مطلوب كل طالب من كلام على بن ابى طالب (ع )
شرح رشيد الدين وطواط (573 ه - ق)
تصحيح و تعليقات: دكتر محمود عابدى
- ۴ -
و
(566) اين كلمه را معنى ديگر توان
(567) گفت ، و آن معنى آن
(568) است
(569) كه : بر مجرد آرزو اعتماد نبايد
(570) كرد، ليكن در طلب آن چه آرزو باشد جهد بايد نمود و رنج بايد
ديد، تا به دست آيد و يافته گردد.
شعر:
تكيه بر آرزو مكن كه نه هرچ
|
نهج البلاغه نامه 31، دستور معالم / 97 و عقد الفريد 3/157 (و اياك و...)، الاعجاز
/ 29
كلمه پنجاه و ششم : الياس حر و الرجاء عبد.
(نوميدى آزادست
(571) و اميد بنده .)
(572)
معنى اين كلمه به تازى :
من قطع الرجاء عن الناس خرج من رق خدمتهم ، و خلص من قيد
طاعتهم ، و هذا هو الحرية و من عقد الرجاء بالناس بقى فى رق خدمتهم ، و وقع فى
طاعتهم ، و هذا هو العبودية .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه از احسان كسى نوميد شد
(573) از بند او بيرون آمد،
(574) و از مذلت خدمت اوباز رست ،
(575) و اين نشان آزادى باشد.
(576) و هر كه اميد
(577) در احسان كسى بست در بند او ماند، و به ذل خدمت او گرفتار شد،
(578) و اين نشان بندگى باشد.
(579)
شعر:
گر بريدى ز مردمان تو
(580) اميد
|
O شرح غرر و درر: ش 52، المناقب / 376.
كلمه پنجاه و هفتم : ظن العاقل كهانة .
(گمان خردمند از اخترگويى است .)
معنى اين كلمه به تازى :
قد يصدق ظن العاقل بسبب فطانته ، كما قد
(581) يصدق حكم الكاهن بسبب كهانته .
معنى اين كلمه به پارسى :
بسيار باشد كه گمان عاقل راست آيد، چنان كه بسيار باشد كه
(582) حكم اخترگوى
(583) راست آيد.
شعر:
در اصابت چو حكم
(584) اخترگوى
|
O شرح غرر و درر: ش 6036 (ظن المومن كهانه )، المناقب/376.
كلمه پنجاه و هشتم : من نظر اعتبر.
(هر كه
(585) بنگريست عبرت گرفت .)
معنى اين كلمه به تازى :
من لحظ و اختبر، اتعظ و اعتبر.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در احوال دنيا و امور عقبى بنگرد و نيك تامل كند عبرت گيرد، و از آن چه
زيانكار
(586) باشد بگريزد
(587) و بدانچه سودمند باشد
(588) درآويزد.
شعر:
هر چه
(589) ناسودمند بود گذاشت
|
O شرح غرر و درر: ش 7658 (من تامل اعتبر)، شرح نهج البلاغه
20/280 (المومن اذا....)، المناقب / 376.
كلمه پنجاه و نهم : العداوة شغل .
(590)
(دشمنى
(591) كارى است .)
س معنى اين كلمه به تازى :
العداوة شغل يشغل
(592) صاحبها عما هو الاليق به و الاولى فى مصالح الاخرة و الاولى .
معنى اين كلمه به پارسى :
دشمنى كارى است بى فايده ، و از كارهاى با فايده باز دارنده و
(593) منع كننده .
(594)
شعر:
گه
(595) دلش خسته عنا باشد
|
گه
(596) تنش بسته بلا گردد
|
O المناقب / 376 (...شغل القلب ).
كلمه شصتم : القلب اذا اكره عمى .
(دل چون به ستم فرموده شد كور گردد.)
معنى اين كلمه به تازى :
القلب اذا اكره على معرفة علم حدث له الملال و ظهر فيه
الكلال ، و فسد منه النظر و ذهب عنه البصر، حتى لا يعلم ما يعلم ، و لا يفهم ما
يفهم .
(597)
معنى اين كلمه به پارسى :
چون دل را
(598) رنجانيده شود در دانستن چيزى ، كور گردد و آن چيز را
(599) درنيابد، پس عنان دل در وقت تحصيل علم
(600) بدو بايد داد، و بارى كه زيادت از طاقت او باشد بر او نبايد
نهاد، تا او
(601) عاجز و سرگردان نگردد و متحير و نادان نماند.
