مطلوب كل طالب من كلام على بن ابى طالب (ع )

شرح رشيد الدين وطواط (573 ه - ق)
تصحيح و تعليقات: دكتر محمود عابدى‏

- ۳ -


O الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 4213، المناقب / 375، لطايف الامثال / 70.
كلمه دهم : بشر مال  البخيل بحادث او وارث .
(بشارت ده مال (213) بخيل را به آفتى از روزگار يا به (214) ميراث خوارى .)
معنى اين كلمه به تازى :
مال البخيل لا يصرف فى طرق الخيرات و وجوه المبرات ، فيكون معرضا (215) لحادث يصطلمه ، او لوارث يلتقمه .
معنى اين كلمه به پارسى :
خواسته بخيل يا در آفت روزگار تلف گردد، يا به دست ميراث خوار افتد، از بهر آن كه بخيل را دل ندهد كه مال خويش را خوش بخورد، يا در وجه خيرات و طريق مبرات (216) بكار برد.
شعر:

هر كه را مال هست و خوردن نيست
او از آن مال بهره كى دارد
يا به تاراج حادثات دهد
يا به ميراث خوار بگذارد
O الاعجاز / 28، المناقب / 375.
كلمه يازدهم : لاتنظر الى من قال ، و انظر الى  ماقال .
(منگر بدان كه (217) گفت : بنگر بدانچه گفت .)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا سمعت كلاما فلا تنظر الى حال قائله و لكن انظر الى كثرة طائله ، (218) فرب جاهل يقول خيرا، و رب فاضل يقول شرا.
معنى اين كلمه به پارسى :
در گوينده سخن منگر كه شريف است يا وضيع ، (219) عالم است يا جاهل ، (220) در نفس سخن نگر؛ اگر نيك باشد نگاهدار، و اگر بد باشد (221) بگذار.
شعر:
شرف قائل و خساست او
در سخن كى كنند هيچ اثر؟
تو سخن را نگر كه حالش چيست
در گزارنده سخن منگر
O الاعجاز / 28، المناقب / 375، شرح غرر و درر: ش 10189.
كلمه دوازدهم : الجزع عند البلاء تمام المحنة . 
(زارى (222) نزديك بلا، تمامى محنت (223) است .)
معنى اين كلمه به تازى :
الصبر عند البلاء من جاذبات المثوبة ، و الجزع عند البلاء من جالبات العقوبة ، و اى محنة تكون اتم من فقدان المثوبة الابدية ، و وجدان العقوبة (224) السرمدية ؟
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را بلائى رسد(225) يا (226) آفتى روى بدو نهد، (227) او در (228) آن بلا زارى كند يا در آن آفت اضطراب نمايد و صبر و تسليم را سرمايه كار و پيرايه روزگار خويش (229) نسازد، از ثواب ابد محروم ماند، و به عقاب سرمد(230) گرفتار شود، و چه (231) محنت بود تمام تر از اين حالت ؟
شعر:
در بليت جزع مكن كه جزع
بتمامى دلت كند رنجور
هيچ رنجى تمامتر زان نيست
كز ثواب خداى مانى دور
كلمه سيزدهم : لا ظفر مع البغى . 
(نيست پيروزى (232) با فرهى (233) كردن .)
معنى اين كلمه به تازى :
من طلب بالبغى شيئا فالغالب انه لايجد ذلك المطلب و لا يرد ذلك المشرب ، و ان وجده مرة او ظفر به كرة ، فلا يتمتع به ، فكانه لم ينله و لم يحز، (234) و لم يظفر به و لم يفز.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه به ظلم و فرهى كردن (235) چيزى طلب كند، غالب آن است كه آن چيز را به دست نيارد و بر آن (236) چيز ظفر نيابد، و اگر بنادر به دست آرد و ظفر يابد، از آن چيز برخوردارى (237) و انتفاع نگيرد، پس همچنان باشد (238) كه (239) ظفر نيافته بود. (240)
شعر:
هر كه از راه بغى چيزى جست
ظفر از راه او عنان برتافت
ور ظفر يافت منفعت نگرفت
پس چنان است آن ظفر كه نيافت (241)
O الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 10508، المناقب / 375.
كلمه چهاردهم : لاثناء مع الكبر. 
(نيست ثنا با كبر.)
معنى اين كلمه به تازى :
المتكبر لاتخلع عليه اردية الثناء، و لا تقطع اليه اودية الرجاء.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه متكبر باشد مردمان (242) ثناى او نگويند و ولاى او نجويند. (243)
شعر:
هر كرا كبر پيشه (244) شد، همه خلق
در محافل جفاى او گويند
وان كه بر منهج تواضع رفت
همه عالم ثناى او گويند(245)
O الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 10520، المناقب / 375.
كلمه پانزدهم : لا بر مع شح . 
(نيست نيكويى با بخيلى .)
معنى اين كلمه به تازى :
الشحيح لا يثبت على الناس الحقوق (246) فلا يلقى من (247) الناس الا العقوق .
معنى اين كلمه به پارسى :
مردمان نيكويى نگويند و طاعت دارى ننمايند(248) آن كس را كه بخيل باشد، (249) از بهر آن كه از او خيرى (250) نبينند و (251) نفعى نگيرند.
