مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۴۰ -


فرستادن ابن زياد ملعون عبدالملك بن الحارث را براى اخبار شهادت امام (عليه السلام) به مدينه

قبلا گفتيم پسر زياد ملعون عبدالملك بن الحارث را به جهت اخبار شهادت امام (عليه السلام) به مدينه گسيل داشت، عبدالملك با نامه ابن زياد به مدينه وارد شد مردى از قريش او را ديد، گفت: چه خبر آورده‏اى؟
عبدالملك گفت: از امير ببايد شنيد.
آن مرد قريشى گفت: انالله و انا اليه راجعون، به خداى كه حسين (عليه السلام) را كشتند.
عبدالملك خود را به نزد عمرو بن سعيد والى مدينه رساند، وى از او پرسيد حال و خبر چيست؟
عبدالملك گفت: آنچه فرح و سرور تو را افزون كند، حسين بن على عليهما السلام كشته شد.
عمرو بن سعيد گفت: بيرون برو و نداء كن و اين خبر را منتشر ساز.
عبدالملك گويد: چون ندا دادم چنان فغان و شيون از خانه‏هاى هاشميان بر آمد كه هرگز چنان نديده بودم دوباره نزد عمرو بن سعيد آمدم، چون مرا ديد شادى‏ها كرد در حالى كه مى‏خنديد اين شعر عمرو بن معدى كرب را خواند.

شعر

عجب نساء بنى تميم عجة   كعجيج نسوتنا غداه الارانب

گريه‏اى كه امروز از مخدرات هاشميه مى‏شنويد عوض گريه‏اى است كه از زنان ما بنى اميه در قتل عثمان مى‏شنيديد سپس عمرو بن سعيد بر منبر رفت و براى مردم خطبه خواند و يزيد را ستود و دعاء كرد و در اثناء سخن گفت:
انها لدمة بلدمة و بصدمة كم من خطبة بعد خطبه و موعظة بعد موعظة، حكمة بالغة فما تغنى النذر.
ما مى‏خواستيم تا حسين زنده بوده و كشته نشود ولى پيوسته ما را دشنام مى‏داد و ما او را مدح مى‏نموديم، او مى‏بريد و ما وصل مى‏كرديم بارى چه مى‏توان كرد او به خلافت و اطاعت يزيد تن نداد و ما رفع او را لازم دانستيم.
عبيدالله بن السائب گفت: اگر صديقه طاهره زنده بود و سر بريده فرزند خويش را مى‏ديد بر او مى‏گريست.
عمرو بن سعيد بر آشفت و به او سخنان زشت گفت سپس اظهار نمود ما به فاطمه اقرب و اولى هستيم زيرا پدرش عموى ما و شوهرش برادرمان و پسرش فرزند ما است، بلى فاطمه بر او مى‏گريست و قاتل او را ملامت مى‏نمود.
يكى از غلامان عبدالله بن جعفر شهادت محمد و عون پسران عبدالله را به او خبر داد و استرجاع نمود يعنى كلمه انا لله و انا اليه راجعون را گفت، ابو السلاسل غلام عبدالله گفت:
اين جمله مصائب از ناحيه حسين بن على عليهما السلام متوجه ما گرديده است.
عبدالله بن جعفر بر آشفت و با يك تاى نعلين خود او را سخت زد و گفت: يابن اللختاء، أللحسين تقول هذا؟
من نيز اگر در كربلاء مى‏بودم البته خون خود را در مقدم وى مى‏ريختم و در مرگ فرزندانم همين براى من تسليت است كه در ركاب همايون خالوى خود كشته شده‏اند.

اقامه مجالس عزادارى براى حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) در مدينه

بعد از اينكه عمرو بن سعيد پليد از منبر پائين آمد جمعيت متفرق شدند و خبر شهادت امام (عليه السلام) منتشر شد و تمام محلات مدينه و خانه‏ها را گريه برداشت، مردم در كوچه‏ها و بازارها دستمال بدست گرفته بودند و به عوض اشگ خون مى‏باريدند، برخى گريبانها را دريده و جمعى خاك بر سر ريختند لطمه بصورت مى‏زدند و خرجت المخدرات المستورات من الدور مشققات للجيوب و الخمور لاطمات للوجوه و الصدود ناديات بالويل و الثبور آنچه زن در مدينه بود حتى مخدرات با احتشام مستورات با احترام از حجره و خانه‏هاى خود بيرون دويدند گريبانها دريدند لطمه‏ها بصورت و سينه مى‏زدند و به ناله و نوحه آغاز نمودند حتى برزت العروسات من الحجال و علت اصوات ابكاء الرجال و نواح الصبيان و الاطفال حتى تازه عروسان حجله گاه بيرون آمدند و ناله واحسيناه بلند كردند رجال با اطفال خردسال هم ناله شدند جوانان نو نهال رفيقان على اكبر گريبانها دريدند چنان غلغله در زمين و زمان انداختند و اسودت الافاق و ضاق الدهر خوصاصا على الهاشميين و الهاشميات و الطالبيين و الطالبيات امان از دل ام البنين كه سه پسر او در كربلا شهيد شده فغان از دل دختران هاشمى نژاد و طالبى نسب براى دربدرى زينب و بى پدرى سكينه به نحوى شيون مى‏كردند كه آفاق را مظلم و جهان را تنگ نموده بودند از يكطرف زينب دختر عقيل بن ابيطالب از يكطرف ديگر ام لقمان خواهرش با ام هانى اسماء و رمله و ديگران از دختران حاسرات حافيات ناشرات ناعيات داعيات ناديات پابرهنه سر برهنه مو پريشان سينه كوبان سرزنان باكيات على قتلاهم لاطمات صدورهم بكف الأسف هر مردى را كه مى‏ديدند مى‏گفتند.

شعر

ماذا يقولون اذا قال النبى لكم بعترتى و باهلى بعد مفتقدى   ماذا فعلتم و انتم اخر الامم منهم اسارى و منهم ضرجوابدم

آخر اى مردم جواب رسولخدا را چه خواهيد داد اگر از شما بپرسد كه بعد از من با اهل بيت و عترتم چه كرديد كم سفارش و كم وصيت در حق عترت خود نمودم جزاء من اين بود كه بعضى از اهل بيت مرا بكشيد و برخى را اسير كنيد.

