مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۳۹ -


احضار ابن زياد پليد اهل اهل بيت‏امام (عليه السلام) را از زندان به مجلس خود و سخن گفتن با ايشان

شب دوازدهم محرم اهل بيت امام (عليه السلام) در زندان ابن زياد مخذول بسر بردند و پس از طلوع صبح دوازدهم و بسر آمدن آن شب غم بار و خون‏انگيز درب دارالاماره را گشودند و آب و جاروب كردند امراء و اعيان و وزراء و اركان روى ببارگاه آوردند ابن زياد بد بنياد با كمال تفرعن مانند نمرود و شداد آمد و بر تخت سلطنت پا نهاد ملحدين و كفار و منافقين و اشرار بر حوالى وى جمع آمدند و هر يك در مقام خود قرار گرفتند فراشان و قراولان در درب دارالاماره با سپاه بيرون از شماره صف در صف زدند فامر اللعين فى النشأتين باحضار راس الحسين فى طشت من اللجين ابن زياد فرمان داد برويد سر سلطان شهيدان حسين ابن امير مومنان را در طشت طلا بگذاريد و در حضورم حاضر كنيد فاحضره عنده و ساير الرؤس منصوبة على الأخشاب بالباب پس سر سلطان مظلومان را آوردند و در حضور آن كافر گذاشتند و نيز ساير سرها را كه قريب دويست سر بود در دارالاماره نگاهداشتند اراذل و اوباش رنود و قلاش به تفرج و تماشا جمع شده بودند و آن سرهاى نورانى بر بالاى نيزه مانند شمع تابان و مشعل فروزان بود ثم امر باحضار الأسارى ذكورا و اناثا من السجن فى المجلس حكم ديگر آنكه اسيران آل رسول و دختران فاطمه بتول را امر نمود از زندان بيرون و به مجلس حاضر نمايند اهل عناد بحكم ابن زياد روى بزندان آوردند و با كعب نى و تازيانه ذكور و اناث سلسله عليه نبويه را از زندان بيرون آوردند مانند حلقه‏هاى زنجير بهم پيوستند و با نهايت ذلت رو به قصر ابن زياد نهادند فادخلوهم عليه و الراس بين يديه و واقفوهم اجمع لديه با اين حالت اسيران را وارد كردند و در حضور ابن زياد ايستاده واداشتند مردان اسير همه سر بزير دختران صغير لرزان زنان مو پريشان پشت يكديگر پنهان و از نامحرمان گريزان فاطرق عنده رجالهم و استترت نسائهم بعضهن بالشعور المنشوره عصمت خدا خواهر و دختر سيدالشهداء در ميان اين همه نامحرم بى ستر و بى حجاب بى معجر و نقاب ايستاده بعضى صورت خود را بساعد و بند دست مى‏پوشيدند و بعضى به آستين ستر مى‏نمودند و بعضى با مقنعه كهنه و مندرس حجاب مى‏نمودند و بعضى موى پريشان بصورت افشان داشتند مثل ماه تابان در ابر گيسو پنهان بودند و بعضى خود را در پيش او مخفى مى‏نمودند و جلادها با شمشيرهاى برهنه در اطراف ايستاده دختران فاطمه از ترس و واهمه مانند بيد مى‏لرزيدند جمعيت عام در قصر ازدحام نموده بودند كه عبارت خبر اين است و اذن للناس اذنا عاما گفته بود هر كه مى‏خواهد تماشا بيايد بيايد حاجب چوب منع جلو احدى نگذارد بناء عليهذا مجلس مشحون باصناف خلايق و اختلاف طرايق بود امام بيمار چون با تن تب دار و با زنجير در حضور ابن زياد ايستاده فرمود سنقف و تتفون و نسئلن و تسئلون و انتم لا تعدون و لا ترون لرسول الله جوابا عنقريب ما و شما در حضور رسول خدا خواهيم ايستاد و شما جوابى براى آن حضرت نداريد.
به گفته ابو مخنف در مقتل ابن زياد مخذول كلام آن حضرت را شنيد ولى جواب نداد.
و اما عليا مخدره زينب كبرى:
اما عليا مكرمه معصومه زينب كبرى دختر فاطمه زهرا چون مقنعه و نقاب درستى نداشت با آن زنان اسير در يكجا ايستاد از زنهاى اسير جدا شده خود را بگوشه مجلس رسانيد جمعى از كنيزان چادر دار دور آن مخدره را گرفتند و آن ناموس خدا مانند شمس الضحى در ميان آن كنيزان پنهان گرديد و گيسوان پريشان حامل صورت نمود.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايند:
فدخلت زينب اخت الحسين فى جملتهم متنكرة و عليها ارذل ثيابها فمضت حتى جلست ناحية من القصر و حفت بها امائها عليا مكرمه متنكرة داخل مجلس شد يعنى به نحوى وارد شد كه كسى او را نشناسد با لباسهاى كهنه مندرس كه همه پاره پاره بود در ميان جمعى از كنيزان بود رفت در گوشه قصر نشست كنيزان در گرد آن خاتون حلقه زدند ليكن ابن زياد فهميد كه در ميان كنيزان آن مخدره مجلله‏ پنهانست و خود را متنكرة مى‏دارد مى‏خواهد كسى او را نشناسد پرسيد من هذه التى انحارت فجلست ناحية من القصر اين زن متكبره كه بود كه از زنها جدا شده و رفت در گوشه قصر نشست جواب او را كسى نداد.
مرتبه دوم پرسيد، باز جواب نيامد مرتبه سوم كه اين سوال را نمود، يكى از كنيزان گفت:
هذه زينب بنت فاطمة عليها سلام الله

