مقصد دوم : مقصود از ايمان
فصل اول ، مقصود از ايمان :
بدان كه ايمان غير از علم و ادراك است ، زيرا كه علم و ادراك ، حظّ عقل است و ايمان
حظّ قلب است .
انسان به مجرد آن كه علم پيدا كند به خدا و ملائكه و پيغمبران و يوم القيامه ، او
را نتوان مؤمن گفت ، چنانچه ابليس تمام اين امور را علما و اراكا مى دانست و حق
تعالى او را كافر خواند.
(141)
چه بسا باشد فيلسوفى به برهانهاى فلسفى ، شعب توحيد و مراتب آن را مبرهن كند و خود
، مؤمن باللّه نباشد ، زيرا كه علمش از مرتبه عقل و كليّت و تعقّل ، به مرتبه قلب و
جزئيت و وجدان نرسيده باشد.
براى نزديك كردن مقصود به فهم ، مثالى ياد كنيم :
ما به حسب برهان و ادراك عقلى ، همه مى دانيم كه مردگان به انسان نمى توانند آزادى
دهند ، و همه مرده هاى عالم به قدر مگسى حركت ندارند ، و مى دانيم كه در تاريكى ،
مردگان زنده نمى شوند ، با اين وصف ، در شب تاريك از مردگان وحشت داريم ، و وهم ما
غلبه بر عقل مى كند. براى آن است كه به اين حقيقت عقليّه ، قلب ايمان نياورده و اين
ادراك عقلى به قلب نرسيده . ولى آنها كه با تكرّر عمل و كثرت اقدام و زيادت مراودت
در شبهاى تار در قبرستانها ، اين مطلب علمى را به قلب رساندند ، از مردگان وحشت
نكنند ، بلكه در قبرستانها منزل كنند ، و با وادى خاموشان مانوس شوند.
دسته اول و دوم ، در علم به اينكه از مردگان به كسى آزار نرسد شريك بودند ، ولى در
ايمان به اين مطلب با هم مختلف بودند. از اين جهت ، علم آنها در آنها اثرى نكرد ،
ولى ايمان دسته دوم آنها را از وحشت خيالى مرهوم بيرون آورد.
پس معلوم شد كه علم غير از ايمان است و اين مطلب به حسب لغت نيز مناسب با معنى
ايمان است ، زيرا كه ايمان در لغت به معنى وثوق و تصديق
(142) و اطمينان (143) و انقياد خضوع
(144) است در فارسى به معنى گرويدن است
(145) . و پر واضح است كه گرويدن غير از علم و ادراك است .
فصل دوم در توضيح و تتميم اين مطلب است :
بدان كه ايمان به معارف الهيّه و اصول عقايد حقه صورت نگيرد مگر به آنكه اولا: آن
حقايق را به قدم تفكر و رياضت عقلى و آيات و بيّنات و براهين عقليه ادراك كند ، و
اين مرحله به منزله مقدمه ايمان است ، و پس از آن كه عقل حظّ خود را استفياء نمود ،
به آن قناعت نكند ، زيرا كه اين قدر از معارف ، اثرش خيل كم است و حصول نورانيّت از
آن ، كمتر شود و پس از آن ، بايد سالك الى اللّه اشتغال به رياضات قلبيه پيدا كند ،
و اين حقايق را با هر رياضتى شده به قلب رساند ، تا قلب به آنها بگرود.
پس در اين جا ، مراتب ايمان فرق كند ، و شايد معناى حديث شريف كه فرمايد :
علم نورى است كه خداى تعالى در دل هر كس كه خواهد افكند
(146) همين باشد ، زيرا كه علم باللّه تا در حد عقل است ، نور
است ، و پس از رياضات قلبى ، خداى تعالى آن را در قلوب مناسبه افكند ، و دل به آن
بگرود.
مثلا ، حقيقت توحيد ، كه اصل اصول معارف است ، و اكثر فروع ايمانيه و معارف الهيّه
و اوصاف كامله روحيه و صفات نورانيّه قلبيّه از آن منشعب شود ، تا در ادراك عقلى
است ، هيچ يك از اين فروع بر آن مترتب نشود ، و انسان را به هيچ يك از آن حقايق
نرساند.
مثلا ، توكل به خداى تعالى يكى از فروع توحيد و ايمان است . ما غالبا يا به برهان
يا به امور شبيه به برهان اركان توكّلمان تمام است ، ولى حقيقت توكل در ما حاصل
نيست .
ما همه مى دانيم كه در مملكت حق تعالى كسى تصرفى ، بى اجازه قيّومى و اشاره اشراقى
آن ذات مقدس نكند ، و اراده كسى بر اراده قويمه ذات مقدس ، قاهر نشود ، مع ذلك ،
ما از اهل دنيا و ارباب ثروت و مكنت ، طلب حاجات كنيم و از حق تعالى غفلت نمائيم .
توكل ما بر اوضاع طبيعت و امور طبيعيه صدها مقابل بالاتر است از توكل به حق . اين
نيست مگر آن كه حقيقت توحيد افعال در قلب ما حاصل نشده و حكيم فلسفى
لا موثّر فى الوجود الا اللّه
(147) گويد و خود از غير خدا حاجت طلبد ، و متعبد متنسك
لا حول و لا قوة الا بالله و لا اله الا الله
ورد خود كند و چشمش به دست ديگران است . اين نيست جز آن كه آن ، برهانش از حد عقل و
ادراك عقلى خارج نشده و به قلب نرسيده ، و اين ، ذكرش از لقلقه لسانى تجاوز ننموده
و ذائقه قلب از آن نچشيده .
