مطلوب كل طالب من كلام على بن ابى طالب (ع )

شرح رشيد الدين وطواط (573 ه - ق)
تصحيح و تعليقات: دكتر محمود عابدى‏

- ۴ -


و (566) اين كلمه را معنى ديگر توان (567) گفت ، و آن معنى آن (568) است (569) كه : بر مجرد آرزو اعتماد نبايد (570) كرد، ليكن در طلب آن چه آرزو باشد جهد بايد نمود و رنج بايد ديد، تا به دست آيد و يافته گردد.
شعر:
تكيه بر آرزو مكن كه نه هرچ
آرزو باشدت ببخشد حق
هر كه بر آرزو كند تكيه
به بر عاقلان بود احمق
نهج البلاغه نامه 31، دستور معالم / 97 و عقد الفريد 3/157 (و اياك و...)، الاعجاز / 29
كلمه پنجاه و ششم : الياس حر و الرجاء عبد. 
(نوميدى آزادست (571) و اميد بنده .) (572)
معنى اين كلمه به تازى :
من قطع الرجاء عن الناس خرج من رق خدمتهم ، و خلص من قيد طاعتهم ، و هذا هو الحرية و من عقد الرجاء بالناس بقى فى رق خدمتهم ، و وقع فى طاعتهم ، و هذا هو العبودية .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه از احسان كسى نوميد شد (573) از بند او بيرون آمد، (574) و از مذلت خدمت اوباز رست ، (575) و اين نشان آزادى باشد. (576) و هر كه اميد (577) در احسان كسى بست در بند او ماند، و به ذل خدمت او گرفتار شد، (578) و اين نشان بندگى باشد. (579)
شعر:
گر بريدى ز مردمان تو (580) اميد
به تن آزادى و به دل شادى
ور بديشان اميد در بستى
دادى از دست عز آزادى
O شرح غرر و درر: ش 52، المناقب / 376.
كلمه پنجاه و هفتم : ظن العاقل كهانة . 
(گمان خردمند از اخترگويى است .)
معنى اين كلمه به تازى :
قد يصدق ظن العاقل بسبب فطانته ، كما قد (581) يصدق حكم الكاهن بسبب كهانته .
معنى اين كلمه به پارسى :
بسيار باشد كه گمان عاقل راست آيد، چنان كه بسيار باشد كه (582) حكم اخترگوى (583) راست آيد.
شعر:
هر اشارت كه مرد عاقل كرد
بر اشارات او مزيد مجوى
ظن عاقل بود به هر كارى
در اصابت چو حكم (584) اخترگوى
O شرح غرر و درر: ش 6036 (ظن المومن كهانه )، المناقب/376.
كلمه پنجاه و هشتم : من نظر اعتبر. 
(هر كه (585) بنگريست عبرت گرفت .)
معنى اين كلمه به تازى :
من لحظ و اختبر، اتعظ و اعتبر.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در احوال دنيا و امور عقبى بنگرد و نيك تامل كند عبرت گيرد، و از آن چه زيانكار (586) باشد بگريزد (587) و بدانچه سودمند باشد (588) درآويزد.
شعر:
مرد در كارها چو كرد نظر
بهره اعتبار از آن برداشت
هر چه آن سودمند بود گرفت
هر چه (589) ناسودمند بود گذاشت
O شرح غرر و درر: ش 7658 (من تامل اعتبر)، شرح نهج البلاغه 20/280 (المومن اذا....)، المناقب / 376.
كلمه پنجاه و نهم : العداوة شغل . (590) 
(دشمنى (591) كارى است .)
س معنى اين كلمه به تازى :
العداوة شغل يشغل (592) صاحبها عما هو الاليق به و الاولى فى مصالح الاخرة و الاولى .
معنى اين كلمه به پارسى :
دشمنى كارى است بى فايده ، و از كارهاى با فايده باز دارنده و (593) منع كننده . (594)
شعر:
هر كه پيشه كند عداوت خلق
از همه خيرها جدا گردد
گه (595) دلش خسته عنا باشد
گه (596) تنش بسته بلا گردد
O المناقب / 376 (...شغل القلب ).
كلمه شصتم : القلب اذا اكره عمى . 
(دل چون به ستم فرموده شد كور گردد.)
معنى اين كلمه به تازى :
القلب اذا اكره على معرفة علم حدث له الملال و ظهر فيه الكلال ، و فسد منه النظر و ذهب عنه البصر، حتى لا يعلم ما يعلم ، و لا يفهم ما يفهم . (597)
معنى اين كلمه به پارسى :
چون دل را (598) رنجانيده شود در دانستن چيزى ، كور گردد و آن چيز را (599) درنيابد، پس عنان دل در وقت تحصيل علم (600) بدو بايد داد، و بارى كه زيادت از طاقت او باشد بر او نبايد نهاد، تا او (601) عاجز و سرگردان نگردد و متحير و نادان نماند. (602)
شعر:
به ستم دل به سوى علم مبر
كان (603) ستم آتش دل افروزد
هيچ خاطر، و گر(604) چه تيز بود
به ستم هيچ علم ناموزد
O نهج البلاغه ، حكمت 193، المناقب / 376.