شعر

اينست كه كرده‏اى تو خوارش اين زينب خواهر حسين است   انداخته‏اى ز اعتبارش كز كف شده صبر و اختيارش

ابن زياد همينكه دانست آن مخدره نتيجه احمد مختار و بضعه حيدر كرار است مادر يتيمان و طفلان بى پدر است دختر زهراى بتولست خواهر حسين مقتول ناموس خداى اكبر است عمه شاهزاده على اكبر است بخاطرش گذشت سر سلامتى بدهد آن ستمديده را كه داغ شش برادر ديده و از مرگ هيجده جوان قدش خميده سرش در دروازه كوفه شكسته شب گذشته در ميان زندان گرسنه و تشنه با اطفال بى پدر خون جگر بسر برده قال لها الحمدلله الذى فضحكم و قتلكم و كذب احدوثتكم ابن زياد خطاب به عليا مخدره نمود و گفت:
حمد مى‏كنم خدائى را كه شما را مفتضح نمود، مردان شما را كشت و دروغتان را ظاهر كرد.
دختر اميرالمومنين (عليه السلام) طاقت نياورده، فرمود:
الحمدلله الذى اكرمنا بنبيه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا يعنى حمد مى‏كنم خداى را كه ما را گرامى به پيغمبر خود محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) كرد و پاك كرد ما را از هر رجس و گناهى ظالم رسوا نمى‏شود مگر فاسق دروغ نمى‏گويد مگر فاسق و فاجر ما سلسله از فساق و فجار نيستيم آنها غير از ما مى‏باشند يعنى توئى.
ابن زياد گفت:
اى دختر على كيف رايت صنع الله باهل بيتك ديدى خدا با برادران و خويشاوندانت چه كرد و چگونه آنها را خوار و نگون نموده؟
عليا مخدره فرمود:
كتب الله عليهم القتل فبرزوا الى مضاجعهم اى پسر زياد سرنوشت برادرم با يارانش از روز اول قتل و كشته شدن بود و نيز شهادت را قبول كرده بودند و شهيد راه حق شدند اكنون بسوى مرتبه عاليه و خوابگاه متعاليه رفته‏اند سيجمع الله بينك و بينهم فيحاجون اليه و يختصمون عنده زود باشد كه خدا ترا با آنها در يكجا جمع كند و ايشان با تو در حضرت پروردگارى مخاصمت كنند و انتقام برادر مظلوم را از تو باز گيرند.
مرحوم سيد در لهوف فرموده:
سپس عليا مكرمه خطاب به آن پليد فرمودند:
فانظر لمن الفتح يومئد ثكلتك امك يابن مرجانة نگاه كن در آنروز پر سوز از براى كدام رستگار و نجاتست مادرت بعزايت بنشيند اى پسر مرجانه كه خيلى جرأت كردى خاندان رسالت را ويران كردى و اهل بيت رسالت را از پاى در آوردى.
مرحوم مفيد در ارشاد فرمود:
فغضب ابن زياد فاستشاط ابن زياد از سخنان آن مخدره در غضب شد و بعضى حرفهاى سخت زد آنقدر كه عمرو بن حريث داروغه از جاى برخاست نزد تخت آمده و گفت:
ايهاالامير انها امرأة و المرأة لا توأخذ بشى‏ء من منطقها اى امير با يك زن چه قدر سر بسر مى‏گذارى و آنگهى چنين زن داغديده ستم كشيده كه هوش و حواس در سر ندارد.
سپس ابن زياد گفت:
خوب شد كه دل من از كشته شدن برادرت شفا يافت قد شفاالله نفسى من طاغيتك و العصاة من اهل بيتك.
از شماتت آن پليد دل عليا مخدره به درد آمد سر بزير برد و ناليد و فرمود:
لقد قتلت كهلى و ابرزت اهلى و قطعت فرعى و اجتثثت اصلى فان يشفك هذا فقد استفيت.
يعنى اى پسر زياد هر آينه بزرگ مرا كشتى يعنى نخل قامت برادرم حسين را كشته و بر خاك هلاك انداختى و دختران آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه همگى پرده نشينان سرادق عصمت و طهارت بودند بى حجاب گردانيدى يعنى خيمه‏هاى ايشان را به آتش عدوان سوختى و ايشان را اسير دست اشرار نموده بر شتران سوار كرده و در كوچه و بازار در وقت هجوم منافقين و اشرار گردانيدى و اينك در مجلس عام در حضور اين قوم نافرجام احضار نموده‏اى.
