مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۳۱ -


شرح شهادت اشجع ناس صاحب لواء حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس صلوات الله و سلامه عليه

آنچه از عبارات كتب ارباب مقاتل استخراج مى‏شود آن است كه قمر بنى هاشم بعد از ظهر عاشوراء پس از شهادت تمام برادران شهيد گرديده و در كيفيت شهادت آن بزرگوار چهار روايت نقل شده كه ذيلا آنها را مى‏نگاريم.

روايت اول و نقل مرحوم شيخ مفيد

مرحوم صدر قزوينى از مرحوم مفيد نقل نموده كه چون در روز عاشوراء اصحاب حضرت جملگى كشته شدند و انصار شهيد گشتند و اقرباء و شهزادگان همه در خون خود خفتند و از اهل بيت باقى نماند مگر اشجع و اشرف ناس يعنى حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (سلام الله عليه) لشگر بى حياء كوفه و شام امام (عليه السلام) را تنها و غريب ديدند پاى جرئت پيش نهاده و زبان وقاحت به دشنام و ناسزا گشودند و رو به خيام آوردند و به فرموده مرحوم مفيد در ارشاد و حملت جماعة على الحسين (عليه السلام) يك مرتبه جماعتى خونريز بر امام (عليه السلام) حمله كردند، حضرت خيرگى سپاه را كه ديد به جهت حمايت و حراست عترت طاهره ذوالفقار آتشبار بركشيد و مانند رعد خروشيد.
در كتاب رياض الاحزان مى‏نويسد: فحمل عليهم الامام (عليه السلام) بالبادق الحسام حملة الضر غام من اجام الخيام.
عباس بن على عليهما السلام هم باتفاق برادر به آن فرقه كافر حمله‏ور شد.

شعر

از جلو سردار و از دنبال شاه كوفى و شامى هجوم‏آور شدند   آرى آيد از پى سياره ماه حمله‏ور بر سبط پيغمبر شدند

آن دو فرزند اسدالله الغالب به يك حمله حيدرى آن گروه ارانب و ثعالب را از جلو خيام حرم دور كردند.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد: و اشتد به العطش در اثناى قتال و جدال تشنگى خامس آل عبا شدت يافت و چون به ميان لشگر آمده بود از اينرو عزم خود را جزم كرد كه به فرات برسد و جگر سوخته خود و برادر را از تشنگى برهاند، بارى آن دو برادر به يارى يكديگر روى به شريعه نهادند.
شعر

هر يكى لب تشنه مانند نهنگ آن برادر همچو شير كردگار   غوطه‏ور گشتند در درياى جنگ اين برادر قابض ارواح وار

هر دو مثل شير شميده چشم از عالم پوشيده لشگر را مثل گله بز جلو انداخته مى‏زدند و مى‏كشتند و مى‏انداختند و يا مانند جراد منتشر متفرق مى‏ساختند.
امام (عليه السلام) شمشير مى‏زد و مى‏فرمود: انا بن اسدالله‏

