مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۴۲ -


رسيدن سپاه كفرآئين پسر زياد مخذول به چهار فرسخى شام و خبر دادن از ورود اهل اهل بيت(عليه السلام) به يزيد پليد

پس از آنكه سپاه كفرآئين كوفه و شام از عسقلان خارج شدند به سرعت تمام بطرف شام روانه گشته و همه جا قطع منازل و طى طريق مى‏كردند تا به چهار فرسخى شام رسيده در آنجا اقامت كردند و از اينكه به مقصد نزديك شده‏اند بسى شادمان و مسرور بودند از آنجا نامه‏اى به يزيد ملعون نوشته و در آن اظهار نمودند كه از كوفه آمده و سرها را با خيل اسيران آورده و اينك منتظر فرمان بوده كه چه روز اسراء را با سرها وارد شهر كنيم.
نامه را پيچيده و به دست قاصدى داده و سفارش كردند زود جواب آنرا بياور و خودشان در آن مكان به باده گسارى و عيش و نوش مشغول شدند.
قاصد خود را به شهر رساند و همه جا آمد تا به نزد يزيد پليد رسيد، زمانى بود كه آن طاغى با اعيان از بنى اميه مشغول صحبت بود، قاصد از در در آمد و سلام كرد و گفت:
اقر الله عينيك بورود رأس الحسين (عليه السلام)، چشمت روشن و سرت سلامت، سر دشمنت وارد شد.
ابو مخنف در مقتل مى‏نويسد:
يزيد ديد كه قصاد به صداى بلند گفت چشمت روشن باد خواست امر بر مردم مشتبه شود و اين طور به ديگران بنماياند كه از اين خبر خوشحال نيست در جواب قاصد گفت: چشم تو روشن باد.
سپس فرمان داد قاصد را به زندان ببرند آنگاه كاغذ ابن زياد را خواند و از حركات و قبايحى كه مرتكب شده بود كاملا مطلع شد در باطن بسيار مسرور و شادمان گرديد ولى در حضور جمعيت سر انگشت به دندان گزيد طورى كه نزديك بود انگشت نحسش قطع شود، بعد گفت: انالله و انا اليه راجعون.
پس نامه را به حضار در مجلس نشان داد و گفت: ملاحظه كنيد پسر مرجانه قسى القلب بدون اطلاع و اذن من چه‏ها كرده، حضار نامه را خواندند و گفتند: كار خوبى نكرده البته قبل از اين نامه ابن زياد يك نامه ديگرى براى يزيد فرستاده بود و او را از كارهاى خود مطلع ساخته بود و يزيد آن را از انظار ديگران مخفى داشته و ابراز نمى‏نمود و اساسا به حكم آن پليد ابن زياد مخذول اسراء و سرها را به شام فرستاد.
بارى پس از آنكه خبر رسيدن اهل بيت به چهار فرسخى شام به سمع يزيد رسيد امر كرد لشگريان كوفه و شام در همان منزل توقف كنند و اسراء و سرها را مراقبت نمايند تا خبر ثانوى از او به ايشان برسد.
سپس امر كرد برايش تاجى جواهرنشان ساخته و تختى مرصع به سنگ‏هاى قيمتى بسازند و سر كرده‏ها و كد خدايان و بزرگان هر صنف و حرفه‏اى را فرا خواند و به آنها دستور داد كه شهر را در كمال زيبائى زينت كرده و آئين ببندند و تمام اهل شهر را مؤظف و مكلف نمود كه لباس‏هاى زينتى پوشيده و خود را بيارايند و از وضيع و شريف، غنى و فقير، امير، مأمور خرد و كلان، رجال و نسوان پير و جوان در كوچه‏ها و محله‏ها و خيابان‏ها بطور دسته جمعى رفت و آمد كرده و به هم تبريك و تهنيت بگويند.
بارى پس از آنكه شهر زينت شد و مراسم آئين‏بندى به اتمام رسيد و تاج و تخت آن پليد آماده گشت روزى را براى ورود اهل بيت و ذرارى بتول اطهر سلام الله عليها تعيين كرد و دستور اكيد داد كه در آن روز خلايق به استقبال رفته و طبل و ساز و شيپور بنوازند و امر كرد كه جارچيان در سطح شهر جار بزنند جماعتى از اهل حجاز عَلَم مخالفت با ما را برافراشتند و به قصد براندازى ما به طرف عراق حركت كردند ولى عامل و والى كوفه عبيدالله بن زياد آنها را كشته و سرهاى ايشان را با زنان و اطفالشان امروز وارد اين شهر مى‏كنند هر كس دوست ما است امروز شادى و خوشحالى بنمايد.
چون كمتر كسى بود كه از واقع مطلع بوده و علم به شهادت حضرت و اسيرى اهل بيت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) داشته باشد بلكه اساسا احدى چنين احتمالى را هم نمى‏داد كه امام (عليه السلام) و اصحاب و فرزندان آن حضرت به چنين بلائى مبتلا شده باشند فقط لشگرى كه از كوفه به شام مى‏آمد و خواص يزيد پليد از واقعه مطلع بودند لاجرم اهل شام جملگى اين طورى پنداشتند كه شخص خارجى و اجنبى از دين بدست عمال تبه كار يزيد ملعون كشته شده از اينرو با شعف دل و سرور كامل خود را براى استقبال و اظهار برائت از اسراء آماده نموده بودند لذا از هر گوشه و كنار شهر آواز طبل و نقاره و ساز و دهل بگوش مى‏رسيد بر فراز بام‏ها علم‏ها و بيرق‏هاى رنگارنگ افراشته بودند و بر هر گذرى بساط شراب پهن كرده و انواع و اقسام نغمه‏هاى مغنيان بلند بود دسته دسته، گروه، گروه و فوج، فوج از زن و مرد دست بچه‏ها و كودكان را گرفته و به تماشا آمده بودند خلاصه كلام آنكه داخل شهر و بيرون دروازه شهر شام از جمعيت مردم همچون روز محشر بود صحرا و بيابان از زن و مرد و بچه موج مى‏زد صداى همهمه مردان و زنان و اطفال با صداى دبدبه طبل‏ها و طنطنه كوس‏ها گوش فلك را كر مى‏كرد همه چشم‏ها بطرف كوفه دوخته و منتظر رسيدن كاروان اسراء بودند و ساعت بلكه ثانيه شمارى مى‏كردند كه چه وقت آنها را خواهند ديد و شوق و اشتياق وافر و بى اندازه‏اى داشتند كه سرهاى بريده و بر نيزه زده شده كسانى را كه خارجى به آنها معرفى كرده بودند ببينند ناگاه سر كجاوه بى روپوش زنان و سر برهنه اسيران پيدا شد از اطراف صداى هلهله و ولوله بلند شد جارچيان و مناديان از اطراف فرياد مى‏زدند: آوردند عيال خارجى را.
اسيران دل شكسته و ذرارى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) همينكه آن همه تماشاچى را با البسه فاخره و زينت‏هاى ذاخره با روى‏هاى خندان و شادان همراه با زدن سازها و نقاره‏ها ديدند سخت گريستند از طرفى مأموران و دژخيمان پسر زياد مخذول با زدن تازيانه‏ها و كعب نيزه‏ها افغان و گريه اطفال و بانوان محترمه را شدت بخشيدند مرحوم جودى ورود اهل بيت عليهم السلام را به شام تار اينگونه توصيف مى‏فرمايد:

