مقدمه مؤلف
مرزهاى انديشه و دل
« او همچون رعد در شبهاى تاريك ، سخت و توفنده و پر آوا بود .
چشمه همان چشمه است كه شب و روز مىجوشد » آنكس كه در روش بزرگان
شايسته تاريخ چه پيشينيان و چه حاضران و چه شرقيان و غربيان بررسى و پژوهش
مىكند به اين دريافت آشكار و ناپنهان مىرسد كه آنها با اختلافى كه در
ميدانهاى انديشه دارند و با اينكه در شور و جوش ذهنى روشهاى گوناگونى را در پيش
گرفتهاند همگى با تفاوتى در بيشى و كمى اديبانى با استعدادهاى خداداديند كه
ذهنى خلاق و ذوقى تيز و سازنده دارند ، چنانكه گوئى حس و استعداد ادبى در همه
ابعاد و شكلهاى مادى و معنوىاش با هر خصيصه خارقالعاده خدادادى در هر رنگ و
گونهاى ملازمت و همگامى دارد .
يك نگاه به پيامبران ثبوت اين اصل را تاييد مىكند و مبعوثينى
آسمانى بمانند داود ، سليمان ، اشعيا ، ارميا ، ايوب يا مسيح و محمد ( ص ) همچنانكه از مواهبى خاص و استثنائى برخوردار بودند
بهره كامل و شاخص ادبى را نيز بهمراه داشتند .
ناپلئون نابغه نظامى ، افلاطون فيلسوف ، پاسكال رياضىدان ، پاستور عالم طبيعى ، خيام دانشمند رياضى ، نهرو مرد سياست دوگل
ديپلمات و ابن خلدون تاريخدان هر يك بهمراه نبوغ اختصاصى خود استعداد نيرومند
ادبى را نيز حائز بودند و حركت و بلوغ فكرى ممتاز خود را با رعايت زيبائى سخن و
تعبيرات بليغ و روشن ابراز ميداشتند و فرهنگ خاص و خالصى را در اظهار
انديشههاى خويش نمايان مىساختند .
اين حقيقت بارز با چهرهاى بس روشن و آشكار در شخصيت على بن
ابيطالب تمركز داشت ، او پيشوائى بزرگ در ادب بود هم چنانكه در اثبات حقوق و
تعليم و راهبرى نيز امامى بىمانند بود و نشانه اعجاز ادبى امام كتاب نهج
البلاغه است كه بر اساس بلاغت عرب برخاسته چنانكه قرآن هم در استوائى برتر چنين
بلاغتى را حائز گرديده است ، سبك و اسلوب بلاغت عربى طى سيزده قرن بر همين
بنيان برخاسته و از فروزش اين روش رساى ممتاز فروغ گرفته و از بيان سحرانگيزش
بهره يافته است .
على ، بلاغت بيان عربى را از گذشته بروزگار خويش پيوند داد و
زيبائيهاى سبك روشن پيش از اسلام را كه با سلامت فطرت صحرائى عرب همراه بود با
روش پاك و مصفاى ادب اسلامى كه متضمن پاكيزگى فطرت دينى و منطق استوار آسمانى
است بدون هيچگونه جدائى و گسستى هماهنگ ساخت و آنچنان بلاغت پيشينه عرب را با جذبه سخن
پيامبر درآميخت كه سخنش بدانجا رسيد كه گفتند بيان او فروتر از كلام خالق و
فراتر از سخن مخلوق است .
در اينمورد جاى هيچگونه شگفتى نيست زيرا براى على همه وسائل اين
بلاغت برين و ممتاز آماده بود بدانجهت كه او در محيطى پاك و سالم و صافى رشد
يافت و با پيامبر كه حكمتى والاتر از همگان داشت زيست كرد و رسالت راستين
پيامبر را در والاترين مدارج گرمى و نيرو دريافت و استعداد توانا و خداداديش را
بر اين امتيازات بيفزود و همه امكانات برترى اجتماعى و فطرى و خانوادگى برايش
فراهم آمد .
اما تيزبينى و ذكاوت سرشار او در همه عبارات نهج البلاغه تاثيرى
عميق بجا گذاشت ، ذكاوتى زنده ، توانا ، گسترده و ژرف كه هيچگونه تعمقى را رها
نكرد و آنچنان همه جانبه و نامتناهى بود كه هيچ جانبى را خالى نگذاشت و هيچ كم
و بيشى در سخنش ناگفته نماند او در عميقترين مسائل انسانى فرو رفت و
پيچيدهترين مبانى را زير و رو كرد و در پهنه سخنورى نمايش داد و پنهانترين
رموز را دريافت و در نهانگاه اسرار حيات نفوذ كرد و نتايجى راستين از كاربرد
اينهمه ابزار دقيق در نزديكترين و دورترين چشماندازهاى معنوى بدست آورد .
از امتيازات اين تيزبينى نادر و بىمانند علوى پيوستگى منطق
استوارى است كه در سخنش مشهود است چنانكه پيوند انديشه اش را در ابعاد گونهگون نشان ميدهد و نتايجى متحد و طبيعى از
پيوست حلقههاى علت و معلول درك و بيان ابراز ميدارد ، چنانكه افكارش از بحثى
بديگر بحث گره خورده و انسجامى تام جاى هر گونه انفصالى را گرفته و هر يك
بديگرى تكيه كرده است و اين دليل گسترش انديشه و نظرى است كه الفاظ را چنان
باستخدام كشيده كه تأمل و ژرفانديشى را بهمراه مىآورد و هر عبارت آن آفاق
تازهاى را در وراء افقهاى فكرى مىگشايد .
از چه چشمانداز گستردهاى در روشهاى عميق انديشه ميتوان بكشف
حقيقتى چون گفتار على دست يافت آنجا كه مىگويد :
« مردم با آنچه نمىدانند دشمنند « يا » ارزش هر مرد به نيكىهاى
اوست « يا » بدكارى قلعه پستى و خوارى است » يا كدام سخن كوتاه ، اين چنين
اعجازانگيز است كه گفت :
« سبكباران به آرمان ميرسند » و كدام عبارتهاى بلند و ممتازى است
كه همچون گفتار على الفاظى را دربرگيرد كه با قالبى تنگ مفهومى گسترده يابد و
همچون الهامى بر جان سخن فرود آيد .
