پیامدهای عاشورا

سيدابوالفضل اردكانى

- ۱۲ -


عـراق مـنـطـقـه با ارزشى به حساب مى آمد، از اين جهت از آن به قلب زمين تعبير شده است ، به ويـژه به دليل وضعيّت خاص مركز آن ، كوفه ، كه يك مركز مهم جمعيّتى ، اقتصادى و نظامى بـه حـسـاب مـى آمـد و از درآمـد فـراوان كـشاورزى و دام دارى و باغ دارى و موقعيّت طبيعى مناسب برخوردار بود.(482) بدين روى ، حكومت امويان اهميّت زيادى به آن مى داد. امّا علاوه بر اين ، آنچه از همه چيز مهم تر بود اين كه كوفه مركز حكومت اميرالمؤ منين (ع) و امام حسن (ع) و مركز قيام امام حسين (ع) و موضع سياسى كوفه هميشه بر مقابله با بنى اميّه مبتنى بود. از اين رو، پس از تسلّط امويان بر عراق ، براى سركوبى هرگونه نهضت و جنبش ، ارتشى مجهّز بر كوفه گماردند. اين ارتش ‍ عمدتاً متشكّل از شاميان بود كه بسيار كارساز و موجب رعب مردم و تقويت حكومت مى گرديد.

حـكـومت شام براى ادامه سلطه خود در عراق ، علاوه بر درآمد و منافع مالى كوفه ، به موقعيّت سـوق الجـيـشـى و نـظـامـى آن بـراى نـفوذ در شرق مملكت اسلامى آن روز نظر داشت ، براى اين مـنـظـور، كـوفـه بهترين پايگاه به حساب مى آمد.(483) و هميشه نيرويى آماده و جنگ جـويـانـى مزدور از طرف حكومت ، به طور آماده باش ، براى سركوبى انقلاب ها، به خصوص قـيـام عـلويـان و خـوارج و ديـگـر مخالفان وجود داشت .(484) حجّاج بن يوسف ، والى سـفـّاك عـراق ، به كمك همين ارتش توانست شهر واسط را بنا كند و آن را پايگاهى نظامى قرار دهد.(485)

وجـود ايـن لشـكـر بـزرگ در كـوفـه و دخـالت مـؤ ثـّر در سـركـوب قـيـام ، يـكـى از علل شكست قيام زيد(ع) بود.

2ـ نقش جاسوسان و عوامل نفوذى

عـلّت ديـگـرى كـه سـبـب از هـم پـاشـيـدن نـهـضـت شـد وجـود تـعـداد زيـادى از جـاسـوسـان وعـوامـل نفوذى دشمن در ميان انقلابيان بود كه تمام اخبار و اطّلاعات نهضت را به دشمن گزارش مى كردند. اين عامل در شكست تمام نهضت ها بسيار مؤ ثر بوده و هميشه دولت ها بودجه زيادى را صـرف تـشـكـيـل سـازمـان هـاى جـاسـوسـى مـى كرده اند. به عنوان نمونه معاوية بن ابوسفيان تشكيلات جاسوسى و اطّلاعاتى داشت و بدين وسيله شيعيان على (ع) را در هر كجا مى يافت به قتل مى رسانيد.(486)

امويان جاسوسان و ماءموران مخفى خود را براى شناسايى دشمنان گماشته بودند و در ماجراى قـيـام زيـد(ع)، بـه طـور قـطـع ، يـكـى از عـلل شـكـسـت آن وجـود هـمـيـن جـاسـوسـان و عوامل نفوذى بود.(487)

3ـ مساءله خلافت

سـومـيـن عـلّت شـكـست نهضت زيد(ع) اختلاف آراء و عقايد مسلمانان و اطرافيان زيد(ع) در مساءله خلافت بود. زيدبن على (ع) همه طوايف مسلمانان را به قيام عليه بنى اميّه دعوت كرد او ارتشى عـظيم از همه مسلمانان آن روز كه به شكلى نسبت به حكومت بنى اميّه بدبين و مورد ستم بودند، تـشـكـيـل داد. امّا در زمان قيام ، مساءله مهم خلافت ، به عنوان يك مساءله مهم اعتقادى بين مردم مورد بـحـث بـود و مـرتّب نظر او را درباره خلافت جويا مى شدند. زيد(ع) نيز براى جلوگيرى از تفرقه و اختلاف و ايجاد الفت و اتّحاد بين مسلمانان ، سعى داشت به نحوى پاسخ دهد كه موجب از هم پاشيدگى مردم نشود.

4ـ خيانت مردم كوفه

عـلّت ديـگـرى كـه شـايـد از ساير علل مهم تر بود سستى خيانت مردم كوفه نسبت به زيد(ع) بـود. مـردم كـوفه همان گونه كه به امام حسين (ع) خيانت ورزيدند؛ او را با اصرار به عراق دعـوت نـمـودنـد و بـا نـماينده اش ، مسلم بن عقيل ، بيعت كردند و سپس او را تنها گذاشتند، بار ديـگـر تـاريـخ تـكـرار شـد و ايـن بـار بـا زيـد(ع) چـنـيـن كـردنـد. ايـن مـردم دو رو و بـزدل در رفـتـار بـا امـيـرالمـؤ مـنـيـن و امـام حـسـن (ع) و مـواردى ديـگـر نيز خوب از عهده امتحان برنيامدند.

