مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۳۵ -


زبانحال حضرت سكينه خاتون عليها السلام با ذوالجناح

خطاب من بتو ذوالجناح بى راكب چه روى داده كه كار تو ناله و زارى است چرا تمامى يال تو غرق خون گشته خدنگ ظلم تو را همچنان هما كرده است ز بهر چيست كه جاريست اشگ گلنارت اگر كه خون رخت نيست از گلوى حسين بدين صفت كه تو را غرق خاك و خون نگرم شهى كه خاك رهش بود زيب عرش برين در آن زمان كه ز تير مخالفان غرور كسى گرفت ز خاك بلا سرش يا نه كنون كه خاك دل از ديده‏ام آوردى مرا براى رضاى خدا ببر بر او ز خون ديده نهم بر جراحتش مرهم رسانيم تو در اين آفتاب اگر ببرش دمى اگر بگذارند كوفيان به منش مرا ببر كه بگويم به آن كشيده تعب مرا ببر كه بگويم دو ديده باز كند رقم زنى اگر اينگونه شرح اين غم را   بگو به كجا است مرا سرور و تو را صاحب چرا ز هر بن موى تو خون روان جارى است چرا ز پشت تو زين تو واژگون گشته تنت به مثل عقاب از چه پر بر آورده ز خون كيست كه ماليده‏اى به رخسارت ريد ز بهر چه آن قدر از تو بوى حسين يقين كه چرخ جفا پيشه كرده بى پدرم كدام گوشه ميدان فكنديش به زمين تن مطهر او شد چه خانه زنبور رساند هيچ كس آبى به حنجرش يا نه كز آنكه باب مرا بردى و نياوردى كه تا ز خاك به زانو نهم دمى سر او زنم به ديده‏اش آبى ز چهره پُر نَم كنم ز موى سر خويش سايبان به سرش كنم ز سوزن مژگان رفو بزخم تنش بيا كه شمر كشد معجر از سر زينب به نعش اكبر خود خيزد و نماز كند به سوز و آه تو جودى تمام عالم را

شرح مآل پر ملال ذوالجناح

چون بانوان محترمه و مخدرات مكرمه دور اسب امام (عليه السلام) حلقه زدند و جملگى گريبان چاك زده و خاك غم بر سر پاشيدند هر كدام با زبانى و با حالى از آن حيوان تشنه كام حالت امام غريب (عليه السلام) را پرسيده و مى‏گفتند:
اى اسب تو كه با صاحبت وفادار بودى چرا آقا را بردى و نياوردى.

فرد

پيلتن اسب چرا با رخ مات آمده‏اى   شاه را بردى و تنها ز فرات آمده‏اى

آن حيوان از كثرت شرم دست راست خود را بزير شكم برده و دست چپ پيش و سر خجالت به زير دست پنهان كرده بود و لا ينقطع اشگ مثل باران مى‏ريخت و حال زار بانوان و فغان و زارى اطفال حيوان را مستأصل و بى اختيار نموده بود و از بسكه شيون و گريه اهل حرم را شنيد مجنون وار خود را به اينطرف و آنطرف مى‏زد، آنقدر سر بر زمين زد و شيهه كشيد تا آنكه جان داد چنانچه مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب از محمد بن ابى طالب نقل مى‏كند:
انه رمى بنفسه على الارض و جعل يصهل و يضرب رأسه الارض عند الخيمة حتى مات
مرحوم قزوينى در حدائق الانس مى‏نويسد:
چهار روايت ديگر در مال حال ذوالجناح ديده شده:
اول: به روايت روضة الشهداء كه از ابو المويد خوارزمى نقل مى‏كند كه ذوالجناح بعد از شهادت امام (عليه السلام) فرار كرد به سمت بيابان و كسى از وى نشانى نيافت.
دوم: مرحوم دربندى مى‏نويسد: شهربانو بر وى سوار شد و به شهر رى آمد.
البته اين نقل ضعيف بوده و اعتبارى ندارد.
سوم: ابو مخنف در مقتل خود از عبدالله بن قيس نقل مى‏كند كه گفت من ديدم اسب حضرت مردم را از خود دور مى‏كرد و به خيام حرم روى آورد و از آنجا هم ديدم بسمت فرات رفت و خود را در شريعه انداخت و فرو رفت و ديگر خبرى از او نشد.
چهارم: بعضى هم نوشته‏اند كه اين حيوان از كربلاء روى به مدينه آورد و آمد مقابل مسجد پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و خبر شهادت امام (عليه السلام) را به پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) رسانيد و الان در خدمت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف مى‏باشد.

اسب تاختن اولاد زنا بر بدن مبارك سيدالشهداء (سلام الله عليه)