ما همه داد از توحيد مى زنيم و حق تعالى را مقلب القلوب و
الابصار مى خوانيم ، و
الخير كله بيده و الشر ليس
اليه
(148) مى سرائيم ولى باز در صدد جلب قلوب بندگان خدا هستيم ، و
دائما خيرات را از دست ديگران تمنا داريم . اينها نيست جز اين كه اينها ، يا حقايق
عقليه اى است كه قلب از آن بى خبر است و يا لقلقه هاى لسانى است كه به مرتبه ذكر
حقيقى نرسيده .
ما همه قرآن شريف را مى دانيم (كه) از معدن وحى الهى براى تكميل بشر و تخليص انسان
از محبس ظلمانى طبيعت و دنيا ، نازل شده است ، و وعد (و) وعيد آن ، همه حق صراح و
حقيقت ثابته است ، و در تمام مندرجات آن شائبه خلاف واقع نيست ، با اين وصف ، اين
كتاب بزرگ الهى در دل سخت ما به اندازه يك كتاب قصه تاثير ندارد ، نه دلبستگى به
وعده هاى آن داريم تا دل را از اين دنياى دنى و نشئه فانيه برگيريم و به آن نشئه
باقيه ببنديم ، و نه خوفى از وعيد آن در قلب ما حاصل آيد تا از معاصى الهيه و
مخالفت با ولى نعمت احتراز كنيم . اين نيست جز آن كه حقيقت و حقيّت قرآن به قلب ما
نرسيده و دل ما به آن نگرويده و ادراك عقلى ، بسيار كم اثر است . و با اين قياس ،
كليه نقصانهائى كه در ما است و جميع سركشيها و مخالفتهاى ما و محروم ماندن از همه
معارف و سرائر براى همين نكته است . (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل).
فصل سوم در استشهاد براى اين مقصد به دليل نقلى
خداى تبارك و تعالى براى مؤمنين در قرآن شريف خود ، خواصى ذكر فرموده است ، و
همچنين در احاديث شريفه از اهل بين عصمت و طهارت ، براى مؤمن اوصافى ذكر شده است كه
هيچ يك از آنها در ما نيست ، با اين كه ما خود مى دانيم كه همه به علم برهانى يا
امثال آن ، اعتقاد به خداى تبارك و تعالى و توحيد ذات مقدس و ساير اركان ايمانى
داريم . اين نيست مگر براى آن كه مذكور داشتيم كه ايمان غير از ادراك عقلى است .
خداى تعالى در آيه دوم از سوره انفال فرمايد : انما المؤمنون
الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم
يتوكلون
(149)
تا آن كه مى فرمايد : اولئك
هم المؤمنون حقا
(150) به طور حصر مى فرمايد : مؤمنان آنانند كه اين چند صفت را
دارند و غير اينها مؤمن نيستند ، و در آخر نيز فرمايد : اينها فقط مؤمن درست راست
مى باشند.
يكى از اوصافى كه براى آنها ذكر شده است آن كه چون ذكر خدا شود قلبهاى آنان ترسناك
شود. و ديگر آن كه چون آيات حق بر آنها خوانده شود ، آن آيات ايمان آنها را زيادت
كند. و ديگر آن كه توكل آنها بر پروردگار خودشان است .
اكنون شما كه مدعى ايمان هستيد ، و همه اركان ايمان را عقلا يافتيد ، و براى هر يك
برهانى داريد يا بافتيد ، مراجعه به حال خود كنيد ، ببينيد كدام يك از اين خواص در
قلبتان موجود است ؟ اين همه ذكر خدا مى كنيد و مى شنويد ، آيا كو آن ترس كه علامت
مؤمن است ؟ البته قلبى كه وجدان عظمت و جلال حق نكرده ، و كبريا و علوّ شان حق در
آن وارد نشده ، از ذكر حق ترسان نشود.
مؤمن آن كسى است كه قلبش حضور حق و احاطه قيّومى آن ذات مقدس را دريافته باشد و
عظمت و جلال او را وجدان كرده باشد.
البته از فطريات است كه انسان در محضر سلطان عظيم الشان ، كوچك و خوفناك شود ، گرچه
در خود قصورى نبيند و خود را خدمتگزار ببيند ، با آن كه همه ممكنات از قيام به حق
معرفت و عبادت آن ذات مقدس قاصرند. چطور چنين نباشد! با آن كه اشرف ممكنات و اعرف
خلق الله و اقرب الى الله ، رسول ختمى ـ
صلى الله عليه و آله و سلم ـ
اعلان ما عبدناك حق عبادتك ، و ما عرفناك حق معرفتك
(151) داده :
آن جا كه عقاب پَر بريزد |
از پشه لاغرى چه خيزد
(152) |
پس اين خاصيتى كه از علائم مؤمن است در ما يافت نشد.
و همين طور خاصيت ديگر كه عبارت از زياد شدن ايمان است از تلاوت آيات شريفه . اين
همه آيات تدوينيّه و تكوينيّه ، بر ما خوانده مى شود و ارائه داده مى شود ، عوض آن
كه بر ايمان ما افزايش حاصل آيد ، بر احتجاب ما مى افزايد.
در ايام عمر ، چقدرها قرآن شريف ـ
كه بزرگترين آيات الهيّه است ـ
ما خود مى خوانيم و از ديگران استماع مى كنيم و نور ايمان در قلب ما پيدا
نشده ، و تذكّر و تنبّهى از آن آيات براى ما حاصل نيامده .