كلمه شصت و يكم : الادب صورة العقل . 
(ادب تمثال خرد است .) (605)
معنى اين كلمه به تازى :
صورة العقل : هى الافعال المهذبة ، و الاقوال المصوبة ، و الحركات المودبة ، و السكنات المرتبة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را عقل باشد نشان او آن بود (606) كه گفتار او گزيده و كردار او پسنديده باشد، (607) و با مردمان با(608)دب نشيند و با(609)دب خيزد و از موارد ندامت و مراصد ملامت (610) بپرهيزد.
شعر:
با ادب باش در همه احوال
كه ادب نام نيك را سبب است
عاقل آن است كو ادب دارد
نيست عاقل كسى كه بى ادب است
O شرح غرر و درر: ش 996، المناقب / 376.
كلمه شصت و دوم : لا حياء لحريص . 
(نيست شرم مردم حريص را.)
معنى اين كلمه به تازى :
من استولى عليه الحرص ، ذهب عن عينه (611) الماء و عن وجهه (612) الحياء.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه بر (613) چيزى از مطالب دنى (614) و لذات بدنى حريص باشد، او را در طلب آن چيز از هيچ آفريده شرم نيايد، و به ملامت هيچ ملامت كننده التفات ننمايد.
شعر:
هر كه باشد حريص بر چيزى
نايد او را ز جستن آن شرم
برود از نهاد او خجلت
بشود از سرشت او آزرم
O شرح غرر و درر: ش 10499، المناقب / 376.
كلمه شصت و سوم : من لا نت اسافله صلبت اعاليه . 
(هر كه (615) نرم باشد زيردستان او سخت باشند زبردستان او.)
س معنى اين كلمه به تازى :
من لم ينصره الصغار قهره الكبار.

معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را زيردستان و چاكران نرم و ضعيف (616) باشند(617) و او را در حوادث نصرت و معاونت (618) نكنند، (619) زيردستان و قويتران بر او سختى نمايند(620) و او را بمالند و قهر كنند.
و اين كلمه را معنى ديگر توان گفت ، و آن معنى اين (621) است كه : هر كه نيمه زير خويش را سست داشته باشد تا بر او (622) فساد و فاحشه (623) رفته بود، (624) نيمه زبر او - يعنى چشم و روى او - (625) سخت شده باشد، (626) و از هر دو آب و (627) شرم رفته باشد (628) و زايل گشته . (629)
شعر:
هر كه باشد ضعيف اتباعش
در كف اقويا بود مقهور
نشود بى متابعان هرگز
هيچ كس بر منازعان منصور
O المناقب / 376.
كلمه شصت و چهارم : من اتى (630) فى  عجانهقل حيائه و بدو لسانه .
(هر كه زده شده باشد در (631) عجان (632) او، اندك بود (633) شرم او و پليد باشد زبان او.)
معنى اين كلمه به تازى :
من نزت الرجال عليه ذهب الحياء عن (634) عينيه ، فلا يحتزر من الايحاش ، و لا يستحيى من الابذاء و الافحاش . (635)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در زير مردمان خفته باشد(636) و برو آن جنس فاحشه رفته ؛(637) هم شرم او اندك شده باشد و هم زبان او پليد گشته .
شعر:
هر كه را وقت كودكى بودست
پيشه درزير مردمان خفتن
شرم او رفته باشد، و هرگز
نايد از لفظ او نكو گفتن
O المناقب / 376.
كلمه شصت و پنجم : السعيد من وعظ بغيره . 
(نيكبخت آن است كه پند داده (638) شود به ديگرى .)(639)
معنى اين كلمه به تازى :
من وعظ بغيره كان سعيدا و عن موقف (640) الشقاوة بعيدا.
معنى اين كلمه به پارسى :
نيكبخت آن كس (641) باشد كه چون ديگرى را پند دهند و از كردار ناشايسته و گفتار نابايسته (642) بازدارند، او از آن پند(643) عبرت گيرد(644) و نصيب خويش ‍ بردارد، و به گرد(645) امثال آن كردار و گفتار (646) نگردد.
شعر:
نيكبخت آن كسى بود كه دلش
آن چه نيكى دروست بپذيرد
ديگران را چو پند داده شود
او از آن پسند بهره برگيرد
O الاعجاز / 34، شرح غرر و درر: ش 1284 (العاقل من اتعظ بغيره )، المناقب / 376، شرح نهج 20/289.
كلمه شصت وششم : الحكمة ضالة المومن . 
(حكمت گمشده مومن است .)
معنى اين كلمه به تازى :
المومن يطلب الحكمة ، لما يطلب الضالة صاحبها و الحسناء خاطبها.
