مقاله پنجم در شرح اجمالى از بعض الفاظ حديث
شريف :
تا آنجا كه مقصود اصلى ما است از شرح قوله (عليه السلام) :
اعرفوا العقل و جنده و الجهل و جنده تهتدوا
يعنى بشناسيد عقل و جند او را و جهل و جند او را ، تا هدايت پيدا كنيد.
و از اين جا معلوم شود كه معرفت عقل و جهل و جنود آنها مقدمه اى براى
هدايت است و اين هدايت ، يا هدايت به كيفيت استكمال نفوس و تنزيه و
تصفيه آن است ، كه آن نيز مقدمه نفس استكمال و تنزيه و تصفيه است ، و
يا هدايت مطلق است ، كه هدايت به معرفة الله ، اسّ اساس آن است .
و اين كه اين معرفت نتيجه معرفت عقل و جهل و جنود آنها است ، براى آن
است كه ، تا معرفت به مهلكات و منجيات نفس و طرق تخلى از آنها و تحلى
به اينها پيدا نشود ، نفس را تصفيه و تنزيه و تحليه و تكميل حاصل نشود
و تا نفس را صفاى باطنى پيدا نشود و به كمالات متوسطه نرسد ، مورد جلوه
اسماء و صفات و معرفت حقيقيه نگردد و به كمال معرفت نرسد ، بلكه جميع
اعمال صوريه و اخلاق نفسيه ، مقدمه معارف الهيه است ، و آنها نيز مقدمه
حقيقت توحيد و تفريد است كه غايت القصواى سير انسانى و منتهى النهايه
سلوك عرفانى است . پس هدايت به ملكوت اعلى و از آن جا به باطن اسماء و
از آن جا به حضرت هويت ، بى مرآت كثرت حاصل نشود الا به شناختن جنود
عقل و جهل .
قال سماعة : فقلت : جعلت فداك لا نعرف الا ما
عرفتنا سماعه گفت : فدايت شويم ، ما نشناسيم مگر آنچه تو به ما
معرفى فرمايى .
بدان كه معرفت عقل و جهل و جنود آنها ، از مختصات علوم غيبيه الهيه و
معارف حقيه باطنيه است كه معرفت آنها به جميع شؤون و تمام مدارج و
مراتب و همه اسرار و حقايق ، ميسور و ميسر نشود ، مگر از براى اصحاب
ولايت و ايقان و او حدى از ارباب معارف و ايمان ، كه به نور معرفت و
قدم سلوك از جلباب بشريت خارج و حجب عوالم ملك و ملكوت را خرق نموده ،
به مبادى وجود و مصادر غيب و شهود رسيده ، و به مشاهده حضوريه ، عوالم
غيب را دريافته باشند ، و اين جز براى كمل رخ ندهد.
و بايد دانست كه نسبت ما بين مشاهده حضوريه ، كه حقيقة العرفان است ،
با علوم كليه الهيه ـ كه شعبه اى از آن حكمت الهيه و شعبه اى از آن علم العرفان است ـ چون نسبت ما بين خيال و رويت و وهم و رويا است . و چنانچه رؤيت بصرى در
بيدارى و رؤ ياى در عالم خواب ، مشاهده با عين ظاهر و باطن است به طريق
جزئيت و شخصيت ، به خلاف وهم و خيال ، كه رويت نقشه و دورنماى شى ء است
، همين طور مشاهدات حضوريه ـ كه حقايق و سراير عرفان است ـ مشاهده به طور جزئيت و شخصيت است از آن امورى كه عقل با قدم برهان به
طريق كلى دريافته ، و به عبارت ديگر ، مشاهده رؤيت به عين عقل است از
حقايق غيبيه مجرده ، چنانچه رؤيت ، مشاهده به عين نفس است از امور
ظاهريه . و تا عقل در عقال مفاهيم و كليات است ، از شهود و حضور خبرى
ندارد ، گرچه علوم بذر مشاهدات است ولى وقوف در آنها عين حجاب است ، و
تا آن بذور در زمين قلب ، فاسد و ناچيز نشود ، مبدا حصول مشاهدات نگردد
، و تا آنها در انبار قلب مورد نظر استقلالى است ، از آنها نتيجه حاصل
نگردد.
بالجمله ، چون احاطه به عوالم غيبيه ملكوتيه ، چه ملكوت اعلى ـ كه عوالم عقول كليه نيز از جمله آنها است ـ و
چه ملكوت سفلى ـ كه ابليس و جنود او از جمله آنها است و عقول جزئيه نيز از آن عالم است ـ جز براى كمل اولياء ، كه علوم آنها از سرچشمه وحى الهى و سرمنزل افاضه
سبحانى است ، حاصل نشود.
سماعة بن مهران گفت : ما معرفت به عقل و جهل و
جنود آن نداريم ، بجز آنچه تو به ما معرفى فرمايى .
قوله : ثم جعل للعقل خمسة و سبعين جندا.
بدان كه جعل جنود عقليه و جهليه ، به نفس جعل عقل و جهل است .
اگر مقصود عقل و جهل كلى باشد ، گرچه ظاهر آن است كه اين جنود ، راجع
به عقل و جهل جزئى باشد ، مگر به نحوى از تاويل و ارجاع ظاهر به باطن و
صورت به معنى و البته بنابراين ، اين نحوه كثرت در آن عالم نيست ، مگر
كثرات مفهوميه ، نظير كثرت اسماء و صفات در مقام واحديت . و نيز جعل
آنها. به نفس جعل عقل و جهل است ، اگر مقصود از جعل ، تخمير فطرت باشد
، زيرا كه فطرت الله ، چنانچه بر توحيد(103)و معرفت است
(104)، بر جميع حسنات و كمالات است ، چنانچه در محل
خود معلوم و مبين است .(105)
و اما جعل جهل و جنود آن ، تبعى ظلى است ، از قبيل جعل لوازم ماهيت ، و
اين خود يكى از مسائل علم الهى است كه در حكمت متعاليه به تحقيق پيوسته
(106)و اين جا مجال آن مباحث نيست .