كدامين تيزبينى و ژرفانديشى است كه بتواند روان حسود و خاصيت
روحى او را بكاود و حقيقت حالش را باز نمايد و دربارهاش اين چنين بگويد :
« من هيچ ستمگرى را شبيهتر بمظلوم از مرد حسود نيافتم كه هميشه
غمگين و اندوهناك باشد و بر بيگناهى خشم آورد و به آنچه بدست نمىآورد بخيل
باشد »
انديشههاى تازه همچنان در نهج البلاغه از نهاد فكرتهاى والايش
مىزايد و انسان در برابر مجموعهاى بىپايان قرار مىگيرد ولى نه مطالبى كه
روى هم انباشته باشد بلكه سخنانى پيوند يافته و مرتب كه در مراتبى والا پيش
ميروند و در هر گام هماهنگ همند و هرگز جدائى و فرقى بين نوشتههاى على و
گفتههاى ارتجالى بليغش نيست پس چشمه همان چشمه است كه شب و روز ميجوشد و فرق و
اختلافى در جريان شب و روزش نيست در خطبههاى ارتجالى او معجزاتى از انديشههاى
شكل يافته و خردى حكيمانه و منطقى استوار پديدار است چنانكه در برابر چنين
گفتار مستحكم و منضبط دچار شگفتى بزرگى ميشويم خاصه وقتى كه بدانيم اين سخنان
بدون هيچگونه آمادگى و انديشه قبلى ايراد شده و حتى چند دقيقه و لحظه هم براى
بيان آنها از فرصتى براى تهيه استفاده نشده است .
بلكه شور و جوشى بوده كه در ذهن امام پديد آمده و بر زبانش بدون
هيچ رنج و كوششى جريان يافته است همچون برقى كه ميدرخشد بىآنكه درخشيدنش را
پيشآگهى باشد و مانند صاعقهاى كه بغرد و خود را براى بانگ و غرش آماده نسازد
و يا تندبادى كه ميوزد و ميشكند و مىتوفد تا مسيرش پايان يابد و سپس بمدارش
بازگردد و هيچ چيز نمىتواند كه او را از وزيدن بازدارد .
از نمودارهاى ذكاوت نيرومندى كه در نهج البلاغه بكار رفته مرز
بنديهاى مستحكمى است كه على بكمك آن اندوه و اسف عميق خود را كه در جانش آشوبى
بزرگ برميانگيخت مهار ميكرد و نمىگذاشت كه امواج آن تاثرات و عواطف سخت او را بكام كشد و بر حكومت عقل چيرگى
يابد .
ديگر از امتيازات تيزبينى و درستانديشى على كه در نهج البلاغه
بكار رفته است گونهگونى مباحث و سخنان اوست كه در هر كدام نهايت استحكام بيان
را رعايت كرده و كم و كاستى در بحث روا نداشته است .
او با منطقى استوار و آگاهانه درباره دگرگونيهاى دنيا و شؤن مردم
و سرشت افراد و گروهها سخن گفته و گاهى رعد و برق و آفرينش آسمان و زمين را
توصيف كرده است و هم به تفصيل درباره پديدههاى زنده طبيعت ابراز نظر كرده و
اسرار خلقت خفاش و مورچه و طاووس و ملخ را بيان داشته است و در عين حال براى
مردم ، فرمانهاى اخلاقى و اجتماعى وضع كرده و همچنين از آفرينش و زيبائيهاى
وجود سخن گفته است چنانكه در ادبيات عرب هرگز چنين تنوعى در مباحث مختلف
آنچنانكه در نهجالبلاغه بميان آمده سابقه نداشته است و زيبائيهاى شگفتانگيزى
از انديشه درست و منطق استوار كه با اسلوبى بيمانند در اين كتاب بزرگ بيان شده
از هر جهت نادر و بىهمتاست اما قدرت خيال و هنر ترسيم معانى هم در نهج البلاغه
ميدانى گسترده دارد و بالهاى زيباى خود را در افق گفتارى استوار گشوده است و
على به نيروى اين امتياز بزرگ كه خردمندان روزگار و انديشمندان بزرگ از آن
بىبهره بودهاند توانسته است معانى و مفاهيمى خاص پديد آورد و بزيباترين رنگ و
روى آنها را بدرخشش آورد و بهر كدام چهرهاى تازه و رنگين بخشد ، چنانكه پيچيدهترين مسائل عقلى و فلسفى كه از
انديشه على گذشته پر و بالهائى زيبا از آنها روئيده و خشكى و جمودش را از دست
داده و به حركت و حيات گرائيده است .
ولى قدرت تخيل على كه نمودار بلوغ و نبوغ انديشه اوست بر مبناى
واقعيت پا گرفته و از پايگاهى واقعى و طبيعى برخاسته و تجلى كرده است و آنچنان
برنگهاى زيبا زيور يافته كه حقيقت را بروشنى نشان ميدهد و جوياى واقعيت را
بمقصدش ميرساند .
على با نگرش نادر و دريافت گسترده و جوشانش از ديگران امتياز
يافته و چون دوران گذراى زندگانيش به حوادثى برخورده كه مكر فريبكاران و كينه
ستيزهجويان را برانگيخته و يا وفاى پاكمردان و فداكارى مخلصان را جذب كرده
است از اين رهگذر تخيل نوپردازش نيرو گرفته و تجربتهاى خود را بخدمت گرفته و
تابلوهاى زيبا و زندهاى از رسم و خط واقعيتها به نقش كشيده است و بر ريشه همان
واقعيتها است كه على شاخههائى پر برگ و بار از شناخت و بيدارى و سازندگى ببار
آورده است .
