واقعه ديگر در بين راه كوفه و شام
قطب راوندى از ابوالفرج از سعيد بن ابى رجا از سليمان بن اعمش روايت مىكند كه
روزى مشغول طواف خانه خدا بودم كسى را ديدم كه مناجات مىكند و مىگويد
اللهم اغفرلى و انا اعلم انك لا تغفر يعنى خدايا مرا بيامرز هر چند مىدانم
نخواهى آمرزيد از اين سخن لرزه بر تن من افتاد پيش رفته باو گفتم اى نامرد اين چه
سخن است كه مىگوئى در حرم خدا و رسول در ماه حرام و ايام حرام چگونه از مغفرت خدا
مايوس گشته گفت به جهت آنكه گناهى عظيم از من صادر شده باو گفتم آيا گناه تو بزرگتر
است يا كوه تهامه گفت گناه من گفتم گناه تو بزرگتر است يا كوههاى رواسى گفت گناه من
هرگاه بخواهى گناه خود را بتو بازگويم گفتم بگو گفت از حرم بيرون بيا تا بگويم چون
بيرون آمديم در گوشه نشست گفت اى برادر من يكى از لشگريان مشئوم پسر سعد بودم و از
جمله آن چهل نفرى بودم كه با آنها سر مطهر فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و
سلم) را از كوفه به شام برديم در بين راه بر يك مرد نصرانى برخورديم
و كان الرأس معنا مزكوزا على رمح و معه الاحراس سر مقدس امام (عليه السلام)
را بر سر نيزه زده و در پاى آن مشغول غذا خوردن بوديم در اين اثناء ديديم دستى از
غيب ظاهر شد و بر ديوار دير نوشت.
اترجوا امة قتلت حسينا |
|
شفاعة جده يوم الحساب
|
ما جماعت از آن حكايت به جزع و واهمه بر آمديم يكى از ما خواست آن دست را بگيرد
غائب شد ما مشغول غذا شديم باز ديديم همان دست پيدا شد و نوشت.
فلا والله ليس لهم شفيع |
|
و هم يوم القيمة فى العذاب
|
ترس ما زياده شد و شقاوت بعضى زيادتر خواستند آن كف را بگيرند پنهان گرديد باز
مشغول خوردن طعام شديم دوباره دست ظاهر شده و بر ديوار نوشت.
و قد قتلوا الحسين بحكم جور |
|
و خالف حكمهم حكم الكتاب
|
ما دست از طعام بازداشتيم زهر مار شد بر ما در اين اثناء راهبى كه بر دير منزل
داشت بر بام بر آمد نگاهى به سر مطهر امام (عليه السلام) كرد
فراى نورا ساطعا من فوق الرأس چشم آن راهب كه بر سر نورانى امام (عليه
السلام) افتاد ديد مثل شب چهارده مىدرخشيد از بالاى دير بزير آمده پرسيد شما لشگر
از كجا مىآئيد و اين سر پر نور كه ضياء او عالم را منور و عطر او جهانى را معطر
نموده سر كيست؟
گفتند: ما از اهل عراقيم و اين سر امام آفاق حسين بن على بن ابيطالب عليهما السلام
است.
راهب گفت: آن حسينى كه پسر فاطمه است و پسر پسر عم پيغمبر خدا محمد است؟
گفتند: آرى.
گفت: تبالكم والله لو كان لعيسى بن مريم ابن لحملناه على
احداقنا واى بر شما و آئين شما به ذات خدا اگر عيسى مسيح را يك پسر مىبود
هر آينه ما طايفه نصارى فرزند عيسى (عليه السلام) را بر حدقه چشمهاى خود جاى
مىداديم اى بى مروت لشگر شما پسر پيغمبر خود را كشتهايد و از كشتن او اظهار فرح و
خوشحالى مىكنيد اكنون من از شما حاجتى مىخواهم.
گفتند: آن چيست؟
گفت: ده هزار درهم مرا از آباء و اجداد خود ارث رسيده اين دراهم را از من بگيريد
اين سر را تا زمان رفتن به من بدهيد تا مهمان من باشيد.
ايشان قبول كردند راهب دو هميان آورد كه در هر يك پنجهزار و پانصد درهم بود عمر
سعد محك خواست پولها را وزن كرد و صرافى نموده محك زد و به خازن خود سپرد و بعد گفت
سر را به راهب بسپاريد راهب نيز آن سر را مثل جان در برگرفت
فغسله و نظفه وحشاه بمسك و كافور سر را به مشگ و گلاب شست كافور بر آن سر پر
نور پاشيد و در ميان حريرى پيچيد و وضعه فى حجره سر مطهر
آقا را روى زانوى خود نهاد و نوحه و گريه بسيار نمود در همين هنگام صدائى شنيد كه
مىگفت:
طوبى لك و طوبى لمن عرف حرمته اى راهب خوشا بر احوال تو
كه قدر اين سر و احترام وى را نگاهداشتى پس راهب سر را به روى دست بلند نموده عرض
كرد يا رب بحق عيسى تامر هذا الرأس بالتكلم منى اى خدا
ترا بحق عيسى بن مريم كه اين سر با من حرف بزند كه ناگاه لبهاى مبارك حضرت مثل غنچه
گل گشوده شد فرمود:
اى راهب اى شى تريد؟ چه مىخواهى؟
عرض كرد: مىخواهم بدانم شما كيستى؟
فرمود: انا بن محمد المصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) انا
ابن على المرتضى (عليه السلام) انا ابن فاطمة الزهراء عليها السلام انا المقتول
بكربلا انا العطشان بعد ساكت شد، راهب سر را زمين نهاد و صورت به صورت امام
نهاد عرض كرد:
يابن رسول الله به خدا سوگند صورت از صورتت بر نمىدارم تا از زبان تو بشنوم كه
مرا روز قيامت شفاعت كنى.
سر بريده فرمود: به دين جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بيا.
راهب شهادتين بر زبان جارى كرد و مسلمان شد حضرت لب گشود و فرمود
يا راهب انا شفيعك يوم القيامة، راهب خوشحال شد.