مرحوم كلينى در كتاب كافى شريف از ادريس بن عبدالله نقل كرده:(80) لما قتل الحسين ارادوا القوم ان يوطئوه الخيل
هنگامى كه حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) شهيد شد لشگر كافر كوفه و شام خواستند بر پيكر آن حضرت اسب بتازند فضه خادمه محضر عليا مكرمه حضرت زينب سلام الله عليها عرضه داشت: اى خانم سفينه كه غلام آزاد كرده رسول خدا بود وقتى در دريا كشتى او شكست و به آب افتاد خود را به جزيره رسانيد، شيرى در آن جزيره قصد هلاكت او را كرد، سفينه گفت: يا ابا الحرث انا مولى رسول الله اى شير من آزاد كرده رسول خدايم، مرا اذيت مكن فهمهم بين يديه حتى اوقعه بين الطريق چون شير نام مبارك رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را شنيد متعرض هلاك او نشد، همهمه كرده باشاره او را آورد بر سر راه رسانيد.
سپس فضه خاتون محضر عليا مخدره زينب كبرى سلام الله عليها عرضه داشت:
اى بانو شنيده‏ام در اين حوالى شيرى است اگر مرا مرخص فرمائى بروم آن شير را از اين واقعه خبر كنم شايد در اين درماندگى به فرياد ما غريبان برسد و جسد مولاى ما را حراست كند.
عليا مخدره اجازت داد.
فضه روى به صحرا نهاد تا خود را به محل آن شير رساند نزديك رفت و با صداى بلند فرمود: يا ابا الحارث، فرفع رأسه اى شير، شير سرش را بلند نمود.
ثم قالت: أتدرى ما يريدون ان يعملوا غدا بابى عبدالله (عليه السلام)؟ سپس فضه خاتون فرمود: اى شير مى‏دانى اين گروه از خدا بى خبر فردا چه خيالى دارند و مى‏خواهند كه بر سلطان دنيا و آخرت چه بنمايند؟
يريدون ان يوطئوا الخيل ظهره اراده كرده‏اند اسب‏ها را بر بدن سيدالشهداء بتازند و استخوان سينه و پشت آن حضرت را توتيا سازند.
چون شير اين خبر كدورت اثر را شنيد غرش كنان و اشگ ريزان روى به قتلگاه سيدالشهداء آورد و با چشم پر حسرت به آن كشته‏ها نگريست و زار زار گريست و در تفحص جسم و پيكر بى سر سرور شهيدان ميان كشته‏ها مى‏گشت به هر كشته كه مى‏رسيد نگاهى مى‏كرد و مى‏گذشت تا آنكه به بدن چاك چاك امام (عليه السلام) رسيد پيكرى ديد كه تمام اعضاء و جوارحش از هم گسسته و هيچ عضو سالمى از آن نمانده دست خود را روى آن كشته به خون آغشته نهاد لشگر كوفه و شام وقتى پيش آمدند و خواستند مركبان خود را بر پيكر امام (عليه السلام) بدوانند آن منظره را ديدند خبر به پسر سعد حرامزاده دادند آن ملعون گفت اين فتنه‏اى است كه نبايد افشاء و آشكار شود سپس به لشگريان امر نمود كه از تاختن مركبان بر نعش مطهر امام (عليه السلام) فعلا منصرف شوند آن گروه بى دين و از خدا بى خبر منصرف شدند و از نعش برگشتند، آن شير روز عاشوراء و شب را در آنجا ماند و از نعش مطهر امام (عليه السلام) حراست نمود و فرداى آن كه روز يازدهم بود قتلگاه را ترك و رفت و عصر روز يازدهم كه عمر سعد اجساد خبيثه كفار كوفه و شام را امر كرد دفن كنند فرمان داد چند نفر اسب بر بدن مطهر امام (عليه السلام) بتازند تا دستور ابن زياد حرامزاده اجراء شده باشد.
مولف گويد:
طبق فرموده مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار(81) اسامى افرادى كه اسب بر بدن مطهر امام (عليه السلام) تاختند عبارتست از:
1 - اسحق بن حيوة الحضرمى‏(82)
2 - اخنس بن مرثد
3 - حكيم بن طفيل السنبسى‏
4 - عمرو بن صبيح الصيداوى‏
5 - رجاء بن منقذ العبدى‏
6 - سالم بن خيثمه‏
7 - صالح بن وهب الجعفيان‏
8 - واحظ بن ناعم‏
9 - هانى بن ثبيت الحضرمى‏
10 - اسيد بن مالك‏
از ابو عمرو زاهد مروى است كه به نسب ايشان نظر كردم هر ده نفر ناكس و زنازاده بودند و جناب مختار عليه الرحمه وقتى بر ايشان دست يافت فرمان داد دست و پاهاى آنها را با ميخ‏ها به زمين كوبيدند آنگاه اسب بر ابدان خبيثه آن زنازادگان دواندند تا به جهنم واصل شدند.
تنبيه و تذكر
اخبار متعددى وارد شده‏اند كه تمام پامال شدن بدن مطهر امام (عليه السلام) را زير دست و پاى مركبان اثبات مى‏كنند از جمله روايتى است از حضرت امام باقر (عليه السلام)، در فقره آخر اين حديث آمده است:
و لقد قتل بالسيف و السنان و بالحجارة بالخشب و بالعصا و لقد اوطوه الخيل بعد ذلك.(83)
حضرت مى‏فرمايند:
حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) با شمشير و نيزه و سنگ و چوب و عصا كشته شد و بعد با مركب‏ها با بدن مطهرش را پايمال كردند.

