مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۳۰ -


مبارزه و شجاعت و شهامت حضرت شاهزاده قاسم

به روايت ابو مخنف حضرت شاهزاده قاسم (سلام الله عليه) در روز عاشوراء سال 61 چهارده سال از عمر شريفش گذشته بود آن نو نهال بوستان ولايت پس از آنكه در ميان ميدان قرار گرفت مركب به جولان در آورد و مبارز طلبيد، ابن سعد ملعون نظر به چپ و راست كرد چشمش به ارزق شامى افتاد، وى را پيش طلبيد، آن ناپاك بسكه به خود مغرور بود سلاح جنگ تا آن ساعت در بر نكرده بود و آن گونه جنگها را ننگ مى‏انگاشت ابن سعد به او گفت: از ارزق هر سال مبالغ خطيرى از امير جائزه مى‏ستانى و طنطنه شجاعت خود را به آسمان دلاوران مى‏رسانى امروز در اين معركه اصلا جلادت و رشادت خود را بروز ندادى و اين جوان در ميدان مبارز مى‏طلبد و كس به ميدانش نمى‏رود كشتن اين جوان با تو است.
ارزق از سخن عمر سعد در خشم شد و گفت: يابن سعد مرا فرسان شام با هزار سوار برابر مى‏دانند اكنون تو مى‏خواهى سر مرا زير ننگ آورى و به جنگ كودكى كه هنوز بوى شير از دهانش مى‏آيد بفرستى ديگرى را به حرب وى روانه كن.
عمر بن سعد ملعون گفت: اى كافر اين قوم را در نظر خوار مگير، بخدا قسم گاه تشنگى بر ايشان استيلاء نيافته بود بطور قطع هر كدام از اين سواران صف شكن بر هزار تن مى‏تاختند و كار همه را يكسره مى‏نمودند مخصوصا اين نوجوان كه در نظر تو به سن خورد مى‏آيد شجاعت را از پيغمبر به ارث برده و فرزند حسن مجتبى بوده و نبيره على مرتضى است، البته بايد به ميدان او بروى تا چاشنى دست او را ببينى ازرق ديد چاره ندارد و پسر سعد او را رها نخواهد نمود، چهار پسر داشت كه هر كدام در تهور و شجاعت مشهور بودند، پسر بزرگ خود را پيش خواند و با كمال غضب گفت: سر اين جوان را بياور.
آن پسر خيره سر با سلاحى تمام مركب تيزگام تاخت و شمشير خود را علم ساخت و بر شبل غضنفر و نبيره حيدر حمله نمود، قاسم ديد سوارى با شمشير آخته در حضورش پيدا شد، سپر مدور را در پيش رو نگاهداشت و صورت همچون قمر را مانند خورشيد انور در برابر سپر پنهان كرد، تيغ پسر ازرق رسيد سپر را دو نيم ساخت و دست چپ قاسم را مجروح ساخت امام (عليه السلام) نظر فرمود محمد بن انس را ديد او را با سپر ديگر به يارى شاهزاده فرستاد، محمد وقتى رسيد ديد قاسم قطعه‏اى از عمامه را پاره كرده و زخم دست را مى‏بندد، سپر را تسليم قاسم نمود.
شاهزاده از ملاطفت عمو دلشاد شد، سپر را گرفت و شمشير هلال آسا بركشيد آهنگ پسر ازرق نمود آن ملعون بى باك دوباره تيغ كشيد خواست بقاسم زند اسبش سكندرى خورد و او را بر زمين زد خود از سرش بيافتاد چون موهاى سرش دراز بود شاهزاده از پشت اسب خم شد دست دراز كرد و موى سر آن ملعون را بدست پيچيد و مركب برانگيخت و آن بد سير را نيز به دور ميدان بگردانيد فرفعه و ضربه على الارض، تن نحس آن ناپاك را بلند كرد و چنان بر زمين كوبيد كه همچون توتيا نرم شد.

فرد

اى روبهك چرا ننشستى بجاى خويش   با شير پنجه كردى و ديدى سزاى خويش

قاسم پس از كشتن پسر ازرق تيغ او را كه بسيار گرانمايه بود برداشت و مبارز خواست ازرق چون پسر بزرگ خود را كشته ديد پسر ديگر را طلبيد و او را نيز به حرب شاهزاده فرستاد.
پسر دوم ازرق به مصاف آن شير بچه آمد.

شعر

اى روبهك چرا ننشستى بجاى خويش   با شير پنجه كردى و ديدى سزاى خويش

قاسم پس از كشتن پسر ازرق تيغ او را كه بسيار گرانمايه بود برداشت و مبارز خواست ازرق چون پسر بزرگ خود را كشته ديد پسر ديگر را طلبيد و او را نيز به حرب شاهزاده فرستاد.
پسر دوم ازرق به مصاف آن شير بچه آمد.
شعر

به خون برادر كمر بسته تنگ خروشيد كاى نوجوان دلير به خون برادر كمر بسته‏ام   بميدان روان شد پر از كين جنگ همانا كه گشتى تو از عمر سير ز خون تو شمشير خود شسته‏ام

آن ملعون داشت رجز مى‏خواند و حرف مى‏زد كه قاسم مجالش نداده نيزه به پهلويش زد كه فى الفور بدرك واصل شد.
پسر سوم آن ناپاك مثل باد صرصر به ميدان تاخت و زبان وقاحت گشود و به دشنام و ناسزا پرداخت كه اى بيرحم دو برادر مرا كه در روى زمين نظير نداشتند كشتى؟
قاسم فرمود: آزرده مباش اگر برادرانت را دوست دارى اكنون تو را بديشان مى‏رسانم.
آن كافر نيزه حواله قاسم كرد، قاسم نيز با شمشير برادرش زد به دستى كه نيزه داشت، دستش از مرفق قلم شد آن روباه صفت رو به فرار نهاد، قاسم از عقب وى تاخت تا خود را به او رساند و شمشير چنان به فرقش نواخت كه تا خانه زين او را شكافت و بدو نيمش ساخت.
پسر چهارم ازرق به ميدان آمد هنوز از گرد راه نرسيده بود كه با يك ضربت شاهزاده به دارالبوار رهسپار گشت.
لشگر از آن قوت بازو و شوكت نيرو حيرت كردند شاهزاده آزاده آغاز رجز خوانى كرد و فرمود:

انى انا القاسم من نسل على   نحن و بيت الله اولى بالنبى

ازرق از مرگ چهار پسر خود گريبان دريد وارد خيمه شد و لباس حرب پوشيد و با آرايشى تمام بر مركب تيزگام و سيمين لگام سوار شد مانند سيلاب وارد ميدان شد.

