رابطه نهج البلاغه با قرآن

سيد جواد مصطفوى

- ۹ -


پرندگان هم مسخر امر خدايند

نحل:79: اولم يروا الى الطير مسخرات فى جو السماء ما يمسكهن الا الله.

مگر پرندگان را نمى بينند كه در فضاى آسمان زير فرمانند و جز خدا نگاهشان نمى دارد.

خطبه 227: فالطير مسخره لامره احصى عدد الريش منها و النفس وارسى قوائمها على الندى و اليبس.

پرندگان مطيع امر خدايند، شماره ى پر و نفس آنها را احصا نموده و پاهاى آنها را روى ترى و خشكى برقرار داشته است.

در آشكار و نهان صدقه دهيد

ابراهيم:31: قل لعبادى الذين يقيموا الصلوه و ينفقوا مما رزقناهم سرا و علانيه من قبل ان ياتى يوم لا بيع فيه و لا خلال.

به بندگان من كه ايمان آورده اند، بگو پيش از آنكه روزى بيايد كه در آن نه معامله باشد و نه دوستى، نماز گزارند و از آنچه رويشان داده ايم، پنهان و آشكار انفاق كنند.

على عليه السلام در ضمن بيانى كه راجع به بهترين توسلات درگاه الهى دارد و صدقه را يكى از آنها مى شمارد چنين مى فرمايد:

خطبه 109: و صدقه السر فانها تكفر الخطيئه و صدقه العلانيه فانها تدفع ميته السوء.

و صدقه پنهانى است كه آن كفاره گناه مى شود و صدقه ى آشكار كه از آن مردن بد جلوگيرى مى كند.

از خوردن مال حرام اجتناب كنيد

نساء:29: يا ايها الدين امنوا لا تاكلوا اموالكم يبنكم بالباطل الا ان تكون تجاره عن تراض منكم.

اى كسانى كه ايمان آورديد! اموالتان را ما بين خودتان به ناحق مخوريد مگر آنكه معامله يى از روى تراضى شما باشد.

على عليه السلام به يكى از عمالش كه در بيت المال، خيانت كرده بود، چنين نوشت:

نامه 41: كانك- لا ابا لغيرك- حدرت الى اهلك تراثك من ابيك و امك فسبحان الله اما تومن بالمعاد؟ او ما تخاف نقاش الحساب؟ ايها المعدود كان عندنا من ذوى الالباب كيف تسيغ شرابا و طعاما و انت تعلم انك تاكل حراما و تشرب حراما؟ و تبتاع الاماء و تنكح النساء من مال اليتامى و المساكين و المومنين المجاهدين الذين افاء الله عليهم هذه الاموال و احرز بهم هذه البلاد فاتق الله و اردد الى هولاء القوم اموالهم.

اف بر تو مثل اينكه ميراث پدر و مادرت را نزد خانواده ات آورده يى؟ شگفتا مگر به معاد ايمان ندارى؟ مگر از موشكافى حساب مى ترسى؟ اى كسى كه نزد ما از خردمندان به شمار مى رفتى چگونه خوردن و آشاميدن آن مال بر تو گوارا است در صورتى كه مى دانى حرام مى خورى و حرام مى آشامى از مال ايتام و فقرا و مجاهدينى كه خدا اين اموال را براى آنان قرار داده و به سبب آنها اين ديدار بدست آمده است، كنيز مى خرى و زنان به نكاح در مى آورى، از خدا بترس و اموال اين مردم را به سويشان برگردان.

حكمت 232: الحجر الغصب فى الدار رهن على خرابها.

سنگ غصبى در خانه، گروه خرابى آن خانه است.

بيان:

همچنان كه مال گروگان نزد مرتهن [ 112 ] محبوس است تا زمانى كه راهن [ 113 ] دين خود را ادا كند و آن را فك [ 114 ] نمايد، اگر سنگى هم به طور غصب و حرام در منزلى بكار رود، آن خانه را در حبس دارد تا آنكه يا آن سنگ به صاحب اولش برگردد و يا آن خانه خراب شود.

انسان در افراط و تفريط است

فصلت:49 -51: لا يسئم الانسان من دعاء الخير و ان مسه الشر فيوس قنوط و لئن اذقناه رحمه منا من بعد ضراء مسته ليقولن هذا لى و ما اظن الساعه قائمه و لئن رجعت الى ربى ان لى عنده للحسنى فلننبئن الذين كفروا بما عملوا و لنذيقنهم من عذاب غليظ و اذا انعمنا على الانسان اعرضو نا بجانبه و اذا مسه الشر فذو دعاء عريض.

انسان از خواستن مال و خواسته، خسته نمى شود و اگر بدى به او برسد، مايوس و نوميد مى گردد و هنگامى كه از جانب ما به دنبال محنتى كه به او رسيده است، رحمتى بدهيم، مى گويد: اين رحمت از من است و گمان ندارم روز قيامت بپا شود و اگر مرا به بسوى پروردگارم ببرند، مرا نزد وى نكويى هست... و هنگامى كه به انسان نعمتى بدهيم، روى بگرداند و بزرگى كند و زمانى كه به او بدى برسد، دعاى طولانى دارد.

شورى:48: و انا اذا اذقنا الانسان منا رحمه فرح بها و ان تصبهم سيئه بما قدمت ايديهم فان الانسان كفور.