غارت كردن لشگر كفرآئين عمر سعد ملعون خيام اهل اهل بيت‏را

پس از آنكه كفار كوفه و شام سلطان دنيا و آخرت را شهيد كردند و از غارت كردن لباس و اسلحه آن حضرت فارغ شدند سواره و پياده به خيمه‏ها هجوم آوردند و به غارت كردن البسه و چادرها و اثاث البيت و مراكب و ساير آلات و اسباب پرداختند و در اينكار بر يكديگر سبقت مى‏گرفتند، ارباب مقاتل نوشته‏اند:
ابتداء آن قوم وحشى با شمشيرهايى از غلاف كشيده وارد خيمه‏ها شدند و دست به غارت گشوده و اسباب و اثاث را تاراج كردن و پس از آن دست تعدى به لباس زنها و اطفال گشودند و در اندك زمانى چه بسا دخترها كه بى گوشواره و خلخال شدند و چه بسيار بانوان كه بى معجر و بدون چادر گشتند.
اصعب مصائب و سخت‏ترين حالا از براى اهل بيت سيدالشهداء (سلام الله عليه) همان وقت بود كه در چنگ آن رجاله‏ها و دون فطرت‏ها گرفتار شدند.
قال حميد بن مسلم: فوالله لقد كنت ارى المرأة من نسائه و بناته و اهله تنازع ثوبها و عن ظهرها حتى تغلب عليه فيذهب به عنها.
به خدا قسم من ديدم زن يا دخترى را كه مى‏خواستند غارت كنند، آن محترمات با عفت پيش از آنكه دست نامحرمان به سوى آنها دراز شود لباس و معجر و اثاث خود را به زمين مى‏افكندند تا اجنبى‏ها از پى اساس بروند و كارى به آنها نداشته باشند.
صاحب بيت الاحزان مى‏نويسد:
اول بانوئى كه كفار كوفه و شام غارت كردند عليا مخدره جناب زينب خاتون بود كه چادر و مقنعه از سر او كشيدند و گوشواره از گوشش در آوردند و بدنبالش گوشواره از گوش جناب ام كلثوم و فاطمه نو عروس در آورده و گوش آن مظلومه را پاره كردند.
و نيز در كتاب مصائب المعصومين مى‏فرمايد:
شمر شرير وقتى با جمعى از منافقين عليهم اللعنة داخل خيمه جناب سيدالساجدين (عليه السلام) شدند، پس آن بى ايمانان به شمر گفتند: آيا نكشيم اين جوان را؟
آن ملعون به ايشان اذن داد و گفت: او را به همين طورى كه در فراش خود خوابيده است بكشيد.
راوى‏(84) مى‏گويد:
من پيش آمدم و گفتم: سبحان الله آيا شماها كوچكان را هم مى‏كشيد، اى قوم اين بزرگوار با آنكه در اول عمر است گرفتار به ناخوشى و بيمارى است، پس الحال و التماس بسيار كردم تا آنكه آن اشقياء از كشتن آن جناب درگذشتند ولى عليا مخدره زينب خاتون مى‏فرمايند:
آن ملعون ازرق چشمى كه اسباب مرا به غارت برد نظر الى زين العابدين فراه مطروحا على نطع من الاديم و هو عليل فجذب النطع من تحته و القاه مكبوبا على وجهه يعنى چون آن بى دين نظر انداخت به جناب سيدالساجدين حضرت امام زين العابدين ارواح العالمين له الفداء ديد كه آن مظلوم بر روى پوستى خوابيده و در شدت ناخوشى و بيمارى است، پس آن ملعون چنان آن پوست را از زير آن بيمار كشيد كه آن جناب را بلند كرده از طرف روى به خاك انداخت.
مرحوم صدوق در امالى از حضرت فاطمه دختر حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) روايت كرده كه چون لشگريان در خيمه ما را ريختند من دختر كوچكى بودم و در پاى من دو خلخال از طلا بود ملعونى‏ آمد و آن خلخال‏ها را از پاى من بيرون آورد و در حال بيرون آوردن گريه مى‏كرد، به او گفتم از براى چه گريه مى‏كنى؟
در جواب گفت چگونه گريه نكنم و حال آنكه دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را برهنه مى‏كنم.
گفتم: اگر تو مى‏دانى كه من دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هستم پس چرا مرا برهنه مى‏كنى؟
آن ملعون گفت: مى‏ترسم اگر من برندارم ديگرى بيايد و بردارد.
فاطمه عليها السلام مى‏فرمايد: پس هر چه در خيمه‏ها بود بردند حتى آنكه چادرها را از دوش‏هاى ما كشيدند.
و نيز آن مخدره مى‏فرمايد:
عمه‏ام حضرت زينب خاتون نزد من نشسته و گريه مى‏كند و مى‏فرمايد:
اى جان عمه، اى فاطمه برخيز تا به خيمه رويم، نمى‏دانم بر سر ساير دختران و برادر بيمارت چه آمده من برخاستم و عرضه داشتم: اى جان عمه، آيا در نزد شما خرقه و پارچه‏اى هست كه من سر خود را از چشم نامحرمان بپوشانم؟
حضرت زينب سلام الله عليها فرمود: اى فاطمه عمه تو مثل تو است يعنى سر من نيز برهنه است و چيزى ندارم كه سر خود را با آن بپوشانم.
فاطمه سلام الله عليها مى‏فرمايد: چون نظر كردم ديدم سر عمه‏ام برهنه و بدنش از صدمه ضربت هائى كه به او رسيده سياه شده است.
بارى فاطمه سلام الله عليها مى‏فرمايد: چون با عمه‏ام به خيمه آمديم ديديم هر چه در آنها بود به غارت برده‏اند و برادرم حضرت على بن الحسين عليهما السلام به همان نوع كه آن ملعون پوست از زير او كشيده بود و او را از طرف روى بر خاك انداخته بود بر همان حال افتاده و از شدت گرسنگى و تشنگى و بيمارى نتوانسته برخيزد و بنشيند، چون من و عمه‏ام آن بيمار را بر آن حال ديديم و چشم آن حضرت نيز بما افتاد همه شروع به گريه نموديم، ما بر احوال آن بيمار تشنه و گرسنه كه بر خاك افتاده بود مى‏گريستم و او بر احوال سر برهنگى و دربدرى و غارت شدن ما گريه مى‏كرد، پس من و عمه‏ام بازوهاى او را گرفته از روى خاك بلند كرده و نشانديم و همه گريه مى‏كرديم و در اطراف آن مظلوم بيمار نشسته بوديم و در نهايت خوف و اضطراب و نوحه و ناله بوديم و امام (عليه السلام) نه حالت خوابيدن داشت و نه طاقت نشستن، از شدت گرسنگى و تشنگى گاهى بلند مى‏شد و زمانى سر به خاك مى‏نهاد، و احيانا به زن‏هاى پريشان نگاه مى‏كرد كه همه سر برهنه و بدن‏ها از شدت تازيانه و كعب نيزه كبود شده و اين منظره آن بزرگوار را سخت آزار مى‏داد و بى اندازه بر حزنش افزوده بود.