اى پسر زياد فروع مرا قطع نموده‏اى يعنى نوجوانان هاشميه و سرو قدان چمن احمديه را كه در عالم مثل و مانند نداشتند مانند برادرم حضرت عباس (عليه السلام) كه ماه بنى هاشم بود و برادر زاده نو داماد حضرت قاسم كه مثل ماه تابان بود و مثل برادر زاده ديگرم على اكبر كه شبيه‏ترين خلق بود به پيغمير (صلى الله عليه و آله و سلم) و فرزندان خود و ميوه‏هاى قلبم همه را پاره پاره كرده‏اى، بلكه بر اطفال كوچك ما مثل برادر زاده‏ام عبدالله فرزند برادرم حضرت امام حسن (عليه السلام) بلكه بر شير خواره مثل على اصغر رحم نكرده‏اى.
اى پسر زياد هيچ مى‏دانى كه چه كرده‏اى؟ والله ريشه مرا از اصل و فرع از بيخ كنده‏اى و بر باد داده‏اى.
اى پسر زياد اگر اين اعمال تو سينه‏ات را شفا داده است پس اى بى حياى شقى ديگر از جان من چه مى‏خواهى كه اراده قتل من دارى؟
پس چون آن ملعون اين سخنان را شنيد روى نحس خود را به جانى حاضران گردانيد و گفت:
هذه شجاعة و لقد كان ابوها شجاعا شاعرا (يعنى اين زن عجيب فصيح و بليغ بوده و كلمات او با سجع و قافيه است، پدر او على بن ابيطالب (عليه السلام) نيز فصيح و بليغ بود و سخنان با شجع و قافيه مى‏گفت و اشعار نيكو انشاء مى‏فرمود.)
پس عليا مكرمه حضرت زينب خاتون سلام الله عليها در جواب او فرمود:
اى پسر زياد زنان را با سجع و قافيه چكار خصوصا من با اين همه گرفتارى و رنج و الم اعتنائى به سجع و قافيه ندارم مرا اين قدر غم و اندوه در سينه و اشگ در ديده هست كه مجال سجع و قافيه نيست.
بلى، قلب پر غمم و سينه پرالمم مرا بر آن داشتند كه كمى از بسيار و اندكى از بى شمار از احوال خود بيان كنم ولى اى پس زياد بدانكه بسى تعجب مى‏كنم از كسى كه شفا مى‏دهد سينه خود را به كشتن امام خود و حال آنكه علم دارد كه در قيامت از او انتقام مى‏كشند.
پس چون ابن زياد ديد كه هر چه با جناب زينب خاتون سلام الله عليها تكلم مى‏كند جواب‏هاى كافى و شافى مى‏شنود بلكه باعث ظهور كفر و افتضاح او مى‏گردد صلاح خود را در اين ديد كه با آن مظلومه ديگر تكلم نكند تا مفتضح نشود، پس روى نحس خود را بطرف جناب عليا مخدره‏ام كلثوم سلام الله عليها كرده پرسيد: اين بانو كيست؟
گفتند: اين بانو ام كلثوم خواهر ديگر امام حسين (عليه السلام) است.
فقال: يا ام كلثوم، الحمدلله الذى قتل رجالكم، فكيف ترون ما فعل بكم يعنى اى ام كلثوم حمد خداوند را كه كشت مردان شما را، پس چگونه ديديد آنچه را كه بر سر شما آمد؟
فقالت: يابن زياد لئين قرت عينك بقتل الحسين فطال ما قرت عين جده (صلى الله عليه و آله و سلم) به پس جناب ام كلثوم سلام الله عليها فرمود: اى پسر زياد اگر چشم تو به كشتن برادرم حسين (عليه السلام) روشن شد پس بدان كه طول كشيد زمانهائى كه روشن گرديده بود چشم جدش پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به ديدن او.
و كان يقبله و يلثم شفتيه و يضعه على عاتقه، اى پسر زياد لعنت خداوند بر تو باد رفتار تو با او اين بود كه وى را به قتل رسانيدى و بدن نازنينش را در اين هواى گرم در بيابان انداخته‏اى و سر مقدس او را بر نيزه كرده‏اى و به كوفه آورده‏اى ولى بدان كه رفتار و عادت جدش اين بود كه هر وقت او را مى‏ديد وى را در آغوش مرحمت خود جاى مى‏داد و او را مى‏بوسيد و به لب‏هاى او كه حال بر سر نيزه پژمرده شده است بوسه مى‏زد و مكرر بر دوش خود سوارش مى‏نمود.
فقالت: يابن زياد اعد لجده جوابا فانه خصمك غدا پس فرمود اى پسر زياد براى جدش جوابى آماده كن چه آنكه او در روز حساب خصم تو خواهد بود.
پس آن مكار غدار چون ديد كه جناب ام كلثوم نيز مثل خواهرش عليا مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليهما فصاحت و بلاغت را از پدر بزرگوارش حضرت علوى صلوات الله و سلامه عليه ارث برده و اگر با او سخن بگويد وى را مفتضح و رسوا مى‏نمايد روى خبيث خود را به جانب بيمار كربلا كرد و گفت: من هذا؟
