مطالب مختلف قرآن و نهج البلاغه
يارى خواستن از خداوند
فاتحه الكتاب:5: اياك نعبد و اياك نستعين.
تنها ترا مى پرستيم و تنها از تو يارى مى جوييم.
بقره:45: و استعينوا بالصبر و الصلوه.
بوسيله بردبارى و نماز كمك طلبيد.
اعراف:128: قال موسى لقومه استعينوا بالله.
موسى به قوم خود گفت از خدا يارى جوييد.
خطبه 2: واستعينه فاقه الى كفايته.
از او يارى مى جويم، براى احتياجى كه به بى نياز گردانيدنش دارم. خطبه 151: و
استعينه على مداحر الشيطان و مزاجره و الاعتصام من حبائله و مخاتله.
از خدا براى دور ساختن شيطان و بازداشتن او و براى محفوظ ماندن از دامها و
فريبهاى او يارى مى خواهم.
خطبه 232: و استعينه على وظائف حقوقه.
و از او براى اداى حقوقش يارى مى جويم.
خطبه 233: اوصيكم عبادالله بتقوى الله... و ان تستعينوا عليها بالله و تستعينوا
بها على الله.
شما را سفارش مى كنم اى بندگان خدا براى تقوى كمك خواهيد و از تقوى براى معرفت
او يارى جوييد.
بيان:
از آيات و عبارات مذكور و نيز موارد بسيار ديگرى كه ذكر نشد، بدست مى آيد كه
براى جلب هر نفعى و دفع هر زيانى بايد از خدا يارى جست و محتاج به توضيح نيست تنها
جمله ى آخر كه از نهج البلاغه ذكر شد، ظاهرش موهم دور مصرح و توقف شى ء بر نفس است،
زيرا تا، كسى خدا را نشناسد، از او بر تقوى يارى نمى طلبد و تا تقوى نداشته باشد،
مستعد طلب معرفت خدا نمى شود. به عبارت ديگر در اين سخن، معرفت حق متوقف بر تقوى و
تقوى متوقف بر معرفت و طلب از خدا قرار داده شده كه اين محال و غير ممكن است. ولى
جواب اين است كه: درجات معرفت الهى متفاوت است و درجه ى نازله ى آن است كه متوقف
عليه يارى خواستن از تقوى است و اين درجه ممكن است از راه ديگرى غير از تقوى حاصل
شود و اما معرفت متوقف بر تقوى و مسبب از آن، آن است كه از بركت تقوى حصال مى شود و
هر چند تقوى بيشتر باشد، معرفت بيشتر حاصل مى شود، پس متوقف عليه از نظر درجات و
مراتب، مختلف است و اشكال دور، وارد نمى آيد، نظير توقف تشنگى و ميل به آشاميدن آب
شور.
وحدانيت خدا
اخلاص:1: قل هو الله احد.
بگو او خداى يگانه است.
خطبه 152: الاحد لا بتاويل عدد.
خدا يكى است بدون برگشت به عدد.
خطبه 228: ما وحده من كيفه.
كسى كه كيفيت براى خداوند ثابت كند، خدا را يكتا نشناخته است.
حكمت 462: و التوحيد ان لا تتوهمه.
يكتا دانستن خدا اين است كه او را به وهم و انديشه در نياوريم.
خطبه 64: كل مسمى بالوحده غير قليل.
هر ناميده شده به ''يكى'' غير از خدا، كم است.
بيان:
كلمه ''واحد'' در چند معنى به كار مى رود:
1- واحدى كه مبدا كثرت است و كم متصل و منفصل را به وسيله ى آن تقسيم مى كنند و
خلاصه آن يك كه بعدش دو، سه و چهار شمرده مى شود كه خداوند واحد به اين معنى نيست
زيرا اولا: خدا يكى است ثانى و ثالث ندارد: ثانيا: از اوصاف اين معنى قلت و كمى است
يعنى دو و سه و چهار بيشتر از آن است و خداوند موصوف به قلت نمى شود زيرا تمام
اوصاف كماليه در ذات بارى به نحو اتم و اكمل موجود است. على عليه السلام در عبارت
اول و پنجم مذكور به اين معنى اشاره فرموده و چنين وحدتى را از خداوند نفى نموده
است.
2- وحدت نوعيه و جنسيه كه آن وحدت مبهمه يى ست كه انواع و اجناس ممكنات را به آن
موصوف مى رساند و مى گويند ابها در جنس، اشد از ابهام در نوع است و مى گويند انسان
يك نوعى ست و غنم نوع ديگر و حيوان يك جنس است و جوهر جنس ديگر.
3- وحدت به نوع و وحدت به جنس، چنان كه مى گوييم زيد يكى از افراد انسان و انسان
يكى از انواع حيوان است و واضح است كه خداوند متعال نه جنس است و نه فصل تا واحد به
معنى دوم باشد و نه مندرج تحت نوع و جنسى تا واحد به معنى سوم باشد زيرا تمام اين
معانى از خصايص ممكنات است.
4- وحدت اعتباريه يى ست كه براى شى ء ذات، اجزايى فرض شود و سلب اين معنى از ذات
بارى در كمال وضوح است.