ما كان هذا جزائى اذنصحت لكم   ان تخلفونى بسؤفى ذوى رحم

مرحوم شيخ مفيد عليه الرحمه مى‏فرمايد همينكه آنروز شب شد بگوش اهل مدينه رسيد كه هاتفى مى‏گفت.

ايها القاتلون جهلا حسينا كل اهل السماء يدعوا عليكم قد لعنتم على لسان ابن داود   ابشروا بالعذاب و التنكيل من نبى و ملئكة و قبيل و موسى و صاحب الأنجيل

خبر شهادت سيد مظلومان به اهل مدينه رسيد تمام اهل مدينه از صغير و كبير از رجال و نساء حتى اطفال خردسال و عروسان پشت پرده گريبان چاك زدند نوحه گرى كردند چنانچه عرضه داشتيم مخصوصا در چند خانه مجلس تعزيه برپا بود كه مرد و زن دسته دسته مى‏آمدند با گريبانهاى دريده مى‏نشستند نوحه مى‏كردند از اين خانه بخانه ديگر مى‏رفتند آنجا افغان و شيون مى‏نمودند چند روز به همين منوال عزادارى بود از جمله تعزيه خانه‏ها خانه ام البنين زوجه حضرت اميرالمومنين مادر ابوالفضل العباس بود كه سه جوان او در وقعه طف تلف شده بود اقامت العزاء فى دار ام المومنين زوجد اميرالمومنين مجلس ديگر در خانه بى صاحب خود امام حسين (عليه السلام) بود كه فاطمه عليله عزادار بود و ملات دور الحسين بالرجال من نساء بنى هاشم و حنينهم عند فاطمة بنت الحسين مجلس ديگر در خانه حضرت امام حسن (عليه السلام) برپا بود اما كسى در آن خانه نبود محض گريه و نوحه مى‏رفتند و بيرون مى‏آمدند و كانت بيوت الحسن (عليه السلام) خالية موحشة حيث ان اولاده قتلوا فى الوقعة و اسرالباقون مجلس ديگر در خانه محمد حنفيه بود كه مردان و جوانان بنى هاشم بودند.

الايا رسول الله يا خير مرسل ذراريك قد سبقوا الاسارى بذلة   حسينك مقتول و نسلك ضايع و ليس لهم بين الخلائق شافع

شعر

الايا رسول الله لو كنت فيهم فهم بين اطفال يتامى لنسوة   لشاهدتم‏ء حالة تذهل الفكرا بايدى اعاديهم تسوقهم قهرا

از سر قبر بيرون مى‏آمدند سينه زنان مى‏رفتند سر قبر امام حسن (عليه السلام) و از آنجا سر قبر فاطمه سلام الله عليها در سينه زدن بقول ابن متوج مى‏گفتند.

شعر

الانوحوا و ضجوا بالبكاء الانوحوا بسكب الدمع حزنا الانوحوا على من قد بكاه الانوحوا على من قد بكاه الانوحوا على من قد بكته الانوحوا على من قد بكاه الانوحوا على قمر منير   على السبط الشهيد بكربلاء عليه و الوجوه بالدماء رسول الله خير الأنبياء على الطهر خير الأتقياء حبيبة احمد ست النساء لعظم الشجو املاك السماء عراه الخسف من بعد الضياء

فصل پانزدهم : فرستادن عبيدالله مخذول روس مطهر و اهل بيت امام (عليه السلام) را از كوفه خراب به شام تار

قبلا گفتيم عبيدالله بن زياد مخذول سر مطهر حضرت امام (عليه السلام) را به زحر بن قيس داده به شام فرستاد و بدنبال آنها حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) را زير غل جامعه قرار داده و دست به گردن بسته با مخدرات مانند اسيران كفار بر شتران برهنه سوار كرده روانه داشت به قولى عبدالله بن ربيعه الحميرى يا عمرو بن ربيعه يا ربيعة بن عمر و الحميرى و به قول ابن عبد ربه الغاز بن ربيعة الجرشى گويد:
من نزد يزيد بن معاويه نشسته بودم ناگاه زحر در آمد يزيد هراسان گفت:
ماورائك يا زحر؟
گفت: اميرالمومنين را به فتح و نصرت بشارت باد، ورد علينا الحسين بن على فى ثمانية عشر من اهل بيته و ستين رجلا من شيعته، فبرزنا اليهم فسئلناهم ان لوينزلوا على حكم الامير عبيدالله او القتل فاختاروا القتال فغدونا عليهم مع شروق الشمس، فاحطنا بهم من كل ناحية حتى اذا اخذت السيوف مأخذها من هام القوم، جعلوا يلوذون بالاكام و الحفر كمالا ذالحمام من صقر، فوالله ما كان الاجزر جزور اونومة قائل، حتى اتينا آخرهم فهاتيك اجسادهم مجردة و ثيابهم مرملة و خدودهم معفره، تصهرهم الشمس و تسفى عليهم الريح، زوارهم العقبان و الرخم بقاع سبسب.
امام با هيجده نفر از اهل بيت و شصت كس از اصحاب خود بيامدند و ما نيز جانب آنها شتافته نخست گفتيم كه حكم ابن زياد را اطاعت كنيد يا جنگ را آماده باشيد، البته تن به ذلت نداده مهياى قتال شدند دو ساعت كه از روز بر آمد از هر طرف بتاختيم و تيغ‏ها به كار برديم، چندان كه كسى خواب نيمروز كند يا قصابى شترى بكشد همه را از دم شمشير گذرانيديم، اكنون بدن‏ها در آن بيابان برهنه و بر خاك افتاده و روى‏ها به خون آغشته، از تابش آفتاب همى گدازد و بادها خاك خون آلود بر آنها همى پراكند، كس به زيارتشان جز مرغان نرود.
يزيد اندكى سر بزير افكنده آگاه سر برداشت و گفت:
قد كنت ارضى من طاعتكم بدون قتل الحسين، اما لوانى صاحبه لعفوت عنه از اطاعت شما بدون كشتن امام خشنود بودم و اگر به جاى ابن زياد بودم البته از او در مى‏گذشتم.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
پس از آنكه عبيدالله بن زياد مخذول سر مطهر امام (عليه السلام) را به شام فرستاد فرمان داد بانوان و كودكان را مهياى سفر به شام كرده و دستور ويژه‏اى راجع به حضرت امام سجاد (عليه السلام) داد مبنى بر اينكه روى غلى كه بر گردن آن امام همام بود غل ديگرى قرار دادند و سپس جملگى را به دنبال رؤس مطهره همراه با محفر بن ثعلبه عائذى و شمر بن ذى الجوشن روانه نمود كاروان بانوان و اطفال همه جا طى طريق نموده تا به جماعتى كه حامل رؤس مطهره بودند ملحق شدند.