يعنى اين بيمار است؟
در جواب او گفتند: اين جوان على بن الحسين عليهما السلام است.
آن ملعون گفت: أليس قد قتل الله على بن الحسين يعنى مگر نه اين است كه خداوند على بن الحسين را كشت؟
امام (عليه السلام) فرمود: اى شقى مرا برادرى بود كه او را نيز على بن الحسين مى‏خواندند و مردم او را كشتند پس آن مخذول گفت: بلكه خدا او را كشت.
آن حضرت در جواب او اين آيه را خواندند: الله يتوفى الانفس حين موتها.
پس آن بى حيا وقتى فهميد كه اگر با اين بزرگوار نيز هم سخن شود رسوا مى‏گردد در غضب شد و گفت:
لك جرئة على جوابى يعنى اى پسر تو را جرئت آن است كه با من مكابره كنى و هر چه بگويم جواب بگوئى؟
اذهبوا به فاضربوا عنقه او را ببريد و گردن بزنيد.
چون عليا مخدره حضرت زينب اين كلام غم‏انگيز را استماع نمود قالت: يابن زياد انك لم تبق منا احدا فان عزمت على قتله فاقتلنى معه، آن مظلومه فرمود:
اى پسر زياد تو كه احدى از ما را باقى نگذاشتى و همه مردان و جوانان ما را به قتل رساندى از براى ما اسيران محرمى باقى نمانده است مگر اين نوجوان بيمار.
اى پسر زياد اگر اراده كشتن او دارى مرا با او به قتل رسان.
ابن زياد مخذول گوش به التماس آن بانو نداد و فرياد زد اى جلاد، جلاد ارزق چشم داخل مجلس شد و بازوى امام (عليه السلام) را گرفت كه از مجلس بيرون ببرد تمام بانوان محترمه و دختران از جاى برخاسته به دور آن وجود مبارك حلقه ماتم زدند.
مرحوم مفيد در ارشاد و ابن نما عليه الرحمة روايت كرده‏اند كه حضرت زينب سلام الله عليها دست در گردن آن بيمار اسير كرده و فرمود:
اى پسر زياد، حسبك من دمائنا يعنى بس است تو را همان خون‏هائى كه از ما ريخته‏اى والله دست از گردن او بر ندارم تا آنكه اگر او را به قتل رسانى مرا نيز با او بكشى.
در حديث است كه آن شقى ساعتى نظر به جانب ايشان انداخته، ساكت و متحير و متفكر بود، پس رو به حاضران نمود و گفت:
عجب دارم از رحم و محبت خويشى، بخدا قسم چنان گمان كردم كه زينب دوست مى‏دارد او را با فرزند برادرش به قتل رسانم، پس در مقام ترحم بر آمده گفت:
او را واگذاريد همان بيمارى وى را كفايت مى‏كند، پس جلاد دست از ايشان برداشت.
مرحوم سيد بن طاووس روايت كرده است كه در آن وقت جناب سيدالساجدين (عليه السلام) رو به عمه خود كرد و فرمود:
اى عمه جان شما ساكت شويد تا من با اين ملعون سخن بگويم، پس روى مبارك به جانب او كرده فرمود:
اى پسر زياد آيا به كشته شدن مرا مى‏ترسانى، آيا نمى‏دانى كه شهادت كرامت ما و قتل عادت شما است، پس آن ملعون بى حيا امر كرد غل آورده آن بيمار عليل را غل تازه كردند و با زنان و دختران به زندان بردند.
راوى كه يكى از ملازمين ابن زياد بود مى‏گويد: من از مجلس ابن زياد تا زندان به همراه اسيران بودم از هيچ كوچه‏اى نگذشتم مگر آنكه مملو از مرد و زن بود كه همه بر صورت خود مى‏زدند و گريه مى‏كردند تا آنكه ايشان را داخل زندان كردند و درب آن را بستند.
و در حديث ديگر است كه ايشان را به خانه خرابى بردند كه در جنب مسجد كوفه بود.
مرحوم سيد بن طاووس مى‏فرمايد:
حضرت عليا مخدره زينب سلام الله عليها فرمودند:
لا يدخلن علينا بحرة الا ام ولد او مملوكة فانهن سبين و نحن سبينا.
يعنى چون ما را به زندان بردند هيچ زن آزادى بديدن ما نيامد بلكه كنيزان كه از كوفيان اولاد به هم رسانيده بودند با نرسانيده بودند به ديدن ما آمدند زيرا كه ايشان اسير شدگان بودند و ما نيز اسيران بوديم.
بارى آن غريبان در آن زندان گريان و نالان مشغول گريه و زارى و تعزيه دارى گرديدند.