اكنون درست تفكر كن ! بيا ببين صدر يا ذيل اين آيه شريفه كه آيه چهل و (چهارم)
(153) از سوره مباركه فصّلت است با ما تطبيق مى كند؟ مى فرمايد :
قل هو للّذين آمنوا هدى و شفاء و الّذين لا يؤ منون فى
آذانهم و قر و هو عليهم عمى اولئك ينادون من مكان بعيد
(154)
كجاست آن هدايت و شفاى امراض باطنى كه براى مؤمنين از قرآن شريف حاصل مى شود ؟! چه
شده است كه در گوش ما اين آيات شريفه فرو نمى رود و براى ما خود ، حجاب فوق حجاب مى
شود ؟! اين نيست جز آن كه نور ايمان در قلب ما نازل نشده ، و علوم ما به همان حد
علمى باقى مانده و به لوح قلب وارد نگرديده ، و در اين باب ، در قرآن شريف آيات
بسيارى است
(155) كه با مقايسه حال خود با آن آيات و تطبيق آن آيات با صفات
خود ، به خوبى حال ما معلوم خواهد شد.
و اما خاصيت سوم كه مى فرمايد : و على ربّهم يتوكّلون
. حقيقت توكل واگذار كردن جميع امور است به وكيل و اعتماد نمودن به وكالت اوست ، و
صرف نظر نمودن از ديگران است ، و چشم اميد از ديگران بستن است . و آن مبتنى بر چهار
امر است كه اركان توكل است :
اول ، علم به آن كه وكيل حاجت انسان را مى داند.
دوم ، علم به آن كه قدرت به قضاى حاجت دارد.
سوم ، علم به آن كه رحمت و شفقت به موكل دارد.
چهام ، آن كه بخل از ساحت او دور است .
اكنون مراجعه به حال خود كنيم ، اين چهار علم از براى ما حاصل است نسبت به ذات مقدس
حق تعالى ، همه او را عالم به ذرات كائنات مى دانيم ، علم او را محيط به تمام
موجودات مى دانيم ، و قدرت كامله او را نافذ در ارضين و سموات مى دانيم ، و رحمت
عامه شامله او را به همه موجودات مى دانيم و او را مبرّى از همه نقايص ـ
كه بخل نيز از آنها است ـ
مى دانيم ، با اين كه علما اركان توكل براى ما حاصل است و شك در هيچ يك
از اين امور اربعه نداريم ، با اين وصف ، آثارى از توكل در ما نيست .
ما به مردم و چشم اميد ما به خلايق بيشتر است از خالق . حاجات خود را از مخلوق ضعيف
مى خواهيم و دست طمع خود را پيش دونان دراز مى كنيم . دائما در پى جلب قلوب مردم
هستيم ، با آن كه مقلب القلوب را حق مى دانيم . اينها نيست جز آن كه مذكور داشتيم
كه علم به اين اركان ، غير از ايمان است ، چون قلب ما از اين علوم خالى است و اين
اركان را در قلب وارد ننموديم ، از علم خود نتيجه اى حاصل نكنيم . از اين جا معلوم
مى شود كه درست گفته آن كه گفته :
پاى استدلاليان چوبين بود |
|
پاى چوبين سخت بى تمكين بود
(156) |
ما خود با علم بحثى استدلالى و با براهين متقنه ، اركان توكل را دريافتيم و در آنها
شائبه شك و ريبى در ما نمى رود. با همه حال ، از نور توكل در دل ما پرتوى نيست ، و
از صفاى انقطاع از خلق و پيوستگى به حق ، در ما اثرى يافت نشود.
پس اين خاصيت ايمانى نيز از ما مسلوب است و اگر خواص و علائم ايمان نبود ، خود
ايمان نيز نيست .
آيات شريفه ، كه خود شاهد اين مقاله است ، بيش از آن است كه در اين مختصر گنجد
(157) . اين انموذجى است كه از آن ، ديگر آيات نيز معلوم شود.
و اما روايات شريفه نيز بسيار است و ما به ذكر بعضى از آن ، اين اوراق را مزين مى
كنيم ، شايد از بركت كتاب شريف الهى و انفاس قدسيه حضرت اولياى نعم ـ
عليهم الصلاة و السلام ـ
قلوب مظلمه قاسيه را نورى حاصل شود ، و از اين حجابهاى ظلمانى عالم طبيعت
خلاصى پيدا شود.
در كافى شريف در باب اين كه ايمان مشارك اسلام (است) و اسلام
مشارك ايمان نيست
سند به سماعه رساند :
قال ، قلت لابى عبدالله ـ
عليه السلام ـ
: اخبرنى عن الاسلام و الايمان ، اهما مختلفان ؟
الى ان قال : فقال : الاسلام : شهادة ان لا اله الاّ اللّه و التّصديق برسول اللّه
، و حقنت الدّماء ، و عليه جرت المناكح و المواريث ، و على ظاهره جماعة النّاس . و
الايمان : الهدى و ما يثبت فى القلوب من صفة الاسلام و ما ظهر من العمل به
(158) الحديث .
از اين حديث شريف ظاهر شود كه شهادت به وحدانيّت و اعتقاد به رسالت اسلام است . ولى
ايمان نور هدايتى است كه در قلب جلوه كند.
و آنچه صفت اسلام است ، اگر در قلب ثابت شد و به قلب رسيد ، آن ايمان است ، و لازمه
ايمان عمل است . و از احاديث بسيار ظاهر شود كه عمل به اركان از ايمان است
(159) . و اين نه آن است كه در حقيقت ايمان ، عمل به اركان
مدخليت دارد ، بلكه براى آن است كه لازمه ايمان به اركان است (چنانچه پيش از اين
مذكور شد).