در همينجاست كه ميتوان عناصر نيرومند خيال را در نهج البلاغه با
ترسيمى مشهود و رنگين بنظر آورد و شدت واقعيت و پهنه روشن و خطوط نمايان حقايق
را به آشكارائى ملاحظه كرد زيبائى تخيل على را ميتوان در سخنانى كه با نهايت
اسف پس از جنگ جمل بمردم بصره گفت بخوبى احساس كرد آنجا كه فرمود :
« شهر شما در امواجى بىامان غرق خواهد شد چنانكه گوئى هماكنون مىبينم كه مسجد آن مانند سينه مرغى پرتلاطم دريا قرار
گرفته است » و يا مثل اين تشبيه سحرانگيز كه گفت « فتنههائى همچون پارههاى شب
تاريك » يا اين تصوير و ترسيم زنده و متحرك كه فرمود :
« من همچون قطب آسيايم كه سنگ آن بر گرد من ميچرخد و من همچنان
استوار بر جاى ايستادهام » يا اين تابلوى شكوهمندى كه از خانههاى مردم بصره
ترسيم ميكند و مىگويد :
« واى بر خيابانهاى آبادان و خانههاى زراندود و پر تجمل شما كه
كنگرههايش همچون بالهاى عقاب گسترده و ناودانهايش بمانند خرطوم فيل دراز و
طولانى است » از مزاياى تخيل قوى در ادبيات نيروى تمثيل است و اين امتياز در
ادب امام از فروغ حيات پرتو مىگيرد كه نمونهاش نشان دادن حالت كسى است كه
همنشين زمامدارى قدرتمند است و همگان آرزومند رسيدن به پايگاه والاى اويند ولى
او بموقعيت خطرناكش آگاه است و ميداند كه هرگاه امكان دارد كه مورد خشم قرار
گيرد و بناگهان زندگانيش پايان يابد ، اكنون بسخن على در اينباره توجه كنيم كه
چگونه موقعيت او را ترسيم مىكند آنجا كه ميگويد :
« همنشين زمامدار همچون كسى است كه بر شير سوار باشد ، همگان بپايگاه او رشك مىبرند ولى خود ميداند كه در چه جاى خطرناكى نشسته است » در مثال ديگر وضع و حال كسى را ترسيم ميكند
كه بسوى دشمنى زيانبخش پيش ميرود و ميكوشد تا خود را به او برساند در اينباره
امام ميفرمايد :
« تو همچون كسى هستى كه خويشتن را سرزنش ميكند كه چرا كسى را كه
در رديف او بر مركبش سوار بوده كشته است ، و ديگر اين مثال زيبا كه درباره
دوستى با دروغگويان بيان شده و گفته است :
« از دوستى با دروغگو بپرهيز كه او بمانند سراب است و دور را
نزديك و نزديك را دور مينماياند » از ديگر سوى اعجاز هنرمندى در فن ادب آنست كه
هنرمند بتواند صحنههاى ترسناك طبيعى را بكمك هنر خويش بخوبى جلوه دهد و اينك
مىبينيم كه پسر ابيطالب در اينمورد هنرمندى را بكمال رسانيده و چهره هولناك
مرگ را با قلمى زيبا نقاشى كرده و سخنى در اين باره بيان داشته كه از عاطفهاى
عميق برخاسته و از تخيلى خرم الهام گرفته است ، ترسيمى كه نمايانگر هنرى بس
بزرگ است و هيچكس نتواند بپايه و مايه اين فن برسد و هنرمندان بزرگ و نابغه
اروپا هم از تصوير چهره هولناك مرگ با رنگآميزى زيباى نغمه و شعر ناتوانند .
امام پس از آنكه مرگ را بزندگان يادآورى ميكند و روح آنها را
بچنين سرنوشتى پيوند ميدهد با بيدارگرى شگفتانگيزى نزديكى مرگ را به انسانها
آگهى ميدهد و از گودال وحشتزاى گور و تنهائى بىامان قبر رنگى سياه و آهنگى
اندوهبار بوجود مىآورد آنجا كه مىگويد :
« گويا هماكنون هر كدام شما به فرودگاه خود در زمين رسيده است و
واى بر او از خانه تنهائى و فرودگاه ترس و وحشت و جايگاه دورى و غربت » آنگاه
امام مردم را به حقيقت سرنوشتى كه بسوى او مىشتابند و از آن ناآگاهند آگهى
ميدهد و عبارتهائى بريده و جدا و پشت سرهم بر ايشان مىسرايد كه گويا صداى
طبلهائى است كه به آهنگ خود آنها را مىترساند و چنين فرمايد :
« چه با شتاب ساعتها در روزها مىگذرد ، و روزها در ماهها با
سرعت پيش مىرود ، و ماهها در سالها شتابان گذر ميكند و سالها در روزگار عمر
پرشتاب مىگذرد » پس از آن ترسيم زيبائى را كه خرد را برمىانگيزد و عاطفه را
شعلهور مىسازد در ذهن مردم رها مىكند و حقيقتى خيالانگيز را تجسم مىبخشد و
حركاتى پياپى در بيانش پديد مىآورد كه از چشمان اشكبار و آهنگهاى نالهگر و
پيكرهاى خاك شده سخن مىراند و چنين مىگويد :
« همانا روزگار بين شما و آنان گريان است و بر شما نوحهگرى
مىكند » آنگاه عاطفت خيالانگيزش ، عنان رها كرده و زندهترين تابلوهاى جاويد
را بصورت لوحهاى از شعر زنده شكل مىبخشد و مىفرمايد :
« اما آنها از جامى نوشيدند كه از گويائى به گنگى و از شنوائى به كرى و از جنبش به ايستائى افتادند و بخوابى گران ناگهان فرو
رفتند ، همسايگانى كه همدم يكديگر نيستند و دوستانى كه بديدار هم نمىروند جامه
شناختشان پوسيد و رشته برادريشان از هم گسيخت همگى تنهايند با آنكه فراهمند و
دوستانى كه از يكديگر دور افتادهاند براى شب سحرگاهى و براى روز شامگاهى
نمىشناسند ، در شب و روز كوچيدند و بروزگارى ابدى پيوستند . » سپس اين سخن
ترسناك را بزبان مىآورد و ميگويد :
« كسى را كه بديدارشان مىرود نمىشناسند و با نوحهگران خويش
همنشين نيستند و توان پاسخگوئى به كسى ندارند » آيا اين نوپردازى بديع در تصوير
هراس مرگ و هول گور و وضع خفتگان در قبور ، تكاندهنده نيست كه ميگويد (
همسايگانى كه همدم هم نيستند و دوستانى كه بديدار يكديگر نمىروند ) و كدامين
هنرمند ميتواند چهره ترسناك ابدى مرگ را همچون على ترسيم كند و بگويد :
« در كدامين شب و روز كوچيدند كه بر ايشان هميشگى باشد » و همانند
چنين تصويرهاى زيبائى در نهج البلاغه فراوان است .
اين تيزبينى بىنظير و اين بيان خيالانگيز و پرتكان در ادب امام
پيوندى طبيعى دارند كه عاطفه پرجوش و فرياد آنها را بفروغ گرم حيات مىكشاند و
خونى گرم و پرفوران در رگهاى انديشه ميداوند و شعور و احساس بميزان نيروى خرد
بسخن مىآيد و عاطفهاى گرم از مهار عقل رها ميشود و همعنان خرد مىگردد .