فرد

چنان دريد صف از حمله‏هاى پيوستش   كه جبرئيل امين بوسه داد بر دستش

عباس بن امير سلام الله عليهما شمشير مى‏زد و مى‏فرمود: انا بن رسول الله‏

فرد

بر رزم خصم پدروار آنچنان كوشيد   كه پرده بر رخ احزاب نهروان پوشيد

تا آنكه بر سر آب فرات رسيدند كه بند آب را عرب مسناة مى‏گويد.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد: ثم ركب المسناة يريد الفرات و بين يديه اخوه العباس (عليه السلام) بعضى از عوام مسناة را شتر راويه كش ترجمه كرده‏اند هر چند در لغت به اين معنى هم آمده ولى مناسب‏تر همان بند آب فرات است، آن مترجم بملاحظه ركب المسناة، ركوب را بر شتر مناسب‏تر دانسته وليكن ملاحظه آخر روايت را نكرده كه مى‏فرمايد: ثم نزل عن جواده باين زودى شتر اسب نمى‏شود و شتر مركب جدال و جنگ نيست.
خلاصه كلام، خامس آل عبا با برادرش عباس بر سر بند آب قرار گرفتند حضرت خواست وارد نهر شود لشگر بناى معارضه گذاشتند و نگذاشتند آن جناب وارد نهر شود فاعترضه خيل ابن سعد تمام لشگر پيش آمدند و در ميان آن گروه نامردى از بنى دارم فرياد مى‏كرد ويلكم حولوا بينه و بين الفرات و لا تمكنوه من الماء واى بر شما نگذاريد حسين (عليه السلام) به آب برسد بين او و آب حائل شويد حضرت سخن او را شنيد درباره‏اش نفرين نمود اللهم اعطشه خدايا او را تشنگى بده فغضب الدارمى لعنة الله عليه ابن دارمى از نفرين امام (عليه السلام) در غضب شد دست برد، يك تير زهر آلودى بكمان نهاد و زير گلوى امام (عليه السلام) را نشان كرد و رماه بسهم اثبته فى حنكه تير آن ملعون آمد بر حنك كه زير گلو باشد سخت و محكم جاى گير شد، امام (عليه السلام) دست آورد تير را از حنك مبارك كشيد فانتزع الحسين (عليه السلام) السهم خون مثل فواره بيرون آمد لشگر مى‏ديدند كه حضرت دو دست مبارك زير گلو برد و بسط يديه تحت حنكه فامتلأت راحتاه بالدم فرمى دو كف بحرآساى حضرت از خون گلو پر شد نگاهى به آن خون كرد و ريخت و فرمود: اللهم انى اشكو اليك ما يفعل بابن بنت نبيك يعنى اى خدا به تو شكايت مى‏كنم از آنچه به پسر دختر پيغمبرت بجا آورده مى‏شود.
جناب عباس بن على عليهما السلام وقتى برادر غريب خود را به آن حالت ديد كه با گلوى تير خورده آب نياشاميده به مكان خود برگشت دلش بحال برادر سوخت از جان سير شده به تلافى خون برادر از روى غضب بر آن قوم تاخت و سرها را مثل گوى و خونها را مثل جوى روان ساخت فجعل يقاتلهم وجده عباس نامدار به تنهائى مشغول كارزار شد.

شعر

فتاد حضرت عباس در ميان سپاه ز بيم سطوت او رفت زان سپاه شرير   بسان شير كه افتد به گله روباه خروش الحذر و الحذر به چرخ اثير

هر چقدر لشگر پيش مى‏آمدند كشته مى‏شدند تا اينكه تمام سپاه بر فرزند رشيد اميرالمومنين (عليه السلام) حمله آوردند و احاط القوم بالعباس علمدار امام را در ميان گرفتند امام (عليه السلام) با چشم خونبار نظر به علم برادر مى‏كرد تا علم بر سر پا بود حضرت را دل بجا بود.
شعر

بلى به قاعده اهل رزم ناچاراست علم چو گشت نگون آن سپاه مى‏شكند   كه چشم دشمن خون خواره بر علمدار است سپاه چون شكند پشت شاه مى‏شكند

حاصل آنكه تا قمر بنى هاشم قوت و قدرت داشت شجاعت و رشادت خود را بخرج داد ولى دو نامرد ناپاك بنام‏هاى زيد بن ورقاء و حكيم بن طفيل يكى از راست و ديگرى از چپ دو دست آن صفدر نامدار را از بدن انداختند اميد امام (عليه السلام) قطع شد و كمر آن حضرت شكست حاصل آن قدر زخم و جراحت به عباس زدند كه از ضعف افتاد فلم يستطع حراكا ديگر قوت حركت نداشت.

روايت دوم و نقل ابن شهر آشوب و مجلسى رحمة الله عليهما

مرحوم علامه مجلسى در جلد عاشر بحار از مناقب ابن شهر آشوب وضع شهادت ابوالفضل (عليه السلام) را باين شرح نقل نموده و مى‏فرمايد:
عباس بن على معروف به سقاى اهل بيت و مشهور به قمر بنى هاشم و صاحب علم برادرش حضرت امام حسين (عليه السلام) بود و او را از همه برادران بزرگ‏تر دانسته‏اند.(70)
بارى چون قمر بنى هاشم اشجع شجاعان و سر آمد فرسان بود از اينرو حضرت امام حسين (عليه السلام) علم بزرگ خود را بدست آن بزرگوار داد.
مرحوم علامه مجلسى تتمه روايت ابن شهر آشوب را اين طور نقل مى‏كند كه جناب ابوالفضل (عليه السلام) به طلب آب روانه شط فرات شد لشگر از قصد آن بزرگوار خبردار شدند بر سر آن سرور هجوم آوردند و همچون گرگان گرسنه حمله كردند.

شعر

پس همچو سيل خيل روان شد ز هر طرف كردند جمله حمله بر آن شبل مرتضى   طوفان تير و سنگ عيان شد ز هر كنار يك شير در ميانه گرگان بى شمار

پس آن شير بيشه شجاعت دست به تيغ برد و بر ايشان حمله كرد و فرمود:
رجز

لا ارهب الموت اذالموت رقا نفسى لنفس المصطفى الطهر وقا   حتى اوارى فى المصاليب لقا انى انا العباس اغدوا بالسقا