على عليه السلام در حديث ديگرى كه در روز جنگ جمل به اعرابى سايل از معنى توحيد
القا نموده، فرموده است: ''واحد بودن خداوند چهار معنى دارد كه دو معنى از آنها
درباره ى خداوند روا نيست و دو معنى ديگر روا و صحيح است. اما آن دو معنى كه درباره
خدا روا نيست، اول: واحدى ست كه از باب اعداد باشد، اين معنى نسبت به خدا روا نيست
زيرا چيزى كه ثانى ندارد، در باب اعداد داخل نمى شود. نمى بينى كه خداوند كسى را كه
او را ثالث ثلاثه گفته، كافر دانسته است "اشاره به عقيده نصارى است نسبت به الوهيت
حضرت مسيح و به موضوع حلول"، معنى دوم آن است كه مردم، واحد مى گويند و مرادشان نوع
و جنس است. اين معنى هم درباره ى خداوند روا نيست زيرا كه لازمه ى اين معنى تشبيه
نمودن خالق به مخلوق است و خداوند متعال از تشبيه منزه است.
و اما آن دو معنى واحد كه درباره ى خداوند صحيح است: اول اين است كه در اشياء،
شبيه و مانندى براى او پيدا نمى شود. دوم اينكه نه در مرتبه ى وجود و نه در مرتبه ى
عقل و وهم، قابل تقسيم نيست.'' [
91 ]
در عبارت سومى كه از نهج البلاغه ذكر شد ''و التوحيد ان لا تتوهمه'' به معنى
چهارم اين روايت اشاره مى فرمايد و اما درباره ى جمله ''ما وحده من كيفه'' مى گوييم
اگر براى خداوند كيفيتى ثبت شود اعم از كيفيات محسوسه يا استعداديه يا نفسانيه يا
كيفيات مختعمه ى به كميات تمام اينها عوارضى باشند كه از محل و موضوع مستغنى نيستند
و اين اعراض، نعت و صفاتى براى محل منعوث [
92 ] و موصوف خود مى باشند
و لازمه ى اتصاف، اقتران است و لازمه ى اقتران، تثنيه كه منافى با توحيد است:
چنانكه در نهج البلاغه مى فرمايد: ''فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد
ثناه.'' [ 93 ]
رحمت خداوند
در كلمه مباركه ''بسم الله الرحمن الرحيم'' خداوند متعال خود را ''رحيم'' معرفى
نموده است. و همچنين در آيات ''انه هو التواب الرحيم''- هو البر الرحيم- لروف رحيم-
هو العزيز الرحيم- ان الله غفور رحيم.
خطبه 178: رحيم لا يوصف بالرقه.
خداوند، رحيمى است كه به نازك دلى موصوف نمى شود.
بيان:
چون رحيم بودن مخلوق عبارت از رقت قلب و انفعال نفس و امثال آن عبارات است و اين
معانى از اوصاف ممكن و مركب مى باشد كه ساحت مقدس ربوبى از آن منزه و مبرا است،
بدين جهت در اطلاق نظير اين صفات بر خداوند متعال، دانشمندان مى گويند: ''خذ
الغايات و اترك المبادى'' يعنى ''نتيجه را ملاحظه كن و مقدمات را رها كن.'' مثلا
نسبت به رحيم بودن خداوند بايد بگوييم فقط نتيجه ى رقت قلب كه انعام و افضال و عفو
و غفران است از صفات آن ذات بارى است و ملزوم و مبدا اين معانى كه رقت قلب و انفعال
نفس است، ساحت مقدسش از آنها پاك و منزه است. و همچنين مراد از غضب خداوند در آيه ى
شريفه ى ''... و غضب الله عليه...'' [
94 ] انتقام و عقوبت است نه هيجان و
غليان نفس.
بهشت پاداش ايمان و عمل صالح است
نساء:124: و من يعمل من الصالحات من ذكر او انثى و هو مومن فاولئك يدخلون الجنه
و لا يظلمون نقيرا.
هركس از مرد و زن كارهاى شايسته كند و مومن باشد به بهشت در آيد و به قدر رشته ى
هسته ى خرمايى ستم نبيند.
اعراف:43:... و نودوا ان تلكم الجنه اورثتموها بما كنتم تعملون.
اهل بهشت را ندا كنند كه اين بهشت را به پاداش اعمالى كه مى كرده ايد، به دست
آورده ايد.
قرآن مجيد از مردمى كه نماز را تباه كرده و پيرو هوسها شده اند، استثنايى نموده،
مى فرمايد:
مريم:60: الا من تاب و امن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنه و لا يظلمون شيئا.
مگر آنها كه توبه كرده، ايمان آورده، كار شايسته كرده اند، آنها به بهشت در آيند
و هيچ گونه ستم نبينند.
نساء:13:... و من يطع الله و رسوله يدخله جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين
فيها...
و هر كس خدا و پيغمبر را فرمان برد خدا او را به بهشت هايى در آرد كه جويها در
آن روان است.
خطبه ى 166: الفرائض ! الفرائض ! ادوها الى الله تودكم الى الجنه.
واجبات را بجا آوريد. واجبات را بجا آوريد، آنها را براى خدا انجام دهيد تا شما
را به بهشت رساند.