شعر:
هر كه را بخل پيشه (252) شد، دگران
نيست ممكن كه طاعتش دارند
حق گزارى است طاعت و او را
نبود حق ، چگونه بگزارند (253)
O الاعجاز / 28، المناقب / 375، و نيز رك : شرح غرر و درر: ش 10521.
كلمه شانزدهم : لا صحة مع النهم . 
(نيست تندرستى با (254) بسيار خوردن .)
معنى اين كلمه به تازى :
من قل غذاوه قلت ادواوه ، (255) و من كثر طعامه كثرت اسقامه . (256)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه بسيار خورد پيوسته معده او گران (257) و تن او ناتوان باشد، و هر كه اندك خورد حال او به (258) خلاف اين حال باشد. (259)
شعر:
نشود جمع هيچ مردم را
تندرستى و خوردن بسيار
مذهب خويش ساز كم خوردن
گرت (260) جان عزيز هست بكار
O الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 10524، المناقب / 375.
كلمه هفدهم : لا شرف مع سوء الادب . (261) 
(نيست بزرگى با بدى ادب .) (262)
معنى اين كلمه به تازى :
علو الرتب لا ينال الا بحسن الادب .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه بى ادب باشد از بزرگى محروم ماند، و به درجه اشراف و اكابر و اعيان و اماثل (263) نرسد. (264)
شعر:
بى ادب مرد كى شود مهتر
گرچه او را جلالت (265) نسب است
باادب باش تا بزرگ شوى
كه بزرگى نتيجه ادب است
O الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 10530، المناقب / 375.
كلمه هجدهم : لا اجتناب محرم مع حرص . (266) 
(نيست دور شدن از حرام با حرص ).
معنى اين كلمه به تازى :
اياك و الحرص ، فان الحرص يلقى صاحبة فى المحذورات ، و يقوده (267) الى المحظورات . (268)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را در طبيعت حرص سرشته شد (269) نتواند كه از حرام بگريزد، (270) يا(271) از محظورات بپرهيزد.
شعر:
حرص سوى محرمات كشد
خنك آن را (272) كه حرص را بگذاشت
گر نخواهى كه درحرام افتى
دست از حرص مى ببايد داشت
O الاعجاز / 28، المناقب / 375.
كلمه نوزدهم : لا راحة مع حسد. (273) 
(نيست راحت با حسد.)
معنى اين كلمه به تازى :
الحسود يغتم بما يفيض الله من خيره على غيره ، و خيرات الله الحاصلة (274) فى بلاده الواصلة الى عباده لا تنقطع ركائبها و لا تنقشع (275) سحائبها، (276) فلاجل هذا لايكون للحسود قط فى الحياة طيب ، و من (277) الراحات (278) نصيب . (279)
معنى اين كلمه به پارسى :
مردم حسود پيوسته از نيكوييى (280) كه خداى - عز و جل - ديگران (281) را دهد، اندوهگن (282) باشد و (283) راحت عمرو لذت عيش (284) نيابد.
از حسد دور باش و (285) شاد بزى
با حسد هيچ كس نباشد شاد
گر طرب را نكاح خواهى كرد(286)
مر حسد را طلاق بايد داد
O عقد الفريد 2/119و الاعجاز / 28 و شرح غرر و درر: ش 10435 (...لحسود) المناقب / 375.
كلمه بيستم : لا محبة مع مراء. 
(نيست دوستى بالجاج .)
معنى اين كلمه به تازى :
اللجاج يورث العداوة ، و يذهب من العيش الحلاوة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه لجاج پيشه كند مردمان از دوستى او بگريزند(287) و از مجالست او(288) بپرهيزند.
شعر:
ابله است آن كه فعل اوست لجاج
ابلهى را كجا علاج بود
تا توانى لجاج پيشه مگير(289)
كافت دوستى لجاج بود
O الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 10435، المناقب / 375.
كلمه بيست و يكم : لا سودد مع انتقام .  
(نيست مهترى با كينه خواستن .) (290)
معنى اين كلمه به تازى :
الرجل المنتقم لا يقطف له ثمرات السعادة ، و لا يعقد عليه خرزات السيادة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه خواهد كه مهتر شود(291) او را دست از كينه خواستن ببايد داشت (292) و مذهب انتقام را بيكبارگى ببايد گذاشت ، (293) و تا تواند(294) به عفو كوشيد(295) و لباس احتمال پوشيد. (296)
شعر:
صولت انتقام از مردم
دولت مهترى كند باطل
از ره انتقام يكسو شو
تا نمانى ز مهترى عاطل
O الاعجاز / 28، شرح غرر و درر: ش 10518، المناقب / 375.
كلمه بيست و دوم : لازيارة مع زعارة . 
(نيست زيارت با بدخويى .)
معنى اين كلمه به تازى :
ينبغى ان (297) يكون الانسان عند زيارة صديقه حسن الخلق ، (298) رقيق حواشى النطق ، فان الزائر اذا كان زعرا(299) لايكون زائرا، بل يكون اسدا زائرا.(300)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه (301) به زيارت كسى رود بايد كه به وقت زيارت خوشخوى و گشاده روى (302) باشد، (303) چه اگر در آن وقت بدخويى كند و از سنن لطف ، (304) قولا و فعلا، عدول نمايد، آن زيارت (305) باطل كرده باشد.