معنى اين كلمه به پارسى :
مومن هميشه طالب حكمت بود، (647) چنان كه كسى طالب گم كرده خويش ‍ باشد. (648)
شعر:
هر كه چيزى نفيس گم شودش (649)
بسته دارد به جستنش همت
جان (650) آن كس كه مومن پاك است
هم برآن (651) سان طلب كند حكمت
O نهج البلاغه حكمت 80، عيون الاخبار 2/39، دستور معالم / 27، المناقب / 376
كلمه شصت و هفتم : الشر جامع لمساوى العيوب . 
(بدى بهم آرنده زشتيهاى (652) عيبهاست .) (653)
معنى اين كلمه به تازى :
الشر يظهر مخازى القلوب ، و يجمع مساوى العيوب .
معنى اين كلمه به پارسى :
هركه بدى كند خبث باطن او پيدا آيد، (654) و مرمان بر عيبهاى زشت (655) او واقف گردند، (656) و آن چه در ذات اوست (657) از انواع قبايح و اصناف فضايح جمله بدانند.
شعر:
تا توانى مگرد گرد بدى
گر ترا هست طينت طاهر
كز بدى فضل تو شود پنهان
وز بدى عيب تو شود ظاهر
O نهج البلاغه حكمت 371، الاعجاز / 35، دستور معالم / 27، المناقب /376 (الشره ...).
كلمه شصت و هشتم : كثرة الوفاق نفاق ، و كثرة الخلاف شقاق . 
(بسيارى موافقت كردن (658) نفاق بود، و بسيارى (659) خلاف كردن شقاق .)(660)
معنى اين كلمه به تازى :
المبالغة فى الوفاق تودى الى المراءاة (661) و المنافقة و المبالغة فى الخلاف تودى الى المعاداة و المفارقة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه موافقت كسى در قول و فعل بسيار كند و در آن باب مبالغت بيرون از حد (662) نمايد، مردمان (663) را از آن شبهت ريا و ريبت نفاق افتد. (664) و هر كه مخالفت كسى در قول و فعل بسيار كند و در آن باب مبالغت (665) بيرون (666) از حد(667) نمايد (668) آن حال به عداوت انجامد و سبب مفارقت گردد. پس در موافقت (669) و مخالفت مردمان (670) طريق توسط(671) بايد سپرد، و قدم بر جاده اعتدال بايد نهاد.
شعر:
در وفاق كسان غلو مكنيد
كه از آن تهمت ريا زايد
وز خلاف مدام دور شويد
كه از آن دشمنى بيفزايد
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 7083 و 7084، المناقب / 376.
كلمه شصت و نهم : رب آمل خائب . 
(بسا(672) اميد دارنده نوميد(673) شونده .)
معنى اين كلمه به تازى :
رب آمل خاب امله ، و رب عامل (674) ضاع عمله .
معنى اين كلمه به پارسى :
بسيار كس باشد كه چيزى (675) اميد دارد، و آن چيز او راحاصل نيايد(676) و عاقبة الامر نوميد گردد.
شعر:
اى كه بستى اميد در (677) چيزى
غم مخور گر نياوريش به دست
بس اميدا(678) كه آن نگشت وفا
بس شكوفه كه بشكفيد و نبست
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 6935 (كم من آمل خائب )، المناقب / 376.
كلمه هفتادم : رب رجاء يودى الى الحرمان . 
(بسا اميدا كه ادا كند به محرومى .) (679)
معنى اين كلمه به تازى :
ليس كل من رجا شيئا ملك ناصيته ، و ادرك قاصيته ؛ قرب رجاء مغبته (680) حرمان ، و رب زيادة عاقبتها نقصان .
معنى اين كلمه به پارسى :
نه هر كه اميد در چيزى بست آن را بيافت ، چه (681) بسيار اميد دارنده است كه اميد او وفا نشود و از آن چه در او(682) اميد بسته است محروم ماند. (683)
شعر:
نه هر آن كو اميد چيزى كرد(684)
كسب آن چيز باشدش آسان
بس اميدا(685) كه هست عاقبتش
محنت (686) ياس و آفت حرمان
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 5307 دستور معالم / 31، المناقب / 376
كلمه هفتاد و يكم : رب ارباح تودى الى الخسران . 
(بسا (687) سودها كه ادا كند (688) به زيان .)
معنى اين كلمه به تازى :
رب اربح هو خاسر و عن مدارع (689) المنافع حاسر.
معنى اين كلمه به پارسى :
بسيار سودها باشد كه بازگشت آن به زيان (690) بود، و از آن غرامت (691) افتد و (692) مردم رنج و نقصان بيند. (693)
شعر:
اى بسا مرد سود جوينده
كه قدم در ره مخوف نهاد
عاقبت چون به دستش آمد سود
او از آن سود در زيان افتاد
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 5308، دستور معالم / 31 (...تؤ ول ...)