(602)
شعر:
كان
(603) ستم آتش دل افروزد
|
هيچ خاطر، و گر(604)
چه تيز بود
|
O نهج البلاغه ، حكمت 193، المناقب / 376.
كلمه شصت و يكم : الادب صورة العقل .
(ادب تمثال خرد است .)
(605)
معنى اين كلمه به تازى :
صورة العقل : هى الافعال المهذبة ، و الاقوال المصوبة ، و
الحركات المودبة ، و السكنات المرتبة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را عقل باشد نشان او آن بود
(606) كه گفتار او گزيده و كردار او پسنديده باشد،
(607) و با مردمان با(608)دب
نشيند و با(609)دب
خيزد و از موارد ندامت و مراصد ملامت
(610) بپرهيزد.
شعر:
كه ادب نام نيك را سبب است
|
نيست عاقل كسى كه بى ادب است
|
O شرح غرر و درر: ش 996، المناقب / 376.
كلمه شصت و دوم : لا حياء لحريص .
(نيست شرم مردم حريص را.)
معنى اين كلمه به تازى :
من استولى عليه الحرص ، ذهب عن عينه
(611) الماء و عن وجهه
(612) الحياء.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه بر
(613) چيزى از مطالب دنى
(614) و لذات بدنى حريص باشد، او را در طلب آن چيز از هيچ آفريده
شرم نيايد، و به ملامت هيچ ملامت كننده التفات ننمايد.
شعر:
O شرح غرر و درر: ش 10499، المناقب / 376.
كلمه شصت و سوم : من لا نت اسافله صلبت اعاليه .
(هر كه
(615) نرم باشد زيردستان او سخت باشند زبردستان او.)
س معنى اين كلمه به تازى :
من لم ينصره الصغار قهره الكبار.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را زيردستان و چاكران نرم و ضعيف
(616) باشند(617)
و او را در حوادث نصرت و معاونت
(618) نكنند،
(619) زيردستان و قويتران بر او سختى نمايند(620)
و او را بمالند و قهر كنند.
و اين كلمه را معنى ديگر توان گفت ، و آن معنى اين
(621) است كه : هر كه نيمه زير خويش را سست داشته باشد تا بر او
(622) فساد و فاحشه
(623) رفته بود،
(624) نيمه زبر او - يعنى چشم و روى او -
(625) سخت شده باشد،
(626) و از هر دو آب و
(627) شرم رفته باشد
(628) و زايل گشته .
(629)
شعر:
O المناقب / 376.
كلمه شصت و چهارم : من اتى
(630) فى عجانهقل حيائه و بدو لسانه .
(هر كه زده شده باشد در
(631) عجان
(632) او، اندك بود
(633) شرم او و پليد باشد زبان او.)
معنى اين كلمه به تازى :
من نزت الرجال عليه ذهب الحياء عن
(634) عينيه ، فلا يحتزر من الايحاش ، و لا يستحيى من الابذاء و
الافحاش .
(635)
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در زير مردمان خفته باشد(636)
و برو آن جنس فاحشه رفته ؛(637)
هم شرم او اندك شده باشد و هم زبان او پليد گشته .
شعر:
O المناقب / 376.
كلمه شصت و پنجم : السعيد من وعظ بغيره .
(نيكبخت آن است كه پند داده
(638) شود به ديگرى .)(639)
معنى اين كلمه به تازى :
من وعظ بغيره كان سعيدا و عن موقف
(640) الشقاوة بعيدا.
معنى اين كلمه به پارسى :
نيكبخت آن كس
(641) باشد كه چون ديگرى را پند دهند و از كردار ناشايسته و گفتار
نابايسته
(642) بازدارند، او از آن پند(643)
عبرت گيرد(644)
و نصيب خويش بردارد، و به گرد(645)
امثال آن كردار و گفتار
(646) نگردد.
شعر:
ديگران را چو پند داده شود
|
او از آن پسند بهره برگيرد
|
O الاعجاز / 34، شرح غرر و درر: ش 1284 (العاقل من اتعظ
بغيره )، المناقب / 376، شرح نهج 20/289.
كلمه شصت وششم : الحكمة ضالة المومن .
(حكمت گمشده مومن است .)
معنى اين كلمه به تازى :
المومن يطلب الحكمة ، لما يطلب الضالة صاحبها و الحسناء
خاطبها.
معنى اين كلمه به پارسى :
مومن هميشه طالب حكمت بود،
(647) چنان كه كسى طالب گم كرده خويش باشد.