شعر:
چون زيارت كنى عزيزى را
روى خوش دار و خوى از آن خوشتر
چه اگر بدخويى كنى آن جا
آن زيارت شود هبا و هدر
O الاعجاز / 28 و المناقب / 375 (...دعارة ).
كلمه بيست و سوم : لا صواب مع ترك المشورة . 
(نيست صواب با فرو (306) گذاشتن مشورت . (307)معنى اين كلمه به تازى : (308)
المشاورة فى الامور داعية الى الصواب و الصلاح ، هادية الى النجاة و النجاح .
معنى اين كلمه به پارسى :
در همه كارها با عقلا مشاورت (309) و با علما مذاكرت بايد كرد، (310) چه مشاورت مرد را به صواب رساند و از خطا نگاه (311) دارد. (312)
شعر:
مشورت رهبر صواب آمد (313)
در همه كار مشورت بايد
كار آن كس كه مشورت نكند
نادره (314) باشد ار صواب آيد
O الاعجاز / 28، المناقب / 375.
كلمه بيست و چهارم : لا مروءة لكذوب . 
(نيست مروت مر دروغگوى (315) را.)
معنى اين كلمه به تازى :
من لم يكن له صدق (316) الاقوال لم يكن له حسن الافعال ، فيكون خاليا من خصائص المروءة ، عاريا من ملابس الفتوة ، و لهذا قيل : الصدق ام الفضائل ، و الكذب ام الرذائل .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را صدق گفتار نباشد(317) حسن كردار نباشد، و هر كه چنين باشد(318) از مروت خالى و از فتوت عارى بود.
شعر:
هر كه باشد دروغزن بروى
از مروت كجا فروغ بود؟
گر كند عهد، آن خداع (319) بود
ور دهد وعده ، آن دروغ بود
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 10582، المناقب / 375.
كلمه بيست و پنجم : لا وفاء لملول . 
(نيست وفا(320) با مردم ملول .)(321)
معنى اين كلمه به تازى :
الانسان اذا كان ملولا لا يعتمد على عهده ، و لايعول على وعده ، فانه اذا مل نقض العهد، و اذا سئم اخلف الوعد.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه (322) ملول باشد بر عهد بستن و دوستى جستن او هيچ اعتماد نباشد؛ از بهر آن كه چون سلطان (323) ملالت و شيطان سآمت برو(324) مستولى گردد، هم عهد را بشكند(325) و هم دوستى (326) را تباه كند.
شعر:
مطلب تو وفا ز مرد ملول
نشود مجتمع ملال و وفا
گر كند عهد چون ملالش خاست (327)
بشكند عهد را به دست جفا
O عقد الفريد 2/319 (لا اخاء...) الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 10437، المناقب / 375.
كلمه بيست و ششم : لا كرم اعز من التقى . 
(نيست هيچ كرم بزرگوارتر(328) از پرهيزگارى .)
معنى اين كلمه به تازى :
من كان تقيا فهو عند الله مكرم و عند الناس معظم ، ان اكرمكم عند الله اتقيكم . (13 / حجرات ) .
ولها معنى آخر و هو: ان الكرم على نوعين : احدهما ان يكف الانسان شره عن غيره ، و ثانيهما ان يجعل الانسان نصيبا للغير من خيره ، فالاول يسمى تقى و زهادة ؛ و الثانى يسمى جودا و افادة ، و الاول اشرف من الثانى لان فائدته اتم و منفعته اعم ؛ و لهذا كان الانبياء - صلوات الله عليهم - يوصون بكف الاذى عن الناس . (329)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه پرهيزگار باشد (330) به نزديك خداى - عز و جل - گرامى (331) بود(332) و به نزديك مردمان بزرگ و نامى . (333)
و نيز اين كلمه را معنى ديگر توان گفت ، و آن معنى آن است كه : (334) كرم دو گونه است : (335) يك گونه (336) آن است كه خلق را از شر خويش ايمن دارد(337) و اين (338) پرهيزگارى است ، و گونه ديگر(339) آن است (340) كه خلق را از خير خويش (341) نصيب دهد؛(342) و اين جوانمردى است و پرهيزگارى شريف تر از جوانمردى ، (343) به حكم آن كه فايده او كاملتر است (344) و منفعت او شامل تر.
شعر:
گر كريمى به راه تقوى رو
ز آن كه تقوى سر همه كرم است
ناگرفتن درم زوجه حرام
بهتر از بذل كردن درم است
O دستور معالم / 34 (لاكنز اعز من التقوى )، شرح غرر و درر: ش 10464، الاعجاز / 29، المناقب / 375 (...التقوى ).
كلمه بيست و هفتم : لا شرف اعلى من الاسلام . 
(نيست هيچ شرف بلند پايه تر از مسلمانى .) (345)
معنى اين كلمه به تازى :
المسلم عزيز عند الله و ان رق حاله و الكافر ذليل عند الله و ان كثر ماله ، و اى شرف يكون اعلى من العزة الموبدة و اوفى من الكرامة المخلدة ؟(346)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه مسلمان شد به عز جاودانى و شرف دو جهانى رسيد، (347) و عقلا دانند كه عز مويد(348) بهتر (349) از ملك گذرنده و مال ناپايدارنده . (350)
شعر:
اى كه در ذل كفر ماندستى
عز اسلام داده اى از كف
گر شرف بايدت مسلمان شو
كه چو اسلام نيست هيچ شرف
O نهج البلاغه ، حكمت 371، دستور معالم / 34، الاعجاز / 29
كلمه بيست و هشتم : لا معقل احسن (351)من الورع . 
