مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۳۴ -


شهادت عبدالله بن الحسن المجتبى (سلام الله عليه)

مرحوم صدر قزوينى در حدائق مى‏فرمايد:
شك و شبهه‏اى نيست در اينكه امام حسن (عليه السلام) دو پسر بنام عبدالله داشتند: يكى عبدالله الاكبر و ديگرى عبدالله الاصغر، مادر يكى ام اسحق بنت طلحه است و مادر ديگرى ام ولد بوده و هر دو برادر در كربلا شهيد شده‏اند و مورخين نوشته‏اند:
حضرت مجتبى (عليه السلام) پانزده پسر و هفت دختر داشته كه اسامى پسران از اين قرار است:
1 - حسن بن حسن (عليه السلام)
2 - زيد بن حسن (عليه السلام)
3 - عمرو بن حسن (عليه السلام)
4 - حسين بن حسن (عليه السلام)
5 - عبدالله بن حسن (عليه السلام)
6 - عبدالرحمن بن حسن (عليه السلام)
7 - عبدالله بن حسن (عليه السلام)
8 - اسماعيل بن حسن (عليه السلام)
9 - محمد بن حسن (عليه السلام)
10 - يعقوب بن حسن (عليه السلام)
11 - جعفر بن حسن (عليه السلام)
12 - طلحة بن حسن (عليه السلام)
13 - حمزة بن حسن (عليه السلام)
14 - ابوبكر بن حسن (عليه السلام)
15 - قاسم بن حسن (عليه السلام).
و نسل امام مجتبى (عليه السلام) تنها از حسن بن حسن و زيد بن حسن باقى مانده است.
و اما شهادت عبدالله الاصغر:
در زمان شهادت وى ميان ارباب مقاتل اختلافست:
بعضى در اثناء مقاتله اولى حضرت ذكر كرده‏اند و برخى در مقاتله دوم آنرا آورده‏اند، جماعتى در حال ركوب و سواره بودن حضرت دانسته‏اند و گروهى در حال سقوط آن جناب گفته‏اند.
امير محمد در روضةالصفاء و طبرى در تاريخ خود مى‏نويسند: بعد از آنكه حضرت در اثناء مقاتله تير به اسبش خورد و از پاى در آمد در ميدان حرب پياده ايستاده مستعد مناجزه‏(74) بود و با آنكه پياده بود كسى جرئت نداشت پيش بيايد و حال آنكه حضرت در غايت ضعف و نهايت عطش بود در اين حال عبدالله خردسال بيرون آمد و بعد شهادت وى را نقل مى‏نمايند.
شيخ طريحى در منتخب شهادت عبدالله را قبل از مقاتله نقل مى‏نمايد و مى‏فرمايد:
ودع اهله و اولاده وداع مفارق لا يعود و كان عبدالله بن الحسن الزكى واقفا بازاء الخيمة هو يسمع وداع الحسين (عليه السلام) فخرج فى اثره و يبكى و يقول والله لا افارق الخ يعنى چون امام (عليه السلام) اهالى خيام و مخدرات محترمه را وداع كرد و با اولاد و دختران خود خداحافظى نمود كه ديگر برنگردد عبدالله يتيم امام حسن (عليه السلام) فرمايشات عمو را مى‏شنيد كه مى‏فرمود: اى بانوان ديگر مرا نمى‏بينيد و نيز صورت مرا نمى‏شنويد زيرا مى‏روم و ديگر بر نمى‏گردم.
عبدالله از عقب سر عمو روانه شد و مى‏گريست و نيز گريان گريان مى‏گفت: بخدا قسم من از عموى خود جدا نيم شوم، عمو جان هر كجا كه مى‏روى مرا همراه ببر، پدر كه ندارم، عمويم كه رفت من چه كنم و از عمو جدا نشد تا كشته شد.
البته اكثر از اهل خبر و اثر واقعه شهادت عبدالله را در حال مجاهده امام نقل مى‏كنند نه در حال افتادن به روى خاك چنانچه در السنه ذاكرين عوام معروف است.
بلى، مى‏شود كه حضرت پياده بوده و در حال پيادگى مشغول دفاع و جنگ بوده، گاهى مى‏ايستاد و خستگى مى‏گرفت و گاهى حمله مى‏كرد، در همچو حالى عبدالله خود را به عمو رسانيده است.
از روايت مرحوم سيد بن طاووس در لهوف اين طور استفاده مى‏شود كه حضرت در حال پيادگى بوده و ايستاده بود تا خستگى بگيرد فلبثوا هنيئة ثم عادوا اليه، لشگر هم چند دقيقه صبر كردند ولى دوباره بر آن حضرت حمله آوردند و آن سرور را در ميان گرفتند فخرج عبدالله بن الحسن بن على سلام الله عليهما پس در اين حال عبدالله خردسال از خيمه خارج شد.
مرحوم سيد در لهوف مى‏نويسد:
فلحقته زينب بنت على لتحبسه فابى و امتنع امتناعا شديدا زينب عليها السلام دويد عبدالله را گرفت، هر چه خواست او را در خيمه نگهدارد آن كودك آرام نمى‏گرفت و برخاسته روى بميدان آورد.
فرد

خواهر و عمه و عم زاده به شور افتادند   همچو پروانه بر آن لمعه نور افتادند

التماس مى‏كردند كه مرو، عبدالله راضى نمى‏شد و مى‏گفت: بخدا دست از دامن عمو بر نمى‏دارم، هر جا كه او رفته من هم مى‏روم، در اين وقت كه صداى شيون از خيام حرم بلند شد امام (عليه السلام) را ضعف و فتور عارض گرديده بود بطورى كه به روى خاك نشست و چشم مبارك بطرف خيمه‏ها دوخت و گوش فرا داد، صداى شيون زنان را استماع فرمود و التماس عبدالله را شنيد كه پيوسته تقاضا و درخواست مى‏كرد او را رها كنند تا بميدان نزد عمو رود ولى حضرت عليا مخدره زينب كبرى عليها دست عبدالله را گرفته و بسمت خيمه‏ها مى‏كشيد و از رفتن او بطرف ميدان مخالفت مى‏فرمود بالاخره عبدالله دست خود را از دست عمه‏اش كشيد و در آورد و دوان دوان خود را به عمو رسانيد وقتى رسيد كه ديد ابجر بن كعب از بالاى زين خم شده با شمشير قصد قتل عمويش را دارد بانگ زد و فرمود:
ويلك يابن الخبيثة، أتقتل عمى آيا تو مى‏خواهى عمويم را بكشى؟