نقل مرحوم مفيد در ارشاد

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد از حميد بن مسلم نقل مى‏كند كه پس از غارت خيمه‏ها و برهنه كردن عيالات امام (عليه السلام) بر سر بيمار كربلا كه در بستر بيمارى افتاده بود رسيديم شمر حرامزاده به جمعى كه همرزمش بودند گفت:
الا تقتلوا هذا العليل، آيا اين بيمار را نمى‏كشيد كه هم او آسوده شود و هم ما؟
حميد بن مسلم مى‏گويد: من شمر را ملامت كرده و سپس از راه نصيحت به او گفتم: اين همه كشتن بس نيست.
به نوشته صاحب اخبار الادول شمر ملعون قصد كشتن بيمار را كرد و خنجر از كمر كشيد كه يك مرتبه ضجه و ناله تمام اهل و عيال و اطفال بلند شد، عليا مكرمه زينب خاتون خود را روى امام زين العابدين (عليه السلام) انداخت و او را در بغل گرفت و سخت گريست و به وصيت برادر عمل كرد كه فرموده بود:
خواهر بعد از شهادت من چند مرتبه قصد قتل فرزند بيمارم را مى‏كنند، تو تا مى‏توانى گريه و زارى كن و با اشگ چشمانت جان حجت خدا را حفظ نما.

اخت يا زينب ضمى شمل اهلى و اخلفينى فهو القائم من بعدى بعلم و بدين   و احرس السجاد و احميه باجفان العيون و ان اشتد عليكن مصابى فاندبينى

بارى آن بانوى مجلله و خاتون دو سرا خود را روى بدن امام (عليه السلام) انداخت و به شمر فرمود:
والله لا تقتل حتى اقتل، بخدا من كشته اين بيمار را نخواهم ديد مگر آنكه اول مرا بكشند.
شمر ملعون با خنجر برهنه هروله مى‏كرد و زنان داغدار و اطفال ترسان و لرزان ولوله مى‏كردند تا عاقبت عمر سعد حرامزاده از دور پيدا شد و در حالى كه زره سيدالشهداء (سلام الله عليه) را در بر كرده بود به نزديك مخدرات آمد و صداى ضجه و ناله ايشان را شنيد.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايد:
چون چشم اهالى حرم به پسر سعد ملعون افتاد پيش آمدند فصاح النساء فى وجهه همه ضجه و فرياد به روى او زده و گريه كنان گفتند: اى ظالم آخر تا چقدر و تا چه اندازه به اولاد على ظلم مى‏كنى، اى بى رحم مگر، چقدر طاقت كشيدن بار بلا داريم.

شعر

اى سنگدل بس است بيا از خدا بترس ما دختران زهره زهراى اطهريم ما را لباس و مقنعه اين خيل كوفيان   از انتقام كيفر روز جزا بترس كاينسان اسير همچو اسيران خيبريم غارت نموده همچو زنان يهوديان

عمر سعد ملعون با آن همه قساوت قلبى كه داشت تحت تاثير واقع شد فقال له صحابه:
لا يدخل منكم احد بيوت هؤلاء النساء و لا تعرضوا لهذا الغلام،
آن كافر ستمگر به لشگر گفت: احدى از شما ماذون نيست به خيمه زنان وارد شود و يك نفر از شما حق ندارد متعرض اين جوان بيمار گردد چون بانوان از آن نانجيب و نا اصل اندكى ترحم ديدند يك خواهش ديگر كردند و آن اين بود كه به نقل مرحوم مفيد در ارشاد: سئلته النسوة ليستر جع ما خذ منهن ليسترن به، از او خواستند تا آنچه را كه لشگر از ايشان غارت كرده‏اند به آنها برگردانند.
پسر سعد ملعون خطاب به لشگر كرده و با صداى بلند گفت:
من اخذ من متاعهن شيئا فليرده عليهن، هر كس از اين بانوان متاعى برده بايد به ايشان برگرداند مرحوم مفيد مى‏فرمايد: فوالله مارد احد منهم شيئا، بخدا قسم احدى از آنها چيزى پس نداد.
بارى عمر سعد پس از آن و كل بالفسطاط و بيوت النساء و على بن الحسين عليهما السلام جماعة ممن كانوا معه و قال: احفظوهم لئلا يخرج منهم احد ولا تسئؤن اليهم ثم عاد الى مضربه.
جماعتى از لشگر را موكل كرد كه زنان را حراست و حفظ كنند مبادا كسى از ايشان بيرون رود و نيز خيمه‏ها را محافظت كنند و ديگر كسى به ايشان اذيت نرساند و اين حكم را كرد و سپس به سراپرده خود رفت.