شعر

روايت است كه چون اهل بيت شاه شهيد از آن طرف همه را دست از حناء رنگين از آن طرف به فلك بانگ طبل و بربط و ناى از آن طرف همه طفلان سنگ در دامن از آن طرف به كف جمله جام‏هاى شراب از آن طرف به هياهو ز پير تا برنا از آن طرف همه در عشرت و مباركباد از آن طرف همه را در بدن لباس حرير از آن طرف همه طفلان به روى دوش پدر از آن طرف همه در غرفه‏ها لب خندان از آن طرف به پس پرده اهل بيت يزيد از آن طرف همه بنشسته روى كرسى زر از آن طرف سر شوم يزيد را افسر از آن طرف ز جفا چوب كين به دست يزيد جهان به ديده جودى سياه چون شب شد   شدند داخل شام از جفا و جور يزيد از اين طرف همه پاها ز خار ره رنگين از اين طرف همه در ناله حسينم واى از اين طرف همه فرق شكسته در شيون از اين طرف دل طفلان ز قحط آب كباب از اين طرف سر اكبر مقابل ليلا از اين طرف به سنان رأس قاسم داماد از اين طرف همگى بسته غل و زنجير از اين طرف به سر نى سر على اصغر از اين طرف به فغان روى ناقه عريان از اين طرف سر زينب برهنه چون خورشيد از اين طرف همه استاده فرق بى معجر از اين طرف سر شه پر ز خاك و خاكستر از اين طرف لب و دندان خشك شاه شهيد چو در خرابه بى سقف جاى زينب شد

هنگامى كه آل الله سلام الله عليهم اجمعين را از انظار و مقابل اهل شام عبور دادند آن نادانان بنا كردند به دشنام دادن و ناسزا گفتن اهل بيت عليهم السلام سر بزير انداخته جواب آنها را ندادند، بعضى موهاى پريشان خود را حجاب صورت ساخته و برخى با معجر و تعدادى ديگر از آن محترمات كه معجر نداشتند با آستين و ساعد صورت خود را ستر مى‏كردند.
در برخى از مقاتل نوشته‏اند كه عليا مخدره زينب خاتون سلام الله عليها فرمودند:
بين كوفه تا شام كه سر برادرم بر نيزه بود چشم‏هاى آن حضرت پيوسته باز و گشاده بود و به اطفال و اهل و عيال خويش مى‏نگريست اما در شهر تار شام من نگاه به سر برادرم كردم ديدم چشم‏هاى مباركش بسته‏ شده يعنى خداوندا ديگر طاقت ندارم كه اين همه رقاص و سازنده و شارب الخمر را دور اهل بيت خود ببينم.
حضرت امام باقر (عليه السلام) از پدر بزرگوارش زين العابدين (سلام الله عليه) روايت نموده كه آن حضرت فرمودند:
مرا بر يك شتر لنگ و لاغرى نشانده و سر پدرم را بر علمى نصب كرده، و بانوان را بر قاطرها نشانده و اراذل و اوباش اطراف ما را گرفته بودند اگر كسى از ما مى‏خواست گريه كند نيزه بر فرقش مى‏زدند پيوسته بدين منوال بوديم تا به دمشق رسيديم در آنجا جارچى جار مى‏زد يا اهل الشام هولاء سبايا اهل البيت الملعون.
مرحوم سيد در لهوف مى‏نويسد:
همينكه اهل بيت رسالت سلام الله عليهم آن همه جمعيت و ازدحام از اهل شام ديدند عليا مكرمه‏ام كلثوم عليها السلام شمر پليد را طلبيد و به او فرمود: اى شمر من امروز يك حاجت به تو دارم.
شمر گفت: چه حاجت دارى؟
فرمود: ما را از دروازه‏اى ببر كه جمعيت كمتر باشد و نيز دستور بده اين سرها را از ميان ما زن‏ها دورتر برده مردم به تماشاى آنها مشغول شوند و از ما منصرف گردند.
آن حرامزاده خبيث مخصوصا گفت سرها را از ميان محمل‏هاى زنان عبور بدهند كه مردم بيشتر به تماشا آيند.

