زمینه های قیام امام حسین(ع)

حسين عبدالمحمدي

- ۸ -


خلفا و بدعت ها

مقدّمه

(اَمّا اَهْلُ الْبِدْعَةِ: اَلُْمخالِفُونَ لاَِمْرِ اللّهِ، وَ لِكِتابِهِ وَ رَسُولِهِ،

اَلْعامِلُونَ بِرَاءْيِهِم وَ اَهْوائِهِمْ.)(372) امام على (ع)

اوّليـن بدعتى كه بعد از رحلت پيامبر(ص) رخ داد، مخالفت با سنّت آن حضرت (ص) در مورد خلافت على (ع) بود. و با قرار گرفتن خلافت در دست سياستمداران دنيا طلب احكام دينى يكى پـس از ديـگـرى جـاى خـود را به بدعت ها و پديده هاى جديد داد. و جامعه اسلامى هر چه از عصر رسـالت فـاصـله پـيدا كرد، بدعت ها گسترده تر و عميق تر شد. و با حاكميت اموى ها تخلّف از كتاب و سنّت موارد بسيارى يافت . آنها با بدعت هاى خود اسلام را وارونه ، و نفهمى هاى خود را به جاى اسلام معرّفى كردند. امام حسين (ع) درباره آنها فرمود:

(اِنَّ هؤُلاءِ قَدْ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَ تَرَكُوا طاعَةَ الرَّحْمنِ، وَ اَظْهَرُوا الْفَسادَ، وَ عَطَّلُوا الْحُدُودَ وَاسْتَاءْثَرُوا بِالْفَى ءِ، وَ اَحَلُّوا حَرامَ اللّهِ، وَ حَرَّمُوا حَلالَه )(373)

آگـاه باشيد! اين مردم ملازم اطاعت شيطان شده و اطاعت خدا را ترك كرده و فساد را آشكار و حدود را تـعـطـيـل ، و فـى ء و بـيـت المـال را بـه خـود اخـتـصـاص داده و حلال خدا را حرام ، و حرام او را حلال ساخته اند.

قـيـام سـالار شـهـيدان حسين بن على (ع) براى احياء كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) بوده است . و كـثـرت بـدعـت هـا از مـهـمّترين علل و زمينه هاى قيام حضرت (ع) به شمار مى آيد. به همين جهت بـدعـت هـايـى كـه در عـصـر خـلفـاء بـه وجـود آمـده بـه اخـتـصـار مـورد بحث قرار مى گيرد. امّا قبل از آن ، لازم است معنى بدعت و آثار آن را از ديدگاه اولياء دين به اختصار بيان كنيم .

بدعت از ديدگاه اولياء دين

بـدعـت يـعـنـى پـديـد آوردن چـيـز جـديـد در ديـن ؛ چـيـزى كـه در كـتـاب و سـنـّت ، اصـل و ريـشـه اى آراء اشخاص بر دين و معرّفى آنها به نام اسلام مى شود، از محرّمات شمرده شده است . على (ع) فرمود:

(وَ ما اُحْدِثَتْ بِدْعَةٌ اِلاّ تُرِكَ بِها سُنَّةٌ)(374)

هر بدعتى سنّتى را از بين مى برد و آن را متروك مى سازد.

و پيامبر(ص) فرمود :

(شـَرُّ الاُْمـُورِ مـُحـْدَثـاتـُهـا اَلا وَ اِنَّ كـُلَّ بـِدْعـَةٍ ضـَلالَةٍ اَلا وَ كـُلُّ ضـَلالَةِ فـَفـِى النّارِ)(375)

بدترين امور (در دين ) بدعت ها مى باشند. هر بدعتى گمراهى است و همه گمراهى ها در آتشند .

و درباره اهل بدعت فرمود:

(اَهْلُ الْبِدَعِ شَرُّ الْخَلْقِ وَ الْخَليقَةِ)(376)

بدترين مخلوقات خدا بدعت گزاران هستند.

(اِنَّ اللّهَ تـَعـالى لا يـَقْبَلُ لِصاحِبِ بِدْعَةٍ صَوْماً وَ لا صَلاةً وَ لا صَدَقَةً وَ لا حَجّاً وَ لا عُمْرَةً وَ لا جِهاداً)(377)

خـداونـد مـتـعـال نـمـاز، روزه ، صـدقـه ، حـجّ، عـمـره و جـهـاد... بـدعـت گـزار را قبول نمى كند .