و در حديث شريف كافى فرمايد :
فاذا اتى العبد كبيرة من كبار المعاصى او صغيرة من صغار
المعاصى الّتى نهى اللّه
ـ عز و جلّ
عنها كان خارجا من الايمان ، ساقطا عنه اسم الايمان ، و ثابتا عليه اسم الاسلام ،
فان تاب و استغفر عاد الى دار الايمان
.(160) الحديث .
و هم در كافى شريف در باب وجوب جمع بين خوف و رجا سند
به حضرت صادق
ـ عليه السلام ـ
رساند : قال : كان ابى يقول : انّه ليس من عبد
مؤمن الا (و) فى قلبه نوران : نور خيفة و نور رجاء ، لو وزن هذا لم يزد على هذا
(161)
و در حديث ديگر است كه مؤمن ، مؤمن نيست مگر آن كه در آن خوف
و رجا باشد و خائف و راجى نشود تا آن كه عامل باشد به آن چه خائف و راجى است
.(162)
و در روايات شريفه ، اوصاف مؤمنين را شمرده اند و آنها را متصف به صفاتى كردند ، از
قبيل توكل و تسليم و رضا و خوف و رجا و امثال آن
(163) . و البته كسى كه متصف به آن صفات نباشد ، از اهل ايمان
نخواهد بود. و اين نيست جز آن كه اين علم و ادراك كه در ما هست ، ايمان نيست ، و
الا ملازم با اين اوصاف شريفه و اعمال صالحه بوديم ، والله العالم .
فصل چهارم در بيان آنكه ايمان بر طبق فطرت است و كفر خارج
از طريقه فطرت است :
بدان كه در فصل سابق مذكور شد كه مقصود از فطريات آن امورى است كه جميع سلسله بشرى
در آن متفق باشند ، و هيچ عادتى و مذهبى و محيطى و اخلاقى در آن تاثيرى نكند. وحشيت
و تمدن ، بدويت و حضريت ، علم و جهل و ايمان و كفر و ساير طبقه بنديهاى سلسله بشرى
امور فطريه را تغيير ندهد و آنچه اختلاف بين آنها است ، در اصل امر فطرى نيست ،
بلكه در اشتباهات در مصداق است .
پس گوئيم : اصول و اركان ايمان ، كه عبارت از معرفت و توحيد و ولايت ـ
كه ايمان به رسل است ـ
و ايمان به يوم المعاد و ايمان به ملائكه و كتب الهيه (است ) ، از فطريات
است ، الا آن كه بعضى از آنها از فطريات اصليه است چون معرفت و توحيد ، و بعضى ديگر
از متفرعات است . و تفصيل آن به طور استيفا خارج از مقصد و مقصود و جزء مباحث علميه
اى است كه مقدمات طولانى دارد و ما در اين اوراق از آن احتراز مى نمائيم ولى از
اشاره اجماليه چاره نيست .
پس بايد دانست كه توجه به كمال مطلق و عشق به كمال مطلق را سابقا مذكور داشتيم كه
از فطريات است . و اكنون گوئيم كه اين كمال مطلق و جمال على الاطلاق كه همه سلسله
بشر عاشق و فريفته آنند ، حق تعالى
ـ جل جلاله ـ
است ، زيرا كه به برهان ثابت است كه ذات مقدس بسيط الحقيقه
(164)
است ، و بسيط الحقيقه بايد كمال و جمال مطلق باشد ، و ديگر
موجودات جلوه اى از جلوات فعل و رشحه (اى) از رشحات فيض مقدس اويند ، پس هر يك را
محدوديت و تعينى است كه تنزل از كمال مطلق دارند. و همين معشوق حقيقى كه ذات مقدس
است ، بايد واحد على الاطلاق باشد ، والا از بساطت حقيقت خارج شود و كمال مطلق
نبود. و نيز اين ذات معشوقه همه سلسله بشر به فطرت اصليه ، داراى همه كمالات است ـ
و الا از كمال مطلق خارج شود ـ
و معشوق كمال مطلق است .
و در سوره مباركه توحيد ، كه نسب حق را بيان كند
(165) ، به همين برهان هويت مطلقه ، اثبات احديت و جامعيت و
تنزيه از نقص را به طورى بديع كه متعمقان ادراك كنند ، فرموده .
و چون حقيقت ولايت به نزد اهل معرفت عبارت از فيض منبسط مطلق است
(166) ، و آن فيض خارج از همه مراتب حدود و تعينات است ، و از آن
تعبير به
وجود مطلق شود ، فطرت به آن حقيقت متعلق است اما
تعلق تبعى ، چنانچه خود آن حقيقت ، حقيقت مستظله است ، و آن را تعبير به
ظل الله كنند ، و آن را مشيت طلقه
و حقيقت محمديه و علويه دانند.
(167)
و چون فطرت فناى در كمال مطلق را خواهد ، حصول آن حقيقت ـ
كه حقيقت ولايت است ـ
حصول فناى در كمال مطلق است ، پس حقيقت ولايت نيز از فطريات (است) و از اين جهت است
كه در روايات شريفه : فطرة الله التى فطر الناس عليها(168)
را گاهى تفسير فرموده به فطرت معرفت
(169) و گاهى به فطرت توحيد
(170) و گاهى به فطرت ولايت
(171) و گاهى به اسلام
.(172)
و در بعضى از روايات است كه از حضرت باقر ـ
عليه السلام ـ
روايت شده كه فرمود : فطرة الله التى فطر الناس
عليها لا اله الا الله و محمد رسول الله و على اميرالمؤمنين ولى الله (173) است . و تا اين جا توحيد است .