حكايت سهل بن سعيد شهرزورى از منتخب طريحى قدس سره

مرحوم طريحى در كتاب منتخب از سهل بن سعيد شهرزورى نقل نموده كه وى گفت:
از شهر زور به عزم بيت المقدس بيرون آمدم و خروج من از شهر مصادف شد با ايام قتل حضرت امام حسين (عليه السلام)، رسيدم به شهر شام روز ورودم ديدم در شام غوغاى عظيمى برپا است مشاهده كردم دروازه‏ها همه باز بوده و دكاكين را بسته‏اند و شهر را آئين بسته مردم فوج فوج با لباسهاى فاخر در كوچه و بازار خندان و شادمان مى‏گردند و چون به هم مى‏رسند مبارك باد مى‏گويند من از يكى پرسيدم امروز چه خبر است؟
گفت: مگر غريبى؟
گفتم: آرى، امروز وارد شده‏ام.
گفت: شادى مردم براى فاتح شدن يزيد بر خارجى است كه در عراق خروج كرده بود الحمدلله و المنة كشته شد.
گفتم: آن خارجى نامش چيست؟
گفت: حسين بن على بن ابيطالب عليهم السلام.
گفتم: حسينى كه مادرش فاطمه اطهر دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) است.
گفت: آرى.
گفتم: انالله و انا اليه راجعون. اين فرح و شادى از براى قتل پسر دختر پيغمبر است، آيا كشتن او شما را بس نبود كه اسم خارجى نيز بر او گذارده‏ايد.
گفت: اى مرد از اين مقوله سخنان بر زبان مياور و بر جان خويش رحم كن زيرا اگر كسى نام حسين را بخوبى ببرد گردنش را مى‏زنند.
سهل مى‏گويد: زبان بستم و دم فرو كشيدم گريان و محزون به دروازه رسيدم ديدم علم‏هاى بسيار از در دروازه وارد شد، پشت سر طبالان با كوس و كرنا و طبل شادى وارد شدند به يكديگر مى‏گفتند: الرأس يدخل من هذا الباب سر را از اين دروازه وارد مى‏كنند مردم پيش مى‏دويدند هر قدر به سر مطهر نزديك‏تر مى‏شدند فرح و سرورشان زياده‏تر مى‏شد و صدا به هلهله بلند مى‏كردند در اين اثنا ديدم سر پر نور امام حسين (عليه السلام) پيدا شد نور از لب و دهان آنحضرت ساطع بود مثل صورت نورانى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در نظر من جلوه كرد.
در كامل السقيفه مى‏نويسد:
سهل گفت: اول سرى كه بر نيزه ديدم سر منور قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (عليه السلام) بود چنان تر و تازه بود كانه لب‏هاى مباركش در خنده بود و رايت رأس الحسين (عليه السلام) فى هيبة عظيمة مع نور يسطع منه سطوعا عاليا و لحيته مدورة قد خالطها الشيب و قد خضبت بالوسمة سر مطهر سلطان مظلومان امام حسين (عليه السلام) را ديدم با كمال هيبت و عظمت نور سبحانى و ضياء صمدانى از صورت شعشعانى حضرت لمعان مى‏زد محاسن گردى داشت كه بعضى از موهاى محاسنش سفيد شده بود آثار خضاب رنگ بر محاسن مباركش بود ادعج العينين ازج الحاجبين واضح الجبينين اقنى الأنف متبسما الى السماء شاخصا ببصره نحو الأفق بالمعاينة رسولخدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ادعج العينين بود يعنى سياهى چشمانش حضرت در كمال سياهى بود گوشه چشم نظر به افق آسمان مى‏نمود گوئيا دو ستاره آسمان سرند و يا دو شمع گريان سحرند ديگر آنكه ازج الحاجبين بود يعنى دو هلال قير گون ابروانش از هم جدا بود پيوسته نبود بلكه پيوسته مانند هلال انگشت نماى عالمى بود واضح الجبين بود پيشانى كشيده داشت نمودار لوح المحفوظ اقنى الأنف يعنى دماغ مباركش بر آمدگى در بالا و خميدگى در وسط داشت متبسما الى السما لب لعل درخشانش كه رشگ عقيق بدخشان بود متبسم و خندان بود و الريح يلعب بلحيته يمينا و شمالا با اين شكوه و جلال سر خامس آل عبا (عليه السلام) بر نيزه بود باد كه مى‏وزيد محاسن مبارك آقا را گاه به يمين و گاه يسار حركت مى‏داد كانه ابوه‏ اميرالمومنين (عليه السلام) اميرالمومنين (عليه السلام) هم به همين شكل و شمايل بود پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) هم به همين هيئت بود و نيزه دار سر مطهر آقا عمر بن منذر همدانى نام داشت.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد:
سهل گفت: چون سر منور سلطان مظلومان را به آن وضع بر نيزه ديدم طاقت و تاب از دستم رفت نتوانستم خوددارى كنم فلطمت على وجهى و قطعت اطمارى دو دستى بر صورت خود زدم و گريبان دريدم جامه بر خود پاره كردم صدا بگريه و ناله بلند كردم گفتم آه وا حزناه للأبدان السليبة النازخة عن الأوطان المدفوند بلا اكفان وا حزناه على الخدا التريب و الشيب الخضيب اى آه واويلاه از اين ريش خون آلود آه وا مصيبتاه از اين صورت غبار آلود وا كرباه از آن بدنهاى در بيابان افتاده بى غسل و كفن مانده آه يا رسول الله كجائى سر پسرت حسين (عليه السلام) را ببينى كه يطاف فى الأسواق و بناتك مشهورات اعلى النياق مشققات الذيول و الازياق ينطر اليهم شرار الفساق اى پيغمبر خدا كاش مى‏بودى و مى‏ديدى دخترانت را چطور بر شتران و ناقه‏هاى عريان نشانده‏اند همه با لباسهاى پاره و گريبانهاى دريده سر برهنه مردم نظاره گر تماشاى دخترانرا مى‏كنند اين على ابن ابيطالب كجاست آن امير بدر و حنين كه پاره‏هاى جگر خود را در ميان دشمن خوار ببيند ثم بكيت و بكى لبكائى كل من سمع بعد از اين سخنان عنان گريه را رها كردم هر كه سخنان مرا شنيد بگريه افتاد وليكن از بس كه جمعيت بود كسى بر من برنخورد همه مشغول فرح و عيش و سرور و نشاط خود بودند و صداى خود را بلند داشته.