آتش زدن لشگر كفرآئين پسر سعد ملعون خيمه‏هاى بانوان و مخدرات را

پس از صدور حكم مذبور از عمر سعد شمر ملعون سخت در غضب شد و با خولى و سنان گفت:
چرا بايد عمر سعد با اولاد على اين نحو سلوك و رفتار كند و سفارش بيمار را نموده و ما را از كشتن او باز دارد شما شاهد باشيد و در حضور امير عبيدالله بن زياد اين كرده وى را شهادت دهيد.
اين خبر به سمع عمر سعد رسيد، خوف او را برداشت گفت:
اى لشگر مقصود ما حسين بود كه او را كشتيم اما زنان و كودكان چه تقصير دارند و از اين گذشته آنچه ايشان نيز بايد ببينند، ديدند و آنچه بايد تحمل كنند، تحمل كردند اكنون كه به اين مقدار راضى نيستيد و به اين حكم من خشنود نمى‏باشيد آنچه از دستتان بر مى‏آيد انجام دهيد، پس شمر ملعون با جمعى از پيادگان پيش آمد امر كرد زنان و كودكان را از خيمه‏ها بيرون كردند.
مرحوم سيد در لهوف مى‏فرمايد: قال الراوى: ثم اخرج النساء من الخيمة و اشعلوا فيها النار، فخرجن حواسر، مسلبات، حافيات، باكيات، يمشين سباياء اسرالذلة.
راوى مى‏گويد: تمام بانوان را از خيمه‏ها بيرون كردند و سپس سراپرده‏ها را آتش زدند و مخدرات كه حال را بدين گونه ديدند سر و پاى برهنه با حالى گريان از آن محوطه خارج شده و آن گروه بى دين ايشان را اسير كرده و با خوارى و ذلت بردند.
مرحوم قزوينى مى‏گويد: راوى گويد:
ديدم كه همه مخدرات بيرون دويدند حتى اطفال سر و پا برهنه روى ريگهاى گرم آرام نداشتند به يمين و يسار فرار مى‏كردند و يا على و يا محمد مى‏گفتند مگر يك زن مجلله موقره ذات الجلال را ديدم در ميان خيمه آتش مانده گاهى بيرون مى‏دود و گاهى در خيمه مى‏رود، خيلى مضطرب بود، گفتم:
اى بانو چرا فرار نمى‏كنى؟
فرمود: در ميان آتش بيمارم مانده است.
فرد

همى ترسم كه آتش برفروزد   ميان خيمه بيمارم بسوزد

فصل يازدهم : وقايع هولناك شب يازدهم

در شب پر محنت و غم بار يازدهم وقايع هولناكى در صحراى پربلاء كربلاء اتفاق افتاد كه گزيده‏اى از آنها را در اينجا مى‏آوريم.

1 - رحلت دو تن از اطفال اهل اهل بيت‏عليهم السلام

مولف گويد:
پس از آتش زدن خيام حرم و حمله وحشيانه گرگان و سگان كوفه و شام به مخدرات و اطفال بى پناه حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) طبيعتا هر يك از اطفال و بانوان براى مصون ماندن از آسيب آن درندگان خونخوار بطرفى گريخته و متفرق شدند و پس از خاموش شدن آتش و دور شدن آن نا اصلان و بى غيرتان از آن محوطه چطور اهل بيت و بانوان و اطفال خردسال دوباره جمع شدند و دور هم حلقه زدند، مدرك و ماخذ معتبرى نديدم كه آن را تشريح و توضيح داده باشد تنها در يكى از كتب ارباب مقاتل مقاله‏اى ديدم كه از كتاب بحرالمصائب نقل كرده و آن اينست: در شب پر تعب يازدهم عليا مكرمه زينب عليها السلام فضه خاتون را نشانيد يكان يكان اطفال برادر را جمع آورى كرد و به دست فضه خاتون سپرد ولى ديد دو طفل از اطفال نيستند، ناله از دل بركشيد كه اى واى بر دل زينب عجب وصيت برادرم را به عمل آوردم، ديشب كه شب عاشوراء بود برادرم با من وصيت اطفال را داشت امروز هم در وقت وداع عمده سفارشش درباره ايتام صغير بود، سپس خطاب به خواهرش نمود و فرمود: خواهرم ام كلثوم امروز همه مبتلا بوديم نمى‏دانم اين دو طفل كجا رفته‏اند، آيا زنده‏اند يا مرده‏اند؟
پس حضرت زينب و ام كلثوم سلام الله عليهما هر دو سر در بيابان گذاشته به هر طرفى سراغ اين دو طفل را گرفتند تا به تلى رسيدند كه روى آن خار مغيلان روئيده بود و در زير بوته آن خار آن دو طفل يتيم را ديدند كه دست در گردن يكديگر انداخته، صورت به صورت هم گذاشته آن قدر گريه كرده‏اند كه زمين از اشگ چشمشان گل شده عليا مخدره حضرت زينب سلام الله عليها خواهر را طلبيد، هر دو ببالين ايشان نشستند قدرى گريستند، سپس حضرت زينب سلام الله عليهما فرمود: خواهر گريه ثمرى ندارد برخيز يكى را تو بردار و ديگرى را من بر مى‏دارم اما آهسته بلند كن مبادا از خواب بيدار شوند زيرا گرسنه و تشنه‏اند ولى همينكه ايشان را بلند كردند ديدند هر دو از دنيا رفته‏اند، خداوند متعال در روضه‏اى كه براى جناب موسى كليم (عليه السلام) خواند فرمود:
يا موسى صغيرهم يميته العطش و كبيرهم جلده منكمش گويا همين اطفال صغير باشند كه از تشنگى مرده‏اند.