و اگر مراد از جنود ، نفس فعليات اين اوصاف و كمالات باشد ، جهل از
قبيل لوازم وجود است بالنسبه به كمالات عقليه ، و يا آن كه اينها به
كسب عبد حاصل شود و رياضات و مجاهدات را در آن مدخليت تام است . با اين
وصف ، نسبت آنها با حق تعالى :
اما در در جنود عقل ، به واسطه آن است كه جميع كمالات و آثار وجوديه
مجعول به جعل الهى است ، و كسب عبد در اعداد و تهيه مدخليت دارد ،
چنانچه در علوم عقليه مبرهن است .
(107)
و اما جنود جهل ، جعل تبعى و بالعرض است . و شايد اشاره به همين تبعيت
و عرضيت باشد ، اين كه در اين حديث شريف فرمايد :
جنود جهل پس از جنود عقل عطا شد. گرچه
تطبيق آن از فهم عرفى دور است .
و نكته آن كه : حقايق عقليه را حق تعالى در قرآن شريف و انبياء و ائمه
معصومين ـ عليهم الصلوة و السلام ـ
در احاديث شريفه ، نوعا به لسان عرف و عامه مردم بيان مى كنند
، براى شفقت و رحمت بر بنى النسان است كه هر كس ، به مقدار فهم خود ،
از حقايق نصيبى داشته باشد. پس آنها حقايق غيبيه عقليه را نازل فرمايند
تا به درجه محسوسات و مانوسات عامه مردم رسانند تا آنها كه در اين درجه
هستند ، حظى از عالم غيب به اندازه خود ببرند ، لكن بر متعلمان علوم آن
بزرگواران و مستفيدان از افادات قرآن شريف و احاديث اهل عصمت ، لازم
است كه براى شكر اين نعمت و جزاى اين عطيت ، معامله به مثل نموده صورت
را به باطن ارجاع و قشر را به لب و دنيا را به آخرت برگردانند كه وقوف
در حدود اقتحام در هلكات ، و قناعت به صور بازماندن از قافله سالكان
است . و اين حقيقت و لطيفه الهيه ، كه علم به تاويل است ، به مجاهدات
علميه و رياضات عقليه ، مشفوع به رياضات عمليه و تطهير نفوس و تنزيه
قلوب و تقديس ارواح حاصل شود ، چنانچه حق تعالى فرمايد :
و ما يعلم تاويله الا الله و الراسخون فى العلم
(108)
و فرمايد : لا يمسه
الا المطهرون
(109)
. گرچه راسخ در علم و مطهر به قول مطلق ، انبياء
و اولياء معصومين هستند
(110)
و از اين جهت ، علم تاويل به تمام مراتب آن ،
مختص به آنها است ، لكن علماء امت را نيز از آن به مقدار قدم آنها در
علم و طهارت ، حظّ وافرى است و لهذا از ابن عباس ـ رضى الله عنه ـ منقول است كه : من از راسخين در علم هستم
(111)
نكتة
تحديد جنود عقل و جهل را به اين عدد خاص ، از قبيل تحديد به كليات و
مهمات است ، نه آن كه جنود آنها به طريق بسط و تفصيل ، عبارت از همين
هفتاد و پنج جند باشد و لهذا در مقام تفصيل و تعديد ، بيشتر از هفتاد و
پنج تعديد شده است ، گرچه مى توان بعض از جنود را به بعض ديگر برگرداند
تا عدد به هفتاد و پنج برگردد ولى از ملاحظه آنچه گفته شد ، محتاج به
اين تكلف و زحمت نيست ، مثلا خير ـ كه وزير عقل است ـ و
شرّ ـ كه وزير جهل است ـ از امهات فضايل و رذايل هستند كه جميع آنها برگشت به اين دو كنند ، مع
ذلك در حديث شريف ، از جنود شمرده شده در مقابل ساير جنود ، و همين طور
عدل و جور را ، كه از جنود شمرده اند ، از امهات هستند كه بسيارى از
جنود در تحت آن دو ملكه هستند. و بسيارى از جنود نيز شمرده نشده .
نكته اصلى آن ، آن است كه لسان انبياء و اولياء بلكه لسان قرآن شريف
نيز ، چون ساير مصنفان و مؤ لفان نيست كه در صدد فحص و تفتيش و بحث و
جدال در اطراف مفهومات كليه و در مقام تشقيقات و حصر و تعديد باشند ،
كه خود اين امور از حجب غليظه سير الى الله است و
باز دارد پياده را ز سبيل .
(112)
صفات حق تعالى را ننموده ، و همين طور جامع اخلاق و دعوت به مبدا و
معاد و زهد و ترك دنيا و رفض طبيعت و سبك بار شده از عالم ماده و
رهسپار شدن به سرمنزل حقيقت است ، به طورى كه مثل آن متصور نيست ، مع
ذلك چون ساير كتب مصنفه مشتمل نشده بر ابوابى و فصولى و مقدمه و خاتمه
و اين از قدرت كامله منشئى آن است كه محتاج به اين وسايل و وسايط در
القاء غرض خود نبوده .
و از اين جهت مى بينيم كه گاهى با نصف سطر ، برهانى را كه حكماء با
چندين مقدمات بايد بيان كنند ، به صورت غير شبيه به برهان مى فرمايد :
مثل قوله تعالى : لو كان فيهما آلهة الا الله
لفسدتا(113)
و قوله : لذهب كل
اله بما خلق و لعلا بعضهم على بعض
(114)
، كه برهان دقيق ، بر توحيد است ، و هر يك
از اين دو محتاج به چندين صفحه بيان است كه پيش اهلش واضح است و غير
اهلش را نيز حق تصرف در آن نيست ، گرچه چون كلام جامع است ، به اندازه
فهمش هر كسى از آن ادراكى مى كند.
و مثل قوله تعالى : الا يعلم من خلق و هو اللطيف
الخبير(115)
و قوله : و هو معكم
اين ما كنتم
(116)
و قوله : فاينما تولوا فثم
وجه اللّه
(117)
و قوله : و هو الذى فى
السماء اله و فى الارض اله
(118)
و قوله : هو الاول
و الاخر و الظاهر و الباطن
(119)
، كه هر يك اشاره به علوم عاليه حكمت
ماقبل الطبيعه است به وجه عرفانى ، و هر كس مراجعه به احاديث شريفه اهل
بيت عصمت و طهارت كند ، خصوصا كتاب اصول كافى
شريف و توحيد شيخ
صدوق
(120)
و همين طور كتاب نهج
البلاغه
(121)
و ادعيه ماثوره از آن بزرگواران خصوصا
صحيفه سجّاديه
(122)
از روى تدبر و تفكر ، خواهد دانست كه مشحون از
علوم الهيه و معارف ربانيه و اسماء و صفات و شؤون حضرت حق ـ جل و علا ـ هستند ، بى حجاب اصطلاحات و قيود مفهومات ، كه هر يك حجاب روى
جانان است .