جسارت و اذيت‏هاى پسر زياد مخذول به سر مطهر حضرت سيدالشهداء (عليه السلام)

مرحوم مفيد روايت كرده است كه در صبح روز دوم بعث برأس الحسين فدير به فى سكك الكوفة و قبائلها يعنى آن بى حياى بى دين امر كرد سر حضرت امام حسين (عليه السلام) را در همه كوچه‏هاى كوفه و قبائل اعراب بگردانند.
مرحوم مجلسى در كتاب بحار روايت كرده است كه زيد بن ارقم گويد من بر غرفه خود نشسته بودم نگاه ديدم نيزه‏اى كه سر آن بزرگوار را بر آن نصب كرده بودند محاذى قصر من رسيد، شنيدم اين آيه شريفه را مى‏خواند: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا.
پس، از شنيدن اين آيه از سر آن بزرگوار والله موهاى بدن من راست شد و بر خود لرزيدم و عرض كردم: رأسك يابن رسول الله اعجب اعجب يعنى امر سر تو اى فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عجيب‏تر و غريب‏تر است.
مرحوم ابن شهر آشوب از شعبى روايت كرده است: انه صلب برأس الحسين (عليه السلام) بالصياذف فى الكوفة فتنحنح الرأس و قرء سورة الكهف الى قوله انهم فتية آمنوا بربهم و زدناهم هدى، يعنى همانا بركشيده شد سر مظلوم كربلاء جناب سيدالشهداء بر بازار صرافان در كوفه، پس من خود ديدم كه آن سر مطهر سرفه‏اى كرد و سوره مباركه كهف را تا اين آيه شريفه تلاوت فرمود، پس به كوفيان بى وفا و شاميان پر جفا چيزى به جز ضلالت افزوده نشد.
در حديث ديگر وارد شده است: چون سر مقدس را در كوفه بر درختى آويختند همه خلق از آن سر شنيدند كه فرمود:
و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.
از يكى از كوفيان نقل شده است كه مى‏گويد: چون سر آن مظلوم را بر درخت آويخته بودند من نزديك رفته و به آن نظر مى‏كردم، ديدم كه لبهاى مباركش حركت مى‏كند چون گوش فرا داشتم شنيدم اين آيه را مى‏خواند:
فلا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون.
و در برخى از كتب معتبر از حارث بن وكيده روايت شده كه گفت: من از كسانى بودم كه سر مقدس را برداشته بودند شنيدم كه سر مطهر آن جناب سوره كهف را تلاوت مى‏فرمود، من در شك افتاده و در تحير فرو رفتم از طرفى صداى مبارك و نغمه دل رباى آن حضرت را مى‏شنيدم و از طرفى ديگر فكر مى‏كردم كه سر بى بدن چگونه تكلم مى‏كند و خود شنيدم كه به من فرمود: يابن وكيدة اما علمت انا معاشر الائمة احياء عند ربنا ترزق، يعنى اى پسر وكيده آيا نمى‏دانى كه ما گروه ائمه هميشه زنده بوده و مرگ ما را فانى نمى‏كند و در نزد پروردگار خود روزى داده مى‏شويم.
چون اين را شنيدم تعجب من زيادتر شد در دل خود خيال كردم كه نبايد گذاشت اين سر مطهر در نزد اين جماعت بدگهر بوده باشد كه به آن اين استخفاف‏ها را روا دارند، پس در دل خود گذراندم كه اين سر را از ايشان مى‏ربايم، ناگاه شنيدم كه سر منور آن حضرت فرمود: يابن وكيده ليس لك الى ذلك سبيل يعنى اى پسر وكيده راهى بر اين خيال نخواهى يافت و براى تو آن ميسر نخواهد شد، اى پسر وكيده ريختن ايشان خون من را عظيم‏تر است كه در نزد خداوند از آن چه با سر من به عمل مى‏آورند بگذار هر چه مى‏خواهند بكنند زود باشد كه بيابند جزاى عمل قبيح خود را.
اذا الاغلال فى اعناقهم و السلاسل يسحبون يعنى در آن وقتى كه گردن‏هاى ايشان به غل‏هاى آتشى غل شده و آنها را به زنجيرهاى جهنم كشيده باشند.

به منبر رفتن ابن زياد پليد در مسجد و ژاژخايى او و خروج عبدالله عفيف عليه الرحمه و مفتضح نمودنش ابن زياد را

چون ابن زياد شقاوت نهاد اسيران آل محمد را با كمال توبيخ و سرزنش از مجلس بزندان فرستاد و آن اسيران از جان سير با غل و زنجير و با چشم پر آب وارد آن خانه خراب كه در جنب مسجد بود شدند و فرداى آن روز سر مطهر حضرت را در كوچه و بازار گردانيد و خود با كمال ابهت و جلال روى به مسجد آورد و سار ابن زياد الى المسجد فى ابهة عظيمة و نخوة مزيدة رجال و اعيان دولت همگى از عقب سر وى به مسجد آمدند برو فاجر مالامال تمام مسجد را فرو گرفتند آن شقى بن شقى دعى بن دعى عبيدالله اموى با كبر و منيت و غرور و نخوت برجست چو بوزينه بر منبر نشست چنانچه شيخ مفيد در ارشاد ذكر مى‏نمايد كه آن پليد بعد از استقرار در منبر لب به خطبه گشود و قال الحمدلله الذى اظهر الحق و اهله و نصر اميرالمومنين يزيد و حزبه و قتل الكذاب بن الكذاب و شيعته يعنى حمد و شكر خدائى را سزا است كه حق را آشكار كرد و پادشاه مومنان يزيد و لشگر او را نصرت داد دروغگو پسر كذاب را كشت و لشگرش را هم كشت تا اين مزخرفات از زبان آن شقى بيرون آمد يكى از شيعيان خالص احمدى و امتان مخلص محمدى (صلى الله عليه و آله و سلم) شير بيشه مردى عبدالله بن عفيف ازدى از جا برخاست.
سيد بن طاووس عليه الرحمه مى‏فرمايد:
انه كان من خيار الشيعة و زهادها اين عبدالله از اخيار و ابرار شيعيان بود و از جمله عباد و زهاد شمرده مى‏شد و نيز از جمله تابعان امير مومنان بود و يك چشم وى در جنگ صفين در ركاب اميرالمومنين (عليه السلام) از دست رفته بود و چشم ديگرش در جنگ جمل كور شده بود با آن كورى و نابينائى اغلب ملازم مسجد اعظم بود و شب و روز به عبادت مشغول بود چون از عبيد عنيد اين مزخرفات را شنيد تاب نياورده فرياد كرد اى ولدالزنا ان الكذاب بن الكذاب انت و ابوك دروغگو و پسر دروغگو توئى و پدر تو و كسى كه ترا امير اين شهر ساخته و آتش بجان اهل ايمان انداخته‏اى بى دين اولاد پيغمبر را مى‏كشى و بر منبر مومنان بر مى‏آئى و ناسزا به شوهر زهرا مى‏گوئى اى بى حيا از منبر بزير آى ابن زياد سخت غضبناك شده پرسيد اين كور دور از رحمت خدا كيست كه با من اينگونه درشتى كرد عبدالله گفت اناالمتكلم من بودم كه گفتم اى دشمن خدا ذريه طاهره نبويه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى‏كشى كه خداوند ايشان را پاك و پاكيزه خلق كرده با اينحالت دعوى مسلمانى كنى.