(نيست پناهى نيكوتر از پرهيزگارى . (352) معنى اين كلمه به تازى :
الورع للانسان احسن معقل و ملاذ، (353) و احصن موئل و معاذ. (354)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه خواهد تا(355) از حوادث دنيا و نوايب عقبى امان يابد، او را در پناه (356) ورع بايد گريخت ، (357) چه به بركات ورع هيچ آفت در دو جهان بدو (358) نرسد.
شعر:
اى كه از (359) دفع لشكر آفات
عاجزى و ترا سپاهى نيست
در پناه ورع گريز از آنك
از ورع نيكتر (360) پناهى نيست
O نهج البلاغه حكمت 371 و دستور معالم / 34 (در هر دو احصن )، الاعجاز / 29 (احرز)
كلمه بيست و نهم : لا شفيع انجح من التوبة . 
(نيست هيچ شفيع (361) حاجت رواتر از توبه . (362) معنى اين كلمه به تازى :
من تمسك بحبل التوبة و الاعتذار، و تشبث بذيل الندامة و الاستغفار، ثم اشتغل بعد ذلك برفع حاجاته و عرض مهماته على الحضرة الالهية ، فانه ببركة التوبة تقضى حاجاته (363) و ان كثرت ، و تكفى مهماته و ان كبرت .
و لها(364) معنى آخر و هو: ان العبد اذا جنى جناية مقتضية للمعاتبة مستدعية للمعاقبة ، فلا مخلص له من اظفار تلك الآفة و من مخالب تلك المخافة الا بالشفاعة (365) او بالتوبة ، لكن جاز ان يكون كثرة الشفاعات تهيج (366) غضب الحليم و تشعل لهب الكريم ، فيحرم الجانى ، بسبب ذلك ، برد العفو المطلوب زلاله ، المحبوب ظلاله ، و كثرة التذلل (367) عند الاقرار بالحوبة يحبها كل احد و يرق لها كل خلد، فاذن التوبة من الشفاعة انفع و لضرر العقوبة ادفع .

معنى اين كلمه به پارسى :

هر كه توبه كند و آن گاه (368) از خداى - عز و جل - حاجتى خواهد خداى - عز و جل - به بركت توبه آن (369) حاجت او (370) رواكند، پس هيچ شفيعى (371) در دين و دنيا(372)، و آخرت (373) و اولى (374) بهتر از توبه نباشد.
و نيز اين كلمه را معنى ديگر توان گفت ، و آن معنى اين (375) است كه : اگر كهترى گناه (376) كند و مهتر بر او خشم آلود شود، پس آن (377) كهتر توبه كند و دست در حبل اعتذار و دامن استغفار زند و خضوع و خشوع نمودن گيرد، اين حال به رضاى مهتر نزديكتر از آن باشد كه به نزديك مردمان رود و شفيعان انگيزد، و مهتر را از جوانب دردسر دهد.
شعر:
اى كه بى حد گناه كردستى
مى نترسى از آن فعال شنيع ؟
توبه كن تا رضاى حق يابى
كه به از توبه نيست هيچ شفيع
O نهج البلاغه حكمت 371، دستور معالم / 34، الاعجاز / 29، المناقب /375.
كلمه سى ام : لا لباس اجمل من السلامة . 
(نيست هيچ پوشيدنى نيكوتر(378) از سلامت .)
معنى اين كلمه به تازى :
السلامة للانسان اصفى شربة يحتسيها، و اضفى حلة يكتسيها.
معنى اين كلمه به پارسى :
چون مردم (379) كاس صحت نوشيد(380) و لباس سلامت پوشيد، (381) مى بايد كه قناعت كند و گرد(382) افزونى نگردد تا به سبب طمع فاسد و طلب زايد، آن جام صحت و جامه (383) سلام را به باد ندهد.(384)
شعر:
مرد را، گر ز عقل با بهره است (385)
هيچ كسوت به از سلامت نيست
به سلامت اگر نباشد شاد
كسوت او بجز ندامت نيست
O دستور معالم / 34، الاعجاز / 35 (هر دو...من العافيه ، شرح غرر و درر: ش 10635، المناقب / 375.
كلمه سى و يكم : لا داء اعى من الجهل . 
(نيست هيچ (386) دردى بى درمان تر از نادانى .)
معنى اين كلمه به تازى :
الجهل ليس لدائه علاج ، و لا لظلمائه (387) سراج ، و لا لغمائه انفراج .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را جهل در غريزت مركوز شد، و نادانى در جبلت سرشته (388) گشت ، (389) نصيحت هيچ عاقل و موعظت هيچ فاضل او را سود ندارد، و هرگز دامن از جهالت و آستين از (390) ضلالت نگذارد.(391)
شعر:
علم درى است نيك با قيمت
جهل دردى است سخت بى درمان
نيست از جهل جز شقاوت نفس
نيست از علم جز سعادت جان
O الاعجاز / 29، المناقب / 375، شرح غرر و درر: ش 10629 (لاداء ادوء من الحمق )
كلمه سى و دوم : لا مرض اضنى من قلة العقل . 