چون دشوار است كه انسان در ميدان ادب و ديگر هنرهاى والا بدون همپائى فعال عاطفه از آثار انديشه و خيال ، تاثرپذير و ابعاد
انسانى بدون تركيب فكر و عاطفه ارضاء نمىگردد و ما چنين تاثير مركبى را بصورتى
تام و كامل در نهج البلاغه مىيابيم و بهنگام سير در نهج البلاغه با امواجى
خروشان از عواطفى جوشان برخورد مىكنيم .
آيا مهربانى و عاطفت در جانمان گسترش نمىيابد هنگاميكه از على
بشنويم كه مىگويد « اگر كوهى مرا دوست بدارد از هم پاشيده مىشود » يا « از
دست دادن دوستان ، تنهائى مىآورد » و در اين شكايت كه بدرگاه خدا مىآورد و
عرضه ميدارد :
« بار خدايا از تو در برابر قريش يارى مىجويم كه آنها پيوند
خويشاوندى را بريدند و جام مرا لبريز كردند و گفتند حق تو آن بود كه ميگرفتى و
اكنون كه از تو باز داشتهاند بايد تسليم شوى ، پس يا اندوه شكيبائى كن و يا از
غصه بمير در آنهنگام نظر كردم و جز خاندانم ياور و نگهبان و همراهى نيافتم » و
به اين كلام بلند بايد توجه كرد كه بوقت دفن همسر والايش فاطمه خطاب به پيامبر
گفت :
« درود بر تو اى پيامبر خدا از سوى من و دخترت كه اينك در جوارت
فرود آمد و از هر كس زودتر به تو پيوست ، اى پيامبر خدا از مرگ دختر برگزيدهات
شكيبائىام بپايان رسيد و توانائيم اندك شد ولى پس از مصيبت بزرگ مرگ تو و دورى
از ديدارت در برابر اين مصيبت نيز شكيبايم ولى اندوهم هميشگى است و شبهايم به
بيدارى ميگذرد تا اينكه خداوند مرا در جوار تو در آن سراى جاى دهد »
اكنون از زبان نوف بكالى بشنويم كه درباره يكى از خطبههاى امام
چنين گفت :
امير المومنين عليه السلام بر روى سنگى كه خواهرزادهاش جعده بن
هييره مخزومى نهاد ايستاد ردائى پشمين بر تن داشت و شمشيرش را با بندى از ليف
خرما بميان بسته بود و نعلينش نيز از ليف خرما بود و آنگاه چنين گفت :
« آگاه باشيد ، پيروزيهائى كه در دنيا فرا پيش داشتيد بشما پشت
كرد ، و گذشتههاى سياه دوران جاهلى بشما روى آورد ، و بندگان نيكوكار خداى
آماده كوچ بسراى ديگر شدند ، آنها كالاى اندك و ناپايدار دنيا را به نعيم
فراوان و پايدار آخرت فروختند ، برادران ما كه خونشان در ميدان نبرد صفين ريخته
شد هرگز زيان نكردند كه امروز زنده نيستند و غصهاى گلوگير ندارند و جام اندوه
را نمىنوشند ، بخدا سوگند كه آنها خدا را ديدار كردند و خداى به آنها پاداشى
بزرگ بخشيد و پس از ترس و وحشت بجايگاه امن و آسايش جايشان داد كجايند برادرانم
، آنها كه بر توسن شهادت نشستند و بپايگاه حق رسيدند ؟ .
كجاست عمار ؟ و كجاست پسر تيهان ؟ و كجاست ذو الشهادتين ؟ و كجايند ، همانندان آنها كه به پيمان خويش وفا كردند ؟ » آنگاه
على دست به محاسن شريفش كشيد و مدتى دراز گريست .
ضرار بن حمزه ضابى مىگويد من امام را ميديدم كه در سكوت و تاريكى
شب محاسنش را بدست گرفته بود و بخود مىپيچيد و اندوهگنانه مىگريست و مىگفت :
« اى دنيا ، اى دنيا ، آيا آهنگ مرا كردهاى و بمن رو آوردهاى و
بمن اشتياق دارى ؟ هنگام ، هنگام تو نيست ، دور است دور ، ديگرى را فريب ده ،
مرا بتو نيازى نيست ، من ترا سه بار رها كردهام و ديگر بازگشتى در آن نيست ،
زندگانى تو كوتاه است و خطرت فراوان و آرزويت كوچك ، آه از توشه اندك و درازى
راه و دورى سفر و مقصد بزرگ و خطرناك » اين دريافت و عاطفه داغى كه امام در
روزگار حياتش شناخت مرا لازم ميدارد كه به نهج البلاغه روى آورم و در مسيرش
پويا شوم چه در آن سوى كه برداشتى از بار خشم و اندوه دارد و چه در سوئى كه
مهربانى و خشنودى را برمىانگيزد .
حتى آنگاه كه خوارى و پستى يارانش را در حمايت از حكومت حق در
برابر يارى ديگران با اسلحه و جان از تباهى باطل مشاهده كرد ، دلش بدرد آمد و
زبانش بشكايت افتاد و بسرزنش و توبيخ پرداخت و با سختى و فرياد بانگ زد و همچون
رعد در شب تيره غريد ، كافى است كه خطبه جهادش را بخوانى كه چنين آغاز سخن كرد
:
« اى مردمى كه پيكرهايتان بهم نزديك و انديشه و آرزوهايتان از
يكديگر دور است و سخنان فريب آميزتان سنگهاى سخت را نرم مىكند » آنگاه در
مىيابى كه كدامين حساسيت دردناك و پرانگيزهاى ،
همچون عاطفه شعلهور على است كه نبض حيات و اضطراب روحى را بهيجان آورد .
بر ماست كه نمونههاى والاى آثار امام را در بيان عاطفت و مهرورزى
و احساس پاك و گرمش از خلال گفتار و عمل و نوشتههايش دريابيم و آنها را
مقياسهائى بنيانى در مسير دريافت و احساس خود قرار دهيم در اينصورت بايد كتاب
نهج البلاغه را بگشائيم و رنگهائى روشن و زيبا از عواطف پسر ابيطالب را بچشم
آوريم ، عاطفهاى نيرومند و جهنده و عميق و جاويدان .
يگانگى در آفرينش
ادب عنصر ريشهدارى است در انديشه ، حس ، خيال و ذوق كه اديب هنرمند
را به همه هستى در پهنه هم آهنگى مطلقى پيوند ميدهد و آنگاه از ژرفاى نهادش به اين
يگانگى آهنگ مىدهد و با روش زيبائى از اثرپذيرى آفرينش و روح هنرمند حقايقى را
تجسّم مىبخشد .