قوله : فلما راى الجهل ما اكرم اللّه به العقل و
ما اعطاه ، اضمر له العداوة
اگر مراد از جهل ، حقيقت ابليسيه در عالم امر باشد ، رؤيت او جنود
عقليه را ـ كه متحد با عقل و مندمج در آن است ، و رؤيت آنها بى رؤيت جمال
عقل نشود ، و آن به طور احاطه از براى جهل ميسور نيست ـ لابد يا به طريق انعكاس كامل در ناقص است ، يا به طريق مقايسه نقص به
كمال و فهم ضد از ضد است ، چنانچه اضمار عداوت عبارت از مناقضت و مضادت
ذاتيه ما بين اين دو حقيقت است ، و اين هر دو گرچه از ظاهر عرفى حديث
شريف بعيد است ، ولى با برگرداندن ظاهر به باطن و قشر به لب ، بعدى
ندارد.
و اگر مراد از جهل ، مظاهر ابليس و جهالت اصحاب جهل باشد ، كه عبارت از
واهمه در انسان است ، به يكى از دو معنى محمول است :
اول آنكه اشاره به تضاد ما بين قوه واهمه و قوه عقليه در هر يك از
افراد انسانى باشد ، و تقدم خلق عقل و جنود آن بر جهل و جنود آن ، و
همين طور ، تاخر جنود هر يك از خود آنها اشاره به تقدم ذاتى عالم ملكوت
اعلى بر ملكوت اسفل است و تقدم ذوات بر اوصاف و ملكات است . و بنابراين
در هر يك از افراد انسانى ، تمام جنود جهل و عقل متحقق است به طريق
استجنان و فطرت ، الا آن كه جنود عقليه موجود بالاصاله ، و جنود جهليه
موجود بالتبعيه است . و رؤيت جهل ، عقل و جنود آن را نيز ، به يكى از
آن دو معنى محمول است .
دوم آن كه اشاره به دو طايفه از مردم باشد : كه يكى اصحاب سعادات و
كمالات و ديگر ارباب شقاوات و نقايص هستند. و تضاد ما بين اين دو طايفه
نيز ذاتى و مشهود است ، و رؤ يت در اين مقام ، به معنى متعارف آن ، از
رؤيت آثار حاصل آيد ، والله العالم .
قوله - عليه السلام - :
فقال الجهل : يا رب ! هذا خلق مثلى .
دعوى مماثلت جهل با عقل چون دعوى اشرفيت ابليس از آدم - عليه السلام - است كه گفت : خلقتنى من نار و خلقته من طين
(123)
، به واسطه احتجاب آن از مقام عقل و خودبينى و
خودپرستى و خودخواهى او است و معلوم است حجاب خودخواهى و خودبينى ، از
حجب غليظه اى است كه هر كس را كه مبتلاى به آن است از همه حقايق و درك
تمام محسنات و كمالات غير و مقبحات و نقايص خود باز مى دارد. و اين
حجاب ارث ابليس است ، و در هر كس قوت گيرد منسلك در ذريه ابليس خواهد
شد ، گرچه به صورت و ولادت ملكيه ، وليده و ذريه آدم باشد ، زيرا كه
ميزان در عالم انسانيت و ملكوت ، كه شيئيت اشياء به آن است ، ولادت
ملكوتيه است ، چنانچه زاده ملكوتى ، عيسى مسيح ، فرموده است :
لن يلج ملكوت السماء من لم يولد مرتين
(124)
و اين ولادت ثانويه كه مبدا ولوج ملكوت اعلى است ـ كه به ملكوت سماء از آن تعبير شده ـ
متوقف بر آن است كه از اين حجب كه ارث ابليس است ، خارج و به حقايق
اسماء كه ارث آدم - عليه السلام - است ، متحقق شود. و تحقق به حقايق جنود عقليه از مقدمات تحقق به حقايق
اسماء است .
قوله : خلقته و كرمته و قويته و انا ضده و لا
قوة لى به ، فاعطنى من الجند مثل ما اعطيته
اهل تحقيق گويند : اين مذاكره جهل و خواستن جنود براى معارضه عقل ،
لسان استعداد است نه لسان مقال .
(125)
و اين مناسب نيست با آنچه قبل از اين ذكر كرديم
(126)
كه جعل عقل و جنود آن و جهل و جنود آن به تخلل
جعل مستقل نيست ، يعنى اين طور نيست كه اول عقل را ، مجرد از اين جنود
، جعل كنند پس از آن ، جنود را در آن جعل كنند و همين طور جهل را ،
بلكه جعل عقل ، جعل جميع شؤون ذاتيه او است ، چنانچه در علوم عقليه
ثابت است
(127)
كه هر چه براى عقل ممكن است ، به امكان عام ،
واجب است براى او ، به همان جعل اول ، و ممكن نيست از براى عالم عقلى ،
حالت منتظره و استعداد و قوه اى باشد. پس تعبير به لسان استعداد ، قدرى
خالى از تحقيق است مگر مقصود ، لسان حال باشد.
قوله : فقال : نعم ، فان عصيت بعد ذلك اخرجتك و
جندك من رحمتى . قال : قد رضيت
بايد دانست كه اين عصيان و اخراج از رحمت در جهل كلى به طورى است ، و
آن نقص ذاتى و خروج فطرى است از ساحت قدس كبريا ، چنانچه سابقا نيز به
آن اشاره رفت . و در جهلهاى جزئى ، پس از اعطاى جنود فطرى بالعرض ،
عصيان آن عبارت است از : خروج از قوه به فعل در جهات نقص و مقابلات
جنود عقل ، و پس از اين فعليت ، به كمال شقاوت رسد و از ساحت قرب و
رحمت حق خارج شود و به حزب شياطين و ماردين ملحق و پيوسته گردد.
قوله : فاعطاه خمسة و سبعين جندا.
