش كاكلى سبز رنگ با نقشهائى بديع و رنگين روئيده كه همچون افسرى بر تاركش ميدرخشد ، گردنى كشيده و بلند همچون ابريق دارد انتهاى دمش تا زير شكمش رنگى بسبزى وسمه يمانى مى‏درخشد كه بر حريرى نرم و پوششى لطيف شكل گيرد و يا بمانند آئينه‏اى روشن بتابد .

از شكاف گوشش خطى بنازكى شكاف قلم همچون گلى سپيدگون برآمده كه چون امتدادى از نور سپيد در سياهى مى‏درخشد كمتر رنگى است كه اين مرغ رنگين بال بخود نگرفته و با جلوه و جذبه‏اى شگفت‏انگيز نشان نداده باشد گوئى بالهاى رنگينش همچون گلهاى پراكنده بوستان است ولى گلهائى كه از باران بهارى و آفتاب گرم بهره نبرده و خود روئيده باشد .

گاهى همين پرهاى رنگينش مى‏ريزد و اندامش برهنه ميشود ولى باز پرهاى رنگين و تازه‏ترى بر پيكرش ميرويد همچون برگهاى شاخه‏ها ، كه فرو مى‏ريزد و ديگر بار بهمان تازگى پيش مى‏رويد بدانسان كه هيچ فرقى با رنگهاى پيش ندارد و رنگى بجاى ديگر پديد نمى‏آيد اگر يكى از موى‏هاى نازك پر او را بگيرى و بدقت نگاه كنى گاهى چون گل سرخ و گاهى ديگر چون پاره‏اى از زبرجد سبز و گاه مانند قطعه‏اى زرد از طلاى ناب خود را نشان ميدهد .

پس چگونه انديشه‏هاى ژرف را توان آنست كه اينهمه زيبائى را دريابد و يا خردهاى ورزيده به اوج جمالش در آيد يا زبان سخنوران به بيان اينهمه زيبائى و شگفتى بپردازد ؟ » و اينك به سخن ديگر امام كه درباره آفرينش آسمان و زمين گفته است توجه كنيم :

« آفريدگان را بقدرت پرتوانش بيافريد ، و بادها را به رحمت مهرانگيزش به جنبش درآورد و پهنه زمين را با ميخ كوهساران استوار ساخت ، پس آنگاه هوا را در هم شكافت و دامان فضا را باز كرد و آبهائى متراكم و مواج در آن برانگيخت و بر پشت بادهاى توفنده و سخت و پرآوا بار كرد و سپس خداوند پاك ، ابرى ديگر پديد آورد و وزشگاهش را باز گشود و به تندى به حركتش آورد و از جائى دور آنرا برانگيخت و فرمانش داد تا امواج درياها را برانگيزد و تلاطم دريا را پديد آورد ، پس ابر آب دريا را بهم زد و بسختى در فضا وزيد و آغاز و انجام امواج را بهم پيوست و آبهاى ساكن را به تلاطم افكند » .

اكنون بهتر است بگفتار زيباى امام كه گوياى نبوغ و كرامت او در همه دريافتهاى گونه‏گون انسانى است توجه كنيم و بنگريم كه چگونه بهمه پديده‏هاى آفرينش از خورد و بزرگ و خورشيد و ماه ، و نرم و سخت با نگاهى برابر مى‏نگرد و چگونه آنها را در امتياز هستى هم رنگ و هم‏آهنگ و مشترك و همگونه مى‏داند كه همگان با سرود پرآواى وجود همكار يكديگرند سرود يگانه‏اى كه هرگز باغ بزرگى را بر گياه كوچكى برترى نمى‏دهد و درياى پهناورى را بر چشمه كوچكى كه از ميان گياهان و ريگها مى‏جوشد امتياز نمى‏بخشد .

امام در اين باره مى‏گويد :

اگر نيروهاى انديشه‏ات را بكار برى به اين دريافت مى‏رسى كه آفريدگار مورچه ، همان آفريننده درخت خرماست و بزرگ و كوچك ، سنگين و سبك ، توانا و ناتوان همگى در آفرينش برابرند و همچنين آسمان و هوا ، و آب و باد با هم يكسانند ، نگاه كن به خورشيد و ماه گياه و درخت ، آب و سنگ و پيدائى اين شب و روز و امواج دريا در اين همه كوهها و قله‏هاى بلند آنان كه در آفرينش نواختى يگانه دارند » آنگاه به اين سخن امام توجه كنيم كه فرمود :