آنـان در قـيـام زيـد(ع)، از تـهـديـد يـوسف بن عمر، استاندار كوفه ، ترسيدند و در مسجد به مـحـاصـره دشـمـن تـن دادنـد و خـود را در مـسـجـد زنـدانـى كـردنـد و حـتـّى در روز اول نـبـرد، كـه نـيـروهاى زيد(ع) دشمن را تار و مار نمودند و نيروهاى انقلاب تا در مسجد پيش آمـدنـد و پـرچـم را بـالا گـرفتند و فرياد ياران زيد(ع) به گوش آنان رسيد، اين مردم سست عنصر حركتى براى شكستن درهاى مسجد و پيوستن به زيد از خود نشان ندادند.

اعـمـش ، فـقـيـه كـوفـه ، در پـاسـخ به دعوت زيد(ع)، كه او را به يارى خوانده بود، گفت : (اگـر مـا سـيـصد نفر مرد قابل اعتماد در كنار تو مى يافتيم ، به ياريت مى آمديم و اوضاع را بـه نـفـعـت دگـرگون مى كرديم .)(488) او مردم كوفه را خوب مى شناخت و خيانت و نيرنگ آنان را خوانده بود.

بـرخـى از سـران بـا نـفـوذ كـوفـه ، كـه با زيد(ع) بيعت كردند امّا در روز نبرد به يارى او نيامدند، عبارتند از:

1 ـ انس بن عمرو ازدى ؛

2 ـ قـيـس بـن ربـيـع و تـعـدادى از سـران خـود فـروخـتـه و رؤ سـاى قبايل عراق .(489)

زيـد(ع) در بـحـران نـبـرد، مـوقـعـى كـه خيانت مردم كوفه را ديد، به يار و معاون فداكارش ، نـصـربن خزيمه ، فرمود: (يَا نَصْرُ اَتَخافُ اَنْ يَكُونُوا فَعَلُوها حُسَيْنِيَّةً) (يعنى : نصر، آيا مى ترسى كه همان گونه كه با حسين (ع) كردند با ما نيز رفتار كنند؟)(490)

بسيارى بودند كه با زيد(ع) بيعت كردند، امّا هنگام نبرد، او را تنها گذاشتند. عيسى ، فرزند ارجـمـنـد زيد(ع) درباره مردم كوفه مى گويد: (من اعتمادى به مردم كوفه نسبت به بيعت آنان نديدم كه در موقع نبرد، به آنان وفادار باشند.)(491)

مـردم شـنـاس تـر از امـيـرالمـؤ مـنـيـن (ع) كـسـى نـبـود. امـام (ع) سـال هـا در مـيان مردم كوفه مانده و روحيّه آنان را خوب تشخيص داده بود. حضرت در خطبه اى ، مردم كوفه را چنين توصيف مى فرمايد:

(اى اهل كوفه ، از كار شما به سه چيز كه داريد و دو چيز كه نداريد، مبتلا و نگرانم : گوش ‍ داريد، امّا كر هستيد؛ زبان داريد، امّا لال هستيد؛ چشم داريد، امّا كور هستيد.

امّا آن دو چيز كه نداريد: اول ثبات قدم احرار را در جنگ نداريد؛ دوم در موقع سختى و گرفتارى ، مـورد اعتماد نيستيد. دستانتان خاك آلود باد! شما مانند شترهايى هستيد كه ساربانشان از آن ها دور شده باشد. اگر از يك طرف جمعتان كنند، از طرف ديگر پراكنده مى شويد. به خدا قسم ، گـمـان دارم كـه اگـر جنگ درگيرد، از پسر ابوطالب جدا شويد؛ همانند جدا شدن زائو از بچه (در موقع زاييدن) .)(492)

قيام در ايران (خراسان)و سقوط امويان

الف ـ قيام يحيى بن زيد(ع)

مشخّصات يحيى

نام : يحيى بن زيد؛ او نخستين و ارزنده ترين فرزند زيد(ع) بود.(493)

مادر: مادر او، دختر ابى هاشم بن عبدالله بن محمد بن حنفيّه ، ريطه نام داشت .(494)

تولّد و شهادت : يحيى در 107 ه‍ . ق . متولد شد و قيام و شهادت او در 125 ه‍ . ق اتفاق افتاد. روى ايـن حـسـاب ، مـدّت عـمـر او هـيـجـده سـال مـى شـود. امـا بـعـضـى سـن او را بـيـسـت و هـشـت سال ذكر كرده اند.(495)

هـمـسـر و فـرزنـد: هـمسر يحيى محبّه دختر عمر بن على بن الحسين ، دختر عموى او بود. از يحيى فرزندى باقى نماند و اين قول تقريباً بين مورّخان و علماى انساب مورد اتفاق است . بنابراين ، نسل زيد(ع) از ساير فرزندان او مى باشد.(496)

شخصيّت يحيى

يـحـيـى جـوانـى پاك دامن ، نيكوخصال ، عالم ، شجاع و پارسا بود و علاوه بر كمالات معنوى ، چـهره اى زيبا و صورتى جذّاب داشت . او نسبت به ائمّه اطهار(ع) اظهار اخلاص ‍ ويژه مى كرد و در برابر آنان ، كاملاً خضوع و اطاعت مى نمود. وى نسبت به ائمّه اثنى عشر ايمان و اعتقاد داشت .(497)

امام صادق (ع) او را بسيار دوست مى داشت و هنگامى كه خبر شهادت او به امام صادق (ع) رسيد، بـه شـدّت گـريـست و فرمود: (رَحِمَ اللَّهُ يَحيى)و براى او طلب آمرزش ‍ كرد. روشن است كسى كه مورد تفقّد و ترحّم امام معصوم (ع) باشد، چه مرتبه اى دارد و كسى كه امام در مرگ او عزادار مـى شـود داراى چـه مـقـام ارجـمـنـدى اسـت . در مـقـدّمـه صـحـيـفـه سـجـّاديـه ، روايـاتـى از متوكل بن هارون در مدح و مقام و علاقه امام صادق (ع) به او آمده است .