منازلى كه كاروان اسراء بين كوفه و شام سير نمودند

چون اهل بيت گرام و حرم امام (عليه السلام) را با سرهاى شهدا به شام غم انجام بردند در هر منزلى از منازل و مرحله‏اى از مراحل كرامتى ظاهر و برهانى باهر گشت كه اسباب تنبه بعضى و باعث هدايت جمعى گشت ليكن بر شقاوت اشقياء مى‏افزود چنانچه خداوند در قرآن فرموده ولا يزيد الظالمين الاخسارا بل لم يزدهم الاطغيانا و غرورا
روزى كه از كوفه بيرون آمدند منزل اول قادسيه بود از آنجا اهل بيت را حركت دادند.
قال ابو مخنف: و ساروا بالروس الى شرقى الجصاصة ثم عبروا تكريت از طرف شرقى جصاصه با اسراء و سرها روان شدند تا عبور به كنار شهر تكريت نمودند به عامل تكريت نوشتند كه بايد به استقبال ما بيائى و زاد و توشه از براى لشگر و علوفه از براى چهارپايان سپاه بياورى ما جمعيت زياديم و مامور از جانب ابن زياديم و با ما است سر بريده حسين بن على (عليه السلام) كه در كربلا كشته‏ايم و سر او را براى يزيد مى‏بريم حاكم تكريت چون نامه مطالعه نمود حكم كرد تدارك سيورسات و آذوقه نمايند و جمعيت به استقبال بروند، جمعيت زيادى بيرون شهر رفته و علمهاى سرخ و زرد به جلوه در آوردند بوق و نقاره زدند شهر را آئين بستند مردم بى دين از هر جانب و مكان رو به استقبال آوردند چون فريقين به يكديگر برخوردند بشارت و مباركباد گفتند و تماشائيان از سر نورانى امام (عليه السلام) مى‏پرسيدند و جواب هذا رأس الخارجى مى‏شنيدند اتفاقا در ميان آن جمعيت مردى بود نصرانى كه كيش ترسا و آئين مسيحا داشت و از كوفه آمده بود و گفت ويلكم انى كنت فى الكوفة من در كوفه بودم نام صاحب اين سر خارجى نبود مى‏گفتند سر حسين بن على بن ابيطالب عليهما السلام است همان على كه مدتى در كوفه سلطنت داشت و بر ما امير بود و مادرش فاطمه زهرا عليها السلام و جدش محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) است اين سر پسر اوست مردم بفكر فرو رفتند نصرانيها چون اين خبر را شنيدند رفتند ناقوسهاى خود را برگرفتند بنا كردند به ناقوس زدن رهبانان در كنيسه‏هاى خود را بستند و لعنت و نفرين در حق قاتلان حضرت مى‏كردند و مى‏گفتند الها معبود انا برئنا من قوم قتلوا ابن بنت نبيهم اى خداى ما و اى سيد ما ما بيزاريم از قومى كه پسر فاطمه دختر پيغمبر خود را مى‏كشند.
فرد
گبر اين ستم كند نه يهود و مجوس نه   هندو نه بت پرست نه فرياد از اين جفا

خبر به لشگر رسيد كه نصارى شورش كرده‏اند و نزديك است مردم ديگر را به شورش در آورند سپاه ترسيدند فلم يدخلوها و رحلوها عن تكريت داخل شهر تكريت نشدند از همانجا رو به راه نهادند تا رسيدند به اعسا از آنجا نيز گذشتند به دير نصرانى عروه رسيدند از آنجا هم عبور كردند رسيدند به صليتاء و از آنجا هم گذشتند تا آنكه رسيدند به وادى النخله شب را در وادى النخله بسر بردند.
ابو مخنف مى‏نويسد: سپاه كفرآئين پسر اسراء را از آن منزل كوچ دادند و طى منازل و قطع طريق كردند تا رسيدند به ارمينا و در آنجا توقف ننمودند و ساروا حتى وصلوا الى بلد يقال لبنا عبور كردند تا آنكه رسيدند به بلد لبنا آن بلد معموره بود پرجمعيت مقابل است با مدينه مرشاد شيخ طريحى عليه الرحمه مى‏نويسد اهل بيت را به مرشاد بردند و نيز ابو مخنف مى‏نويسد به لبنا على اى نحو كان چون اسيران خونين دل را بدان منزل رسانيدند خبر به شهر لبنا دادند جمعيت آن شهر بيرون آمدند فخرجت المخدرات من خدورهن و الكهول و الشبان ينظرون الى رأس الحسين (عليه السلام) و يصلون عليه و على جده و ابيه و يلعنون من قتله الخ مرد و زن از صغير و كبير و پير و جوان حتى مخدرات پشت پرده بيرون آمدند و نظر بر سر مطهر نورانى امام حسين (عليه السلام) مى‏كردند و صلوات بر او و پدر و جدش مى‏فرستادند و لعنت بر قاتلان حضرت مى‏نمودند و نيز لشگر را فحش و دشنام مى‏دادند و مى‏گفتند يا قتلة اولاد الأنبياء اخرجوا من بلدنا اى كشندگان اولاد انبياء از شهر ما بيرون رويد اينجا نمانيد آن سپاه روسياه چون اين واقعه بشنيدند فرستادند آن شهر را خراب كردند و رحلوا من لبنا از آنجا كوچ كردند و ساروا حتى و صلوا الى الكحيلة.