سهل گويد: بعد از رفتن و گذشتن سرها ديدم قافله اسيران آمدند از جلو من گذشتند اذا بنسوة على الأقطاب بغير و طاء و لا ستر همه بر شتران بى جهاز سوار بى ستر و چادر و قائلة منهن تقول وا محمداه يكى مى‏گفت وا محمداه ديگرى مى‏گفت وا علياه يكى وا اخاه يكى وا سيداه يكى پدر پدر مى‏گفت ديگرى مى‏گفت يا رسول الله بناتك كانهن اسارى اليهود و النصارى دخترانت را مانند اسيران يهود و نصارى اسير كرده‏اند ديگرى مى‏گفت اى جد بزرگوار سر از قبر بيرون آر و بر كوچك و بزرگ ما نظاره كن كه حسين (عليه السلام) تو مذبوح من القفا مهتوك الخباء عريان بلا رداء مانده ديگرى مى‏گفت وا حزناه لما اصابنا اهل البيت يا رسول الله به فرياد ما برس رسوا شديم.
سهل گويد: همينكه محمل عليا مخدره‏ام كلثوم كبرى زينب سلام الله عليها آمد بگذرد فتعلقت بقائمة المحمل من خود را به محمل آن مخدره رساندم گوشه محمل را گرفتم و گفتم السلام عليكم يا اهل بيت محمد و رحمة الله و بركاته.
آن مخدره جواب سلام مرا باز داد و فرمود: يا عبدالله كيستى در اين شهر كه بر ما سلام مى‏كنى كه غير از تو كسى بما سلام نكرد بلكه دشنام داد!؟ عرض كردم يا سيدتى اى خاتون منم سهل شهرزورى كه خدمت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيده و ادراك صحبت آن حضرت كرده‏ام.
چون عليا مكرمه دانست كه من از دوستانم فرمود يا سهل الاترى ما قد صنع بنا مى‏بينى كه اين قوم بما چه كردند برادرم را كشتند و سبينا كالسبى العبيد والاماء ماها را مانند كنيزان و غلامان اسير كردند به اين شتران برهنه بى جهاز نشانده چنانچه مى‏بينى؟
من عرض كردم بخدا كه بر رسولخدا گرانست اسيرى و خوارى شما آيا بمن فرمايشى دارى؟
فرمود اشفع لنا عند صاحب المحمل از اين كجاوه كش درخواست كن كه محملهاى ما را عقب نگاه دارند سرها را پيش ببرند تا مردم بنظاره سرها مشغول شوند و اين پرده‏گيان را كمتر نظاره كنند فقد حزينا من كثرة النظر الينا بس كه مردم نظاره گر بما تماشا كردند ما رسوا شديم.
من عرض كردم بچشم رفيقى همراه داشتم نصرانى بود باتفاق او رفتيم بنزد نيزه دار از او درخواست نموديم كه چنين كن، از من نپذيرفت و مرا دشنام داد و با كعب نيزه دور كرد آن رفيق نصرانى چشمش كه بسر مطهر امام افتاد چشم بصيرتش باز شد جذبه نور الهى و عنايت نا متناهى بر دل نصرانى تابيد بگوش خود شنيد كه سر بريده قرائت مى‏كند و مى‏فرمايد ولا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون الايه فادر كته السعادة توفيق يار و سعادت مددكار نصرانى شد و هو متقلد سيفا تحت ثيابه شمشير خونفشان در زير لباس بر كمر بسته بود همين كه مظلومى عيال و حقيقت خامس آل عبا را ديد بصوت بلند گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله ثم انتضى سيفه و شد على القوم بعد شمشير خود را برهنه كرد و با آن تيغ خونفشان حمله كرد با ديده گريان اشگ ريزان جمعى را به نيران فرستاد و نيز جماعتى را مجروح ساخت و مى‏گفت روى شما سياه باشد اين اجر رسولخدا بود و مردم بر سر وى هجوم آوردند دستگيرش كردند پس از زخم‏هاى منكر در زير پاى شتر اسيران سرش را بريدند و از براى كشته شدن او اظهار فرح مى‏كردند.
چه خوش باشد كه اندر كوى دلدار   فشانم جان سر اندازم بپايش
ام كلثوم سلام الله عليها پرسيد چه خبر است؟
عرضه داشتند: نصرانى از ديدن حال زار شما و سر خونبار حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) منقلب شده اسلام آورد بعد از كلمه شهادت در پاى شتر اسيران به شهادت رسيد دختر على (عليه السلام) گريه كرد فرمود ان النصارى يحتشمون لدين الأسلام و امة محمد يقتلون اولاده اى بى مروت مردم نصرانيها حمايت از دين اسلام مى‏كنند ليكن امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) پسر پيغمبر خود را مى‏كشند و عيال او را اسير مى‏كنند پس آن مخدره از سوز دل مى‏گفت يا رسول الله انظر الى بناتك بارزات حاسرات مرملات باكيات لاطمات نادبات يا رسول الله قتل المحامى و النصير و لا محامى لنا اى رسول مختار نصرانى حال ما را ديد دلش سوخت به يارى ما جانفشانى كرد آخر ما دختران توايم كه بى پرده و سر و پا برهنه‏ايم دخترها يتيم شدند زنها بيوه ماندند همه بر سر زنان و سينه كوبانند ناصرى ندارند مرد و مددكارى ندارند ياليت فاطمه عليها السلام ما را به اين حالت مى‏ديد كه به چه مصيبت دچار و به چه بليت گرفتار شده‏ايم.