گـرچـه يـحـيـى از روات احـاديـث نـيـسـت و عـلمـاى رجـال زيـاد در شـرح حال او تفصيل نداده اند، اما آنچه در سند صحيفه سجاديه مى بينيم ، شاهد اين است كه يحيى از مريدان و علاقه مندان به امام صادق (ع) بوده و به امامت ايشان اعتراف و اقرار داشته است .

مـتـوكـّل بـن هـارون گـويـد: در بـيـن راه خـراسـان ، بـا يـحـيـى مـلاقـات نـمـودم ، جـويـاى حـال بـسـتـگـان و عـمـوزادگـان خـود در مـديـنـه شـد، بـه خـصـوص از حـال امـام صـادق (ع) بـيـش از هـمـه پـرسـيـد. مـن هـم حـال آنـان و حـزن و انـدوهـشـان را بـه دليل شهادت زيد(ع) براى او بازگو كردم .

متوكل مى گويد: سپس پرسيد: آيا پسر عمويم ، جعفر بن محمد(ع)، را ديدى ؟

گفتم : بلى . گفت : درباره من چيزى نگفت ؟ عرض كردم : بلى .

گفت : چه فرمود؟ هر چه شنيدى بگو.

گفتم : قربانت گردم ، دوست ندارم آنچه از او شنيده ام درباره ات بازگو كنم .

فرمود: مرا از مرگ مى ترسانى ؟! هر چه شنيدى بگو.

گفتم : آن حضرت فرمود: تو هم مانند پدرت كشته و به دار آويخته مى شوى .

در ايـن هـنـگـام ، رنگ يحيى دگرگون شد و اين آيه را خواند: (يَمْحُوُا اللّهُ مَا يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَه عِلْمُ الكِتابِ) خداوند آنچه را بخواهد محو مى كند و آنچه را بخواهد ثابت خواهد ماند و علم كتاب نزد او است .(498)

مـتـوكـل هـمـچـنـيـن مـى گـويـد: (از يـحـيـى پـرسـيـدم : فـرزنـد رسول خدا، آيا شما داناتريد يا آنان (امام صادق (ع) و...)؟

يـحـيى با قدرى تاءمّل گفت : همه ما داراى علميم . امّا فرق بين ما و آنان (امام باقر و امام صادق (ع) آن است كه آنچه ما مى دانيم آنان نيز مى دانند، ولى هر آنچه آنان مى دانند ما نمى دانيم .)

مرحوم فيض ، شارح صحيفه سجّاديه ، در ذيل اين جمله مى فرمايد: اين جمله حاكى از آن است كه يحيى به برترى و افضليّت مقام امام معصوم مـعـتـقـد بـوده اسـت . از ايـن روشـن تـر آن كـه متوكل از يحيى پرسيد: (پس در زمان حاضر، امام صادق ولىّ امر ماست ؟

يحيى گفت : بلى ، او افقه بنى هاشم است .)(499)

عزيمت به سمت كربلا

يـحـيـى بـن زيـد جوانى لايق و كم نظير بود. او بنا بر احساس مسؤ وليت و براى اداى وظيفه ، مبارزه با دشمنان دين را در پيش گرفت .

ابـوالفـرج اصـفـهانى مى گويد: (پس از شهادت زيد بن على (ع)، مردم از اطراف فرزند او پراكنده شدند و جز ده نفر كسى با وى همراه نبود.)

سلمة بن ثابت نقل مى كند: (پس از شهادت زيد(ع) به يحيى گفتم : حالا به كجا مى روى ؟

گفت : به طرف نهرين . ابو صياد عبدى هم همراه او بود.

گـفـتـم : اگـر مـى خـواهـى به نهرين بروى ، همين كوفه بهتر است . در همين جا قيام كن تا به شهادت نايل شوى ؟

گفت : مقصود من از (نهرين)دو نهر كربلا است .

گـفـتـم : حـالا كه اين قصد را دارى . پس عجله كن ، تا صبح نشده هر چه زودتر از شهر بيرون بـرويـم . يحيى برخاست و ما نيز همراه او از كوفه خارج شديم . موقعى كه ديوارهاى شهر را پشت سر مى گذاشتيم صداى اذان به گوش مى رسيد. به سرعت از كوفه دور شديم ، در بين راه ، از مـسـافـران و هـر كـاروانـى كـه بـا آن برخورد مى كرديم ، طعام مى خواستيم و من نان و آذوقه را به نزد يحيى مى بردم .

با اين وضع ، تا نينوا پيش رفتيم . در آن جا، سائق (راهنما شايد هم مقصود سعيدبن بيان سائق الحاج باشد) خانه اش را در اختيار ما گذاشت و خودش به محلى به نام (فيوم)رفت و يحيى را در خانه خويش جاى داد.)

