مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۲۹ -


شهادت عبدالرحمن بن عقيل رحمة الله عليه

پس از شهادت جعفر بن عقيل برادرش عبدالرحمن از سلاله خير سليل اذن جهاد يافت و با دل شكسته روى به معركه نهاد و به فرموده مرحوم مجلسى در بحار اين رجز را خواند:

ابى عقيل فاعرفوا مكانى كهول صدق سادد الاقران   من هاشم و هاشم اخوانى هذا حسين شامخ البيان

و سيد الشبيب مع الشبان
هفده تن از مردان كوفه و شام را به راه عدم فرستاد و عاقبة الامر با تير عبدالله بن عروه خثعمى از جام سعادت شربت شهادت چشيد رضوان الله عليه.
مرحوم صدر قزوينى در حدائق الانس فرموده:
در اثناء محاربه عبدالرحمن با لشگر اعداء عبدالله بن عقيل به حمايت برادر و خونخواهى جعفر از شاه تشنه لب اذن گرفت و روى به معركه نهاد خود را به برادرش عبدالرحمن رسانيد و هر دو پشت به پشت هم داده و گروه انبوهى را شكست دادند، عاقبت از كثرت لشگر تفرقه ميان آن دو برادر افتاد يكى را فوجى در ميان گرفتند و پاره پاره كردند و ديگرى را گروهى محاصره نموده و قطعه قطعه كردند.
قاتل عبدالله بن عقيل نامردى بود بنام عبدالله بن عثمان كه با ضربت عمود مغز سر عبدالله بن عقيل را پريشان ساخت.

شهادت محمد بن ابى سعيد بن عقيل

پس از شهادت آن دو برادر وى به حمايت امام خود از امام (عليه السلام) اذن گرفته و روى به معركه آورد، گروهى از آن اشقياء را به جهنم فرستاد و بالاخره طبق روايت مدائنى لقيط بن ياسر جهنى او را با زخم تير شهيد ساخت.

شهادت موسى بن عقيل

پس از شهادت محمد بن ابى سعيد، موسى بن عقيل كفن به گردن انداخت و بعد از گريه‏ها و زارى‏هاى بسيار از امام (عليه السلام) اذن گرفت و با بنى اعمام وداع كرد و نيزه به سر چنگ در آورد و بطرف ميدان روان شد همينكه به وسط ميدان رسيد اين رجز را بخواند:

يا معشر الكهول و الشبان   احمى عن القتية و النسوان

ارضى بذاك خالق الانسان
سپس بر آن اشرار حمله برد و هفتاد تن از آن نا اصلان را به درك فرستاد تا بالاخره شربت شهادت را نوشيد رحمة الله عليه.

شهادت اولاد جعفر بن ابيطالب (عليه السلام)

پس از شهادت اولاد عقيل نوبت به اولاد جعفر بن ابيطالب (عليه السلام) رسيد.
اهل اطلاع نوشته‏اند جعفر دو فرزند داشت: محمد بن جعفر و عون بن جعفر.
ولى صاحب كتاب عمدة الطالب احمد بن على بن الحسين نوشته: جعفر طيار هشت فرزند ذكور داشت باين شرح: عبدالله بن جعفر، عون بن جعفر، محمد الاكبر بن جعفر، محمد الاصغر بن جعفر، حميد بن جعفر، حسين بن جعفر، عبدالله الاصغر بن جعفر، عبيدالله بن جعفر.
والده ماجده اين هشت نفر اسماء بنت عميس بود.
از اين هشت تن دو نفر در كربلاء حضور داشته كه شهيد گشتند آنها عبارت بودند از محمد اصغر و عون البته مرحوم مفيد در ارشاد ايندو را از اولاد عبدالله بن جعفر دانسته و فرموده در كربلاء شهيد شدند و عبدالله اين دو پسر را در خارج مكه همراه امام (عليه السلام) نمود كه اگر جنگ و محاربه‏اى روى داد ايندو در يارى امام جان نثارى كنند و به آنها سفارش كرد كه در اين سفر با مادر خود همراه باشيد و من نيز بعد از اداء مناسك حج به شما ملحق خواهم شد.