و اما به روايت راوندى راهب با آن سر مشغول گريه و صحبت بود تا آنكه لشگر آمدند و
مطالبه سر مطهر را كردند راهب گفت اى سر سروران عالم فدايت شوم من مالك هيچ چيز
بغير از جان خود نيستم گواه باش كه من از بركت سر بريده تو مسلمان شدم
اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا رسول الله آقا جان
و انا مولاك و من بعد از اين غلام تو شدم و تا جان دارم براى شما اشگ
مىبارم پس آن راهب سر را آورده گفت رئيس لشگر كيست تا با او سخنى بگويم عمر سعد را
نشان دادند راهب بنزد عمر سعد آمد و با كمال عجز و لابه گفت يا
عمر سئلتك بالله و بحق محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) ان لا تعود الى ما كنت
تفعله بهذا الرأس از تو خواهش دارم و ترا به ذات اقدس الهى و به روح رسالت
پناهى قسم مىدهم كه ديگر به اين سر بى احترامى مكن يعنى بالاى نيزه مزن و در ميان
مردم در آفتاب مگردان و در حضور خواهران و دختران و پسرش جلوه مده و از صندوق بيرون
مياور كه اين سر دز نزد حضرت داور قرب و منزلت دارد عمر سعد قبول كرده سر را گرفت
ففعل بالرأس مثل ما كان يفعل فى الأول همينكه از دير سرازير شد دوباره آن
ملعون حكم كرد سر آقاى ما را بر نيزه زدند و در مقابل زنان آورده به نزد اطفال پدر
كشته جلوه دادند و اما راهب بعد از اسلام آوردن از دير بزير آمد رفت در كوه و در
آنجا مدت العمر بر آقاى غريب ما گريه مىكرد اما عمر سعد نزديك شام از خزانه دار
جرامين دراهم را طلبيد ديد سر به مهر است همينكه گشود ديد سفالست سكه آنها منقلب
شده در يك رو نوشته ولا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون
در روى ديگر نوشته و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون
عمر سعد خيره ماند گفت خسرت الدنيا و الاخرة بيائيد اينها
را در نهر بريزيد فاطرحوها فى النهر.
رسيدن لشگر كفرآئين پسر زياد به شهر سرمدين
ابو مخنف مىنويسد:
سرمدين شهرى معمور و كثير الخير بوده كه مردم بسيارى در آن مدينه اغلب دوستدار
خانواده اطهار بودند چون شنيدند كه سلطان حجاز را عراقيان بى نام و ننگ كشتهاند و
حرم پادشاه عالم را با سرهاى اصحاب و انصار به شام مىبرند غلقوا
الأبواب و صعدوا على السور و صاروا يسبونهم و يلعنونهم و يرمونهم بالحجارة
اهل سرمدين دروازههاى خود را تماما بستند و بر پشت بام قلعههاى خود بر آمدند بنا
كردند لشگر ابن زياد و يزيد را دشنام دادن و لعنت و نفرين كردن و سنگ باريدن فرياد
مىكردند يا قتلة الحسين (عليه السلام) والله لا دخلتم مديتنا
اى قاتلان ابى عبدالله الحسين بر شما لعنت باد شما را به شهر خود راه نمىدهيم اگر
يك نفرتان قدم باين شهر بگذارد همه را مىكشيم و هرگاه شما هم ما را بكشيد راه عبور
از شهر خود به شما نخواهيم داد زنهاى آن شهر بر اسيران نظاره مىكردند لباسهاى خود
را از غصه پاره كردند بر سر و سينه مىزدند مىگفتند اى خواتين با احترام خدا لعنت
كند آنهائى را كه شما را به اين روز انداخته عليا مكرمه ام كلثوم
كما فى المقتل المنسوب الى ابى مخنف اين اشعار را خواند.
كم تنصبون لنا الأقتاب عارية
اليس جدى رسول الله ويلكم
|
|
كاننا من بنات الروم فى البلد
هو الذى ذلكم قصدا الى الرشد
|
يعنى اى بى مروت لشگر چرا اين قدر ما را بر سر اين شترهاى بى جهاز شهر به شهر
مىبريد و چقدر اين زنان خون جگر را در بالاى چوب جهاز شتران مىنشانيد مگر ما
دختران رومى هستيم مگر جد ما رسولخدا نيست مگر صاحب دين و هدايت نبود تقصير ما چيست
كه از صدمه شتر سوارى تلف شديم.