سـلمـه مـى گـويـد: (ديـدار مـن بـا يحيى به همان جا خاتمه يافت و آن آخرين ملاقات من با وى بود.)(500)

يحيى از خوف عمّال حكومت به طور مخفيانه حركت مى كرد. شايد علّت رفتن او به كربلا تجديد عـهـد با جدّش امام حسين (ع) بوده است ؛ زيرا از زمان قيام توّابين تا عصر بنى عباس ، قبر امام حـسـين (ع) ميعادگاه انقلابيان و مجاهدان راه حق بود. آنان از تربت شهداى كربلا براى راه خود توشه برمى گرفتند و با سرور شهيدان عهد و پيمان مى بستند كه راه او را ادامه دهند.

ورود به مدائن

يـحيى پس از مدّتى ، از نينوا به مدائن رفت . در آن زمان ، مدائن در مسير راه مسافرانى بود كه از عراق به طرف خراسان مى رفتند. خبر فرار يحيى از كوفه و رفتن او به نينوا و مدائن به يـوسـف بـن عـمـر، والى عراق ، رسيد. يوسف مردى به نام حريث بن ابى الجهم كلبى را براى دسـت گـيـرى يحيى به مدائن اعزام كرد، ولى پيش از آن كه او به مدائن برسد، يحيى از آن جا رفـتـه بـود و مـاءمـوران والى كـوفـه نـتـوانـسـتـنـد از او رد پـايى بيابند و ناكام برگشتند. منزل يحيى در مدائن ، خانه دهقانى بود كه از او پذيرايى مى كرد.

حضور در رى و سرخس

يـحـيـى پس از مدّتى ، خود را به رى رسانيد و از آن جا، آهنگ سرخس نمود. در آن جا، نزد يزيد بـن عـمـرو تـمـيـمـى رفت و از حكم بن يزيد، كه يكى از سران بنى اُسيد بن عمرو بود، براى مـبـارزه بـا بـنـى امـيـّه دعـوت بـه كـمـك كـرد. يحيى شش ماه در سرخس نزد او ماند. در آن زمان ، فرماندار سرخس ، معروف به ابن حنظله ؛ از جانب حاكم اموى ، عمر بن هبيره ، منصوب شده بود.

گـروهى از خوارج نزد يحيى آمدند و از او خواستند كه رهبرى آنان را در قيام بر ضدّ بنى اميه بـه عـهـده گـيرد. اما على رغم اصرار و پافشارى آنان ، از آن جا كه يحيى ايشان را از دشمنان قـسم خورده حضرت على (ع) و خاندانش مى دانست ، از همكارى با ايشان سرباززد و رهبرى آنان را نـپذيرفت . اما در عين حال ، سخنى كه موجب دل سردى و ناراحتى آنان شود، نگفت و با بيانى خوش ، آن ها را از همراهى خويش ماءيوس كرد و رها نمود.

يـحـيـى آرام نـمـى گـرفـت و به دنبال فرصت و موقعيت مناسب بود تا بتواند نيرويى قوى از مـجـاهـدان و طـرفـداران خـانـدان پيامبر(ع) به دور خود جمع كند و به كمك آنان ، برضدّ حكومت امـويـان قـيـام كـنـد. او هدفش را تعقيب مى كرد و با اراده اى محكم و استوار، در راه جهاد و شهادت گام مى نهاد.

دست گيرى در بلخ

وقـتى از سرخس هم ماءيوس شد، از آن جا عازم بلخ گرديد و به خانه يكى از علاقه مندان به خاندان پيامبر(ع) به نام حريش بن عمرو رفت .(501)

يـحـيـى مـدّتـى در خـانـه ايـن مـرد بـود تـا ايـن كـه خـبـر هـلاكـت خـليـفـه سـفـّاك امـوى و قـاتـل پـدرش ، هـشـام بـن عـبـدالمـلك ، به وى رسيد و شنيد كه به جاى هشام ، وليد بن يزيد، برادر زاده او، به عنوان خليفه ، جانشين وى شده است .

جـاسوسان حكومت اموى حتى در بلاد دوردست اسلامى آن روز، عليه انقلابيان و مجاهدان فعّاليّت مـى كردند و اطّلاعات خود را به كوفه و يا احياناً مركز حكومت گزارش ‍ مى دادند، به خصوص نـاپديد شدن يحيى و دست نيافتن عمّال حكومت اموى به او، آنان را سخت نگران و متوحّش ساخته بود.

يوسف بن عمر، والى عراق ، كه يحيى را خوب مى شناخت و از روح سلحشورى و شهامت وى اطّلاع داشـت ، از ايـن جـريـان سـخت نگران بود؛ زيرا يحيى از حوزه ماءموريت او فرار كرده بود و مى خـواسـت بـه هـر نـحـو كـه شـده ، يـحـيـى را دسـتـگـيـر كـنـد و يـا بـه قـتـل برساند. جاسوسان وى در بلخ ، از ورود يحيى آگاه شدند و به كوفه گزارش كردند. يوسف فهميد كه يحيى در بلخ در خانه حريش به سر مى برد. بنابراين ، به والى خراسان ، نـصـر بـن يـسـار، نـوشـت كـه مـاءمورى را به خانه حريش بفرستد تا يحيى را دستگير كند. استاندار خراسان ماءمورى نزد عقيل بن معقل ، فرماندار بلخ ، فرستاد و به او دستور داد حريش را دسـتـگـيـر و آن قـدر شـكـنـجـه كـنـد تـا يـحـيـى را تـحـويـل دهـد. عـقـيـل ، حريش را خواست و پيش از هر چيز، دستور داد او را ششصد تازيانه زدند و به او گفت : اگر يحيى را تحويل ندهى ، تو را خواهم كشت .