خطبه 16:... الا و ان التقوى مطايا ذلل حمل عليها اهلها و اطعوا ازمتها فاوردتهم
الجنه.
تقوى مانند شترهاى رامى است كه صاحبشان بر آنها سوار شده و مهارشان را به دست
دارند و ايشان را به بهشت وارد مى سازند.
خطبه 233: فان التقوى فى اليوم الحرز و الجنه و فى غد الطريق الى الجنه.
تقوى در امروز پناه و سپر است و فردا راه بهشت.
نامه 27:... فمن اقرب الى الجنه من عاملها...
چه كسى به بهشت نزديك تر است از كسى كه كار بهشت كرده است؟
در وصيتى، آن حضرت بعد از مراجعت از جنگ صفين راجع به ماترك و دارايى خويش چنين
فرموده است:
نامه 24: هذا ما امر به عبدالله على بن ابيطالب اميرالمومنين فى ماله ابتغاء وجه
الله ليولجنى به الجنه و يعطينى به الامنه.
اين است آنچه كه بنده ى خدا على بن ابيطالب پيشواى مومنين نسبت به دارايى خود
دستور داده است براى خشنودى خدا و براى اينكه مرا به بهشت در آورد و آسودگى عطا
فرمايد.
بيان:
در قرآن و نهج البلاغه آيات و عبارات بسيار ديگرى نيز به اين مضمون وارد شده است
كه در تمام آنها، بهشت را تنها پاداش عمل صالح، تقوى، ترس از خدا، اطاعت خدا و رسول
و امثال اين عبارات كه همه متضمن يك معنى است، قرار داده است و در هيچ مورد چيز
ديگرى را مانند انتساب به خاندان پيغمبر اكرم يا وصول به حق يا حضور در مقام جلالى
كه دسته يى ادعا مى كنند، موجب دخول بهشت ندانسته است.
خلقت آدم ابوالبشر
آل عمران:60: ان مثل عيسى عندالله كمثل ادم خلقه من تراب ثم قال له كن فيكون.
حكايت عيسى نزد خدا چون حكايت آدم است، وى را از خاك آفريد و بدو گفت باش ! پس
وجود يافت. همچنين على عليه السلام بعد از آنكه خلقت زمين و آسمان و خورشيد و ماه و
ستاره را تشريح مى كند، مى فرمايد:
خطبه 1: ثم جمع سبحانه من حزن الارض و سهلها و عذبها و سبخها تربه سنها بالماء
حتى خلصت و لاطها بالبله حتى لزيت فجبل منها صوره ذات احناء و وصول و اعضاء و فضول
اجمدها حتى استمسكت و اصلدها حتى صلصت لوقت معدود و اجل معلوم ثم نفخ فيها من روحه
فمثلت انسانا ذا اذهان يجيلها و فكر يتصرف بها و جوارح يختدمها و ادوات يقلبها و
معرفه يفرق بها بين الحق و الباطل و الادواق و المشام و الالوان و الاجناس معجونا
بطينه الالوان المختلفه و الاشباه الموتلفه و الاضداد المتعاديه و الاخلاط
المتباينه من الحر و البرد و البله و الجمود و المساءه و السرور...
سپس از زمين سنگلاخ و زمين هموار و كشتزار و شوره زار پاره ى خاكى فراهم آورد و
آب بر آن ريخت تا پاكيزه شد و آن را با آب آميخت تا به هم چسبيد، آنگاه از آن خاك
آميخته شكلى را كه داراى دست و پا و اعضا و پيوستگى و گسستگى ها بود، بيافيرد و آن
را جمود داد تا از يكديگر جدا نشود و محكم كرد به حدى كه صدا مى كرد: سپس آن را
گذاشت تا زمان معين و مدت معلومى، پس آن گل خشكيده را جان بخشيد و انسانى بوجود آمد
داراى قواى مدركه يى كه آنها را جولان مى داد و فكرى كه با آن در كارها تصرف مى كرد
و اعضايى كه خدمتگزارش بود و ابزارى كه آنها را به حركت مى آورد و داراى معرفتى بود
كه ميان حق و باطل و چشيدنى ها و بوييدنى ها و رنگها و جنسها تميز مى داد. سرشت او
را از رنگهاى گوناگون و مواد موافق و مختلف آميخت از صفرا و بلغم و خون و سودا و
اندوه و خوشحالى...
گمراهى هاى زمان جاهليت
آل عمران:164: و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين.
همانا اين مردم پيش از آمدن پيغمبر در گمراهى آشكارى بودند.
خطبه 94: بعثه و الناس ضلال فى حيره و خابطون فى فتنه قد استهوتهم الاهواء و
استزلتهم الكبرياء و استخفتهم الجاهليه الجهلاء حيارى فى زلزال من الامر و بلاء من
الجهل.
خداوند آن حضرت را مبعوث كرد هنگامى كه مردم گمراه و سرگردان بودند و كوركورانه
در فتنه و فساد قدم مى نهادند و خواهشهاى نفسانى خرد آنها را ربوده بود و خودبينى
آنها را لغزانيده بود و نادانى بسيار ايشان را سبكسر نموده، در كار خويش سرگردان و
پريشان بودند.