شعر

كجا از تو اسلام دارد خبر حسين (ع) نور چشم رسولخدا است   تفو بر تو و دينت اى بى پدر فروزنده محفل مصطفى (ص) است

واغوثاه و اين اولاد المهاجرين و الانصار

كجايند اولاد انصار دين هماره بر اين خيره جنگ آورند   برآرند شمشير كين از يمين جهانرا بر او تار و تنگ آورند

به روايت ابى مخنف عبدالله عفيف گفت فض الله فاك و لعن الله اباك و عذبك و اخزأك خدا دهانت را بشكند و تو را خوار نمايد و پدرت را نگونسار در آتش افكند، اى ولدالزنا اما كفاك قتل الحسين (عليه السلام) عن سبه على المنابر بس نبود ترا كشتن پسر فاطمه عليها السلام، اكنون منبر مى‏روى و ناسزا بر وى مى‏گوئى.
مرحوم سيد در لهوف مى‏فرمايد:
راوى گفت غضب ابن زياد شديدتر شد رگهاى گردنش پر از خون شده گفت اين كور بدبخت را نزد من بياوريد فراشان و غلامان از هر طرف ريختند تا عبدالله را بگيرند و بنزد عبيدالله ببرند اقوام و بنى اعمام از اشراف و غيره از اطراف ازدحام كردند و به حمايت بر آمدند نگذاشتند عبدالله را فراشان بكشند و ببرند عبدالله عفيف را در آن هنگام طايفه وى ربودند و بمنزل وى رسانيدند ابن زياد با غضب زياد از منبر بزير آمد و روانه دارالاماره شد و گفت بايد حكما اين كور بدبخت را بگيرند نزد من بياورند.
در روضة الصفا مى‏نويسد:
چون ابن زياد به قصر دارالاماره نشست اركان و اعيان آمدند ابن زياد از كمال جرأت و جسارت عبدالله عفيف بايشان شكايت نمود كه اين كور امروز صولت ما را در هم شكست و خفت داد گفتند بلى چنين است و حق با شما است از اين غصه و غم زيادتر از براى ما آنستكه سادات و اشراف قبيله از دبر ما چيره شدند و عبدالله را از دست ما بردند اين خيلى بر ما گران آمده ابن زياد از تحريك ايشان غضبناك شده امر كرد برويد بخانه اشراف و سادات بغتة و فجاة ايشان را با خويشان بگيريد و بياوريد جلاوزه و جنديه و فراشان ريختند به خانه‏هاى ايشان جملگى را گرفتند و دست و ساعد و بازو بستند و آوردند حبس كردند از جمله عبدالرحمن محب ازدى بود كه رئيس بر قبيله ازد بود پس ابن زياد ناكس محمد بن اشعث و عمرو بن حجاج و شبث را طلبيد و گفت برويد اين كور ظاهر و باطن را بياوريد اين سه سردار خونخوار با غلامان و فراشان خود روى بخانه عبدالله عفيف آوردند خبر بطايفه ازد رسيد ازديون از مرد و زن جمعيت كردند و به در خانه عبدالله آمدند چون ممانعت كردند جنگ در پيوست و هنگامه بر سر پا شد طايفه ازد كه هجوم عام كرده بودند بر اصحاب ابن زياد غالب شدند جمعى را كشتند و جمعى را مجروح و زخمى كردند خبر به ابن زياد دادند آن ولدالزنا قبيله مضر را به كمك فرستاد در ميان ايشان قتال عظيم شد خلقى كثير از طرفين كشته شدند اين دفعه لشگر ابن زياد غلبه كردند هجوم به در خانه عبدالله عفيف آوردند در خانه‏اش را شكستند عبدالله دخترى داشت كه پرستارى پدر مى‏كرد، فرياد بر آورد پدر در خانه را شكستند و الان است كه مى‏ريزند و ترا مى‏برند و مرا بى پدر مى‏كنند، اين بگفت و شروع كرد به شيون نمودن.
عبدالله گفت نور ديده مترس و دل مرا مشكن و شمشير مرا بياور در پهلوى من بايست ببين از هر طرف مى‏آيند مرا خبر كن تا دمار از روزگارشان بر آورم آن دختر شمشير پدر را از غلاف كشيده بدست وى داد و خود در پهلوى پدر ايستاد كه ناگاه سپاهيان با قعقعه سلاح و شعشعه تيغ و رماح با عربده و هلهله بخانه در آمدند.
پير ضعيف نحيف دريادل در جاى تنگى ايستاد شمشير خود را مثل شعله جواله بدور خود چرخ داده و اين رجز را مى‏خواند.
عربيه