شعر

دست خود حائل نمودى چون پسر تو نخواهى داشت دست از كشتنش   برد پيش تيغ و گفت اى خيره سر من نخواهم داشت دست از دامنش

فضربه بالسيف فاتقاها الغلام بيده فاطنها الى الجلد آن مردود شمشير را فرود آورده بدست عبدالله رسيد و دست آن طفل را بريد و بپوست آويخت، شاهزاده فرياد كشيد: يا اماه اى مادر بفريادم برس.
امام (عليه السلام) عبدالله را در آغوش گرفت و فرمود: نور ديده صبر كن.
در اين هنگام فرماه حرملة بسهم فذبحه و هو فى حجر عمه حرمله ملعون تيرى بطرف او رها كرد و آن تير عبدالله را در حالى كه در دامن عمو بود ذبح كرد و در همان حال جان داد.

در بيان سقوط امام (عليه السلام) از اسب و آراء ارباب مقاتل در آن

مرحوم حائرى در معالى السبطين مى‏نويسد:
در اينكه سبب سقوط امام (عليه السلام) از اسب چه بوده اختلاف است:
مرحوم سيد در لهوف مى‏فرمايد: هنگامى كه آن سرور از تيرهاى اعداء همچون خارپشت گرديد صالح بن وهب المرى نيزه‏اى بر پهلوى آن جناب زد كه حضرت از زين به زمين آمد در حالى كه مى‏فرمود: بسم الله و بالله و فى سبيل الله و على ملة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم).
و مرحوم صدوق در امالى مى‏نويسد: تيرى به گلوى حضرت آمد و آن جناب را از روى اسب به زمين افكند پس امام (عليه السلام) تير را كشيد و به دور انداخت.
ابو مخنف مى‏گويد: در همين حال خولى عليه اللعنة تيرى بجانب حضرت انداخت كه به سينه مباركش خورد و حضرت را به زمين افكند در حاليكه در خونش غوطه مى‏خورد امام (عليه السلام) آن تير را از سير سينه بيرون آورد و از جايش خون فوران مى‏نمود و هر لحظه حضرت مشت را از خون پر مى‏كرد و به سر و محاسن شريف مى‏ماليد و مى‏فرمود: مى‏خواهم با اين هيئت جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را ملاقات كرده و محضرش شكايت كنم كه با من چه كردند.

اختلاف در نحوه سقوط امام (عليه السلام) از اسب بر روى زمين

ارباب مقاتل در نحوه سقوط امام (عليه السلام) بر روى زمين با هم اختلاف دارند.
مرحوم سيد بن طاووس در لهوف مى‏فرمايد:
و لما اثخن الحسين (عليه السلام) بالجراح و بقى كالقنفذ طعنه صالح بن وهب المرى على خاصرته طعنة فسقط الحسين (عليه السلام) عن فرسه الى الارض على خده الايمن...
يعنى: چون امام حسين (عليه السلام) در اثر زيادى زخم ناتوان شد و بدنش از زيادى تير همچون خارپشت گرديد صالح بن وهب مرى چنان نيزه بر پهلويش زد كه از اسب بر روى زمين افتاد و گونه راستش به روى خاك قرار گرفت...
و مرحوم صدوق در امالى مى‏فرمايد:
ورمى بسهم فوقع فى نحره و خر عن فرسه فاخذ السهم فرمى به و جعل يتلقى الدم بكفه فلما امتلأت لطخ بها رأسه و لحيته و يقول القى الله عزوجل و انا مظلوم متلطخ بدمى ثم على خده الايسر صريعا...
يعنى: تيرى به گلوى مباركش خورد و از اسب افتاد، پس تير را از گلو در آورد و بدور انداخت و پيوسته مشت را از خون گلو پر مى‏كرد و آن را به سر و محاسن مى‏ماليد و مى‏فرمود اينگونه خداى عزوجل را من مظلوم ملاقات خواهم كرد سپس با گونه چپ بر روى زمين افتاد...
مرحوم قزوينى در رياض الاحزان مى‏نويسد:
افتادن حضرت بر روى خاك يكمرتبه و دو مرتبه نبوده بلكه كرارا حضرت از قوت رفته و به خاك افتاده و سپس برخاسته، يك مرتبه با گونه راست بخاك افتاده و دفعه ديگر با گونه چپ و بار ديگر با هيئت سجود بوده و هر يك موقعى و مقامى دارند.

اضطراب و استغاثه عليا مخدره حضرت زينب كبرى (سلام الله عليها)

بارى به روايت محمد بن ابيطالب امام (عليه السلام) وقتى روى خاك افتاد، ثم استوى جالسا حضرت برخاست نشست و تير را از گلو كشيد عليا مخدره چون برادر را با آن حال ديد خود را به عمر بن سعد حرامزاده رسانيد و وى را مخاطب قرار داد و با چشم اشگبار فرمود: اى عمر أيقتل ابو عبدالله و انت تنظر اليه اى ظالم برادرم حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) را مى‏كشند و تو تماشا مى‏كنى؟!
عمر بن سعد شروع كرد به گريه نمودن و دموعه يسيل على خديه و لحيتيه اشگ آن پليد به صورت و محاسن نحسش جارى شد ولى صورت خود را از بانوى دو عالم برگرداند و جواب نداد.
در خبر ديگر وارد شده همينكه عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها ديد پسر سعد بى اعتنائى نمود و جواب نداد از روى اضطراب رو به لشگر كرده به هر طرف مى‏دويد و فرياد مى‏كرد و مى‏فرمود: اما فيكم رجل مسلم آيا در ميان شما مسلمانى نيست؟!
از لشگر نيز جوابى نيامد بناچار روى به گودى آورد و دور برادر مى‏گرديد و نمى‏گذارد كسى پيش بيايد حضرت به خواهر فرمود: اختى لقد كسرت قلبى ارجعى الى الخيمة، خواهرم دلم را شكستى به خيمه برگرد.