« هر نعمتى كه بشما برسد ، نعمت ديگرى را از دست ميدهيد و هر روز كه از عمر شما بگذرد ديگر روزتان بسوى مرگ كوبيده ميشود ، هر لقمه تازه‏اى كه ميخوريد لقمه پيش از بين ميرود و هر اثرى كه از شما پديد مى‏آيد اثر ديگر نابود ميشود و هر تازه‏اى كه بشما روى مى‏آورد همراه با كهنگى روى داد پيش است و هر چه مى‏رويد فرو ريختن ديگرى را بهمراه دارد ، ريشه‏هاى پيشين ، گذشته و ما شاخه‏هاى آن هستيم » هستى حقيقت حيات را از نهادش بزبان مى‏آورد .

بخاطرم مى‏آيد همانندى گفتارى از اشعار امروالقيس و بخشهاى فراوانى از فرهنگ فرزند ابيطالب ، كه امام گفتارش را در قالب يگانگى كامل هستى مى‏ريزد و بسختى مبارزه با ستمگر و تجاوزكار را بيان ميدارد و به يارى ناتوانان حتى گياه و حيوان و زمين فرمان مى‏دهد تا اينكه سراسر وجود در استوائى كامل بنمايش آيد .

امروالقيس شاعرى كه از واقعيت وجود سخن مى‏سرايد چنين مى‏گويد :

« من به رعد و برق آسمان نگاه كردم و بدقت نگريستم تا به بينم باران از كجا مى‏بارد ، و چه زيبا و شگفت‏آور بود آنچه ديدم ، باران از چهار سوى باريد سيل‏ها روان شد ، من از دور نگاه ميكردم و ميديدم كه از سوى راست سيلها از دامان كوه ( قطن ) و از جانب چپ از دو كوه ( ستار ) و ( يذبل ) جريان يافت و آب بشدت بموج افتاد و سيل درختها را در هم شكست و آنگاه از كوه قنان گذشت و تا بلندى كوه را فرا گرفت و از آنجاى بسوى دره‏ها سرازير شد » پس از آن شاعر چنين مى‏گويد :

سيلابها در بيابان همه نخل‏ها را بخاك افكند و همه خانه‏ها را جز آنها كه بر فراز كوهها بود در هم كوبيد كوه بلند ثبيرهم در زير آب فرو رفت جز قله‏اش كه همچون سر شيخى كه عمامه خط دار بسر بسته نمايان است گويا سرش را از فرود باران سحرگاهى بالا كشيده تا سيل‏هاى كف آلود قله سنگى او را فرو نگيرد باران پياپى بيابانهاى خشك را سرسبز و خرم ساخت بزيبائى و رنگ و روى جامه بازرگان يمنى پرندگان هوا از نشاط بامدادى بنغمه آمدند و ابرهاى تازه جام نشاط بكام صحرا ريختند درندگان گويا ديشب در گودالها غرق شدند و گوئى كه ريشه‏هاى پيازند كه در زمين پنهانند »

در اين تابلوى زيباى طبيعى مى‏بينيم كه امروالقيس چگونه نقشى زيبا پديد مى‏آورد و مى‏گويد كه باران درختهاى خرما را بخاك افكند و خانه‏ها را جز بناهائى كه بر كوه برآمده ويران ساخت كوه ثبيرهم با همه بلندى و ارتفاعش بزير آب فرو رفت و تنها سرش از آب بيرون ماند كه گوئى سر شيخى است كه عمامه‏اى خط دار پوشيده است ، باران همچنان پياپى در اطراف كوهها باريد و بسوى زمينهاى تشنه و بى‏گياه سرازير شد و گياهانى خرم و گلهائى رنگ برنگ از زمين روئيد كه گوئى جامه زيبا و رنگين بازرگان يمنى است كه در برابر چشمان مردم بخود پوشيده است .