عـلى (ع) مـى فـرمـايـد: (دو نـفـر در پـيـشـگـاه خـداونـد مـبـغـوض تـريـن مـردمـنـد : جاهل بدعت گزار و عالم قلاّبى ).

بدعت گزار كسى است كه خداوند او را به خود واگزارده است و از راه راست منحرف گشته ، به سـخنان ساختگى و دور از حقّ و حقيقت خويش ‍ دل بسته و به سرعت در راه گمراه ساختن مردم گام بـرمـى دارد؛ و بـراى افـرادى كـه فـريبش را بخورند فتنه است ، وى از طريق هدايت پيشينيان گمراه گشته ، و گمراه سازنده كسانى است كه در زندگى و پس از مرگش تابع او شوند. او بار گناهان كسانى را كه گمراه ساخته به دوش مى كشد و همواره در گرو گناهان خويشتن نيز هست .(378)

(اى بـنـدگـان خـدا! آگـاه بـاشـيـد مـؤ مـن كـسـى اسـت كـه آنـچـه در ابـتـداء (زمـان پـيـامـبـر) حـلال بـوده هـمـان اسـت كـه خـدا حـلال كـرده ، و حـرام آن اسـت كـه خـداونـد تـحـريم فرموده است ...)(379)

درباره فرو رفتن مردم پس از پيامبر(ص) در فتنه و بدعت فرمود:

(عـاقل با چشم قلبش پايان كار را مى نگرد و پستى و بلندى هاى آن را تشخيص مى دهد. دعوت كننده حق (پيامبر(ص)) دعوت خويش را به پايان رسانيد... . [و بعد از او] گروهى در درياهاى فـتـنـه فـرو رفـتـه ، بـدعـت هـا را گـرفـته ، سنّت ها را واگذاردند، مؤ منان كناره گرفتند (و سكوت اختيار كردند) و گمراهان و تكذيب كنندگان به سخن آمدند.(380)

و درباره اينكه مسلمانان مصلحتى بار ديگر به ارزش هاى عصر جاهلى برگشتند و اسلام را رها كردند به معاويه مى نويسد:

(... درسـت اسـت كه ما و شما (بنى اُميّه ) همانطور كه نوشته اى در آشتى و اتّحاد بوديم . ولى آنچه ديروز ميان ما و شما اختلاف و جدايى افكند اين بود كه ما ايمان آورديم و شما به كفر خود بـاقـى مـانـديـد؛ و امروز عامل جدايى و اختلافِ ما اين است كه ما بر صراط مستقيم اسلاميم و شما پيرامون فتنه هستيد.)(381)

اينك برخى از بدعت هاى فراوانى را كه در عصر خلفاء پديد آمد متذكّر مى شويم .

(سَتَكُونُ فِتَنٌ لا يَسْتَطيعُ الْمُؤْمِنُ اَنْ يُغَيِّرَ فيها بِيَدٍ

وَ لا لِسانٍ....)(382) پيامبر اكرم (ص)

غصبِ خلافت

اوّليـن رشـتـه اى كـه از اسـلام گـسـسـتـه شـد، جـانـشـيـنـى و خـلافـت رسـول اكـرم (ص) بـود. وقـتـى حـكـومت و خلافت از محور اصلى خود خارج شد، زمينه بدعت هاى ديگر فراهم آمد.

على (ع) ماجراى سقيفه ، و چيرگى سياسى دنياداران بر خودش را چنين تفسير كرده و توضيح مى دهد :

(بـخـدا، [ابوبكر]، خلعت خلافت را در حالى بر تن كرد كه مى دانست منزلتم نسبت به خلافت ، منزلتى محورى است ، و من در ستيغ آن مقام جاى دارم به طورى كه فيض ولايت الهى از قلّه وجودم بر مردم سرازير است و هيچ پرنده اى را ياراى رسيدن به پايه و مقامم نيست . لكن من از آن مقام ـ مقام خلافت ـ چشم پوشيدم و از آن ابراز سيرى نمودم ؛ و در اين انديشه فرو رفتم كه با دست كـوتـاه بـر غاصبان حمله ور شوم يا بر تحمّل ظلمت و جهالت پيشامده شكيبايى ورزم ؟ بر اين شـرايـط سـيـاسـى گـمراهى آور و انحطاطانگيزى كه پير در آن فرتوت شود و كودك در ايّام درازش بـه جـوانـى رسـد، و مـؤ مـن چـنـدان بـه زحـمـت و رنـج درافـتـد تـا بـمـيـرد و بـه لقاى پـروردگـارش نـايـل آيـد سـرانـجـام به اين نظر رسيدم كه شكيبايى ورزيدن بر اين اوضاع سـيـاسىِ نوپيدا، خردمندانه تر است . در نتيجه در حالى كه خار به چشمم خليده و استخوان در گلويم گير كرده بود شكيبايى ورزيدم و مى ديدم كه چگونه ميراثم ـ ولايت بر مؤ منان و خلق ـ را به غارت مى برند .