و لا يخاف السر يوم الملتقا
سپس بعد از اين رجز با صمصام آتشبار ميان آن فرقه اشرار افتاد جمعيت ايشان را مانند بنات النعش متفرق ساخت.
مرحوم مجلسى مى‏فرمايد: زيد بن ورقاء در پشت نخله خرمائى كمين كرده بود، وى با كمك حكيم بن طفيل شمشير زهرآلودى به دست راست قمر بنى هاشم زد كه قطع شد آن حضرت شمشير را به دست چپ گرفت و فرمود:

شعر

گر مرا افتاد از تن دست راست آنكه تن را پى كند در راه دوست جمله مى‏دانيد حيدر زاده‏ام دست من بالاى دست ماسوى است گر نيفتد از بدن در عشق يار   شكر حق دارم كه دست چپ بجاست تيغ و زوبين نرگس و ريحان اوست جان خود را راه جانان داده‏ام دست سرباز حسين دست خدا است دست باشد در بدن بهر چه كار

فقاتل حتى ضعف با همان دست چپ شاهزاده عالى نسب آن قدر كوشش كرد تا آنكه ضعف و سستى بر او عارض شد ظالمى ديگر بنام حكيم بن طفيل طائى از پشت نخله بر آمد و شمشيرى به دست چپ حضرت نواخت دست چپ را هم قطع نمود تا حضرت از زندگى مأيوس شد و منتظر مرگ گرديد، لشگر كه دو دست بريده علمدار امام (عليه السلام) را ديدند دور او را حلقه زدند آن غيرت الله با خود خطاب كرد و گفت:
شعر

يا نفس لا تخشى من الكفار مع النبى سيد المختار چون كه دست چپ فتاد از پيكرم هين مترس عباس از تير بلا سينه‏ام چون شد ز پيكان چاكچاك چشم و دست و سر چه دادى بى درنگ چون نماندت هيچ آثارى بجا   و ابشرى برحمة الجبار قد قطعوا ببغيهم يسار سر بياندازم به پاى سرورم جان سپر كن پيش تيغ ابتلاء چشم را كن وقف بر تير هلاك استخوان خويش را كن وقف سنگ گو در آن دم يا اخا رفتم بيا

قمر بنى هاشم با همان دستهاى بريده يك جا ايستاده خون از بازوهايش مى‏ريخت و غريبانه به يمين و يسار مى‏نگريست، آن مردم بى حميت مى‏آمدند محض ثواب دشنام مى‏دادند و ضربتى مى‏زدند عاقبت ملعونى پيش آمد و بعد از ناسزا گفتن عمود گرانى از آهن بر سر مباركش زد كه از زين بر زمين افتاد و جان به جانان داد فلما رأى صلوات الله عليه صريعا على شاطى الفرات بكى چون امام (عليه السلام) بديدن برادر كنار نهر فرات رسيد و علمدار خود را به آن حالت ديد خيلى گريست و رو كرد به لشگر فرمود:
اى قوم جرأت و جسارت و تعدى كرديد بر اولاد پيغمبرتان، اميدوارم بزودى جزاى خود را ببينيد.

روايت سوم و نقل مرحوم شيخ طريحى در منتخب

مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد: عباس (سلام الله عليه) علمدار برادرش حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) بود چون ديد برادران و خويشاوندان و بنى اعمام جملگى رفته و به منزل مقصود رسيدند سيل خون از ديده بباريد و آه دردناك از دل بركشيد و از مرگ ياران گريست و از اشتياق ملاقات رب الارباب از سوز دل ناليد فحمل الراية و جاء نحو اخيه الحسين (عليه السلام) و قال هل من رخصة.
پس با چشم گريان علم را آورد بالاى سر برادر گرفت و عرض كرد: برادر حالا ديگر وقت مرخصى است كه جانم را فدايت كنم.
فبكى الحسين بكاء شديدا حتى بل ازياقه امام (عليه السلام) گريه سختى نمود بطورى كه از اشگ‏هاى چشمان مباركش جامه آن حضرت مرطوبى شد و فرمود:
كنت العلامة من عسكرى و مجمع عددنا فاذا انت مضيت يؤل جمعنا الى الشتات و عمار تنا تنبعث الى الخراب اى برادر تو علمدار لشگر من بوده و گرد تو نفرات و عدد لشگر من جمع هستند و وقتى تو از بين ما بروى اجتماع ما به افتراق و آبادى ما به خرابى مبدل مى‏شود.