و اين حديث شريف شاهد مقاله ماست كه ولايت از شعبه توحيد است ، زيرا كه حقيقت ولايت
فيض مطلق است ، و فيض مطلق ظل وحدت مطلقه است . و فطرت ، بالذات متوجه كمال اصلى ،
و بالتبع متوجه كمال ظلى است . و اين كلام را بيانى ديگر است كه از آن ناچار صرف
نظر كنيم .
پس معلوم شد معرفت و توحيد و ولايت از امور فطريه است .
و نيز در فطرت جميع عايله بشرى ثبت است عشق به بقاى ابدى ، منتهى آن كه از براى
محجوبين از فطرت اصليه از باب اشتباه در تطبيق ، نتيجه اين محبت پيوستگى به دنيا و
محبت به دنيا شده و تنفر از موت .
و عمده تنفر از موت از باب اين است كه ، در قلب محجوبين ، ايمان به عوالم بعد الموت
و حيات و بقاى ابدى وارد نشده ، و موت را فنا گمان مى كنند ، و چون فطرت از فنا
منزجر و متنفر است و به بقا عاشق است ، تنفر از موت در محجوبان پيدا شده . با آن كه
فطرت اصليه كه عاشق بقاى ابدى است ، همين عشق پيوستگى به معاد و عالم مابعد الموت
است ، زيرا كه حيات دنياوى ممكن نيست ابدى باشد و چون زايل است فطرت از آن متنفر
است و نشئه ثانيه غيبيه كه نشئه باقيه است ، معشوق فطرت است . پس ايمان به يوم
الاخره ، يعنى نشئه مابعد الدنيا از فطريات است .
و نيز در فطرت تمام بشر ثبت است عشق به راحت حريت و مقصود از حريت ، حريت مطلقه است
كه نفوذ اراده از شؤون آن است . و در حيات دنياوى اين دو امر ، ممكن نيست ، زيرا كه
راحت مطلقه به هيچ وجه يافت نشود ، بلكه تمام راحتيهاى آن مشوب به رنج و تعب است ،
چه در تحصيل آن و تمهيد مقدمات كثيره براى حصول آن ، و چه در حين حصول آن ، و چه
بعد از حصول آن .
مثلا ، يكى از لذات جسمانى كه نفس به آن متوجه است و از طرق استراحت مى داند ، لذت
ذائقه است ـ كه
لذت اكل باشد ـ
كه ما اهل دنيا و محجوبان آن را اهميت مى دهيم .
اكنون اگر از روى دقت حساب شود ، براى تحصيل مقدمات يك غذاى لذيذ در دنيا ، چه
تعبهائى اهل دنيا به خود راه مى دهند ؟! از مقدمات بعيده اگر حساب شود ، مصيبت عظيم
رخ مى دهد تا وقتى كه آن را تحصيل كرد ، با آن همه مزاحمات و معارضات بيشمار ، در
طبخ و اصلاح آن محتاج به تعبهاى بسيار است . حتى در وقت اكل نيز مقدماتى دارد كه
خالى از زحمت و تعب نيست .
منتهى آن كه انسان ، چون مانوس است ، به نظرش نمى آيد. و پس از خوردن ، اول تعبهاى
هضم و دفع كه هر يك مصيبتى است كه اگر عام البلوى نبود و انس نبود ، هيچ وقت انسان
حاضر براى تحمل هيچ يك نبود. اين حال لذات اين عالم است .
اكنون ملاحظه كن كه دردها و رنجها و مصيبتها و ساير امور را كه انسان در هر روز
زندگانى اين عالم به آن مبتلاست . پس آنچه كه انسان عاشق اوست ـ
كه راحتى مطلق است ـ
در اين عالم ميسور نيست ، ولى در عالم ملكوت ـ
به طورى كه ارباب شرايع خبر دادند(174) ـ
اين راحتى مطلق موجود است . پس انسان بالفطره متوجه عالمى است كه در آن
راحتى بى رنج و تعب ، و لذتى بى مزاحم و كدورت است .
و نيز انسان به حسب فطرت ، عاشق حريت و آزادى است كه هر چه بخواهد بكند ، حتى اراده
او نيز نافذ باشد ، به طورى كه در مقابل سلطنت و قدرت او مدافع و مزاحمى نباشد. و
معلوم است كه در اين عالم ، همچو قدرت و نفوذ اراده يافت نشود ، لااقل طبايع اين
عالم تعصى دارند كه تحت اراده انسان باشند ـ
چنانچه واضح است ـ
و اين طور سلطنت جز در عالم مابعد الطبيعه ـ
كه بهشت اهل طاعت است ـ
يافت نشود. پس انسان به حسب فطرت ، مؤمن به نشئه غيبيه است .
و معلوم است كه عشق فعلى و عاشق فعلى معشوق فعلى لازم دارد ، چه كه متضايفين
متكافئين در قوه و فعل هستند. پس بايد معشوقهاى فطرت ، بالفعل باشد تا فطرت به آنها
متوجه باشد.