(648)
شعر:
هر كه چيزى نفيس گم شودش
(649)
|
جان
(650) آن كس كه مومن پاك است
|
هم برآن
(651) سان طلب كند حكمت
|
O نهج البلاغه حكمت 80، عيون الاخبار 2/39، دستور معالم /
27، المناقب / 376
كلمه شصت و هفتم : الشر جامع لمساوى العيوب .
(بدى بهم آرنده زشتيهاى
(652) عيبهاست .)
(653)
معنى اين كلمه به تازى :
الشر يظهر مخازى القلوب ، و يجمع مساوى العيوب .
معنى اين كلمه به پارسى :
هركه بدى كند خبث باطن او پيدا آيد،
(654) و مرمان بر عيبهاى زشت
(655) او واقف گردند،
(656) و آن چه در ذات اوست
(657) از انواع قبايح و اصناف فضايح جمله بدانند.
شعر:
O نهج البلاغه حكمت 371، الاعجاز / 35، دستور معالم / 27،
المناقب /376 (الشره ...).
كلمه شصت و هشتم : كثرة الوفاق نفاق ، و كثرة الخلاف شقاق .
(بسيارى موافقت كردن
(658) نفاق بود، و بسيارى
(659) خلاف كردن شقاق .)(660)
معنى اين كلمه به تازى :
المبالغة فى الوفاق تودى الى المراءاة
(661) و المنافقة و المبالغة فى الخلاف تودى الى المعاداة و
المفارقة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه موافقت كسى در قول و فعل بسيار كند و در آن باب مبالغت بيرون از حد
(662) نمايد، مردمان
(663) را از آن شبهت ريا و ريبت نفاق افتد.
(664) و هر كه مخالفت كسى در قول و فعل بسيار كند و در آن باب
مبالغت
(665) بيرون
(666) از حد(667)
نمايد
(668) آن حال به عداوت انجامد و سبب مفارقت گردد. پس در موافقت
(669) و مخالفت مردمان
(670) طريق توسط(671)
بايد سپرد، و قدم بر جاده اعتدال بايد نهاد.
شعر:
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 7083 و 7084، المناقب /
376.
كلمه شصت و نهم : رب آمل خائب .
(بسا(672)
اميد دارنده نوميد(673)
شونده .)
معنى اين كلمه به تازى :
رب آمل خاب امله ، و رب عامل
(674) ضاع عمله .
معنى اين كلمه به پارسى :
بسيار كس باشد كه چيزى
(675) اميد دارد، و آن چيز او راحاصل نيايد(676)
و عاقبة الامر نوميد گردد.
شعر:
اى كه بستى اميد در
(677) چيزى
|
غم مخور گر نياوريش به دست
|
بس اميدا(678)
كه آن نگشت وفا
|
بس شكوفه كه بشكفيد و نبست
|
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 6935 (كم من آمل خائب )،
المناقب / 376.
كلمه هفتادم : رب رجاء يودى الى الحرمان .
(بسا اميدا كه ادا كند به محرومى .)
(679)
معنى اين كلمه به تازى :
ليس كل من رجا شيئا ملك ناصيته ، و ادرك قاصيته ؛ قرب رجاء
مغبته
(680) حرمان ، و رب زيادة عاقبتها نقصان .
معنى اين كلمه به پارسى :
نه هر كه اميد در چيزى بست آن را بيافت ، چه
(681) بسيار اميد دارنده است كه اميد او وفا نشود و از آن چه در او(682)
اميد بسته است محروم ماند.
(683)
شعر:
نه هر آن كو اميد چيزى كرد(684)
|
بس اميدا(685)
كه هست عاقبتش
|
محنت
(686) ياس و آفت حرمان
|
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 5307 دستور معالم / 31،
المناقب / 376
كلمه هفتاد و يكم : رب ارباح تودى الى الخسران .
(بسا
(687) سودها كه ادا كند
(688) به زيان .)
معنى اين كلمه به تازى :
رب اربح هو خاسر و عن مدارع
(689) المنافع حاسر.
معنى اين كلمه به پارسى :
بسيار سودها باشد كه بازگشت آن به زيان
(690) بود، و از آن غرامت
(691) افتد و
(692) مردم رنج و نقصان بيند.
(693)
شعر:
عاقبت چون به دستش آمد سود
|
او از آن سود در زيان افتاد
|
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 5308، دستور معالم / 31
(...تؤ ول ...)
كلمه هفتاد و دوم : رب طمع كاذب .
(بسا
(694) طمع كه آن دروغ بود.)
معنى اين كلمه به تازى :
رب طمع كبرق خلب لا يرى صدقه و لا يرجى ودقه .