كلمه هفتاد و دوم : رب طمع كاذب . 
(بسا (694) طمع كه آن دروغ بود.)
معنى اين كلمه به تازى :
رب طمع كبرق خلب لا يرى صدقه و لا يرجى ودقه .
معنى اين كلمه به پارسى :
بسا طمع كه مردم را افتد، و بسا اميد كه دل او در آن (695) بسته شود، و عاقبت آن طمع دروغ (696) و آن (697) اميد بى فروغ باشد، (698) و از آن هيچ ثمره و از آن اميد هيچ فايده حاصل نيايد.
شعر:
در طمع دل نبست بايد هيچ
كه طمع بيشتر دروغ بود
آتشى كان طمع برافروزد
كم ز خاكسترش فروغ بود
O الاعجاز / 29، دستور معالم / 31، شرح غرر و درر: ش 5311، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و سوم : البغى سائق الى الحين . (699) 
(فرهى كردن راننده است به (700) هلاك .)
معنى اين كلمه به تازى :
البغى ذميم و مرتعه وخيم ، يسوق صاحبه الى النصب و العناء ؛ لا بل يقوده الى العطب و الفناء.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه فرهى كند وزيادتى جويد و قدم از دايره (701) انصاف و انتصاف بيرون نهد، شومى آن حال در او رسد و او را در انياب نوائب و اظفار مصائب هلاك گرداند.
شعر:
بغى شوم است گرد بغى مگرد
بغى بيخ حيات را بكند
مرد را از صف بقا ببرد
ناگه و در (702) كف فنا فكند
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 1157، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و چهارم : فى كل جرعة شرقة و  معكل اكلة غصة . (703)
(در هر جمله اى يك بار آب (704) در گلو در (705) ماندنى است ، و با هر طعام خوردنى يكبار طعام (706) در گلو در(707) گرفتنى است .) (708) للّه للّه للّه
معنى اين كلمه به تازى :
خير الدنيا مختلط بشرها و نفعها ممتزج بضرها، فمع كل فرحة ترحة ، و مع كل حبرة عبرة ، و مع كل ربح خسار، و مع كل خمر خمار، و مع كل صحة علة ، (709) و مع كل عزة ذلة ، و مع كل عشرة عسرة ، (710) و مع كل منحة محنة .
معنى اين كلمه به پارسى :
در دنيا هيچ گل بى خار، و هيچ مى بى خمار، و هيچ شادى بى غم ، و هيچ راحت بى الم (711) نيست .
شعر:
نيك و بد، بيش و كم ، صلاح و فساد
هست آميخته در اين عالم
هيچ راحت نديد كس بى رنج
هيچ شادى نديد كس بى غم
O الاعجاز / 29، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و پنجم : من كثر فكره فى العواقب لم يشجع . 
هر كه بسيار بود (712) انديشه او در عاقبت (713) كارها، او شجاع (714) نبود. (715) معنى اين كلمه به تازى :
من اكثر النظر فى عواقب الاحوال و خواتم الاعمال ، ذهبت شدته و بطلت نجدته ؛ فلا يخوض الكرائب ، و لا يروض الكتائب ، و لا يملك ناصية مراده ، و لا يدرك قاصية مرتاده .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در آخر كارها بسيار نگرد و در عواقب شغلها انديشه بى شمار كند، او شجاع نباشد، و بدانچه مراد و كام و آرزو و مرام (716) اوست (717) نرسد.
شعر:
هر كه در عاقبت بسى نگرد
بيم دل باشد و تنك زهره
نه بيابد ز عز تن حصه
نه بگيرد ز كام دل بهره
O الاعجاز / 29، عقد الفريد 1/97 (من اكثر النظر...)، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و ششم : اذا حلت المقادير ضلت التدابير. (718) 
(چون فرود آيد قضاهاى خداى ، گمراه شود تدبيرهاى خلق .) (719)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا حل قضاء الله بالانسان عكس تدبيره و نكس تقديره ، فلا يعرف وجه صلاحه و فلاحه ، و لا يعلم طريق نجاته و نجاحه .
معنى اين كلمه به پارسى :
چون قضاى خداى - عز و جل - نازل شود تدبير و تقدير خلق باطل گردد، (720) تا در آن حال راه صلاح گم كنند(721) و عنان صواب از دست بدهند. (722)
شعر:
چون قضاى خداى ، عز و جل
بر سر بنده اى شود نازل
همه تدبير او شود گمراه
همه تقدير او شود باطل
O الاعجاز / 29 (...بطل الحذر!) شرح غرر و درر: ش 4037، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و هفتم : اذا حل القدر بطل الحذر. 
(چون فرود آيد قضاى خداى باطل شود پرهيز كردن .) (723)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا نزل قضاء الله بالانسان لم ينفعه حذره و فراره ، و لم يدافع (724) عنه اعوانه و انصاره .