خطبه 187: بعثه حين الاعلم قائم و لا منار ساطع و لا منهج واضح.
خداوند حضرت رسول را مبعوث فرمود هنگامى كه نه نشانه يى بر پا بود و نه روشنايى،
نمايان و نه راه مستقيمى، آشكار.
خطبه 21: ان الله بعث محمدا- صلى الله عليه و اله- نذيرا للعالمين و امينا على
التنزيل و انتم معشر العرب على شر دين و فى شر دار منيخون بين حجاره خشن و حيات صم
تشربون الكدر و تاكلون الجشب و تسفكون دماءكم و تقطعون ارحامكم الاصنام فيكم منصوبه
و الاثام بكم معصوبه.
خداوند حضرت محمد "ص" را برانگيخت تا بيم دهنده ى جهانيان و امين قرآن باشد. شما
اى گروه تازيان در آن هنگام داراى بدترين كيش و بدترين منزل بوديد. ميان سنگلاخ خشن
و مارهاى كر سكونت داشتيد، آب لجن مى نوشيديد و غذاى خشن مى خورديد و خون يكديگر را
مى ريختيد و از خويشاوندى بريده بوديد. بت ها ميان شما بر پا و گناهان به شما
پيچيده بود.
بهشت و نعمت هايش هميشگى است
نساء:57 و 122: و الذين امنوا و عملوا الصالحات سندخلهم جنات تجرى من تحتها
الانهار خالدين فيها ابدا...
كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، به بهشتهايى واردشان خواهيم
ساخت كه از زير آنها جويها روان است و هميشه در آنجا مى باشند... خطبه 108: فاما
اهل الطاعه فاثابهم بجواره و خلدهم فى داره حيث لا يظعن النزال و لا يتغير لهم
الحال.
اما خداوند، فرمانبرداران را در جوار خويش پاداش مى دهد و در خانه ى خود، ايشان
را جاودان نگه مى دارد، از آنجا خارج نشوند و تغيير حال نيابند.
رعد:35: مثل الجنه التى وعد المتقون تجير من تحتها الانهار اكلها دائم و ظلها...
صفت بهشتى كه به پرهيزگاران وعده داده اند، اين است كه از زير آن جويها روان است
ميوه و سايه ى آن هميشگى است.
خطبه 84:... لا ينقطع نعيمها و لا يظعن مقيمها و لا يهرم خالدها...
نعمت بهشت قطع نمى شود و مقيم در آن كوچ نمى كند و جاويد در آن پير نمى شود.
خداوند براى هر چيزى مدتى قرار داده است
انعام:2: هو الذى خلقكم من طين ثم قضى اجلا و اجل مسمى عنده...
اوست كه شما را از گل آفريد سپس مدتى مقرر كرد و مدتى نيز به نزد او معين است.
يونس:49:... لكل امه اجل اذا جاء اجلهم فلا يتساخرون ساعه و لايستقدمون.
براى هر امتى، مدتى معين است و چون مدتشان به سر رسد نه ساعتى پس آيند و نه
جلوتر روند.
رعد:2:... و سخر الشمس و القمر كل يجرى لاجل مسمى.
خداوند خورشيد و ماه را زير فرمان گرفت كه هر يك در مدتى معنى سير مى كنند.
احقاف:3: ما خلفنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق و اجل مسمى. ما
آسمانها و زمين را با هر چه ميانشان هست، جز به حق و براى مدتى معين نيافريده ايم.
خطبه 82: و جعل لكل شى ء قدرا و لكل قدر اجلا و لكل اجل كتابا.
خداوند براى هر چيز، اندازه يى و براى هر اندازه، مدتى و براى هر مدت، نوشته يى
معين فرموده است.
بيان:
شيخ توسى در تفسير آيه ى اول از قول شش نفر ازمفسرين نقل مى كند كه مدتى كه خدا
مقرر كرده است، زمانى است كه هر انسان در آن زمان زنده مى شود و مدت معينى كه نزد
خدا است، مراد زنده شدن در قيامت و بعث و نشور است. سپس مى گويد ولى آنچه ما مى
گوييم اين است كه مدت اول زمان زنده شدن و مردن مردم است كه بالفعل انجام مى شود و
مدت ديگرى كه نزد خدا معين است، نسبت به كسانى است كه پيش از آن زمان كشته مى شوند
يا به واسطه ى قطع رحم و امثال آن عمرشان كوتاه مى شود.
و اما راجع به تعميم و تخصيص متعلق اين مدت معين چنانكه ملاحظه مى شود، نهج
البلاغه مدت معين را تعميم داده و براى هر چيز دانسته است و قرآن مجيد تنها براى
انسان و كواكب و امتها تصريح نموده است، ولى ممكن است از آيه 3 سوره احقاف استفاده
ى تعميم كرد زيرا در آن آيه براى آسمان و زمين و آنچه ميان اين دو هست، مدت معين
قرار داده شده است. [
95 ]
دستور داخل شدن در ملك ديگران
نور:27 و 28: يا ايها الذين امنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و
تسلموا على اهلها ذلكم خير لكم لعلكم تذكرون فان لم تجدوا فيها احدا فلا تدخلوها
حتى يوذن لكم و ان قيل لكم ارجعوا فارجعوا هو ازكى لكم و الله بما تعملون عليم.