شهادت محمد بن عبدالله بن جعفر

مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
چون اولاد عقيل شهيد شدند نوبت به فرزندان جعفر طيار رسيد و بيش از همه محمد بن عبدالله بن جعفر به نزد امام همام (عليه السلام) آمد و اذن خواست، امام حسين (عليه السلام) به او اذن داد، محمد روى به ميدان نهاد و رجزى خواند، صاحب نورالائمه آورده است كه ترجمه رجز او اينست:

با شما كارزار خواهم كرد وز براى دل حسين بن على تا كنم دست ظالمان كوتاه كين خود از شما بخواهم خواست شكوه در پيش جعفر طيار   بر شما كارزار خواهم كرد جان خود را نثار خواهم كرد پا بحرب استوار خواهم كرد سر دل آشكار خواهم كرد از شما بى شمار خواهم كرد

پيوسته حرب مى‏كرد و از آن قوم مكار مى‏كشت تا بالاخره به جانب آشيان قدس پرواز نمود عليا مخدره زينب خاتون خواهر امام (عليه السلام) در فراق فرزند دلبند خود بناليد و امام (عليه السلام) وى را تسلى داد و خاموش گردانيد.
مرحوم صدر قزوينى در حدائق فرموده:
قال العلامة فى البحار: و خرج محمد بن عبدالله بن جعفر...
مرحوم علامه مجلسى در بحار فرموده: محمد بن عبدالله بن جعفر پس از اجازه از شاه شهيدان دست مادر و صورت برادر را بوسيد و با خويشان خداحافظى كرد و قدم به معركه نهاد و اين رجز مى‏خواند:

شعر

نشكوالى الله من العدوان قد تركوا معالم القرآن   قتال قوم فى الردى عيان و محكم التنزيل و التبيان

و اظهروا الكفر مع العصيان

روز جنگ است و كار خواهم كرد از براى دل حسين (عليه السلام) على (عليه السلام)   با شما كارزار خواهم كرد جان خود را نثار خواهم كرد

ثم قاتل حتى قتل عشرة انفس پس - آن قوم شقاوت نهاد بناى مقاتله را نهاد و زمين ميدان را از مغز دليران آلوده ساخت و ده نفر از نامداران را نيز به خاك تيره انداخت، عامر بن نثل تميمى بر وى تاخت ميوه دل زينب خاتون را از شاخ حيات به خاك ممات انداخت خبر به دختر امير عرب رسيد آن مخدره اصلا بى تابى نكرد و فرمود:
اهل بيت‏

گر جوانم ز دست رفت چه غم   از سر شه مباد موئى كم

شهادت عون بن عبدالله بن جعفر

عون بن عبدالله چون برادر را كشته و در خون آغشته ديد بى اختيار خود را در ميان معركه انداخت قاتل برادر را ديد كه بر سر كشته او ايستاده و شمشير خون آلود در دست دارد عون بعون عنايت پروردگار به يك ضربت كارى قاتل برادر را به جهنم فرستاد و با جوانان ديگر همت كرده نعش برادر را به در خيام آوردند و خود نيز خدمت امام (عليه السلام) آمد معذرت خواست و عرضه داشت:
اى كريم بنده نواز مرا معذور دار كه از مرگ برادر بى اختيار بودم اكنون از حضرت شما اجازت مى‏طلبم تا خود را به برادر برسانم.
حضرت وى را در بر گرفت صورتش را بوسيد و با چشم گريان او را اذن ميدان داد.
مرحوم مجلسى در بحار فرموده:
ثم خرج من بعده عون بن عبدالله بن جعفر.
سپس بعد از محمد عون بن عبدالله بن جعفر با خاطرى افسرده و دلى پژمرده روى به معركه آورد و اين رجز را خواند:

ان تنكرونى فانابن جعفر يطير فيها بجناح احضر   شهيد صدق فى الجنان ازهر كفى بهذا شرفا فى المحشر

ابو المفاخر در ترجمه اين رجز گفته است:

مائيم به قوت عنانها در معرض رغبت شهادت چون اختر تيغ زن كشيده   برخاسته از، زه كمانها بر دست نهاده نقد جانها بر ديده اهرمن سنانها

پس به قوت بازوى دليرى شمشير آذرى چون هلال خاورى بر سر چنگ علم ساخت و شاخ حيات دشمنان را قلم مى‏كرد و به رمح آتش فشان جگرهاى كافران را مى‏شكافت و جمعى از سواره را آواره كرد مرحوم مجلسى در بحار مى‏فرمايد:
حتى قتل من القوم ثلاثة فارس و ثمانية عشر راجل
سه سواره با هيجده پياده خنجر گذار بر وى حمله كردند، عون به عون الهى همه را كشت ناگهان عبدالله بطّه طائى كه از شجاعان عالم بود بى خبر از كمين بر آمد و عمودى از آهن بر پشت عون زد كه تمام فقرات و استخوانهاى وى را خورد كرد و نخل قامتش بر زمين افتاد و مرغ روحش پر زنان به فضاى عند ربهم يرزقون بال افشاند جوانان رفتند و نعش وى را آورده در پهلوى برادر خوابانيدند.

شهادت اولاد حضرت امام مجتبى (عليه السلام)

پس از شهادت خواهر زاده‏هاى امام (عليه السلام) نوبت به برادرزادگان يعنى اولاد حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام) رسيد، ابتداء جناب عبدالله بن الحسن به ميدان رفت و شرح مبارزت آن نوجوان چنين است.

مبارزت عبدالله بن الحسن و شهادت آن جوان با سه تن از غلامان

مرحوم ملا حسين كاشفى مى‏نويسد:
عبدالله بن الحسن جوانى نوخاسته و همچون ماه ناكاسته و سرو آراسته بود، وى محضر عم بزرگوار خود آمد و عرضه داشت:
اى عم بزرگوار مرا اجازت ده كه بيش از اين طاقت فراق خويشان را ندارم.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: تو را چگونه اجازت حرب دهم كه يادگار برادرم هستى و نزد من با جان شيرين برابر مى‏باشى.
عبدالله امام را قسم داد و در گرفتن اذن اصرار زياد نمود تا بالاخره اجازه حرب گرفت و روى به ميدان نهاد و اين رجز را خواند.

ان تنكرونى فانا فرع الحسن   سبط النبى المصطفى و المؤتمن

و ابيات ابوالمفاخر در ترجمه رجز او اينست:

خواجه هر دو جهان جد من است پدر محترم محتشمم وين شهنشاه گرانمايه حسين نائب ذوالمنن است اندر دين طاير قدسم و عم و پدرم تو چه مرغى و تو را خارجيان حاصل عمر شما اهل نفاق روز رفتن به سقر كار شماست   جد ديگر ولى ذوالمنن است نور بينائى زهراء حسن است هادى راه حق و عم من است آنكه امروز امام ز من است شهره طيار مرصع بدن است روش و پرورش اندر چه فن است طاعت و پيروى اهرمن است جان ربودن ز بدن كار من است