حمايت ذوالجناح از امام (عليه السلام)

وقتى كه امام مظلوم (سلام الله عليه) بواسطه تير و يا نيزه از اسب به زمين افتاد چند لحظه به هيئت سجود روى بر خاك افتاده بود سپس از زمين برخاست و شمشير به كف گرفت بقدر طاقتى كه در او مانده بود در راه خدا جهاد نمود، در اين وقت ذوالجناح دور امام (عليه السلام) مى‏گرديد و از آن غريب بى يار حمايت مى‏كرد، آنقدر ايستادگى و پايدارى نمود تا حضرت از پاى در آمد چنانچه ابن شهر آشوب در كتاب مناقب از ابو مخنف و او از جلودى روايت مى‏كند كه:
لما اصرع الحسين (عليه السلام) فحمل فرسه يحامى عنه و يثب على الفارس فيهبطه عن سرجه و يدوسه حتى قتل الفرس اربعين رجلا يعنى چون حضرت امام حسين (عليه السلام) سرنگون شد اسب آن سرور از او حمايت كرد، مى‏جست و با دندان گريبان سواران را مى‏گرفت و از زين سرنگون مى‏كرد و به زمين مى‏كوبيد تا چهل نفر از آن قوم بداختر را به درك اسفل فرستاد.

آمدن ذوالجناح به در خيام بانوان

مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب روايت نموده كه:
ذوالجناح تمرغ فى دم الحسين و قصد نحو الخيمة و له صهيل عال و يضرب بيديه الارض.
ذوالجناح سر و صورت خود را در خون حضرت رنگين كرد و سپس قصد خيام بانوان را نموده و در حال يكه صيحه كنان مى‏دويد و مى‏آمد قطره‏هاى‏
خون از زخم‏هاى آن مركب در ساحات طف مى‏ريخت و دست و پا به زمين مى‏كوبيد و مى‏دويد تا از بانوان حرم يار و ياور براى شاه تشنه لب بياورد با همين ناله و صدا به خيام با احتشام نزديك شد آنجا كه رسيد صداى خود را بلند كرد و به گوش مخدرات رسانيد همينكه اهل حرم صداى ذوالجناح را شنيدند بى اختيار به در خيمه آمدند تا ببينند امام (عليه السلام) تشريف آورده يا نه به مجرد اينكه مركب را بدون راكب ديدند و ملاحظه كردند كه اسب با لجام گسيخته و زين واژگون و با يال غرقه بخون آمده گاهى شيهه مى‏كشد و زمانى سم به زمين مى‏كوبد و احيانا سرش را به خاك مى‏زند شيون و فرياد آنها بلند شد و دانستند بر امام (عليه السلام) بلائى نازل شده همگى از خيمه بيرون آمده و زلزله و ولوله در جمع خواتين محترمه افتاد و جملگى لطمه به صورت زده و گريبانها دريدند با پاهاى برهنه و سر و صورت خراشيده و سينه‏هاى مجروح و موهاى پريشان و ديده‏هاى اشگبار وا اماماه و وا سيداه گويان دور ذوالجناح را حلقه زدند بارى شصت و چهار زن و بچه دور اسب را گرفته، بعضى لجام آن حيوان را گرفته و از حال آقاى خود سوال مى‏كردند و برخى ركاب آن زبان بسته را بوسه داده همچون باران اشگ مى‏باريدند دسته‏اى خم شده سر به سم‏هاى آن مركب باوفا نهاده و جمعى تيرها را از بدن آن حيوان مى‏كشيدند و گروهى خون امام (عليه السلام) را كه در صورت آن حيوان بود به گيسو و صورت خود خضاب مى‏كرده و به زبانحال مى‏گفتند:
فرد

پيل تن اسب چرا با رخ مات آمده‏اى   شاه را بردى و تنها ز فرات آمده‏اى

ذوالجناح با مخدرات هم ناله بود و همچون انسان باشعورى اشگ مى‏ريخت.
بارى ذوالجناح از جلو و ساير بانوان محترمه حتى كنيزان از عقب ذوالجناح شيون كنان روانه قتلگاه شدند غير از امام زين العابدين (عليه السلام) كه بيمار بود كسى ديگر در خيمه‏ها باقى نماند و چون همگى به قتلگاه رسيدند ديدند ظالمى دارد سر كسى را مى‏برد غير از عليا مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليها و ذوالجناح احدى نمى‏دانست كه آن مظلوم كه به خاك افتاده و دارند سرش را مى‏برند امام حسين (عليه السلام) است.

اقدام نفرات لشگر كفرآئين عمر بن سعد براى كشتن حضرت امام حسين (عليه السلام)

بعد از آنكه حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) با بدنى پر از زخم تير و نيزه و شمشير از زين به زمين افتاد نفرات لشگر كفرآئين پسر سعد ملعون دوتا دوتا و سه نفر سه نفر پشت سر هم بقصد كشتن آن سرور نزديك مصرع آن جناب مى‏شدند ولى برمى گشتند زيرا هر كس حضرت را با آن حال مى‏ديد دلش رحم مى‏آمد و از قتلش در مى‏گذشت در كتاب رياض الشهادة و روضة الشهداء از اسماعيل بخارى نقل شده كه يكى از لشگريان كوفه و شام به قصد قتل امام (عليه السلام) پيش آمد و حربه‏اى در دست داشت چون نزديك گرديد حضرت به او نگريست و فرمود: انصرف، لست انت بقاتلى برگرد تو كشنده من نيستى و من نمى‏خواهم كه تو به آتش دوزخ مبتلا شوى.
آن مرد گريان شد و عرض كرد: اى پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) قربانت گردم تو در اينحال افسوس ما را مى‏خورى حالت انقلابى به او دست داد، پس با شمشير برهنه‏اى كه در دست داشت روى به عمر بن سعد و لشگر وى كرد و با حال گريه و چشم‏هاى اشگبار گفت:

شعر

چه كرده است و گناهش چه اين همه لشگر چه كرده است كه از وى تو منع آب كنى   يكى گرفته به كف تيغ و آن دگر خنجر چه كرده است كه بر كشتنش شتاب كنى