و ما وقتى به انسان رحمتى از جانب خويش دهيم، بدان غره مى شود و اگر به سبب كارهايى كه دستهاى ايشان از پيش كرده است، بدى برسد، ناسپاس مى گردند.

فجر:15 و 16: فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن و اما اذا ما ابتليه فقدر عليه رزقه فيقول ربى اهانن.

اما انسان وقتى پروردگارش امتحانش كند و ارجمندش نمايد و نعمتش دهد، مى گويد: ''پروردگارم ارجمندم كرده است'' و هنگامى كه او را بيازمايد و روزى را بر او تنگ بگيرد، مى گويد پروردگارم خوارم كرده است.

حكمت 105: لقد علق بنياط هذا الانسان بضعه هى اعجب ما فيه و ذلك القلب و له مواد من الحكمه و اضداد من خلافها فان سنح له الدرجاء اذله الطمع و ان هاج به الطمع اهلكه الحرص و ان ملكه الياس قتله الاسف و ان عرض له الغضب اشتد به الغيظ و ان اسعده الرضا نسى التحفظ و ان غالبه الخوف شغله الحذر و ان اتسع له الامن استلبته الغره و ان اصابته مصيبه فضحه الجزع و ان افاد مالا اطغاه الغنى و ان عضته الفاقه ضغله البلاء و ان جهده الجوع قعدت به الضعف و ان افرط به الشبع كظته البطنه فكل تقصير به مضر و كل افراط له مفسد.

به رگى از بدن انسان پاره ى گوشتى آويخته شده كه شگفت ترين چيزى است كه در اوست و آن قلب است كه براى آن، اوصاف پسنديده و صفات ناپسندى بر خلاف آنها هست، اگر به او اميد و آرزو رو كند، طمع خوارش مى گرداند، اگر طمع در او به جوش آيد، حرص تباهش مى سازد، اگر نوميدى به او دست دهد، اندوه او را مى كشد، اگر خشم عارضش شود، تندخويى برايش پيش مى آيد، اگر خشنودى مساعدش گردد، خوددارى را فراموش مى نمايد، اگر ترس ناگهانى او را فراگيرد، دورى جستن مشغولش مى سازد، اگر مصيبتى به او روى دهد، بى تابى رسوايش مى نمايد، اگر مالى بيابد، توانگير ياغيش مى گرداند، اگر بى چيزى او را بگزد، بلا و سختى گرفتارش مى كند، اگر گرسنگى بر او سخت گيرد، ناتوانى از پايش در مى آورد، اگر در پر خورى زياده روى كند، شكم پرى به رنجش مى اندازد، پس هر كوتاهى از حد، به او زيان مى رساند و هر زياده روى از اندازه، او را تباه مى گرداند.

تفكر و تدبر

بقره:219: يبين الله لكم الايات لعلكم تتفكرون فى الدنيا و الاخره.

بدين سان خدا اين آيه ها را براى شما بيان مى كند، شايد در كار دنيا و آخرت بينديشيد.

على عليه السلام به فرزند رشيدش مى نويسد:

نامه 31: و من تفكر ابصر.

كسى كه بينديشد، بصيرت پيدا مى كند.

حكمت 109: و لا علم كالتفكر.

هيچ دانشى چون فكر كردن نيست.

حكمت 4: و الفكر مراه صافيه.

فكر مانند آينه ى صافى است كه حقايق را بدون كم و زياد به تو نشان مى دهد.

به خود بپرداز نه به ديگران

قرآن مجيد پس از آنكه گفتار دروغ مردم- كه بعضى را يهود و برخى را نصارى مى داند- را درباره ى حضرت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و نوادگانش نقل مى كند، مى فرمايد:

بقره:134: تلك امه قد خلت لها ما كسبت و لكم ما كسبتم و لا تسئلون عما كانوا يعملون.

اينها جماعتى بودند كه درگذشتند، كردار آنها براى خود آنها و كردار شما براى خود شما است و شما را از اعمالى كه به جا مى آوردند، نمى پرسند.

عين اين آيه در هفت آيه ى قبل نيز ذكر شده است.

حكمت 341: من نظر فى عيب نفسه استغل عن عيب غيره.

هر كه در عيب خويش بنگرد، از عيب ديگرى باز مى ماند.

مائده:105: يا ايها الذين امنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم الى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون.

اى كسانى كه ايمان آورديد، به خودتان بپردازيد، كسى كه گمراه است، به شما اگر هدايت شده باشيد، زيان نمى رساند. بازگشت همه به سوى خدا است و از آنچه مى كرده ايد، خبرتان مى دهد.

على عليه السلام در نامه ى خويش به معاويه بن ابى سفيان مى نويسد:

نامه 30: فنفسك نفسك فقد بين الله لك سبيلك.

اى معاويه به خود بپرداز! به خود بپرداز كه خدا راه را براى تو روشن و آشكار فرموده است.

خطبه 115: و لو تعلمون ما اعلم مما طوى عنكم غيبه اذا لخرجتم الى الصعدات تبكون على اعمالكم و تلتدمون على انفسكم و لتركتم اموالكم لا حارس لها ولا خالف عليها و لهمت كل امرى منكم نفسه لا يلتفت الى غيرها.