بر عكس علم كه پديدهاى تجزيهپذير است هنر از وحدت و بساطتى كامل
برخوردار است و چون علم بر عناصر هستى از حيث وجود نگاه ميكند بناگزير آنها را از
هم جدا ميكند ولى هنر جدائى اجزاى هستى را تجزيهاى ظاهرى ميداند و حقيقت آنها را
برخاسته از ريشهاى يگانه مىشناسد و در پرتو انديشهاى اصيل ، بين همه اجزاء وجود
پيوندى كامل احساس ميكند . و ادب چيزى جز اين شمول همه جانبه نيست .
و اگر فلاسفه يگانگى پديدههاى آفرينش را در روزگار اخير دريافتهاند
، هنرمند از روزى كه انسان پديد آمده اين يگانگى را دريافته و بذرهاى هنر و
احساسهاى ادب در ژرفاى وجودش از دير باز ريشه دوانيده است ، بدانجهت كه راهنماى
فيلسوف ، عقل و قياس است كه هر دو در وجود انسان مركبى محدودند ولى رهنمون اديب
شعور باطنى و الهام قلبى است كه ناگهان در نهادش ميدرخشند و حقيقت هستى را به او
نشان مىدهند بعلاوه نظر انديشمندان در باره يگانگى آفرينش به نسبت دريافت هنرمند ،
نظرى سطحى است زيرا فيلسوف مىبيند و بررسى ميكند و به قياس و اندازهگيرى ميپردازد
و سپس نظر ميدهد و در اين كوشش ، تنها از ابزار عقل كمك ميگيرد در صورتيكه عقل بخشى
از ابزار درك انسان زنده و گوشهاى از ميدان شناخت اوست .
ولى اديب هنرمند ، هميشه با هستى و حقيقت حيات پيوندى نزديك و پيوسته
دارد و رازهاى حيات را با ابزار خرد و شعور و خيال و مزاج و ذوق بلكه با همه هستيش
لمس ميكند و بدينجهت دريافت او ژرفتر و پيشتازتر است ، پس اديب استاد فيلسوف است
هر كجا باشد و استاد و رهنماى او براى هميشه است .
با اثبات چنين حقيقتى در مىيابيم كه على بن ابيطالب در بين گروه
اديبان و هنرمندان فكر و خيال و ذوق و شعور و ادب ،
پيشواى بزرگان اين فن از لحاظ دريافت و روش بيان است ، پيشواى اديبان جاويدانى كه به اختران آسمان و ريگهاى بيابان و امواج درياها و
پوشش طبيعت كه جزئى از جهان جان آنهاست بژرفى مىنگرند و همين جانهاى جهانى و
دريافتهاى بارور است كه در پهنه هستى نيروئى يگانه را در مىيابند كه با قدرتى
جاودانى از پهنه ازل تا بىكرانگى ابد دامن كشيدهاند .
ميخائيل نعميه كه نمونه بارزى از احساس عميق يگانگى را در ادب معاصر
نشان ميدهد ميگويد :
« چگونه ميتوان كسى را اديب شمرد كه ريشههاى خود را در پهنه ازل و
ابد احساس نكند و آنچه را كه گذشته و از اين پس پديد مىآيد در نيابد ؟ » چنين
احساس والا و زيبائى كه همه كائنات را با وجود اختلاف ظاهرى آنها در شكلى يگانه
دريابد در آثار نوابغ هنر و ادب با وجود گونهگونى موضوعات بخوبى پديدار است چنانكه
آهنگ شاعر بزرگى را مىشنويم كه بزبان مسيح شعر مىسرايد و ميگويد :
« بنگريد كه چگونه زنبقها در كشتزار ميرويد ؟ » ولى من مىگويم ،
مسيح و سليمان با همه مكانت عظيمى كه دارند آنها هم از همان زيبائى كلى هستى
بهرهورند و اين آهنگ پرآوا كه همه كائنات را در برميگيرد حقيقتى عميق را از ژرفاى
هستى بر مىانگيزد و به اين پرسش پاسخ ميدهد كه زيبائى زنبقهائى كه در كشتزار
مىرويد از خاك است و سنگ و ابرها كه چنين جمال پرجذبهاى را بچهره مىگيرد و اگر
آهنگى يگانه در همه پديدههاى وجود برپا نبود و همه عناصر حيات بهم پيوندى استوار و هميشگى نمىداشت چنين
شگفتى و نقشى پديد نمىآمد و اين حقيقتى است كه در مدار انديشه اديب هنرمند
مىدرخشد هنرمند يا خالق صغير .
اينجاست كه سخن زيباى مسيح هم از اثرپذيرى و تفاعل انسانها سخن
مىگويد و چون زنى روسپى را بحضورش مىآورند تا كيفر دهند ميفرمايد :
« از شما هر كس كه تا كنون بىگناه مانده او را سنگسار كند » و شاعرى
بزرگ بزبان سليمان پيامبر شعر مىسرايد و مىگويد :
« گروهى ميروند و گروهى مىآيند و زمين همچنان در طول روزگاران
پابرجاست ، خورشيد برمىآيد و خورشيد فرو ميرود و بهمان جائى كه از آن برخاسته باز
مىگردد ، باد بسوى جنوب مىوزد و بسوى شمال ميچرخد و بمدار خويش برميگردد ،
رودخانهها بسوى دريا سرازيرند و بسينه امواج ميريزند ولى دريا پر نمىشود و آبها
دو باره بسرچشمه رودخانهها باز ميگردد و اين سير و جريان هميشه ادامه دارد » و باز
همين شاعر ، چنين مىسرايد :
من گل خوشرنگ و سوسن بيابانىام ، محبوب من در ميان ديگر دختران همچون
گل سوسن است در ميان خارها و حبيب من در ميانه پسران همچون درخت سيب است در بين
درختان جنگلى ،
هوس كردم كه در زير سايهاش بنشينم و چون نشستم شيرينى ميوههايش كامم
را سيراب كرد گلها سر برآوردند و زمان خرمى بهارى فرا رسيد و آواى كبوترى شنيده شد كه به جفتش مىگفت :
اى كبوتر من كه در سوراخ كوهها و گوشه بيشهها پنهان شدهاى خودت را
بمن بنماى و آواى لطيف و پيكر زيبايت را نشان ده .