واقعه منزل حرّان
يكى از منازل كاروان اسراء در راه شام منزل حران(98)
است صاحب روضة الشهداء مىنويسد: چون لشگر ابن زياد به منزل حران رسيدند اهل آن بلد
به استقبال بر آمدند بر بلندى و پستى مشغول تماشاى اسيران شدند و در آن مكان تلى
بود كه در بالاى آن خانه از شخص يهودى بود كه او را يحيى يهودى حرانى مىناميدند و
نيز اين مرد از جمله تماشائيان به تفرج آمده بود فقام على الطريق
يتصفحهم يتفرج فيهم حتى مروا عليه بالرؤس بر سر راه ايستاده تماشاى اسيران
مىكرد تا آنكه همه گذشتند و سرها را نيز عبور دادند در ميان سرها ناگاه چشمش بر سر
امام (عليه السلام) افتاد كه چون ماه تمام بر سر نيزه تر و تازه است
فلما امعن النظر فيه رأى ان شفتيه يتحركان و سمع كلامه (عليه السلام) درست
به نظر معنى نگاه كرد بر سر نورانى حضرت ديد لبهاى مباركش حركت مىكند پيش رفت گوش
فرا داد اين كلمات به سمع او رسيد كه مىفرمود و سيعلم الذين
ظلموا اى منقلب ينقلبون يحيى تعجب نموده كه چگونه سر بريده حرف مىزند البته
اين سر يا سر پيغمبر است يا وصى پيغمبر پرسيد اى مردم شما را بخدا اين سر كيست و
نامش چيست؟
گفتند سر حسين بن على بن ابى طالب عليهما السلام است كه مادرش دختر محمد است يحيى
با خود گفت اگر دين جدش بر حق نبود اين برهان از وى ظهور نمىكرد پس به آواز بلند
فرياد كرد اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و
ان ابنه هذا من اولاى الله اى مردم گواه باشيد كه محمد (صلى الله عليه و آله
و سلم) بر حق و پسر شهيد او بر حق و اهل حرم او بناحق بى حجاب و بى نقاب مانند
اسيران فرنگ بر شترها سوارند ثم عمد الى عمامته پس دست
برد عمامه خود را كه از جنس كتان مصرى بود برداشت و او را قطعه قطعه ساخت بنزد
خواتين مكرمات و بنات محترمات آورد آن قطعات را تقسيم كرد كه حجاب صورت كنند
ثم عمد الى جبته پس دست آورد جبه خود را از بر بيرون آورده به دوش امام
بيمار (عليه السلام) انداخت فرستاد هزار درهم زر آوردند پيش كش امام چهارم (عليه
السلام) نموده عرض كرد فدايت شوم اين زرها را به مايحتاج خود در دار غربت و اوقات
كربت صرف نمائيد لشگر ابن زياد چون اين محبت را از يهود ديدند بانگ بر وى زدند كه
يا هذا اين چه كار است مىكنى دشمنان والى شام را محبت و حمايت مىكنى از گرد اين
اسيران دور شو و الا سرت را جدا مىكنيم يحيى از اين كلام در غضب شد
اخذته الغيرة و جذبته المحبة غيرت ايمان بر آن تازه مسلمان غلبه كرد جذبه
محبت اهل بيت رسالت وى را جذب نمود رو كرد به جماعتى كه از نوكرها و خدام وى بودند
گفت شمشير مرا بياوريد و اسلحه بر خود راست كنيد تكبيرگويان بر آن بدكيشان حمله
كنيد شمشير يحيى را آوردند آن شير شكارى شمشير خونبار خود را از غلاف كشيده
فسنله عن غمده و نظر الى فرنده فصاح باعلى صوت الله اكبر بزرگست خداى محمد
اين بگفت و با جماعت خود حمله بر جماعت كفر كرد يحيى پنج نفر را از دم شمشير گذراند
غلامان وى نيز جمعى را مقتول و برخى را مجروح نمودند فجاشوا عليه
و جعلوه فى مثل الحلقه لشگريان ابن زياد بر او حمله آوردند و آن تازه مسلمان
را در ميان گرفتند فضربوه بالسيف و السنان و رشفؤه بالأحجار و
النبلان از اطراف و جوانب نيزه و شمشير و سنگ و تير بر بدنش زدند غلغله در
جمعيت افتاد خبر بگوش اهل بيت رسالت رسيد كه آن جوان تازه مسلمان را لشگر ابن زياد
در ميان گرفتهاند دارند مىكشند يحيى ضربتهاى پياپى خورد و سلام داده بعد به
دارالسلام آخرت روى نهاد يك سلام به سر مطهر امام (عليه السلام) و يكى به فرزند
امام (عليه السلام) داد معين الدين در روضه مىنويسد كه مرقد پاك يحيى در دروازه
حرام معروف است به مقبره يحيى شهيد و يستجاب الدعاء عند ترتبه
در سر قبر او هر دعائى رد نمىگردد و مستجاب مىشود.
در هر دو جهان گر آبرو مىطلبى |
|
بگذر بسر خاك شهيدان درش
|
واقعه منزل اندرين(99)
چون سپاه كفرآئين پسر زياد پليد اسراء و سرها را به قريه اندرين آوردند والى آن
ولايت را خبر كردند تا تدارك سپاه ديده و به استقبال بيايد.
كامل السقيفه مىنويسد:
حاكم اين شهر را نصر بن عتبه نام بود از قبل يزيد بن معاويه حكومت داشت چون شنيد
لشگر عراق امام آفاق را كشتهاند و عيالش را اسير كرده با سر آن سرور به شام
مىبرند كفر و نفاق خود را آشكار كرد خرمى و سرور نمود امر
بتزيين البلد و اظهار السرور و الفرح و ابعاد الهم آن ملعون امر كرد شهر را
آئين بستند مردمان را گفت البسه رنگين بپوشند اظهار فرح كنند منتظر ورود كاروان
اسراء باشند از آنطرف سپاه كفر اثر كاروان اسراء را به شهر داخل نموده و اسيران را
با آن ذلت و خوارى در جائى منزل دادند و سرها را در صندوق نهادند چون شب شد اهل آن
بلد بناى عيش و عشرت نهادند كه عبارت كامل اين است و باتوا
ليلتهم يختمرون و يرقصون و يصبحون و يضربون الطنابير و المزامير و لهم فى سكرتهم
شهبق و زفير آنشب را به شرب خمر مشغول گشته و بناى رقصيدن و كف زدن و وجد و نشاط
نمودن گذراندند اهل طرب به ساز و آواز اشتغال داشتند كه صداى طنبور و تار و آواز از
فلك دوار در گذشت دل اسيران در گوشه زندان از اين شادى بدرد آمد كه اى خدا مىپسندى
محبوب ترا بكشند و اظهار سرور نمايند در اين وقت كه لشگر به عيش و عشرت مشغول بودند
غضب و قهر قهارى شامل حال آنها شد باين معنى كه ابرى سياه بر سر آن شهر خيمه زد و
رعد و برق از وى جستن نمود هر وقت كه صداى رعد بلند مىشد زهرهها را مىدريد و هر
دم كه برق مىزد جائى را مىسوخت از هر مكانى صداى سوخت سوخت و از هر گوشه آوازهاى
برق متوالى شنيده مىشد جمعى از لشگر و اهل شهر سوختند مستى از سر مردم بدر رفت و
عشرت به مصيبت مبدل شد صبح زود بقيه لشگر اسيران را برداشته رو به راه نهادند.