و گمان نشود كه شايد انسان در خطا و غلط باشد ، و نفس متوجه به صورتهاى ذهنيه و
خيالات موهومه باشد ، كه اصل ندارد. زيرا كه صورتهاى خياليه ، خود ، معشوق نفس
نتواند بود ، زيرا كه آن صورتها همه محدودند و نفس عاشق غير محدود است . و ديگر آن
كه ، چون كه اين فطرت ، لازمه وجود است ، در آن خطا و غلط راه ندارد ، چنانچه به
برهان لمّى معلوم شده است در علوم عاليه (175) . و اين رواق گنجايش برهان ندارد ، تا اسن قدر نيز از
وظيفه و قرار داد خارج شد ، چنانچه از ساير فطرتها نيز صرف نظر نموديم .
و از آنچه مذكور شد معلوم شود كه كفر مورد تنفر فطرت است و از فطريات محجوبه است نه
مخموره ، والحمد لله اولا و آخرا.
فصل پنجم ، راه تحصيل ايمان :
اكنون كه معلوم شد ايمان غير از علم است ، و آنچه كه در ما از معارف و حقايق توحيد
و اسماء و صفات است علم است و قلب ما را از آنها خبرى نيست ، و معلوم شد كه تا اين
امور به قلب نرسد و قلب به آنها مؤمن نشود اثرش كم است ، بايد انسان در صدد تحصيل
ايمان برآيد كه اگر خداى نخواسته از اين عالم ـ
كه دار تغير و تبدل است و هر يك از ملكات و اوصاف و احوال قلبى را مى
توان در آن تغيير داد ـ
بيرون رويم و از ايمان دست ما تهى باشد ، خسارتهاى فوق العاده به ما وارد خواهد آمد
و در خسران بزرگ واقع خواهيم شد و ندامتهاى بى پايان نصيب ما خواهد گرديد. و در آن
عالم ، ممكن نيست هيچ حالى از احوال نفس تغيير كند ، يا اگر ايمان در اين جا حاصل
نشد ، آنجا بتوان حاصل نمود.
پس انسان بايد در همين عالم ، اين چند صباح را مغتنم شمارد و ايمان را با هر قيمتى
هست ، تحصيل كند و دل را با آن آشنا كند. و اين در اول سلوك انسانى صورت نگيرد ،
مگر آن كه اولا ، نيت را در تحصيل معارف و حقايق ايمانيه خالص كند و قلب را با
تكرار و تذكر ، به اخلاص و ارادت آشنا كند تا اخلاص در قلب جايگزين شود ، چه كه اگر
اخلاص در كار نباشد ناچار دست تصرف ابليس به كار خواهد بود و با تصرف ابليس و نفس ـ
كه قدم خودخواهى و خودبينى است ـ
هيچ معرفتى حاصل نشود ، بلكه خود علم التوحيد بى اخلاص ، انسان را از
حقيقت توحيد و معرفت دور مى كند و از ساحت قرب الهى تبعيد مى نمايد.
ملاحظه حال ابليس كن كه چون خودخواهى و خودبينى و خودپسندى در او بود ، علمش به هيچ
وجه عملى نشد و راه سعادت را به او نشان نداد.
ميزان در رياضات حقه و باطله به يك معنى دقيق عرفانى ، قدم نفس و خودخواهى و قدم حق
و حق طلبى است . نمازى كه براى شهوات دنيا يا آخرت باشد ، نمازى نيست كه معراج مؤ
من و مقرب متقين (176) باشد. آن نماز ، انسان را به حورالعين نزديك كند و از ساحت
قرب الهى دور نمايد.
علم توحيدى كه براى نمايش در محضر عوام يا علماء باشد از نورانيت عارى و برى است و
غذائى است كه با دست شيطان براى نفس اماره تهيه شود ، خود آن ، انسان را از توحيد
بيرون برد و به تشريك نزديك كند ، و ما پس از اين ـ
ان شاء الله ـ
در باب اخلاص ، مراتب و حقايق آن را بيان مى كنيم .
بالجمله : پس از تحصيل اخلاص ، ممكن است راه به حقيقت پيدا كرد چنانچه در قرآن شريف
در سوره مباركه و الصافات در آيه 159 و 160 مى فرمايد :
سبحان الله عما يصفون # الا عباد الله المخلصين جز بندگان مخلص كه خلوص از
مراتب شرك و دوبينى دارند و خالص از كثافات طبيعت شدند ، خداوند منزّه است از توصيف
ديگران ، گرچه مخلصين (با فتح لام) مقام بالاتر از مخلصين (باكسر لام) است ، و م ـ
ان شاء الله
ـ در محل خود
بيان آن را خواهيم كرد(177) . در هر صورت ، اخلاص در تحصيل توحيد و تجريد ، ز مهمات
سلوك است و كيفيت تحصيل آن را در باب خود ، مذكور مى داريم . و پس از آن ، از
گناهان و مخالفات ، توبه خالصى كند با شرايط خود ، كه در باب
توبه بيايد.