تـا آنـكـه اوّلى ، بـه زنـدگـى خـاتـمـه ، و خـلافـت را ازطـريـق وصـيـّت بـه ديـگـرى [عـمـر] انتقال داد...

عـجـيـب اسـت ! درحـالى كه خودش وقتى زنده بود بارها مى گفت : (مرا از اين كار ـ خلافت ـ معاف بـداريـد چـون مـن شايسته ترين فرد شما نيستم )، حق خلافت را پس از مرگ خودش به ديگرى انتقال داد. اين چه خلافت شگفت آورى است ! مگر خلافت را تا ابد به مالكيت او درآورده بودند كه سـهـم دوره عـمـرش را براى خودش نگه داشت و سهم بعد از مرگش را با درگذشت پيامبر(ص) قـبـيـله گـرايـى و خـودخـواهـى كه در نفوس تازه مسلمانان مكنون بود ظهور پيدا كرد. و با جمله (حـَسـْبـُنـا كـِتـابُ اللّهِ)، صـريـحـاً بـا رسـول خـدا(ص) كـه فـرمود: (اِنّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقـَلَيـْنِ)(383) مـخـالفـت كـردنـد و اهـل بـيـت (ع) ـ ثـقـل كـبـيـر ـ را مـهـجـور سـاخـتـنـد. و با انتخاب ابوبكر به جانشينى پيامبر(ص) اوّلين بدعت شكل گرفت .

هر كس همسايه اش نبطى (عجم ) باشد و به قيمت آن نياز

داشته باشد او را بفروشد.(384) عمر بن خطاب

تبعيض نژادى

تـبـعـيـض نژادى بدين معناست كه براساس نژاد يا رنگ پوست و يا قوميت به كسى امتيازى داده شـود و بـر هـمـيـن مـبـنا به ديگران ظلم شود يا از آن امتياز محروم و ممنوع شوند. تبعيض نژادى امـرى زشـت و نـاپـسـنـد اسـت كـه فـطـرت انـسـانـى آن را ردّ و عقل و خرد آن را محكوم مى كند.

اسلام و تبعيض نژادى

قـرآن بـه صـراحت و روشنى نشان مى دهد كه ساحت اسلام از هرگونه پيرايه (قوميّت و نژاد) مبرّاست . اسلام به عنوان يك ايدئولوژى انسانى از روز نخست با فرهنگ تبعيض نژادى و قومى مـبارزه كرد و فرمود: ملاك برترى نزد خداوند متعال تقوا و پرهيزكارى است ،(385) و پـيـامبر(ص) در حجة الوداع اعلام كرد: هيچ عربى را بر غير عرب برترى و فضيلتى نيست جز به تقوا و پرهيزكارى .(386)

و روز فـتـح مـكّه فرمود: (اى مردم ! خداوند كبر و نخوت جاهليت و فخر فروشى با پدران را از مـيـان شـمـا بـرداشـت آگـاه بـاشـيـد كـه شـمـا از (آدم ) هـسـتـيـد و آدم از گل بود، همانا بهترين بندگان خدا بنده اى است كه از او پروا كند... پس هر كس كردارش او را به جايى نرساند حسب و نسبش او را (به جايى ) نمى رساند...)(387)

يـاران نـزديـك پـيـامـبـر(ص) از مـلّيـت هـاى گـونـاگـون بـودنـد: سـلمـان فـارسـى ، بلال حبشى ، ابوذر غفارى ، حذيفة بن يمان و... .

خليفه دوّم و تبعيض نژادى

در عـصـر خـليـفـه دوّم بـرخـلاف نـصّ صـريـح قـرآن و سـنـّت رسول اللّه (ص)، سياست برترى يافت . و اعراب نيز برخى بر برخى ديگر برترى پيدا كـردنـد. ايـن سياست پيامدهاى بسيار بدى در جهان اسلام به بار آورد كه يكى از آنها گرايش مـسـلمـانـان بـه دنيا و به وجود آمدن اختلاف طبقاتى در بين آنان مى باشد. ابن ابى الحديد مى نـويـسـد: (عـمـر در پرداخت اموال به مسلمانان ، قانون مساوات عصر پيامبر(ص) را نقض كرد او سـابـقـيـن در اسـلام را بر مسلمانان ديگر؛ مهاجرين از قريش را بر غير قريش ، مهاجرين را بر هـمـه انـصـار و عـرب را بـر عـجـم و غـيـر بـرده را بـر بـردگـان تـرجـيـح و بـرتـرى داد.(388)