واقعه معرّه النعمان
از جمله منازل لشگر ابن زياد كه اسراء را به شام مىبردند معرة النعمان(100)
است جهت اينكه نسبت دادهاند معره را به نعمان براى آنستكه نعمان بن بشير انصارى
باين شهر آمده و در آنجا وفات يافته در همان بلند دفن است لهذا نسبت دادند به معره
نعمان، حاصل آنكه چون لشگر ابن زياد باين بلد رسيدند به نوشته ابى مخنف اهل آن بلد
در دروازهها را به روى لشگر گشودند استقبال كرده آب و آذوقه فراوان تقديم نمودند
لشگر باقى روز را در آن بلد بسر بردند و از آنجا كوچ كردند رسيدند به شيزر.(101)
واقعه شيزر
ابى مخنف مىنويسد اهل شيزر سپاه ابن زياد را به بلد خود راه ندادند زيرا پيرى
سالخورده كامل داشتند گفت ياران اينها پسر پيغمبر آخرالزمان را كشتهاند و اينك سر
او را با عيالش به شام مىبرند قسم ياد كنيد كه نه منزل به آنها دهيد و نه آب و
آذوقه پس اهل آن قريه هم قسم شدند كه چنين كنند و قطعوا القنطرة
و اضرموا الينران و اخذوا السيوف و المجن جسر خندق را بريدند و آتش در خندق
افكندند تمام رعيت شمشير و سپر برداشتند براى اينكه نگذارند كسى از لشگر پسر زياد
به بلد ايشان در آيد همينكه سپاه پسر زياد اين بديدند خود را به كنارى كشيدند از
طرف شرقى آن بلد عبور كردند كاغذى به يزيد لعين نوشتند و واقعه آن بلد و هجوم عام
را بالتمام درج كرده به قاصدى سريع السير دادند كه براى يزيد برد آن ولدالزنا غلام
فرستاد ناظر آن بلده را گرفتند آنچه داشت غارت كردند ضياع و عقار اهل شهر را تاراج
نمودند و كار اهل شيزر را زار كردند چون سپاه ابن زياد اين جرأت از اهل شيزر ديدند
از آنجا رو به راه نهاده رسيدند به كفر طاب.
واقعه كفرطاب(102)
كفر طاب قلعه كوچكى بود كه اخيار و ابرار در آن ساكن بودند چون از آمدن لشگر ابن
زياد ملعون مخبر شدند فغلقوا عليهم الأبواب دروازههاى
خود را به روى لشگر بستند بر برج و بارو نشستند اصلا آب و آذوقه به لشگر ندادند حتى
از آب هم مضايقه كردند خولى بن يزيد عليه اللعنة نزديك حصين آمده فرياد كرد
يا قوم لستم فى طاعتنا اى مردم مگر در زير اطاعت و فرمان ما نيستيد چرا بما
آب نمىدهيد در جواب گفتند فوالله لا نسقيكم قطرة واحدة
به ذات خدا قطرهاى آب به شما نخواهيم چشانيد و انتم منعتم الحسين (عليه
السلام) و اصحابه الماء شما بوديد كه آب را به روى اولاد ساقى
كوثر بستيد و ايشان را با لب تشنه شهيد كرديد اكنون به شما آب نخواهيم داد چون آن
جماعت اين بديدند از آنجا رفتند فانشاء على بن الحسين عليهما السلام.
ساد العلوج فما ترضى بذا العرب
ياللرجال و ما ياتى الزمان به
ال الرسول على الاقتاب عارية
|
|
و صار يقدم رأس الامة الذنب
من العجيب الذى ما مثله عجب
و ال مروان يسرى تحتهم نجب
|
حاصل آنكه سپاه ابن زياد از كفر طاب آمدند به سيبور.
واقعه سيبور
ابى مخنف مىنويسد در سيبور شيخ كبيرى بود او نيز تمام مشايخ را از بزرگ و كوچك و
پير و جوان طلبيد و گفت يا هذا رأس الحسين بن على اين سر
سيد اولاد آدم و سر فرزند خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) است اين قوم
پسر پيغمبرشان را از روى ظلم كشتهاند سر او را به شام مىبرند اگر اين طايفه ستمگر
را به بلد خود راه دهيد و رعايت نمائيد خدا از شما مواخذه مىكند آنوقت چه خواهيد
كرد فقالوا والله ما يجوزون فى مدينتنا همه گفتند به ذات
خدا نمىگذاريم از شهر ما بگذرند و قدم در بلد ما بگذارند مشايخ و پيران گفتند
ياران خدا فتنه را دوست نمىدارد اين سر را به تمام شهرها بردهاند و نيز اين
اسيران را از همه شهرها گذرانيدهاند حتى معارضه نكرده بگذاريد بيايند بگذرند
جوانان با غيرت آن بلد به جوش و خروش بر آمده گفتند والله لا كان
ذلك ابدا بخدا كه اين نخواهد شد نخواهيم گذاشت كه يكنفر از لشگر قدم باين
بلد بگذارد پس جوانان دست به شمشير و سنان بردند و نيز ساير آلات طعن و ضرب
برداشتند عزم را جزم كردند كه جندالكوفان و حزب الشيطان را به مدينه خود راه ندهند
اگر چه خونها ريخته شود پيران سالخورده كه اين غيرت از جوانان خود ديدند آنها هم
نيز به غيرت در آمدند با جمعيت عام از دروازه بيرون آمدند سر راه بر سپاه گرفتند
بزرگ شام را دشنام دادند خولى بن يزيد ملعون با سپاه خود بر ايشان حمله كرد جمعيت
سيبور آستين غيرت بالا زده و همت از شاه مردان خواستند خود را بر سپاه خولى زدند در
اندك زمانى ششصد نفر از اصحاب خولى را به درك واصل كردند و پنج نفر از جوانان شهيد
شدند رحمهم الله تعالى و فى نسخة هفتاد و شش نفر از لشگر
كفار كشته شدند و هفتاد نفر از اهل بلد شهيد شدند و هذا اقرب در آن هنگامه گير و
دار كه اهل سيبور به حمايت آل پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در آمده بودند و
او را يارى مىكردند عليا مكرمهام كلثوم سلام الله عليها پرسيد اين شهر را چه نام
است كه مردمان او غيرت دين دارند گفتند سيبور آن مخدره در حق ايشان دعاى خير كرده
فرمود اعذبهم الله تعالى شرابهم و ارخص اسعارهم و رفع ايدى
الظلمة عنهم فلو ان الدنيا مملوة ظلما و جورا لمانا لهم الا قسطا و عدلا
خداوند آب اين بلد را گوارا و شيرين كند وسعت و فراوانى و بركت دهد دست ظلم و ظلمه
را از ايشان كوتاه گرداند اگر دنيا مملو از ظلم و جور شود نرسد ايشان را مگر قسط و
عدل.