اگر آنچه را كه نهانش بر شما پوشيده است و من مى دانم، شما بدانيد به سوى بيابانها مى رويد و بر كردار خود گريه مى كنيد و لطمه به صورت مى زنيد و اموال خود را بدون نگهبان و سرپرست رها مى كنيد و هر كسى چنان به خود مى پردازد كه به ديگران توجه ندارد.

صبر و بردبارى

يوسف:90: انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين.

كسى كه تقوى و بردبارى پيشه كند، خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند.

قرآن مجيد درباره ى دسته يى از اهل ايمان كه اسلام و انقياد خود را اظهار مى داشتند، مى فرمايد:

قصص:54: اولئك يوتون اجرهم مرتين بما صبروا.

اينها براى آن صبرى كه نمودند، دوبار پاداش يابند.

انفال:46: و اصبروا ان الله مع الصابرين.

صبر پيشه كنيد كه خدا يار صابران است.

خطبه 230: و استتموا نعم الله عليكم بالصبر على طاعته.

به سبب صبر كردن بر اطاعت خدا، نعمتهاى او را بر خود تمام كنيد.

و درباره ى بنى اسراييل كه گرفتار چنگال فراعنه بودند، مى فرمايد:

خطبه 234: حتى اذا راى الله جد الصبر منهم على الاذى فى محبته و الاحتمال للمكروه من خوفه جعل لهم من مضايق البلاء فرجا.

تا آنگاه كه خداوند كوشش ايشان را در بردبارى بر اذيت، در راه محبت خويش و تحمل ايشان را در ناپسنديها از خوف خدا دريافت، آنها را از گرفتاريهاى بلا، گشايش داد.

در ضمن نامه يى كه به مالك اشتر مرقوم داشته، مى نويسد:

نامه 53: و لا يدعونك ضيق امر لزمك فيه عهد الله الى طلب انفساخه بغير الحق فان صبرك على ضيق امر ترجو انفراجه و فضل عاقبته خير من غدر تخاف تبعته.

و سختى كارى كه مراعات عهد خدا در آن بر تو لازم است، ترا به شكستن به ناحق آن، وادار نكند، زيرا صبر كردن تو بر سختى كارى كه گشايش و عاقبت نيكش را اميد دارى، بهتر است از شكستن پيمانى كه از وبال آن بترسى.

حكمت 79: فان الصبر من الايمان كالراس من الجسد.

نسبت صبر به ايمان، مانند نسبت سر است به تن.

نعمتى كه خداوند به شما داده اظهار كنيد

ضحى:11: و اما بنعمه ربك فحدث.

از نعمت و موهبت پروردگارت سخن گو.

نامه 69: و استصلح كل نعمه انعمها الله عليك و لا تضيعن نعمه من نعم الله عندك و لير عليك اثر ما انعم الله به عليك.

اصلاح هر نعمتى را كه خدا به تو انعام فرموده است، طلب كن و هيچ نعمتى را از نعمتهاى خدا، تباه مساز و بايد اثر نعمتى كه خدا به تو داده است، بر تو ديده شود.

و نيز در يكى از نامه هاى خويش كه به معاويه بن ابى سفيان نوشته است و از بهترين نامه هاى آن حضرت به او است، مى فرمايد:

نامه 28: و انك لذهاب فى التيه رواغ عن القصد الا ترى غير مخبر لك و لكن بنعمه الله احدث...

تو در گمراهى مى روى و از راه راست خارج شده يى، اينك نه به جهت آنكه ترا خبر دهم بلكه براى آنكه نعمت خدا را يادآور شوم مى گويم.

و سپس فضايل حمزه بن عبدالمطلب عموى بزرگوارش را كه به سيدالشهدا ملقب گشته بود و برادر گرامى اش، جعفر بن ابيطالب را تذكر مى دهد.

انسان در انتخاب راه خويش آزاد است

بقره:256: لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى.

در اين دين، اكراهى نيست زيرا كه هدايت از ضلالت آشكار گشته است.

قرآن مجيد، خطاب به نبى اكرم مى فرمايد:

يونس:41: و ان كذبوك فقل لى عملى و لكم عملكم انتم بريون مما اعمل و انا برى مما تعملون.

و اگر اين مردم ترا تكذيب كردند، بگو: كردار من براى خودم و كردار شما براى خود شما است، شما از كردار من بيزاريد و من نيز از كردار شما بيزارم.

نمل:92: فمن اهتدى فانما يهتدى لنفسه و من ضل فقل انما انا من المنذرين.

هر كه هدايت يافت، براى خويش هدايت يافت و هر كه گمراه گشت، بگو: من فقط بيم رسانم.

على عليه السلام به مرد شامى كه راجع به جنگ صفين و برگشت آن به قضا و قدر الهى سوال كرد، فرمود:

حكمت 75: ان الله سبحانه امر عباده تخييرا و نهاهم تحذيرا... و لم يعص مغلوبا و لم يطع مكرها.

خداوند سبحان بندگانش را به طور اختيار، امر فرموده و به طور ترساندن، نهى فرموده است... او را نافرمانى نمى كنند به طوريكه مغلوب باشد و فرمانش نمى برند به طورى كه مردم را به اكراه و اجبار واداشته باشد.

موضوعاتى كه در ظاهر قرآن و نهج البلاغه با هم متفاوت هستند

الفت و محبت بين دلها

انفال:63: الفت بين قلوبهم لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم ولكن الله الفت بينهم.