معنى اين كلمه به پارسى :
بسا طمع كه مردم را افتد، و بسا اميد كه دل او در آن
(695) بسته شود، و عاقبت آن طمع دروغ
(696) و آن
(697) اميد بى فروغ باشد،
(698) و از آن هيچ ثمره و از آن اميد هيچ فايده حاصل نيايد.
شعر:
O الاعجاز / 29، دستور معالم / 31، شرح غرر و درر: ش 5311،
المناقب / 376.
كلمه هفتاد و سوم : البغى سائق الى الحين .
(699)
(فرهى كردن راننده است به
(700) هلاك .)
معنى اين كلمه به تازى :
البغى ذميم و مرتعه وخيم ، يسوق صاحبه الى النصب و العناء ؛
لا بل يقوده الى العطب و الفناء.
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه فرهى كند وزيادتى جويد و قدم از دايره
(701) انصاف و انتصاف بيرون نهد، شومى آن حال در او رسد و او را در
انياب نوائب و اظفار مصائب هلاك گرداند.
شعر:
ناگه و در
(702) كف فنا فكند
|
O الاعجاز / 29، شرح غرر و درر: ش 1157، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و چهارم : فى كل جرعة شرقة و
معكل اكلة غصة .
(703)
(در هر جمله اى يك بار آب
(704) در گلو در
(705) ماندنى است ، و با هر طعام خوردنى يكبار طعام
(706) در گلو در(707)
گرفتنى است .)
(708) للّه للّه للّه
معنى اين كلمه به تازى :
خير الدنيا مختلط بشرها و نفعها ممتزج بضرها، فمع كل فرحة
ترحة ، و مع كل حبرة عبرة ، و مع كل ربح خسار، و مع كل خمر خمار، و مع كل صحة علة ،
(709) و مع كل عزة ذلة ، و مع كل عشرة عسرة ،
(710) و مع كل منحة محنة .
معنى اين كلمه به پارسى :
در دنيا هيچ گل بى خار، و هيچ مى بى خمار، و هيچ شادى بى غم ، و هيچ راحت بى الم
(711) نيست .
شعر:
نيك و بد، بيش و كم ، صلاح و فساد
|
O الاعجاز / 29، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و پنجم : من كثر فكره فى العواقب لم يشجع .
هر كه بسيار بود
(712) انديشه او در عاقبت
(713) كارها، او شجاع
(714) نبود.
(715) معنى اين كلمه به تازى :
من اكثر النظر فى عواقب الاحوال و خواتم الاعمال ، ذهبت شدته
و بطلت نجدته ؛ فلا يخوض الكرائب ، و لا يروض الكتائب ، و لا يملك ناصية مراده ، و
لا يدرك قاصية مرتاده .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در آخر كارها بسيار نگرد و در عواقب شغلها انديشه بى شمار كند، او شجاع
نباشد، و بدانچه مراد و كام و آرزو و مرام
(716) اوست
(717) نرسد.
شعر:
O الاعجاز / 29، عقد الفريد 1/97 (من اكثر النظر...)،
المناقب / 376.
كلمه هفتاد و ششم : اذا حلت المقادير ضلت التدابير.
(718)
(چون فرود آيد قضاهاى خداى ، گمراه شود تدبيرهاى خلق .)
(719)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا حل قضاء الله بالانسان عكس تدبيره و نكس تقديره ، فلا
يعرف وجه صلاحه و فلاحه ، و لا يعلم طريق نجاته و نجاحه .
معنى اين كلمه به پارسى :
چون قضاى خداى - عز و جل - نازل شود تدبير و تقدير خلق باطل گردد،
(720) تا در آن حال راه صلاح گم كنند(721)
و عنان صواب از دست بدهند.
(722)
شعر:
O الاعجاز / 29 (...بطل الحذر!) شرح غرر و درر: ش 4037،
المناقب / 376.
كلمه هفتاد و هفتم : اذا حل القدر بطل الحذر.
(چون فرود آيد قضاى خداى باطل
شود پرهيز كردن .)
(723)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا نزل قضاء الله بالانسان لم ينفعه حذره و فراره ، و لم
يدافع
(724) عنه اعوانه و انصاره .
معنى اين كلمه به پارسى :
چون قضاى خداى - عز و جل - فرود آيد گريز و پرهيز و ترسيدن و هراسيدن
(725) سود ندارد، و هيچ چيز(726)
از اين جمله آن قضا را باز نگرداند.(727)
شعر:
تو ز تسليم و صبر ساز پناه
|
نتوان كرد دفع او(728)
به حذر
|
O شرح غرر و درر: ش 4031 (اذا نزل ...) المناقب / 376.