آن گروه بى دين جوابش ندادند، پس وى شمشير خود را حواله پسر سعد كرد، ابن سعد ملعون خود را عقب كشيد و غلامان و پيادگان را بر عليه او تحريض و ترغيب نمود، لشگريان بر او هجوم آوردند و اطراف آن جوانمرد را گرفته با گرز و عمود و شمشير و نيزه و سنگ از پاى در آوردندش و به خاك هلاكتش انداختند، آن جوان در لحظات آخر حيات بود روى به طرف امام (عليه السلام) كرد عرضه داشت: اى پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شاهد باش كه مرا به جرم محبت و عشق تو مى‏كشند، فرداى قيامت تو شفيع من باش.
حضرت با صدائى لرزان و ضعيف فرمود: طب نفسا فانى شفيع لك عندالله آسوده خاطر باش نزد خدا شفاعت تو را خواهم نمود.
بارى آن نابكاران دور آن جوان را گرفتند و شهيدش كردند، همان طورى كه گفته شد هيچيك از سپاه عمر سعد متصدى كشتن حضرت امام حسين (عليه السلام) نشد بلكه هر كدام كه اقدام مى‏كردند و به قصد قتل آن جناب نزديك حضرتش مى‏شدند بلافاصله وحشت زده به عقب بر مى‏گشتند و تن به اين جنايت هولناك نمى‏دادند، همينكه ابن سعد نابكار اين انكار را از لشگر ديد از غضب بر آشفت و به سپاه دشنام داد.
لشگر گفتند: چرا خود به اين كار اقدام نمى‏كنى و خون پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را به عهده نمى‏گيرى؟!
آن حرامزاده از مركب پياده شد و با خنجر برهنه روى به حضرت آورد، حضرت صداى چكمه را شنيد صورت از خاك برداشت، عمر سعد را ديد، فرمود:
اى عمر انت جئت بقتلى؟ تو براى كشتن من آمده‏اى، از تو بى‏رحم‏تر كسى نبود؟!
عمر سعد ملعون حيا كرد و برگشت و به هر طرف چشم انداخت تا ببيند شخص مناسبى را پيدا مى‏كند يا نه، ناگهان نظرش به جوانى نصرانى افتاد كه سر بزير انداخته به خيمه خود مى‏رود او را پيش خواند و اين در وقتى بود كه هر كس بقصد قتل حضرت مى‏رفت، شرمسار برمى گشت، بهر صورت عمر سعد ملعون جوان نصرانى را طلبيد و به او گفت: جوان اين شخص كه مى‏بينى روى خاك افتاده دشمن دين شما و مغضوب ما مسلمانان است اگر او را بكشى يقينا نزد حضرت عيسى مقرب خواهى شد.
جوان نصرانى بخيال اينكه اين لشگر، لشگر اسلامند و منسوب به پيغمبر خاتم (صلى الله عليه و آله و سلم) و سر كرده آنها از اولياء خدا است با اين توهم خنجر الماس گون از عمر گرفت و بقصد كشتن عزيز پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بطرف قتلگاه روان شد و وقتى به مصرع امام (عليه السلام) رسيد و چشمش به آن غريب افتاد ديد كه از كثرت تير و وفور زخم سنان و شمشير جاى درستى در بدن ندارد و اما نور الهى از سيماى كبريائى او چنان درخشان است كه ديده را تيره و چشم را خيره مى‏نمايد بى اختيار محو جمال و متحير در كمال آن سور شد پيش آمد و با نهايت فروتنى عرضه داشت:
اى سيد عالم و اى مهتر اولاد آدم نام گرام تو را نمى‏دانم اما در جلال تو حيرانم تو را به خدا بگو كيستى و براى چه اين همه زخم در بدن دارى؟
نصرانى ديد آن غريب مظلوم و آن شهيد محروم سر به روى خاك نهاده و با خداى خود مناجات مى‏كند و جواب نمى‏دهد اما گوشه چشم باز كرد و يك نظر كيميا اثر به وى نمود كه با آن يك نظر مس وجودش به طلا مبدل گشت، جوان دوباره عرضه داشت تو را به مسيح قسم و به مريم سوگند مى‏دهم جوابم را بده كيستى و چرا اينهمه زخم بر بدن دارى؟
باز جوابى نشنيد سپس او را به تمام مقدسات در دين خودشان سوگند داد باز جواب نشنيد، قدمى جلوتر گذارد نگاهى به يمين و يسار كرد شهداء دشت كربلاء را ديد همه پاره پاره بخون آغشته از جوان و پير و از صغير و كبير به خاك افتاده، حضرت را به شهداء كربلاء قسم داد باز جوابى نشنيد، پس عرض كرد: اى غريب خون جگر و اى شهيد بى ياور جوابم را بازگو، جوان نصرانى اين بار هم جوابى دريافت نكرد ولى ديده بود بانوئى مجلله هر وقت از خيمه بيرون مى‏آيد اين غريب مضطرب شده سر از خاك بر مى‏دارد و او را به خيمه برمى گرداند شروع كرد حضرت را به آن بانو قسم دادن، اين بار حضرت طاقت نياورد سر از خاك برداشت و خود را معرفى فرمود.
نصرانى دست ادب بسينه گذارد عرض كرد: آقا تو حسينى كه اين نوع در دست كوفيان گرفتارى، تقصير تو چيست؟
امام فرمود: از من مپرس از اين لشگر بپرس كه تقصيرم چيست.
نصرانى عرض كرد: قربانت قبلا خوابى ديده‏ام، اكنون تعبيرش را جويا هستم.
حضرت فرمودند: خواب تو را هم مى‏دانم چيست.
عرض كرد: قربانت گردم خواب را بيان فرمائيد.
حضرت فرمودند: در خواب جدم را ديدى كه در ماتم من با همه پيغمبران سر زانوى غم نهاده‏اند در ميان ايشان حضرت روح الله به تو فرمود: مرا در حضور پيامبران خجالت مده يعنى دست خود را به خون پسر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آلوده مكن.
نصرانى عرضه داشت: اشهد ان لا اله الا الله و ان جدك محمدا رسول الله پس شمشير كشيد و روى به لشگر عمر سعد آورد چند نفر را به تقل رسانيد عاقبت دور آن تازه مسلمان را گرفتند و او را به خاك انداختند همينكه آن جوان افتاد گوشه چشم بطرف حضرت باز داشت و از امام (عليه السلام) تقاضاى عنايت نمود، امام (عليه السلام) خواست برخيزد ديد كه نمى‏تواند فرمود: معذورم دار كه قوت برخاستن ندارم.