واقعه منزل كحيله

چون سپاه ابن زياد ملعون به كحيله رسيدند به اهل آن بلد پيغام دادند كه ما را بايد شما ملاقات كنيد با آذوقه و علوفه فان معنا راس الحسين (عليه السلام) زيرا كه حامل سر امام مى‏باشيم و به شام مى‏رويم فرمان ابن زياد را فرستادند كه بايد عمال و حكام بلاد و امصار به استقبال لشگر ما بدر آيند شهر را آئين ببندند آب و آذوقه را دريغ ندارند لهذا والى كحيله لشگر را سيورسات فرستاد علمهاى بشارت به جلوه در آورد و امر بالا علام فبشرت و المدينة فزينت فتداعت الناس من كل جانب و مكان شهر را زينت كردند مردم از هر جانب بيرون آمدند والى ملعون با خواص خود تا سه ميل به استقبال رفت مردم از يكديگر مى‏پرسيدند چه خبر است ديگرى مى‏گفت سرها و اسراى خارجى را به شام مى‏برند كه ابن زياد در ارض عراق آنها را كشته است يكى در ميان اين جمعيت كه از واقعه مخبر بود گفت واى بر شما لال شويد و خارجى نگوئيد والله هذا راس الحسين (عليه السلام) چون آن جماعت اين سخن را شنيدند به گريه و ناله در آمدند چهار هزار سوار هم عهد شدند و نيز سوگندهاى غلاظ و شداد خوردند كه سپاه ابن زياد را به قتل برسانند و سرها را ببرند و به بدنها ملحق كنند و اسرا را نجات بدهند تا اين فخر از براى ايشان الى يوم القيمه بماند اما جاسوسان خبر از براى لشگر ابن زياد بردند كه جماعت اوس و خزرج كه چهار هزار سوار مكمل يراقند عازم حمله‏اند دانسته باشيد كوفيان بى آزرم از ترس وارد به كحيله نشدند بلكه از راه منحرف شدند و راه تل اعقر را پيش گرفتند و به تعجيل هر چه تمامتر خود را به منزل جهنيه رسانيدند.

واقعه منزل جهنيه

عامل وى را خبر دادند كه سر حسين بن على (عليه السلام) با ما است و از جانب ابن زياد بسوى يزيد مى‏رويم بايد به استقبال ما بيائى و آذوقه و علوفه حاضر كنى شهر را زينت كردند علمها به جلوه آوردند مردم به استقبال در آمدند چون دانستند كه ايشان سر امام عالم امكان (عليه السلام) را همراه دارند سى هزار جمعيت شوريدند بناى مخاصمت گذاشتند خيال آن داشتند كه سرها و اسيران را بگيرند كه لشگر از آن شهر فرار كردند.

واقعه منزل موصل

چون لشگر ابن زياد در اثناى راه خود به نزديك موصل رسيدند كس به امير موصل فرستادند و پيغام دادند كه شهر را بياراى و به استقبال ما بيرون آى و طبقهاى زر و سيم مهيا ساز تا بر ما نثار كنى به آمدن ما در منزل تو و نيز افتخار بر تمام حكام ديار كن زيرا كه سر حسين بن على (عليه السلام) و برادران و ياران او همراه است و اهل بيت او را نيز از خانم و كنيز با ديده‏هاى اشگ ريز مى‏آوريم والسلام عمادالدوله كه حاكم موصل بود اهل شهر را جمع كرد و صورت حال را با ايشان در ميان آورد گفت اى قوم زنهار باين سخن تن ندهيد و بدين نصيحت همداستان نباشيد اصلا نه استقبال كنيد و نه اين جماعت را به شهر خود راه بدهيد زيرا اين كار براى شما عار و شكست است.
رعايا گفتند:
اى امير خدا تو را خير دهد، تو هميشه به رعايا مهربان بوده و هستى آنچه فرمائى اطاعت مى‏كنيم، پس موصليان آب و آذوقه فرستادند و پيغام دادند آمدن شما به شهر ما مصلحت نيست اين آذوقه را بگيريد و هر كجا كه مى‏خواهيد برويد، آن جماعت از اين جواب در خشم شدند از پشت شهر انداختند جائى كه در يك فرسخى شهر واقع بود فرود آمدند سر مطهر منور امام (عليه السلام) را از نيزه فرود آوردند و در آنجا سنگ بزرگى بود روى آن سنگ نهادند قطره خونى از سر مبارك بر آن سنگ چكيد و آن خون در ميان سنگ نهان شد هر سال روز عاشوراء از آن سنگ خون تازه مى‏جوشيد، مردمان از اطراف و اكناف و نواحى مى‏آمدند و دور آن سنگ حلقه ماتم مى‏زدند و به مراسم عزادارى مشغول مى‏شدند و به همين منوال بود تا زمان عبدالملك مروان عليه اللعنة و العذاب كه آن سنگ را از آن مقام برداشتند و ديگر كسى از آن سنگ نشانى پيدا نكرد وليكن اهل موصل در آن موضع قبه و بارگاهى ساختند و او را مشهد النقطه نام نهادند هر سال كه ماه محرم مى‏شود مردم در آنجا آمده و مراسم عزاء بجاى مى‏آورند.
صاحب روضة الشهداء مى‏نويسد:
چون اهل موصل لشگر ابن زياد را به شهر خود راه ندادند شمر لعين با تابعان خود در بيرون شهر شب را منزل كردند صبح رو به شهر نصيبين نهادند.