ترتيب ورود اسراء به شام و سرهاى مطهر شهداء

در مقتل ابو مخنف آمده كه سرهاى شهداء را از دروازه خيزران وارد كردند سهل مى‏گويد:
من از جمله مردم بودم كه ديدم نود و نه علم از دروازه وارد شد پس از سرها اسرا وارد شدند سر آقا حسين (عليه السلام) را بر رمح بلندى زده بودند و خولى آن رمح را مى‏كشيد و به آواز بلند مى‏گفت انا صاحب الرمح الطويل انا صاحب المجد الاصيل منم آن كسى كه دشمنان يزيد را كشتم و بخون آغشتم عليا مكرمه ام كلثوم با چشم گريان فرمود اى دشمن خدا فخر مى‏كنى به كشتن كسى كه جبرئيل گهواره جنبان او بوده و ميكائيل ذكر خواب گوينده و اسرافيل بدوش كشنده و اسمش در عرش خدا نوشته جدش خاتم الانبياء بوده و مادرش فاطمه زهراء است و پدرش قاتل مشركين است خولى گفت اى ام كلثوم حقا كه دختر شجاع و خودت شجاعه مى‏باشى.
و فى نسخه اخرى سهل گويد سرهاى جوانان را شماره كردم هيجده سر بود بعد از سر امام حسين (عليه السلام) سر على اكبر (عليه السلام) را آوردند پس از او سر عباس بن على (عليه السلام) بر نيزه بود و حامل آن سر قشعم جعفى بود بعد از او سر عون بود نيزه دار سنان بن انس نخعى بود همين نحو سرها را پشت سر هم مى‏كشيدند و مى‏بردند.
سهل مى‏گويد: پشت سرها اسيران آمدند پيشاپيش آنها زين العابدين (عليه السلام) با تن خسته بر شتر بغير وطاء نشسته و پشت او مخدره بر ناقه سوار كه برقع از خزادكن داشت و هى ناله مى‏كرد و ابتاه وا محمداه وا علياه وا حسناه وا حسيناه وا عباساه وا حمزتاه از روز سياه خود مى‏ناليد من نگاه مى‏كردم ناگاه ديدم صيحه بر من زد چنانچه بند دلم گسيخت پيش رفتم گفتم بى بى براى چه بر من صيحه زدى فرمود آخر حيا نمى‏كنى اينقدر به حرم پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نظر مى‏نمائى من عرض كردم خاتون من چشمم بركنده باد اگر نگاه بريبه به صورت شما كرده باشم.
فرمود كيستى؟
عرض كردم: سهل بن سعد شهرزورى از جمله غلامان شما و دوستان شمايم.
رو كردم به امام بيمار (عليه السلام) عرض كردم آقا من يكى از موالى و شيعيانم چكنم كاش در كربلا بودم و جان فدا مى‏كردم اكنون فرمايشى داريد بفرمائيد تا اطاعت كنم؟
فرمود آيا پول همراه دارى؟
عرض كردم بلى هزار درهم موجود است.
فرمود قدرى از آنها را به آن حامل سر بده و بگو قدرى از پيش حرم دورتر ببرد تا مردمان اينقدر بما تماشا نكنند عرض كردم بچشم رفتم پول را دادم و برگشتم امام بيمار دعاى خير درباره من كرد و اين اشعار را با سوز و گداز مى‏فرمود.

اقاد ذليلا فى دمشق كاننى و جدى رسول الله فى كل مشهد فياليت امى لم تلدنى ولم اكن   من الزنج عبد غاب عنه نصيره و شيخى اميرالمومنين وزيره يرانى يزيد فى البلاد اسيره

ما حصل اين كلمات اين است كه اى كاش مرده بودم و روى يزيد را نمى‏ديدم و او مرا اسير خود نمى‏ديد.

متنبه شدن پير مرد شامى و توبه او از كردار زشتش

پير مردى از اهل شام كه از شيوخ بود بنزد شتر امام بيمار (عليه السلام) آمده بلند گفت الحمدلله الذى قتلكم و اهلككم و قطع قرن الفتنه شكر خداى را كه شما را كشت و هلاك كرد و شاخ فتنه را بريد جهان را آسايش داد آنچه خواست از دشنام و ناسزا گفت و چيزى فرو گذار نكرد همينكه آرام گرفت بيمار كربلا فرمود: اى شيخ آنچه تو گفتى من شنيدم دل خود را خالى كردى و آسوده شدى اكنون تو ساكت باش و دو كلمه حرف مرا بشنو.
شيخ گفت بگو:
امام فرمود: قرآن مى‏خوانى؟
عرض كرد: بلى.
امام فرمود: اين آيه را خوانده‏اى قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة فى القربى خداوند مى‏فرمايد به پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كه اى حبيب من بگو به امت كه من اجر و مزد رسالت از شما نمى‏خواهم مگر مهر و محبت در حق ذى القربى و خويشان من‏
پير گفت: بلى آن را خوانده‏ام.
امام (عليه السلام) فرمود: اين آيه را خوانده‏اى كه خدا مى‏فرمايد:
و آت ذاالقربى حقه.
پير گفت: آرى آن را خوانده‏ام.
فرمود: اين آيه را خوانده‏اى كه خدا مى‏فرمايد:
و اعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى
پير مرد شامى گفت: بلى خوانده‏ام.
حضرت فرمودند: اين را خوانده‏اى كه مى‏فرمايد:
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا.
پير مرد گفت: خوانده‏ام اما اين آيات به شما چه ارتباطى دارد، زيرا همه اين آيات در حق اولاد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و ذريه فاطمه بتول سلام الله عليها مى‏باشد.
امام (عليه السلام) گريست و فرمود: والله عترت و اولاد رسول و ذريه فاطمه بتول ما هستيم.
پير مرد وقتى فهميد ايشان خارجى نيستند بلكه جملگى ذريه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده و شخصى كه با او سخن مى‏گويد امام و پيشوايش مى‏باشد سر در پيش افكند سخت گريه كرد سپس بعد از ساعتى عرضه داشت: بالله انتم، هم؟ تو را بخدا شما از آن خانواده و از اهل بيت پيغمبريد؟
حضرت فرمودند: بالله نحن هم؟ مائيم اهل بيت طهارت و عصمت.
پير مرد عرضه داشت: فدايت شوم، مرا معذور داريد، بخدا قسم شما را نشناختم، از شما پوزش طلبيده و طلب عفو و آمرزش مى‏كنم سپس پير مرد سه مرتبه گفت:
اللهم انى اتوب اليك، خدايا توبه كردم و از دشمنان آل محمد بيزارم.
پس از آن عمامه از سر برداشت و بر زمين زد و به روايت روضة الشهداء خود را زير دست و پاى شتر امام سجاد (عليه السلام) انداخت و در خاك مى‏غلطيد و صيغه توبه را اداء مى‏نمود.
امام (عليه السلام) فرمودند: اى شيخ توبه تو قبول است برخيز.
عرض كرد: اگر توبه من قبول شده باشد بايد زير دست و پاى شتر شما جان بدهم در همين اثناء شهق شهقة و فارق روحه من البدن، فريادى زد و روح از كالبد بدنش خارج گشت و به روايت لهوف مامورين خبر براى يزيد پليد بردند و او جلادان را امر به قتل او نمود و بدين ترتيب آن پير مرد را شهيد نمودند.