كشته شدن ازرق شامى بدست شاهزاده قاسم

مرحوم شيخ طريحى در منتخب مى‏نويسد:
از كشتن چهار پسر ازرق سستى در بازوى قاسم و ضعف در نيروى او پيدا شده بود و علاوه بر آن تشنگى و گرسنگى او را بى تاب نموده بود فهم بالرجوع الى الخيمة قصد برگشتن به خيمه را نمود كه ناگاه ازرق سر راه بر قاسم گرفت و چون پلنگى زخم آلود بر او بانگ زد كه اى بيرحم و بى انصاف چهار پسر مرا كشتى كه در عراق بلكه در تمام آفاق عديل و نظير نداشتند اكنون كجا مى‏روى؟
قاسم برگشت كوهى را ديد كه بر كوهى نشسته غرق در درياى اسلحه و آلات حرب آن نتيجه شجاعت اصلا خوف در دل پيدا نكرده فرمود:
اى شقى پسرانت درب جهنم منتظر تو هستند هم اكنون تو را هم به ايشان مى‏رسانم.
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضه مى‏نويسد:
چون امام حسين (عليه السلام) ديد كه ازرق ملعون در برابر قاسم در آمد بر وى بترسيد زيرا ازرق در آفاق مشهور به شجاعت و معروف به سبالت بود پس امام دست نياز برداشت و جهت نصرت و پيروزى شاهزاده دعاء نمودند از طرف ديگر مخدرات حرم جملگى مضطرب و گريان از حق تعالى فتح و نصرت شاهزاده را خواستار گشتند خلاصه كلام آنكه در خيام امام (عليه السلام) زلزله و در مضمار و صحنه‏ نبرد صداى هلهله بلند بود صفوف لشگر تمام گردنها كشيده و چشمها دوخته كه ببينند از اين دو مبارز كدام غالب و ظافر مى‏گردند.
بارى ازرق دست به نيزه برد و بر قاسم حمله كرد، شاهزاده نيز نيزه بكار برد و بينشان دوازده طعن رد و بدل شد ازرق در غضب شد نيزه را به شكم اسب قاسم زد اسب از پاى در آمد و قاسم پياده ماند امام (عليه السلام) كه چنين ديد به نوشته كاشفى به محمد انس امر فرمود كه اسب يدكى به قاسم برساند و به گفته مرحوم صدر قزوينى به وزير خويش جناب عباس بن على عليهما السلام اسب پيل پيكرى داد تا به قاسم برساند، رخسار قاسم از محبت عمو مانند گل شكفته شد ركاب را بوسيد و بر مركب سوار گرديد و شمشير را كشيد و رو به ازرق آورد چشم ازرق كه بر شمشير پسرش افتاد گفت:
اى جوان اين شمشير پسر من است بى مروت آن را هزار دينار خريده‏ام در دست تو چه مى‏كند؟
قاسم فرمود: مى‏خواهم شربتى از شيرينى اين شربت به تو بچشانم و تو را به فرزندت ملحق كنم، اى ازرق روا باشد كه تو خود را از جمله شجاعان عالم بدانى و تنگ مركب را نكشيده آهنگ جنگ مى‏نمائى؟!
ازرق خم شد كه تنگ را ببيند قاسم چنان شمشير بر كمرش نواخت كه همچون خيار تر به دو نيم شد و هر نيمه‏اش از طرفى روى زمين افتاد قاسم ديد اسب ازرق بى صاحب مانده مى‏خواهد فرار كند فى الفور خود را بر مركب رسانيد جست بر مركب ازرق و اسب خاصه عمو را يدك ساخت به در خيمه‏ها تاخت تا به نزد عمو رسيد عرض كرد: عمو جان العطش العطش اگر يك شربت آب بياشامم دمار از اين لشگر بر مى‏آورم.
حضرت قاسم را در بر گرفت انگشتر خود را به دهان قاسم نهاد به گفته صدر قزوينى چشمه آب خوشگوارى ظاهر شد قاسم سيراب گشت حاصل آنكه امام قاسم را بسيار نوازش نمود.
قاسم پس از سيراب شدن از عمو آرزوى ديدن دختر عمو را نمود و پس از اذن از امام (عليه السلام) روى به خيمه‏اى آورد كه مادرش و عروس در آن بودند، مادر استقبال كرده و فرمود:
نور ديده شير من بر تو حلال باشد سپس صورتش را بوسيد، قاسم وارد خيمه شد ديد عروس سر بزانوى غم نهاده و مى‏گريد بفرموده طريحى در منتخب شاهزاده فرمود: ها انا جئتك دختر عمو آمدم گريه مكن، وداع عمر نزديك است.
عروس از جا جست عرض كرد: الحمدلله الذى ارانى وجهك قبل الموت شكر خدا را كه بار ديگر جمال نورانى تو را ديدم.
قاسم فرمود: دختر عم آن قدر فرصت ندارم كه بنشينم و به كام دل صحبت بدارم، بارى شاهزاده مادر و همسر را كه بى تابى مى‏كردند آرام نمود و سپس عزم رفتن كرد.
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون اين كلام جگر سوز و فحواى اين سخن محنت اندوز بر زبان بازماندگان از صحبت او جارى شد:

ديده از بهر تو خونبار شد اى مردم چشم   مردى كن مشو از ديده خونبار جدا

شاهزاده از خيمه بيرون آمد و بر اسب شهادت نشست و روى به صراط آخرت نهاد همين كه وارد معركه شد لشگر به صدا در آمدند كه كشنده ازرق شامى برگشت صداى طبل بلند و آواز كوس، گوش سپهر آبنوس را كر نمود.
اما قاسم به ميدان آمد چشمش بر رايت ابن زياد افتاد كه بالاى سر عمر بن سعد بد اختر افراشته بودند ثم جعل همته على حامل اللواء و اراد قتله شاهزاده همتش را به جانب حامل رايت معطوف داشت و به قصد كشتن او بدان طرف تاخت و روى به قلب لشگر كرد خود را زد بر صف اول و آن صف را شكست سپس تبه صف دوم زد آن را نيز شكست پس از آن خود را به صف سوم رساند و آن را نيز از هم دريد آنگاه به صف چهارم و پنجم زد.
مرحوم صدر قزوينى در حدائق الانس مى‏نويسد: قاسم به هر صف كه روى مى‏آورد، صف باز مى‏شد و راه مى‏دادند كه قاسم بيايد همينكه وارد صف ديگر مى‏شد صف بسته مى‏گشت تا آنكه قاسم خود را ميان انبوه دشمن ديد و به علمدار هم نرسيد كوفى و شامى اطراف شاهزاده را گرفتند از هر طرف مى‏رسيدند حربه به بدن آن نوجوان مى‏زدند طاقت از دست قاسم بيرون رفت ديدند نه حال جنگ دارد و نه راه برگشتن و صداى او هم به در خيام حرم نمى‏رسد.
در روضة الشهداء مى‏نويسد: پيادگان سر راه بر وى گرفتند همين كه بحرب ايشان مشغول شد سواران به گرد وى در آمدند و تير و نيزه و گرز و شمشير حواله وى كردند قاسم در درياى حرب غوطه خورده قريب سى پياده و پنجاه سوار را بيفكند و صف سواران را دريد خواست كه از وسط معركه بيرون آيد مركبش را تير باران كردند اسب از پاى در افتاد و شبث بن سعد نيزه بر سينه قاسم زد كه سر سنان از پشت مباركش بيرون آمد و قاسم در آن حرب بيست و هفت زخم خورده بود و خون بسيار از وى رفته از اسب درگشت و گفت يا عماه ادركنى.
آواز به گوش امام حسين (عليه السلام) رسيده مركب در تاخت و صف پياده و سوار را برهم زده قاسم را ديد ميان خاك و خون غرق شده و شبث بر سر وى ايستاده مى‏خواست سر مباركش باز برد امام حسين (عليه السلام) ضربتى بر ميان وى زد كه به دو نيم شد آنگاه قاسم را در ربوده به در خيمه آورد و هنوز رمقى در تن وى باقى بود امام حسين (عليه السلام) سرش بر كنار گرفته بوسه بر رويش مى‏داد و مادرش و عروس آنجا ايستاده مى‏گريستند، قاسم چشم باز كرده در ايشان نگريست و تبسمى فرموده جان بجان آفرين تسليم كرد رضوان الله عليه.
مولف گويد:
در هيچ يك از كتب ارباب مقاتل نديديم كه قاتل شاهزاده قاسم را شبث بن سعد نوشته باشند تنها مرحوم كاشفى است كه او را قاتل آن نوجوان معرفى نموده و مشهور در كتب آن است كه قاتل آن حضرت عمر بن سعد ازدى بوده است.
بارى مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
حميد بن مسلم كه از وقايع نگاران عاشوراء در صف دشمن بود مى‏گويد: من در لشگر پسر سعد بودم كه ديدم تازه جوانى بر ما طلوع كرد وجهه شقة قمر شمشيرى در دست و پيراهن درازى در بر و نعلينى در پا كه يك بند نعلين او باز بود عمر بن سعد بن نفيل ازدى گفت: به خدا هر آينه بر اين نوجوان حمله مى‏كنم.
من به او گفتم تو از جان او چه مى‏خواهى؟ واگذار غير از تو اين قوم بى پروا كه از هيچ چيز پرهيز ندارند كفايت كار او را خواهند كرد.
حميد گويد: آن ظالم از من نپذيرفت، قسم خورد كه او را مى‏كشم، فشد عليه فما ولى حتى ضرب رأسه بالسيف آن بيرحم رفت و برنگشت مگر آنكه حمله بر قاسم كرد و شمشيرى بر فرقش نواخت و كارش را بهمان ضربت ساخت، قاسم از مركب افتاد فرياد كرد: يا عماه.
عمويش مثل باز شكارى بيارى آمد به عمر بن سعد بن نفيل رسيد شمشيرى حواله آن ناپاك كرد، عمر دست پيش آورد شمشير حضرت دست عمر را از ساعد انداخت فرياد كرد لشگر را به حمايت خود خواند و حمل خيل اهل الكوفة ليستنقذوه فتوطاته بارجلها حتى مات سواران لشگر هجوم‏آور شدند كه عمر سعد را از چنگ حضرت بربايند گرد و غبار كه فرو نشست ديدم امام حسين (عليه السلام) بر بالين قاسم ايستاده و به قاتلان وى نفرين مى‏كند و آن نوجوان يفحص برجيله در ميان خاك و خون دست و پا مى‏زند.
سپس امام (عليه السلام) جسد پاره پاره قاسم را بسينه چسبانيد و رو به خيام آورد مى‏ديدم كه پاهاى قاسم نيز بر زمين كشيده مى‏شد آن جوان را نزد كشته على اكبر (عليه السلام) و ساير كشته‏ها نهاد.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد:
چون حضرت امام حسين (عليه السلام) قاسم (سلام الله عليه) را به خيمه آورد و به رمق ففتح عينيه فجعل يكلمه در ميان خيمه دو چشم مبارك خود را باز كرد و به صورت عمو و عمه و مادر و ساير زنان نگاه كرد ديد همه ايستاده‏اند و بر احوال او مى‏گريند.