(نيست هيچ بيمارى (392) نزارتر(393) از اندكى عقل .)(394)
معنى اين كلمه به تازى :
قلة العقل اشد الم و اشق سقم ، (395) قيل لواحد: استراح من لا عقل له قال : لا (396)، بل مستراح من لا عقل له . (397)
معنى اين كلمه به پارسى :
هيچ بيمارى صعب تر از كم خردى نيست ، به سبب آن كه مردم صحيح آن باشد(398) كه از او(399)افعال قويم (400) و اعمال مستقيم (401) صادر گردد، (402) و هيچ كم (403) خرد برين گونه نيست (404)، پس هيچ كم خرد صحيح نيست . (405)
شعر:
اى كه روز و شب از طريق علاج
در فزونى جسم و جان خودى
پاره اى در خرد فزاى كه نيست
هيچ بيماريى چو كم خردى
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 10763، المناقب / 375.
كلمه سى و سوم : لسانك يقتضيك ما عودته . 
(زبان تو تقاضا مى كند ترا(406) آن چه عادت كرده اى (407) تو آن (408) را.)
معنى اين كلمه به تازى :
عود لسانك من القول اجمله و من الخير اكمله ، فانك ان عودته الشر لم تامن ان تبدر منه او تصدر عنه ، على موجب عادتك لا على موجب ارادتك ، كلمة شر تكدر كاسك ، بل تطير راسك .
معنى اين كلمه به پارسى :
زبانرا بر نيك خوى (409) بايد كرد، (410) و بر بدخوى نبايد كرد، چه روا بود كه به (411) حكم عادت بر زبان ، در موضعى نازك ، از آن بد كه بر آن (412) خوى كرده باشد، كلمه اى رود (413) كه (414) خداوند زبان را زيان دارد.
شعر:
بر نكو خوى كن زبانت را
كان رود بر زبان كه خوى كند
خويش ار بر بدى كنى ، (415)روزى
پيش خلقت سياه روى كند
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 7611، المناقب / 375.
كلمه سى و چهارم : المرء عدو ما جهله . 
(مرد دشمن است آن چيزى (416) را كه نداند. (417) معنى اين كلمه به تازى :
المرء اذا لم يعرف علما قرع مروته ، و مزق فروته ، و ذم اربابه و عادى اصحابه .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه علمى را(418) نداند پيوسته در پوستين آن علم افتاده بود (419) و اصحاب آن علم را بد مى (420)گويد و مذمت مى كند. (421)
شعر:
مردمان دشمنند (422) علمى را
كه زنقصان (423) خود ندانندش
علم اگرچه خلاصه دين است
چون ندانند كفر خوانندش
O نهج البلاغه حكمت 172 و 438 (الناس اعداء ما جهلوا)، الاعجاز / 29، المناقب / 375.
كلمه سى و پنجم : رحم الله امرء عرف قدره و لم يتعد طوره . 
(رحمت كناد خداى بر آن مرد(424) كه بشناخت اندازه خويش ، و (425) در نگذشت از حد خويش .)
معنى اين كلمه به تازى :
رحم الله امرء عرف انه فطر من صلصال لا من سلسال ، و خلق من ماء مهين لا من ماء معين ، فلم يتكبر على اقرانه ، و لم يتجبر على اخوانه .
معنى اين كلمه به پارسى :
مردم (426) را چنان بايد بود كه قدر خويش بداند(427) و از اندازه خويش در نگذرد، (428) تا هم از خالق (429) رحمت يابد(430) و هم از خلايق مدحت .
شعر:
رحمت ايزدى بر آن كس باد
كه عنان در كف جنون ننهد
قدر خود را بداند و هرگز
قدم (431) از حد خود برون ننهد
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 5204، المناقب / 375.
كلمه سى و ششم : اعادة الاعتذار تذكير للذنب . (432) 
(دگرباره (433) عذر خواستن ياد دادن بود مر گناه را.)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا اذنبت ذنبا، فلا تعتذر منه (434) الاكرة واحدة ، و لا تستغفر منه الا مرة فاردة ، فان اعادة العذر مذكرة للذنوب ، مقررة للعيوب .(435)
معنى اين كلمه به پارسى :
چون از گناهى يك بار عذر خواستى ديگر بار(436) به سر آن عذر نبايد شد ؛ (437) چه تازه كردن عذر تازه كردن گناه باشد.
شعر:
عذر يك بار خواه از گنهى
كز دوبار ست نقص جاه ترا
به سر عذر باز رفتن تو
تازه كردن بود گناه ترا
O الاعجاز / 29 (...الذنب )، شرح غرر و درر: ش 1428، المناقب / 375، شرح نهج 20/340 (...بالذنب )
كلمه سى و هفتم : النصح بين الملا تقريع . 
(نصيحت در ميان انجمن سرزنش (438) باشد.)
معنى اين كلمه به تازى :
من نصح اخاه على ملا من الناس ، فقد هتك ستره و افشى سره . (439)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه دوستى را نصيحت كند تنها بايد كرد، چه نصيحت در ميان مردمان فضيحت باشد.
شعر:
گر نصيحت كنى به خلوت كن
كه جز اين شيوه نصيحت نيست
هر نصيحت كه بر(440) ملا باشد
آن نصيحت بجز فضيحت نيست
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 9966، المناقب / 375، شرح نهج البلاغه 20/341
كلمه سى و هشتم : اذا تم العقل نقص الكلام . 