2 - بريدن ساربان انگشتان دست امام (عليه السلام) را و شرح بدمال آن ستمگر غدار

مرحوم صدر قزوينى شرح حال اين كافر را بطور مفصل از سه كتاب بحار و منتخب و تاج الملوك نقل كرده كه ما آنرا به طور مختصر در اينجا مى‏نگاريم:
مردى حجازى مى‏گويد روزى در يكى از كوچه‏هاى مدينه مى‏گذشتم به جابربن عبدالله انصارى برخوردم كه بواسطه نابينائى غلامش دست او را گرفته و در حركت كمكش مى‏كرد ولى جابر سخت گريان بود، پيش رفتم و سبب گريه‏اش را پرسيدم؟
جابر گفت: هم اكنون از زيارت قبر مطهر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏آمدم در بين راه اين غلام گفت: بدنم از ديدن هيئت مردى به لرزه آمد.
پرسيدم به چه صورت است؟
گفت: آقا مرد گدائى است كه رويش همچون قير سياه و موهايش گويا آتش گرفته و چشم‏هايش سرخ و دريده و دست‏هايش خشكيده.

شعر

چشم، خيره موى، تيره روى، چيره خوى، زشت چشم‏ها چون طاس پر خون يا دو طشت پر ز نار   بدسرشتى، روى زشتى، نا اميدى از بهشت تيره روئى همچو گلخن يا كه ديوى بدسرشت