گريستن امام (عليه السلام) بر سر نعش قاسم

چو قاسم عمو را ببالين بديد بگفتا عموجان فداى رهت مرا آنچه بُد آرزو يافتم بگفت اين و آندم همى جان سپرد ز درگاه دارنده نشأتين ميان دو كشته امام امم يكى كشته قاسم نا اميد   برويش نظر كرد و آهى كشيد كنم جان بقربانى مقدمت چه گويم كه سوى كه بشتافتم بجانان همه راز دل گفت و مرد ندائى كه صبرا لك يا حسين (عليه السلام) نشسته همى بود با درد و غم يكى نعش اكبر جوان رشيد

اشعار مرحوم جودى در شهادت شاهزاده گلگون كفن حضرت قاسم بن حسن (عليه السلام)

شد چو آغشته بخون پيكر داماد حسين تيشه ظلم چو آن سرو قد از پا افكند ناگه افتاد بخون نوگل بستان حسن رود از خاطر او داغ غم قاسم او شد كفن بر تن قاسم چو قباى شادى زهره بَر زد كف افسوس چو در پيش عروس جوديا داغ على اكبر و قاسم داغيست   بر شد از بام فلك ناله و فرياد حسين كند گفتا ز ستم خانه و بنياد حسين خم شد از بار الم قامت شمشاد حسين گر كه داغ على اكبر رود از ياد حسن داغ آمد روى داغ دل ناشاد حسين زينت نوك سنان شد سر داماد حسين كه نه تا عرصه محشر رود از ياد حسين

شهادت احمد بن حسن مجتبى (عليه السلام)

از جمله فرزندان حضرت امام مجتبى كه در روز عاشوراء شربت شهادت نوشيدند جناب احمد بن حسن مى‏باشد.
ابو مخنف شهادت وى را بعد از شهادت حضرت قاسم نقل كرده و مى‏گويد:
بعد از شهادت جناب قاسم برز اخوه احمد بن الحسن و كان من العمر ستة عشر سنة.
يعنى برادرش احمد بن حسن كه شانزده سال از عمر شريفش گذشته بود براى مبارزه آماده شد.
احمد بن حسن جوانى نيكو خصال و زيبا روى بود، خدمت عموى مهربان آمد و عرضه داشت:
عمو جان برادرانم رفتند و خدمت پدر رسيدند مرا نيز مرخص فرمائيد كه بدنبال ايشان بروم.
امام حسين (عليه السلام) با چشم اشكبار به او اجازه فرمود، احمد پس از گرفتن اجازه با جوانان و مخدرات خداحافظى كرده روى به ميدان نهاد و اين رجز را انشاء فرمود:

انى انا نجل الامام بن على نحن و بيت الله اولى بالنبى   اضربكم بالسيف حتى يقلل اصعنكم بالرمح وسط القسطل

سپس نيزه بدست گرفت مبارز خواست و در معركه جلادت و ميدان شجاعت هشتاد نفر از آن گروه بى دين را به جهنم فرستاد و از اثر گرمى بسيار هوا و سوزش زخمها و عطش فوق العاده و گرسنگى مفرط حال آن بزرگوار مشوش شده بود، ابو مخنف مى‏نويسد:
و قد غارت عينا فى ام رأسه من شدة العطش يعنى چشمهاى آن نوجوان از شدت تشنگى به كاسه سر فرو رفته بود بطورى كه ديگر تاب ماندن در ميدان و طاقت جنگ كردن را نداشت خدمت عم بزرگوار خود آمد عرض كرد: يا عماه هل من شربة من الماء ابردبها كبدى؟
آيا مى‏شود از يك شربت آب جگر تفتيده خود را خنك كنم؟
امام (عليه السلام) كه تشنه‏تر از برادر زاده بود فرمود:
اصبر قليلا حتى تلقى جدك رسول الله فيسقيك ز شربد من الماء لا تظمأ بعدها ابدا يعنى اندكى درنگ كن تا جدت رسول خدا را ملاقات كنى پس آبى به تو بچشاند كه هرگز تشنه نشوى احمد كه ديد از آب دنيا قسمتى ندارد با جگرى بريان به ميدان برگشت و با خود حديث نفس مى‏كرد و مى‏گفت:

اصبر قليلا فالمنا بعد العطش لا ارهب الموت اذالموت وحش   فان روحى فى الجهاد منكمش ولم اكن عند اللقاء ذات رعش

سپس شمشير از غلاف كشيد و با آن شعله سوزان خرمن ابطال و دليران و شجاعان را مى‏سوزاند ارباب مقاتل نوشته‏اند كه آن يل ارجمند و شير بيشه شجاعت پنجاه تن از شجاعان را به خاك هلاكت انداخت و به نوشته ابو مخنف شصت تن از رجال ميادين حرب را كشت و پس از آن سه حمله ديگر نمود و صد و نود نفر ديگر را به دارالبوار روانه ساخت ولى از تشنگى چنان بى طاقت شده بود كه قوت از بازو و نور از چشمانش رفته بود و درست جائى را نمى‏ديد گرگان كوفه و شام چون حال او را نيك ملاحظه كردند اطرافش را گرفته با هر گونه از آلات حرب به او حمله كردند و آن قدر با شمشير و نيزه و خنجر به بدن مباركش ضربه زدند تا آن را پاره پاره كردند.

شهادت ابوبكر بن حسن مجتبى (سلام الله عليه)

چون ابوبكر بن حسن مجتبى (عليه السلام) برادر خود را گرفتار دست دشمنان ديد محضر مبارك عم بزرگوار رسيد و از آن جناب تقاضاى اذن نمود و پس از صدور اذن از آن جناب خود را به سرعت به ميدان رساند ولى بسيار دير شده بود زيرا زمانى خود را به برادر رساند كه اعداء او را ريز ريز كرده بودند بهر صورت دست به قائمه شمشير برد آن سگان و روبهان را از اطراف نعش برادر متفرق ساخت و هر كس جلو مى‏آمد با يك ضربت به جهنم واصلش مى‏كرد لشگر دشمن كه چنين ديدند پشت به پشت هم داده به او هجوم آوردند و بفرموده مرحوم مجلسى در بحار ظالمى بدكردار به نام عبدالله غنوى به وى حمله كرد و آن شاهزاده را شهيد نمود.
و در روايتى از حضرت باقر (عليه السلام) نقل شده كه عقبه غنوى او را شهيد كرد و سليمان بن قته در بيت ذيل به همين روايت نظر داشته كه مى‏گويد:

و عند غنى قطرة من دمائنا   و فى اسد اخرى تعد و تذكر

به ميدان رفتن حسن مثنى و زخمى و مدهوش شدنش در بين كشتگان و به اسارت در آمدنش

پس از شهادت فرزندان امام حسن مجتبى (سلام الله عليه) تنها فرزندى كه از ايشان مانده بود جناب حسن مثنى بود اين بزرگوار مردى جليل القدر و عظيم المنزله و فاضل و بارع و با ورع بود و والى صدقات جدش حضرت اميرالمومنين بود، بارى مرحوم سيد در لهوف مى‏نويسد:
الحسن بن الحسن المثنى قدواسى عمه و امامه فى الصبر على الرماح.
از كيفيت قتال و چگونگى محاربه اين بزرگوار در ميدان حرب در كتب مقاتل اثرى نمى‏باشد فقط مرحوم مجلسى و ابن شهر آشوب و صاحب عمدةالطالب و سيد در لهوف مى‏نويسند كه حسن مثنى در وقعه كربلاء به جان مواسات كرد و تا توان و نيرو داشت از عم مكرم خود حمايت نمود.
مرحوم علامه قزوينى از كتاب مصابيح مرحوم سيد نقل كرده كه حسن مثنى در ميدان نبرد هفده تن را به خاك مذلت انداخت و هيجده جراحت بر بدنش وارد آمد.
سيد در لهوف مى‏نويسد: از كثرت جراحت و ضعف قوت بى حال شد و بخاك افتاد و بيهوش شد و در ميان كشتگان بحالت اغماء افتاد.
صاحب عمدةالطالب مى‏نويسد:
همين كه لشگر كفرآئين پسر سعد بعد از كشتن امام (عليه السلام) و فرزندان و يارانش خواستند روس شهداء را قطع كنند چون به بالين حسن مثنى آمدند در او رمقى ديدند خبر به پسر سعد دادند كه پسر بزرگ امام حسن كه نام وى حسن مثنى است با زخم و جراحت به حالت اغماء در ميان كشتگان افتاده و جان دارد چه بايد كرد؟
اسماء بن خارجة بن عتبة بن عصيرة بن حديقة بن بدر الفرازى كه به ابى حسان ملقب بود در نزد عمر بن سعد حاضر بود گفت:
ايهاالامير حسن بن حسن همشيرزاده من است او را به من ببخش.
عمر بن سعد قبول كرد و او را در اختيار وى گذارد.
مرحوم مجلسى در بحار مى‏نويسد: همينكه اسماء وساطت حسن مثنى را نمود و مقبول شد فرياد كرد:
والله لا يوصل الى ابن خولة ابدا به خدا قسم نبايد احدى دست تعدى به سوى پسر خوله كه همشيرزاده من است بگشايد.
و صاحب عمدةالطالب نيز مى‏نويسد: ابى حسان به ابن سعد گفت:
يابن سعد، حسن مثنى را به من بسپار تا او را به كوفه نزد امير ابن زياد ببرم اگر شفاعت مرا قبول كرد كه هيچ والا آنجا مى‏توان سرش را بريد.
پسر سعد ملعون قبول كرد و گفت: حسن مثنى را به ابى حسان بسپاريد.
ابى حسان او را به همين حالت مجروح به خيمه خود آورد.
مرحوم علامه مجلسى در بحار مى‏فرمايد: حسن مثنى بواسطه كثرت زخم و ضعف مفرط مدهوش بود و از آن زمان كه از امام (عليه السلام) اذن ميدان گرفت عمو و اعمام ديگر را سالم گذاشته و به ميدان نبرد رفت و چون زخم‏هاى فراوان برداشت از پاى در افتاد و مدهوش گرديد و ديگر بهوش نيامد مگر در كوفه كه وقتى بهوش آمد و چشم باز كرد نه عموئى ديد و نه عموهاى ديگر و نه جوانان و شاهزادگان را پرسيد اينجا كجاست و عمويم چه شد؟
گفتند: اين جا كوفه است، و عموى تو را كشتند و برادرانش را نيز جملگى شهيد نمودند و اكنون سرهاى ايشان را به نيزه زده و همراه با زنان و دختران به كوفه آورده‏اند.
بارى چون ابى احسان در حضور پسر زياد شفاعت كرد آن حرامزاده گفت:
مقصود ما قتل خارجى بود، حسن مثنى در شفاعت تو است.
حسن مثنى در زمره اسراء بود كه به شام برده شد و در مدينه وفات يافت.

مبارزات و شهادت فرزندان اميرالمومنين عليها السلام گرفتارى و شهادت ابوبكر بن على (عليه السلام)

بعد از شهادت فرزندان امام حسن مجتبى (سلام الله عليه) نوبت به برادران امام (عليه السلام) رسيد، اولين نفر از فرزندان اميرالمومنين (عليه السلام) كه عازم ميدان نبرد و شهادت شد جناب ابوبكر بن على (عليه السلام) بود، نام وى عبيدالله است.
مرحوم شيخ على در رجال فرموده: مادر اين بزرگوار ليلى دختر مسعود بن خالد دارميه است و خالويش ابوالاسود الدئلى مى‏باشد.
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
جناب ابوبكر بن على ابيطالب (عليه السلام) محضر امام حسين (عليه السلام) مشرف شد عرضه داشت: برادر مرا دستورى دهيد تا كينه خويشان از اين بد كيشان باز خواهم.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: شما يك يك مى‏رويد و مرا نيز تنها مى‏گذاريد، اين حرم رسول خدا را به كه وا مى‏گذاريد از كلام امام (عليه السلام) شرر به قلب برادران افتاد شروع كردند زار زار گريستن، سپس ابوبكر بن على (عليه السلام) عرضه داشت: اى سيد ما و اى مولاى ما تا بحال هر چه نظر كرده‏ايم شما را به بزرگى و آقائى ديده‏ايم اكنون كه آفتاب عزت روى به زوال نهاده ما غلامان طاقت ديدن آن را نداريم از اين گذشته مدت‏ها بود كه مى‏خواستم تحفه‏اى به خدمت آورم و نمى‏دانستم كه تحفه لايق شما چيست امروز مى‏بينم كه هيچ تحفه‏اى لايق‏تر از جان نيست، مى‏خواهم اين متاع ناقابل را نثار قدم ملازمان كنم.