معنى اين كلمه به پارسى :
چون قضاى خداى - عز و جل - فرود آيد گريز و پرهيز و ترسيدن و هراسيدن (725) سود ندارد، و هيچ چيز(726) از اين جمله آن قضا را باز نگرداند.(727)
شعر:
چون قضاى خداى نازل گشت
تو ز تسليم و صبر ساز پناه
نتوان كرد دفع او(728) به حذر
نتوان بست راه او به سپاه
O شرح غرر و درر: ش 4031 (اذا نزل ...) المناقب / 376.
كلمه هفتاد و هشتم : الاحسان يقطع اللسان . 
(نيكويى كردن ببرد زبان بدگوى (729) را.)
معنى اين كلمه به تازى :
من احسن الى الناس ، فقد ملا افئدتهم بجبه و ولائه ، و قطع السنتهم عن (730) سبه و هجائه .
معنى اين كلمه به پارسى :
چون مردم (731) به جاى كسى احسان و مبرت (732) كند زبان او را از هجا و مسبت (733) خويش بريده گرداند. (734)
شعر:
هر كه كردى به جاى او احسان
مال دادى و مرد بخريدى
هم ضميرش به مهر پيوستى
هم زبانش ز هجو ببريدى (735)
O الاعجاز / 29، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و نهم : الشرف بالفضل و الادب ،  لابالاصل و النسب .
(سرورى به فضل و ادب است ونه به اصل و نسب .) (736)
معنى اين كلمه به تازى :
شرف المرء بفضله لا باصله ، و جلالته بادبه لا بنسبه ، فافخر بالعلوم العالية و لا تفخر بالعظام (737) البالية .
معنى اين كلمه به پارسى :
مردم (738) را فخر به هنر بايد كرد نه به پدر، و شرف از ادب بايد جست نه از نسب ، و عز خويش در فضل بايد دانست نه در اصل .
شعر:
فصل جوى و ادب ، كه نيست بحق
شرف مرد جز به فضل و ادب
مرد بى فضل و بى ادب خردست
ور(739) چه دارد بزرگ اصل و نسب
O الاعجاز / 30 (الشرف بالعقل ...) المناقب / 376.
كلمه هشتادم : اكرم الادب حسن الخلق . 
(كريمتر ادب نيكو خويى است .) (740)
معنى اين كلمه به تازى :
حسن الخلق اكرم الاداب (741) و اعظم الاحساب .
معنى اين كلمه به پارسى :
خوى نيكو از همه (742) آداب بهترست و هر چه (743) لوازم الطاف و مكارم اوصاف است در او مضمرست .(744)
شعر:
مرد بدخوى بر همه عالم
بى سبب سال و ماه در غضب (745) است
نيكخويى گزين كه نزد خرد
نيكخويى شريف تر ادب (746) است
O نهج البلاغه حكمت 38، دستور معالم / 27، و المناقب / 376 (اكرم الحسب ...)
كلمه هشتاد و يكم : اكرم النسب حسن الادب . 
(كريم ترين نسب خوبى ادب است .)
معنى اين كلمه به تازى :
اكرم نسب الرجل حسن الادب لاجلالة الاب . (747)
معنى اين كلمه به پارسى :
نيكويى ادب بهتر از بزرگوارى نسب است .
شعر:
اى كه مغرور مانده اى شب و روز
به بزرگى اصل و عز(748) نسب
رو (749) به حسن ادب گراى ، كه هست
نسب بهتر تو حسن ادب
O الاعجاز / 30، المناقب / 376، شرح غرر و درر: ش 3319.
كلمه هشتاد و دوم : افقر الفقر الحمق . 
(درويشترين درويشيها(750) حماقت است .)
معنى اين كلمه به تازى :
افقر الفقراء من كثر خرقه و كبر حمقه .
معنى اين كلمه به پارسى :
بدترين درويشيها(751) حماقت است ، از بهر آن كه از حماقت مال به دست نيايد و مال به دست آمده ضايع شود، و از عقل مال به دست آيد و (752) مال به دست آمده محفوظ ماند.
شعر:
گر فقيرى و نيستى احمق
تا از آن فقر هيچ ننديشى
شكر كن اندر آن مقام ، كه نيست
بتر از حمق هيچ درويشى
O الاعجاز / 30، نهج البلاغه حكمت 38 (ان ...اكبر الفقر الحمق )، شرح غرر و درر: ش 2849.
كلمه هشتاد و سوم : اوحش الوحشة العجب . 
(بزرگترين وحشت ها خويشتن بينى است .)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا كان المرء ذا عجب ، فالناس (753) يستوحشون من صحبته و يستنفرون من محبته ، فيبقى (754) فى وحشة الوحدة بلا صديق يجالسه و رفيق يوانسه .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه خويشتن بين باشد مردمان (755) از مجالست (756) او بگريزند(757) و از موانست او(758) بپرهيزند، و او هميشه در وحشت وحدت مانده (759) بود.