ايـن سياست عمر را امويان دقيقاً به اجرا درآوردند و تا قرن ها آثار و نتايج آن استمرار يافت . نصوص تاريخى ، اين جنبه از سياست عمر را كه مظاهر مختلفى داشت روشن مى سازد :

الف ـ تحريم مدينه بر غير عرب : عمر نمى گذاشت احدى از عجم وارد مدينه شود... لذا بين او و ابـن عـبـّاس بدين خاطر كه ابن عبّاس و پدرش ‍ دوست داشتند غير عرب در مدينه بسيار باشند مـشـاجره اى در گرفت ابن عباس به او گفت : اگر بخواهى آنها را بكشيم ؟ عمر گفت : دروغ مى گويى ! [آيا] بعد از آن كه به زبان شما سخن گفتند و به جانب قبله شما نماز خواندند و حجّ شما را به جاى آوردند؟!(389)

ب ـ عدم قصاص عرب در مقابل عجم : (عبادة بن صامت ) از مردى نبطى خواست چهار پاى او را نگه دارد امـّا او سر باز زد. عباده او را زد و سرش ‍ را زخمى كرد. عمر خواست از او قصاص كند (زيد بـن ثـابـت ) بـه او گفت : آيا در مقابل برده اى از برادرت قصاص مى كنى ؟ عمر نيز قصاص نكرد و به ديه حكم كرد.(390)

ج ـ تـبـعـيـض در تـقـسـيـم امـوال : عمر در تقسيم بيت المال عرب را بر عجم و قرشى را بر غير قـرشـى تفضيل و برترى بخشيد. او مردم را براساس حسب و نسبشان به ترتيب ثبت نام كرده بود و بعد از اتمام اسامى آنها عجم را نوشته بود.(391)

عمر حتّى در مورد زنان پيامبر(ص) سياست تبعيض را اجرا كرد: به جُويريّة شش هزار د ـ هم كفو نـبـودن عـجم با عرب : عمر با انگيزه تحقير عجم و برترى بخشيدن عرب ، همسران عرب آنان جـدايـى افـكـنـد.(392) ايـن سـيـاسـت عـمـر در فـقـه اهـل سـنت نيز منعكس گرديد. حنفيان گفته اند: قريشى ها كفو يكديگرند و آن دسته از موالى كه پـدر و مـادر مسلمان داشته باشند كفو يكديگرند. و برخى از شافعيه فتوا داده اند به اين كه عجم كفو عرب نيست و ابو حنيفه و ياران او گفته اند: زن قرشى جز به مرد قرشى و زن عرب جز به مرد عرب تزويج نمى شود.(393)

ه‍ ـ قـلع و قمع عجم : معاويه خطاب به زياد مى نويسد: (وقتى نامه ام به دستت رسيد عجم ها را ذليـل كـن و بـه آنـان اهـانـت نـمـا و آنـان را تار و مار و آواره كن . از آنان كمك مگير و هيچ حاجتى براى آنان انجام مده به خدا سوگند، تو فرزند ابوسفيانى ، برادرم ! تو نزد من راستگويى . تـو هـمان كسى هستى كه نامه عمر را بر اشعرى در بصره خواندى ... و او پس از شنيدن پيام عـمـر، ابـن ابـى مـعـيـط را بـا طـنـابـى بـه طـول پـنـج وجـب فـرسـتـاده و گـفـت : (هـر كـس از اهـل بـصـره پـيش آمد اندازه بگير، هر كس از غلام ها و مسلمانان عجم را ديدى كه به پنج وجب مى رسـد او را پـيش آور و گردنش را بزن .) امّا تو، ابوموسى را از تصميمش منصرف كردى و اين كـار را از روى تعصّبى كه نسبت به غلامان داشتى انجام داده اى ، چون آن روز گمان مى كردى كـه يك بنده ثقفى هستى ! و نزد عمر رفتى و با اصرار او را از تصميمش برگرداندى و او را از تـفـرقـه مردم ترساندى .(394) ... اى برادر من ! اگر تو عمر را از انجام آن كار بـازنـمـى داشـتـى و سـنّت او جارى مى گشت خدا آنها را قلع و قمع مى كرد. و ريشه شان را مى كـنـد. و آنـگـاه خـلفـاى پـس از او آن روش را ادامـه مـى دادنـد تا اين كه احدى از آنها باقى نمى ماند...)(395)