هم عترة المختار اكرم شافع
بروجى بدورا منهم قد تعنيت
رماها يزيد بالخسوف و طالعا
|
|
و افضل مبعوث اى خير امة
محاسنها فى كربلا اى غيبة
بانوارها جلت دجى كل ريبة
|
خيل لشگر از آنجا نيز حركت نمودند حتى و صلوا حماة تا
رسيدند به حماة.
واقعه منزل حماة(103)
ابى مخنف مىنويسد كه اهل بلد حماة نيز آن طاغيان و عاصيان را راه ندادند
فغلقوا الأبواب على وجوههم و ركبوا بسور دروازهها را بر روى آن جماعت بستند
و بر برج و بارو نشستند گفتند والله لا تدخلون بلندنا هذا
در بلد ما داخل نخواهيد شد اگر از اول تا آخر ما كشته شويم نخواهيم گذارد وارد اين
بلد شويد سپاه رو سياه چو اين بشنيدند ارتحلوا الى حمص
ليكن از كلام ابن شهر آشوب و ديگران چنين بر مىآيد كه سپاه ابن زياد شهر حماة هم
رفتهاند و الان سنگى كه سر بريده حضرت را بر او نهادهاند با خون خشگيده موجود است
و مشهور به مشهد الراس است مرحوم علامه در رياض از معاصرين اصحاب خود كه تأليف كتاب
در مقتل نمودهاند نقل كردهاند كه آن فاضل معاصر در كتاب خود حكايت كرده كه در سفر
مكه عبورم به شهر حماة افتاد در ميان باغ و بساتين آن مسجدى ديدم كه مسمى به
مسجدالحسين بود فاضل معاصر مىنويسد كه وارد مسجد شدم در بعضى از عمارات مسجد يك
پرده كشيده شده و آن پرده به ديوار آويخته برچيدم ديدم سنگى بر ديوار نصب است و بر
آن خون خشگيده ديدم از خدام مسجد پرسيدم اين سنگ چيست و اين اثر و اين خون چه
مىباشد گفتند اين سنگ سنگى است كه چون لشگر ابن زياد از كوه به دمشق مىرفتند
سرهاى شهيدان و اسيران را مىبردند باين شهر وارد كردند سر مطهر فرزند خيرالبشر را
روى اين حجر نهادند فاثر فى هذا الحجر ما تراه تاثيرا اوداج
بريده در دل سنگ اين كار كرده كه مىبينى و من سالهاست كه خادم اين مسجدم لا ينقطع
از ميان مسجد صداى قرائت قرآن مىشنوم و كسى را نمىبينم و در هر سال كه شب عاشوراى
حسين (عليه السلام) مىشود نصفه شب نورى از اين سنگ ظهور مىكند كه بى چراغ مردم در
مسجد جمع مىشوند و دور آن سنگ گريه مىكنند و عزادارى مىنمايند و در آخرهاى
عاشوراء بنا مىكند خون از سنگ ترشح كردن و يبقى كذلك و ينجمد
همان نحو مىماند و مىخشگد و احدى جرأت جسارت آن خون را ندارد خادم گفت آن خادمى
كه قبل از من در اين مسجد خدمت مىكرد او هم سالهاى متمادى در خدمت بود و اين سنگ
را به همين حالت با اين اثر و با اين خون منجمد با صوت قرآن و نور نصف شب عاشوراء
همه را نقل مىكرد و مىگفت خدام قبل هم براى او نقل كرده بودند از مسجد كه بيرون
آمدم از اهالى آن بلد نيز پرسيدم همه آنچه خادم گفته بود گفتند انتهى.
بعد از شهادت پسر فاطمه حسين (عليه السلام) |
|
داغ شهادتش جگر سنگ آب كرد
|
حاصل الكلام آن فرقه لئام اهل بيت خيرالأنام را از حماة حركت داده و رو به شهر حمص
نهادند.
واقعه شهر حمص
چون به نزديك شهر حمص رسيدند نامه به والى آن شهر نوشتند كه ما گماشتگان
اميرالمومنين يزيديم و از كوفه به شام مىرويم و ان معنا راس
الحسين (عليه السلام) سر بريده حسين (عليه السلام) را همراه داريم و اولاد و
عترت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را اسير نموده به ديار شام مىبريم
استقبال كن تدارك لشگر ببين و شهر را آئين ببنديد امير شهر حمص برادر خالد بن نشيط
بود كه در شهر جهنيه حكومت داشت يك برادر آنجا والى بود چنانچه عرضه داشتيم و نيز
برادر ديگر در حمص رياست داشت چون از مضمون نامه لشگر مطلع شد امر بالاعلام
فنشرت و المدينة فزينت علمهاى سرخ و زرد و كبود و بنفش به جلوه در آوردند و
شهر را زينت كردند مردم به تماشا بر آمدند سه ميل از شهر دور شدند تا آنكه لشگر ابن
زياد رسيدند و آن كافر كيشان هم سرها از صندوقها بدر آوردند و بر نيزهها زدند و
پردهگيان حرم امامت را با كمال ذلت رو به شهر آوردند اهل حمص بعد از تحقيق كه
اينها اولاد حيدر و فرزندان پيغمبرند به غيرت در آمدند بسكه افغان طفلان و شيون
زنان ويلان را شنيدند به جوش و خروش اندر شدند به همين حالت بودند تا آنكه اهل بيت
رسالت را از دروازه وارد كردند زنان شهر حمص كه حرم پيامبر اسلام (صلى الله عليه و
آله و سلم) را به آن خوارى و زارى ديدند دست به شيون گذاشتند
فازدحمت الناس فرموهم بالحجارة مردم شهر ديگر طاقت نياوردند بنا كردند سپاه
ابن زياد را سنگباران كردن كه از ضربت سنگهاى گران بيست و شش نفر از فرسان كوفه و
شام را به جهنم واصل كردند و دروازهها را بستند و گفتند يا قوم
لا كفر بعد الايمان نمىگذاريم يكنفر از شما از اين بلد جان بدر بريد تا
آنكه خولى بن يزيد حرامزاده را بكشيم و سر امام (عليه السلام) را از او بگيريم تا
روز قيامت اين افتخار در شهر ما بماند و به اين نيت قسم ياد كردند و ازدحام جمعيت
نزديك كنيسه قسيسى كه در جنب خالد بن نشيط بود اجتماع داشتند لشگر ابن زياد با آن
جماعت در جنگ و جدل بر آمدند و سر مردم را گرم كردند از دروازه ديگر سرها و اسيران
را برداشتند و فرار كردند از حمص آمدند به سوق الطعام و در آنجا هم جاى نيافتند از
طرف بحيره رفتند به كيرزا از آنجا نامه به والى بعلبك نوشتند و وى را از قدوم خود
اخبار دادند.