شعر:
گر ترا پيشه خويشتن بينى است
مردمان (760) از تو مهر بردارند
مر ترا در مضايق وحشت
بى جليس و انيس بگذارند
O نهج البلاغه حكمت 38، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و چهارم : اغنى الغنى العقل . 
(بزرگترين توانگريها خرد است .) (761)
معنى اين كلمه به تازى :
العقل اعظم الغنى ، و به يوصل الى المنى .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را خرد باشد او توانگرتر از (762) همه (763) مالداران بود، از بهر(764) آن كه اگر از (765) مال (766) هزينه كنى كم گردد و نيست شود، (767) و اگر از خرد(768) هزينه كنى (769) خرد(770) بيفزايد و هر روز به سبب (771) تجربت زيادت گردد.(772)
شعر:
اى كه خواهى توانگرى پيوست
تا از آن ره رسى به مهتريى
از خرد جوى مهترى ، زيراك
نيست همچون خرد توانگريى
O نهج البلاغه حكمت 38، الاعجاز / 30، دستور معالم / 28، المناقب / 376.
كلمه هشتاد وپنجم : الطامع فى وثاق الذل . 
(طمع كننده در بند(773) خوارى است .)
معنى اين كلمه به تازى :
الطامع ابدا فى صغار و ذلة ، و خسار و قلة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه طمع افزونى (774) كند هميشه در مقام ذلت و موقف قلت باشد.
شعر:
تا توانى مگرد گرد طمع
اگر از عقل بهره اى دارى
زان كه پيوسته مردم طماع (775)
بسته باشد به رشته خوارى
O نهج البلاغه حكمت / 226، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و ششم : احذروا نفار(776) النعم ،  فماكل شارد بمردود.
(بپرهيزيد از رميدن نعمتها كه نه هر رميده اى باز آورده شود.) (777)
معنى اين كلمه به تازى :
لا تفعلوا شيئا يشرد(778) نعمتكم و ينفر دولتكم ، فما كل شارد يرد الى عطنه ، و لا كل نافر يعاد الى وطنه .
معنى اين كلمه به پارسى :
نعمت نگاه داريد و چيزى (779) مكنيد كه نعمت را(780) از شما برماند، چه اگر نعمت از شما برمد و زايل (781) شود(782) باز آوردن او (783) ديگر(784) باره مشكل (785) بود.
شعر:
اى كه با نعمتى ، به سيرت بد
نعمت خويش را ز خود مرمان
كه نه هرچ ان رميده شد ز كسى
باز(786) آوردنش بود آسان
O نهج البلاغه حكمت 246، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و هفتم : اكثر مصارع العقول تحت بروق الاطماع . 
(بيشتر جايهاى افتادن خردها زير پديد آمدن طمعهاست .) (787)
معنى اين كلمه به تازى :
الغالب (788) ان الطمع اذا شد على العقل صرعه فى المعركة و اوقعه فى المهلكة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه طمع بر او (789) مستولى گردد عقل او مقهور(790) و خرد او مغلوب شود. (791)
شعر:
آفت عقل مردم از طمع است
تا توانى سوى طمع مگراى
چون طمع دستبرد بنمايد
عقل مردم در اوفتد از پاى
O نهج البلاغه حكمت 219 (...المطامع )، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و هشتم : من ابدى صفحته للحق هلك . (792) 
(هر كه پيدا كند كرانه روى خويش مر حق را هلاك شود.) (793)
معنى اين كلمه به تازى :
من اقبل (794) على الحق ملك ، و من اعرض عنه هلك .
معنى اين كلمه به پارسى : (795)
هر كه از حق روى بگرداند و از او اعراض كند (796) هلاك شود و از نجات بى بهره ماند. (797)
شعر:
هر كه بر حق بود به هر دو جهان (798)
حاصل آرد به جملگى اغراض
باز در ورطه هلاك افتد
آن (799) كه از راه حق كند اعراض
O نهج البلاغه حكمت 188، البيان و التبيين 2/50، عقد الفريد 4/66، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و نهم : اذا املقتم فتاجروا الله بالصدقة . 
(چون درويش شويد بازرگانى (800) كنيد با خداى به صدقه .)
معنى اين كلمه به تازى :
الصدقة سبب لزيادة المال و سعادة الحال ، و من تاجر الله بالصدقة نال الغنية (801) و حاز البغية .
معنى اين كلمه به پارسى :
صدقه سبب زيادت مال و سعادت حال است ، و هر كه صدقه دهد توانگر شود و از حال بد برهد. (802)
شعر:
هيچ چيزى مدان تو چون صدقه
هست از او مال و جاه (803) را بيشى
او رساند به ناز استغنا(804)
او رهاند ز رنج درويشى
O نهج البلاغه حكمت 258، الاعجاز / 30 (اذا املقتم فتحا...) المناقب / 376.
كلمه نودم : من لان عوده كثف (805) اغصانه . 