بارى چون عبدالله براى مبارزت به ميدان آمد اصلا توقف و درنگ ننمود بلكه از گرد راه كه رسيد روى به قلب لشگر عمر سعد نهاد و صفوف را همچنان شكافت تا به نزديك آن ناپاك رسيد، عمر سعد از بيم تيغ شاهزاده عنان مركب كشيد و در ميان سواران گريخت، عبدالله بميدان بازگشت و زمانى استراحت نمود و خستگى گرفت آنگاه مبارز طلبيد چون عمر سعد ديد عبدالله روى به عرصه‏گاه ميدان آورد خود را به پيش صف لشگر رساند و مردان را به حرب با او تحريص و ترغيب نموده و وعده زر و خلعت و غلام و مركب داد، بخترى بن عمرو شامى پيش وى آمد و گفت اى پسر سعد دعوى سپهسالارى لشگر مى‏كنى و داعيه سالارى و سردارى سپاه دارى ولى نيك مى‏گريزى و از بيم تيغ اين جوان هاشمى فرار مى‏كنى.
عمر سعد خجل شد و گفت: اى بخترى جان عزيز است و عمر بى عوض اگر نمى‏گريختم جان از كف او نبرده و عمر عزيز را وداع كرده بودم و اگر صدق گفتار مرا بخواهى بدانى اكنون اين پسر در ميدان ايستاده و مبارز مى‏طلبد برو تا دستبرد هاشميان را ملاحظه نمائى و از درخت كارزار و نهال حرب و پيكار ايشان ميوه ناكامى و بى فرجامى بچينى.
بخترى از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته با پانصد سوار كه تحت فرمانش بودند روى به عبدالله آوردند و از صف سپاه امام حسين محمد بن انس و اسد بن ابى دجانه و پيروزان غلام امام حسن (عليه السلام) به مدد شاهزاده آمدند و پيروزان خود را در پيش افكنده در برابر بخترى در آمد، بخترى از غايت خشم بر پيروزان حمله كرد، پيروزان نيز با او در آويخت عبدالله بر غلام خود بترسيد نيزه در ربوده روى بدان سواران نهاد و اسد و محمد بن انس در عقب وى حمله كردند پيروزان چون ديد شاهزاده حمله كرد او نيز از بخترى برگشته با ايشان متفق شد به يك حمله آن پانصد سوار را برداشته مى‏دوانيدند تا به قلبگاه لشگر رسانيدند، شبث بن ربعى با پانصد سوار از صف لشگر جنبيده بانگ بر بخترى زد كه شرم ندارى كه با اين همه مردان كارى از پيش چهار تن روى به گريز مى‏آرى، پس او را با لشگر او باز گردانيد و خود نيز با پانصد سوار حمله كرده گرداگرد آن چهار مبارز را فرو گرفتند، عبدالله روى به شبث آورد و محمد و اسد با وى بودند اما پيروزان ديگر باره بر بخترى حمله آورد و لشگر او را زير و زبر كرد.