خدا بين دلهايشان الفت داد، اگر تو همه مال زمين را خرج مى كردى، نمى توانستى بين دلهايشان الفت دهى ولى خدا الفتشان داد.

على عليه السلام در وصف رسول خدا مى فرمايد:

خطبه 95: دفن الله به الضغائن و اطفابه النوائر الف به اخوانا.

خداوند به وسيله آن حضرت، كينه ها را نابود ساخت و به سبب او، آتش دشمنى ها را خاموش نمود و به واسطه ى او ميان برادران ايمانى، الفت داد.

اشكال: خداوند متعال، الفت بين قلوب مردم را صريحا از نبى اكرم سلب نمود و حتى مى گويد: ''اگر تمام اموال زمين هم در اختيار تو باشد و آن را در اين راه خرج كنى، موفق نمى شوى'' و اين موهبت عظيم را تنها به خود اختصاص مى دهد ولى نهج البلاغه رفع كينه هاى زمان جاهليت و الفت بين دلهاى اعراب را به سبب وجود آن حضرت مى داند.

جواب: با اندك تاملى پيداست كه قرآن مجيد نفى عليت تامه استقلال آن حضرت را در تاليف قلوب فرموده ولى نهج البلاغه اثبات سببيت و وساطت آن حضرت را در اين موضوع مى فرمايد و در تمام سه جمله مذكور، صريحا خداوند را فاعل و به وسيله ى باء سببيت، وساطت آن حضرت را ثابت كرده است. بنابراين مى گوييم، توضيح آيه ى شريفه چنين است: ''اى پيغمبر گرامى اگر نظر لطف و رحمت ما نباشد و تو بخواهى بخودى خود دل آنها را مهربان كنى هرگز نمى توانى اما ما مى توانيم به سبب تو و يا شخص ديگرى چنين كارى را انجام دهيم.'' البته در اين مورد به سبب وجود شريف آن حضرت انجام شده است چنانكه اميرالمومنين عليه السلام بيان مى فرمايد.

تزكيه نفس: خودستايى

على عليه السلام پس از آنكه اصحاب جمل را نكوهش مى نمايد، درباره خويش مى فرمايد:

خطبه 10: و ان معى لبصيرتى ما لبست على نفسى و لا لبس على.

وليكن من با بصيرت و بيناييم، حق را بر خود نپوشانده ام و حق نيز بر من پوشيده نشده است "نه به طور قصد و توجه و نه به طور اكراه و عدم توجه حق به لباس باطل برايم در آمده است".

و نيز در نامه يى كه به مردم مصر نوشته و همراه مالك اشتر- رضوان الله عليه- استاندار آن سرزمين، فرستاده است درباره ى مردم شام چنين مى نويسد:

نامه 62: انى و الله لو لقيتهم واحدا و هم طلاع الارض كلها ما باليت و لا استوحشت و انى من ضلالهم الذى هم فيه و الهدى الذى انا عليه لعلى بصيره من نفسى و يقين من ربى و انى الى لقاء الله لمشتاق و لحسن ثوابه لمنتظر راج. سوگند به خدا كه اگر من تنها در برابر آنها بايستم و ايشان تمام روى زمين را به پر كرده باشند، باك ندارم و نمى هراسم. من نسبت به گمراهى ايشان و هدايتى كه خودم بر آن هستم، از جانب خويش با بصيرت و از جانب پروردگارم بر يقين و ثبات مى باشم و به ملاقات خداوند، مشتاق و اميدوار پاداش نيك او مى باشم.

اشكال: اين قسمت از خطبه و نامه ى حضرت كه موهم [ 115 ] تزكيه ى نفس است، با آيه ى شريفه ى ''الم تر الى الذين يركون انفسهم بل الله يزكى من يشاء'' [ 116 ] يعنى: ''مگر آن كسان را نمى بينى كه خود را مى ستايند "و نبايد چنين كنند" بلكه خدا هر كه را بخواهد به پاك خويى ياد مى كند'' و با آيه ى شريفه ى ''فلا تزكوا انفسكم هو اعلم بمن اتقى'' [ 117 ] كه در فصل دوم ذكر شد، منافات دارد زيرا خداوند متعال در اين آيات شريفه، صريحا از خودستايى نهى فرموده است، پس چگونه على عليه السلام خود را مى ستايد؟

جواب: قبل از بيان جواب بايد دانست كه خودستايى نهى شده در آيه ى شريفه، خودستايى راست است نه دروغ، يعنى اگر انسان، صفت نيكى را واقعا دارا باشد و در مقام مدح خويش، آن صفت را به مردم بگويد خودستايى است و نكوهيده و مذموم. اما اگر صفت نيكى را به دروغ به خود ببندد، مشمول كذب واغوا و امثال آن مى شود كه نهيش اكيدتر و عقابش، شديدتر است به دليل آنچه از خود اميرالمومنين عليه السلام تحت عنوان ''نهى از خودستايى'' ذكر نموديم. پس از اين مقدمه، مى گوييم نهى از خودستايى در آيه ى شريفه، آن تعميم را ندارد كه به انسان اجازه ندهد، در مورد مقتضى بگويد كه من راست مى گويم، نمازم را خوانده ام، به آن فقير كمك كرده ام، شما هم مساعدت كنيد و امثال اين جملات بلكه متتبع در آيات و اخبار و كسى كه شم فقه الايات و الاحاديث پيدا كرده است، قضاوت مى كند كه هر گاه انسان از ذكر امثال اين جملات كه ستايش گوينده را متضمن است، مقصد و هدفى شرعى داشته باشد كه در مقام كسر و انكسار رسيدن به آن مقصود بر خودستايى ارجح و اولى باشد، اين خودستايى علاوه بر اينكه مذموم نيست، ممدوح و بلكه گاهى واجب است، مثل اينكه كسى براى ترغيب ديگران به دستگيرى از فقرا بگويد، من به آنها كمك كرده ام و يا به كسانى كه او را به راستگويى شناخته و سخنش را باور دارند، هر صفت خوبى را كه خود دارد يا كار شايسته يى را كه انجام داده است، به آنها بگويد. چنانكه حضرت يوسف به سلطان مصر گويد:

يوسف:7: اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم.

خزانه هاى اين سرزمين را به من بسپار كه من نگهدار و دانايم.

و نيز در موردى كه انسان نعمتى از خداوند را بر خويش ذكر مى كند كه متضمن ستايش خود او هم هست ولى منطوق [ 118 ] جمله، ذكر نعمت الهى و تصريح به آن است و ابدا خودستايى نيست. در قرآن كريم از اين قبيل سخنان از انبياى اولوالعزم، بسيار نقل مى شود چنانكه درباره ى حضرت ابراهيم مى فرمايد:

انعام:80: و حاجه قومه قال اتحاجونى فى الله و قد هدان.

قوم ابراهيم با او محاجه كردند. ابراهيم "ع" گفت: چرا درباره ى خداوندى كه مرا هدايت كردهاست محاجه مى كنيد.

درباره ى قوم هود مى فرمايد:

اعراف:67 و 68: قال يا قوم ليس بى سفاهه و لكنى رسول من رب العالمين ابلغكم رسالات ريب و انا لكم ناصح امين.

گفت: اى قوم! من سفيه نيستم بلكه پيغمبر پروردگار جهانيانم، پيغامهاى پروردگار خويش را به شما مى رسانم و براى شما خير خواه و امينم.

باز راجع به حضرت يوسف مى گويد:

يوسف:90: قال انا يوسف و هذا اخى قد من الله علينا انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين.

گفت: من يوسفم و اين برادر من است خدا بر ما منت نهاد. هر كس تقوى پيشه كند و بردبار باشد، خدا پاداش نيكوكاران را تباه نمى كند. پس خودستايى مذموم و نكوهيده آن ست كه انسان تنها به قصد ستايش خويش و تحبيب قلوب شنوندگان، صفات نيك خود را بيان كند.

اينك راجع به جملات نهج البلاغه مى گوييم:

اولا: عين آنچه اميرالمومنين عليه السلام درباره ى خويش فرموده است، خداوند به پيغمبر خاتمش دستور مى دهد كه درباره ى خويش، به قومش بگويد:

يوسف:108: قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيره انا و من اتبعنى.

بگو: اين روش من، از روى بصيرت است، من و پيروانم به سوى خدا مى خوانيم.

ثانيا: گفتن اين جمله از اين نظر است كه شنونده، حقيقتى را بداند و علت ثبات و استقامت اولياى خدا را بفهمد.

ثالثا: از تواضع و هضم نفسى [ 119 ] كه از على عليه السلام در مدت عمرش مشاهده كرده ايم، يقين داريم كه گفتن اين جمله توسط حضرت، از نظر تحبيب قلوب و خودستايى نيست.

جزاى ستم را چگونه بايد داد؟

رعد:22: و يدرون بالحسنه السيئه اولئك لهم عقبى الدار.

و كسانى كه بدى را به نيكى رفع مى كنند، عاقبت نيك قيامت خاص ايشان است.

فصلت:34 و 35: لا تستوى الحسنه و لا السيئه ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوه كانه ولى حميم و ما يلقيها الا الذين صبروا و ما يلقيها الا ذو حظ عظيم.

نيكى و بدى يكسان نيست، بدى را به آنچه نيكوتر است دفع كن، آنگاه كسى كه بين تو و او دشمنى است، مانند دوست مهربان مى شود و اين صفت را بجز بردباران و كسى كه داراى بهره ى بزرگ است، فرانمى گيرد.

حكمت 306: ردوا الحجر من حيث جاء فان الشر لا يدفعه الا الشر.

سنگ را از جايى كه آمده است برگردان "بدى را بمانند خودش تلافى كن" زيرا بدى را جز بدى بر طرف نمى سازد.

اشكال: چنانكه از دو آيه ى شريفه پيداست، بدى را به نيكى بايد جزا داد و از راه تحريك عواطف مرد بدكار، بايد وارد شد و او را از شر و بدى بازداشت و طريقه ى نيكوكارى به او آموخت. ليكن على عليه السلام در كلام خويش جزاى بدى را بدى مى داند و مى فرمايد: ''بدى را جز بدى رفع نمى كند.''