اما اين مرد فداكار در جواب فرماندار گفت : (به خدا سوگند، اگر يحيى زير پايم مخفى شده باشد، پاى خود را از روى او برنخواهم داشت . هر كارى مى توانى بكن !)

حـريـش پـسـرى بـه نام قريش داشت . او وقتى جان پدرش را در خطر ديد، به فرماندار گفت : پدرم را نكش ، من يحيى را تحويل مى دهم .(502)

فرماندار بلخ گروهى از ماءموران مسلّح خود را همراه قريش فرستاد و او آنان را به مخفى گاه يحيى ، كه در خانه تودرتو بود، راه نمايى كرد. آنان يحيى را به همراه يزيدبن عمر، مردى از طـايـفـه عـبـدالقـيـس ـ كـه از كـوفـه بـا يـحـيـى هـمـراه شده بود ـ دستگير كردند و به نزد عقيل ، فرماندار بلخ ، بردند.

عقيل ، يحيى را نزد نصر بن يسار، استاندار خراسان ، فرستاد. او هم يحيى را به زندان افكند و ماجرا را به يوسف بن عمر، استاندار كوفه ، نوشت .

مردى از بنى ليث درباره دست گيرى و شكنجه يحيى ، چنين سرود:

(آيـا خـدا ايـن كـارهـاى زشـت شـمـا را نـمى بيند؛ در آن شبى كه يحيى را به زنجير كشاندند؟ نديدى كه بنى ليث (نصر بن يسار ليثى)  به چه سرنوشتى گرفتار شدند. واى بر آن ها از قـدرتـى كـه از دسـت آنـان بـيـرون خـواهـد رفت ! عاقبت ، ليث عضو قبيح (حلقه دبر) خود را براى مردم آشكار كرد و مورد استهزاى قبايل قرار گرفت . آنان مانند سگانى بودند كه عو عو كنان ، صيدى آوردند كه بر خورنده حلال نبود.)(503)

بـنـابـر روايـت ابوالفرج ، اين اشعار منسوب به عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر است .(504)

آزادى از زندان

پـس از آن كـه استاندار عراق از بازداشت يحيى با خبر شد، نامه اى براى وليد، خليفه اموى ، نـوشـت و او را از مـاجـرا مـطّلع كرد و كسب تكليف نمود. خليفه از استاندار خواست كه دستور دهد يحيى را آزاد كنند تا هر كجا خواست برود. يوسف بن عمر هم به والى خراسان نوشت كه يحيى را آزاد كند.

نـصـر، والى خـراسـان ، يـحـيـى را خواست و او را نصيحت كرد و از قيام و شورش و ماجراجويى برحذر داشت و به او تاءكيد كرد كه دست از فتنه گرى بردارد.

يحيى در پاسخ والى خراسان گفت : (آيا در امّت محمد(ص)، فتنه اى بزرگ تر از حكومت شما يافت مى شود؛ فتنه اى با اين همه خون ريزى و تصرف در آنچه سزاوار آن نيستيد؟)

جـواب دنـدان شكن يحيى چنان والى را كوبيد كه نتوانست سخنى بگويد و با خشم سكوت كرد. آن گـاه دستور داد مبلغ دوهزار درهم با يك جفت كفش به يحيى دادند و به او سفارش كرد كه به شام برود و خود را به خليفه برساند.

امـا يحيى به سخنان والى اعتنايى نكرد و پس از آزادى ، به سوى سرخس شتافت . در آن وقت ، حـاكم سرخس مردى به نام عبدالله بن قيس بكرى بود. والى نامه اى براى عبداللّه نوشت و او را از ورود يـحـيـى بـه سـرخـس آگـاه سـاخـت و تـاءكـيـد كـرد كـه يـحـيـى را از سرخس ‍ بيرون كند.(505)

والى خـراسـان نـامـه اى ديگر به فرماندار طوس ، حسن بن زيد تميمى ، نوشت و از او خواست كـه اگـر يـحـيـى به طوس آمد، اجازه توقّف در آن جا را به او ندهد و هر چه زودتر وى را به ابرشهر(506) به نزد عامر بن زراره اعزام دارد.

فرماندار طوس هم ، انباردار اسلحه خانه ، را ماءمور ساخت تا يحيى را به ابرشهر برساند.

سرحان مى گويد: (يحيى در بين راه ، از والى خراسان ، نصر بن يسار، انتقاد مى كرد و او را سـرزنـش مـى نمود. سپس نام يوسف بن عمر، استاندار كوفه ، به ميان آمد. او جمله اى سربسته درباره او گفت و يادآور شد كه از نيرنگ يوسف بن عمر بيم ناك است و مى ترسد كه اگر به كوفه برود، او را به قتل برساند و سخن خود را درباره استاندار كوفه قطع كرد.)