شما كه ايمان آورده ايد در خانه هايى جز خانه هاى خود داخل مشويد، مگر آن كه
آشنايى يابيد و بر ساكنانش سلام كنيد. اين براى شما بهتر است، شايد پند گيريد: اگر
كسى را در خانه نيافتيد، وارد نشويد تا شما را اجازه دهند و اگر گفتند بازگرديد،
بازگرديد كه براى شما پاكيزه تر است.
على- عليه السلام- در نامه يى كه به متصدى جمع آورى زكات، مرقوم داشته، نوشته
است:
نامه 25: فاذا قدمت على الحى فانزل بمائهم من غير ان تخالط ابياتهم ثم امض اليهم
بالسكينه و الوقار حتى تقوم بينهم فتسلم عليهم... فان كان له ماشيه او ابل فلا
تدخلوها الا باذنه.
پس چون به قبيله يى رسيدى بر سر آب آنها فرود آى بدون آنكه در خانه هايشان
درآيى، سپس با آرامش به سوى ايشان برو تا ببين آنها بايستى، پس بر آنها سلام كن...
و اگر او چهارپايانى دارد، بى اجازه ى او نزد آنها مرو.
درجات بهشت مختلف و متفاوت است
انعام:132: و لكل درجات مما عملوا.
و براى هر يك از مردم در برابر كردارشان در بهشت، درجاتى است.
خطبه 84: درجات متفاضلات و منازل متفاوتات.
در بهشت درجاتى است كه بر يكديگر برترى دارد و منزلهايى است كه از يكديگر امتياز
دارد.
مومنين برادر يكديگرند
حجرات:10: انما المومنون اخوه فاصلحوا بين اخويكم.
اهل ايمان برادر يكديگرند، ميان برادران خويش اصلاح كنيد.
على عليه السلام در نهج البلاغه به دستور آيه شريفه عمل نموده و در هر موردى كه
مرد ناشناسى را مخاطب قرار داده و يا مردى را كه نمى خواسته است، نام ببرد، كلمه
''اخ'' را درباره ى او به كار برده است، به عبارت ديگر آن حضرت به جاى كلمات
''دوست، همشهرى، رفيق، هموطن'' و امثال اينها كلمه ''اخ'' يا ''اخوه'' به كار برده
است كه جمعا 67 مرتبه اين كلمه در نهج البلاغه استعمال شده است.
در اينجا به چند مورد آن اشاره مى شود:
روزى كه حضرت از اخبار غيبى كه از پيغمبر "ص" استفاده فرموده بود، شكل و لباس
قوم مغول و خونريزى آنها را بيان مى فرمود، مردى از قبيله كلب برخاست و گفت:
''خداوند به تو علم غيب عطا فرموده است''. حضرت در اول خطاب به او فرمود:
خطبه 128: يا اخا كلب.
اى برادرى كه از قبيله كلبى.
مردى از قبيله بنى اسد به آن حضرت عرض كرد: ''با آنكه شما سزاوار خلافت بوديد،
چگونه شد كه خلافت را از شما گرفتند؟'' در اينجا با وجود اينكه اين مرد سوال بى
جايى كرد، چنانكه از تندى جواب حضرت پيداست، مع ذلك آن حضرت در ابتدا فرمود:
حكمت 161: يا اخا بنى اسد.
اى برادرى كه از قبيله بنى اسدى.
هنگامى كه از ابوذر غفارى، پس از مرگش ياد مى كند، مى فرمايد:
حكمت 281: كان لى فيما مضى اخ فى الله.
در گذشته، برادرى در راه خدا داشتم.
حكمت 11: اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاحوان...
ناتوان ترين مردم كسى است كه از بدست آوردن برادران براى خويش ناتوان باشد.
حكمت 471: شر الاخوان من تكلف له.
بدترين برادران كسى است كه براى او رنج و مشقت بيفتد "دوستى با او سبب آزار
بشود". حكمت 472: اذا احتشم المومن اخاه فقد فارقه.
هر گاه مومن برادر خود را به خشم آورد، از او جدا شده است.
پيداست كه در تمام اين موارد، چنانكه شارحين نهج البلاغه گفته اند، مراد از كلمه
ى ''اخ'' برادر ايمانى و دوست و رفيق است نه برادر تنى و همزاد انسان.
كلمات تند و خشن
قرآن مجيد در مواردى كه عقايد باطل و سخنان ياوه ى مردم لجوج و عنود را نقل مى
كند، گاهى با كلمات تند و خشنى به آنها پاسخ مى دهد. على عليه السلام نيز چون از
يارانش بهانه جويى هاى بى مورد مشاهده مى فرمود يا سخن كفر آميزى مى شنيد در مقام
جواب، كلمات تند و درشتى را مناسب با خطا و گناه آنها ادا مى نمود.
قرآن مجيد از قول حضرت ابراهيم كه بت پرستان را مخاطب قرار مى داد، نقل مى كند:
انيباء:66 و 67: قال افتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم اف لكم
و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون.