جواب: اولا: مى گوييم واضح است كه اشخاصى كه ستمگر و گنه كار شده اند، از نظر كيفيت قوه ى ندامت و تنبه بر دو قسمند: دسته اول اشخاصى كه در اثر خباثت ذاتى و يا سوء تريبت، هر گاه در مقابل ستم و جنايت خويش از طرف مقابل، مهر و عطوفت بينند علاوه بر اينكه از ستم خويش مرتد و منزجر نمى شوند، مهر و عطوفت او را حمل بر ضعف و زبونيش نموده، جرى تر و بى حياتر مى گردند. دسته دوم كه شايد در افراد انسانى اكثريت دارند، كسانى هستند كه چون در اثر اشتباه و عدم توجه يا علل ديگر جور و خطايى را مرتكب شوند و در مقابل از طرف خويش مهر و نيكى بينند، شرمنده و منفعل گشته، از طرف مظلوم خويش، عذر مى خواهند و دشمنى آنها به دوستى بدل مى گردد و گاهى براى هميشه از آن كار زشت دست مى كشند چنانكه از آيه ى دوم استفاده مى شود. پس نهج البلاغه به دسته ى اول و قرآن كريم به دسته ى دوم اشاره مى كنند، چنانكه گاهى هم، قرآن مجيد در آيات ديگر به دسته ى اول اشاره نموده و به مضمون نهج البلاغه فرموده است: ''و جزاء سيئه سيئه مثلها'' [ 120 ] "جزاى هر بدى مانند همان بدى است." و گاهى هم على عليه السلام اشاره به دسته ى اول نموده، طبق دو آيه ى شريفه ى قرآن مى فرمايد:

حكمت 150: عاتب اخاك بالاحسان اليه و اردد شره بالانعام عليه.

برادرت را كه به تو ستمى نموده، به وسيله ى نيكى سرزنش نما، و بدى او را به وسيله ى نعمت دادن، به او بازگردان.

ثانيا: در موضوع جزاى ستم، اگر معارضه ى به مثل شود و در مقابل كيفر و قصاص، تعدى و تجاوز نگردد، جايز است، اما بخشيدن آن ستم و يا معارضه به نيك و احسن نمودن راجح و اولى است، با آنكه معارضه به مثل را هم عقاب و مجازاتى نيست ولى معارضه به احسن، داراى پاداش و اجر است. پس قرآن كريم به معارضه به احسن كه داراى ثواب است و نهج البلاغه به معارضه به مثل كه جايز و رواست، اشاره فرموده است.

عزت خاص خداوند است

چون منافقين زمان پيغمبر خود را عزيز مى دانستند و پيغمبر و مسلمين را ذليل و خوار مى خواندند، خداوند متعال در جواب آنها فرمود:

منافقون:8: و لله العزه و لرسوله و للمومنين ولكن المنافقين لا يعلمون.

ارجمندى مخصوص خدا و پيغمبرش و اهل ايمان مى باشد، ليكن منافقين نمى فهمند.

خطبه 64: و كل عزيز غيره ذليل.

هر عزيزى غير از خداوند ذليل است.

اشكال: قرآن كريم عزت و ارجممندى را براى غير خدا كه پيغمبر و مومنين باشد، ثابت نموده است ولى نهج البلاغه عزت را منحصر به خداوند دانسته و غير او را خوار و ذليل شمرده است.

جواب: مراد نهج البلاغه عزت الوهيت و خالقيت است كه اصلى و ذاتى است و هر ممكنى از اعلى تا ادنى در برابر اين عزت، خوار و ذليل و فقير و محتاج است اگر چه شخص شخيص سرور كاينات و مفخر موجودات خاتم انبيا "ص" باشد، زيرا:

سيه رويى ز ممكن در دو عالم
جدا هرگز نشد و الله اعلم

معنى اين عزت، چنانكه مفسرين مى گويند، قوه و قدرتى است فوق تمام قوا به طورى كه هيچ قدرتى به او دسترسى ندارد و پيداست كه با فرض چنين معنايى، مصداقى غير از واحد پيدا نمى كند و تعدد و تكثر، در ناحيه ى اين معنى محال است. اما مراد از عزتى كه در قرآن مجيد براى پيغمبر و مومنين ثابت شده است، عزت عرضى و غير ذاتى است كه به افاضله ى خداوند متعال به آنها عنايت شده است، چنانكه در آيه ى ديگر است:

آل عمران:26: تعز من تشاء و تذل من تشاء.

هر كه را بخواهى عزيز مى كنى و هر كه را بخواهى ذليل مى كنى.

كفار و منافقين از اين نعمت عظما محروم مى باشند و در اين مورد هميشه خوار و ذليلند.

قرآن مجيد در آيه ى ديگر طبق نظر حضرت در نهج البلاغه، عزت را خاص خداوند دانسته، مى فرمايد:

يونس:65: ان العزه لله جميعا.

عزت يكسره مخصوص خداوند است.

و نيز نهج البلاغه در مورد ديگرش به مضمون آيه ى شريفه سخن گفته است:

خطبه 95: و اعز به الذله.

خداوند، مردم ذليل را به سبب پيغبمر، عزيز نمود.

چه مقدار از تقوا نيكو است

آل عمران:102: يا ايها الذين امنوا اتقوا الله حق تقاته و لا تموتن الا و انتم مسلمون.

اى كسانى كه ايمان آورديد از خدا چنانكه شايسته پرهيزكارى است، باك داشته باشيد و نمى ميريد مگر اينكه مسلمان باشيد.

حكمت 234: اتقى الله بعض التقى و ان قل واجعل بينك و بين الله سترا و ان رق.

از خدا بترس ترسيدنى، اگر چه كم باشد و بين خود و خداى خويش پرده يى قرار بده اگر چه نازك باشد.