به غلام گفتم او را نزد من بيار.
غلام رفت و او را پيش من آورد، در بيرون بازار مكان خلوتى از وى پرسيدم: اى مرد كيستى و از اهل كجائى و چرا به چنين قباحت منظرى مبتلا شده‏اى؟
آن مرد گفت: اى جابر من تو را مى‏شناسم كه از صحابه خاص رسول خدا هستى و تو نيز مرا بشناس، من بريدة بن وابل هستم كه ساربان قافله سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) بودم، هنوز اين كلام در دهانش بود كه سخت به گريه در آمد و جابر نيز كه نام مبارك امام (عليه السلام) را شنيد متأثر شد و گريست، سپس آن بد عاقبت گفت: در سفر كربلاء خامس آل عبا با من نهايت مهربانى و كمال ملاطفت مى‏نمود، در يكى از منازل امام (عليه السلام) بجهت تجديد وضوء و قضاء حاجت شلوار از بر خود كند و به من سپرد، ديدم در آن شلواربندى است زرتار كه يزدگرد سلطان ايران آن را به رسم هديه به دخترش عليا مخدره شهربانو داده بود، اين بند جواهر نشان و بسيار پر قيمت و با ارزش بود هر چه خواستم آن را از امام درخواست كنم هيبت آن حضرت مرا منع مى‏كرد، مترصد بودم كه از آن جناب سرقت‏ كنم ولى مجال آن را نيافتم تا آنكه قافله آن حضرت به زمين كربلا رسيد در حال اقامت افكند در شب پر تعب عاشوراء امام (عليه السلام) تمام همراهان را خواست و به ايشان اجازه بازگشت به اوطان خويش را داد من را نيز به حضور طلبيد و معذرت‏ها خواست و آنچه بايد و شايد اضافه بر كرايه شترها انعام داد و اذن مرخصى صادر فرمود و تاكيد نمود كه امشب از اين سرزمين خارج شو زيرا آخر سفر ما بلكه قبرستان من و جوانان من اينجا است، چنانچه در اين صحرا بمانى تكليف بر تو دشوار خواهد شد.
من پيش رفتم هر دو دست مبارك امام (عليه السلام) را بوسيدم و امانت و كرايه خود را گرفتم و با آقا زاده‏ها نيز خداحافظى كرده و شتران را پيش انداختم و راهى شدم، در بين راه بياد بند شلوار افتادم كه نتوانستم آن را به چنگ آورم از اين رهگذر سخت ملول گشتم و اين فكر دائم مرا آزار مى‏داد تا بالاخره تصميم گرفتم بهر قيمتى كه شده آنرا بدست آورم، لذا برگشتم در سمت شرقى كربلاء در آنجا گودى بود، در آن كمين كردم و شترها را به چرا رها نمودم، روز به انتهاء رسيد وقت عصر تنگ شد ديدم هوا تيره و تار گرديد، باد سختى وزيد به قرص خورشيد نظر كردم ديدم مثل طشت سياه مى‏ماند، شترها از چرا بازمانديد و در يكجا جمع شده اشگهايشان از چشم‏ها مى‏باريد، نعره مى‏زدند، با خود گفتم البته حادثه عظيمى در عالم رخ داده كه زمين مى‏لرزد و آسمان خون مى‏بارد هر چه خواستم خوددارى كنم نتوانستم لذا شترها را به يكديگر بستم و روى به نينوا آورده ديدم لشگر از كربلاء حركت كرده و مى‏روند، پرسيدم چه خبر است؟
گفتند: اهل كوفه و شام امام همام را كشته‏اند و اكنون عيال او را با سرها به كوفه مى‏برند به طرف قتلگاه رفته نظر به تن‏هاى پاره پاره و ابدان قطعه قطعه نمودم كه بدون غسل و كفن به روى خاك مانده بودند در بين آنها گردش كردم تا چشمم بر بدن چاك چاك و قطعه قطعه سلطان دين افتاد كه عريان به روى خاك مانده و در آن تاريكى نور از آن جسد مى‏تابيد به حدى كه بر نور ماه راجح بود، خوب نگريستم آن شلوار كه بند قيمتى داشت در بر حضرت بود و چند گره داشت، خوشحال شدم جلو رفته ترسان و لرزان در كار گشودن آن بند بر آمدم ناگاه ديدم دست راست حضرت بلند شد و به روى بند گذارد، من ترسيدم از جا جستم و متحير بودم كه اگر زنده است پس چرا سر ندارد و اگر زنده نيست چطور دستش حركت كرد، ساعتى در فكر بودم باز شقاوت بر من غلبه كرد، پيش رفتم هر قدر قوت كردم كه دست آن حضرت را از روى بند بردارم نتوانستم ناگهان ديدم حضرت با همان دست راست چنان به من زد كه نزديك بود مفاصل و اعضاء من با عروق از هم منفصل شود ولى بى شرمى كردم پاى روى سينه حضرت گذاردم و هر چه قدرت نمودم كه حتى يك انگشت حضرت را از روى بند بردارم نتوانستم پس كاردى با خود داشتم آنرا كشيده پنج انگشت امام (عليه السلام) را با آن بريدم و به نوشته مرحوم طريحى در منتخب با شمشيرى كه داشت هر دو دست مبارك آن حضرت را جدا ساخت.
بعد مى‏گويد: صداى مهيب و رعد آسائى از آسمان آمد كه لرزه بر زمين افتاد خواستم دست بر بند دراز كنم و آنرا بگشايم صداى ضجه و صيحه‏اى از پشت شنيدم كه بدنم لرزيد، برقى زد گويا ستاره‏اى از آسمان به چشمم خورد، خود را به قتلگاه انداختم ناگاه ديدم پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) و على مرتضى و فاطمه زهرا و حسن مجتبى صلوات الله عليهم اجمعين و جمعى ديگر كه آنها را نمى‏شناختم دور آن كشته حلقه ماتم زدند.
فنادى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يا سبط احمد يعز علينا ان نراك مرضضا، پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) با صداى بلند فرمود: اى پسر دختر احمد مختار بر ما بسيار گران و سخت است كه ببينيم تو را لگدمال كرده‏اند ثم مد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يده الى نحو الكوفة سپس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دست مبارك را بطرف كوفه دراز كرد و سر بريده حضرت را آورد و به بدن ملحق كرد پس امام (عليه السلام) نشست ابتداء به پيامبر و سپس به اميرالمومنين و بعد از آن به فاطمه زهراء و بدنبالش به امام مجتبى صلوات الله عليهم اجمعين سلام كرد پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: اى ميوه دل من چگونه ترا به اين حالت ببينم، چرا جسم نازنين تو اين طور پاره پاره شده و چگونه استخوان‏هاى تو اينگونه خورد گرديده؟!
عرض كرد: اى جد بزرگوار من سبائك الخيل سحقنى و هشمت عظامى از سم اسبها مرا اين طور خورد كرده و استخوان‏هاى مرا در هم شكسته‏اند.
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) با صداى بلند سخت گريست و نداء به وا حسيناه و وا ولده بلند فرمود.
نوبت به اميرالمومنين (عليه السلام) رسيد، پيش آمد و فرمود: حسين جان مى‏بينم ريش تو را كه در خون فرو رفته و صورت مجروح تو را مثل گوسفند ذبح كرده‏اند؟
امام حسين (عليه السلام) عرض كرد: بلى پدر شمر بى رحم سر مرا از قفا بريد.
حضرت امير (عليه السلام) پس از گريه بسيار فرمود: يا ليت نفسى لنفسك الفداء يعنى اى كاش من زنده بودم و فداى تو مى‏شدم.
نوبت به فاطمه زهراء رسيد، پس نزديك كشته فرزند آمد و فرمود: اى نور ديده اين توئى كه روى خاك افتاده‏اى و تا بحال تو را بخاك نسپرده‏اند و قبر تو را از قبور دور كرده‏اند، فقالت، الاقى الله فى يوم حشرنا و اشكو اليه ما الاقى من البلاء ثم مرغت فرقها بدمه يعنى فرمود در روز حشر و نشر خدا را ملاقات كرده و از بلاهائى كه به سرم آمده به او شكايت مى‏كنم، سپس سر خود را از خون فرزند رنگين كرد.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏فرمايد: سپس سيدالشهداء (عليه السلام) رو به ايشان كرد و عرضه داشت: اى جد بزرگوار بخدا قسم مردان ما را كشتند و ايشان را برهنه كردند و اموال ما را غارت نمودند.
بهمين نحو ساعتى سيدالشهداء (عليه السلام) با آن بزرگواران صحبت كرد و شرح حال خود را داد آنگاه حضرت فاطمه زهراء سلام الله عليها محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عرضه داشت: يا رسول الله امت تو بايد سر فرزندم اين بلاها بياورند؟ اى پدر مرا مرخص مى‏كنى كه از خون پسرم موى خود را خضاب كنم؟
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: يا فاطمه عليها السلام تو گيسوى خود را خضاب كن من هم محاسن خويش را خضاب مى‏نمايم، پس پيغمبر و على و فاطمه و حسن مجتبى صلوات الله عليهم‏ اجمعين از خون سيدالشهداء (عليه السلام) خضاب كردند، سپس چشم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به دست‏هاى امام حسين (عليه السلام) افتاد، فرمود:
اى نور ديده من قطع يدك اليمنى و ثنى باليسرى چه كسى دستهاى تو را بريده؟
عرض كرد: ساربانى داشتم به طمع بند شلوار مرا از دست نا اميد كرد و در همين ساعت كه شما تشريف آورديد اين عمل از آن دغل سر زد تا صداى شما را شنيد خود را در ميان كشتگان انداخت.
پس ديدم رسول خدا از جا برخاست به سروقت من آمد فرمود: اى بى مروت پسر من با تو چه كرده بود كه دست او را كه جبرئيل و ملائكه مى‏بوسيدند تو از بدن جدا كردى، اين ظلم‏ها و زخم‏ها او را بس نبود كه تو هم اين عمل قبيح را نمودى، الهى خير نبينى، سودالله وجهك يا جمال خدا روى تو را در دنيا و آخرت سياه كند و از دو دست نا اميدت كند و در روز قيامت در زمره قاتلين محسوب شوى.
چون رسول خدا اين نفرين در حق من نمود فى الفور دست‏هاى من شل و رويم سياه شد و باين روز افتادم.
مولف گويد:
برخى از ارباب مقاتل اين قضيه را منكرند و اساسا حكايت ساربان را بى اساس مى‏دانند ولى به نظر فاتر حقير هيچ استبعادى نداشته و با هيچ منطق و برهانى تنافى ندارد مضافا به اينكه مأثور و مروى نيز مى‏باشد.