شعر

شاه فرمود اى علمدار رشيد ترك جان با يار جانى مشكل است گر بسر دارى هواى وصل خود   اذن جنگ از من مدار اكنون اميد بى تو يك دم زندگانى مشكل است شاه را باشد علمدارى ضرور

فقال العباس: فداك روح اخيك يا سيدى قد ضاق صدرى من الحيوة الدنيا
عباس (سلام الله عليه) عرضه داشت: روح و جانم فداى تو باد، دلم از زندگى دنيا تنگ شده مردن از اين حيات بهتر است كه تو را خوار و زار و اهل بيت اطهار را در ميان دشمنان گرفتار ببينم و ناله العطش از اطفال مشوش بشنوم.
شعر

بر تن من دست و بر دستم علم دست عباس ار نباشد صف شكن   العطش آنگه بيايد از حرم بهر يارى تو گو نبود به تن

مرخص فرما داد دل از اين ستمكاران بدكيش بستانم و به تيغ انتقام مدبران كوفه و شام را شربت مرگ بچشانم.
امام (عليه السلام) چاره‏اى غير از اذن دادن نديد لذا فرمود:
برادر چون مقصود تو ميدان رفتن است اول محض اتمام حجت از اين قوم آنچه با تو گويم با ايشان بگوى چون نشنوند آغاز حرب بنماى.
فلما اجاز الحسين (عليه السلام) اخاه العباس للبراز برز كالجبل العظيم و قلبه كالطود الجسيم چون اشجع شجاعان عالم، كعبة الانام و قبلة الانام، اكمل و اجمل و افضل و اشراف و اعلم و اورس ناس يعنى مولانا ابوالفضل العباس (سلام الله عليه) از برادر عاليمقدار اذن و اجازت يافت همچون كوه محكم با دلى مستحكم روى به ميدان آورد و كان فارسا هماما و بطلا ضرغاما و كان جسورا على الطعن و الضرب فى ميدان الكفاح و الحرب.
شعر

سمند كين چه بتازند بر رزم حيدروار ز سركشان دلاور ز فارسان دلير سخنوران جهان قصه شجاعت تو   زمين بچرخ برين بر شود بسان غبار تو را به عرصه هيجاء چو ده چو صد چو هزار بگفته‏اند و نگفتند عشرى از اعشار

بارى آن شير بيشه شجاعت و صفدر با كرامت بر مركبى باد پا سوار با تيغ مصرى و خود رومى و سپر مكى.

فرد

برقى گرفته بر كف و ابرى به پيش روى   ماهى نهاده بر سر و چرخى بزير ران

وقتى به وسط ميدان رسيد عنان مركب كشيد و پا از ركاب خالى كرد نعره‏اى از جگر بر آورد يا قوم انتم كفرة ام مسلمون؟
اى گروه بى مروت شما كافريد يا مسلمان؟
اگر مسلمانيد طريقه اسلام اين نيست كه اولاد پيغمبر و زرارى فاطمه اطهر و فرزندان ساقى كوثر در ميان دو نفر آب ناله العطش العطش آنها به فلك برسد و شما بر آنها رحم نكنيد و سپس فرمود:
هذا الحسين بن فاطمة يقول: انكم قتلتم اصحابه و اخوته و بنى عمه و بقى فريدا مع عياله و اطفاله و وصلوا الى الهلاك.
اين بحر رحمت عام و ابر رأفت تمام به من پيغام داد كه به شما بگويم:
شما اصحاب و برادران و پسر عموهاى او را كشتيد و خودش را تنها با اهل و اطفالش تنها گذارده بطورى كه مشرف به هلاكت رسيده‏اند و هو (عليه السلام) مع ذلك يقول لكم دعونى ان اخرج الى طرف الروم او الهند و اخلى لكم الحجاز و العراق با اين حال برادرم مى‏فرمايد:
دست از من بداريد تا به طرف روم يا هند رفته و حجاز و عراق را براى شما بگذارم و اگر اين حاجت مرا بر آوريد شرط مى‏كنم فرداى قيامت با شما مخاصمه نكرده و طلب خون جوانانم را ننمايم خدا هر چه خواهد با شما بنمايد، اى قوم بيائيد اين حاجت برادرم را بر آوريد و نصيحت مرا بپذيريد.
آن بى حيا مردم نصايح سودمند باب المراد را شنيدند بعضى به گريه در آمدند و برخى ساكت بودند و جمعى به كنارى رفتند و از مركب بزير آمدند خاك بسر مى‏ريخته و اشگ مى‏باريدند.

شعر

شد نفس‏ها بند اندر سينه‏ها چونكه حرفش را جوابى كس نداد   مشتعل شد بر گروهى كينه‏ها غير اين منطق زبانى برگشاد