اشكال: قرآن كريم حد اعلاى تقوى را به ماموربه قرار داده و از مردم خواسته است و مى فرمايد: ''چنانكه شايسته است، تقوى داشته باشيد'' ولى نهج البلاغه مقدار كمى از تقوى را مطلوب و ماموربه نموده و آن مقدار را كافى مى داند.

جواب: اين دو مطلب با يكديگر منافات ندارد زيرا هر دو قسم از تقوى، مطلوب و محبوب است اگر چه درجه ى اعلاى آن اتم و ارجح است.

و نيز مى توان گفت ماموربه اين دو امر، دو صنف مختلف از مردم مى باشند، ماموربه در آيه ى شريفه، مردم مومن و مسلمانى هتسند كه گاهى خطا و گناهى از ايشان سر مى زند ولى نوعا به راه هدايت و رستگارى قدم مى نهند و مخاطب در كلام حضرت، مردم جسور و بى باكى مى باشند كه پرده ى حرمات الهى را دريده و منغمر [ 121 ] در عصيان و طغيان گشته اند و جز پيروى خواهشهاى نفسانى، كارى ندارند و غير از مال و جاه و شهوت، براى ايشان قبله و معبودى نيست:

جاثيه:23: افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم و ختم على مسعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه.

آيا كسى را كه هوس خويش را به جاى خداى خود گرفت، و خدا او را از روى علم به گمراهى كشيد و بر گوش و دل او مهر نهاد و بر ديده اش پرده افكند، ديده يى.

و ممكن است خطاب در آيه ى شريفه، شعاعش اين گونه اشخاص را هم بگيرد و ايشان را هم به حد اعلاى تقوى امر نمايد ولى امر در نهج البلاغه، ممكن نيست. دسته اول يعنى مومنين، غالبا نيكوكار را شامل شود زيرا مستلزم تحصيل حاصل و لغويت چنين امرى، نسبت به ايشان است.

فريب دادن دنيا انسان را

جاثيه:35: ذلكم بانكم اتخذتم ايات الله هزوا و غرتكم الحيوه الدنيا.

زيرا آيه هاى خدا را مسخره گرفتيد و زندگى دنيا مغرورتان ساخت.

فاطره:5: يا ايها الناس ان وعد الله حق فلا تغرنكم الحيوه الدنيا و لا يغرنكم بالله الغرور. اى مردم وعده ى خدا حق است، زندگى اين دنيا فريبتان ندهد و شيطان فريبنده شما را به خدا غره نكند.

انعام:70: و غرتهم الحيوه الدنيا.

زندگى دنيا، ايشان را غره ساخت.

خطبه 214: و حقا اقول ما الدنيا غرتك ولكن بها اغتررت و لقد كاشفتك العظات و اذنتك على سواء و لهى بما تعدك من نزول البلاء بجسمك و النقص فى قوتك اصدق و اوفى من ان تكذبك او تغرك و لرب ناصح لها عندك متهم و صادق من خبرها مكذب و لئن تعرفتها فى الديار الخاويه و الربوع الخاليه لتجدنها من حسن تذكيرك و بلاع موعظتك بمحله الشفيق عليك و الشحيح بك و لنعم دار من لم يرض بها دارا و محل من لم يوطنها محلا و ان السعداء بالدنيا غدا هم الهاربون منها اليوم.

به حق و راستى مى گويم دنيا ترا فريب نداده بلكه تو به آن فريفته شده يى. دنيا براى تو پندها هويدا ساخته و به مساوات و برابرى آگاه كرده و به وعده هايى كه به تو مى دهد از قبيل رسيدن بلا به بدنت و كم شدن نيرويت، راستگوتر و باوفاتر است از اينكه با تو دورغ بگويد يا ترا بفريبد، ولى دنيا بسيار پند دهنده مى باشد كه در نظر تو، متهم است و بسا خبر راستى از او هست كه تكذيب مى كنى. اگر بخواهى دنيا رادر شهرهاى ويران و خانه هاى خالى بشناسى، او را از جهت نيك ياد آوردن و رسا پند دادن، به منزله ى بهترين يار مهربان دلسوز مى يابى، دنيا براى كسى كه به آن دل نبسته و آن را محل اقامت قرار نداده سراى خوبى است. كسانى كه امروز از دنيا گريختند، فردا در آخرت از سعادتمندان خواهند بود.

على عليه السلام شنيد كه مردى دنيا را نكوهش مى كند، پس فرمود:

حكمت 126: و قد سمع رجلا يذم الدنيا قال ايها الذام للدنيا المغتر بغرورها المنخدع باباطيلها اتغتر بالدنيا ثم تذمها انت المتجرم عليها ام هى المتجرمه عليك؟ متى استهوتك ام متى غرتك؟... ان الدنيا دار صدق لمن صدقها و دار عافيه لمن فهم عنها و دار غنى لمن تزود منها و دار موعظه لمن اتعظ بها... فذمها رجال غداه الندامه و حمدها اخرون يوم القيامه... و وعظتهم فاتعظوا.