و ـ مقرّرات سياست تبعيض نژادى

مـعـاويـه بـه زيـاد نـوشت : (به موالى و كسانى كه از عجم اسلام آورده اند نظر افكن و مطابق عرب از آنها زن به همسرى بگيرد و آن ها از عرب زن نگيرند؛

عرب از آنها ارث ببرد و آنها از عرب ارث نبرند؛

مقرّرى و ارزاقشان را اندك بده ؛

در جنگ ها جلو انداخته شوند تا راه هموار كنند و درخت ها را قطع كنند؛

در حـضـور عـرب كـسـى از آنـها در صف اوّل قرار نگيرد مگر آن كه (عرب اندك باشد و) صف را تكميل كنند؛

احدى از آنها را بر سرحدّى از سرحدّات يا شهرى از شهرها به ولايت مگمار؛

احدى از آنها سِمت قضاء را متصدّى نشود؛

و كسى از آنها حكم و فتوا ندهد؛

اين است سنّت و روش عمر در مورد آنها... .(396)

چـنـانـكـه قـبلاً گفتيم اين سياست ، بيگانه از اسلام و منافى با احكام و شرايع آن بود كه عمر ابداع كرد. و احتمالاً خليفه از برخى علماى يهود و نصارى كه به او نزديك بودند اين خط مشى را گـرفـتـه بـود زيـرا او در بـسـيـارى از مـسـائل حـسـّاس بـه امثال كعب الاحبار، عبدالله بن سلام و تميم دارى مراجعه مى نمود.

بـه هـر حـال سـيـاسـت تـبـعـيـض نـژادى خـليـفـه دوّم در عـصـر امـويـان نـيـز دنبال شد و پيامدهاى بسيار مخرّبى از خود به جاى گذاشت .

البـتـه عـمـر در روزهـاى آخـر حـكـومـت خـود از ايـن تـبـعـيـضـاتـى كـه قـائل شـده بـود پـشـيـمـان شـد و اعلام كرد: (وَ اِنْ عِشْتُ ه ذِهِ السَّنَةِ ساوَيتُ بَيْنَ النّاسِ فَلَمْ اَفـْضـَلْ اَحـْمـَرَ عـَلى اَسـْوَدٍ، وَ لا عـَرَبـِيـّاً عـَلى عـَجـَمـِي ، وَ صـَنـَعـْتُ كَما صَنَعَ رَسُولُ اللّهِ وَ اَبُوبَكْر.)(397) امّا قبل از اصلاح اين وضع ، كشته شد.

قطع سهم ذى القربى

فاطمه زهرا(س ) از ابوبكر به خاطر غصب فدك رنجيد و تا

زنده بود با او سخن نگفت .(398) ابن ابى الحديد

پـيـغمبر اكرم (ص) طبق دستور خداى متعال ، خمس را به شش سهم تقسيم مى كرد: دو سهم براى خدا و رسول خدا(ص)، يك سهم به خويشان حضرت (ص) و سه سهم ديگر به يتيمان ، مساكين و در راه مـانـدگـان اخـتـصـاص داشـت . اما در زمان ابوبكر خمس را به سه گروه اخير اختصاص دادند و دو سهم نخست و سهم ذوى القربى را قطع نمودند.(399)

بـراى روشـن شـدن قضيه به اختصار مطالبى در مورد دلالت آيه شريفه خمس بر وجوب اداى سهم ذوى القربى را متذكّر مى شويم .

خداوند متعال مى فرمايد :

(وَاعـْلَمـُوا اَنـّمـا غـَنـِمـْتـُمْ مـِنْ شـَى ءٍ فـَاءَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبى وَالْيَتامى وَالْمَساكينِ وَابْنِ السَّبيلِ اِنْ كُنْتُمْ امَنْتُمْ بِاللّهِ...)(400)

بـدانـيـد هـر غـنـيـمـتـى كـه بـه دست آوريد، خمس آن براى خدا و پيغمبر و خويشان او و يتيمان و تنگدستان و در راه ماندگان است . اگر به خدا ايمان داريد ... .

(غـُنـْم ) و (غـنـيـمـت ) و (مـَغـْنـَم ) نـزد اربـاب لغـت ، حـقيقت در چيزى است كه انسان استفاده مى كند بنابراين غنيمت را ويژه غنايم جنگى دانستن خلاف ظاهر آيه شريفه است .