جسارت‏هاى لشگر كفرآئين عمر سعد ملعون به ساحت مقدس امام (عليه السلام) و خيام محترمات

پس از آنكه امام (عليه السلام) با زخم و جراحت‏هاى فراوان به روى خاك قرار گرفت و لشگر ابن سعد ملعون يقين كردند ديگر قوت و نيروئى در امام نمانده كه برخيزد شمر ناپاك رو به خيمه بانوان آورد و نيزه بر آن زد و گفت آتش بياوريد تا اين خيمه را با اهل و سرنشينانش بسوزانم.
بانوان از اين صدا به ضجه و ناله در آمدند كه از صداى ايشان لشگر پسر سعد با آن همه قساوتى كه داشتند متأثر بلكه گريان شدند در اين هنگام شبث بن ربعى جلو آمد و شمر را برگردانيد، بانوان از ترس در خيمه خزيدند و لرزان و ترسان ديگر صدا بر نمى‏آوردند در اين هنگام شمر ملعون رو به لشگر كرد و گفت: مادرهايتان به عزايتان بنشينند منتظر چه هستيد، چرا ايستاده‏ايد، اين مرد كه از پا افتاد معلوم نيست‏ جان داده يا نداده جملگى بر او حمله كرده و راحتش كنيد، پس آن ناكسان از همه طرف بر امام (عليه السلام) هجوم آورده و آن سرور را در ميان گرفتند ابو الحنوق تيرى به پيشانى انور حرت زد كه قبلا به همانجا سنگ زده بود و حصين بن نمير تيرى به دهان مبارك حضرت زد كه قبلا در ميان شريعه تير به همان موضع زده بود و ابو ايوب غنوى حرامزاده تيرى به گلوى مباركش زد.
صاحب رياض الاحزان مى‏فرمايد:
امثال اين ضربات و طعنات و جراحات و جنايات بر وجود مقدس حضرت خيلى وارد آمد كه به غير از قوه امامت طاقت بشر نبود كه تحمل كند و تا آن وقت زنده باشد.
بارى در همين اثناء سنان بن انس حرامزاده كه او را اهل فن همتاى شمر معرفى كرده‏اند با نيزه‏اى بلند به حضرت حمله برد و نوك سنان را در گودى گلوى آن سرور فرو برد.
از محمد بن جرير طبرى مى‏نويسد: چون سنان ملعون نيزه‏اش را در گودى گلوى حضرت فرو برد و بيرون آورد روح مقدس امام (عليه السلام) به اعلى عليين جنان طيران كرد لذا برخى از ارباب مقاتل قاتل امام (عليه السلام) را سنان بن انس نوشته‏اند و هيچ بعدى هم ندارد چه آنكه نيزه اين ملعون گلوى حضرت را پاره كرد و آن سرور با آن نحر شد چنانچه امام زمان (عليه السلام) در زيارت ناحيه مى‏فرمايند:
السلام على من هو نحره منحور.
بهر صورت به نوشته محمد بن شهر آشوب ملعونى ديگر شمشيرى به كتف همايون آن جناب زد و ذرعة بن شريك كف دست حضرت را قطع نمود و عمرو بن خليفه جعفى شمشيرى به رگ گردن آن جناب زد.

شهيد نمودن حضرت امام (عليه السلام) را و اختلاف در اينكه قاتل آن امام همام كيست

هنگامى كه حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) در ميان معركه با بدن چاك چاك روى خاك افتاده بودند به روايت مرحوم سيد در لهوف عمر بن سعد ملعون رو كرد به يكى از اميران لشگر و گفت:
واى بر تو چرا معطلى، از اسب به زير آى و حسين را راحت كن.
آن ناپاك خواست پياده شود خولى بن يزيد لعنة الله عليه سبقت جست تا سر مبارك امام (عليه السلام) را جدا كند همينكه آن حرامزاده به نزديك حضرت آمد بدنش به لرزه افتاد به نوشته مرحوم طريحى در منتخب امام (عليه السلام) از گوشه چشم نظرى به خولى نمود كه بدنش مرتعش شد و لرزه بر اندامش افتاد لذا نتوانست آن قصد شومش را عملى سازد.
در كتاب تبرالمذاب نوشته چون خولى لرزان و وحشت زده برگشت شمر خبيث او را با آن حال مشاهده كرد گفت: فت فى عضدك، مالك ترعد، بازويت شل باد چرا مى‏لرزى؟!
گفت: نه بخدا سوگند، هرگز فرزند زهراء را من نمى‏كشم، اين كار از دست من بر نمى‏آيد.
شمر زنازاده گفت: كلحت هذه اللحيد لانها تنبت على غير رجل يعنى: قبيح باد اين مو كه در صورت تو است زيرا كه تو مرد نيستى، موئى در روى نامردى روئيده است.
مرحوم طريحى مى‏نويسد:
هنگامى كه امام (عليه السلام) در شرف ارتحال بود چهل سوار به قصد قتل آن حضرت مبادرت به آن نموده هر كدام مى‏خواستند كه سر مطهر امام (عليه السلام) را جدا كنند از جمله آنها شبث بن ربعى بود، وى همينكه پيش آمد حضرت از گوشه چشم نظرى به سوى او افكند، شمشير از دست شبث افتاد و رو به فرار نهاد به نوشته ابو مخنف سنان بن انس رو كرد به او و گفت: چرا حسين را نكشتى ثكلتك امك وعدموك قومك مادرت به عزايت نشيند و در ميان قبيله‏ات گم شوى هلم الى بالسيف برو شمشير را بياور بده به من.
شبث شمشيرى را كه از دستش افتاده بود آورد و به او داد، سنان رو به قتلگاه آورد تا نزديك شد امام (عليه السلام) ديدگان گشود و نگاهى تند به آن حرامزاده فرمود، از نگاه آن حضرت لرزه بر اندام سنان افتاد و ترسيد و شمشير از دستش افتاد و رو به گريز نهاد.
مرحوم سيد در لهوف مى‏فرمايد:
فنزل اليه سنان بن انس النخعى لعنه الله، فضرب بالسيف فى حلقه الشريف و هو يقول: والله انى لا جتز رأسك و اعلم انك ابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و خير الناس ابا و اما ثم اجتز رأسه المقدس المعظم و فى ذلك يقول الشاعر:

فاى رزية عدلت حسينا   غداة تبيره كفا سنان

پس سنان بن انس نخعى از اسب فرود آمد و شمشير به گلوى شريف حضرت زد و مى‏گفت: به خدا سوگند كه من سر تو را از بدن جدا خواهم نمود و مى‏دانم كه تو پسر رسول خدائى و پدر و مادرت از همه مردم بهتر هستند، سپس سر مقدس آن بزرگوار را بريد و شاعر در اين باره بدين مضمون مى‏گويد:

باشد كدام غم به جهان چون غم حسين   روزى كه دستهاى سنانش بريد سر

دسته‏اى ديگر معتقدند كه قاطع سر مطهر امام (عليه السلام) نظر بن خرشه نام داشته و مشهور بين ارباب مقاتل آن است كه شمر ملعون سر مبارك امام (عليه السلام) را بريده است و وى قاتل آنجناب مى‏باشد.