فرمود اى گروه بى انصاف اگر اين كار را هم نمى‏كنيد پس قدرى از اين آب كه مهريه مادرش فاطمه زهرا است باو بدهيد كه اطفال خردسال او هلاك نشوند.
از اين سخن لشگر بيشتر به گريه در آمدند، شمر با شبث بن ربعى از لشگر جدا شدند به نزد ماه بنى هاشم آمدند آهسته گفتند: اى پسر ابو تراب برو به برادرت بگوى اگر تمام عالم را آب فرو گيرد و در تصرف ما باشد قطره‏اى از آن نه به تو و نه به اهل و اطفالت نخواهيم رساند مگر سر اطاعت در مقابل امام زمان يزيد بن معاويه فرود آورى.
قمر بنى هاشم مأيوس شد برگشت و خدمت برادر آمد و حكايت را باز گفت.
حضرت سر بزير انداخت و آنقدر گريست تا گريبانش از اشگ تر شد و قمر بنى هاشم نيز ايستاده و مى‏گريست لشگر هياهو مى‏كردند و دشنام و ناسزا مى‏گفتند كه در آفتاب سوختيم چرا به ميدان نمى‏آئيد و از ميان خيمه شيون زنان و ناله العطش طفلان بلند بود، عباس از جان سير و از عمر و زندگى به تنگ آمده بود.
شعر

غصه مظلومى شاه شهيدان يك طرف نعره هل من مبارز؟ با خروش العطش   گريه اطفال يكسو، ظلم عدوان يكطرف از دو جانب شد بلند اين يكطرف آن يكطرف

عباس نامور با گريه دست به دامان برادر زد عرض كرد: برادر اجازه بده شايد با آتش شمشير آبى از براى اين اطفال صغير بگيرم بناچار دل از برادر كند و با چشم پر از اشگ به جهت گرفتن مشگ به در خيام آمد و به زبانحال:
شعر

خطاب كرد كه از طائران سوخته بال شوم فداى تو اى دختر امير عرب براى ماتم من اى ستم كش ايجاد   شعاع كوكب عباس راست وقت زوال ستاره سوخته برج ابتلاء زينب سيه بپوش كه مرگ نوت مباركباد

وقتى صداى الوداع عباس به گوش بانوان رسيد جملگى سراسيمه و مضطرب شدند زينب سلام الله عليها در همان حال افتاد و غش كرد و ساير مخدرات شيون زنان آماده اسيرى شدند اطفال بى پناه و دختران نورس به دامان عمو آويختند و اشگ ريختند و مشگ خشكيده‏اى آوردند و از عموى نامدار آب خواستند.
قمر بنى هاشم سر به آسمان بلند نمود و عرض كرد:
الهى و سيدى اريد اعيد بعدتى و املئى لهولاء الاطفال قربة من الماء
بار خدايا اميدم را نا اميد مكن شايد مشگ آبى براى اين اطفال بياورم فركب فرسه و اخذ رمحه و القربة فى كتفه آن مير دلاور بر مركب سوار و نيزه خطى آبدار بدست و مشگ بدوش كشيد و روى به سفر آخرت نهاد.
عمر سعد چهار هزار سوار بر شريعه فرات موكل نموده احدى از اعوان حضرت را نمى‏گذاشت به آب نگاه كند فلما رئوا العباس قاصدا نحو الفرات احاطوا به من كل جانب و مكان چون لشگر پسر سعد ملعون عباس را ديدند كه رو به شريعه فرات مى‏آورد سر راه بر آن دلير نامدار گرفتند عباس دلاور نعره حيدرى بركشيد و فرمود اى قوم آخر اين مسلمانى است كه شما داريد، آبى كه گرگ و خوك اين بيابان از آن مى‏خورند، يهود و نصارى از آن مى‏آشامند چرا بايد پسر پيغمبر و اولاد او از تشنگى بميرند، اين را فرمود و حمله بر آن كفركيشان نمود فشد عليهم بالفوج المقابل بالسمهرى الذابل و هو يهمهم كالاسد الباسل و كشفهم عن المشرعة بالصولة الحيدرية و السودة الغضنفرية به يكبار انبوه لشگر آن شير بيشه شجاعت را تير باران كردند.

فرد

به يك بار بر آن يل تيز چنگ   فرو ريخت از چار جانب خدنگ

غيرت آن حضرت بجوش آمد و قلزم قهاريتش به خروش در اندك زمانى تمام آن روباه صفتان را متفرق ساخت فحمل فتفر قواعنه هاربين كما يتفرق الثعالب عن الاسد به يك حمله حيدرى آن روباه صفتان فرارى گشتند كنار شريعه خالى ماند حضرت ابوالفضل (سلام الله عليه) وارد نهر شد قحم الفرات بهمة سمت السموات العلية ملك الشريعد سيفه و الماء تحت القعضبية فهمز فرسه الى الماء آن جناب مركب در آن جهانيد نسيم آب به مشام حضرت رسيد آب زير ركاب اسب را گرفت دست به زير آب برد نگاهى به آن كرده آب را تا نزديك دهان برد فاراد ان يشرب فذكر عطش الحسين (عليه السلام) همين كه مى‏خواست آب را بياشامد:

شعر

آمد بياد از لب خشك برادرش گفتا نخورده آب گلستان حيدرى تشنه است آنكه نوگل باغ فتوت است   شد غيرت فرات دو چشم ز خون تَرَش دارى تو ميل آب كجا شد برادرى لب تر مكن ز آب كه دور از مروت است

آب را روى آب ريخت فرمود: والله لا اشربه بخدا قسم آب را نخواهم آشاميد زيرا برادرم و اطفال او همه تشنه‏اند.