سـرحـان مـى گـويـد: (بـه او گـفـتم : خدا تو را رحمت كند، هر چه مى خواهى بگو، از ناحيه من خـيـالت راحـت بـاشـد، مـن جـاسـوس نـيـسـتـم . وقـتـى چنين گفتم ، يحيى گفت : اين مرد (مقصودش فـرمـانـدار طـوس ، حسن بن زيد، بود) چگونه بر من نگهبان مى گمارد؟ به خدا سوگند، اگر بـخواهم كسى را بفرستم تا او را نزد من آورند و دستور دهم زير دست و پا لگدكوب كنند، مى تـوانـم . گـفـتـم : (بـه خـدا سـوگند، او نگهبان بر تو نگماشته كه اذيّت شوى ، بلكه اين رسمى است براى حفظ مال و جان افراد.)(507)

نگين انگشتر

ابـوالفـرج اصـفـهـانـى مـى نويسد: وقتى يحيى از زندان آزاد شد و كند و زنجير را از پايش برداشتند، گروهى از توانگران شيعه ، به آهنگرى كه آن را در اختيار داشت پيشنهاد كردند كه آن را بـا قيمت زيادى به آنها بفروشد. آهنگر وقتى اشتياق شيعيان را به زنجيرها دانست ، آن ها را به مزايده گذاشت و همچنان قيمت را بالا برد تا سرانجام آن را به بيست هزار درهم فروخت . اما مى ترسيد كه موضوع فاش شود و عمّال حكومت براى وى دردسر، درست كنند. بنابراين به خريداران پيشنهاد كرد شما همگى در پرداخت پول شركت كنيد. آنها راضى شدند و او آن زنجير را ريـزريـز كـرد و شـيـعـيـان از آن ، بـه عنوان نگين انگشتر، استفاده كردند و به آن تبرّك مى جستند.(508)

اعلان قيام

يـحـيـى بـن زيـد، هـمـچـون شـيـرى كـه از قـفـس گـريـخـتـه بـاشـد، مـوجـب وحـشـت دشـمـن بـود. عـمـّال امـوى ، كه در همه جاى كشور اسلامى آن روز بر اريكه قدرت تكيه داشتند و به جنايت و خـون ريـزى و حـيف و ميل اموال مردم مشغول بودند، نمى توانستند وجود مردى بيدار و انقلابى از دودمـان پـيـامـبـر خـدا(ص) را در روى زمـيـن ببينند. بنابراين ، همواره درصدد بودند فريادهاى خشمگينانه و حق طلبانه آزاديخواهان و انقلابيّان را در نطفه خفه سازند.

يـحـيى خوب مى دانست كه گرگ صفتان اموى دست از سر وى برنخواهند داشت . اما او آن قهرمان سـلحـشـورى بـود كـه پـايه هاى حكومت ننگين بنى اميّه را لرزاند، از نوادگان حسينِ شهيد(ع) و ذرّيـّه پيامبر خدا(ص) بود. او كجا و زندگى با ذلّت و خوارى كجا؟ او مرگ با عزّت و جهاد در راه خدا و مبارزه با دشمنان حق را بر زندگى چهارروزه دنيا ترجيح مى داد.

يـحـيـى هـمـانـنـد جـدّش حـسـين (ع) و پدر بزرگوارش زيد(ع)، راهى جز قيام و شهادت در پيش نداشت ؛ بازمانده خاندانى بود كه جدّ و پدر و بستگان و شيعيانش را مظلومانه كشتند و او تنها قـهـرمـان خون خواه شهداى كربلا و كوفه بود. نهضت عاشورا و قيام زيد راه و تكليف را براى يحيى و همفكران او معلوم كرده بود و او خود را موظّف مى ديد در اين راه گام نهد.

سـرحـان مى گويد: (ما همچنان تا ابرشهر رفتيم و بر عمرو بن زراره وارد شديم . او دستور داد هـزار درهـم بـه يحيى دادند تا خرجى راه كند و سپس به سوى بيهق (509) روانه شـد. يـحـيـى از بيهق ، كه آن روز آخرين خطّه خراسان بود، با هفتاد تن از ياران و شيعيان مجدّداً به سوى ابرشهر بازگشت ، تعدادى مركب خريد و به ياران خود داد.

عـمـرو بن زراره ، حاكم ابرشهر، وقتى از ورود يحيى و يارانش و تجمّع آنان با خبر شد، نامه اى براى نصر بن يسار، استاندار خراسان ، فرستاد و او را از اوضاع مطّلع ساخت . نصر نامه اى به عبداللّه بن قيس بكرى ، حاكم سرخس ، نوشت و نامه مشابهى براى حسن بن زيد تميمى ، فرماندار طوس ، فرستاد و به آنان دستور داد با لشكريان خود به ابرشهر بروند و به كمك حاكم آن جا به جنگ با يحيى و ياران او بشتابند، فرمان دهى نبرد را هم به عهده عمرو بن زراره بگذارند.

در حـالى كـه آن هـا بـا گـروهـى از سربازان ، به ابرشهر آمدند و به قواى عمرو پيوستند. مـجموعه لشكريان آنان به ده هزار نفر مى رسيد، يحيى از تعداد مجاهدان كربلا بيش تر همراه نداشت كه همه آنان از مردان لايق و فداكار بودند.(510)

جنگ در ابرشهر

قواى دشمن با تجهيزات كامل ، در مقابل افراد محدود يحيى قرار گرفتند. جنگ شديدى بين آنان و نـيـروهـاى دشـمـن درگـرفـت . شـيـر دلير و قهرمان دلاور علوى با كمك ياران اندك خود، چنان عـرصـه نبرد را بر دشمن تنگ كرد كه دشمن با تلفاتى سنگين عقب نشينى كرد. در روز نخست جنگ ، فرمانده قواى دشمن ، عمرو بن زراره ، به هلاكت رسيد و لشكريانش منهزم شدند.