فرود آوردن اهل اهل بيت‏عليهم السلام را در خرابه

پس از آنكه سپاه كفرآئين كوفه و شام آل الله عليهم السلام را به شهر شام وارد كردند و آن ذوات محترم را به صحنه دلخراش و طاقت فرساى تماشاچيان شامى و اوباش و اراذل اين شهر تار مواجه نمودند كثرت جمعيت و ازدحام تماشائيان بقدرى بود كه راه نمى‏دادند سرها و اسراء را سريع حركت دهند.
صاحب روضة الشهداء مى‏نويسد:
هر چه خواستند اهل بيت عليهم السلام را از دروازه ساعات داخل كنند انبوه جمعيت مانع شد و اين امر ممكن نگرديد لذا بالاجبار ايشان را از دروازه نودِر وارد كردند، بارى وقت ظهر بود كه اهل بيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به مسجد جامع شهر رساندند و از آنجا به طرف دارالاماره يزيد پليد انتقال دادند.
مرحوم طريحى مى‏نويسد: مقدار سه ساعت اهل بيت عليهم السلام را درب دارالاماره نگاهداشتند و بخاطر همين جهت آنجا را به باب الساعات ناميدند و همان طوريكه برخى از اهل تحقيق فرموده‏اند همان روز اهل بيت را به مجلس يزيد پليد وارد نكرده‏اند بلكه ايشان را در خرابه‏اى اسكان دادند و روز بعد آن وجودات محترمه را به بارگاه نحوست بار آن پليد داخل كردند.
مرحوم علامه مجلسى مى‏نويسد:
حلبى از حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت مى‏كند چون حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) را با اهل بيت عليهم السلام به شام بردند جعلوهم فى بيت، اسراء به يكديگر مى‏گفتند ما را بدين منزل ويرانه جاى داده‏اند كه خانه بر سر ما فرود آيد، پاسبانان كه رفت و آمد به آن خانه مى‏كردند به يكديگر مى‏گفتند:
اينها از سقف شكسته مى‏ترسند مبادا بر سرشان خراب شود و خبر ندارند كه فردا چون به حضور امير رسند حكم بقتل ايشان مى‏نمايد.
بارى آن شب را اهل بيت عليهم السلام در آن خرابه بسر بردند ولى فقط ذات اقدس احديت از حال آن يادگاران پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) باخبر بود و دانست چه به ايشان گذشت.

شعر

ز جوش ناله سقفش كنده از فرش مكينش را مكان بود آن چنان تنگ نه مهمان نوازى و نه ميزبانى   بسان دود بى جان رفته تا عرش كه در زندان دل زندانيان تنگ نه فرشى نه ظرفى نه آبى نه نانى

آراستن رجس نجس يزيد پليد بارگاه خود را و احضار نودن اهل اهل بيت‏عليهم السلام را در آن