واقعه منزل نصيبين

چون اهل بيت رسالت را آن قوم ضلالت آئين به نزديكى شهر نصيبين آوردند سرها را از صندوقها بدر آوردند و بر نيزه‏هاى بلندى زدند و در نظر اهل بيت جلوه دادند فلما رات زينب راس اخيها بكت و انشات تقول همينكه چشم عليا مكرمه زينب خاتون بسر برادر افتاد با چشم گريان اين ابيات را انشاء نمود زبانحال آن مخدره‏

اتشهرونا فى البرية عنوة كفرتم برب العرش ثم نبيه لحاكم اله العرش يا شر امة   و والدنا اوحى اليه جليل كان لم يجئكم فى الزمان رسول لكم فى لظى يوم المعاد عويل

معين صاحب روضه مى‏نويسد كه لشگر كس بنزد حاكم نصيبين فرستادند كه نام او مقصود بن الياس بود كه شهر را بيارائيد و به استقبال بدر آئيد يامرونه بتزئين البلد و القرى و تحسين الضيافة و القرى دخلوها فى كبكبة عظيمة بعد از آراستن شهر و آوردن اسيران به در دروازه و ديدن تماشائيان فمالبثوا الا ان برقت سحابة عليهم ببرق من القهر الالهى ناگاه به قدرت الهى از ابر قهر و غضب پادشاهى برقى پديد آمد كه يك نيمه شهر را سوخت غوغا در شهر پديدار شد مردمان بهم بر آمده لشگريان خجالت زده از آن شهر به در آمدند قصد مرحله ديگر كردند به شهرى رسيدند كه رئيس آنجا سليمان بن يوسف بود.

واقعه بعد از شهر نصيبين

سليمان را دو برادر بود يكى از آنها در جنگ صفين بدست اميرالمومنين (عليه السلام) كشته شده بود و يكى با اين برادر در حكومت شهر شريك بود و شهر ايشان دو دروازه داشت يكى به سليمان تعلق داشت ديگرى به برادرش چون خبر آمدن لشگر را به شهر شنيدند تهيه و تدارك ديدند و تشريفات چيدند اما در باب ورود به شهر با هم مخاصمه كردند او مى‏گفت بايد از دروازه من وارد شوند ديگرى‏ مى‏گفت از دروازه من ميان دو ناصبى ملعون جنگ در افتاد فقامت الفتنة و هاجت الفساد فاخذ السيوف من الجانبين فاخذها و نفذت السهام من الطرفين منافذها و انقطع الأمن و الأمان فقتل سليمان در ميان آن گير و دار. سليمان وارد نيران شد كه لشگر شمر عليه اللعنة از آنجا نيز سراسيمه شده روى به حلب نهادند فانقلبوا من شر المنقلب فانحدروا الى حلب.
در كامل السقيفه مى‏نويسد:
عبور لشگر كفرآئين پسر زياد پليد به ميا فارقين‏(97) افتاد در اين منزل كه لشگر عبور كرده‏اند از جاده سلطانى و اصلى نرفتند بلكه از ترس محبان اهل بيت عليهم السلام از بيراهه حركت كردند لهذا ترتيبى از حركت ايشان در كتب مقاتل نيست فقط نامى از منازلى كه به آن گذشته‏اند برده شده و آنها عبارتند از:
اندرين چنانچه در كامل السقيفه آمده و ديگر شهر ايمد چنانچه صاحب روضه نام آن را برده.
در مقتل ابو مخنف است كه از نصيبين به عين الورده و از آنجا به ناصر جمان و از آنجا به دوغان عبور كردند.
در نسخه ديگر ابو مخنف آمده كه از عين الورده به دعوات رفتند و از والى آنجا درخواست استقبال نمودند والى با طبل و نقاره به استقبال آن كفر كيشان آمد و سپاه را از دروازه اربعين به شهر وارد نمود سپس از آنجا به حلب رفتند.

واقعه شهر حلب

ابو مخنف مى‏نويسد:
شهر حلب را براى ورود اسيران و سرهاى آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) زينت كردند و زينت المدينة و ضربت الطبول و اشهروا حريم آل محمد مردم با ساز و نقاره اهل بيت رسالت را وارد شهر كردند حريم آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را با كمال خوارى و زارى به آن حالتيكه شرح داديم از كوچه و بازار حلب عبور دادند تا به منزلگاه رسيدند سرها را از نيزه‏ها بزير آوردند ثم نصبوا الرأس فى رحبة هناك من وقت الزوال وقت العصر يعنى سر مطهر امام (عليه السلام) را از وقت زوال ظهر تا وقت غروب بر رحبه نصب كرده بودند و مردم دسته دسته به تماشا مى‏آمدند و مى‏رفتند شيعيان و محبانى كه تك تك در ميان ايشان بودند بعد از شناختن سر امام (عليه السلام) زار زار مى‏گريستند و صلوات بر حضرت و جد و پدرش مى‏فرستادند اما جهله و اراذل در پاى سر مطهر فرياد مى‏كردند مردم تماشائى بيائيد هذا رأس خارجى خرج بارض العراق على يزيد بن معاوية اين صدا بگوش زينب و حرم امام (عليه السلام) رسيد زنها خود را مى‏زدند و سينه مى‏كوبيدند گريه و ناله آغاز مى‏كردند ابو مخنف مى‏گويد آن رحبه كه سر مطهر امام را بر او نصب كرده بودند اكنون در شهر حلب موجود است لا يجوز فيها احد الا تقضى له حاجة هر دردمند مستمندى كه پناه به آن مى‏برد دردش دوا و حاجتش روا مى‏شود اما لشگر آنشب در حلب به عيش و عشرت بسر بردند يتمالون من الخمر از كثرت آشاميدن شراب حالت خود را خراب كردند طعامهاى رنگارنگ حرام مى‏خوردند اما اهل بيت رسالت با چشم پر آب در منزلى خراب از سوز دل و خستگى و بيمار دارى تا صبح به خواب نرفتند فعند ذلك يبكى على بن الحسين (عليه السلام) و يقول پيوسته از حال نقاهت گريان بود و مى‏فرمود:

ليت شعرى هل عاقل فى الدجى انا نجل النبى ما بال حقى نكروا حقنا فاؤا علينا   بات من فجعة الزمان يناجى ضايع فى عصابة الاعلاج يقتلون بخدعة و لجاج