چرا غير خدا چيزى را كه به هيچ وجه سودى به شما نمى دهد و زيانى نمى رساند،
پرستش مى كنيد؟ اف بر شما و اين بت هايى كه غير از خدا مى پرستيد.
درباره ى اهل دوزخ كه به ناحق پيامبران را تكذيب نمودند، مى گويد:
ملك:11: فسحقا لاصحاب السعير.
لعنت بر اهل دوزخ.
راجع به مردمى كه فرمان خدا را انجام نمى دهند، مى فرمايد:
عبس:17: قتل الانسان ما اكفره.
مرگ بر انسان كه چقدر ناسپاس است.
و نيز نسبت به دروغگويانى كه بدون تحقيق سخن مى گويند، مى فرمايد: ذاريات:10:
قتل الخراصون.
مرگ بر دروغگويان.
على عليه السلام بعد از آنكه سه مرتبه اصحابش را به جنگ تحريض فرمود و آنها
بهانه جويى نمودند و پنهان شدند، به آنها فرمود:
خطبه 34: اف لكم لقد سئمت عتابكم.
اف بر شما كه از سرزنش شما خسته شدم.
و نيز به خوارج نهروان فرمود:
خطبه 125: اف لكم لقد لقيت منكم برجا.
اف بر شما همانا از شما، شر و سختى ديدم.
برح بن مسهر طايى از خوارج نهروان و در زمان جنگ نهروان، پنهان و ساكت بود. او
پس از جنگ ظاهر شد و شعار خوارج را كه ''لا حكم الا لله'' بود به زبان آورد. على
عليه السلام سخن او را شنيد و فرمود:
خطبه 183: اسكت قبحك الله يا اثرم.
خاموش شو خدا ترا زشت گرداند اى بى دندان.
هنگامى كه نيكان و پرهيزگاران اصحابش به رحمت ايزدى پيوسته و متمردين ناسپاس،
باقى مانده بودند، ايشان را مخاطب نموده فرمود:
خطبه 129: و هل خلفتم الا فى حثاله لا تلتقى بذمهم الشفتان.
شما در ميان مردم نخاله يى باقى مانده ايد كه از پستى و بى لياقتى آنان، دو لب،
در سرزنششان روى هم نيفتد "يعنى انسان از نكوهش آنها ننگ دارد".
نكوهش بخل و امساك
ليل:8 -10: و اما من بخل و استغنى و كذب بالحسنى فسنيسره للعسرى.
اما آنكه بخل بورزد و بى نيازى بجويد و كلمه ى نيكو را تكذيب كند، زود باشد كه
براى او طريقه يى سختى پيش آريم.
محمد:38:... و من يبخل فانما يبخل عن نفسه و الله الغنى و انتم الفقراء.
هر كه بخل كند، درباره خويش بخل مى كند چرا كه خدا بى نياز است و شما محتاجيد.
حديد:24: الذين يبخلون و يامرون الناس بالبخل و من يتول فان الله هو الغنى
الحميد.
كسانى كه بخل ورزند و مردم را به بخل ورزيدن وادارند و هر كه رويگردان شود، خدا
بى نياز و ستوده است.
حكمت 121: عجبت للبخل يستعجل الفقر الذى منه هرب و يفوته الغنى الذى اياه طلب
فيعيش فى الدنيا عش الفقراء و يحاسب فى الاخره حساب الاغنياء.
شگفت دارم از مرد بخيل زيرا كه وى به سوى فقرى كه از آن گريزان است، مى شتابد و
توانگرى و غنايى را كه مى جويد، از دست مى دهد، پس در دنيا مانند تنگدستان زندگى مى
كند و در آخرت مانند توانگران به حسابش مى رسند.
بيان:
راجع به زيان و كيفر شخص بخيل، قرآن مجيد مى فرمايد: ''طريقه ى سختى برايش پيش
مى آوريم و او به خود، بخل مى كند'' يعنى زيانش به خود او بر مى گردد و نهج البلاغه
اين عقوبات را توضيح مى دهد كه اولا: بخيل در راه به دست آوردن مال رنج مى برد و
زحمت مى كشد و چون خرج نمى كند و نگه مى دارد از آن مال بهره يى نمى برد، ثانيا:
چنين شخصى در دنيا مانند فقرا زندگى مى كند و در آخرت هم كه بايد حساب به دست آوردن
آنها را پس بدهد، مانند اغنيا به حساب مى آيد. اين ست طريقه ى سخت و اين ست زيان
خود بخيل.
از نعمت زياد مست و مغرور نشويد
قصص:64: و كم اهلكنا من قريه بطرت معيشتها...
چه بسيار از آبادى ها را هلاك كرديم كه رفاه معاش آنها را طاغى و سركش ساخته
بود.
على عليه السلام در آخر خطبه يى كه اصحابش را به تقوى و تهيه ى توشه ى آخرت
موعظه مى كند، مى فرمايد:
خطبه 63: نسال الله سبحانه ان يجعلنا و اياكم ممن لا تبطره نعمه.
از خداوند مسالت مى نماييم كه ما و شما را از كسانى قرار دهد كه هيچ نعمتى او را
ياغى نكند.