بدان كه اعطاء اين جنود به جهل كه تقويت كند مضاده با عقل و جنود آن را
، منافات با تعذيب و ابعاد از رحمت ندارد ، زيرا كه اين جنود چنانچه
دانستى ، لازمه جنود عقليه است و لازمه جعل و ايجاد عالم طبيعت مضادت و
معاندت است . ولى اين سلب اختيار به هيچ وجه نكند ، بلكه اگر در كمالات
و جنود عقليه مقابلات آن در تحت اختيار نباشد ، كماليت غالب آنها منتفى
شود.
مثلا وقتى عدل از صفات كماليه است ، كه اختيار ، انسان متصف به آن شود
و الا اگر ظالم را نگذارند ظلم كند و دست او را از تعدى كوتاه كنند و
به اضطرار قيام به عدالت كند ، عادل نخواهد بود.
و چون هر يك از اين صفات كماليه با مقابلات خود مخمر در طينت انسان است
، بالذات و بالعرض ، و انسان در فعليت دادن هر يك ، در سر حدّ اختيار
است ، فعليت هر يك از اين دو مقابل مبدا سعادت يا شقاوت است و موجب
دخول در حزب الرحمن و جنود العقل يا حزب الشيطان و جنود الجهل است . و
از اين جهت ، در اين حديث شريف فرموده : اگر
عصيان كردى بعد از اين اعطاء جنود ، تو را و جنود تو را از رحمت خود
خارج كنم .
و اين براى آن است كه اگر عصيان موجب فعليت و بروز و ظهور ملكات رذيله
نفسانيه نشود ، صاحب آن از ساحت رحمت و درگاه قرب عزت پُر دور نيفتد ،
بخلاف آن كه اگر معصيت رذائل فطريه را ظاهر و فعلى سازد و صورت باطن
انسان را متبدل به صورت جنود جهل نمايد ، از ساحت رحمت دور شود. و چه
بسا شود كه نور فطرت اللهى به كلى منطفى گردد ، و در اين صورت ، صاحب
آن قرين با شيطان ، مخلد در جهنم و مبعد از رحمت خواهد بود. و از اين
جهت است كه اشتغال به تهذيب نفس و تصفيه اخلاق ، كه فى الحقيقه خروج از
تحت سلطه ابليس و حكومت شيطان است ، از بزرگترين مهمان و اوجب واجبات
عقليه است .
و اين مطلب در محل خود به ثبوت پيوسته كه نشئات ثلاثه نفس ـ يعنى ، نشئه ملك و دنيا كه محط عبادات قالبيه است ، و نشئه ملكوت و
برزخ كه محل عبادات قلبيه و تهذيبات باطنيه است ، و نشئه جبروت و آخرت
كه مظهر عبادات روحيه و تجريد و تفريد و توحيد است ـ تجليات يك حقيقت قدسيه و مراتب يك بارقه الهيه است .
و نسبت غيب نفس به شهادت و برزخ آن ، نسبت ظاهريت و مظهريت نيز نيست ،
بلكه نسبت ظهور و بطون شى ء واحد است .
پس هر يك از احكام نشئات سه گانه به رفيق خود سرايت كند به مناسبت نشئه
آن ، مثلا عبادات قالبيه شرعيه ، اگر به آداب صوريه و باطنيه آيد ،
مورث تهذيب باطن شود ، بلكه بذر توحيد و تجريد در روح افشاند ، چنانچه
تهذيب باطن قوه تعبد را قوى و به حقايق توحيد و تجريد ، انسان را مى
رساند ، و سرّ توحيد باطن را مهذب و جنبه عبوديت را كامل نمايد. از اين
جهت ، انسان سالك بايد در هر يك از نشئات ثلاثه نفس ، قدم راسخ داشته
باشد و از هيچ يك ، هيچ گاه غفلت نكند.
ممكن است انسان را ، يك نظر به نامحرمان با يك لغزش كوچك لسانى ، مدتها
از سراير و حقايق توحيد باز دارد و از حصول جلوات محبوب و خلوات مطلوب ـ كه قرة العين اهل معرفت است ـ
باز دارد. پس وقوف در هر يك از مراحل و مراتب ، و بى اعتنائى و قلت
مبالات به هر يك از تشئات ، موجب حرمان از سعادت مطلقه است و از دامهاى
ابليس است .
مثلا كسانى كه اهل مناسك و عبادت ظاهريه هستند و شدت مبالات و اعتناء
به آن دارند ، شيطان عبادات صوريه را در نظر آنها جلوه دهد ، و همه
كمالات را در نظر آنها منحصر و مقصور در همان عبادات و مناسك ظاهريه
كند ، و ديگر كمالات و معارف را از نظر آنها بيندازد ، بلكه آنها را
نسبت به آنها و صاحبان آنها بدبين كند ، پس صاحبان معارف را در نظر
آنها مرمىّ به الحاد و زندقه و صاحبان اخلاق فاضله و رياضات نفسيه را
مرمىّ به تصوف و امثال آن كند ، و آن بيچارگان بى خبر را سالها در صورت
عبادات محبوس كند ، و به زنجيرهاى محكم تدليس و وسواس خود ، آنها را
ببندد ، و از اين جهت ، مى بينيم كه در بعضى از آنها ، عبادات به عكس
نتيجه دهد. نماز كه حقيقت تواضع و تخشع است ، و لب آن ترك خودى و سفر
الى الله و معراج مؤمن است
(128)
در بعض آنها اعجاب و كبر و خود بينى و خود فروشى
نتيجه دهد.
و به همين قياس ، كسانى كه در رشته تهذيب باطن و تصفيه و تجليه اخلاق
هستند ، گاه شود كه شيطان بعضى از آنها را در دام كشد و مناسك و عبادات
قالبيه و همين طور علوم رسميه و معارف الهيه را در نظر آنها ناچيز قلم
دهد. و همه كمالات و سعادات را پيش آنها مقصور و منحصر به رشته سلوك و
رياضت و تهذيب باطن كند ، و آنها را به صاحبان آنها و خود آنها بدبين
كند ، به طورى كه لسان طعن و سوء ادب به علماء شريعت و اركان ديانت و
حكماء ربانى و فقهاء روحانى ـ رضوان الله عليهم ـ باز كنند ، با آن كه خود را صاحب صفاى باطن و خلق مهذب شمارند و سر خود
را در ميان سر اهل الله درآورند.