شعر

امروز كه يار من مرا مهمان است دل را خطرى نيست سخن در جان است   بخشيدن جان و دل مرا پيمان است جان افشانم كه روز جان افشان است

امام (عليه السلام) فرمودند: برادر برو كه ما هم از عقب مى‏آئيم و منهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر.
آن شجاع و دلير با برادران خداحافظى كرد و روى به ميدان نهاد و اين رجز را خواند:

شيخى على ذوالفخار الاطول هذا حسين بن النبى المرسل   من هاشم الصدق الكريم المفضل عنه نحامى بالحسام المصقل

نفديه نفسى من اخ مبجل
بعد شروع كرد به نصيحت و ملامت اهل كوفه و شام، فرمود:
اى بى حميت مردمان بى دين سنگين دل، دين خود را فروختيد و آتش غضب خدائى را به جان خريديد و به جهت تعيش اين دو روزه دنيا عقوبت ابدى عقبى را قبول نموديد جوانان ماهر و لاله عذار را كه در تمام روى زمين عديل و نظير نداشتند كشتيد و از صفحه ايام برانداختيد و اكنون منتظريد كه شيره جان رسول و ميوه باغ بتول را به خاك خوارى بياندازيد و نيز نهال توحيد را از پاى در آوريد تبا لكم و تعسا لدينكم بئس القوم انتم.
سپس تيغ از غلاف كشيد كالليث القسور بل كأنه الحيدر خود را به قلب لشگر زد و آن روبهان را همچون برگ خزان به روى خاك مى‏ريخت تا وقتى كه از كثرت جراحات از پاى در آمد و قوى‏ و نيرويش تمام شد در چنين وقتى نامردى از اهل همدان كه به گفته مرحوم مجلسى نامش عبدالله بن عقبه غنوى بود بر شاهزاده حمله كرد و او را از پاى در آورد.
برخى ديگر گفته‏اند نام قاتل وى زجر بن الجر بود و در روضة الشهداء آمده كه قاتل آن بزرگوار قدامه موصلى بود كه با طعن نيزه وى را شهيد كرد رحمة الله عليه.
تذكر
مرحوم مجلسى در بحارالانوار فرموده:
نام ابوبكر بن على (عليه السلام) عبيدالله بود.
و شيخ مفيد در ارشاد فرموده: عبيدالله بن على (عليه السلام) و ابوبكر بن على هر دو از فرزندان اميرالمومنين (عليه السلام) هستند و مادرشان ليلى بنت مسعود الثقفيه مى‏باشد.
مرحوم صدر قزوينى از والد معظمش نقل مى‏كند كه ايشان گفته‏اند: تحقيقا ابوبكر و عبيدالله دو برادر بودند ابوبكر در كربلاء شهيد شد و عبيدالله را در يوم الدار اصحاب مختار كشتند.

شهادت عمر بن على (عليه السلام)

به نوشته ملا حسين كاشفى بعد از ابوبكر بن على (عليه السلام) برادرش عمر بن على خدمت امام (عليه السلام) رسيد و از آن حضرت اذن ميدان گرفت و به طلب قاتل برادرش روانه صحنه كارزار شد و اين رجز را خواند:

اضربكم ولا ارى فيكم زجر يا زجر يا زجر تدانى من عمر شر مكان فى حريق و سعر   ذاك الشقى بالنبى قد كفر لعلك اليوم تبومن سقر لانك الجاحد يا شر البشر

زجر يعنى قاتل برادرش در لشكر عمر بن سعد بود ديد اگر به ميدان عمر بن على (عليه السلام) نرود ديگران وى را به جبن و ترس نسبت مى‏دهند از اينرو مركب به ميدان تاخت و گفت برادر تو را من كشتم اكنون تو را نيز به او مى‏رسانم آن فرزند على (عليه السلام) نعره يا على از دل بركشيد و بر آن بى دين حمله كرد و شمشيرى به فرقش نواخت كه فى الفور به درك اسفل روانه شد، لشكر كه چنين ديدند بر او هجوم آوردند آن شير بيشه پر دلى از هجومشان وحشت نكرده خود را به درياى لشگر زد و اين رجز را خواند:

خلوا عداة الله خلوا عن عمر يضربكم بسيفه و لا يفر   خلوا عن الليث العرين المكفهر و ليس فيها كالجبال المتحجر

پيوسته مى‏خروشيد و از آن نابكاران مى‏كشت تا بالاخره تشنگى و خستگى بر او چيره شد و دستش از كار افتاد سپاه پسر سعد كه ضعف و خستگى او را مشاهده كردند باو هجوم آورده و وى را از سر زين به روى زمين كشيدند و پيكر مطهرش را پاره پاره ساختند.

شهادت عثمان بن على (عليه السلام)

بعد از عمر بن على (عليه السلام) برادرش جناب عثمان بن على (عليه السلام) محضر امام (عليه السلام) آمد و اجازه گرفت و روانه ميدان شد و اين رجز را خواند:

انى انا عثمان ذوالمفاخر هذا حسين سيد الاخاير   شيخى على ذوالفعال الطاهر و سيد الصغار و الكبائر

سپس بر آن لشگر كفرآئين حمله برد و كارزار سختى نمود و گروهى از آن فاجران و فاسقان را به درك اسفل روانه كرد تا بالاخره خولى اصبحى تيرى بر پهلوى او زد و وى را بر زمين افكند سپس مردى از بنى دارم بر او تاخت و وى را شهيد نمود و سر مباركش را از تن جدا كرد.
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مى‏نويسد: نقل شده كه سن مبارك اين جوان در وقت شهادت بيست و يك بود مرحوم ملا حسين كاشفى قاتل او را يزيد ابطحى معرفى كرده است.

شهادت عون بن على (عليه السلام)

پس از عثمان برادرش عون بن على (عليه السلام) كه جوانى بسيار نيكو منظر و زيبا سيرت بود عازم ميدان شد ابتداء خدمت امام (عليه السلام) رسيد و كسب اجازت نمود و محضر مباركش عرضه داشت:
اى برادر به صرف من نيست كه مبارز طلبم زيرا در آن تأخير و توقف مى‏باشد و من در محاربه و مقاتله با دشمنان تعجيل دارم.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: اى برادر لشگر دشمن بسيار است و مخالفان ما از سواره و پياده بى شمار هستند عون جواب داد: يابن رسول الله شير را از هجوم روباهان هراس و انديشه‏اى نيست.