(هر كه نرم شد چوب او خشن (806) شد شاخه هاى او.)
معنى اين كلمه به تازى :
من لان هان فى اعين خدمه و اغذياء نعمه ، فلا يطيعون امره و لا يعظمون قدره .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه نرم باشد و سياست بوقت نكند و مراسم تاديب را مهمل گذارد، حاشيه او گردنكشى كنند و او را حرمت ندارند(807) و به مراد او نروند.
شعر:
هر كه با كهتران كند نرمى
ماند اندر بليت ايشان
ننهندش براستى گردن
نبرندش بواجبى فرمان
O نهج البلاغه حكمت 214، الاعجاز / 30 (...كشف اغصانه )، المناقب / 376.
كلمه نود و يكم : قلب الاحمق فى فيه . 
(دل (808) احمق در دهان اوست .)
معنى اين كلمه به تازى :
كل سر يكون فى قلب الاحمق يذيعه بلسانه و يشيعه لاخوانه .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر چه در دل احمق باشد به زبان بگويد، و خلق را از (809) اسرار خويش آگاه گرداند(810) و هيچ چيز پوشيده و نهفته ندارد. (811)
شعر:
هر كه او هست با حماقت جفت
جايگاه دلش دهان وى است
هر چه دارد ز نيك (812) و بد در دل
آن همه بر سر زبان وى است
O نهج البلاغه حكمت 41، المناقب / 376.
كلمه نود و دوم : لسان العاقل فى قلبه . 
(زبان خردمند در دل اوست .) (813)
معنى اين كلمه به تازى :
كل سر يكون للعاقل فقلبه (814) يخفيه و يستره ، و لسانه لايفشيه و لايذكره .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه خردمند باشد سر خويش در دل (815) نگاهدارد و به زبان (816) با هيچ كس ‍ نگويد، و در پيدا كردن آن انديشه بسيار كند و تا او را نيك معلوم و مصور، و محقق و مخمر(817) نگردد كه پيدا كردن آن صواب است ، (818) بر (819) زبان نراند و با هيچ كس پيدا نكند.
شعر:
هر كه او هست با كمال (820) خرد
هست (821) پنهان زبان او در دل
نشود هيچ سر او پيدا
نبود هيچ گفت او باطل
O نهج البلاغه حكمت 41، المناقب / 376.
كلمه نود و سوم : من جرى فى عنان امله عثر باجله . 
(هر كه برود در عنان امل خويش ، ناگاه در افتد به (822) اجل خويش .) (823)
معنى اين كلمه به تازى :
من غرته كواذب الامال ، جرته جواذب الاجال .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه عنان به دست امل دهد و بر موجب هواى نفس (824) رود، باشد(825) كه در مغاك هلاك (826) افتد.(827)
شعر:
در همه كارها به گفت هوا
هر كه بدهد عنان به دست امل
بيم (828) باشد كه آن امل ناگاه
اندر اندازدش به چاه اجل
O نهج البلاغه حكمت 19، دستور معالم / 33، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه نود و چهارم : اذا وصلت اليكم اطراف النعم ، فلا تنفروا اقصاها بقلة الشكر. 
(چون برسد به شما كرانه هاى نعمتها، مرمانيد دورتر آن را به (829) اندكى شكر.) (830)
معنى اين كلمه به تازى :
من لم يشكر النعم الحاصلة لديه ، الواصلة اليه ، حرم النعم النائية منه ، القاصية عنه .
معنى اين كلمه به پارسى :
نعمتهايى كه به نزديك شما رسيده است ، آن را شكر گوييد و سپاسدارى كنيد، (831) تا از آن (832) نعمتها كه دور است و هنوز به شما نرسيده است (833) نوميد نگرديد و محروم نمانيد.
شعر:
چون (834) بيابى تو نعمتى ، هر چند(835)
خرد باشد چو نقطه موهوم
شكر آن يافته فرو مگذار
كه ز نايافته شوى محروم
O نهج البلاغه حكمت 13، دستور معالم / 29، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه نود و پنجم : اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا للقدرة عليه . 
(چون قادر شدى بر عدو خويش بكن (836) عفو كردن را ازو شكر قدرت يافتن برو.)
معنى اين كلمه به تازى :
من وعد(837) فوفى و قدر فعفا، فقد قضى حق النعمة ، و ادى شكر القدرة .(838)
معنى اين كلمه به پارسى :
چون بر دشمن خويش (839) قدرت يافتى ، شكر قدرت يافتن (840) آن باشد كه از او درگذارى و گناه (841) او را عفو كنى .
شعر:
چون شدى بر عدوى (842) خود قادر
عفو را شكر قدرت خود ساز
رحم كن رحم كن ، كه هر چه كنى
در جهان جز همان نيابى باز
O نهج البلاغه حكمت 11، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه نود و ششم : ما اضمر احد شيئا الا ظهر(843) فى فلتات لسانه و صفحات  وجهه.