اعجاب به نفس ـ كه مبدا جُلّ رذائل نفسانيه است ـ و
تكبر و سوء ظن بر بندگان خدا ـ كه ارث شيطان است ـ در قلب آنها چنان قدم راسخ دارد كه غير خود و يك مشت قلندر مثل خود كه
به اسم اهل الله آنها را ياد كنند و از ظاهر شريعت خبرى ندارند ، چه
رسد به باطن آن ، به پشيزى نشمرند. اين نيست جز وقوف در يك نشئه و
احتباس در يك مرتبه كه باعث شود از همه مراتب محروم شوند ، حتى از همان
رشته كه خود را در آن داخل دانند و سمت تخصص در آن براى خود قائلند.
و همين طور نيز اگر حكيمى يا عارفى در زنجير شيطان درآمد و محبوس و
موقوف در همان عقليات شد ، به ديگران با نظر خوارى و بى مقدارى نظر كند
و علماء شريعت را قشرى و فقهاء اسلام را عامى خواند تا چه رسد به
ديگران . و او جز خود و رفقاى خود كه انباردار مفهومات و اعتباريات
هستند ، كسى ديگر را به حساب نياورد و اين آفت نيست جز از همان وقوف و
سلطه ابليسيه .
و اگر اينان حافظ حضرات و ساير در نشئات بودند يا لااقل ، علما و
برهانا ، مدارج غيب و شهود نفس و نشئات باطن و ظاهر آن را مى شناختند ،
و ارتباط مراتب را مى دانستند ، و كيفيت سير الى الله و خروج از بيت
نفس و طبيعت را واقف بودند ، مبتلا به اين دام بزرگ ابليس و محبس مظلم
شيطانى نمى شدند ، و هر يك ديگرى را طرد نمى كردند ، و به يكديگر حسن
ظن داشتند ، و اخوت ايمانيه
(129)
و محبت و مودت اسلاميه ـ
كه از مبادى ، بلكه امهات حصول صفاى باطن و تصفيه و تزكيه نفس
است ـ در بين آنها محكم و مستحكم مى شد ، و اسم و رسم خودخواهى و
خودبينى و اعجاب و استكبار ـ كه از امهات رذايل نفسانيه و تلبيسات شيطانيه است ـ از بين آنها سپرى مى شد.
و ما اكنون به خواست خداوند متعال و توفيقات و تاييدات او ، شروع در
مقصد اصلى ، كه از شرح اين حديث داشتيم ، مى نمائيم .
مقاله ششم در بيان و شرح جنود عقل و جهل از بعض
وجوه ، كه مقصود از تحرير اينرساله است ، نه از جميع وجوه
و در آن مقاصدى است :
مقصد اول (در بيان خير و شر
در شرح قول آن بزرگوار كه فرمايد : فكان مما
اعطى العقل من الخمسة و السبعين الجند : الخير و هو وزير العقل ، و جعل
ضده الشر ، و هو وزير الجهل .
و در آن چند فصل است :
فصل اول مقصود از خير و شر
بدان كه بحث از حقيقت و ماهيت خير و شر ، خارج از مقصود اصلى ما است با
آن كه تعريفهايى كه از آنها در كتب حكيمه و غير آن كرده اند غالبا
تعريف به لوازم و ملزومات و لواحق و عوارض است
(130)
. و اين دو ، چون به حسب هويت از واضحات و فطريات
است ، ايكال آن را به وجدان و فطرت ، اقرب به صواب و نزديكتر به مقصد و
مقصود است . و مهم در اين مقام ، بيان مقصود از خير و شر است كه در اين
حديث شريف ، يكى را وزير عقل و ديگرى را وزير جهل قرار داده .
پس بايد دانست كه مقصود ، نفس خير و شر نيست ، به آن معنى كه عامه مى
فهمند ، بلكه به معناى ديگرى است كه پس از اين ، اشاره به آن مى آيد ،
زيرا كه نه تناسب با وزارت و نه جنديت عقل دارد. پس مقصود از آن را
توان گفت كه حقيقت فطرت است كه در آيه شريفه ، اشارت به آن رفته ، آن
جا كه فرمايد :
فطرة الله التى فطر الناس عليها
(131)
غايت امر آن كه : خير عبارت از فطرت مخموره است ، و شر عبارت از فطرت
محجوبه است .
و تفصيل اين اجمال آن كه : حق ـ تبارك و تعالى ـ با عنايت و رحمت خود ، به يد قدرت خود ، كه طينت آدم اول را مخمر فرمود
(132)
، دو فطرت و جبلت به آن مرحمت نمود : يكى اصلى ،
و ديگر تبعى ، كه اين دو فطرت ، براق سير و رفرف عروج او است به سوى
مقصد و مقصود اصلى . و آن دو فطرت ، اصل و پايه جميع فطرياتى است كه در
انسان مخمر است و ديگر فطريات ، شاخه ها و اوراق آن است .
يكى از آن دو فطرت ـ كه سمت اصليت دارد ـ فطرت عشق به كمال مطلق و خير و سعادت مطلقه است كه در كانون جميع سلسله
بشر ، از سعيد و شقى و عالم و جاهل و عالى (و) دانى ، مخمر و مطبوع است
. و اگر در تمام سلسله بشر ، انسان تفحص و گردش كند و جميع طوايف
متشتته و اقوام متفرقه در عالم را تفتيش كند ، يك نفر را نيابد كه به
حسب اصل جبلت و فطرت ، متوجه به كمال و عاشق خير و سعادت نباشد.
و مقصود از فطريات ، امورى است كه بدين مثابه باشد و از اين جهت ،
احكام فطرت از ابده بديهيات و از اوضح واضحات خواهد بود و اگر چيزى
چنين نشد از فطريات نخواهد بود.
و ديگرى از آن دو فطرت ، كه سمت فرعيت و تابعيت دارد ، فطرت تنفر از
نقص و انزجار از شر و شقاوت است كه اين مخمر بالعرض است ، و به تبع آن
فطرت عشق به كمال ، تنفر از نقص نيز مطبوع و مخمر در انسان است . (و ما
پس از اين ، شرحى از اين باب مذكور مى داريم).