بدان هنگام كه سپيدهدم مىخندد و تاريكى فرار مىكند ، اى حبيب من بازگردد و
همچون آهوان و يا بزغالگان بر ستيغ كوهساران نمايان شو محبوب زيباى من تو دوست منى
، تو زيبائى و چشمانت ، همچون دو كبوتر از پشت نقابت پديدار است و موهاى سياه و
انبوهت چون گلههاى بز بر فراز كوه جلعاد (110) خود را نشان مىدهد .
لبهايت چون گوهرى سرخ فام است و گفتارت گواراست و دو گونهات بسرخى
انار مىماند كه از پشت نقابت پديدار است و گردنت بمانند برج داود است كه سلاحهاى
جنگ بر آن آويختهاند گويا هزار سپر از سپرهاى نيرومندان را بر آن رديف كردهاند .
چون باد سحرگاهى بوزد و تاريكى شب فرو رود بر قله كوههاى مر (111) و
لبان (112) پرواز كن با من به لبنان بيا اى عروس زيبا ، بيا باهم بر روى كوههاى انانه و حرمون پرواز كنيم و چراگاههاى خرم
كوهستان نمور را زير پر گيريم .
اى عروسك من از لبهايت شهد مىريزد و از زير زبانت شير و عسل مىتراود
و بالهايت همچون گلهاى لبنان خوشبو است .
چشمهها و باغها و چاههاى پر آب و جويبارهاى لبنان چه زيباست اى باد
شمال وزيدن آغاز كن و اى نسيم جنوب پيش بيا و بر باغ من پاكيزگيهايت را فرو ريز »
اين آهنگ زيباى شعر را چون بشنوى و در مفاهيم هم آهنگ آن بينديشى بخوبى در مىيابى
كه سرچشمه شعر سليمان از همان آبشخورى ميجوشد كه گفتار مسيح برخاسته اگر چه بظاهر
اختلافى در موضوع نمايان باشد .
گفتار ويكتورهوگو هم كه از هنرمندان بزرگ است كه پس از انقلاب فرانسه
برخاسته همين آهنگ را دارد آنجا كه در برابر اختران آسمانى به حيرت افتاده و احساس
مىكند كه انسان و زمينى كه در آن جاى گرفته در برابر پهنه گسترده آسمان موجودى
ناچيز است و نزديك است در برابر اين جهان بىكران گم شود ، ويكتورهوگو در اين باره
چنين مىسرايد :
اين چه آهنگ ضعيفى است كه زمزمه مىكنى ؟
اى زمين هدفت از اين چرخيدن چيست در اين مدار تنگ و محدود ؟
آيا تو جز دانهيى از شن هستى كه با اندكى خاكستر همراهى ؟
اما من در آسمان كبود دور ، كمربند گستردهاى را ترسيم مىكنم پس
مىبينى مسافتى دور و ترسناك ولى زيبا و بىانتهائى را و اين است همان سياهى
انباشته شب را كه بسرخى ميگرايد مانند كراتى زرين كه بالا ميروند و فرود مىآيند در
پهنهاى سبزرنگ دور مىشوند و فراهم مىآيند و هفت قمر بزرگ را در بر ميگيرند و اين
خورشيد است كه پاسخ مىگويد در خاموشى ، و در گوشهاى از آسمانها ، اى اختران ، شما
رعاياى منيد به آرامى ، من پيشوايم و شما فرمان برداريد شما همچون كشتىهائيد كه
پهلو به پهلو حركت مىكنيد تا از در درآئيد دو كره كوچك در نزديك من مريخ و زمين
است كه وارد دروازه آسمان ميشوند و به آن برخورد نمىكنند و اين هم دب اصغر است كه
با هفت ستارهاش مىرود بمانند هفت چشمه زنده بجاى دانههاى خورشيدها و در اين جا
راه كهكشانها را چنين ترسيم مىكند جنگلى سرسبز و زيبا ، سرشار از اختران آسمان اى
اختران پائين ، جايگاه من از شما بسيار دور است ستارگان ثابت و پرفروغ من مانند
جزيرههائى هستند كه در اقيانوسى پراكندهاند و خورشيدهاى فراوان من آنچنان كه
بنظرتان مىآيد كوچك و كوتاه نيستند ، در زاويهاى دور از آسمان كه بمانند صحرائى گسترده است آواز در آن
پراكنده مىشود جز اندكى از خاكسترهاى سرخ كه در تاريكى شب پراكندهاند همچنين
كهكشانهاى ديگرى هستند كه جهانهاى ديگرى را كه از اين جهان كوچكتر نيستند نشان
ميدهند و همگى در جو بيكران پراكندهاند اين همان پهنه گستردهاى است كه هيچ شن و
ريگى در بر ندارد و امواجش ميروند ولى هرگز به كرانههايش باز نميگردند و از زبان خداوند
چنين مىگويد اگر بر اين جهان نفخهاى بدمم همه چيز ، در تاريكى عدم فرو مىرود
اكنون بنگريم كه على ( ع ) پرتوى از زيبائى آفرينش را در خلقت طاووس چگونه ترسيم
مىكنند « آفرينش طاووس از شگفتىهاى خلقت است كه خدايش در زيبائى و اعتدالى استوار
بيافريد و رنگهائى نيكو در پر و بالش ترتيب داد و آنها را بهم پيوند داد و گسترد و
دمى دراز به او بخشيد كه چون بسوى جفتش روى آورد دم درازش را همچون چترى بر روى سرش
بگستراند ، پندارى كه استخوان پرهايش پيكانهائى سيمين است كه بر آن بالها دانهها و
حلقههاى زيبائى از عقيق سرخ و زبرجد سبز روئيده است كه اگر به گلهاى چمنزار همانند
كنى گوئى كه دسته گلى از بوستانى چيده شده و يا جامهاى است كه نگارهاى رنگين
همچون پارچه يمينى بر آن بافتهاند و اگر به زيورهاى پرآذينش مانند كنى ، مثل
نگينهاى رنگارنگى است كه بر افسرى گوهر آگين ميدرخشد ، او شادمان و پرناز گام برميدارد و به دم و بالهاى زيبايش مىنگرد و از
جمال پيراهن و پوشش رنگينش قهقهه خنده سر ميدهد .
ولى چون به پاهاى زشت و ناموزونش نظر مىافكند بسختى ميگريد و فرياد
ميكشد گوئى به التماس فريادرسى ميخواهد و به اندوه جانكاهش گواهى ميدهد زيرا پاهايش
زشت و باريك است همچون پاهاى خروس خاكى رنگ . و در جايگاه يالش كاكلى سبز رنگ با
نقشهائى بديع و رنگين روئيده كه همچون افسرى بر تاركش ميدرخشد ، گردنى كشيده و بلند
همچون ابريق دارد انتهاى دمش تا زير شكمش رنگى بسبزى وسمه يمانى مىدرخشد كه بر
حريرى نرم و پوششى لطيف شكل گيرد و يا بمانند آئينهاى روشن بتابد .