و چون قلب را از كثافات خالى كرد ، مهياى براى ذكر خدا و قرائت كتاب خدا شود و تا
قذارات و كثافات عالم طبيعت در آن است ، استفادت از ذكر و قرآن شريف ميسور نشود ،
چنانچه در كتاب الهى اشاره به آن فرمايد در سوره مباركه واقعه (آيه 77 الى 79) :
انه لقرآن كريم * فى كتاب مكنون * لا يمسه الا المطهرون
(178)
و در سوره مؤمن (آيه) 13 فرمايد :
هو الذى يريكم آياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر
الا من ينيب
(179)
پس از آن كه دل را براى ذكر خدا و قرآن شريف مهيا نمود ، آيات توحيد و اذكار شريفه
توحيد و تنزيه را با حضور قلب و حال طهارت ، تلقين قلب كند ، به اين معنى كه قلب را
چون طفلى فرض كند كه زبان ندارد و مى خواهد او را به زبان آورد ، چنانچه آن جا يك
كلمه را تكرار كند و به دهان طفل گذارد تا او ياد گيرد ، همين طور كلمه توحيد را با
طمانينه و حضور قلب ، بايد انسان تلقين قلب كند و به دل بخواند تا زبان قلب باز
شود. و اگر وقتى چون اواخر شب يا بين الطلوعين ، بعد از فريضه صبح براى اين كار
اختصاص دهد خيلى بهتر است . پس در آن وقت ، با طهارت وجهه قرآن و ذكر را متوجه قلب
كند ، و آيات شريفه الهيه كه مشتمل بر تذكر و مشتمل بر توحيد است به قلب بخواند به
طور تلقين و تذكير.
و اگر آيات شريفه آخر سوره حشر را از قول خداى تعالى
يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله
(180)
كه آيه 18 است ، تا آخر سوره ، كه مشتمل بر تذكر
و محاسبه نفس و محتوى بر مراتب توحيد و اسماء و صفات است ، در يك وقت
فراغت از نفس از واردات دنيايى ، مثل آخر شب يا بين الطلوعين با حضور
قلب بخواند و در آنها تفكر كند ، اميد است ـ ان شاء الله ـ نتايج حسنه ببرد. و همين طور در اذكار شريفه با حضور قلب ذكر شريف :
لا اله الا الله ـ كه افضل و اجمع اذكار است
(181)
ـ اين عمل را بكند ، اميد هست خداوند از او دستگيرى كند. و البته در هر
حال ، از نقص و عجز خود و از رحمت و قدرت حق ، غافل نباشد ، و دست حاجت
پيش ذات مقدس او دراز كند و از آن ذات مقدس دستگيرى طلب كند ، اميد است
كه اگر مدتى اشتغال به اين عمل پيدا كند ، نفس به توحيد عادت كند ، و
نور توحيد در قلب جلوه كند. و البته از شرايط عامه ذكر ، نبايد غفلت
شود و ما بيشتر شرايط قرائت قرآن ـ كه شرايط ذكر نيز هست ـ در كتاب آداب الصلاة مذكور داشتيم
(182)
، گرچه خود از آن استفاده نبرديم ، ولى از حضرت
مولاى متقيان مروىّ است كه فرموده : انظر الى ما
قال ، و لا تنظر الى ما قال .
(183)
و اگر در شب و روز چند دقيقه اى به حسب اقبال قلب و توجه آن ـ يعنى به مقدارى كه قلب حاضر است ـ
نفس را محاسبه كند در تحصيل نور ايمان ، و از آن مطالبه نور ايمان كند
، و آثار ايمان را از آن جستجو كند ، خيل زودتر به نتيجه مى رسد ، ان
شاء الله .
عزيزا! ممكن است در اول امر ، انس با اين معانى براى نفس مشكل باشد و
شيطان و وساوس نفسانيه نيز به اشكال آن بيفزايد و انسان را از تحصيل
اين احوال مايوس كند و به انسان سلوك راه آخرت و سلوك الى الله را بزرگ
و مشكل نمايش دهد ، و بگويد : اين معانى مال بزرگان است و به ما ربطى
ندارد ، بلكه گاهى شود كه اگر بتواند انسان را از آن متنفر كند و با هر
اسمى شده از آن منصرف كند ، ولى انسان حق طلب بايد استعاذه حقيقيه از
مكايد آن پليد كند و به وسواس آن اعتنا نكند ، و گمان نكند كه راه حق و
تحصيل آن امرى است مشكل . بلى ، اول مشكل نما است ولى اگر انسان وارد
شود در آن ، خداى تعالى طرق سعادت را آسان و نزديك كند.
اكنون اين دستور جزئى كه ذكر شد ، اشكالى ندارد و مخالف هيچ يك از
كارها نيست و به جائى ضررى نمى رساند. طالب حق خوب است چندى اقدام كند
، اگر در صفاى قلب و طهارت آن تغييرى ديد و نورانيت باطن خود را دريافت
، بيشتر اقدام كند. معلوم است اين امور ، تدريجى و با طول زمان انجام
گيرد. و چون اهميت آن فوق العاده است ، انسان بايد با اهميت آن را تلقى
كند.
اين از قبيل ضررهاى دنياوى نيست كه انسان بگويد : اگر امروز نشد فردا
جبران آن را كنم ، و اگر جبران نشد نيز مهم نيست ، مى گذرد! اين سعادت
و شقاوت ابدى است ، آن شقاوتى كه پايان ندارد ، آن بدبختى كه آخر از
براى آن نيست .
بيچاره انسان غافل ! كه در امور زايله دنيا ـ كه خود مى داند ، و هر روز مى بيند كه اهل آن ، آن را مى گذارند و مى
روند و حسرتها را مى برند ـ
اين قدر اهميت مى دهد ، و با كمال جد و جهد در جمع و تحصيل آن مى كوشد
، و خود را با هر ذلت و زحمت و هر محنت و تعبى رو به رو مى كند ، و از
هيچ عار و ننگى پرهيز نمى كند. ولى براى تحصيل ايمان ـ كه كفيل سعادت ابدى او است ـ
اينقدر سست و افسرده است كه با اينهمه مواعظ انبيا و اولياء و اينهمه
كتابهاى آسمانى ، باز از سستى و سهل انگارى دست نكشيده ، و به فكر
روزگار مصيبت و ذلت و زحمت خود نيفتاده ، موعظتهاى قرآنى و وعد و وعيد
آن ـ كه سنگ خارا را نرم مى كند و كوههاى عالم را خاشع مى كند ـ در دل سخت اين انسان اثر نكند!