شعر

بكوشم درين حرب مردانه وار دل و دست و بازو به كار آورم   چه انديشه از لشگر بى شمار جهان برعد و تنگ و تار آورم

اين بگفت و مركب به جولان در آورد و خود را بر قلب سپاه دشمن زد، ابن الاحجار با دو هزار پياده و سواره گرداگرد او را گرفتند، عون با شمشير صف آنها را از هم دريد و لشگر را از پيش خود رمانيد و عنان بجانب خيمه معطوف داشت حضور مبارك امام (عليه السلام) رسيد آن حضرت بر او آفرين كرد و فرمود:
مى‏بينم كه مجروح شده و زخم‏هاى متعددى برداشته‏اى برو بخيمه و بر آنها مرحم بگذار.
عون عرض كرد: اى برادر بزرگوار شما را به روح جدت احمد مختار (صلى الله عليه و آله و سلم) سوگند مى‏دهم مرا از حرب باز مداريد كه از تشنگى نزديك است هلاك شوم و مى‏بينم كه ساقى كوثر جامى پر از شربت بهشتى در دست دارد و به من اشارت مى‏كند و من زود مى‏خواهم كه خود را از تشنگى برهانم.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: اسب ادهم را كه حضرت امير در حال حيات به تو حواله كرده بود بفرماى تا زين كنند و بر آن گستوانى برافكنند و سوار شو.
عون بفرمود تا آن مركب را مكمل كرده بياوردند و سوار شده زره داودى پوشيده و پيراهن سفيد بر بالاى زره پوشيد و تيغ يمانى حمايل كرده و نيزه رومى بدست گرفته روى به ميدان نهاد، زمان به زبانحال اين صدا به عرصه‏گاه حربگاه انداخت:

فرد

چه آفت است باز اين سوار پيدا شد   كدام سرو ز بالاى زين برون آمد

صالح بن يسار را كه چشم بر وى افتاد بلرزيد و كينه ديرينه‏اش تجديد شد و سبب عداوت او آن بود كه در زمان خلافت اميرالمومنين (عليه السلام) او را با حالت مستى به محكمه حضرت آوردند امام (عليه السلام) به شاهزاده عون فرمان دادند كه او را هشتاد تازيانه بزن.
عون در مقام امتثال فرمان امام (عليه السلام) او را هشتاد تازيانه زد و اين قضيه سبب شد كه كينه آن جناب در سينه آن شقى مخفى مانده تا در اين وقت كه عون به ميدان آمد آن صالح نام و طالح عاقبت به انتقام قصه ماضى تيغ از نيام كشيد و زبان به فحش و دشنام گشود بر عون حمله نمود، عون از كلمات سفاهت‏آميز او به خشم آمد با يك طعن نيزه وى را از اسب سرنگون نمو؛ برادرش بدر بن يسار كه برادر را بدان خوارى و ذلت ديد بر عون حمله كرد و در برابر آن صفدر آمده خواست كه زبان به ناسزا گشايد شاهزاده او را مجال نداد و نيزه بر دهانش زد كه سر سنان از قفايش نمودار شد و روح پليدش به سقر رهسپار گرديد به يكبار هزار سوار از ميمنه و هزار سوار از ميسره بر او حمله كردند عون با ايشان به نبرد پرداخت، به هر كه مى‏تاخت حياتش را قطع و خرمن عمرش را با تيغ آتشبار مى‏سوزاند تا زخم بسيار بر وى وارد آمد، قوا و توانائى از آن نامدار برفت، ضعف و سستى در او پيدا شد شدت عطش چشمانش را بى نور و گرسنگى مفرط تمام اعضا و جوارحش را ناتوان نموده بود در اين هنگام نامردى به نام خالد بن طلحه با طعن نيزه آن شير بيشه شجاعت را از مركب واژگون نمود عون وقتى به روى زمين قرار گرفت گفت: بسم الله و بالله و على ملة رسول الله يابن رسول الله به هوادارى تو در معركه دنيا آمدم و در وفادارى به تو به ميدان آخرت رفتم در همين هنگام مرغ روحش از قفس بدن به شاخسار جنان پرواز نمود رضوان الله عليه.

شهادت جعفر بن على (عليه السلام)

بعد از عون برادر ديگر يعنى جعفر بن على (عليه السلام) از امام (عليه السلام) اجازت گرفت و روى به ميدان نهاد وقتى به ميان صحنه كارزار رسيد اين رجز بخواند:

انى انا جعفر ذوالمعالى حسبى بعمى شرفا والخال   ابن على الخير ذوالنوال احمى حسينا ذى الندى المفضال

سپس بر آن قوم نابكار حمله برد و جنگ نمايانى نمود و بالاخره هانى بن تبيت بر او حمله كرد و شهيدش نمود ابوالفرج از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده كه خولى ملعون آن بزرگوار را شهيد كرد.
ابن شهر آشوب فرموده: خولى اصبحى تيرى بجانبش انداخت و آن تير به شقيقه يا چشم آن والا مقام رسيد و از پاى در آوردش.

شهادت عبدالله بن على (عليه السلام)

پس از جعفر برادرش عبدالله بن على (عليه السلام) با ديده اشگبار خدمت امام (عليه السلام) رسيد و عرض كرد: اى برادر از فراق برادران طاقتم طاق شده اجازت فرمائيد به ميدان روم.
حضرت امام حسين (عليه السلام) به او اجازه دادند، عبدالله روى به مصاف آورد و خود را به قلب لشگر زد و صد و هفتاد كس را بخاك مذلت انداخت و پس از غلبه ضعف و تشنگى و گرسنگى بر آن جناب، هانى بن ثويب حضرمى به او زخمى زد كه از مركب افتاد و مرغ روحش به شاخسار جنان پرواز نمود.

شهادت محمد بن عباس (سلام الله عليه)

مرحوم صدر قزوينى در كتاب حدائق الانس مى‏نويسد:
از جمله مستشهدين در ركاب سلطان دنيا و دين فرزند قمر منظر ماه پيكر و شجيع ناس محمد بن العباس است.
عباس بن امير عليهما السلام سه پسر داشت كه يكى از آنها به نام محمد در كربلاء همراه پدر بود.
قمر بنى هاشم علاقه تامى به وى داشت و او را هيچگاه از خود جدا نمى‏كرد از ماه، خورشيدى به عمل آمده بود كه ماه تمام از تاب رخساره‏اش رشگ مى‏برد و مهر جان افروز از عكس عارض دلربايش در عرق خجلت مى‏نشست.