از شكاف گوشش خطى بنازكى شكاف قلم همچون گلى سپيدگون برآمده كه چون
امتدادى از نور سپيد در سياهى مىدرخشد كمتر رنگى است كه اين مرغ رنگين بال بخود
نگرفته و با جلوه و جذبهاى شگفتانگيز نشان نداده باشد گوئى بالهاى رنگينش همچون
گلهاى پراكنده بوستان است ولى گلهائى كه از باران بهارى و آفتاب گرم بهره نبرده و
خود روئيده باشد .
گاهى همين پرهاى رنگينش مىريزد و اندامش برهنه ميشود ولى باز پرهاى
رنگين و تازهترى بر پيكرش ميرويد همچون برگهاى شاخهها ، كه فرو مىريزد و ديگر
بار بهمان تازگى پيش مىرويد بدانسان كه هيچ فرقى با رنگهاى پيش ندارد و رنگى بجاى
ديگر پديد نمىآيد اگر يكى از موىهاى نازك پر او را بگيرى و بدقت نگاه كنى گاهى
چون گل سرخ و گاهى ديگر چون پارهاى از زبرجد سبز و گاه مانند قطعهاى زرد از طلاى
ناب خود را نشان ميدهد .
پس چگونه انديشههاى ژرف را توان آنست كه اينهمه زيبائى را دريابد و
يا خردهاى ورزيده به اوج جمالش در آيد يا زبان سخنوران به بيان اينهمه زيبائى و
شگفتى بپردازد ؟ » و اينك به سخن ديگر امام كه درباره آفرينش آسمان و زمين گفته است توجه كنيم :
« آفريدگان را بقدرت پرتوانش بيافريد ، و بادها را به رحمت مهرانگيزش
به جنبش درآورد و پهنه زمين را با ميخ كوهساران استوار ساخت ، پس آنگاه هوا را در
هم شكافت و دامان فضا را باز كرد و آبهائى متراكم و مواج در آن برانگيخت و بر پشت
بادهاى توفنده و سخت و پرآوا بار كرد و سپس خداوند پاك ، ابرى ديگر پديد آورد و
وزشگاهش را باز گشود و به تندى به حركتش آورد و از جائى دور آنرا برانگيخت و فرمانش
داد تا امواج درياها را برانگيزد و تلاطم دريا را پديد آورد ، پس ابر آب دريا را
بهم زد و بسختى در فضا وزيد و آغاز و انجام امواج را بهم پيوست و آبهاى ساكن را به
تلاطم افكند » .
اكنون بهتر است بگفتار زيباى امام كه گوياى نبوغ و كرامت او در همه
دريافتهاى گونهگون انسانى است توجه كنيم و بنگريم كه چگونه بهمه پديدههاى آفرينش
از خورد و بزرگ و خورشيد و ماه ، و نرم و سخت با نگاهى برابر مىنگرد و چگونه آنها
را در امتياز هستى هم رنگ و همآهنگ و مشترك و همگونه مىداند كه همگان با سرود
پرآواى وجود همكار يكديگرند سرود يگانهاى كه هرگز باغ بزرگى را بر گياه كوچكى
برترى نمىدهد و درياى پهناورى را بر چشمه كوچكى كه از ميان گياهان و ريگها مىجوشد
امتياز نمىبخشد .
امام در اين باره مىگويد :
اگر نيروهاى انديشهات را بكار برى به اين دريافت مىرسى كه آفريدگار
مورچه ، همان آفريننده درخت خرماست و بزرگ و كوچك ، سنگين و سبك ، توانا و ناتوان همگى در آفرينش برابرند و همچنين آسمان
و هوا ، و آب و باد با هم يكسانند ، نگاه كن به خورشيد و ماه گياه و درخت ، آب و
سنگ و پيدائى اين شب و روز و امواج دريا در اين همه كوهها و قلههاى بلند آنان كه
در آفرينش نواختى يگانه دارند » آنگاه به اين سخن امام توجه كنيم كه فرمود :
« هر نعمتى كه بشما برسد ، نعمت ديگرى را از دست ميدهيد و هر روز كه
از عمر شما بگذرد ديگر روزتان بسوى مرگ كوبيده ميشود ، هر لقمه تازهاى كه ميخوريد لقمه پيش از بين ميرود و هر اثرى كه از
شما پديد مىآيد اثر ديگر نابود ميشود و هر تازهاى كه بشما روى مىآورد همراه با
كهنگى روى داد پيش است و هر چه مىرويد فرو ريختن ديگرى را بهمراه دارد ، ريشههاى
پيشين ، گذشته و ما شاخههاى آن هستيم » هستى حقيقت حيات را از نهادش بزبان مىآورد
.
بخاطرم مىآيد همانندى گفتارى از اشعار امروالقيس و بخشهاى فراوانى از
فرهنگ فرزند ابيطالب ، كه امام گفتارش را در قالب يگانگى كامل هستى مىريزد و بسختى
مبارزه با ستمگر و تجاوزكار را بيان ميدارد و به يارى ناتوانان حتى گياه و حيوان و
زمين فرمان مىدهد تا اينكه سراسر وجود در استوائى كامل بنمايش آيد .