در پايان نامه يى كه به قثم بن عباس نوشته است، سفارش مى كند كه:
نامه 33:... و لا تكن عند النعماء بطرا و لا عند الباساء فشلا...
هنگام نعمت و خوشى سركشى مكن و زمان سختى و گرفتارى سست و دلباخته مباش.
اطاعت خدا و رسول
احزاب:71:... من يطع الله و رسوله فقد فاز فوزا عظيما.
كسى كه خدا و رسولش را فرمان برد، به كاميابى بزرگى رسيده است.
نساء:85: من يطع الرسول فقد اطاع الله...
كسى كه اطاعت پيغمبر كند، خدا را اطاعت كرده است.
حكمت 92: ان ولى محمد من اطاع الله و ان بعدت لحمته و ان عدو محمد من عصى الله و
ان قربت قرابته.
دوست محمد "ص" كسى است كه خدا را فرمان برد، اگر چه خويشاوندى او با آن حضرت دور
باشد و دشمن محمد "ص" كسى است كه خدا را فرمان نبرد اگر چه خويشاوندى او نزديك
باشد.
و به حارث همدانى مى نويسد:
نامه 69: و اطع الله فى جمل امورك فان طاعه الله فاضله على ما سواها.
و خدا را در همه كارهايت اطاعت كن زيرا اطاعت خدا بر همه چيز فزونى دارد.
خطبه 147: فبعث محمدا- صلى الله عليه و آله- بالحق ليخرج عباده من عباده الاوثان
الى عبادته و من طاعه الشيطان الى طاعته...
خداوند، محمد "ص" را بحق مبعوث فرمود تا بندگانش را از پرستش بتها باز دارد و به
بندگى او رهنمايى نمايد و از فرمانبردارى شيطان، باز دارد و به فرمانبردارى او
هدايت نمايد.
حق و باطل
رعد:17: انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما
يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل
فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال.
خداوند از آسمان آبى فروفرستاد كه در دره ها به اندازه اش جارى شد و سيل كفى پف
كرده بياورد بعضى چيزها كه براى ساختن زيور يا كالا در آتش مى گدازند كفى مانند آب
دارد. خدا حق و باطل را چنين مثل مى زند كه كف به كنار افتاده، نابود مى شود ولى
چيزى كه به مردم سود مى دهد، در زمين باقى مى ماند. خدا مثلها را چنين مى زند.
حكمت 368: ان الحق ثقيل مرى ء و ان الباطل خفيف و بى ء.
حق سنگين است و گوارا و باطل سبك است و وبا آور. بيان:
در آيه شريفه، خداوند متعال، باطل را به كف روى آب سيل و روى فلز در كوره مثال
مى زند از اين جهت كه ظاهرش باد مى كند و جلوه يى دارد اما نه دوامى دارد و نه براى
مردم سودمند است و به اندك پفى، خانه اش ويران مى شود و بكلى از بين مى رود. اما حق
مانند آب باران، خالص و بدون كف يا مانند طلا و نقره ى ذوب شده، خالص است كه با
دوام و سودمند مى باشد، اگر چه مانند كف پف كرده، ظاهر آراسته يى ندارد و على عليه
السلام نيز همين مطلب را به شكل ديگرى بيان فرموده است.
خداوند از داشتن پدر و فرزند منزه است
اخلاص:3: لم يلد و لم يولد.
خداوند نزاده و زاده نشده است.
خطبه 181: لم يولد و سبحانه فيكون فى العز مشاركا.
خداوند سبحان زاده نشده است تا در عزت شريك داشته باشد.
چون غالبا در انسان چنين است كه اگر فرزند عزت و قدرتى داشته باشد پدرش هم همان
عزت و قدرت و بلكه بيشتر از او را دارد. پس اگر خدا پدر مى داشت آن پدر در عزت شريك
خدا مى شد.
خطبه 181: لم يلد فيكون موروثا هالكا.
و نزاييده است تا ارث دهنده و فناپذير باشد.
توالد و تناسل در انسان براى بقاى نوع و تبديل افراد از پدر به فرزند است و
غالبا پدر قبل از پسر مى ميرد و پسر از او ارث مى برد پس اگر خداوند، فرزند مى داشت
چنين تالى فاسدى پيدا مى شد.
خطبه 228: لم يلد فيكون مولودا. خداوند نزاييده است تا زاييده شده باشد.
در جنس حيوان به استثناى اصل اول زاييدن با زاييده شدن ملازمه دارد و هر كس
فرزند دارد مسلما پدرى هم داشته است بنابراين اگر خدا را فرزندى باشد لازم است او
را پدرى هم باشد.
خطبه 228: و لم يولد فيصير محدودا.
و زاييده نشده است تا محدود گردد.
زيرا زاييده شده، حادث است و هر حادثى زمان و مكان معين و محدودى دارد.
تفكر در تاريخ گذشتگان و عبرت گرفتن از آنها
قرآن مجيد پس از آنكه داستان مفصل و مشروح حضرت يوسف و پدر و برادرانش را بيان
مى كند و يك جمله هم راجع به تكذيب انبيا از زبان مردم آن روزگار نقل مى كند، به
اين جمله ى مباركه مى رسد:
يوسف:111: لقد كان فى قصصهم عبره لاولى الالباب.