والله لو يكشف لى عن بصرى و كنت معكم قد شفيت غلتى   ضاق عليكم موردى و مصدرى ان لم يكن ذااليوم قومى تحقرى

عبدالله عفيف غصه مى‏خورد كه ايكاش چشم مى‏داشتم و سزاى اين نامردها را در كف دستشان مى‏گذاشتم، بارى آن گروه اطراف عبدالله را گرفتند از هر طرف مى‏آمدند دختر فرياد مى‏كرد بابا جان از يمين آمدند از يسار آمدند ليكن مثل بيد بر خود مى‏لرزيد آن شجاع مظفر شمشير مى‏زد مرد مى‏انداخت تا آنكه بقول ابى مخنف بيست و سه نفر را بخاك انداخته تا آنكه خسته شد و درمانده شد دخترش ديد بابايش بى تاب شده و نزديكست گرفتار شود فريد از دل بركشيد كه آه يحاط بابى و ليس له ناصر از بى كسى كه پدرم را در ميان گرفتند يكنفر يار و هوادار ندارد پيوسته دختر عبدالله فرياد مى‏زد و با صداى بلند مى‏گفت پدر جان دلم براى غريبى مى‏سوزد ليتنى كنت رجلا حتى اخاصم بين يديك اى كاش من مرد بودم و در پيش روى تو شمشير مى‏زدم و حمايت از تو مى‏كردم آخرالامر آن پير مرد خسته را در ميان گرفتند و از پاى در آوردند و بازويش را بستند كشان كشان بنزد ابن زياد كافر بردند در اين اثنا صداى گريه دختر بگوش عبدالله رسيد از غيرت دل در برش طپيد گفت يابن مرجانه عجل بقتلى چون خيال كشتن مرا دارى زودتر مرا راحت كن زيرا طاقت ندارم دخترم را ميان نامحرمان گريان و نالان ببينم پس عبيدالله حكم كرد گردنش را بزنيد و تنش را بدار بياويزيد ريش سفيد آن عابد شب زنده دار را گرفتند سرش را بريدند و بدار آويختند شب طائفه ازد به دور هم جمع شدند و گفتند اين ننگست كه بدنى از قبيله ما به دار آويخته باشد و ما هم در رختخواب بخوابيم جمعيت كردند همانشب رفتند بدن عبدالله را از دار بزير آوردند بعد از كفن و نماز بخاك سپردند.

اطلاع دادن ابن زياد مخذول خبر شهادت حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) را به يزيد بن معاويه ملعون و اظهار شادى كردن آن بد عاقبت

پس از آنكه عبيدالله زياد سلطان مظلومانرا شهيد كرد و عيال و حرم او را بكوفه آورد بعد از آوردن به مجلس و توبيخ نمودن امر كرد آل الله را در خرابه جنب مسجد اعظم جاى دادند و سر سرور شهيدان را در كوچه و بازار و اطراف قبائل طواف دادند و بعث البشاير الى النواحى و الامصار كالمدينة و الشام بعد از اين واقعات ماسبق آن ولدالزنا خبر فتح و مژده قتل امام مظلوم را به اطراف و اكناف و بلاد و امصار فرستاد از جمله به مدينه خيرالانام كه وطن اصلى سيدالشهداء (عليه السلام) بود و بشهر شام از براى يزيد.
قال السيد قال الراوى و كتب عبيدالله ابن زياد الى يزيد بن معاوية و اخبره بقتل الحسين و خبر اهل بيته.
مرحوم سيد مى‏فرمايد: اولا ابن زياد نامه به يزيد نوشت بشارت كشته شدن حسين و خبر اسيرى اهل بيت را تماما در آن درج كرد باين مضمون.

نمى‏دانى چه بيدادى من بيدادگر كردم گشودم دست كين بر خاندان مرتضى يكسر چه مشگين خط جوانانى كه بىجرم وبىگنه كشتم پس آنگه تشنه لب كشتم حسين رابادوصدخوارى در اول تاختم خصمانه بر عباس و بر اكبر به جسمش تاختم اسب و زدم بر خيمه‏اش آتش غرض يك آتشى در كربلا افروختم ناگه چو نصرت يافتم با دشمن تو با دل خرم   چه‏ها در كربلا با عترت خيرالبشر كردم به يكدم خاندانش را همه زير و زبر كردم چه شيرين طفلكانى را يتيم بى پدر كردم به يكساعت حسين را بى برادر بى پسر كردم ز مرگش خواهرانش را همه خونين جگر كردم بر او ظلم آنچه تو مى‏خواستى من بيشتر كردم كه آفاق جهانرا از شرارش پر شرر كردم چراغان اين ولايت را از آن فتح و ظفر كردم