از محيط فضل زيبا گوهرى آمد پديد   بر سپهر مجد رعنا اخترى آمد پديد

از بس اين جوان مقدس خداى را سجده كرده بود كان بين عينيه اثر السجود در ميان دو چشمان مباركش علامت سجده ظاهر بود نماز تهجد وى ترك نمى‏شد چون قمر بنى هاشم كار برادرش حسين (عليه السلام) را زار ديد اول برادران خود را تصدق خاكپاى حضرت كرد بعد جوانش محمد را طلبيد كفن به گردن و شمشير به كمرش بست آن ماه تمام را آورد بدور امام (عليه السلام) گردانيد اذن جهاد و جان نثارى او را از حضرت شهريارى گرفت فرمود نور ديده در اين محنت آباد جهان همان روى به خرم آباد بهشت ببر كه ساعت ديگر بتو خواهم رسيد.
محمد نيز دست و پاى عمو را بوسيد و با عمه‏ها خداحافظى كرد، روى به ميدان نهاد.
كيفيت مبارزت و چگونگى جنگ او در مقاتل مذكور نيست همين قدر ابن شهر آشوب و ديگران محمد بن عباس را در شمار شهداء كربلاء مى‏آورند و قاتل وى نامردى از قبيله بنى دارم است كه داغ اين جوان را به دل قمر بنى هاشم نهاده و حرملة بن كاهل روزى كه به كوفه آمد سر محمد بن عباس را به گردن اسب خود آويخته بود كه مرحوم مجلسى و صاحب تبر مذاب روايت مى‏كنند، اما صاحب تبر مذاب نيز از هشام بن محمد و از قاسم بن اصبغ نقل مى‏كند، كه گفت آن روزى كه اهل بيت رسالت را وارد كوفه مى‏كردند من نيز از جمله تماشائيان بودم اذا بفارس من احسن الناس وجها سوارى كه از همه سواران نيكو صورت‏تر بود ديدم بر اسبى جلف سوار است قد علق فى لبد فرسه رأس غلام امرد كأنه القمر ليلة تمامه آن سوار سر جوانى را به گردن اسب خود آويخته بود كه اصلا مو در صورت آن جوان نبود ولى در حسن و درخشندگى آن سر مانند قرص قمر كه در شب چهارده بدرخشد مى‏درخشيد و الفرس يمزح فاذا طأطأ رأسه لحق الرأس الارض اسب جلف آن سوار جانى كه بازى و مزاح مى‏كرد سر را به زير مى‏آورد آن سر بريده نورانى مثل گوى بر زمين مى‏رسيد و بخاك مى‏كشيد.
پرسيدم اين سر كيست؟
گفتند: اين سر مبارك محمد بن عباس است.
سپس مرحوم صدر قزوينى نوشته است:
اين روايت تبر مذاب را هر كه نوشته سر عباس بن على عليهما السلام نوشته و هر كه از ذاكرين و واعظين در منابر خوانده و مى‏خواند سر عباس بن على عليهما السلام مى‏خواند ولى تأمل و تفكر ننموده‏اند كه سهو كاتب و يا غفلت ناقل عباس را بجاى محمد نوشته و محمد را از قلم انداخته و اشتباه شده والا ابوالفضل العباس كه صاحب دو پسر و به قولى سه پسر و يك دختر بوده و لااقل سن مباركش از سى و پنج سال متجاوز بوده چگونه جوانى اَمرَد مى‏شود لذا يا ناقل غفلت كرده از اينكه محمد بن عباس را عباس گفته و يا كاتب سهو نموده است.
حاصل كلام قاسم بن اصبغ مى‏گويد:
سر را شناختم ولى سوار كه سر مبارك را به گردن اسب خود آويخته بود نشناختم پرسيدم كيست؟
گفتند: حرملة بن كاهل اسدى است.
قاسم گويد: آن قدر زمانى نگذشت كه حرمله را ديدم با صورتى سياه و با حالتى تباه آمد چهره او از شدت سياهى قيرگون شده به او گفتم:
اى پليدك، آن روز كه با شوكت تمام بر اسبى سيمين لجام نشسته بودى و سرى همچون ماه تمام به گردن اسب آويخته بودى عيش و نشاطى داشتى و صورتى بهتر از صورت تو نديدم، اكنون چرا باين روز افتادى كه از تو قبيح‏تر و سياه‏تر كسى را نمى‏بينيم؟
قاسم گويد: حرمله شروع كرد به گريه كردن و گفت اى قاسم به خدا از همان روز كه اين فعل از من صادر شد شب كه به خواب رفتم ديدم دو نفر شديد الغضب آمدند گريبان مرا گرفتند و در ميان آتشى افروخته انداختند و هر شب تا حال اين كار را بر سر من مى‏آورند و كسى نيست كه مرا از دست ايشان خلاص كند.

فرد

ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را   چندان امان نداد كه شب را سحر كند

اما روايت مجلسى عليه الرحمه:
در بحار از ابوالفرج و او نيز از مدائنى و او از قاسم بن اصبغ روايت مى‏كند كه گفت:
نامردى از بنى دارم را ديدم صورتى چون قير سياه دارد كنت اعرفه جميلا شديد البياض و من پيش از آن ديده بودم و او را مى‏شناختم وى بسيار نيكو صورت و سفيد روى بود پرسيدم چرا به اين روز افتادى؟
جواب داد: انى قتلت شابا امرد مع الحسين (عليه السلام) و بين عينيه اثر السجود من در كربلاء جوانى امرد را كه با حسين (عليه السلام) بود كشتم در ميان دو چشمش آثار سجده بود و از آن روز الى اكنون هر شب كه بخواب مى‏روم آن جوان مى‏آيد و گريبان مرا مى‏گيرد و در آتش جهنم مى‏اندازد و هر كس كه بيدار است صداى مرا مى‏شنود.