و اين دو فطرت ، كه ذكر شد ، فطرت مخموره غير محجوبه است كه محكوم
احكام طبيعت نشده و وجهه روحانيت و نورانيت آنها باقى است ، و اگر فطرت
متوجه به طبيعت شد و محكوم به احكام آن گرديد و محجوب از روحانيت و
عالم اصلى خود شد ، مبدا جميع شرور و منشا جميع شقاوت و بدبختيهاست ،
كه تفصيل آن بيايد.
پس مقصود از خير ـ كه وزير عقل است و جميع جنود عقليه
در ظل توجه و تصرف آن است ـ فطرت مخموره متوجه به روحانيت و مقام اصلى خود است و از شر ـ كه وزير جهل
و همه جنود جهل از طفيل آن است ـ فطرت محكومه طبيعت و محجوبه به احكام آن است .
فصل دوم در توضيح و تشريح اين مقصود است :
بدان كه از براى قلب كه مركز حقيقت فطرت است ، دو وجهه است : يكى وجهه
به عالم غيب و روحانيت : و ديگر ، وجهه به عالم شهادت و طبيعت .
و چون انسان وليده عالم طبيعت و فرزند نشئه دنياست ـ چنانچه آيه شريفه : امه هاوية
(133)
نيز شايد اشاره به آن باشد ـ از بدو خلقت در غلاف طبيعت تربيت شود ، و روحانيت و فطرت در اين حجاب
وارد شود ، و كم كم احكام طبيعت بر آن احاطه كند ، و هر چه در عالم
طبيعت رشد و نماى طبيعى كند احكام طبيعت بر آن بيشتر چيره و غالب شود.
و چون به مرتبه طفوليت رسد با سه قوه ، هم آغوش باشد كه آن قوه شيطنت ـ كه وليده واهمه است ـ و
قوه غضب و شهوت مى باشد. و هر چه رشد حيوانى كند اين سه قوه در او كامل
شود و رشد نمايد و احكام طبيعت و حيوانيت بر آن غالب شود و شايد كريمه
شريفه : لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم * ثم
رددناه اسفل سافلين
(134)
اشاره باشد به نور اصلى فطرت ، كه تخمير به يد
قدرت حق تعالى شده و آن احسن تقويم است ،
زيرا كه بر نقشه كمال مطلق و جمال تام است ، و ردّ به
اسفل سافلين اشاره به اين احتجاب به
طبيعت ـ كه اسفل سافلين است ـ باشد. و چون اين احتجابات و ظلمات و كدورات بر نفس غالب و چيره است ، و
كم اتفاق افتد كه كسى به خودى خود بتواند از اين حجب بيرون آيد و با
فطرت اصليه سير به عالم اصلى خود بنمايد و به كمال مطلق و نور و جمال و
جلال مطلق برسد ، حق ـ تبارك و تعالى ـ به عنايت ازلى و رحمت واسعه انبياء عظام ـ عليهم السلام ـ
را براى تربيت بشر فرستاد و كتب آسمانى را فرو فرستاد تا آنها از خارج
، كمك به فطرت داخليه كنند ، و نفس را از اين غلاف غليظ نجات دهند.
و از اين جهت ، احكام آسمانى و آيات باهرات الهى و دستورات انبياء عظام
و اولياء كرام ، بر طبق نقشه فطرت و طريقه جبلت بنا نهاده شده ، و تمام
احكام الهى به طريق كلى به دو مقصد تقسيم شود كه يكى ، اصلى و استقلالى
، و ديگر فرعى و تبعى است ، و جميع دستورات الهيه به اين دو مقصد ، يا
بى واسطه يا با واسطه ، رجوع كند.
مقصد اول ـ كه اصلى است و استقلالى ـ
توجه دادن فطرت است به كمال مطلق ، كه حق ـ جل و عل ـ و شؤون ذاتيه و صفاتيه و افعاليه او است كه مباحث مبدا و معاد و
مقاصد ربوبيات از ايمان بالله و كتب و رسل و ملائكه و يوم الاخره ، و
اهم و عمده مراتب سلوك نفسانى و بسيارى از فروع احكام از قبيل مهمات
صلاة و حج ، به اين مقصد مربوط است ، يا بى واسطه يا با واسطه .
مقصد دوم ـ كه عرضى و تبعى است ـ تنفر دادن فطرت است از شجره خبيثه دنيا و طبيعت كه ام النقايص و ام
الامراض است . و بسيارى از مسائل ربوبيات ، و عمده دعوتهاى قرآنى و
مواعظ الهيه و نبويه و ولويه ، و عمده ابواب ارتياض و سلوك ، و كثيرى
از فروع شرعيات از قبيل صوم و صدقات واجبه و مستحبه ، و تقوا و ترك
فواحش و معاصى به آن رجوع كند.
و اين دو مقصد ، مطابق نقشه فطرت است ، چنانچه دانستى كه در انسان دو
فطرت است ، فطرت عشق به كمال ، و فطرت تنفر از نقص . پس جميع احكام
شرايع مربوط به فطرت است و براى تخلص فطرت از حجب ظلمانيه طبيعت است .
فصل سوم در بيان آنكه ، فطرت مخموره بى حجاب
وزير عقل و مبدا خيرات است و خود خير است ، و فطرت محجوبه به طبيعت
وزير جهل و مبدا شرور و خود شر است :
بايد دانست كه عشق به كمال مطلق ، كه از آن منشعب شود عشق به علم مطلق
و قدرت مطلقه و حيات مطلقه و اراده مطلقه و غير ذلك از اوصاف جمال و
جلال ، در فطرت تمام عائله بشر است ، و هيچ طايفه اى از طايفه ديگر ،
در اصل اين فطرت ممتار نيستند ، گرچه در مدارج و مراتب فرق داشته
باشند. لكن به واسطه احتجاب به طبيعت و كثرت ، و قلت حجب ، و زيادى و
كمى اشتغال به كثرت ، و دلبستگى به دنيا و شعب كثيره آن ، در تشخيص
كمال مطلق ، مردم مفترق و مختلف شدند.
و آنچه كه اختلاف محيطها و عادات و مذاهب و عقايد و امثال آن ، در
سلسله بشر تاثير نموده ، در تشخيص متعلق فطرت و مراتب آن تاثير نموده
و ايجاد اختلافات كثيره عظيمه نموده ، نه در اصل آن .