(چون تمام شود خرد(441) بكاهد سخن .)
معنى اين كلمه به تازى :
المرء اذا تم عقله لم يتكلم الا بقدر الحاجة ، و لم يحم حول (442) الهذيان و اللجاجة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را عقل تمام شد(443) در مجامع بيهوده نگويد و زبان خويش را از سخن زيانكار(444) نگاه دارد. (445)
شعر:
هر كه را اندك است مبلغ (446) عقل
بيهده گفتنش بود بسيار
مرد را عقل چون بيفزايد
در مجامع بكاهدش گفتار
O نهج البلاغه حكمت 71، الاعجاز / 29، المناقب / 375، مجمع الامثال 4/55
كلمه سى و نهم : الشفيع جناح الطالب . 
(شفيع (447) بال جوينده است .)
معنى اين كلمه به تازى :
الطالب بواسطة الشفيع يصل الى مرامه و مطلبه ؛ كما ان الطائر بواسطة الجناح يصل الى (448) مطعمه و مشربه .
معنى اين كلمه به پارسى :
چون مردم (449) را به بزرگى حاجت افتد، و او آن حاجت (450) به زبان خويش ‍ رفع نتواند كرد، دست در دامن شفيعى زند و به (451) عنايت آن شفيع (452) به حاجت خويش رسد، چنان كه مرغ به استظهار بال به مطعم و مشرب خويش (453) رسد.
شعر:
اى كه هستى تو طالب حاجات
بيخ نوميدى از دلت بركن
تا به مطلوب خود رسى ز ملوك
دست در دامن شفيعى زن
O نهج البلاغه حكمت 63، الاعجاز / 29، المناقب / 375.
كلمه چهلم : نفاق المرء ذلة . (454) 
(نفاق مرد خوارى باشد.)(455)
معنى اين كلمه به تازى :
المنافق يكون ذليلا عند الخالق ، حقيرا عند الخلائق .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه نفاق پيشه كند و ظاهر خويش به خلاف باطن دارد، او(456) به نزديك خداى - عز و جل - ذليل باشد و به نزديك (457) آدميان حقير.
شعر:
اى كه دارى نفاق اندر دل
خار بادت خليده اندر حلق
هر كه سازد نفاق پيشه خويش
خوار گردد بنزد(458) خالق و خلق
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 9988، المناقب / 375.
كلمه چهل و يكم : نعمة الجاهل كروضة فى مزبلة . 
(نعمت نادان چون سبزه زارى (459) است در سرگين دانى .)(460)
معنى اين كلمه به تازى :
نعمة من لا علم لديه ، و لا اثر من الفضل عليه ، كروضة فى مزبلة وضعت فى غير موضعها، و وقعت فى غير موقعها.
معنى اين كلمه به پارسى :
مردم (461) نادان سزاوار نعمت و شايسته حشمت نباشد، و اگر نعمتى يابد يا حشمتى به دست آرد برو(462) نزيبد، چنان كه سبزه زار در(463) مزبله نزيبد(464) و نيكو نيايد.(465)
شعر:
اى كه دارى هنر ندارى مال
مكن از روزگار خود گله اى
نعمت و جهل را مخواه كه هست
روضه اى در ميان مزبله اى
O شرح غرر و درر: ش 9956، ترجمه جاودان خرد / 119، المناقب / 375.
كلمه چهل و دوم : الجزع اتعب من الصبر. 
(زارى كردن دشوارتر از صبر كردن است .) (466)
معنى اين كلمه به تازى :
الجزع من الصبر اتعب ، و القلق من السكون اصعب .
معنى اين كلمه به پارسى :
جزع كردن در وقوع نوايب و نزول مصايب ، (467) دشوارتر و رنجور كننده تر از صبر و قرار(468) و سكون و وقارست .
شعر:
در حوادث به صبر كوش ، كه صبر
به رضاى خداى مقرون است
تن مده در جزع ، كه رنج جزع
صد ره از رنج صبر افزون است
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 1198، المناقب / 375.
كلمه چهل و سوم : المسؤ ول حر حتى يعد. 
(مسؤ ول آزادست تا آن گاه (469) كه وعده دهد.)
معنى اين كلمه به تازى :
المسوول ما لم يعد كان بالخيار (470) فى المنع و الاعطاء، و الاسراع و الابطاء، فاذا وعد صار انجاز الوعد لازما فى ذمته ، واجبا على همته .
معنى اين كلمه به پارسى : (471)
مرد مسوول تا وعده نداده است و زبان گرو نكرده است ، (472) آزاد است و زمام ايثار و عنان اختيار دردست اوست ، اگر خواهد بكند و اگر خواهد نكند؛ اما چون وعده داد و زبان گرو كرد، (473) در بند وفا كردن وعده ماند و زمام ايثار و عنان اختيار از روى مردمى (474) از دست او بيرون شد.(475)
و اين كلمه (476) را معنيى ديگر توان گفت ، و آن معنى آن است كه : مرد مسوول تا وعده نداده است و زبان گرو نكرده (477) سائل او را حر داند و آزاده خواند؛ (478) اما چون وعده داد و زبان گرو كرد سائل در حريت او متوقف و در آزادگى وى (479) متشكك (480) گشت ، و منتظر ماند. اگر وعده را وفا كند گويد كه : حرست و آزاده ، و اگر وعده را وفا نكند گويد كه : (481) نه حر است و نه آزاده .