كلمه هفتاد و هشتم : الاحسان يقطع اللسان .
(نيكويى كردن ببرد زبان بدگوى
(729) را.)
معنى اين كلمه به تازى :
من احسن الى الناس ، فقد ملا افئدتهم بجبه و ولائه ، و قطع
السنتهم عن
(730) سبه و هجائه .
معنى اين كلمه به پارسى :
چون مردم
(731) به جاى كسى احسان و مبرت
(732) كند زبان او را از هجا و مسبت
(733) خويش بريده گرداند.
(734)
شعر:
هر كه كردى به جاى او احسان
|
هم زبانش ز هجو ببريدى
(735)
|
O الاعجاز / 29، المناقب / 376.
كلمه هفتاد و نهم : الشرف بالفضل و الادب ،
لابالاصل و النسب .
(سرورى به فضل و ادب است ونه به اصل و نسب .)
(736)
معنى اين كلمه به تازى :
شرف المرء بفضله لا باصله ، و جلالته بادبه لا بنسبه ، فافخر
بالعلوم العالية و لا تفخر بالعظام
(737) البالية .
معنى اين كلمه به پارسى :
مردم
(738) را فخر به هنر بايد كرد نه به پدر، و شرف از ادب بايد جست نه
از نسب ، و عز خويش در فضل بايد دانست نه در اصل .
شعر:
فصل جوى و ادب ، كه نيست بحق
|
مرد بى فضل و بى ادب خردست
|
ور(739)
چه دارد بزرگ اصل و نسب
|
O الاعجاز / 30 (الشرف بالعقل ...) المناقب / 376.
كلمه هشتادم : اكرم الادب حسن الخلق .
(كريمتر ادب نيكو خويى است .)
(740)
معنى اين كلمه به تازى :
حسن الخلق اكرم الاداب
(741) و اعظم الاحساب .
معنى اين كلمه به پارسى :
خوى نيكو از همه
(742) آداب بهترست و هر چه
(743) لوازم الطاف و مكارم اوصاف است در او مضمرست .(744)
شعر:
بى سبب سال و ماه در غضب
(745) است
|
نيكخويى شريف تر ادب
(746) است
|
O نهج البلاغه حكمت 38، دستور معالم / 27، و المناقب / 376
(اكرم الحسب ...)
كلمه هشتاد و يكم : اكرم النسب حسن الادب .
(كريم ترين نسب خوبى ادب است .)
معنى اين كلمه به تازى :
اكرم نسب الرجل حسن الادب لاجلالة الاب .
(747)
معنى اين كلمه به پارسى :
نيكويى ادب بهتر از بزرگوارى نسب است .
شعر:
اى كه مغرور مانده اى شب و روز
|
به بزرگى اصل و عز(748)
نسب
|
رو
(749) به حسن ادب گراى ، كه هست
|
O الاعجاز / 30، المناقب / 376، شرح غرر و درر: ش 3319.
كلمه هشتاد و دوم : افقر الفقر الحمق .
(درويشترين درويشيها(750)
حماقت است .)
معنى اين كلمه به تازى :
افقر الفقراء من كثر خرقه و كبر حمقه .
معنى اين كلمه به پارسى :
بدترين درويشيها(751)
حماقت است ، از بهر آن كه از حماقت مال به دست نيايد و مال به دست آمده ضايع شود، و
از عقل مال به دست آيد و
(752) مال به دست آمده محفوظ ماند.
شعر:
شكر كن اندر آن مقام ، كه نيست
|
O الاعجاز / 30، نهج البلاغه حكمت 38 (ان ...اكبر الفقر الحمق )، شرح غرر و درر: ش
2849.
كلمه هشتاد و سوم : اوحش الوحشة العجب .
(بزرگترين وحشت ها خويشتن بينى است .)
معنى اين كلمه به تازى :
اذا كان المرء ذا عجب ، فالناس
(753) يستوحشون من صحبته و يستنفرون من محبته ، فيبقى
(754) فى وحشة الوحدة بلا صديق يجالسه و رفيق يوانسه .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه خويشتن بين باشد مردمان
(755) از مجالست
(756) او بگريزند(757)
و از موانست او(758)
بپرهيزند، و او هميشه در وحشت وحدت مانده
(759) بود.
شعر:
گر ترا پيشه خويشتن بينى است
|
مردمان
(760) از تو مهر بردارند
|
O نهج البلاغه حكمت 38، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و چهارم : اغنى الغنى العقل .
(بزرگترين توانگريها خرد است .)