مثلا ، آن فيلسوف عظيم الشان كه عشق به فنون فلسفه دارد و همه عمر خود
را صرف در فنون كثيره و ابواب و شعب متفننه آن مى كند ، با آن سلطان و
پادشاه كه به سعه نطاق سلطنت خود مى كوشد و در راه آن رنجها مى برد و
عشق به نفوذ قدرت و سلطنت خود دارد ، و آن تاجر كه عشق به جمع ثروت و
مال و منال دارد ، در اصل عشق به كمال ، فرق ندارند ، لكن هر يك تشخيص
كمال را در آن منظور خود دارند.
و اين اختلاف و تشخيص از احتجاب فطرت است ، زيرا كه اين خطاء در مصداق محبوب است ،
و اين از عادات و اطوار مختلفه و تربيتها و عقايد متشتته پيدا شده و هر يك به
اندازه حجاب خود ، از محبوب مطلق خود ، محجوب است ، و هيچ يك از اينها آنچه را كه
دلباخته اويند و دنبال آن مى روند و نقد عمر در راه آن صرف مى كنند ، محبوب آنها
نيست ، زيرا كه هر يك از اين امور ، محدود و ناقص است و محبوب فطرت مطلق و تام است
، و از اين جهت است كه آتش عشق آنها به رسيدن به آنچه به آن متعلقند فرو ننشيند.
چنانچه اگر سلطنت يك مملكت را به يكى دهند كه عشق به سلطنت داشت و گمان مى كرد به
رسيدن به آن ، مطلوب حاصل است و آرزويى ديگر در كار نيست ، چون به آن محبوب خيالى
مجازى رسيد ، سلطنت مملكت ديگر طلب كند و چنگال عشقش به مطلوب ديگرى بند شود. و اگر
آن مملكت را بگيرد ، به ممالك ديگر طمع كند. و اگر تمام بسيط ارض در تحت سلطنت و
قدرت او آيد ، و احتمال دهد كه در كروات ديگر ، ممالكى هست از اين جا وسيعتر و
بالاتر ، آرزوى وصول به آن كند. و اگر جميع عالم ملك را در تحت سيطره خود درآورد. و
از عالم ملكوت خبر بشنود ـ
ولو مؤمن به آن نباشد ـ
آرزو كند كه كاش اين خبرها كه مى دهند و اين سلطنتها و قدرتها كه مى
گويند راست بود و من به آنها مى رسيدم !
پس معلوم شد كه عشق متعلق به سلطنت محدوده نيست ، بلكه عشق سلطنت مطلقه در نهاد
انسان است ، و از محدوديت متنفر و گريزان است و خود نمى داند.
و پر واضح است كه سلطنت مطلقه از سنخ سلطنتهاى دنياوى مجازى ، بلكه اخروى محدود
نيست ، بلكه سلطنت الهيه سلطنت مطلقه ، و انسان طالب سلطنت الهيه و علم و قدرت الهى
است ، و پديد آرنده خود را خريدار
(135) است و دل هر ذره را كه بشكافند آفتاب جمال حقيقت را در
ميانش بينند.
(136)
پس جميع شرور ـ
كه در اين عالم از اين انسان بيچاره صادر شود ـ
از احتجاب فطرت ، بلكه از فطرت محجوبه است ، و خود فطرت به واسطه اعتناق
و اكتناف آن به حجابها ، شريعت بالعرض پيدا كرده و شرير شده است بعد از آن كه خير ،
بلكه خير بوده .
و اگر اين حجابها(ى) ظلمانى ، بلكه نورانى از رخسار شريف فطرت برداشته شود ، و فطرت
اللّه به همان طور كه به يد قدرت الهى تخمير شده مخلّى به روحانيت خود باشد ، آن
وقت عشق به كمال مطلق بى حجاب و اشتباه در او هويدا شود ، و محبوبهاى مجازى و بتهاى
خانه دل را درهم شكند ، و خودى و خودخواهى و هر چه هست زير پا نهد ، و دستاويز
دلبرى شود كه تمام دلها ـ
خواهى نخواهى ـ
به آن متوجه است و تمام فطرتها ـ
دانسته يا ندانسته ـ
طلبكار اويند. و صاحب چنين فطرت ، هر چه از او صادر شود ، در راه حق و
حقيقت است ، و همه راه وصول به خير مطلق و جمال مطلق است ، و خود اين فطرت مبدا و
منشا خيرات و سعادت است و خود خير ، بلكه خير است . والحمد
للّه تعالى
فصل چهارم ضرورت اصلاح نفس :
اكنون كه معلوم شد تمام خيرات از سرچشمه نور فطرت اللّه است در صورتى كه محتجب به
حجابهاى طبيعت نباشد ، و اسير دامهاى پيچاپيچ نفس و ابليس نگردد ، و كفيل سعادت
مطلقه انسانى همين فطرت شريفه است ، و نيز معلوم شد كه تمامى شرور از فطرت محجوبه
مظلمه به ظلمات طبيعت است ، و منشا همه شقاوات و بدبختيها در دنيا و آخرت ، همين
احتجابات است ، بايد دانست كه اگر انسان از خود غفلت كند و در صدد اصلاح نفس و
تزكيه آن برنيايد و نفس را سر خود بار آورد ، هر روز ، بلكه هر ساعت بر حجابهاى آن
افزوده شود ، و از پس هر حجابى حجابى ، بلكه حجبى براى او پيدا شود تا آن جا كه نور
فطرت بكلى خاموش و منطفى شود ، و از محبت الهيه در آن اثرى و خبرى باقى نماند ،
بلكه از حق تعالى و آنچه به او مربوط است از قرآن شريف و ملائكة اللّه ، و انبياء
عظام و اولياء كرام ـ
عليهم السلام ـ
و دين حق و جمله فضائل متنفر گردد ، و ريشه عداوت حق ـ
جل و علا ـ و
مقربان درگاه مقدس او در قلبش محكم و مستحكم گردد تا آن جا كه بكلى درهاى سعادت بر
او بسته شود ، و راه آشتى با حق تعالى و شفعاء ـ
عليهم السلام ـ
منسدّ گردد ، و مخلّد در ارض طبيعت گردد كه باطن آن در عالم ديگر جلوه
كند و آن خلود در عذاب جهنم است .