كيفيت كشتن شمر ملعون امام (عليه السلام) را

مرحوم حاج ميرزا رفيع گرمرودى در كتاب ذريعة النجاة از منتخب طريحى نقل كرده و مى‏نويسد:
امام (عليه السلام) در وقتى كه بحالت غشوه روى زمين افتاده بودند شمر ملعون بطرف آن جناب آمد تا به نزديكش رسيد و با پاى چكمه دار به روى سينه آن حضرت نشست، امام (عليه السلام) نشستن آن ناپاك را روى سينه خود حس كرد و فرمود:
يا ويلك من انت فقد ارتقيت مرتقا عظيما، واى بر تو، كيستى، همانا به جاى مرتفع و عظيمى نشسته‏اى؟
آن ناپاك در جواب گفت: من شمر هستم.
حضرت فرمودند: واى بر تو، من كيستم؟
در جواب گفتن: تو حسين بن على بوده و مادرت فاطمه زهراء و جدت محمد مصطفى مى‏باشد.
امام (عليه السلام) فرمودند: واى بر تو به حسب و نسب مرا مى‏شناسى پس چرا من را مى‏كشى؟
شمر ملعون گفت: اگر تو را نكشم پس چه كسى جايزه يزيد را دريافت نمايد؟
امام (عليه السلام) فرمودند: كدام يك نزد تو بهتر است، جايزه يزيد يا شفاعت جد من رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)؟
آن ملعون گفت: مقدار يك دانيق از جايزه يزيد نزد من بهتر است از تو و از جدت.
امام (عليه السلام) فرمودند: حال كه از كشتن من چاره‏اى نيست پس يك جرعه آب به من بده.
آن حرامزاده گفت: هرگز يك قطره آب بتو نخواهم داد تا مرگ را بچشى.
امام (عليه السلام) فرمودند: روى و شكمت را بگشا.
آن ملعون روى و شكم خويش را گشود تا حضرت مشاهده نمايند پس ناگاه امام (عليه السلام) ديدند كه آن ناپاك ابلق و به مرض برص مبتلا است و صورتش شبيه سگ‏ها و خوك‏ها مى‏باشد.
امام (عليه السلام) فرمودند: جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) راست فرموده‏اند.
آن ملعون گفت: جدت چه گفته است؟
امام (عليه السلام) فرمودند: جدم به پدر من مى‏فرمود: اى على اين فرزند تو را مردى ابلق كه به مرض پيسى مبتلا است و شبيه‏ترين خلائق به سگ‏ها و خوك‏ها است مى‏كشد.
آن ملعون پس از استماع اين كلام در غضب شد و گفت مرا به سگها و خوك‏ها تشبيه مى‏كنى، بخدا قسم سر تو را از قفا خواهم بريد، سپس آن كافر امام (عليه السلام) را برگردانيد و سر مبارك آن سرور را از قفا بريد و جدا كرد.
ابو مخنف مى‏نويسد:
شمر حرامزاده در حالى كه سر مبارك امام (عليه السلام) را مى‏بريد اين اشعار را مى‏خواند:

اقتلك اليوم و نفسى تعلم ان اباك خير من تكلم اقتلك اليوم و سوف اندم   علما يقينيا ليس فيه مزعم بعد النبى المصطفى المعظم و ان مثواى غدا جهنم

يعنى: امروز تو را مى‏كشم و حال آنكه خود مى‏دانم به علم اليقين كه در آن شكى نيست همانا پدرت بهترين كسانى است كه بعد از پيغمبر برگزيده و بزرگ سخن گفته‏اند.
امروز تو را مى‏كشم و عنقريب پشيمان خواهم شد و همانا منزل و مأواى من فردا جهنم مى‏باشد.
ابو مخنف مى‏گويد: هر عضوى از حلقوم حضرت را كه مى‏بريد امام (عليه السلام) نداء مى‏كرد:
وا محمداه، وا جداه، وا ابتاه، وا حسناه، وا جعفراه، وا عباسا، وا قتيلاه، وا قلة ناصراه.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد:
وقتى آن ملعون سر مبارك امام (عليه السلام) را جدا كرد، آن سر انور را به نيزه زد و تكبير گفت و لشگر نيز بدنبال او تكبير گفتند.
ابو مخنف مى‏گويد:
لشگر سه بار تكبير گفتند و زمين لرزيد و شرق و غرب عالم تاريك شد و زلزله و برق و رعد مردم را فرو گرفت و آسمان خون تازه باريد و منادى از آسمان نداء كرد:
به خدا سوگند امام فرزند امام و برادر امام و پدر امامان يعنى حسين بن على بن ابيطالب صلوات الله و سلامه عليه كشته شد.

كشتن شمر ملعون حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) را به روايت مرحوم علامه مجلسى