امروالقيس شاعرى كه از واقعيت وجود سخن مىسرايد چنين مىگويد :
« من به رعد و برق آسمان نگاه كردم و بدقت نگريستم تا به بينم باران
از كجا مىبارد ، و چه زيبا و شگفتآور بود آنچه ديدم ، باران از چهار سوى باريد سيلها روان شد ، من از دور نگاه ميكردم و
ميديدم كه از سوى راست سيلها از دامان كوه ( قطن ) و از جانب چپ از دو كوه ( ستار )
و ( يذبل ) جريان يافت و آب بشدت بموج افتاد و سيل درختها را در هم شكست و آنگاه از
كوه قنان گذشت و تا بلندى كوه را فرا گرفت و از آنجاى بسوى درهها سرازير شد » پس
از آن شاعر چنين مىگويد :
سيلابها در بيابان همه نخلها را بخاك افكند و همه خانهها را جز آنها
كه بر فراز كوهها بود در هم كوبيد كوه بلند ثبيرهم در زير آب فرو رفت جز قلهاش كه
همچون سر شيخى كه عمامه خط دار بسر بسته نمايان است گويا سرش را از فرود باران
سحرگاهى بالا كشيده تا سيلهاى كف آلود قله سنگى او را فرو نگيرد باران پياپى
بيابانهاى خشك را سرسبز و خرم ساخت بزيبائى و رنگ و روى جامه بازرگان يمنى پرندگان
هوا از نشاط بامدادى بنغمه آمدند و ابرهاى تازه جام نشاط بكام صحرا ريختند درندگان
گويا ديشب در گودالها غرق شدند و گوئى كه ريشههاى پيازند كه در زمين پنهانند »
در اين تابلوى زيباى طبيعى مىبينيم كه امروالقيس چگونه نقشى زيبا
پديد مىآورد و مىگويد كه باران درختهاى خرما را بخاك افكند و خانهها را جز
بناهائى كه بر كوه برآمده ويران ساخت كوه ثبيرهم با همه بلندى و ارتفاعش بزير آب
فرو رفت و تنها سرش از آب بيرون ماند كه گوئى سر شيخى است كه عمامهاى خط دار
پوشيده است ، باران همچنان پياپى در اطراف كوهها باريد و بسوى زمينهاى تشنه و
بىگياه سرازير شد و گياهانى خرم و گلهائى رنگ برنگ از زمين روئيد كه گوئى جامه
زيبا و رنگين بازرگان يمنى است كه در برابر چشمان مردم بخود پوشيده است .
باران چنان بر زمين باريد كه بوستانهائى خرم پديد آورد و مرغان بنشاط
آمدند و به ترنم پرداختند اما درندگانى كه هميشه دندان بخون حيوانهاى ناتوان
مىآلودند در آب غرق شدند و همچون ريشههاى پياز در خاك پنهان گشتند باران اين چنين
در نظرگاه شاعر بزرگ جاهلى كه همه جا بارش و حركتش را به چشم دارد بنمايش مىآيد و
گويا نيروى عظيم هستى را نشان ميدهد كه نيروئى توانا و دادگر و بزرگوار است و
موجودات ناتوان زمين و پرندگان كوچك را يارى مىكند و زمين را سرسبز و خرم و پر از
گلهاى رنگارنگ مىسازد تا گنجشكهاى كوچك بشادى آيند و بنغمه پردازند و در برابر ،
درندگان خونخوار را بسوى كوهها ميراند و عرصه را بر آنها تنگ مىسازد و با قهرى
شديد به غرقابشان مىافكند و نابودشان مىكند على هم در برابر باران احساسى دارد
تند و عميق و نمايانگر نيروى دادگر وجود ، چنانكه در پايان سخنى دراز چنين
مىگويد :
« چون ابرها بارگران باران را بزمين فرو باريدند ، از بيابانهاى
بىگياه ، سبزيها روئيد و از كوههاى كم گياه خرمىها پديد آمد و زمين به زيور باغها
آرايش يافت و جامه رنگين گلى بخود پوشيد و حلقههاى نور رنگين بخود آويخت و اين
سبزيها و رستنىها براى مردمان ابلاغى از اعجاز وجود و براى چهار پايان روزى فراخ و
حيات بخشى است » آنگاه على ( ع ) انديشه امروالقيس را از دستاوردهاى باران در اين
سخن معجز بيان خلاصه مىكند و مىگويد « هر كس بر زمانه بزرگى فرو شد از روزگار
خوارى بيند » اينجاست كه مىبينيم در فرهنگ امام دريافت و اصالتى هميشگى پديدار است
و از پيوستگى جاودانهاى بين كنه وجود و اسرار نهان آن با پديدههاى نمايان مرگ و
حيات حكايت ميكند و از وراء شكلهاى گونهگونه طبيعت حقيقت پايدار و يگانهاى را
تجلى مىبخشد و اين دريافت عميق پديده انديشه اديب هنرمندى است كه ميخواهد هستى را
بر بنيان پايدارى در پهنه دل و دماغش برابر هم تمركز دهد .
از نهج البلاغه بروشنى پيداست كه نگرش اجتماعى و اخلاقى فرزند ابيطالب
از همان نگاه يگانهاى كه بر وجود مىنگرد پرتو ميگيرد پس چقدر در سنت هستى ، مرگ
به حيات نزديك است و دو طرف خير و شر با هم مقارن ، چه بسا كه اندوه و شادى در يك
زمان در يك دل پديد مىآيد و خستگى با نشاط در يك پيكر به يك زمان فراهم مىآيد و اين حقيقت در فرهنگ امام اين چنين پيداست « چه بسا دورى ، كه از هر
نزديك ، نزديكتر است و چه اميدهائى كه به نااميدى ميگرايد و چه تجارتهائى كه پايانش
زيان است » و شگفتآور نيست كه اين سخن امام در بين مردم روا باشد كه فرمود « هر كس
براى برادرش چاهى بكند ، خود در آن مىافتد ، هر كس پرده راز ديگران را بدرد اسرار
خانهاش از پرده بدر آيد ، و هر كس كه به مردم بزرگى فرو شد بخوارى افتد » پس دائره
آفرينش بهمه مردم و همه چيز و تمام كائنات فرمان ميدهد كه در برابر قانون متعادل آن
سر فرود آرند ، قانونى كه امام با دريافت و خرد و احساس خويش به برابرى آن را درك
كرد ادراك شگفتآورى كه نمودارى روشن دارد و كشف آن براى امام آسان است و اين
دريافت روشن را در قالب گفتارى كه بيانش همچون قوانين رياضى ، مستدل و استوار است
مىريزد و سخنش پديدارهاى حيات را دربرميگيرد و آنگاه از دايره نمودارها بر ميجهد و
در وراء اين چشم اندازها به اصول عميق و پايدار وجود نفوذ مىكند .
اينجاست كه فرزند ابيطالب با همه بزرگيهاى وجود از ديدگاه هستى يگانه
و دريافت ژرف بوجود واحد در يك پايگاه قرار مىگيرد و فرهنگ او فريادهائى پياپى است
كه از قلبى گرم و حساس و بىهمانند برميخيزد و همىخواهد كه به ژرفاى وجود فرو رود
و حقيقت هستى را آنچنانكه هست دريابد تا بدانجا كه بداند همه دورها و نزديكها با
چهرههاى گوناگونى كه دارند بر يك بنيان استوارند و همه هستى ،
پيچيده در حقيقتى است كه دو سوى آنرا ازل و ابد تشكيل ميدهد .