واقعه بعلبك
والى حكم كرد مردم شهر با عزت و احترام مالا كلام سپاه ابن زياد را وارد كنند بعد
از زينت شهر و آئينبندى و افراشتن اعلام بند به بند رقاص و سازنده واداشت
فامر بالجوارى و بايديهم الدفوف و نشرت الأعلام و ضربت البوغات تا آنكه آل
الله را وارد كردند بعد از نزول به منزل بس كه خوش گذشت كه صاحب مقتل مىنويسد
باتوا بمثلين يعنى بغير از خوردن شراب و خوش گذرانى ديگر به كارى مشغول
نشدند اما بر اسيران آل محمد در آن بلد بسيار بد گذشت كه عليا مكرمهام كلثوم سلام
الله عليها پرسيدند نام اين شهر چيست كه اينقدر مردم آن بى دين هستند؟
گفتند بعلبك است آن مخدره نفرين كرده فرمود اباد الله تعالى
خضراتهم ولا اعذب الله تعالى شربهم و لا دفع ايدى الظلمة عنهم الى آخر
خداوند پوچ و پراكنده كند حاصل اين بلد را و آب شيرين به كام ايشان نرسد و دست ظلمه
از اين قوم كوتاه نشود.
واقعه صومعه راهب
چون لشگر ابن زياد به پاى صومعه راهب رسيدند در آنجا فرود آمدند سرها و اسيران را
جاى دادند سرها را در جانبى از صومعه و اسراء را در طرفى بازداشتند و لشگر مشغول
عشرت و سرور شدند و اهل بيت گرد هم در افغان و ناله گرديدند، در مقتل ابو مخنف
آمده: فلما عسعس الليل سمع الراهب دويا كدوى الرعد و تسبيحا و
تقديسا يعنى چون تاريكى شب عالم را فرا گرفت راهى صومعه صداى تسبيح و تقديسى
شنيد كه مانند رعد مىخروشيد و نورى پيدا شد كه عالم را روشن كرد و پرتو آن در
صومعه وى شعاع افكند فاطلع الراهب رأسه من الصومعة راهب
سر خود را از صومعه بيرون آورد ديد آن نور از آن نيزه است كه سر بريده را بر او
زدهاند قد لحق النور بعنان السماء نور آن سر منور مثل
عمود سر به آسمان كشيده راهب ديد درى از آسمان گشوده شد و ملائكه بسيار از آن در
بيرون آمدند و قصد زمين كردند تا رسيدند به نزديك آن سر مطهر و مىگفتند
السلام عليك يابن رسول الله السلام عليك يا ابا عبدالله راهب از ديدن عجائب
به جزع و ناله در آمد يقين كرد كه اين سر سر حاكم زمين و آسمان است از صومعه بزير
آمد پرسيد من زعيم القوم؟ بزرگ جماعت و موكل اين سر منور
كيست؟ خولى بن يزيد را نشان دادند خولى را راهب ديد و پرسيد اين سر كدام بزرگوار
است؟ گفت سر حسين بن على (عليه السلام) است كه مادرش فاطمه زهرا عليها السلام دختر
محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) پيغمبر ما است.
راهب گفت تبالكم و لما جئتم فى طاعته واى بر شما پسر
پيغمبر خود را كشتيد و در اطاعت نانجيب در آمديد اخيار و علماء ما راست گفتهاند كه
ما را از افعال شما خبر دادهاند، گفتهاند چون اين بزرگوار را مىكشند از آسمان
خون و خاكستر مىبارد آنروز كه خون از آسمان مىباريد من ديدم و امروز دانستم كه
اين مرد وصى پيغمبر است زيرا كه اين علامت نيست مگر از براى اين و اكنون از شما
درخواست مىكنم كه يكساعت اين سر را بمن بسپاريد و در وقت رفتن بگيريد.
خولى ملعون گفت نمىدهم مىخواهم اين سر را بنزد يزيد ببرم و جايزه بگيرم.
راهب گفت جايزه شما بنزد يزيد چند است گفت بدره دو هزار مثقالى.
راهب گفت آن بدره زر را من مىدهم سر را بمن بدهيد فاحضر الراهب
الدرهم راهب زر را حاضر كرد سر را تسليم وى كردند و هو
على القناة يعنى سر بر نيزه بود بزير آوردند راهب آن سر را مثل جان در بر
گرفت فقبله و يبكى شروع كرد بوسيدن و گريستن و مىگفت
يعز و الله على يا ابا عبدالله ان لا اواسيك بنفسى اى پسر پيغمبر خدا بخدا
قسم خيلى بر من گرانست كه چرا در ركاب تو جان خود را فدايت ننمودم وليكن يا ابا
عبدالله چون جدت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) را ملاقات كردى حال و
اخلاص مرا عرضه بدار و شهادت بده كه من شهادت دادم بر اينكه اشهد
ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان محمدا صلى الله عليه و اله رسول الله و ان
عليا ولى الله و انك الأمام بعد سر را تسليم آن لعينان كرد و خود با چشم
گريان رو به صومعه نهاد آن ملاعين بعد از رفتن پولها را بين خود تقسيم كردند در دست
داشتند كه پولها مبدل به سفال شده و در روى آن نوشته بود و سيعلم
الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون حيرت بر لشگر افزوده شد خولى ملعون گفت در اين
معامله را بگذاريد بروز ندهيد.