از عمر بن سعد ملعون نقل شده كه گفت: من در آن روز حرب پيروزان را تفرج مى‏كردم و سوگند به خدايكه اگر يك شربت آب مى‏يافت همه لشگر ما را كفايت مى‏كرد از غايت شجاعتى كه داشت و من مى‏شمردم كه صد و سى كس را با نيزه و بيست كس را با شمشير هلاك گردانيد.
راوى گويد: پيروزان از بسيارى حرب كوفته شد برگشت تا به ملازمت امام (عليه السلام) رود كه عثمان موصلى از قفاى او در آمد و بى خبر نيزه‏اى بر كمر وى زد كه از پشت اسب در افتاد و اسب رم كرده روى به صحراء نهاد پيروزان چون پياده بماند نيزه بيفكند و سپر در سر كشيده تيغ از نيام بر آورد و با آن نامردان در آويخت.
اما اسد بن ابو دجانه چون پيروزان را پياده ديد بانگ بر مركب خود زده حمله كرد و از حلقه‏اى كه گرد پيروزان زده بودند چهارده كس را به قتل آورد و باقى فرار كردند و اسد نزديك پيروزان آمد و گفت اى برادر جهد كن و بر اسب من بنشين، پيروزان خواست كه سوار شود ناگاه مخالفان از چهار سوى ايشان در آمده آغاز حرب كردند، اسد پيروزان را گذاشت و پيش ايشان قرار گرفت و بحرب با آنها مشغول گشت، در اثناى محاربه بخترى از دست راست اسد در آمد و نيزه‏اى بر پهلوى وى زد كه سر سنان از پهلوى ديگر بيرون شد و نيزه از دست اسد بيفتاد، خواست كه تيغ بكشد دستش كار نكرد ازرق بن هاشم در آمد و به يك ضربت كار اسد را تمام كرد.
اما شاهزاده با شبث بن ربعى در آويخته بود و در اثناى گير و دار هفده زخم بر وى زده بودند عاقبت بكوشيد تا آن قوم از وى گريزان شدند و چون ديد كه آن لشگر نحوست اثر گرد پيروزان و اسد را فرو گرفته‏اند به جانب ايشان تاخت و در محلى رسيد كه اسد شهيد شده بود عبدالله در آمد و قاتل اسد را با يك طعن نيزه هلاك كرد و بخترى را مجروح نمود، لشگر از وى فرار كردند و او پيش آمد پيروزان را ديد افتاد دست دراز كرد و او را از زمين در ربود و در پيش زين گرفته و روان شد، اسب عبدالله چون چند قدمى برفت فرو ماند زيرا بيش از صد چوبه تير به آن حيوان زده بودند و در عين حال تشنه و گرسنه و خسته نيز بود و وقتى سواران بر آن دو تن شدند طاقت نياورد و از رفتار باز ايستاد عبدالله پياده شد و پيروزان را از اسب فرو گرفت عمش عون بن على چون وى را پياده ديد مركب بتاخت و اسب يدكى آورد تا عبدالله سوار شد و بازوى پيروزان را گرفت و بدست عون داد، عون خواست كه راه بيفتد پيروزان به روى زمين پرت شد و جان بحق تسليم كرد رضوان الله عليه.
عبدالله بگريه در آمد و عون نيز گريان گرديده و بر فوت او افسوس و دريغ مى‏خوردند.