فرد

به دريا پا نهاد و خشك لب بيرون شد از دريا   مروت بين جوانمردى نگر غيرت تماشا كن

مشگ را پر كرده به دوش كشيد و از فرات بيرون آمد، لشگر ديدند ماه بنى هاشم با آب از فرات بيرون آمد يكمرتبه بر وى هجوم آوردند فاجتمع عليه القوم آن نامردان دور عباس را احاطه كردند حضرت اراده خيام داشت لشگر سر راه آن قبله گاه را گرفته بودند و نمى‏گذاردند ابوالفضل آن مشگ آب را به اطفال برساند فحاربهم محاربة عظيمة در اثناء جنگ نامردى خدانشناس كه او را نوفل بن ازرق مى‏گفتند با حضرت برخورد كرد و شمشيرى انداخت دست راست ابوالفضل را قلم نمود نيمى از اميد باب المراد قطع شد فحمل القربة على كتفه الايسر امير زاده عالى نسب مشگ را بدوش چپ انداخت و با خود گفت:

فرد

سهل باشد گرچه دستم شد جدا   مشگ من سالم بماند اى خدا

همان ظالم شرير شمشير ديگر انداخت فبراء كفه الايسر من الزند دست چپ را هم قطع كرد اميد ابوالفضل نا اميد شد با هزار زحمت مشگ را به دندان گرفت فحمل القربة باسنانة پس مشگ را به دندان گرفت در همين حال بود كه دو تير از لشگر دشمن بطرف آن حضرت آمد فجاء سهم فاصاب القربة ثم جاء سهم آخر فى صدره پس يكى از آن دو تير آمد و به مشگ اصابت كرد سپس تير ديگر رسيد و به سينه بى كينه آن نامدار خورد و در آن جاى نمود.
و در روايت ديگر آمده: ثم جاء سهم آخر فى عينه اليمنى يعنى تير ديگر رسيد و به چشم راست آن جناب خورد و در آن نشست.
بهر صورت چه تير به چشم اصابت كرده و چه به سينه آن حضرت دست در بدن نداشت كه آن تير را بيرون بكشد ارباب مقاتل گفته‏اند آن قدر آن حضرت در پشت زين پيچ و تاب خورد كه فانقلب عن فرسه الى الارض از روى اسب به روى زمين افتاد فصاح الى اخيه الحسين ادركنى صدا زد برادر مرا درياب.
چون صدا به گوش امام (عليه السلام) رسيد خدا آگاه است كه حضرت به چه وضع و چطور خود را ببالين برادر رساند وقتى رسيد رآه طريحا او را افتاده روى خاك ديد غريبانه ناله نمود و فرمود: وا عباساه، وا قرة عيناه وا قلة ناصراه.
مرحوم صدر قزوينى در حدائق الانس مى‏فرمايد:
باستناد اين روايت مرحوم طريحى معتقد است كه امام (عليه السلام) نعش برادر را به خيام آورده چه آنكه در آخر همين روايت مى‏فرمايد: ثم حمل العباس الى الخيمة فجددوا الاحزان و اقاموا العزاء يعنى سپس امام (عليه السلام) نعش عباس را به خيمه حمل نمود و دوباره گريه و شيون و اندوه در خيام تجديد شد و بدين ترتيب بانوان و اطفال عزاء و سوگ بپا نمودند.
حاصل كلام آنكه ابو مخنف و مرحوم طريحى در اين روايت با هم متفق مى‏باشند اما مشهور و جمهور از علماء نوشته‏اند كه امام (عليه السلام) هر چه خواست كه كشته برادر را به خيمه‏ها نقل دهد نتوانست.