و (من شى ء) نيز بيان (ما) موصول در (ما غنمتم ) است و معناى آيه چنين است : هر چيزى كه استفاده كرديد، خواه زياد و خواه اندك ، خدا و پيامبر(ص) و خويشان حضرت (ص)... در آن سهيم هستند. و لذا قـطـع سـهـم آنـهـا مـخـالف نـصّ صـريـح قـرآن كـريم مى باشد. ترديدى در مصداق (ذى القربى ) نيز وجود نداشت چنانكه عبدالله بن عباس در پاسخ نجدة بن عامر حرورى نوشت : (از مـن راجـع بـه سـهـم ذى القـربـى كـه خـداونـد از آنـهـا نـام بـرده اسـت ، سـؤ ال نـمـوده اى كـه ايـشـان ، چـه كـسـانـى هـسـتـنـد؟ مـا هـمـيـشـه مى دانستيم پيامبر(ص) هستند و از اهل بيت (ع) نيز متواتر روايت شده است .(401)

فـقـهـاى اهـل تـسـنـّن بـا استناد به راءى خليفه اوّل و دوّم براى ذى القربى و خويشان پيامبر، بـهـره اى از خـمـسـى كـه مخصوص آنهاست ، قرار نداده اند. امّا فقهاى شيعه به پيروى از نصّ قـرآن كـريـم و اهـل بيت پيغمبر(ص) معتقدند خمس در هر چيزى است كه انسان از راه كسب و منافع تـجـارت و حـرفه و زراعت و... به دست آورد، و واجب است كه به شش سهم تقسيم شود كه سهم خدا، رسول خدا(ص) و ذى القربى ، به امام و جانشين پيامبر(ص) و در غيبت امام عصر(عج ) به نـمـايـنـدگـان عـام آن حـضـرت (ع) تـعلّق دارد. و سه سهم ديگر به يتيمان و مستمندان و در راه ماندگان اختصاص ‍ مى يابد .

(قُلْ اَطيعُوا اللّهَ وَ الرَّسُولَ فَاِنْ تَوَلَّوْا فَاِنَّ اللّهَ

لا يُحِبُّ الْكافِرينَ.)(402) قرآن كريم

قطع سهم مؤ لّفة قلوبهم

; خـداونـد مـتـعـال سـهـمـى از زكـات را بـراى كـسـانـى كـه لازم بـود دل هايشان به اسلام جلب شود و يا ايمانشان محكم شود اختصاص داد و فرمود :

(اِنَّمـَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ وَالْمَساكِينِ وَالْعامِلِينَ عَلَيْها وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَ فِى الرِّقابِ وَ الْغارِمينَ وَ فى سَبيلِ اللّهِ وَابْنِ السَّبيلِ فَريضَةً مِنَ اللّهِ وَاللّهُ عَليمٌ حَكيمٌ)(403)

زكـات هـا مخصوص فقراء و مساكين و كاركنانى است كه براى (جمع آورى ) آن زحمت مى كشند، و كـسـانـى كـه بـراى جـلب مـحـبـّتـشـان اقـدام مـى شـود، و براى (آزادى ) بردگان و (اداى دين  ) بـدهـكـاران و در راه (تـقـويـت آيـيـن ) خـدا، و واماندگان در راه ، اين ، يك فريضه الهى است ؛ و خداوند دانا و حكيم است .

پـيـامـبـر(ص) از زمـان نـزول ايـن آيه شريفه تا آخرين روزهاى حياتش بخشى از زكات را به بـودند: عدّه اى از اشراف عرب كه پيغمبر سهمى به آنها پرداخت مى كرد تا مسلمان بود ايمان آنها با بخشش محكم شود.(404)

هـنـگامى كه ابوبكر به خلافت رسيد اين گروه ها براى دريافت سهم خود، همانند زمان پيغمبر نـزد وى رفـتـنـد. او نيز دستور داد سهم آنها را پرداخت نمايند. امّا وقتى فرمان ابوبكر را به عـمـر نـشان دادند عمر آن را پاره كرد و گفت ما نيازى به شما نداريم . يا اسلام مى آوريد و يا پاسخ شما را با شمشير مى دهيم !