باران چنان بر زمين باريد كه بوستانهائى خرم پديد آورد و مرغان بنشاط آمدند و به ترنم پرداختند اما درندگانى كه هميشه دندان بخون حيوانهاى ناتوان مى‏آلودند در آب غرق شدند و همچون ريشه‏هاى پياز در خاك پنهان گشتند باران اين چنين در نظرگاه شاعر بزرگ جاهلى كه همه جا بارش و حركتش را به چشم دارد بنمايش مى‏آيد و گويا نيروى عظيم هستى را نشان ميدهد كه نيروئى توانا و دادگر و بزرگوار است و موجودات ناتوان زمين و پرندگان كوچك را يارى مى‏كند و زمين را سرسبز و خرم و پر از گلهاى رنگارنگ مى‏سازد تا گنجشكهاى كوچك بشادى آيند و بنغمه پردازند و در برابر ، درندگان خونخوار را بسوى كوهها ميراند و عرصه را بر آنها تنگ مى‏سازد و با قهرى شديد به غرقابشان مى‏افكند و نابودشان مى‏كند على هم در برابر باران احساسى دارد تند و عميق و نمايانگر نيروى دادگر وجود ، چنانكه در پايان سخنى دراز چنين مى‏گويد :

« چون ابرها بارگران باران را بزمين فرو باريدند ، از بيابانهاى بى‏گياه ، سبزيها روئيد و از كوههاى كم گياه خرمى‏ها پديد آمد و زمين به زيور باغها آرايش يافت و جامه رنگين گلى بخود پوشيد و حلقه‏هاى نور رنگين بخود آويخت و اين سبزيها و رستنى‏ها براى مردمان ابلاغى از اعجاز وجود و براى چهار پايان روزى فراخ و حيات بخشى است » آنگاه على ( ع ) انديشه امروالقيس را از دستاوردهاى باران در اين سخن معجز بيان خلاصه مى‏كند و مى‏گويد « هر كس بر زمانه بزرگى فرو شد از روزگار خوارى بيند » اينجاست كه مى‏بينيم در فرهنگ امام دريافت و اصالتى هميشگى پديدار است و از پيوستگى جاودانه‏اى بين كنه وجود و اسرار نهان آن با پديده‏هاى نمايان مرگ و حيات حكايت ميكند و از وراء شكلهاى گونه‏گونه طبيعت حقيقت پايدار و يگانه‏اى را تجلى مى‏بخشد و اين دريافت عميق پديده انديشه اديب هنرمندى است كه ميخواهد هستى را بر بنيان پايدارى در پهنه دل و دماغش برابر هم تمركز دهد .

از نهج البلاغه بروشنى پيداست كه نگرش اجتماعى و اخلاقى فرزند ابيطالب از همان نگاه يگانه‏اى كه بر وجود مى‏نگرد پرتو ميگيرد پس چقدر در سنت هستى ، مرگ به حيات نزديك است و دو طرف خير و شر با هم مقارن ، چه بسا كه اندوه و شادى در يك زمان در يك دل پديد مى‏آيد و خستگى با نشاط در يك پيكر به يك زمان فراهم مى‏آيد و اين حقيقت در فرهنگ امام اين چنين پيداست « چه بسا دورى ، كه از هر نزديك ، نزديكتر است و چه اميدهائى كه به نااميدى ميگرايد و چه تجارتهائى كه پايانش زيان است » و شگفت‏آور نيست كه اين سخن امام در بين مردم روا باشد كه فرمود « هر كس براى برادرش چاهى بكند ، خود در آن مى‏افتد ، هر كس پرده راز ديگران را بدرد اسرار خانه‏اش از پرده بدر آيد ، و هر كس كه به مردم بزرگى فرو شد بخوارى افتد » پس دائره آفرينش بهمه مردم و همه چيز و تمام كائنات فرمان ميدهد كه در برابر قانون متعادل آن سر فرود آرند ، قانونى كه امام با دريافت و خرد و احساس خويش به برابرى آن را درك كرد ادراك شگفت‏آورى كه نمودارى روشن دارد و كشف آن براى امام آسان است و اين دريافت روشن را در قالب گفتارى كه بيانش همچون قوانين رياضى ، مستدل و استوار است مى‏ريزد و سخنش پديدارهاى حيات را دربرميگيرد و آنگاه از دايره نمودارها بر ميجهد و در وراء اين چشم اندازها به اصول عميق و پايدار وجود نفوذ مى‏كند .

اينجاست كه فرزند ابيطالب با همه بزرگيهاى وجود از ديدگاه هستى يگانه و دريافت ژرف بوجود واحد در يك پايگاه قرار مى‏گيرد و فرهنگ او فريادهائى پياپى است كه از قلبى گرم و حساس و بى‏همانند برميخيزد و همى‏خواهد كه به ژرفاى وجود فرو رود و حقيقت هستى را آنچنانكه هست دريابد تا بدانجا كه بداند همه دورها و نزديكها با چهره‏هاى گوناگونى كه دارند بر يك بنيان استوارند و همه هستى ،

پيچيده در حقيقتى است كه دو سوى آنرا ازل و ابد تشكيل ميدهد .