مـركـب هـا و سـلاح هـاى زيادى به غنيمت يحيى و ياران او درآمد و آنان فاتحانه به سوى شهر هـرات حـركـت كـردنـد.(511) حـاكـم هـرات ، مـفـلس بـن زياد، هنگامى كه شنيد يحيى و همرزمانش به آن سرزمين آمده اند، متعرّض آنان نشد و يحيى و يارانش نيز متعرّض او نشدند و از هـرات گـذشـتـنـد تـا بـه سـرزمـيـن جـوزجـان رسـيـدنـد.(512) جـوزجـان در شـمال افغانستان كنونى واقع است و اكنون نيز به همين نام نيز معروف مى باشد. اين منطقه در سال 33 ه‍ . ق به دست مسلمانان فتح شد.(513)

نبرد خونين جوزجان

يحيى و يارانش وارد سرزمين جوزجان شدند. حاكم جوزجان مردى به نام حمّاد بن عمرو سعيدى يا به قول طبرى ، سعدى بود. وقتى نصر بن يسار، استاندار خراسان ، فهميد كه يحيى پس از در هـم شـكـستن قواى آنان در جنگ ابرشهر، به هرات و از آن جا به جوزجان رفته است ، قوايى بـه تـعـداد هـشـت هـزار مـرد جـنـگـى بـه طـرف جـوزجـان گسيل داشت . اين نيروها در نواحى ارغوى ، در سرزمين جوزجان ، به نيروهاى يحيى رسيدند.

در اين موقع ، دو تن از سران معروف آن سامان ، به نام هاى ابوالعجارم حنفى و خشخاش ‍ ازدك ، كـه از شـيعيان بودند، به قواى يحيى پيوستند. خشخاش پس از شهادت يحيى ، دستگير شد و به دستور نصر بن يسار، دست و پايش را بريدند و او را به شهادت رساندند.

فـرمـانـده نـيـروى دشمن مردى به نام سليم بن احور بود. او ميمنه لشكر خود را به سورة بن مـحـمّد كندى و ميسره را به حمّاد بن عمرو سعدى ، حاكم جوزجان ، سپرد. يحيى نيز ياران خود را با صف هاى منظّم ، آماده نبرد كرد و جنگ به شكل وحشتناكى درگرفت .(514)

سخنان يحيى در جبهه نبرد

يحيى در گرماگرم نبرد، با سخنان پرشور و حماسى خود، مردم را به جهاد در راه خدا و مبارزه با ظلم و بيدادگرى تحريك مى نمود. او فرياد مى زد:

(اى بـنـدگـان خـدا، آن گـاه مـرگ فـرا مـى رسـد كـه اجـل انـسـان سـرآمـده باشد. اى بندگان خدا، مرگ در تعقيب انسان است و راه فرارى از آن نيست و نـمـى تـوان جلوى آن را گرفت . پس به دشمن يورش بريد. خدا رحمتش را بر شما فرستاد و بـجـنـگـيـد تـا به گذشتگان خود ملحق شويد و به سوى بهشت قدم نهيد و بدانيد كه افتخارى براى انسان بالاتر از شهادت و كشته شدن در راه خدا نيست .)

او در مـيـدان جـنـگ ، پـيـامـى را در غـالب اشـعـارى بـراى بـسـتـگـان خـود ـ اهل بيت پيامبر(ع) ـ به مدينه فرستاد:

(خَليلىِ عَنّا بِالْمَدينَةِ بَلِّغا

بَني هاشِمَ اَهْلَ النُّهى وَالتَّجارِبِ

فَحَتّى مَتى مَرْوانُ يَقْتُلُ مِنْكُمُ

غُزاتِكُمْ والدَّهْرُ فيهِ العَجائِبُ

لِكُلِّ قَتيلٍ مَعْشَرٌ يَطْلُبُونَهُ

وَ لَيسَ لِزَيْدٍ فِى العِراقَيْنِ طالِبٌ.)

دوسـت مـن ، ايـن پـيـام را از طرف ما به بستگانم ، بنى هاشم ، آن زيركان و تجربه داران ،در مدينه برسان و بگو: تا كى مروانى ها از خوبان شما بكشند. روزگار پر از شگفتى ها است . هـر كـشـته اى را گروهى باشد كه به خون خواهى وى برخيزند. اما در سرزمين (عرب و عجم) ، براى زيد خون خواهى نيست .)(515)

شهادت يحيى

يحيى با ياران اندك خود، مردانه جنگيدند و پس از سه شبانه روز نبرد و مقاومت و كشتار كثيرى از افراد دشمن ، به شهادت رسيدند. يحيى در روز سوم نبرد، با آن كه زخم هاى فراوانى به او رسيده بود، مردانه مى جنگيد. اما ناگهان تيرى به پيشانى پاك او اصابت كرد و كار او را سـاخت ؛ همان گونه كه زيد، پدر بزرگوار يحيى ، نيز با تيرى كه به پيشانى او اصابت كـرد بـه شـهـادت رسيد. كسى كه اين تير را به پيشانى يحيى زد نامردى از طايفه عنزه بود كـه زره و سـلاح او را نـيز به غنيمت برد. سر مقدّس او نيز توسّط نامرد ديگرى به نام سورة بـن مـحـمـد از بـدنـش جـدا شد. سر او را براى نصر بن يسار، استاندار خراسان ، فرستادند و نصر نيز سر يحيى را براى وليد بن يزيد، خليفه اموى ، به شام فرستاد.(516)