پس از وارد شدن اهل بيت عليهم السلام به شام تار و اسكان دادن ايشان را در آن خرابه روز بعد يزيد لعين ابتداء دستور داد بارگاه را آراستند، پرده‏هاى رنگارنگ آويخته و فرشهاى ملون و زربفت گستردند، تختى مرصع به جواهر هفت رنگ كه قبلا دستور تهيه‏اش را داده بود در صدر بارگاه نهادند و اطراف آن كرسى‏هاى زرين و سيمين نهاده و شال‏هاى كشميرى بر آن كرسى‏ها انداختند و فرمان داد از داخل بارگاه درى به حرمش باز كرده و مقابل آن درب پرده لطيف و رقيق زنبورى سلطانى آويختند تا اهالى حرمش يعنى زنهاى آل ابو سفيان از پس آن پرده صحنه بارگاه و آمدن اسراء را مشاهده كنند و سپس خود پليدش نفيس‏ترين البسه خويش را در بر كرده و زيورهاى ذى قيمت سلاطين را بر خود آراست تاجى مرصع به انواع جواهرات رنگارنگ بر سر نهاد و بر فراز آن تخت نشست و دستور داد انواع و اقسام شراب‏ها را در بارگاه چيده و آلات قمار و شطرنج و نرد را حاضر كردند و هر يك از سفراء روم و ايلچيان فرنگ را كه قبلا دعوت كرده بود بر كرسى‏ها نشاند و تمام اكابر و وزراء و اعيان و رجال مملكتى در اطراف و چهار گوشه بارگاه روى كرسى‏ها و تخت‏ها قرار و آرام گرفتند و مطربان و نوازندگان را در مجلس آوردند و هر كدام به نوعى به تغنى و نواختن ساز مشغول شدند سپس امر كرد اسراء را بياوريد.
فراشان و غلامان ريختند در آن خانه خراب كه اهل بيت ختم مأب را به مجلس شراب ببرند چنان شيونى در مرد و زن اسيران افتاد كه ناله ايشان به آسمان رفت خواهى نخواهى با زنجير و ريسمان آل الله را بيرون آوردند همه را مانند گوسفند به يك ريسمان بسته بودند حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) مى‏فرمايد يكسر ريسمان بگردن من بود و سر ديگر به بازوى عمه‏ام زينب هر وقت ما كوتاهى در رفتن مى‏كرديم كعب نيزه و تازيانه مى‏خورديم زيرا كه در ميان خيل اسيران هم دختران كوچك بودند و هم زنهاى بلند قامت زنها قدمها را بلند و اطفال كوچك بر مى‏داشتند زنها كه مى‏ايستادند كعب نيزه و تازيانه مى‏خوردند صداى ناله ايشان بلند مى‏شد و چون زنان و محترمات حركت مى‏كردند اطفال به روى هم مى‏ريختند و روى زمين مى‏افتادند در اين وقت سنگدلان و دژخيمان آن پليد با تازيانه و كعب نيزه بچه‏ها را از روى زمين بلند مى‏كردند و با اين وضع جانسوز و دلخراش ذرارى و اهل پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را وارد مجلس آن زنديق نمودند.

فرد

يكى به تازيانه همى زد به عابد بيمار   رخ مسكين ز سيلى يكى كبود نمود

مرحوم جودى عليه الرحمه در همين مقام فرموده:

براى بردنشان سوى بارگاه يزيد يكى عمامه سجاد را ز فرق ربود يكى بسان اجل تاخت بر سر زينب يكى به شانه كلثوم تازيانه زدى عروس را يكى اندر طناب گيسو بست گشاده ظالمى آنگاه بر تعدى دست تمام را چو به يك ريسمان ز كين بستند ولى به يك كشش ريسمان بهر معبر عمارتى كه در او بود جاى آن غدار ز هر درى كه گذشتند آل پيغمبر رسيد بر در هفتم چو زينب افكار بگفت زين عبارتش كه اى كشيده تعب بگوى حالت خود با من از جان نوميد جواب گفت كه اى نور ديدگان ترم ز سنگ قوم جفاپيشه سر ندارم من گشاى چشم به بزم يزيد كافر بين ببين به كرسى و كرسى نشين اين محمل سر برهنه چسان من بر بزم عام روم چگونه روى نمايم به اين پريشانى چسان روم سوى بزمى كه خلق با دل شاد چسان به بارگهى رو كنم من مضطر جهان به ديده جودى از اين الم شب شد   چو در خرابه رسيدند ظالمان عنيد رخ سكينه ز سيلى يكى نمود كبود ز سر كشيد يكى كهنه معجر زينب رقيه را دگرى كعب نى به شانه زدى تن چو موى وى آن تيره روى با مو بست ز كينه ده تن ايشان به يك طناب ببست كشان كشان سوى بزم يزيد آوردند تمامشان بفتادند روى يكديگر نشانده بود در او هفت در جهنم دار زدند كعب نى و سنگ و چوبشان بر سر نشست روى زمين با دو ديده خونبار چه روى داده كه جان ببينمت رسيده به لب چرا به خاك افتادى چو پرتو خورشيد قسم به جان تو و روح اطهر پدرم ز كعب نيزه عدوان كمر ندارم من به هر كناره بپا شور روز محشر بين ببين به خلق تماشائى اندر اين منزل چسان مقابل اين زاده حرام روم به مجلسى كه يهود است و گبر و نصرانى به هم كنند ز قتل حسين مبارك باد كه نيست بر در و بامش به جز تماشاگر كه آستين به رخ آخر حجاب زينب شد