آنـها نزد ابوبكر برگشتند و گفتند: تو خليفه هستى يا عمر؟ ابو بكر گفت : (به خواست خدا او خليفه است .) و كار عمر را تاءييد كرد.(405)

بـه قـول دكـتـر تـيـجـانـى عـجـيـب ايـن اسـت كـه عـدّه اى از اهـل سنّت اين بدعت و اجتهاد عمر، در مقابل كتاب خدا و سنّت پيامبر(ص) را مورد ستايش قرار داده اند و از عمل خلاف او دفاع كرده اند.(406)

(... وَ مَنْ اَرْضى فاطِمَةَ فَقَدْ اَرْضانى وَ مَنْ اَسْخَطَ فاطِمَةَ

فَقَد اَسْخَطَنى .)(407) پيامبر اكرم (ص)

ظلم به فاطمه (س )يادگار پيامبر(ص)

منزلت فاطمه (س )

عـلمـاء شـيـعـه و سـنـّى اجـمـاع دارنـد كـه فـاطـمه (س )، نور چشمى پيامبر(ص)، يكى از افراد اهـل بـيـت (ع) و اصـحـاب كـسـاء بـوده اسـت كـه خـداونـد مـتـعـال دربـاره آنـهـا فـرمـود: (اِنـّمـا يـُريـدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تـَطـْهـيـراً)(408) و هـمـچنين اجماع دارند بر اينكه او يكى از اعضاء مباهله با مسيحيان بود. كه مورد ستايش خداوند متعال قرار گرفت .(409)

فـاطـمه زهرا(س ) تنها يادگار رسول خدا(ص)، مادر ائمه و كسى بود كه در سخت ترين زمان در راه خـدا هـجرت كرد و همواره موجبات سرور و خشنودى پيامبر(ص) را فراهم مى آورد. اخلاق و شـيـوه زنـدگـى او هـمـانـند پدر بزرگوارش بود و پيغمبر اكرم (ص) هنگام ورود فاطمه به مـنـزل او بـرمى خاست و دست هاى او را مى بوييد و مى بوسيد و مى فرمود: (فاطمه پاره تن من اسـت كـسـى كـه او را شـاد كند مرا شاد نموده است ، و كسى كه به او بدى كند به من بدى كرده اسـت .)(410) طـبـق روايات ائمه (ع) فاطمه زهرا(س ) داراى مصحفى بوده كه سخنان خـداى سـبـحـان بـه فـاطـمـه (س ) مى باشد. چنانكه امام صادق (ع) مى فرمايد: (فاطمه (س ) مصحفى را به يادگار گذاشت كه آن مصحف اينك در دست ما مى باشد.)(411)

هـمـچنين فرمود: (اِنَّ عِنْدَنا لَمُصْحَفُ فاطِمة (س ) وَ ما يُدْريهِمْ ما مُصْحَفُ فاطِمةُ... وَاللّهِ ما فيهِ نيست بلكه آن سخنان خداى متعال مى باشد كه به فاطمه (س ) وحى شده است .

دربـاره تـقوا، زهد، خشيت و فضايل و كمالات بانوى دو عالم فاطمه زهرا(س ) مطالب فراوانى نقل شده است كه به جهت ضيق مجال از آنها صرف نظر مى كنيم .

غصب ارثيه فاطمه (س )

خـلفـا بـرخـلاف آيـات قـرآن كريم كه عام است و هرگز ارث را از پيامبر(ص) نفى نكرده است ،(412) ارث فـاطـمـه (س ) را بـه او نـدادنـد و گفتند پيامبر فرمود: (لا نُوَرِّث ، ما تـركـنـاه صـَدَقـَةٌ)؛ مـا ارث نـمى گذاريم و آنچه از ما مى ماند صدقه است و به ساير افراد مسلمين مى رسد .

عايشه مى گويد: (ابوبكر چيزى از ميراث پيامبر(ص) را به فاطمه نداد، و هر چه از پيغمبر باقى ماند همه را وارد بيت المال ساخت . فاطمه نيز از ابوبكر رنجش پيدا كرد و تا زنده بود با وى سخن نگفت .(413)

فـاطـمـه (س ) كـه از كـار ابـوبـكر سخت ناراحت شده بود با عدّه اى از زنان بنى هاشم براى اعـتـراض وارد بـر ابـوبـكـر شـد. ابـوبـكر در مسجد پيامبر(ص) در ميان اصحاب نشسته بود . فـاطـمـه (س ) در پـشـت پرده ناله جانكاهى از دل برآورد به طورى كه حضّار گريستند. آنگاه فـاطـمـه (س ) خـطـابـه اى ايراد نمود. از سخنان او چنان مردم منقلب شدند و به هيجان آمدند كه اگر سياست كوبنده آن روزگار نبود تاريخ به نحو ديگرى ورق مى خورد. حضرت زهرا(س ) بـا بـراهـيـن مـخـتـلف حـق خـود را اثـبـات نمود و هرگونه بهانه اى را از دست مخالفان گرفت .(414)