و اين افزايش حجب ، سبب طبيعى دارد ، و آن ، آن است كه اين سه قوه ، يعنى ، قوه
شيطنت ، كه فروع آن عجب و كبر و طلب رياست و خدعه و مكر و نفاق و كذب و امثال آن
است ، و قوه غضب ، كه خودسرى و تجبّر و افتخار و سركشى و قتل و فحش و آزار خلق و
امثال آن از فروع آن است ، و قوه شهوت ، كه شره و حرص و طمع و بخل و امثال آن از
فروع آن است ، اين قواى ثلاثه ، محدود به حدى نيستند به اين معنا كه اگر افسار
شيطنت را انسان رها كند ، در هيچ حدى واقف نشود و به هيچ مرتبه اى از مراتب قانع
نگردد ، و براى به دست آوردن مقصد خود حاضر است با تمام نواميس الهيه و شرايع حقّه
مخالفت و دشمنى كند ، و براى رسيدن به يك رياست جزئى ، حاضر است فوج فوج انبياء و
اولياء و صلحاء و علماء باللّه را قتل و غارت كند ، و همين طور آن دو قوه ديگر در
صورت سرخود بودن و افسار گسيختگى .
و معلوم است هر مرتبه اى از مراتب لذات نفسانيه ـ
كه راجع به اين سه قوه است
ـ كه از براى
انسان حاصل شود به اندازه خود انسان را دلبسته به دنيا و غافل از روحانيت و حق و
حقيقت كند.
مثلا ، در هر لذتى كه ذائقه انسانى از اين عالم مى برد در صورتى كه محدود به حدود
الهيّه نباشد ، همان لذت انسان را به دنيا نزديك كند و علاقه قلبيه را زياد كند ، و
به همان اندازه علاقه به روحانيت و حق كم شود و محبت الهيّه از قلب زائل شود. و چون
پشت سر هر لذتى ، نفس لذت ديگر ، بلكه لذات ديگر را طالب شود و نفس امّاره قواى
مخصوصه اين كار را براى تحصيل آن ترغيب كند ، پس در پشت سر هر حجابى ، حجبى ظلمانى
براى انسان پيدا شود و از هر يك از اين مجارى و قواى حسيّه ـ
كه شعاع نفس از آنها به عالم طبيعت و دنيا جلوه كرده ـ
دائما حجابهائى به روى قلب و روح كشيده شود كه انسان را از سير الى اللّه
و طلب حق ـ جلّ
جلاله ـ باز
دارد.
و خسران و حسرت ، بلكه تعجب و حيرت در آن است كه همان فطرتى كه براق سير اولياء است
به معراج قرب حضرت بارى ـ
جلّ و علا ـ
و سرمايه وصول آنها است به كمال مطلق ، همان انسان سرخود را به نهايت شقاوت و بعد
از ساحت قدس كبريا رساند ، و اين بالاترين خسرانها است ، چنانچه حق تعالى فرمايد :
والعصر * انّ الانسان لفى خسر.
(137)
چه خسرانى بالاتر از اين كه انسان سرمايه سعادت ابدى را خرج در راه تحصيل شقاوت
ابدى كند ، و آنچه را كه حق تعالى به او داده كه او را به اوج كمال رساند ، همان او
را به حضيض نقص كشاند ؟!
اى انسان بيچاره ! چه حسرتى خواهى داشت آن روزى كه پرده طبيعت از چشم برداشته شود و
معاينه كنى كه آنچه در عالم قدم زدى و كوشش كردى در راه بيچارگى و شقاوت و بدبختى
خودت بوده ، و راه چاره و طريق جبران نيز مسدود شده ، و دستت از همه جا كوتاه ! نه
راه فرار از سلطنت قاهره الهيّه يا معشر الجنّ و الانس ان
استطعتم ان تنفذوا من اقطار السّموات و الارض فانفذوا
(138) و نه راه جبران نقايص گذشته و عذرخواهى از معاصى الهيّه
الان و قد عصيت قبل .
(139)
اى عزيز! اكنون تا حجابهاى غليظ طبيعت نور فطرت را بكلى زائل نكرده ، و كدورتهاى
معاصى صفاى باطنى قلب را بكلى نبرده ، و دست از دار دنيا
ـ كه مزرعه آخرت است
(140) ، و انسان در آن مى تواند جبران هر نقصى و غفران هر ذنبى
كند ـ كوتاه
نشده ، دامن همتى به كمر زن و درى از سعادت به روى خود باز كن .
و بدان كه اگر قدمى در راه سعادت زدى و اقدامى نمودى ، و با حق ـ
تعالى مجدُه
ـ از سر آشتى
بيرون آمدى و عذر ماسبق خواستى ، درهائى از سعادت به رويت باز شود ، و از عالم غيب
از تو دستگيريها شود و حجابهاى طبيعت ، يك يك ، پاره شود و نور فطرت بر ظلمتهاى
مكتسبه غلبه كند ، و صفاى قلب و جلالى باطن بروز كند و درهاى رحمت حق تعالى ، به
رويت باز شود ، و جاذبه الهيّه تو را به عالم روحانيت جذب كند ، و كم كم محبت حق در
قلبت جلوه كند و محبتهاى ديگر را بسوزاند ، و اگر خداى ـ
تبارك و تعالى ـ
در تو اخلاص و صدق ديد ، تو را به سلوك حقيقى راهنمائى كند و كم كم چشمت را از عالم
كور كند و به خود روشن فرمايد ، و دلت را از غير خودش وارسته و به خودش پيوسته كند.
بار خدايا! آيا شود كه اين دل محجوب و اين قلب منكوس را به خود آرى ، و اين غافل
فرو رفته در ظلمات طبيعت را به عالم نور كشانى ، و بتهاى دل را به دست قدرت خود
درهم شكنى ، و غبار تن را از پيش چشم فرو ريزى ؟
بارالها! ما به امانت تو خيانت كرديم ، و فطرت اللّه را به تصرف شيطان پليد داديم ،
و از فطرت الهيّه محجوب شديم ، و ترسم كه كم كم ، با اين سير طبيعى و سلوك شيطانى ،
از فطرت الهى يكسره بيرون آئيم ، و خانه را يكجا به تصرف شيطان و جنود آن و جهل و
جنود آن دهيم .
پروردگارا! تو خود از ما دستگيرى كن ! ما طاقت مقاومت نداريم ، مگر لطف تو دستى
گيرد
انّك ذوالفضل العظيم .