3 - فرار نمودن پسران جعفر طيار از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون

ديگر از وقايع شب يازدهم گريختن پسران جناب جعفر طيار است از اردوى كفرآئين عمر بن سعد ملعون، مرحوم عليين و ساده علامه مجلسى در كتاب بحار از مناقب ابن شهر آشوب نقل مى‏كند كه محمد بن يحيى دهلى گفت:
پس از آنكه در زمين كربلاء سلطان دين را شهيد نمودند و عيال و اطفال او را اسير كردند غير از امام سجاد (عليه السلام) تنها دو پسر قمر منظر از فرزندان جناب طيار در اردوى كيوان شكوه امام همام (عليه السلام) باقى ماندند كه در زمره اهل بيت ايشان نيز اسير شدند و در آن هنگامه و غوغا كه لشگر دون صفت و فرو مايه عمر سعد ملعون در فكر غارت خيام و تاراج لباس بانوان با احترام بودند و هر كسى به بلاء و محنتى مبتلاء بود اين دو طفل به نام‏هاى ابراهيم و محمد كه در سن هفت و هشت بودند چاره‏اى غير از فرار كردن نديده لذا باتفاق هم روى به بيابان نهاده از قضا روى به كوفه آوردند و پس از طى مسافتى به كنار آبى رسيدند، در سر آب زنى آب بر مى‏داشت، زن چشمش به رخسار دل آراى دو طفل افتاد مات و مبهوت ايشان شد و ساعتى به آنها نگريست سپس پرسيد: شما سرو بوستان كيستيد و چرا مى‏لرزيد و چشمهايتان اشگبار است؟ مشگل خود را به من بگوئيد شايد بتوانم شما را كمك كنم.
آن دو طفل با صدائى لرزان و حزين گفتند: اى مادر ما از اولاد جناب جعفر طيار بوده كه همراه سلطان حجاز حضرت حسين بن على عليهما السلام به كربلاء آمديم و تا ديشب در كربلاء بوديم و از ميان لشگر فرار كرديم و اكنون به اينجا رسيده‏ايم.
آن زن گفت: افسوس كه شوهرم از دشمنان اهل بيت پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) است و به جنگ حسين بن على عليهما السلام رفته اگر خوف آمدنش را نمى‏داشتم حتما شما را به منزل مى‏بردم و پذيرائى مى‏كردم اما مى‏ترسم كه آن ناپاك بيايد و شما را ببيند و آزار برساند.
آن طفلان دل شكسته و پريشان خاطر گفتند: مادر بسيار درمانده شده‏ايم خوف داريم كه گرفتار بى رحمان شويم و بر كوچكى ما رحم نكرده و هلاكمان كنند بيا تو امشب ما طفلان رنج ديده را به خانه‏ات ببر و در پناه خود بدار اميدواريم امشب شوهرت نيايد على الصباح از پيش تو خواهيم رفت.
آن زن دلش بر احوال ايشان سوخت، گفت بيائيد تا بخانه رويم، آن دو نو نهال مسرور شده و همراه آن زن به خانه‏اش رفتند، زن آن دو را وارد منزل نمود ابتداء دست و روى ايشان را شست و در اطاقى نيكو نشاند، طعام بر ايشان آورد آن دو غريب فرمودند:
مادر حاجتى به طعام نيست فقط سجاده‏اى بياور تا روى آن نماز كنيم.
زن رفت و سجاده آورد و آن دو نو نهال پهلوى هم ايستاده و نمازهاى قضاى خود را بجا آورده و شكر الهى نمودند.
سپس آن زن بستر آورد و گشود و ايشان را تكليف به خواب نمود و رفت.
محمد كه برادر كوچكتر بود به ابراهيم كه بزرگتر بود گفت: برادر جان مرا در بغل بگير و ببوى گمان مى‏برم كه امشب، شب آخر عمر من باشد و صبح را نخواهم ديد.

شعر

دلم افتاده يك شورى كه گويا از جهان سيرم مرا گر دوست مى‏دارى ز رويم توشه بردار   اجل كرده خبر امشب مرا فردا كه مى‏ميرم تو خرم باش در دنيا كه من از عمر دلگيرم