مرحوم علامه مجلسى در بحار مى‏فرمايد:
ثم جاء شمر و سنان بن انس و الحسين (عليه السلام) باخر رمق يلوك لسانزه من العطش و يطلب الماء...
يعنى شمر باتفاق سنان بن انس به قصد جدا كردن سر حضرت آمدند و آن سرور در لحظات آخر جان دادن بود و از شدت تشنگى زبان در دهان مباركش مجروح شده بود با اين حالت طلب آب مى‏كرد فضربه شمر لعنه الله برجله، همينكه شمر حرامزاده نزديك كشته بخون آغشته حضرت رسيد با پاى چكمه دار لگدى به حضرت زد و گفت:
يابن ابى تراب ألست تزعم ان اباك على حوض النبى يسقى من احبه فاصر حتى تأخذ الماء من يده، اى پسر ابو تراب آيا تو اعتقاد نداشتى كه پدرت على ساقى حوض كوثر است و هر كس را كه بخواهد سيراب كند، مى‏كند اگر چنين است پسر صبر كن تا من ترا بكشم و تو بروى آب از دست پدرت على بنوشى.
ثم قال لسنان: اجتز رأسه قفاء، پس شمر به سنان لعنة الله عليهما گفت: با همين حالت كه حسين افتاده سرش را از قفاء جدا كن.
سنان گفت: من اين كار را نمى‏كنم و خون پسر پيغمبر را بگردن نمى‏گيرم و گريبانم را بدست پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نمى‏دهم.
شمر در غضب شد و دشنام به سنان داد و با پاى چكمه دار بر روى سينه مجروح حضرت نشست و محاسن پرخون امام (عليه السلام) را بدست گرفت، امام فرمود: يا شمر تقتلنى ولم تعرف من انا؟
اى ظالم مرا مى‏كشى و نمى‏دانى كيستم؟
شمر گفت: مى‏دانم و تو را نيك مى‏شناسم، جد و پدر و مادرت را از همه بهتر مى‏شناسم، پس دشنامى به حضرت داد و سپس گفت:
تو را مى‏كشم و اصلا در دل ترس ندارم فضرب بسيفه اثنى عشر ضربة ثم جز رأسه الشريف بعد از زدن دوازده ضربت آنوقت سر حضرت را بريد كه زمين به لرزه در آمد.
تذكر و تنبيه
اخبار و روايات در كيفيت قتل امام (عليه السلام) مختلف است آنچه مستند و مدرك معتبر دارد آن است كه‏
اولا: حضرت را ذبح كردند.
ثانيا: سر مبارك آن سرور را از قفا بريدند.
اما مدرك و مأخذ ذبح شدن حضرت:
از فرموده امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف در زيارت معروفه مى‏توان اين معنا را استفاده كرد و روايت مزبور را دليل و مدرك قرار داد، امام (عليه السلام) در يكى از فقرات اين زيارت نامه طويل مى‏فرمايند:
و الشمر جالس على صدرك و مولغ سيفه على نحرك قابض على شيبتك بيده ذابح لك بمهنده...(75)
يعنى: شمر روى سينه تو نشسته بود و شمشيرش را به حنجر تو فرو برد و ريش غرقه بخون تو را بدست گرفته بود و با شمشيرش تو را ذبح مى‏كرد.
و نيز روايات متعددى نيز در اين باره وارد شده‏اند كه جملگى بالصراحه دلالت دارند بر اينكه حضرت مولى الكونين ابا عبدالله الحسين صلوات الله و سلامه عليه به نحو ذبح شهيد شدند از جمله اين روايات، خبر ريان بن شبيب است از حضرت ثامن الحجج (عليه السلام) كه امام (عليه السلام) در يكى از فقرات اين حديث به وى فرمودند:
يابن شبيب ان كنت باكيا لشى‏ء فابك للحسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام) فانه ذبح كما يذبح الكبش.(76)

يعنى: اى پسر شبيب اگر خواستى براى چيزى گريه كنى پس براى حسين بن على بن ابيطالب (عليه السلام) گريه كن زيرا او را مانند گوسفند سر بريدند.
و اما مدرك جدا كردن سر مبارك از قفا:
روايات متعددى بر اين معنا دلالت دارند از جمله روايتى است كه مرحوم مجلسى آن را در بحار نقل فرموده و در دو فقره آن از بانوى دو عالم عليا مخدره حضرت زينب خاتون سلام الله عليها تصريح به اين معنا شده است در موضعى از اين روايت خانم مى‏فرمايند:
هذا حسين مجزوز الرأس من القفا، مسلوب العمامة و الرداء....(77)
در موضع ديگر فرموده:
هذا حسين بالعراء صريع بكربلاء، مجزوز الرأس من القفاء مسلوب العمامة و الرداء...(78)

به نيزه زدن شمر ملعون سر مطهر سيدالشهداء (عليه السلام) را و تكبير گفتن لشگر كفرآئين عمر بن سعد ملعون

پس از آنكه شمر ملعون سر مطهر سيدالشهداء (عليه السلام) را جدا كرد از روى سينه امام (عليه السلام) برخاست و بلافاصله آن سر غرقه بخون را بر نيزه بلندى زد و به آواز بلند گفت: الله اكبر.
چشم لشگر كفركيش عمر سعد كه به سر مطهر افتاد تمام با صداى بلند تكبير گفتند.
سرّ اينكه شمر ناپاك سر مطهر را بر سر نيزه بلند زد اين بود كه تمام سپاه آن را ببينند و آسوده شوند، اين بود كه همه تكبير گفتند، بارى بعد از بريدن سر مبارك امام (عليه السلام) زمين شروع كرد بلرزيدن وامتلاء الجو بالاصوات يعنى فضا از صداها بلند بود و زلزلت الارض واظلمت السموات و انكسفت الشمس بحيث بدت الانجم خوشيد چنان تيره و تار شد كه ستارگان ظاهر شدند و قطر من السماء الدم سبع قطرات، هفت قطره خون از آسمان باريد و منادى از آسمان نداء كرد:
قتل والله الامام بن الامام اخ الامام الحسين بن على، قتل والله الهمام بن الهمام الحسين بن على.
از حضرت مولانا الصادق (عليه السلام) مروى است كه مردى در لشگر عمر سعد ملعون نعره كشيد، گفتند: تو را چه مى‏شود؟
جواب داد به چشم خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى‏بينم كه ايستاده يك نگاه به حسين (عليه السلام) و يك نگاه به شما لشگر مى‏نمايد و من مى‏ترسم عذاب نازل شود.
مردم او را ملامت مى‏كردند و مى‏گفتند: اين مرد ديوانه شده.
راوى از حضرت سوال كرد: آن صيحه و ناله كننده كه بود؟
فرمود: من او را جبرئيل مى‏دانم كه از فقد مخدوم خود ناله مى‏كرد و اگر مى‏خواست به يك صيحه تمام عالم را هلاك كند مى‏توانست.