فـاطـمـه زهـرا(س ) خطاب به ابوبكر فرمود: (آيا از روى عمد كتاب خدا را ترك گفتيد و آن را پشت سر نهاديد؟ زيرا قرآن مى فرمايد: (وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ) سليمان از داود ارث برد، و در داسـتـان زكـريـّا از زبـان وى مـى فـرمـايـد: (خـدايـا پـسـرى بـه مـن مـوهـبـت كـن كـه از مـن و آل يـعـقـوب ارث بـبـرد. و او را پـسنديده گردان .) و همچنين در قرآن آمده است : (خويشان درباره فـرزنـدانـتـان توصيه مى كند كه به هنگام تقسيم ارث پسر را دو برابر دختر محاسبه نموده است ؟ يا مى پنداريد كه شما به عام و خاص قرآن از پدر من و پسر عمّم على آگاه تريد؟! آيا مى گوييد: ما پيروان دو دين هستيم و از هم ارث نمى بريم ؟)(415)

به راستى آيا دختر رسول خدا شايسته اين چنين ستمى بود؟

غصب فدك

خلفا علاوه بر محروم ساختن فاطمه (س ) از ارث پيامبر(ص)، فدك را نيز از او ستاندند.فدك منطقه اى بود كه اهالى آن بدون درگيرى و جنگ تسليم پيامبر(ص) شدند و نصف اراضى خود را بـه آن حـضـرت (ص) بـخـشيدند. وقتى آيه (و آتِ ذَا القُرْبى حَقَّهُ)؛ (حق خويشان خود را بـه آنـهـا پـرداخـت كـن .) نـازل شـد، پـيـغـمـبـر اكـرم (ص) فـدك را بـه فـاطـمـه (س ) بـخـشـيـد.(416) وقـتـى ابـوبكر به خلافت رسيد، حق فاطمه (س ) را تصاحب كرد و فريادهاى آن حضرت (س ) و همسر گرامى اش نيز به جايى نرسيد.

آيا ممكن است فاطمه زهرا(س ) با آن مقام بلند و قدسى كه دارد ادّعاى خلاف نموده باشد؟! اگر ابوبكر او را راستگو مى دانست پس چرا به سخنان او اعتنا نكرد .

ابـن ابـى الحديد روزى همين پرسش را از استادش فارقى پرسيد او تبسّمى كرد و سپس گفت : (اگر ابوبكر آن روز (فدك ) را به مجرد ادّعاى زهرا(س ) به وى داده بود فردا برمى گشت و ادّعا مى كرد كه خلافت حق شوهرش على است و ابوبكر را از مسندش پايين مى كشيد! ابوبكر هم نمى توانست خود را معذور بدارد؛ زيرا قبلاً پذيرفته بود كه دختر پيغمبر در آنچه مى گويد راستگو است و نيازى به شاهد ندارد.)(417)

عـلاوه بـر سـخـن (فارقى ) مطلب اين بود كه اگر ارث فاطمه (س ) و فدك را به او مى دادند علويّون تقويت مى شدند و ممكن بود قدرتى كسب كنند كه خلافت را از آنها بستانند .

آزار فاطمه (س )

چـنـانـكـه قـبـلاً گـفـتـيـم فـاطـمـه زهـرا(س ) داراى مـقـام شـامـخ و بـلنـدى نـزد حـضـرت رسـول (ص)بـود. تـا حـدّى كـه خـشـنـودى او را خـشـنـودى خويش مى دانست و بارها به اصحاب سـفـارش بـايد گفت كه آنها نه تنها رضايت او را جلت نكردند بلكه با تمام وجود در خشمگين سـاختن او تلاش كردند. به تعبير برخى از بزرگان اگر پيامبر سفارش كرده بود كه او را كه به فاطمه (س ) رساندند قبلاً در بحث (پيامدهاى سقيفه ) مطالبى را متذكّر شديم .

بـهـر حـال آنـچـه مـسـلّم اسـت ايـن اسـت كـه بـر خـلاف سـنـّت رسـول خـدا(ص) عـلاوه بـر اينكه فاطمه (س ) را از حقّش محروم ساختند، آن قدر به او شكنجه دادنـد كـه هـفـتـاد و پـنـج روز بـعـد از رحـلت پـيـامـبـر(ص) جـان سـپـرد و بـه فـيـض شـهـادت نايل آمد.(418)