شعر:
مرد مسوول چون دهد وعده
خويشتن در مقام شك فكند
هست حر گر ره وفا سپرد
نيست حر گر در خلاف زند
O نهج البلاغه ، حكمت 336، الاعجاز / 29 (...ما لم يعد)، المناقب / 375.
كلمه چهل و چهارم : اكبر الاعداء اخفاهم مكيدة . 
(بزرگترين دشمنان پوشيده ترين ايشان است به مكر و كيد.) (482)للّه للّه للّه
معنى اين كلمه به تازى :
اكبر الاعداء من يستر مكايد شره و مصايد ضره ، و يكتم غوائل غدره و حبائل مكره .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه دشمنى نهان دارد و دوستى آشكارا كند، او بدترين (483) دشمنان باشد؛ از(484) بهر آن كه حذر(485) از دشمن ظاهر(486) ممكن است و از دشمن باطن ممكن نيست . (487)
شعر:
بدترين دشمنى تو آن را دان
كه به ظاهر ترا نمايد بر
هست ممكن حذر ز دشمن جهر
نيست ممكن حذر ز دشمن سر
O الاعجاز / 29 (...اخفاهم مشورة !) المناقب / 375.
كلمه چهل و پنجم : من طلب ما لا يعنيه ، فاته ما يعنيه . 
(هر كه طلب كند آن چه (488) او را به كار نيايد، از او بشود آن چه او را به كار آيد.)
معنى اين كلمه به تازى :
من طلب ما لا يعنيه و حاول لا يغنيه ، فاته ما ينفعه فى المهمات ، و حازه (489) ما يمنعه من الملمات .(490)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه چيزى طلب كند كه لايق كار و در خور روزگار (491) او نباشد، از او چيزى فوت مى شود كه لايق كار و در خور روزگار او باشد. (492)
شعر:
آن چه نايد(493) به كار مردم را
گر به جستنش هيچ بگرايد
فوت گردد ز دست او بى شك
آن چه او را همى به كار آيد(494)
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 8520، المناقب / 375.
كلمه چهل و ششم : السامع للغيبة احد المغتابين . 
(شنونده غيبت (495) يكى (496) از دو غيبت كننده است .) (497)للّه للّه للّه
معنى اين كلمه به تازى :
السامع للغيبة شريك للمغتاب فيما يستحقه من نكال العاجلة و وبال الاجلة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه غيبت كسى كه غايب باشد بشنود، و بدان رضا دهد و غيبت كننده را ملامت نكند و آن غيبت (498) را عذرى بنهد، (499) او يكى (500) از دو غيبت كننده باشد(501) و در مذمت دنيا و (502) عقوبت آخرت (503) با غيبت كننده شريك بود. (504)
شعر:
تا توانى مخواه غيبت كس
نه گه جد و نه گه طيبت
هر كه او غيبت كسى شنود
هست همچون كننده غيبت
O شرح غرر و درر: ش 1607، المناقب / 375.
كلمه چهل و هفتم : الذل مع الطمع . 
(خوارى با طمع است .)
معنى اين كلمه به تازى :
قد ذل من طمع ، و قد عز من قنع .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه به نزديك مردمان اختلاف (505) از بهر طمع دارد، (506) و مردمان را آن حال از او(507) معلوم شود، مردمان (508) او را دشمن گيرند و درو به چشم خوارى نگرند، و هرگز به نزديك هيچ كس (509) شرف و (510) عزت نيابد.
شعر:
هر كه دارد طمع به مال كسان
تنش در رنج و جانش در جزع است
تا توانى طمع مكن (511) زيراك
هر چه (512) خوارى است جمله در طمع است
O شرح غرر و درر: ش 444، ترجمه جاودان خرد / 123، المناقب / 375.
كلمه چهل و هشتم : الراحة مع الياس 
(راحت با نوميدى است .)
معنى اين كلمه به تازى :
من تعلق باذيال الياس ، (513) و قطع رجاءه من اموال الناس ، عاش فى دعة لايشوبها نصب و فى راحة لاينوبها تعب .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه اميد از اموال خلق ببرد(514) و در دنيا طمع تجمل و زينت ندارد، (515) پيوسته (516) قرين راحت باشد و عمر در آسايش گذارد.
شعر:
تا تو دل در اميد بستستى
هر چه رنج است جمله در دل تست
چون بريدى اميد از دگران
هر چه آن راحت است حاصل تست
O الاعجاز / 29، المناقب / 376.
كلمه چهل و نهم : الحرمان مع الحرص . 
(نوميدى با حرص است .)
معنى اين كلمه به تازى :
كل حريص محروم ، و كل طماع مذموم .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه بر چيزى حريص تر و مولع تر، (517) او از آن چيز محروم تر و بى بهره تر. (518)
شعر:
اى كه از حرص مانده اى شب و روز
با تن مستمند و (519) با دل ريش
از ره حرص دور شو، زيراك
هر كرا(520) حرص بيش حرمان بيش
O الاعجاز / 29، المناقب / 376.