واقعه عسقلان(104)
در روضةالشهداء مسطور است كه لشگر پسر زياد آل الله و آل رسول را آوردند تا به شهر
عسقلان رسانيدند والى شهر عسقلان يعقوب عسقلانى بود كه از امراء شام شمرده مىشد و
در كربلا به حرب حضرت امام حسين (عليه السلام) حاضر بود باتفاق عسگر مراجعت كرده
بود چون به نزديك شهر خود رسيد حكم كرد شهر را آئين بستند و اهل شهر لباسهاى فاخر
در بر كنند اظهار فرح و سرور براى فتح يزيد بنمايند فزينوا
الأسواق و الشوارع و الأبواب و احضروا المطربين و اخذوا فى اللهو و اللعب و اظهروا
الفرح السرور و ادمنوا شرب الأبنذة و الخمور و جلسوا فى الغرف و الرواشن و الاعالى
من الدانى و العالى كوچه و بازارها را زينت كردند دروازهها را آيينبندى
نمودند در سر چهار راهها مطرب نشاندند رقاصان مشغول طرب مردمان به لهو و لعب
اجامره و اوباش لباسهاى رنگارنگ در بر كردند از اعلى و ادنى بر غرفهها و منظرهها
نشسته و مجالس خمر آراسته به شادى و طرب مشغول شدند تا وقتيكه اسيران حجاز را با
سوز و گداز و با ساز و آواز وارد كردند از يكطرف صداى چنگ و رباب از يكطرف ناله
يتيمان از وطن آواره از طرف ديگر ناله رباب از يكطرف سكينه بسر مىزد و از يكطرف
طبل بسينه مىكوبيد از يكطرف آواز طرب از يكطرف افغان زينب از يكطرف آواز تار از
يكطرف ضجه بيمار و الرؤس مشاهير و المخدرات مذاعير.
يكطرف آمد صداىهاى هوى
يكطرف ساز رباب و نى و ناى
|
|
يكطرف افغان و سوز هاى هوى
يكطرف آواز شور واى واى
|
جوانى پاكزاد شيعه و شيعه زاده غريب به آن شهر افتاد از طايفه خزاعه در سلك تجار
به آن ديار آمده نام وى ضرير خزائى بود غوغاى بلد به گوش وى رسيد از منزل بيرون
دويد و رأى الخلايق يستبشرون و يتضاحكون و يمرون فوجا فوجا
مردم را ديد مسرور و خندان مبتهج و شادان فوج فوج در كوچه و بازار مىروند اهل طرب
ساز مىزنند از هر طرف آواز مباركباد مىگويند از كسى پرسيد كه آراستن شهر را سبب
چيست و اينهمه مسرت و فرح از براى كيست؟
آن كس گفت: مگر در اين شهر غريبى؟
گفت: آرى امروز باين شهر وارد شدهام.
آن شخص گفت: جماعتى از مخالفان حجاز در عراق قيام كرده و بر يزيد خروج كردند، بدست
امراى شام و ابطال كوفه به قتل رسيدند سپس سرهاى ايشان را بريده و زنان و كودكان
آنها را اسير كردهاند و به شام مىبرند و امروز به اين شهر وارد مىشوند و اين
شادى و سرور براى فتح يزيد است.
ضرير پرسيد: اينها مسلمان بودهاند يا مشرك؟
آن كس گفت: نه مسلمان بودهاند و نه مشرك بلكه اهل بغى بودهاند و بر امام زمان
خروج كردند، آن خارجى مىگفت من از امام زمان يزيد بهترم و يزيد مىگفت من از او
اولى هستم او مىگفت: جد من پيغمبر بود، پدرم امام بود، مادرم فاطمه دختر پيغمبر
است و سلطنت و خلافت حق ما است و يزيد مىگفت: برادرت حسن سلطنت را با ما صلح كرد
تو ديگر حقى ندارى.
وى مىگفت: برادرم حق خود را مصالحه نمود من كه صلح نكردهام عاقبت او را با خوارى
كشتند و سرش را اكنون به شام مىبرند.
ضرير گفت: جگرم آب شد بگو نام او چه بود؟
گفت: حسين بن على بن ابيطالب عليهما السلام.
ضرير چون نام حسين بن على عليهما السلام را شنيد دنيا در نظرش سياه شد گريه راه
گلويش را گرفت دويد بسوى دروازه كه اسرا را مىآوردند ديد ازدحام خلق از حد احصا
گذشته ناگاه ديد اذا قبلت الرايات و ارتفعت الأصوات و جاؤا
بالرؤس و السبايا على و كاف البغال و اقطاب المطايا علمهاى افراشته پيش آمد
پشت سر سرهاى شهيدان از پير و جوان ششماهه الى نود ساله مانند ماه بى هاله خورشيد و
مشگين كلاله آمدند پشت سر آنها اسيران خسته مانند مرغان پر شكسته بر قاطرهاى بى
پالان و ناقههاى عريان نشسته نقدمهم على بن الحسين على بعير
مغلول اليدين و الرجلين پيشاپيش آن زنان دل غمين امام زين العابدين (عليه
السلام) مغلول اليدين پاها زير شكم شتر بسته با تن خسته سر بزير افكنده مىآيد ضرير
پيش رفت عرض كرد آقا سلام عليك اين بگفت و مانند سيل اشگ از ديده فرو ريخت حضرت هم
با چشم گريه آلوده جواب سلام داده و فرمود:
اى جوان كيستى كه بر من غريب سلام كردى تو چرا مانند ديگران خندان نيستى؟
عرض كرد: قربانت شوم من شما را نمىشناسم زيرا غريب اين بلدم اى كاش مرده بودم و
نمىآمدم و شما را به اين روز و دختران فاطمه را باين حالت مشاهده نمىكردم يا ليت
ياران و خويشان شهر و ديار من اينجا بودند لناديت بشعاركم و اخذت
بثاركم اما چه كنم غريب و تنهايم چه كنم چه چاره سازم كه غريب و دردمندم.