آرى ، خداى تعالى فرمايد : لو انزلنا هذا القرآن
على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشية الله و تلك الامثال نضربها للناس
لعلهم يتفكرون
(184)
اى انسان دل سخت ! تفكر كن ، ببين مرض قلبى تو چيست كه دل توو را از
سنگ خارا سخت تر كرده و قرآن خدا را ، كه براى نجات تو از عذابها و
ظلمتها آمده ، نمى پذيرد ؟!
آرى ، دامهاى شيطان كه به صورت دنيا و زرد و سرخ آن در نظرت جلوه نموده
راه گوش و چشمت را بسته و قلبت را منكوس نموده . اكنون تفكر كن در آيه
شريفه كه فرمايد :
و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم
قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها
اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون
(185)
ببين علامت كسانى كه براى جهنم خلق شده اند و نشانه جهنميان ، در تو
هست ؟
قلبى كه از نور تدبر و تفقه و برگرداندن ظاهر دنيا را به باطن آن محروم
باشد ، با گوشت پاره كه دل حيوانى را تشكيل مى دهد فرقى ندارد. چشمى كه
جز صورت اين عالم را نبيند و از نظر عبرت و حكمت كور باشد ، و گوشتى كه
جز اصوات اين عالم را نشنود و از مواعظ الهيه منعزل باشد ، و حكم و
نصايح را نپذيرد ، با چشم و گوش حيوانات ممتاز نيست . آنهايى كه اين سه
خاصيت بزرگ انسانى را ندارند حيواناتى و چهارپايانى هستند به صورت
انسان ، بلكه آنها گمراه ترند از حيوان ، چه كه انسان با آن نور فطرت
اللهى كه با يدِ قدرت حق ـ جل جلاله ـ مخمر شده است ، و با آن قرآن و كتابهاى آسمانى و ارشاد و هدايت
انبياء ـ كه اختصاص به او دارد ـ از مرتبه حيوانيت حركتى نكرده و به مقام حيوانى وقوف نموده .
حيوان غايت سيرش همين و صراطش تا منزل حيوانيت است ، ولى انسان بيچاره
در بين منزل راه گم كرده ، و به سلوك انسانى نرسيده ، و سرمايه سعادت
خود را از دست داده و به خسارت و ورشكستگى عمر خود را گذرانده ، و از
طريق و صراط انسانيت گمراه شده . پس اين انسان ، اضل از حيوان است .
و نيز انسان اگر از تصرفات رحمانيه و عقلانيه خارج شد و در تحت تصرفات
شيطانيه و جهلانيه وارد شد ، در اوصاف حيوانى از همه حيوانات بالاتر
شود. قوه غضب و شهوت انسانى عالم را آتش زند ، و بنيان جهان را فرو
ريزد ، و سلسله موجودات را به باد فنا دهد و اساس تمدن و تدين را منهدم
كند.
گاهى شود كه بر اثر غضب يا حبّ رياست يك نفر ، صدها هزار خانواده بنيان
كن شود ، و اساس رشته يك جمعيت گسسته گردد. هيچ يك از حيوانات ، آتش
غضبشان به اين سوزندگى و تنور شهوتشان به اين گرمى نيست .
انسان است كه براى غضب و شهوتش پايان نيست و حرص و طمعش را هيچ چيز فرو
ننشاند.
انسان است كه با اغلوطه و شيطنت و مكر و خدعه ، خانمهايى را به قبرستان
نيستى فرستد و عائله هايى را به باد هلاكت دهد.
عالم به همه آسمان و زمينش ، اگر طعمه اين جانور شود ، آتش حرص و طمعش
فرو ننشيند ، و ممالك عالم اگر مسخر او گردد ، از خواهشهاى نفسانى او
نكاهد. ديگر حيوانات چون به طعمه خود رسيدند آتش شهوت آنها فرو نشيند ،
و اگر در آنها نادرا صاحب حس مآل انديشى و حرص جمع آورى پيدا شود ، حس
محدودى و حرص ضعيفى است . مورچگان كه در بهار و تابستان به جمع آورى
مشغولند ، زمستان راه ارتزاق آنها را بسته ، و در آن ايام ، جمع آورده
خود را مصرف مى كنند. و اگر زمستان مى توانستند چون بهار از خانه و
لانه بيرون آيند ، و ارتزاق كنند ، شايد به جمع آورى اشتغال پيدا نمى
كردند.
انسان است كه جمع آورى او معلوم نيست روى چه اساس و پايه است . اگر
جمعش براى خرج بود و تحصيلش براى اعاشه بود ، چرا پس از تامين نيز
دنبالش بيشتر مى رود و پس از جمع ، حرصش افزون مى شود ؟! پس انسان سر
خود از حيوانات اضلّ و از بهائم پست تر است ، آنها مقصد داشتند اين
بيچاره مقصد ندارد. آرى ، مقصد دارد ولى مقصد را گم كرده . كعبه مقصود
حق است و انسان حق طلب است ، و اين طلب الهى را ـ كه از نور فطرت الله است ـ
غايتى جز غاية الغايات نيست ، و خود راه خود را نمى داند و ديوانه وار
دنبال مقاصد باطله مى چرخد و آتش طلبش خاموش نمى شود :
الا بذكر الله تطمئن القلوب .
(186)