(761)
معنى اين كلمه به تازى :
العقل اعظم الغنى ، و به يوصل الى المنى .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه را خرد باشد او توانگرتر از
(762) همه
(763) مالداران بود، از بهر(764)
آن كه اگر از
(765) مال
(766) هزينه كنى كم گردد و نيست شود،
(767) و اگر از خرد(768)
هزينه كنى
(769) خرد(770)
بيفزايد و هر روز به سبب
(771) تجربت زيادت گردد.(772)
شعر:
اى كه خواهى توانگرى پيوست
|
تا از آن ره رسى به مهتريى
|
O نهج البلاغه حكمت 38، الاعجاز / 30، دستور معالم / 28،
المناقب / 376.
كلمه هشتاد وپنجم : الطامع فى وثاق الذل .
(طمع كننده در بند(773)
خوارى است .)
معنى اين كلمه به تازى :
الطامع ابدا فى صغار و ذلة ، و خسار و قلة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه طمع افزونى
(774) كند هميشه در مقام ذلت و موقف قلت باشد.
شعر:
زان كه پيوسته مردم طماع
(775)
|
O نهج البلاغه حكمت / 226، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و ششم : احذروا نفار(776)
النعم ، فماكل شارد بمردود.
(بپرهيزيد از رميدن نعمتها كه نه هر رميده اى باز
آورده شود.)
(777)
معنى اين كلمه به تازى :
لا تفعلوا شيئا يشرد(778)
نعمتكم و ينفر دولتكم ، فما كل شارد يرد الى عطنه ، و لا كل نافر يعاد الى وطنه .
معنى اين كلمه به پارسى :
نعمت نگاه داريد و چيزى
(779) مكنيد كه نعمت را(780)
از شما برماند، چه اگر نعمت از شما برمد و زايل
(781) شود(782)
باز آوردن او
(783) ديگر(784)
باره مشكل
(785) بود.
شعر:
اى كه با نعمتى ، به سيرت بد
|
كه نه هرچ ان رميده شد ز كسى
|
O نهج البلاغه حكمت 246، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و هفتم : اكثر مصارع العقول تحت بروق الاطماع .
(بيشتر جايهاى افتادن خردها
زير پديد آمدن طمعهاست .)
(787)
معنى اين كلمه به تازى :
الغالب
(788) ان الطمع اذا شد على العقل صرعه فى المعركة و اوقعه فى
المهلكة .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه طمع بر او
(789) مستولى گردد عقل او مقهور(790)
و خرد او مغلوب شود.
(791)
شعر:
O نهج البلاغه حكمت 219 (...المطامع )، الاعجاز / 30،
المناقب / 376.
كلمه هشتاد و هشتم : من ابدى صفحته للحق هلك .
(792)
(هر كه پيدا كند كرانه روى خويش مر حق را هلاك شود.)
(793)
معنى اين كلمه به تازى :
من اقبل
(794) على الحق ملك ، و من اعرض عنه هلك .
معنى اين كلمه به پارسى :
(795)
هر كه از حق روى بگرداند و از او اعراض كند
(796) هلاك شود و از نجات بى بهره ماند.
(797)
شعر:
هر كه بر حق بود به هر دو جهان
(798)
|
آن
(799) كه از راه حق كند اعراض
|
O نهج البلاغه حكمت 188، البيان و التبيين 2/50، عقد الفريد
4/66، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه هشتاد و نهم : اذا املقتم فتاجروا الله بالصدقة .
(چون درويش شويد بازرگانى
(800) كنيد با خداى به صدقه .)
معنى اين كلمه به تازى :
الصدقة سبب لزيادة المال و سعادة الحال ، و من تاجر الله
بالصدقة نال الغنية
(801) و حاز البغية .
معنى اين كلمه به پارسى :
صدقه سبب زيادت مال و سعادت حال است ، و هر كه صدقه دهد توانگر شود و از حال بد
برهد.
(802)
شعر:
هيچ چيزى مدان تو چون صدقه
|
هست از او مال و جاه
(803) را بيشى
|
او رساند به ناز استغنا(804)
|
O نهج البلاغه حكمت 258، الاعجاز / 30 (اذا املقتم فتحا...)
المناقب / 376.
كلمه نودم : من لان عوده كثف
(805) اغصانه .
(هر كه نرم شد چوب او خشن
(806) شد شاخه هاى او.)
معنى اين كلمه به تازى :
من لان هان فى اعين خدمه و اغذياء نعمه ، فلا يطيعون امره و
لا يعظمون قدره .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه نرم باشد و سياست بوقت نكند و مراسم تاديب را مهمل گذارد، حاشيه او گردنكشى
كنند و او را حرمت ندارند(807)
و به مراد او نروند.