بارى سرهاى شهداء از پيش روى اسيران و اسراء از قفا سر و سينه زنان وارد بارگاه آن پليد شدند مردم تماشائى از اراذل و اجانب اطراف و جوانب اسيران را گرفته بودند كف مى‏زدند رقص مى‏كردند هلهله مى‏نمودند ناسزا مى‏گفتند زنها از پشت بام بى حيائى مى‏كردند و سنگ و آجر پرتاب مى‏كردند خاك و خاكستر مى‏پاشيدند عليا مكرمه در آن ميان با سر برادر خطاب مى‏كرد و مى‏گفت يا اخى اين صبرى و مهجتى قد اذيبت بمصاب على الجليل جليل.
و فى مقتل ابى مخنف ثم اقبلوا بالرأس الى باب يزيد فوقفوا ثلث ساعات يطلبون الأذن من يزيد فلأجل ذلك سمى باب الساعات
اسيران را با سرها آوردند به در دارالاماره يزيد لعين رسانيدند و در آنجا سه ساعت نگاهداشتند منتظر بودند از جانب يزيد اذن برسد و بخاطر همين آن درب، به باب الساعات معروف شد.
و جهت آنكه اهل بيت عليهم السلام را سه ساعت نگاه داشتند آن بود كه هنوز مهمان‏هاى يزيد از وزراء و سفراء و ايلچينان جملگى نيامده بودند و در اين مدت توقف خيلى بر اهل بيت عليهم السلام سخت گذشت.
سهل گويد آن زمان كه اسيران را درب دارالأماره نگاهداشته بودند پنج زن در غرفه خانه يزيد نشسته بودند تماشا مى‏كردند ميان آن زنان عجوزه و فرتوته‏اى بود مجدوبة الظهر آن عجوزه قدى خميده داشت هشتاد سال از سن نحسش گذشته بود ديد سر پر نور امام (عليه السلام) بر نيزه پاى غرفه اوست فوثبت و اخذت حجرا فضربت به راس الحسين آن سليطه جست و سنگى برداشت و آن را بطرف سر مطهر امام (عليه السلام) پرتاب كرد، سنگ آمد و به سر بريده امام (عليه السلام) خورد.
در نسخه ديگر آمده:
آن پيره زال سنگى برداشت و به دندانهاى امام (عليه السلام) زد.
سهل گويد امام زين العابدين (عليه السلام) طاقت اين مصيبت نياورد سر بلند كرد عرض كرد اللهم عجل بهلاكها و هلاك من معها خدايا اين عجوزه را با همراهان او هلاك كن سهل گويد بخدا قسم هنوز كلام امام (عليه السلام) تمام نشده بود كه تمام غرفه بزير آمد آن پنج زن و مافيها به درك رفتند.
بارى در خبر است كه وقتى اسراء به دارالاماره رسيدند تمام جمعيت از فراش و غلام و غير ايشان صداى تكبير بلند نمودند، صداى تكبير به گوش يزيد پليد رسيد پرسيد چه خبر است؟
گفتند: سر حسين (عليه السلام) را آوردند.
آن پليد خنديد و اظهار سرور كرد و گفت:
چه خوب انتقام خود را از آل پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كشيدم، به تلافى سرهاى پدر سر فرزندان پيغمبر را بريدم.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد:
در اين حال كه اسراء را با سرهاى بريده در دارالاماره نگاهداشته بودند مروان حكم ملعون پيدا شد چشمش كه به سر بريده امام (عليه السلام) افتاد اظهار فرح و سرور نمود، وجدكنان، پاى طرب كوبان از روى تكبر به اطراف دامن خود نظر مى‏كرد و ناسزا مى‏گفت و مى‏رفت ولى برادرش كه مردى صالح و دوستدار خاندان نبوت بود بنام عبدالرحمن هنگامى كه آمد و چشمش به سر بريده آقا افتاد زار زار گريست و رو كرد به مردم و گفت:
اى ظالمان شما كه ديگر روى پيغمبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را نخواهيد ديد مگر آنكه گريبان شما را بگيرد و با شما مخاصمه كند، قسم به خدا ديگر در شهر نخواهم ماند و روى يزيد را نخواهم ديد.
بارى در كامل السقيفه آمده: ان الحجب خرجوا طالبين لاحضار الروؤس.
حجّاب بيرون آمده گفتند: يزيد سرهاى شهداء را خواسته.
ناگاه در ميان ملاء عام در بين آن همه ازدحام سرها را از نيزه‏ها فرود آوردند و طشتى از طلا حاضر كرده و سر بريده پسر فاطمه را در ميان آن طشت نهادند و ساير سرها را در ميان طبق چيده و به حضور آن پليد بردند.
ابو مخنف مى‏نويسد: سهل گفت من هم داخل آن جماعت شدم ببينم به سر مطهر امام (عليه السلام) چه مى‏رسد سر منور آقا را از نيزه بزير آوردند در ميان طشتى از ذهب گذاردند و تغطى بمنديل ديبقى روپوشى از پرده ديبقى بر روى سر مطهر امام انداختند و حكى بعض اهل السير بعد ان غسلوه و سر حوا لحيته اول سر مطهر آقا را خوب شستند محاسنش را شانه زدند بعد رو ببارگاه نهادند امراء كوفه كه همراه سرها و اسيران آمده بودند سرها را برداشته به حضور بردند و چون وارد بارگاه شدند بعد از تعظيم سر امام (عليه السلام) را برده روى تخت مقابل يزيد نهادند و سرهاى ديگر را هم به ترتيب چيدند بعد يزيد از امراء كوفه واقعه كربلاء را پرسيد.
بعضى از اهل خبر مى‏نويسند: متكلم زجر بن قيس بود و برخى ديگر گفته‏اند متكلم شمر ملعون بود و حق آن است كه همان زجر ملعون ابتداء به كلام كرد زيرا وى شخصى فصيح و بليغ بود.
در كامل السقيفه مى‏نويسد: يزيد پليد بنا كرد پرسيدن از سرها، مى‏گفت اين سر كيست؟
جواب مى‏دادند كه اين سر فلان پسر فلانست باسم و رسم معرفى مى‏كردند بعد يزيد رو بسر امام حسين (عليه السلام) آورد چنانچه شيخ در ارشاد مى‏فرمايد لما وضعت الرؤس بين يزيد و رأس الحسين (عليه السلام) آن ولدالزنا سر آقا را خطاب كرد و گفت:

تفلق هاما من رجال اعزة   علينا و هم كانوا اعق و اظلما

سرهائى از مردمان عزيز را كنديم كه بر ما ظلم كرده بودند.
يحيى برادر مروان حكم در مجلس حاضر بود، اين اقوال و افعال يزيد را نپسنديد و گفت:

لهام بارض الطف ادنى قرابة امية امسى نسلها عدد الحصى   من آل زياد العبد ذى الحسب الرذل و بنت رسول الله ليس لها نسل

يعنى: اين سرهائى كه در زمين طف بريده شده قرابت و نزديكى كمى با ابن زياد كنيززاده رذل و نانجيب داشتند، بنى اميه بايد شب كنند در حالى كه اولاد آنها به عدد سنگريزه‏ها باشند ولى دختر رسول خدا را نسلى نباشد و همه را بكشند.
فضرب يزيد فى صدر يحيى بن الحكم و قال له اسكت، يزيد زد به سينه يحيى و به او گفت: ساكت باش و غلط مكن.
صاحب كامل السقيفه مى‏نويسد: يحيى از مجلس نكبت بار يزيد بيرون آمد و از ميان مردم غائب شد و ديگر كسى او را نديد.