در قيام ابومسلم خراسانى ، اين دو نفر ـ يعنى : سورة بن محمّد و آن مرد عنزى ـ دستگير شدند و ابومسلم دستور داد دست و پاى آنان را قطع كردند و بر دارشان زدند.(517)

دربـاره شـجاعت يحيى ، گفته اند: او جوانى دلير بود و هميشه در صفوف مقدّم جبهه ، با دشمن رو به رو مى شد و از انبوه دشمنان و تنهايى خود، ترس و وحشتى نداشت .

شـهـادت يـحـيـى عـصـر روز جـمـعـه اى از سـال 125 ه‍ .ق . اتـفـاق افـتـاد .(518) عـمـّال بـنـى امـيـّه جسد يحيى را در دروازه جوزجان بر دار زدنند .(519) جعفر احمر مى گويد: ( من خود جسد يحيى را بر سر دار، در دروازه جوزجان مشاهده كردم . (520) جـنـازه او هـمـچـنـان بـالاى دار بـود تا وقتى كه ابومسلم قيام كرد. آن گاه آن را پايين آوردند و غسل دادند و كفن كردند و بر آن نماز گزاردند و در همان جوزجان به خاك سپردند. متصدّى انجام اين كارها خالد بن ابراهيم و حازم بن خزيمه و عيسى بن ماهان بودند.

امـا صـاحـب (المـجـر) مـى گـويـد: (ابـومـسـلم بـر بـدن او نـمـاز خـوانـد و آن را بـه خـاك سپرد.)(521)

همان گونه كه اشاره شد، نصر بن يسار، والى خراسان ، سر بريده يحيى را نزد يوسف بن عـمـر، اسـتـانـدار كـوفـه ، فـرسـتـاد و او آن سـر مـقـدّس را به شام ، نزد وليد، خليفه اموى ، فـرسـتاد. وليد بن يزيد نيز سر را به مدينه فرستاد و دستور داد آن را در دامن مادرش ريطه بـيـنـدازنـد. مـوقـعـى كه سر يحيى را در دامن مادرش نهادند، نگاهى تاءثّرآميز به سر بريده فرزندش كرد و با صدايى لرزان و چشمانى گريان گفت :

(شـَرَّدْتـُمـُوهُ عـَنـّى طـَويـلاً وَ اَهـْدَيْتُمُوهُ اِلَىَّ قتيلاً، فَصَلَواتُ اللّهُِ عَلَيْهِ وَ عَلى آبائِهِ بُكْرَةً وَ اَصيلاً.)

او را مـدت زيـادى از من آواره كرديد و حالا سر بريده او را به من هديه مى دهيد. درود خداوند بر او و پدرانش باد، صبحگاهان و شبانگاهان .

و دسـت انـتقام چنان كرد كه وقتى بنى عبّاس به قدرت رسيدند، عبداللّه بن على بن عبداللّه بن عـبـّاس سـر بريده مروان بن محمّد را براى مادرش فرستاد تا آن را در دامنش ‍ قرار دهند. علّت را پرسيدند، گفت : اين كار به تلافى كار بنى اميّه نسبت به يحيى بن زيد.(522)

مزار يحيى

بـعـضـى از نـويـسـنـدگـان ، كـه مـتـاءسـّفانه عادت به تحقيق و تتبّع در مطالب و پيشامدهاى تـاريـخـى نـدارنـد و هـر چـه را هـر جـا بـبـيـنـنـد بـا كـمـال اطـمـيـنـان نـقـل مـى كـنـنـد، جـوزجـان (تـربـت يحيى)را با جرجان (گرگان ايران)اشتباه گرفته و با قـاطـعـيـّت نـوشـتـه انـد: قـبـر يـحـيـى بـن زيـد در گـرگـان اسـت و دعـبـل خـزاعـى ، كـه از شـهـيـد جـوزجـان يـاد كـرده ، مقصودش همان گرگان است كه بين گنبد و مازندران مى باشد.

صاحب منتخب التّواريخ اين اشتباه را مرتكب شده و ديگران هم كه عادت به رجوع به مدارك معتبر و دست اول ندارند، آن را از او نقل مى كنند. اما واقع امر آن است كه قبر يحيى در گرگان نيست ، بلكه در جوزجانِ افغانستان است ؛ زيرا:

اولاً، به شهادت تمام علماى تاريخ و بلدان ، جوزجان غير از جرجان است و مشاهد مشرّفه اى كه از اهـل بـيـت پيامبر(ص) در گرگان يا جرجان مى باشد متعلّق به بعضى از زنان و نوادگان زيد شهيد است . شايد همين سبب اشتباه شده كه مدّعى شده اند قبر يحيى بن زيد در آن جا است .

حـسـن بـن عـيسى بن زيد بن حسين بن عيسى بن زيد بن امام زين العابدين (ع) كه در عصر مقتدر عبّاسى ، به فرمان جحشانى كشته شد نيز قبرش از جمله مقابرى است كه در جرجان مى باشد. به نظر مى رسد اين هم سبب اشتباه شده باشد.