شعر:
O نهج البلاغه حكمت 214، الاعجاز / 30 (...كشف اغصانه )،
المناقب / 376.
كلمه نود و يكم : قلب الاحمق فى فيه .
(دل
(808) احمق در دهان اوست .)
معنى اين كلمه به تازى :
كل سر يكون فى قلب الاحمق يذيعه بلسانه و يشيعه لاخوانه .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر چه در دل احمق باشد به زبان بگويد، و خلق را از
(809) اسرار خويش آگاه گرداند(810)
و هيچ چيز پوشيده و نهفته ندارد.
(811)
شعر:
هر كه او هست با حماقت جفت
|
هر چه دارد ز نيك
(812) و بد در دل
|
O نهج البلاغه حكمت 41، المناقب / 376.
كلمه نود و دوم : لسان العاقل فى قلبه .
(زبان خردمند در دل اوست .)
(813)
معنى اين كلمه به تازى :
كل سر يكون للعاقل فقلبه
(814) يخفيه و يستره ، و لسانه لايفشيه و لايذكره .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه خردمند باشد سر خويش در دل
(815) نگاهدارد و به زبان
(816) با هيچ كس نگويد، و در پيدا كردن آن انديشه بسيار كند و تا
او را نيك معلوم و مصور، و محقق و مخمر(817)
نگردد كه پيدا كردن آن صواب است ،
(818) بر
(819) زبان نراند و با هيچ كس پيدا نكند.
شعر:
هر كه او هست با كمال
(820) خرد
|
هست
(821) پنهان زبان او در دل
|
O نهج البلاغه حكمت 41، المناقب / 376.
كلمه نود و سوم : من جرى فى عنان امله عثر باجله .
(هر كه برود در عنان امل خويش ، ناگاه در افتد به
(822) اجل خويش .)
(823)
معنى اين كلمه به تازى :
من غرته كواذب الامال ، جرته جواذب الاجال .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه عنان به دست امل دهد و بر موجب هواى نفس
(824) رود، باشد(825)
كه در مغاك هلاك
(826) افتد.(827)
شعر:
هر كه بدهد عنان به دست امل
|
بيم
(828) باشد كه آن امل ناگاه
|
O نهج البلاغه حكمت 19، دستور معالم / 33، الاعجاز / 30،
المناقب / 376.
كلمه نود و چهارم : اذا وصلت اليكم اطراف النعم ، فلا تنفروا
اقصاها بقلة الشكر.
(چون برسد به شما كرانه هاى نعمتها، مرمانيد دورتر آن
را به
(829) اندكى شكر.)
(830)
معنى اين كلمه به تازى :
من لم يشكر النعم الحاصلة لديه ، الواصلة اليه ، حرم النعم
النائية منه ، القاصية عنه .
معنى اين كلمه به پارسى :
نعمتهايى كه به نزديك شما رسيده است ، آن را شكر گوييد و سپاسدارى كنيد،
(831) تا از آن
(832) نعمتها كه دور است و هنوز به شما نرسيده است
(833) نوميد نگرديد و محروم نمانيد.
شعر:
O نهج البلاغه حكمت 13، دستور معالم / 29، الاعجاز / 30،
المناقب / 376.
كلمه نود و پنجم : اذا قدرت على عدوك فاجعل العفو عنه شكرا
للقدرة عليه .
(چون قادر شدى بر عدو خويش بكن
(836) عفو كردن را ازو شكر قدرت يافتن برو.)
معنى اين كلمه به تازى :
من وعد(837)
فوفى و قدر فعفا، فقد قضى حق النعمة ، و ادى شكر القدرة .(838)
معنى اين كلمه به پارسى :
چون بر دشمن خويش
(839) قدرت يافتى ، شكر قدرت يافتن
(840) آن باشد كه از او درگذارى و گناه
(841) او را عفو كنى .
شعر:
چون شدى بر عدوى
(842) خود قادر
|
رحم كن رحم كن ، كه هر چه كنى
|
در جهان جز همان نيابى باز
|
O نهج البلاغه حكمت 11، الاعجاز / 30، المناقب / 376.
كلمه نود و ششم : ما اضمر احد شيئا الا ظهر(843)
فى فلتات لسانه و صفحات وجهه.
(در دل نداشت هيچ كس چيزى كه نه آن
(844) چيز پديد آمد در ناگاه گفتهاى
(845) زبان او و كرانه هاى روى او.)