غارت كردن كفار كوفه و شام لباس‏هاى حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) را

بعد از آنكه سر مبارك فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را از بدن جدا كرده و بالاى نيزه زدند تا يكساعت مردم مات و متحير بودند زيرا زمين مى‏لرزيد و در فضا صداهاى هولناك و وحشت‏زا بگوش مى‏رسيد و از طرفى قرص خورشيد گرفت و هوا تاريك و ظلمانى شد و ستاره‏ها ظاهر گشتند و مقارن با همين حوادث از آسمان خون باريد، بادهاى سرخ و سياه وزيدند و عالم را دگرگون نمودند وحشت عجيبى در مردم پيدا شد و خوف داشتند كه از بالا عذاب نازل شود و زمين اهلش را فرو ببرد ولى پس از ساعتى كم كم هوا روشن شد و گرد و غبار فرو نشست، سرخى برطرف گرديد، لرزش زمين ساكن و آرام شد، حالت مردم عادى گشت و از حيرت و ماتى در آمدند و دو مرتبه بناى طغيان و سركشى را گذاردند، دست ظلم و تعدى گشودند و شرارت و قساوت را اعاده كردند و بر سر امام غريب ريخته و آنچه لباس در تن داشت به غارت بردند پيراهن شريفش را اسحق بن حيوة حضرمى برداشت و بر تن پوشيده و به مرض برص مبتلا شد و موى سر و صورتش ريخت و به فرموده مرحوم سيد در لهوف در اين پيراهن صد و سيزده سوراخ بود كه از نوك نيزه و تير و شمشير سوراخ سوراخ شده بود.
عمامه آن حضرت را بفرموده سيد در لهوف اخنس بن مرثد و به روايت ديگر جابربن يزيد اودى برداشت و بر سر بست كه ديوانه يا بقولى مجذوم شد.
نعلين مباركش را اسود بن خالد ربود.
انگشتر آن سرور را بَحدل بن سليم با انگشت مباركش قطع كرد و ربود.
ارباب تاريخ نوشته‏اند: جناب مختار عليه الرحمه به سزاى اين كار دست‏ها و پاهاى او را قطع نمود و گذاشت تا در خود بغلطد و به درك اسفل واصل شود.
قطيفه خز آن امام همام را قيس بن اشعث برد و از اين جهت وى را قيس القطيفه ناميدند.
در روايت آمده است كه آن ملعون به جذام مبتلا شد و اهل بيتش از او كناره گرفتند و وى را در مزابل افكندند و در حالى كه زنده بود سگ‏ها گوشتش را پاره پاره كردند.
و زره آن حضرت را عمر بن سعد حرامزاده برداشت و وقتى كه مختار عليه الرحمه او را بجهنم فرستاد آن زره را به قاتل او يعنى ابو عمره بخشيد.
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مى‏نويسد: و چنين مى‏نمايد كه آن حضرت را دو زره بوده زيرا گفته‏اند كه زره ديگرش را مالك بن يسر ربود و ديوانه شد.
و شمشير آن حضرت را به روايت مرحوم مفيد در ارشاد اسود بن حنظله برداشت و به جميع بن الخلق و به روايت ديگر فلافس نهشلى ربود.
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مى‏نويسد: اين شمشير غير از ذوالفقار است زيرا ذوالفقار از ذخائر نبوت و امامت بوده كه مصون و محفوظ مى‏باشد.
و بفرموده سيد در لهوف سراويل فوقانى حضرت را ابحر بن كعب تميمى برد و سراويل تحتانى را كه از اهل حرم خواسته و چند جاى آن را پاره كرده بود بحير بن عمر ربود كه به نوشته طريحى در منتخب فى الفور دست‏هاى آن ملعون شل شد و از كار افتاد.

آمدن ذوالجناح به خيام حرم و اجتماع بانوان محترمه به دور آن حيوان

پس از آنكه كفار كوفه و شام امام مظلوم را شهيد كرده و بدن چاك چاك و غرقه بخون آن سرور را در ميدان جنگ بدون سر گذارده و تمام البسه و ساز و برگ و اسلحه حضرت را بغارت بردند و بدن بى سر را لخت و عريان در آن بيابان انداختند اسب مخصوص امام (عليه السلام) يعنى ذوالجناح كه از مواريث امامت بود در حالى كه اشگ از چشمان مى‏باريد به دور بدن راكب خود مى‏گشت و هر كس جلو مى‏آمد كه آن حيوان را به عنوان غنيمت بگيرد با لگد او را از پاى در مى‏آورد و هر چه آن گروه فعاليت كردند كه آن را بگيرند و به غارت ببرند نتوانستند زيرا همانطوريكه اشاره كرديم اين حيوان از مواريث بود و احدى نمى‏تواند مواريث امامت را ضبط و حبس كند و آنچه آن كفار از حضرت امام (عليه السلام) بغارت بردند از قبيل عمامه، شمشير، انگشترى قطعا از مواريث نبوده بارى اين حيوان با حال خستگى و تشنگى و با داشتن تيرهاى بسيار بر بدن به دور نعش امام (عليه السلام) مى‏گشت و قرار و آرام نداشت گاهى به راست و زمانى به چپ مى‏رفت، صيحه مى‏زد، اشگ مى‏ريخت، دشمنان را لگد مى‏زد و از صاحب خويش حمايت نموده و با دشمنان قتال مى‏كرد.
از بسيارى علاقه و مهربانى كه نسبت به صاحب و راكب خويش از خود نشان داد دشمنان او را به مُهر(79) تشبيه كردند.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد:
چون حضرت را شهيد كردند، ذوالجناح شيهه مى‏زد و در ميان كشته‏ها قدم مى‏زد، عمر سعد حرامزاده گفت اين اسب را بگيريد كه از اسب‏هاى نجيب و اصيل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است، هر كس پيش مى‏آمد آن حيوان با دندان و لگد از خود دور مى‏كرد تا آنكه گروهى از آن كافران را به درك اسفل روانه ساخت، پسر سعد ديد چاره آنرا نمى‏توانند كرد و ممكن نيست كه بتوانند آن حيوان را بگيرند لذا گفت دست از آن برداريد ببينيم چه مى‏كند مردم كنار رفتند ديدند آن حيوان به سر نعش امام (عليه السلام) آمد و استاد شروع كرد به شيهه نمودن و ناله كردن و همه لشگر ديدند كه آن حيوان حضرت را بو مى‏كند و با دهان زخم‏هاى بدن حضرت را مى‏بوسد و مثل بچه مرده گريه مى‏كند و اشگ مى‏ريزد سپس ديدند كه آن حيوان از ميدان برگشت و روى به خيمه بانوان محترمه آورد و چنان شيهه مى‏كشيد كه صحرا را از صداى خود پر كرده بود وقتى به خيمه‏ها نزديك شد تمام بانوان محترمه سر و پاى برهنه بيرون دويدند آن حيوان را كه ديدند ناله از دل بركشيده و صورت خراشيدند و ناله وا سيداه و وا حسيناه سر داده و بدور آن حيوان حلقه ماتم زدند و هر كدام با اين حيوان زبانحالى داشتند.