چون قاصد عبيدالله زياد نامه را به يزيد پليد رسانيد يزيد شقاوت آئين از شهادت امام حسين (عليه السلام) مسرور و شادمان گشت دل قساوت نهاد آن ظالم از كشته شدن امام ما راحت شد ساعتى در فكر فرو رفت و در نامه تامل كرد و سرور قلبى و شادمانى باطنى خود را اظهار نمود فراى ان الامر عظيم و الخطب جسيم و بدكار بزرگى واقع شده و امر عظيمى حادث گشته كه موجب پريشانى خاطر مسلمانان و باعث ملامت گبر و ترسايان خواهد شد و حكما در اين امر وى را تقريح و توبيخ و تشنيع خواهند نمود فاظهر العبس و اقطاب الوجه بر حسب ظاهر عبوس كرده چين در ابرو آورد و صورت در هم كشيد رو بحضار مجلس نموده گفت ان ابن مرجانه فعل كذا و كذا پسر مرجانه ملعون چنين و چنان كرده حسين بن على (عليه السلام) را شهيد كرده و عيال او را اسير نموده من راضى به فعل او نبوده و نيستم و نگفته بودم حسين بن على (عليه السلام) را بكشد و انما امرته بدفعه و طرده عن حدود الأسلامية همين قدر باو گفتم حسين (عليه السلام) را از حدود و ثغور مسلمانان دور كند و نگذارد كه مردم را اغوا كند و لواى سلطنت برپا نمايد او هم مثل يكى از مسلمانان سر بزير باشد و كار بكار دولت و ملت نداشته باشد پسر مرجانه بى عقل چنين و چنان عجله و شتاب كرد و حسين (عليه السلام) را كشت و عيالش را اسير كرده بكوفه آورده ففعل كل ذلك بسوء سريرته و ضعف رايه قبحه الله و ما صنع همه اينكارها را ابن زياد براى خباثت ذات و سوى رأى صفاتى كه دارد عمل نموده خدا قبيح كند روى او را با كارهايش هر چند براى تشييد سلطنت بدكارى نكرده اهل ادراك افعال او را تحسين مى‏كنند ليكن من تقبيح مى‏كنم پس برداشت نامه بابن زياد نوشت كه اى پسر زياد نامه بشارت‏آميز و فرح انگيزت در خوشترين ساعتى بمن رسيد باعث سرور قلب من و مزيد اعتبار تو شد آفرين و هزار آفرين بر تو باد كه حق آل سفيان را ادا كردى و انتقام خون‏هاى ريخته ما را كشيدى و نسل على (عليه السلام) را از صفحه زمين برداشتى چون نامه من بتو رسيد مستعجلا روس قتلى و اسارى را زود بشام فرست لئلا تقوم فى العراق فتنة چون عراق مقر شيعة على است برخلاف شهر شام كه همه محب آل اميه‏اند يزيد نوشت كه اسرا و سرها را روانه كن مبادا در بين راه اعراب به حمايت بر آيند و آنچه خفت و خواريست در حق ايشان معمول دار.

شعر

بگو به لشگر ما كاى سپاه خون آشام بجان من كه دمى خوبى و وفا مكنيد ز كوفه تا به دمشق آب نانشان يكسر   بر اهل بيت حسين از عراق تا در شام بجز ستم نپسنديد و جز جفا نكنيد دهيد آب ز اشگ غذا ز خون جگر

فرستادن عبيدالله بن زياد مخذول رؤس مطهر شهداء و اسراء را از كوفه خراب به شام تار نزد يزيد بن معاويه ملعون

مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
چون از گرداندن سر مطهر امام (عليه السلام) در شهر كوفه فارغ شدند عبيدالله ملعون سر را با رؤس ديگر شهداء به زحر بن قيس الجعفى داده و ابا بردة بن عوف ازدى و طارق بن ابى ظبيان را با جماعتى از كوفيان همراه او نموده روانه شام كرد.
ابن اثير مى‏گويد: ايشان را همراه شمر شرير ارسال داشت.
و نيز ابن اثير در كامل مى‏نويسد:
چون محترمات طاهرات را به كوفه وارد نمودند پسر زياد مخذول گفت تا آنها را در جائى محبوس بداشتند، روزى سنگى از خارج زندان نزد ايشان افكندند كه بر آن نوشته بود: ابن زياد درباره شما قاصدى نزد يزيد فرستاده و فلان روز باز مى‏گردد، اگر روز ميعاد آواز تكبير شنيديد البته شما را نيز خواهند كشت وگرنه به زندگانى و حيات خود مستبشر باشيد روزى چند كه بگذشت مكتوبى ديگر به سنگى آويخته به محبس انداختند مفاد آن اين بود كه به وصول قاصد سه روز بيش نمانده بايد وصاياى خويش بنمائيد، روز موعود نامه يزيد پليد رسيد و ابن زياد را به فرستادن سيد سجاد (عليه السلام) و اسيران فرمان داده بود، عبيدالله محفر بن ثعلبه و شمر بن ذى الجوشن را بخواند و با اسراء به عزيمت شام مأمور ساخت و عبدالملك بن الحرث السلمى را براى ابلاغ خبر شهادت امام (عليه السلام) نزد عمر بن سعيد والى مدينه روانه نمود.
عبدالملك بن كردوس حاجب پسر زياد روايت كرده كه از پى ابن زياد به قصر مى‏رفتيم ناگاه آتش برافروخته برابر روى شومش ديدم او آستين بر چهره خود نهاده رو مى‏گردانيد و به من گفت مگر تو نيز ديدى؟
گفتم: آرى.
گفت: زهار تا پوشيده دارى و با كسى در ميان نياورى.