اى كسى كه دنيا را نكوهش مى نمايى، به نيرنگ دنيا فريفته شده يى و غره گشته يى و سپس او را نكوهش مى كنى؟ تو بر آن ستم كرده يى يا او بر تو ستم نموده است؟ كى دنيا ترا گمراه كرده و فريفته است...؟ دنيا سراى راستى است براى كسى كه باورش دارد و سراى ايمنى است براى كسى كه بفهمد و سراى بى نيازى است براى كسى كه از آن توشه گيرد و سراى پند است براى كسى كه از آن پند گيرد... فرداى پشيمانى "روز رستاخيز" مردانى دنيا را نكوهش مى كنند و دسته ى ديگر آن را مى ستايند... كسانى كه دنيا پندشان داد و آنها پذيرفتند "دنيا را بستايند".

اشكال: پيداست كه در آيات شريفه دنيا صريحا به عنوان فريب دهنده مطرح گشته و غرور انسان به آن نسبت داده شده است و از طرف ديگر نهج البلاغه صريحا اين نسبت را نفى مى كند و حضرت با توضيح و استدلال بيان مى فرمايد كه دنيا علاوه بر اينكه فريب دهنده نيست بلكه پند دهنده و ناصح است.

جواب: شكى نيست كه فريب دادن و غره ساختن، عمل شخص باشعور و صاحب ادراك است و نسبت دادن اين عمل به دنياى غير مدرك ممكن نيست مگر آنكه متضمن نوعى از مجاز و به ملاحظه ى علاقه و اعتبارى، مناسب باشد.

علماى بيان در بحث معانى و فصل اسناد خبرى، حقيقت عقليه و مجاز عقلى "مجاز در اسناد" را تعريف و اقسام مختلف آن را با ذكر مثال بيان مى كنند و در مقام تعريف آن مى گويند: ''هر اسناد الفعل او معناه الى غير ما هو له عند المتكلم فى الظاهر بتاول'' و سپس هر يك از قيود ذكر شده در تعريف را توضيح داده، وجه جامعيت و مانعيت بيان را تعريف مى كنند كه استقصاى اين بحث در اين مقام لازم به نظر نمى رسد.

آنچه كه لازم است در اينجا متذكر شويم اين است كه علماى بيان در ضمن اين بحث مى گويند گاهى فعل را به غير فاعل حقيقى از قبيل مصدر و اسم زمان و مكان و آلت و سبب و امثال آن اسناد مى دهند و مثالهاى بسيارى از قرآن و امثله ى عرب ذكر مى كنند كه تمام آنها از قبيل مجاز عقلى "مجاز در اسناد" مى باشد مانند: ''عيشه راضيه- نهاره صائم- نهر جار- بنى الامير المدينه- و اذا تليت عليهم آياتنا ذادتهم ايمانا'' و از جمله ى مثالهاى مذكور بايد سه آيه ى شريفه ى مورد بحث را قرار داد زيرا منظور علماى بيان اين است كه گاهى فعل را به فاعل حقيقى نسبت نداده، به سبب قوى و موثرش نسبت مى دهيم چنانكه مى گوييم اين مسجد را فلان آيه الله ساخته و اين شهر را آن سلطان بنا كرده است و منظور اين است كه آيه الله و شاه در ساختن آن بنا، سبب موثر بوده اند نه آنكه خود ايشان مهندسى و بنايى آن را كرده باشند. همچنين است فريفتن دنيا انسان را كه چون دنيا در اين عمل سبب و موثرست فعل غرور را به او نسبت داده و در صورت او را فاعل قرار مى دهيم ولى واضح است كه اين اسناد با تاول و اعتبار مناسب و ملاحظه ى علاقه يى ست كه نوع آن را در علم بيان توضيح مى دهند و نه به طور حقيقت و اسناد الى ما هو له زيرا دنيا شاعر و عاقل نيست تا فريب دهد.

و باز نظير اين مطلب، آيه ى شريفه ى ''يوم يقوم الحساب'' است كه چون بپا ايستادن، صفت انسان است نه صفت حساب و اسناد آن را به حساب، نمى توان حقيقت فرض كرد بلكه مى گوييم اصل اين جمله ''يوم يقوم اهل الحساب لاجله'' مى باشد. همچنين در آيات شريفه ى مورد بحث، حقيقت و اصل كلام ''اغتر اهل الدنيا بالدنيا'' بوده است، يعنى در حقيقت فعل واقعى در اينجا لازم و از ماده ى اغترار است نه متعدى و از ماده غرور و تنها يك فاعل لازم دارد كه آن هم خود انسان غره شده است ولى چون در اين عمل فريب دنيا نقش موثرى داشته و آرايش و زيبندگى ظاهرى آن سبب شده كه انسان غره شود، جايز بلكه نيكو است كه فعال غرور را به دنيا نسبت داده، انسان را مفعول آن قرار دهيم، به ملاحظه ى آنكه علماى ادب درباره ى مجاز و كنايه مى گويند كه اين دو از تصريح ابلغ و اكد مى باشند زيرا كه در مجاز و كنايه بيان مطلب با ذكر دليل است.

پس در اينجا مى توان گفت كه على عليه السلام در بيان خويش اين مجاز عقلى قرآن را توضيح داده و تشريح نموده است تا نادانان راحت طلب، به ظاهر آيات شريفه توجه ننمايند و مانند آن بى خردى كه نزد آن حضرت دنيا را نكوهش مى كرد، تقصير معاصى و اعمال زشت خود را يكسره به گردن دنيا نيندازند و خود را تنزيه و تبرئه ننمايند.