روايت چهارم طبق نقل ابو مخنف و مرحوم طريحى در منتخب

ابو مخنف بطور مفصل و طريحى بنحو اجمال و ملخص اين روايت را در مقتل خود نقل مى‏كنند.
مرحوم طريحى مى‏فرمايد:
لما التقى العسكران و امتاز الرجالة من الفرسان و اشتد الجلادة بين العسكرين الى ان علاالنهار.
يعنى چون روز عالم سوز عاشوراء لشگر حق و باطل برابر هم مقابل شدند و عساكر و جنود صفوف خود را آراستند و سواره از پياده ممتاز گشت آغاز مبارزه و اظهار جلادت نمودند تا وقت نهار، جنگهاى سخت و رزم‏هاى شديد در ميان دو لشگر رخ داد تشنگى بر حضرت و ياوران آن جناب مستولى شد، امام (عليه السلام) برادر والامقام خود عباس را طلبيد فرمود: برادر و برادرزاده‏هاى خود را جمع كن چاهى بكنيد شايد آبى از براى تشنه لبان بيرون آوريد، عباس نامدار بفرموده برادر عمل كرد چاهى كندند آب بيرون نيامد او را پر كردند چاهى ديگر حفر كردند باز آب ناياب بود آن را پر كردند فتزايد العطش عليهم تشنگى بر همه ايشان غلبه كرد، قمر بنى هاشم عرض كرد:
اى برادر كار ما از تشنگى زار است، مى‏بينى بر ما چه مى‏گذرد مخصوصا عطش اطفال خردسال كه از همه سخت‏تر است بايد براى تشنه لبان فكر آب كرد.
حضرت فرمود: برادر همت كن و به شط فرات برو شايد قدرى آب تحصيل كنى.
عباس عرض كرد: سمعا و طاعة، قمر بنى هاشم آماده رفتن به شريعه شد.
حضرت جمعى از ياران را با برادر همراه نمود، اباالفضل با آن مردان رو به شط فرات نهاد و ساروا حتى اشرفوا على المشرعة چون بنزديك شريعه رسيدند نگهبانان آب فرات به جوش و خروش آمدند و سر راه بر عباس و ياران او گرفتند و گفتند: چه مى‏خواهيد؟
فرمودند ما ياران حضرت امام حسين (عليه السلام) هستيم و تشنگى كار ما را بجان رسانيده مخصوصا تشنگى اهل حرم سيد مظلومان به نهايت رسيده آمده‏ايم قدرى آب براى عترت طاره نبويه ببريم.
سپاه ابن زياد جواب ناملايم گفتند و بر عباس و يارانش حمله كردند.
فرزند رشيد مرتضى على كه بى حيائى اهل كوفه و شام را ديد شمشير آتشبار از نيام كشيد و نعره حيدرى بر آورد و بر آنها حمله نمود و اين رجز را خواند:

اقاتل القوم بقلب مهند اضربكم بالصارم المهند انى انا العباس ذوا التودد   اذب عن سبط النبى احمد حتى تحيدوا عن قتال سيدى نجل على المرتضى المؤيد

سپس بعد از خواندن رجز خود را به لشگر زد همچون بادى كه در فصل خزان برگ از درخت بريزد سرهاى مشركين را به خاك مى‏انداخت همينكه لشگر را از كنار شريعه دور كرد ايستاد و به صورت بلند فرمود:

لا ارهب الموت اذ الموت زقا نفسى لنفس الطاهر الطهر وقا ولا اخاف طارقا ان طرقا انى انا العباس صعب باللقا   حتى اوارى ميتا عند اللقا انى صبور شاكر فى الملتقى بل اضرب الهام وافر المفرقا نفسى لنفس الطاهر السبط وقا

سپس وارد شريعه فرات شد اول مشگ را پر از آب كرد بعد دست برد آب بردارد بنوشد فذكر عطش الحسين (عليه السلام) بخاطرش لب تشنه برادر آمد گفت: والله لب به آب تر نخواهم كرد و حال‏ آنكه آقايم حسين (عليه السلام) تشنه است آب را ريخت و از شريعه با مشگ پر بيرون آمد و با خود مى‏گفت:
اى عباس اگر مى‏خواهى بعد از حسين (عليه السلام) زنده باشى، خوار باشى و اگر بخواهى پيشتر از برادر آب بخورى، نخورى، هيهات هيهات تو آب سرد بخورى و حسين شربت ناگوار مرگ بچشد اينك ديندارى نيست!!!

يا نفس من بعد الحسين هونى هذا الحسين شارب المنون هيهات ما هذا فعال دينى   فبعده ان كنت لا تكونى و تشربين بارد المعين ولا فعال صادق اليقين

سپس بر بالاى شريعه آمد چشم لشگر كه بر عباس و مشگ آب آن كامياب افتاد بناى تيراندازى گذاردند پس از هر طرف تير بجانب آن جناب مى‏آمد، حضرت راه خيمه گاه را پيش گرفت و بر لشگر حمله مى‏كرد و با كمال دقت و احتياط مشگ را حفظ مى‏كرد و تيرها را به جان مى‏خريد و نمى‏گذارد كه به مشگ برسند و صار درعه كالقنفذ و زره‏اش همچون خارپشت گرديد.