وقايعى كه در راه شام اتفاق افتاد ولى مكان آنها معلوم نشده

از جمله واقعه‏اى است كه ابن شهر آشوب و سيد جزائرى در مناقب به اندك اختلافى در عبارت روايت مى‏كنند كه ابو لهيفه شبى گفت وقتى مشغول طواف بيت الله بودم ديدم مردى به پرده كعبه آويخته مناجات مى‏كند و مى‏گويد اللهم اغفرلى و ما اراك فاعلا اى خداى يگانه و اى صاحب خانه گناه مرا ببخش و مرا بيامرز هر چند كه مى‏دانم نخواهى آمرزيد با وى عتاب كردم و گفتم اى بنده خدا از خدا شرم كن و اين چنين مگو زيرا اگر گناهان تو بقدر برگ درختان و عدد قطرات باران باشد همينكه توبه كنى و طلب مغفرت بنمائى هر آينه خدا ترا مى‏آمرزد فانه غفور رحيم.
در جواب گفت: من از رحمت خدا نا اميدم بجهت آن جفائى كه از من سرزده.
گفتم چيست؟
گفت بيا در كنارى تا بگويم: اعلم انا كنا خمسين نفرا ممن سار مع رأس الحسين الى الشام اى مرد بدانكه من از جمله پنجاه نفرى بودم كه سر مطهر منور فرزند خيرالبشر را بسوى شام مى‏برديم روز راه‏ مى‏رفتيم سر بر نيزه بود شب كه ميشد سر عزيز زهرا را در تابوتى مى‏نهاديم و در حوالى آن مشغول خوردن شراب مى‏شديم يكى از شبها بعد از شراب و مستى كه من در آنشب با رفقا هم رنگ و همراه نبودم و شراب نخوردم در نيمه شب كه هوا تيره و تار بود ناگاه ديدم رعد و برقى آشكارا گشت و درهاى آسمان گشوده گشت آدم صفى الله و نوح نجى الله ابراهيم خليل الله اسمعيل ذبيح الله موسى كليم الله عيسى روح الله با محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) رسول الله از آسمان فرود آمدند جبرئيل با فوجى از ملائكه همراه آنها بود آمدند تا به نزديك تابوت رسيدند جبرئيل پيش آمد سر تابوت را گشود و سر مطهر پسر فاطمه عليها السلام را بيرون آورد به سينه چسبانيد و لبهاى وى را بوسيده داد بدست پيغمبران همه آن سر را گرفتند و با كمال مهربانى بسينه نهاده و لبهاى نازنين او را بوسيدند تا اينكه نوبت به پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد رسولخدا آن سر مطهر را خيلى بوسيد و بسيار اشگ ريخت مثل اينكه پدر بر پر نوحه خوان باشد پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نوحه گرى مى‏كرد و انبياء او را تسليت مى‏دادند و آن سرور آرام نمى‏گرفت پس ديدم جبرئيل عرض كرد يا رسول الله خدا مرا فرمان داده كه بفرمان تو باشم اگر امر فرمائى رشته زمين را بكشتم و زلزله در زمين اندازم عليها سافلها بنمايم كما آنكه شهر لوط را سرنگون كردم پيغمبر فرمودند اى جبرئيل آخر قيامتى هست صبر مى‏كنم تا آنروز با ايشان مخاصمه كنم باز رسول خدا گريه آغاز كرد ملائكه از گريه رسول خدا ملول شدند آمدند پاسبانان سر را بگيرند و بقتل برسانند چون بمن رسيدند فرياد كردم يا رسول الله الأمان الأمان بخدا من در قتل فرزندت حسين (عليه السلام) همراهى نكردم و راضى هم نبودم بفعال اين قوم مرا ببخش فرمود واى بر تو آيا همراه اين قوم نيستى و نظر بر بيچارگى و مظلومى اهل بيت من نمى‏كنى؟
عرض كردم چرا.
فرمود لا غفر الله لك خدا ترا نيامرزد پس پيغمبر رو كرد به ملك موت فرمود دست از وى بدار كه او خود خواهد مرد من از آن وحشت از جا جستم و فى المناقب اصبحت رأيت اصحابى كلهم جاثمين رمادا صبح بود ديدم تمام رفقا يك به يك خاكستر شده‏اند صاحب روضة الشهداء هم واقعه را به اختلاف جزئى نقل مى‏كند مى‏گويد آن شخص نامش ابو الحنوق بود و گفت پس از آنكه پيغمبر خدا فرمود بيدار شدم ديدم نيمه صورتم سياه شده است و هنوز مى‏سوزد.

واقعه دير راهب

در كتاب فوادج الحسينه از حسين بن محمد بن احمد رازى و او از شيخ ابو سعيد شامى نقل مى‏كند و معين الدين هم در روضة الشهداء از ابى سعيد دمشقى روايت مى‏كند كه گفت من همراه آن جماعت بودم كه سر امام (عليه السلام) و عيالات را به شام مى‏بردند چون نزديك دمشق رسيدند خبر در ميان مردم افتاد كه قعقاع خزاعى جند جندا و هيأ جيشا لشگرى جمع آورده و مى‏خواهد بر لشگر ابن زياد شبيخون زند و سرها را با اسرا بستاند سرداران لشگر مضطرب شده و به احتياط تمام مى‏رفتند شبانگاه به منزلى رسيدند كه در آنجا دير محكمى بود كه نصرانيها در آنجا مسكن داشتند رأى لشگر بر آن قرار گرفت كه آن دير را پناهگاه خود سازند تا اگر كسى شبيخون آرد كارى نتواند كند پس شمر ملعون به در دير آمد و بزرگ دير را طلبيد فطلع شيخ من سطح الحصار فالتفت الى اليمين و اليسار پير دير از بام حصار نظرى بر يمين و يسار كرد ديد بيابان را لشگرى بى پايان گرفته پرسيد چه مى‏گوئيد و چه مى‏خواهيد شمر گفت ما لشگر عبيدالله زياديم از كوفه به دمشق مى‏رويم پرسيديم به چه كار متوجه شام شده‏ايد شمر گفت شخصى در عراق بر يزيد ياغى شده بود و ما به حرب او رفتيم او را با كسان او كشتيم اكنون سرهاى ايشان را بر سر نيزه كرده‏ايم و عيال و اهل بيت او را اسير كرده‏ايم و از براى اميرالمومنين يزيد مى‏بريم آن مرد نصرانى نگاه بسوى سرها كرد فرارى رؤسا مشرقة طالعة على الفضاء من افاق الاسنة و الرماج كان كلا منها نجم من السماء لاح شيخ نصرانى نگاهى به آن سرهاى نورانى كرد ديد هر يك مانند ستاره درخشان از آسمان نيزه و سنان طلوع كرد و تمام صحرا را روشن نموده نصرانى پرسيد سر بزرگ اينها كدامست اشاره به سر مبارك امام (عليه السلام) كرد و رأس مبارك را نشان داد پير نصرانى از روى تامل نگاهى به آن سر مطهر نمود حالش منقلب و دگرگون گشت و هيبت و جلال آن حضرت نصرانى را مات نمود سستى در اعضاء و جوارح او افتاد گرد حزن و ملال در دلش نشست.