(در دل نداشت هيچ كس چيزى كه نه آن (844) چيز پديد آمد در ناگاه گفتهاى (845) زبان او و كرانه هاى روى او.) (846)
معنى اين كلمه به تازى :
من (847) اضمر شيئا ظهر(848) ذلك فى اثناء اقواله و ادراج افعاله .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در دل چيزى دارد اثر آن (849) چيز در اثناى گفتار و ادراج كردار او پيدا شود. (850)
شعر:
هر كه چيزى نهفت اندر دل
تا بدانى كه چيست مى جويش
گاه اندر ميانه گفتش (851)
گاه اندر كرانه (852) رويش
O نهج البلاغه حكمت 26، دستور معالم / 29، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه نود و هفتم : اللهم اغفر رمزات الالحاظ و سقطات الالفاظ و شهوات الجنان و  هفواتاللسان .
(اى بار خداى ، بيامرز زدنهاى چشمها را، (853) و ناپسنديده لفظها را، و آرزوى دل را و خطاهاى زبان را.)
معنى اين كلمه به تازى :
اللهم اغفر ما عرفت فى الحاظنا و الفاظنا من الذنوب ، و استر ما رايت فى افئدتنا و السنتنا من العيوب .
معنى اين كلمه به پارسى :
بار خدايا، بيامرز گناهانى (854) را(855) كه بر چشمها و لفظهاى ما رفته است (856) و بر دلها و زبانهاى ما(857) گذشته .
شعر:
اين گناهان كه ياد خواهم كرد
يا رب از ما به فضل درگذران
زدن چشم و زشتى گفتار
راندن شهوت و خطاى زبان
O نهج البلاغه خطبه 78، الاعجاز / 30 (...زلات الالحاظ...) المناقب / 376.
كلمه نود و هشتم : البخيل مستعجل الفقر، (858) يعيش فى الدنيا عيش الفقراء، و يحاسب فى الاخرة (859)حساب الاغنياء.
(بخيل زود كننده درويشى است . بزيد(860) در دنيا زيستن درويشان ، و حساب كرده شود در عقبى ، چون حساب توانگران .
معنى اين كلمه به تازى :
البخيل فقير من غير رقة حال و قلة مال ؛ يعيش فى الدنيا عيش ‍ اصحاب الخسار، و يحاسب فى العقبى حساب ارباب اليسار.
معنى اين كلمه به پارسى :
بخيل به تعجيل درويشى را(861) به خويشتن مى كشد و مال (862) نگاه مى دارد، در اين جهان چون درويشان زندگانى كند، (863) نه او را از مال لذتى و نه از نعمت (864) راحتى ، و در آن جهان چون توانگران رنج حساب كشد، (865) به دقيق و جليل آن چه پنهان كرده است و به كثير و قليل (866) آن چه نگاه (867) داشته است .
شعر:
هست مرد بخيل ره داده
فقر را سوى خويشتن به شتاب
اين جهان ، همچو مفلسانش معاش
وان جهان ، چون توانگرانش حساب (868)
O الاعجاز / 30، المناقب / 376 (...للفقر)، و نيز رك : نهج البلاغه حكمت 126.
كلمه نود و نهم : لسان العاقل وراء قلبه . 
(زبان خردمند پس دل اوست .)
معنى اين كلمه به تازى :
لسان العاقل تابع لقلبه طائع (869) للبه ، ما لم يخمره اولا فى جنانه لم يذكره بلسانه . (870)
معنى اين كلمه به پارسى :
خردمند چون خواهد كه سخنى گويد، (871) نخست (872) در دل بينديشد و در صلاح و فساد آن بنگرد، آن گاه بر زبان (873) براند. (874) پس زبان او تابع دل (875) و طايع عقل او باشد.
شعر:
مرد عاقل گه سخن گفتن
دل خود هادى زبان دارد
تا حديثى به دل نينديشيد
به (876) زبان آن حديث نگزارد
نهج البلاغه حكمت 40.
كلمه صدم : قلب الاحمق وراء لسانه . 
(دل احمق پس زبان اوست .)
معنى اين كلمه به تازى :
قلب الاحمق تال للسانه (877) جار فى عنانه ، يلفظ القول من فيه ، ثم يتامل كالنادم فيه .
معنى اين كلمه به پارسى :
احمق هر چه يابد(878) به زبان بگويد، (879) آن گاه به دل در صلاح و فساد آن انديشه كند. پس دل او تابع زبان و طايع هذيان او باشد.
شعر:
مرد احمق گه سخن گفتن
دل خود تابع زبان دارد
هر چه يابد(880) بگويد و آن گاه
دل بر آن قول گفته (881) بگمارد.
O نهج البلاغه حكمت 40.
فصل الخطاب نيز به نام همين امير نوشته شده است . رك : ديوان رشيد، مقدمه سعيد نفيسى / 32.