بكجا روم چه گويم كه اسير و مستمندم |
|
سر گريه دارم اكنون لب خنده گشته عريان
|
به هزار غم بگريم نه به جوش دلى بخندم فعند ذلك بكى الامام
السجاد (عليه السلام) و قال انى شمت منك رائحة المحبة و انست فيك سيناء من نار
المحبة اى جوان من امروز ميان اين همه مردم از تو بوى آشنائى مىشنوم و نار
محبت در سينا و سينه تو مىيابم.
ضرير عرض كرد فدايت شوم خواهش دارم خدمتى بمن رجوع فرمائى كه از عهده آن بر آيم.
حضرت فرمودند برو در نزد آنكس كه موكلست بر سرها التماس كن و او را راضى كن كه
سرهاى شهيدان را از جلو شتران زنان و دختران دورتر برند تا مردم به نظاره سرها
مشغول شوند و اين دخترها و زنان بى چادر آسوده بمانند اينقدر نظاره بنات رسول نكرده
دور فتيات فاطمه بتول جمع نشوند فقد اخزوهن و ايانا ايجوان
اين قوم ما و حرم ما را رسوا كردند خدا لعنتشان كند.
ضرير عرض كرد سمعا و طاعة آمد بنزد رئيس موكلان پنجاه
دينار زر داد و گفت خواهش مىكنم اين زرها را بگيرى و سرها را دورتر از اسيران ببرى
كه مردم اراذل كمتر بدختران فاطمه نظاره كنند قبول كردند ضرير برگشت خدمت امام سجاد
(عليه السلام) آمده عرض كرد فدايت شوم ديگر فرمايشى هست رجوع فرما.
فرمود: اى جوان اگر بتوانى چادر و ساترى از براى اين مخدرات بى حجاب بياورى خداوند
ترا از حلههاى بهشت عطا كند.
ضرير فورا رفت از براى هر يك از مخدرات دو جامه بياورد و نيز از براى حضرت امام
زين العابدين هم جبه و عمامه بياورد در اين اثنا خروش و فرياد از بازار بر آمد ضرير
نظر كرد شمر ذى الجوشن را ديد با جمعى مست شراب با حالت خراب نعره زنان شادى كنان
در رسيدند و هو سكران و من الخمور ملأن ضرير از شمر شرير
بعضى ناسزاها نسبت به امام (عليه السلام) شنيد طاقت نياورده غيرت مسلمانى بر وى
غالب آمده پيش رفت عنان اسب شمر را گرفت و گفت اى لعين بى دين يا
عدوالله رأس من نصبته على السنان و بنات من سبيتها بالظلم و العدوان الى آخر
اى دشمن خدا اين سر كيست كه بر نيزه كرده و اين عيال كيست كه بر شتر نشانده خدا دست
هايت را قطع و چشمهايت را كور كند.
شعر
شما را ديدها بى نور بادا
شما را جاى جز سجين مبادا |
|
دل از ديدار حق مهجور بادا
ز حق جز لعنت و نفرين مبادا
|
همينكه شمر ملعون اين سخنان از ضرير شنيد آن بدمست شيطان پرست رو به ملازمان و
غلامان خود كرد كه سزاى اين بى ادب را بدهيد كه به يكبار آن اشرار بر ضرير حمله
آوردند مردم شهر نيز بر وى سنگ و چوب و خشت زدند و الفتى كان
شديد المهراس ثابت الأساس فشد عليهم جوان از جمله شجاعان بلكه سر آمد زمان
بود در شجاعت جست و شمشيرى در ربود حمله بر آن كفر كيشان كرد غوغا و ولوله و بانگ
هياهو و هلهله از مردم بر آمد.
چه گويم كه آن يكتن پرهنر
زدندش ز اطراف بس چوب و سنگ
سر و پيكر آن جوان دلير
بيفتاد از پا ضرير جوان
|
|
چه سازد به يكدشت پر گورخر
جهان شد به ديدار وى تار و ننگ
شد از ضربت چوب همچون خمير
تنش زير خشت و حجر شد نهان
|
مردم يقين بر هلاكت وى كردند از او در گذشتند به همان حالت افتاده در غش بود تا
شطرى از شب رفت بهوش آمد خود را مثل مرغ پركنده ديد افتان و خيزان برخاست روان شد
در آن نزديكى مقبره جمعى از پيغمبران بود كه مردم زيارتگاه كرده بودند خود را
بدانجا رسانيد ديد جماعتى با سرهاى برهنه و گريبانهاى پاره دور هم حلقه ماتم زده و
آب از ديدهها مىبارند و آتش از سينهها مىافروزند ضرير پيش آمد از آن قوم پرسيد
شما را چه مىشود مردم اين همه در عشرت و سرورند شما در غصه و اندوه.
گفتند: وقت شادى خارجيانست و ما از دوستان اهل بيت رسالتيم اگر تو از دشمنانى به
ميان دشمنان رو اگر از محبانى بيا با ما در غم و اندوه موافق شو اگر دردمندى
دردمندان را بنواز و اگر سوختهاى با سوختگان بساز.
اى شمع بيا تا من و تو زار بگرئيم |
|
كاحوال دل سوخته دلسوخته داند
|
ضرير گفت چگونه از مخالفان باشم و حال آنكه به صد حيله خود را از دست ايشان خلاص
كردهام تمامى ماجراى خود را نقل كرد پس با هم ذكر مصيبت اهل بيت نموده و به گريه
در آمدند.
شعر
آن يكى گفت فغان از سر پر خون حسين واندگر گفت فغان از دل
پر خون حسين
هر كدام وقايع آن روز را مىگفتند و مىگريستند.