سرى پر خون كه سى جا خورده شمشير سرى پر خون دو چشمش بود گريان   دهان و جبهه خورده ناوك تير نظر مى‏كرد بر طفلان ويلان

پير مرد نصرانى پرسيد كه از دير من چه مى‏خواهيد شمر ملعون گفت شنيده‏ايم جمعى از دوستان و هواداران اين سر خبر شده و جمعيت كرده متفق شده‏اند كه بما شبيخون آرند اين سرها و اسرار از ما باز ستانند امشب مى‏خواهيم در دير مستحصن شويم و فردا كوچ كنيم پير مرد گفت لشگر شما بيشمار است و دير من گنجايش اين جيش را ندارد ولى از براى دفع دشمن و رفع ضرر سرها و اسرا را به دير بياوريد و خود گرداگرد دير باشيد شب را آتش بيفروزيد و هشيار بمانيد تا از شبيخون ايمن باشيد شمر گفت نيكو مى‏گوئى فوضعوا الكريم فى صندوق شديد و قفلوه بقفل حديد پس سر امام را در صندوق محكم نهادند و قفل بر آن زدند هر كه از لشگريان را گفتند همراه صندوق به دير در آئيد و شب پاسبانى كنيد از واقعه ابوالحنوق ترسيده بودند اقدام نكردند اما همين قدر صندوق را آوردند در ميان دير در اطاق نهادند و قفل بر در آن خانه زدند و برفتند امام زين العابدين (عليه السلام) را با ساير اسيران در آنجا منزل دادند فلما مضى شطر من الليل چون پاره‏اى از شب گذشت راهب نصرانى بيرون آمد دور آن اطاق كه سر بريده امام آفاق بود طواف مى‏كرد ناگاه ديد آن خانه بى شمع و چراغ چنان روشن و منور است كه گويا صد هزار شمع و چراغ در آن افروخته‏اند فرأه انه يظهر كانه فيه الف شمع معنبر پير راهب از آن عجائب تعجب كرد با خود گفت اين روشنى از كجا باشد در اين خانه كه روشنى نبود اين هذا النور و الضياء ولم يطلع قمر و لا بيضاء هنوز كه روز طالع نشده و آفتاب و ماه كه سر نزده است‏ يا رب اين خورشيد رخشان از كدامين كشور است قضا را در پهلوى آن خانه خانه‏اى بود كه روزنه‏اى داشت پير در آن خانه در آمد و از آن روزنه نگاه كرد ديد اين روشنى از آن صندوق ساطع است و هر دم زياد مى‏شود كم كم روشنائى افزون مى‏گرديد تا بجائى رسيد كه هيچ ديده تاب مشاهده آن نور نداشت.

شعر

دردا كه هيچ ديده ندارد در اين جهان آنجا كه كرد بارقه نور او ظهور   تاب اشعه لمعات جمال او گو عقل دم مزن كه ندارد مجال او