فرد

بباريد آن قدر تير درشت   زره بر تنش گشت چون خارپشت

نامردى كه او را برص بن شيبان مى‏گفتند از عقب سر شمشيرى به دست راست عباس زد فطارت مع السيف آن دست رشيد او با شمشير پريد به چابكى شمشير را با دست چپ از زمين برداشت و به جنگ ادامه داد و لشگر را دور مى‏نمود و مى‏فرمود:

والله لو قطعتم يمينى و عن امام صادق اليقين نبى صدق جائنا بالدين   انى احامى ابدا عن دينى سبط النبى الطاهر الامين مصدقا بالواحد الامين

ابو مهنف و طريحى در منتخب نوشته‏اند: با همان دست چپ قتل منهم رجالا و نكس ابطالا جمعى از دليران را كشت و فوجى از دلاوران را به خاك انداخت مشگ هم به دوش آن قدر به خيام نمانده بود كه پسر سعد ملعون فرياد كرد ويلكم ارشقوا القربة بالنبل واى بر شما لشگر نگذاريد عباس آب را به خيام برساند مشگ او را تيرباران كنيد فو الله ان شرب الحسين الماء افناكم عن آخركم اماهو الفارس ابن الفارس و البطل المداعس به خدا اگر حسين بن على آب بياشامد هر آينه جملگى شما را از اول تا آخر تمام مى‏كند مگر نمى‏شناسيد و نمى‏دانيد كه او فارس ميدان جلادت و فرزند فارس عرصه شجاعت است.

فرد

دلير است در روز جنگ آورى   نباشد به گيتى و راهم سرى

با تحريك و تحريص پسر سعد نابكار همه لشگر بر جناب ابوالفضل عليه هجوم آوردند، عباس نامدار با دست چپ حمله بر ايشان كرد صد و هشتاد نفر ديگر را به جهنم فرستاد در اين اثناء ظالمى بنام عبدالله يزيد شيبانى دست چپ آن حضرت را انداخت عبارت روايت آن است كه: فانكب على السيف بفيه يعنى عباس خود را از روى اسب به روى شمشير انداخت و با دندان آنرا برداشت و در آن حال به خود خطاب كرد و فرمود:

يا نفس لا تخشى من الكفار مع النبى سيد الابرار قد قطعوا ببغيهم يسارى   وابشرى برحمة الجبار مع جملة السادات و الاطهار فاصلهم يا رب حر النار

به همان حالت گاهى با نوك شمشير و زمانى با نيش ركاب حمله مى‏كرد و يداه ينفخان دما در حالى كه خون از دو دست مباركش مى‏جوشيد، لشگر ديدند كه از عباس ديگر كارى ساخته نمى‏شود چيره شدند فحملوا عليه باجمعهم جميعا پس بر باب الحوائج حمله كردند هر كسى به تقاص خون پدر و برادر و عمو و پسر ضربتى به آن وجود مبارك مى‏زد و بر بدنش نوك نيزه فرو مى‏برد، قمر بنى هاشم دندان به روى جگر گذاشته و با خود مى‏گفت: عباس اينجا به سوى رحمت خدا مى‏روى در آنحال ناپاكى گرز آهنين در دست داشت فضربه رجل منهم بعمود من حديد ففلق هامته و انصرع عفيرا على الارض چنان عمود آهنين را بر فرق آن حضرت زد كه مغز سر آن حضرت پريشان شد به روى زمين افتاد عرض كرد: يا ابا عبدالله عليك منى السلام برادر من هم رفتم تو بسلامت باشى.
صدا به گوش امام (عليه السلام) رسيد از همان درب خيمه فريادكنان وااخاه، واع عباس گويان آمد فحمل على القوم و كشفهم حمله بر لشگر كرد و همه را از كشته برادر متفرق نمود، بالاى سر عباس نشست و نوحه سرائى كرد و بعد از گريه و ناله حمله على ظهر جواده و اقبل به الى الخيمه و طرحه و بكى عليه بكاء شديدا نعش عباس را بر پشت اسب خود نهاد جلو مركب را گرفت و روى به خيمه آورد و زمين نهاد و نشست گريه بسيارى كرد و حاضرين همه گريستند، سپس حضرت فرمودند:
برادر، جزاك الله خيرا من اخ لقد جاهدت فى الله حق جهاده.
مرحوم علامه قزوينى مى‏فرمايد:
اين سخن كه حضرت نعش عباس (عليه السلام) را به خيمه حمل فرموده باشند خيلى بعيد است زيرا كه جمهور از علماء ما و از مخالفين اين را نقل نكرده‏اند بلكه علماء تصريح نموده‏اند به اينكه نعش حضرت ابوالفضل به جهت كثرت زخم و جراحت و قطع شدن اعضاء به نحوى ذره ذره و پاره پاره شده بود كه قابل حمل و نقل نبود و آن بزرگوارى كه متصدى دفن شهداء شد جسد پاره پاره اباالفضل (عليه السلام) را در همانجا كه قطعه قطعه شده بود دفن كردند.