كلمه پنجاهم : من كثر مزاحه لم يخل من حقد عليه او استخفاف به . (521)  
(هر كه بسيار شود(522) مزاح او، خالى نبود از كينه اى برو يا استخفافى بدو.) (523)
س معنى اين كلمه به تازى :
من تعود المزاح حقد عليه الاكابر و استخف به الاصاغر.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه مزاح بسيار(524) كند پيوسته بزرگان (525) برو كينه ور باشند و خردان بدو استخفاف رسانند، (526) و او هرگز از كينه بزرگان و استخفاف خردان (527) خالى نبود. (528)
شعر:
هر كه سازد مزاح پيشه خويش
گر اميرست پاسبان گردد
در همه ديده ها سبك باشد
بر همه سينه ها گران گردد
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 893، المناقب / 376، شرح نهج 20/327
كلمه پنجاه و يكم : عبد الشهوة اذل من عبد الرق . 
(بنده شهوت خوارترست از بنده درم خريده .)(529)
معنى اين كلمه به تازى :
العبد المشترى قد يعزه مولاه و قد يكرمه من اشتراه ، اما عبد الشهوة فانه يكون ابدا فى كل عين ذليلا مستحقرا، و فى كل (530) قلب مهانا مستصغرا.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در بند شهوت باشد او(531) از آن كس كه در بند(532) بندگى باشد ؛ خوارتر بود، (533) زيرا كه وقت وقت خداوند را بر بنده (534) درم خريده خويش مهر آيد و او را اعزاز كند ؛ اما(535) هرگز هيچ كس را (536) بر كسى (537) كه در بند شهوت باشد، مهر نيايد و او را اعزاز نكند. (538)
شعر:
هر كه او بنده گشت شهوت را
هست نفسش خسيس و طبع (539) لئيم
بنده شهوت است (540) در خوارى
بتر (541) از بنده خريده به سيم
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 6298، ترجمه جاودان خرد / 123، المناقب / 376
كلمه پنجاه و دوم : الحاسد مغتاظ على من لاذنب له . 
(حسد كننده خشم آلود بود بر آن كس (542) كه او را هيچ گناه نبود.) (543)
معنى اين كلمه به تازى :
الحاسد غضبان على من لم يظهر منه جرم و لم يحدث منه ظلم ، و ما غضب الحاسد على المحسود الا بسبب نعم ساقها الله اليه ، و اياد افاضها(544) عليه .
معنى اين كلمه به پارسى :
حسود چون با كسى نعمت (545) بيند خواهد كه آن نعمت او را باشد و آن كس را نباشد، و بدين سبب بر آن كس خشم آلود(546) شود و او را دشمن گيرد. و پيوسته در زوال نعمت او كوشد، بى آن كه از آن كس (547) جرمى پيدا آمده باشد يا جنايتى ظاهر شده . (548)
شعر:
هست مرد حسود خشم آلود
بر كسى كو نكرد هيچ گناه
نعمت خلق ديد نتواند
رنجه باشد ز(549) اصطناع اله
O الاعجاز / 29 (الحاسد ضاغن ...)، المناقب / 376
كلمه پنجاه و سوم : كفى بالظفر شفيعا للمذنب . 
(بسنده است ظفر شفيع گناهكار.) (550)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا ظفرت بالمذنب فاقبل فيه شفاعة ظفرك و اعف عنه ، فان العفو احسن سيرك . (551)
معنى اين كلمه به پارسى :
گناهكار را شفيع ، ظفر تو برو بس است . چون (552) ظفر يافتى به عفو كوش ، و لباس تجاوز برو پوش .
شعر:
بر گنهكار چون شدى (553) قادر
عفو كن ، زان كه بى گنه كس نيست
ور مرو را شفيع كس نبود
ظفر تو شفيع او بس نيست ؟
O الاعجاز / 29، المناقب / 376
كلمه پنجاه و چهارم : رب ساع فيما يضره . 
(بسا (554) كوشنده در چيزى كه او را زيان دارد.)
معنى اين كلمه به تازى :
رب انسان يسعى (555) فى امر يضر ذاته و يسر عداته .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در كارى بكوشد واجب نيست كه از آن منفعت يابد، چه (556) بسيار باشد كه بكوشد و عاقبت از آن (557) كار زيان بيند. (558)
شعر:
اى بسا كس كه طالب كارى است
كه در آن كار باشدش خذلان
ناصح او شود از آن (559) غمگين
حاسد او شود از آن (560) شادان
O نهج البلاغه نامه / 31، دستور معالم / 31، الاعجاز / 29، المناقب / 376
كلمه پنجاه و پنجم : لا تتكل على المنى ، فانها بضائع النوكى . 
(تكيه مكن بر آرزوها كه آن (561) بضاعتهاى احمقان است .)
معنى اين كلمه به تازى :
لا تعتمد على الهوى ، و لا تتكل على المنى ، فليس كل ما يهواه الانسان يملكه ، و لاكل (562) ما يتمناه يدركه ، و اعلم ان الاعتماد على الهوى ، و الاتكال على المنى من شيم الحمقى و خصال النوكى .
معنى اين كلمه به پارسى :
بر آرزو اعتماد نبايد كرد و بر موجب (563) آرزو خويشتن در خطر نبايد افكند، كه نه هر چه آرزوى تست به تو دهند و مقاليد آن در دست تو نهند، و ببايد دانست (564) كه اعتماد كردن بر آرزو عادت ابله پيشگان و بضاعت كوته انديشگان (565) است .