(846)
معنى اين كلمه به تازى :
من
(847) اضمر شيئا ظهر(848)
ذلك فى اثناء اقواله و ادراج افعاله .
معنى اين كلمه به پارسى :
هر كه در دل چيزى دارد اثر آن
(849) چيز در اثناى گفتار و ادراج كردار او پيدا شود.
(850)
شعر:
گاه اندر ميانه گفتش
(851)
|
گاه اندر كرانه
(852) رويش
|
O نهج البلاغه حكمت 26، دستور معالم / 29، الاعجاز / 30،
المناقب / 376.
كلمه نود و هفتم : اللهم اغفر رمزات الالحاظ و سقطات الالفاظ
و شهوات الجنان و هفواتاللسان .
(اى بار خداى ، بيامرز زدنهاى چشمها را،
(853) و ناپسنديده لفظها را، و آرزوى دل را و خطاهاى زبان را.)
معنى اين كلمه به تازى :
اللهم اغفر ما عرفت فى الحاظنا و الفاظنا من الذنوب ، و استر
ما رايت فى افئدتنا و السنتنا من العيوب .
معنى اين كلمه به پارسى :
بار خدايا، بيامرز گناهانى
(854) را(855)
كه بر چشمها و لفظهاى ما رفته است
(856) و بر دلها و زبانهاى ما(857)
گذشته .
شعر:
اين گناهان كه ياد خواهم كرد
|
يا رب از ما به فضل درگذران
|
O نهج البلاغه خطبه 78، الاعجاز / 30 (...زلات الالحاظ...)
المناقب / 376.
كلمه نود و هشتم : البخيل مستعجل
الفقر،
(858) يعيش فى الدنيا عيش الفقراء، و يحاسب فى الاخرة
(859)حساب الاغنياء.
(بخيل زود كننده درويشى است . بزيد(860)
در دنيا زيستن درويشان ، و حساب كرده شود در عقبى ، چون حساب توانگران .
معنى اين كلمه به تازى :
البخيل فقير من غير رقة حال و قلة مال ؛ يعيش فى الدنيا عيش
اصحاب الخسار، و يحاسب فى العقبى حساب ارباب اليسار.
معنى اين كلمه به پارسى :
بخيل به تعجيل درويشى را(861)
به خويشتن مى كشد و مال
(862) نگاه مى دارد، در اين جهان چون درويشان زندگانى كند،
(863) نه او را از مال لذتى و نه از نعمت
(864) راحتى ، و در آن جهان چون توانگران رنج حساب كشد،
(865) به دقيق و جليل آن چه پنهان كرده است و به كثير و قليل
(866) آن چه نگاه
(867) داشته است .
شعر:
فقر را سوى خويشتن به شتاب
|
اين جهان ، همچو مفلسانش معاش
|
وان جهان ، چون توانگرانش حساب
(868)
|
O الاعجاز / 30، المناقب / 376 (...للفقر)، و نيز رك : نهج
البلاغه حكمت 126.
كلمه نود و نهم : لسان العاقل وراء قلبه .
(زبان خردمند پس دل اوست .)
معنى اين كلمه به تازى :
لسان العاقل تابع لقلبه طائع
(869) للبه ، ما لم يخمره اولا فى جنانه لم يذكره بلسانه .
(870)
معنى اين كلمه به پارسى :
خردمند چون خواهد كه سخنى گويد،
(871) نخست
(872) در دل بينديشد و در صلاح و فساد آن بنگرد، آن گاه بر زبان
(873) براند.
(874) پس زبان او تابع دل
(875) و طايع عقل او باشد.
شعر:
به
(876) زبان آن حديث نگزارد
|
نهج البلاغه حكمت 40.
كلمه صدم : قلب الاحمق وراء لسانه .
(دل احمق پس زبان اوست .)
معنى اين كلمه به تازى :
قلب الاحمق تال للسانه
(877) جار فى عنانه ، يلفظ القول من فيه ، ثم يتامل كالنادم فيه .
معنى اين كلمه به پارسى :
احمق هر چه يابد(878)
به زبان بگويد،
(879) آن گاه به دل در صلاح و فساد آن انديشه كند. پس دل او تابع
زبان و طايع هذيان او باشد.
شعر:
هر چه يابد(880)
بگويد و آن گاه
|
دل بر آن قول گفته
(881) بگمارد.
|
O نهج البلاغه حكمت 40.
فصل الخطاب نيز به نام همين امير نوشته شده است . رك : ديوان رشيد، مقدمه سعيد
نفيسى / 32.
|