در سرگذشت اينان بر خردمندان، عبرت و پند است.
و نيز در سوره حج، اقوام و ملكى را كه پيغمبران خويش را تكذيب نمودند و در ميان
خود ستم كردند و هلاك شدند، ذكر مى كند و سپس مى فرمايد:
حج 46: افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها او اذان يسمعون بها .
چرا در اين سرزمين سير نمى كنند تا دلهاى فهميده و گوشهاى شنوا پيدا كنند.
على عليه السلام در خطبه مفصل قاصعه مى فرمايد:
خطبه 234: و احذروا ما نزل بالامم قبلكم من المثلات بسوء الافعال و ذميم الاعمال
فتذكروا فى الخير و الشر احوالهم و احذروا ان تكونوا امثالهم فاذا تفكرتم فى تفاوت
حاليهم فالزموا كل امر لزمت العزه به حالهم و زاحت الاعداء له عنهم و مدت العافيه
فيه بهم و انقادت النعمه له معهم و وصلت الكرامه عليه حبلهم من الاجتناب للفرقه و
اللزوم للالفه و التحاض عليها و النواصى بها و اجتنبوا كل امر كسر فقرتهم و او هن
متهم من تضاغن القلوب و تشاحن الصدور و تدائر النفوس و تخاذل الايدى...
بترسيد از عذابها و سختى هايى كه در اثر زشتكاريها و بدكرداريها به امتهاى پيش
از شما رسيد و پيش آمدهاى آنان را در نيكى و بدى ياد آوريد و بر حذر باشيد از اينكه
مانند آنان باشيد و هر گاه در تفاوت دو حالت نيك و بد ايشان انديشه كرديد، اختيار
كنيد هر كارى را كه ايشان به سبب آن ارجمند گشتند و دشمنانشان دور گشت و تندرست
ماندند و نعمت و آسايش بدست آوردند و بزرگوارى ريسمان ايشان را متصل كرد، مانند
دورى نمودن از اختلاف و چسبيدن به الفت و ترغيب و سفارش درباره ى آن. دورى كنيد از
هر كارى كه كمر پيشينيان را شكست و قدرتشان را سست نمود مانند دل به كينه ى يكديگر
بستن و سينه را از دشمنى هم پر كردن و پشت كردن و پشت به يكديگر نمودن و يارى نكردن
دستها يكديگر را.
همچنين در نامه يى به حارث همدانى مى نويسد:
نامه 69: و صدق بما سلف من الحق و اعتبر بما مضى من الدنيا ما بقى منها فان
بعضها يشبه بعضا و اخرها لا حق باولها.
از گذشته آنچه حق بوده است، تصديق كن و از گذشته ى دنيا براى باقيمانده ى آن،
عبرت گير زيرا بعضى از آن مانند بعضى ديگر است و آخرش پيوسته به اولش مى باشد.
على "ع" در نامه يى به پسرش امام حسن "ع" مى نويسد:
نامه 31: و اعرض عليه اخبار الماضين و ذكره بما اصاب من كان قبلك من الاولين و
سر فى ديارهم و اثارهم فانظر فيما فعلوا و عما انتقلوا...
سرگذشت پيشينيان را بر دلت عرضه كن و آنچه به آنها رسيده است، به يادش آور و در
منازل و آثارش كه از آنها باقى مانده، سير كن، پس ببين چه كردند و از چگونه منازلى
انتقال يافتند؟
در قسمت ديگر اين نامه ى شريف، مى فرمايد: اى بنى، انى- و ان لم اكن عمرت عمر من
كان قبلى- فقد نظرت به اعمالهم و بكرت فى اخبارهم و سرت فى اثارهم حتى عدت كاحدهم
بل كانى بما انتهى الى من امورهم قد عمرت مع اولهم الى اخرهم فعرفت صفو ذلك من كدره
و نفعه من ضرره.
پسركم! اگر چه من مانند پيشينيان عمر دراز نكردم ولى در كردار ايشان نگريستم و
در سرگذشت آنها فكر نمودم و در آثارى كه از آنها باقى مانده است، سير كردم، چنانكه
مانند يكى از آنها شدم بلكه به سبب آنچه از كارهاى آنها به من رسيده است، چنان شدم
كه گويى از اول تا آخر با ايشان زندگى كردم و در نتيجه كارهاى خوب و پاكيزه ى آنها
را از كردار زشت و تيره ى ايشان تميز دادم و سودش را از زيانش شناختم.
در قسمت آخر اين رساله مى فرمايد:
استدل على مالم يكن ما قد كان فان الامور اشباه و لا تكونن ممن لا تنفعه العظه
الا اذا بالغت فى ايلامه، فان العاقل يتعظ بالادب و البهائم لا تتعظ الا بالضرب.
از آنچه كه مى بينى و اتفاق افتاده است، به آنچه كه نديده يى پى ببر و استدلال
كن زيرا امور دنيا مانند يكديگر است، و از كسانى مباش كه موعظه و اندرز سودشان ندهد
مگر اينكه آنها را زياد بيازارى، همانا خردمند، با ادب پند مى آموزد و چهارپايان جز
با كتك پند نمى گيرند.