الحاصل بعد از غلبه آن نور سقف خانه بشكافت و هبط من السماء هودج و طلعت منه خاتون وضيئة و احتفت حواعر بديع و الجمال هودجى از نور بزمين آمد در ميان آن هودج خاتونى نورانى بود كه مثل قرص خورشيد از ميان عمارى بيرون آمد كنيزان بسيارى كه به جوارى دنيا نمى‏ماندند در اطراف وى حلقه زده بودند و چند كنيزى پاكيزه روى فرياد طرقوا طرقوا بر مى‏كشيدند كه راه دهيد راه دهيد مادر همه آدميان حوا و صفيه مى‏آيد بعد از او هودجى ديگر با حوريان پرى پيكر آمدند و طرقوا مى‏گفتند راه بدهيد كه حرم خليل ساره خاتون مى‏آيد ثم نزل هودج آخر پس هودجى ديگر با حوريان قمر منظر آمدند كه راه بدهيد هاجر مادر اسمعيل ذبيح مى‏آيد هودج ديگر با حورى خورشيد صورت آمدند طرقوا گفتند مادر يوسف صديق راحيل آمدند هودج ديگر آمد كه كلثوم خواهر موسى كليم آمد هودج ديگر آسيه خاتون زوجه فرعون آمد محمل ديگر با جمعى ديگر آمدند كه مادر عيسى (عليه السلام) مريم بنت عمران مى‏آيد هودج ديگر با خروش عظيم و غوغا پيدا شد كه اينك خديجه خاتون حرم سيد انبياء مى‏آيد فاقبلن جميعا الى الصندوق تمام اين مخدرات و حوارى با گريه و زارى دور صندوق جمع شدند دست آوردند در صندوق را گشودند سر پر خون امام مظلوم را بيرون آورده دست بدست دادند و زيارت مى‏كردند و صلوات مى‏فرستادند فاذا بصرخة عالية صار البيت منها ضجة واحدة راهب نصرانى گويد ناگاه ديدم ناله و زارى عظيم برپا شده كه گويا خانه از جا كنده شد و حبطت هودجة تضى كعين البيضاء هودجى مثل چشمه خورشيد در كمال ضياء بزير آمد كنيزانى چند با گريبانهاى دريده پيراهنهاى مندرس و حرير و استبرق بر تن پاره كرده با موهاى افشان و گيسوان پريشان حسين حسين گويان آمدند آن هودج را كنار صندوق بر زمين نهادند ناگاه بانگى بر آن راهب ترسا زدند كه اى شيخ نصرانى نگاه مكن فان فاطمة سيدة النساءها بطة من السماء زيرا فاطمه زهراء سيده نساء العالمين با موى پريشان از آسمان بزير آمده مى‏خواهد سر پسرش را زيارت كند پير راهب گفت من از آن صيحه بيهوش افتادم چون بهوش آمدم حجابى پيش چشم خود ديدم كه ديگر اطاق و كسان در آن را نمى‏ديدم ولى صداى نوحه و ندبه ايشان را مى‏شنيدم كه همه ناله و زارى و بيقرارى داشتند ليكن در ميان آنهمه ناله و زارى صداى يك زنى به گوش من آمد مثل مادرى كه بر پسرش نوحه كند راهب گفت ديدم آن مخدره كه از همه بيشتر افغان داشت مى‏فرمود:
السلام عليك ايهاالمظلوم الحريب السلام عليك ايهاالشهيد الغريب السلام عليك يا ضياء العين و مهجة قلب الام يا حسين قتلوك و من شرب الما منعوك اى مظلوم مادر و اى شهيد مادر اى غريب مادر حسين جان و اى نور ديده عطشان آخر ترا لب تشنه كشتند نور ديده غمگين مباش كه من داد تو را از خصم مى‏ستانم.
پير راهب از استماع ناله و افغان سيده زنان مدهوش افتاد چون به هوش باز آمد از آن عمارى و اهالى نشانى نديد برخاست از آن خانه بيرون آمد قفلى كه آن مدبران بر در آن خانه زده بودند شكست وارد اطاق شد رفت به سر صندوق كه سر مطهر در او بود او را برگشوده ديد نور از آن سر ساطع و لامع بود در پاى آن صندوق بخاك غلطيد و بسيار گريست پس سر را از صندوق بيرون آورده و با مشگ و گلاب بشست و سجاده نفيسه ظريفه گسترد و اوقد عنده شمعا معنبرا كافوريا ثم جلس على ركبتيه و جعل ينظر اليه و يبكى عليه بدم منسجم و تأوه مضطرم شمع كافورى در اطراف سجاده روشن كرد پس از روى حيرت نگاه بدان سر نورانى مى‏كرد و اشگ مى‏باريد و آه سوزان از دل مى‏كشيد پس بزانوى ادب در آمد و رو به آن سر كرد با گريه و زارى گفت اى سر سروران عالم و اى مهتر بهتر اولادان آدم يقين كردم كه تو از آن جماعتى كه صفات ايشان را در تورية موسى و انجيل عيسى خوانده‏ام هستى بحق آن خدائى كه ترا اين جاه و منزلت داده كه تمام محترمات سرادقات عصمت و جلال و خواتين خيام عزت و اجلال بديدن تو آمدند و از براى تو گريه و ناله و نوحه كردند مرا بگو كيستى و چه كسى فاجابه الكريم بعناية العليم الحكيم فى الحال بفرمان حضرت ذوالجلال سر مطهر امام حسين (عليه السلام) به سخن در آمد گويا فرمود اى راهب من ستم رسيده دوران و محنت زده جهانم من كشته تيغ كوفيانم آغشته بخون ز شاميانم آواره شهر و خاندانم فرزند پيمبر زمانم.
راهب عرض كرد: فدايت شوم از اين آشكارتر بفرما.
امام (عليه السلام) فرمود اى راهب از حسب و نسب مى‏پرسى يا از تشنگى سوال مى‏كنى اگر از نسب مى‏پرسى من فرزند پيغمبر برگزيده‏ام من پسر والى پسنديده‏ام.

شعر

من نور دو چشم مصطفايم نى نى كه غريب مستمندم سردفتر خاندان خويشم   فرزند على مرتضايم مهموم شهيد كربلايم قربانى حضرت خدايم

آن سرور تمام مصائب خود را كه در عراق از كوفى پر نفاق ديده بود براى راهب بيان كرد و آن پير تا صبح به آه و ناله بسر برد يتاوه و يتلهف و يبكى و يتاسف پس از دير خود به در آمد تمام جمعيت خود را كه در حصار بودند جمع كرد آنچه ديده و شنيده بود همه را راهب ترسا براى نصارى نقل كرد و اشگ ريخت همه را به گريه در آورد به نحوى كه همه گريبانها چاك زدند و خاك بر سر ريختند همه به آن حالت نزد حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) آمدند و هو فى قيد الاسرو الذلة و حوله من اليتامى و الثواكل فى مجلس عديم السقف چون چشم نصارى بر آن سرور افتاد ديدند يك مشت زن اسير در قيد و زنجير به ريسمان بسته اطفال پريشان حال بروى خاك خوابيده در منزل ويرانه قرار دارند صاحوا و بكوا تمام صيحه از دل بر آوردند گريستند زنارها دريدند در قدمهاى امام سجاد (عليه السلام) افتادند كلمه شهادت بر زبان جارى نموده مسلمان شدند و آن پير نصرانى تمام واقعات را كه در عالم خلصه ديده بود از براى امام (عليه السلام) بيمار نقل نموده و عرض كرد فدايت شوم ما را اذن ده تا از اين دير بيرون رويم بر سر اين طايفه شبيخون آريم و دل خود را از ظلم اين ظالمان خالى كنيم اگر كشته شديم جانهاى ما فداى شما باد امام (عليه السلام) در حق ايشان دعاى خير فرمود اسلام ايشان را قبول كرده فرمود اين طايفه را بخود واگذاريد زود است كه جزاى خود را ببينند و به سزاى خويش برسند.
ولا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون.
و ما را جز تسليم و رضا چاره‏اى نيست.