شعر

از غم و حسرت ياران وفادار دريغ با لب تشنه به خون غرقه برفتند افسوس   ترك احباب گرفتند به يكبار دريغ ما بمانديم به صد حسرت و تيمار دريغ

ديگر باره شاهزاده والا تبار روى به لشگر مخالف آورده مبارز طلبيد، هيچ كس را داعيه حرب او نشد و هر چند عمر سعد مبالغه مى‏كرد كسى سخن او را نمى‏شنيد، پسر سعد در غضب شده لشگر خو؛ را دشنام مى‏داد و نفرين مى‏كرد، يوسف بن احجار اسب پيش راند و گفت: اى پسر سعد منشور ملك رى را تو گرفته‏اى و علم سپهسالارى را تو برافراشته‏اى چرا خودت پيش نمى‏روى و ما را نكوهش مى‏كنى؟
عمر سعد جواب داد: امير مرا امر نكرده كه خود به حرب بروم بلكه اين لشگر را در فرمان من كرده تا ايشان را به حرب بفرستم، پس تو بايد فرمان من ببرى نه آنكه به من فرمان دهى، برو با اين پسر حرب كن و الا از تو پيش پسر زياد شكايت كنم.
يوسف بن احجار ترسيد و مركب برانگيخته به مصاف عبدالله آمد و از گرد راه كه رسيد نيزه را حواله سينه عبدالله كرد شاهزاده طعنه او را رد كرد نيزه‏اى بر حلقومش زد كه سر سنان از قفايش آشكار شد و آن شقى نگونسار از مركب در افتاد و جان به مالك دوزخ سپرد، پسرش طارق بن يوسف چون حال پدر بدينگونه ديد روى به مصاف عبدالله آورد و زبان به بيهوده گوئى گشاده و رسم حيا و ادب بر يك طرف نهاده، دشنام مى‏داد و سخنان ناسزا مى‏گفت.
عبدالله را طاقت طاق شده با نيزه بر طارق حمله كرد، طارق با چابكى تمام تيغ كشيد و نيزه عبدالله را به دو نيم كرد و خواست كه همان تيغ را بر عبدالله فرود آورد كه عبدالله مركب تاخت و سر دست او را با تيغ در هوا بگرفت و چنان دستش را پيچاند كه استخوان ساعدش در هم شكست و تيغش بيفتاد، عبدالله بدست ديگر كمرش بگرفت و بهر دو دست او را از خانه زين ربود و چنان بر زمين زد كه همه استخوانهايش خورد شد.
طارق عموئى داشت كه نامش مدرك بن سهل بود، وى از كشته شدن پسر عم خود غبار الم و غم بر دلش نشسته به ميدان آمد و فحش بسيار نسبت به حيدر كرار و فرزندان نامدار آن حضرت داد.
عبدالله را تحمل نمانده در همان گرمى اسب بتاخت و تيغى محرف بر او فرو آورد كه سر و هر دو دست و يك نيمه از تنش بر زمين افتاد و نيم ديگرش بر روى زين ماند، شاهزاده پايش را گرفت از اسب دور انداخت و از مركب به زير آمد و بر مركب گرانمايه و تازى او سوار شد و مبارز طلبيد.
لشگريان از ضرب تيغ او هراسان شده سر در پيش انداختند و هول و هيبتى از وى در دل دشمنان افتاد عبدالله چون ديد كه هيچ مبارزى به ميدان او نمى‏آيد دلتنگ شده خواست خود را بر سپاه دشمنان زند ناگاه ديد نيزه‏اى قوى در آن صحراء افتاده فى الحال آن را ربود و گرد سر گرداند و روى به ميمنه لشگر نهاد و صف ايشان را از جاى بركند و دوازده كس را به طعن نيزه بيفكند و برگشته نزد امام (عليه السلام) آمد و عرض كرد:
يا عماه العطش!!
حضرت امام (عليه السلام) فرمودند: اى روشنائى ديده عم و اى بهجت افزاى سينه پر غم الحال جد و پدرت تو را آب خواهند داد و مرحم راحت بر جراحتهاى دل تو خواهند نهاد.
پس عبدالله بدين بشارت مسرور گشته روى به ميدان نهاد، قرب پنج هزار مرد به يكبار بر او مله كردند و با تير و تيغ و نيزه و سنان و ناوك و زوبين و خنجر زخم بروى مى‏زدند تا از كار باز ماند و حمله كرده خواست كه به يك طرف بيرون رود نگذاشتند.
عباس بن على (عليه السلام) كه علمدار لشگر امام (عليه السلام) بود خود با برادرش عون بن على (عليه السلام) به مدد عبدالله آمده او را از ميان لشگر بيرون آوردند و عبدالله زخم بسيار خورده بود و آهسته مى‏راند ناگاه بنهان بن زهير از عقب وى در آمد و ضربتى ميان دو كتف وى زد چنانچه شاهزاده از مركب به زمين افتاد و بعالم قدس قدم نهاد.
عباس باز نگريست و آن حال را مشاهده نمود اسب تاخت و خود را به بنهان رساند و با يك ضربت سر نحس او را ده گام دور انداخت، پسرش حمزة بن بنهان خواست كه نيزه بر عباس زند كه عون بن على (عليه السلام) پيشدستى كرد با تيغ دست و نيزه حمزه را بيانداخت و عباس با تيغ ديگر كارش را ساخت و عبدالله را برداشته پيش خيمه امام حسين (عليه السلام) آورد.

آوردن حضرت قاسم بن الحسن (عليه السلام) محضر مبارك حضرت امام حسين (عليه السلام) جهت گرفتن اذن

چون در روز پر بلاء عاشوراء قرعه قربانى بنام نامى حضرت شاهزاده قاسم بن حسن (عليه السلام) افتاد آن در ولايت و يادگار بوستان رسالت با قلبى آكنده از حزن و دلى مملو از درد محضر مبارك قبله عالم امكان حضرت ابا عبدالله الحسين مشرف شد و عرض كرد:

شعر

كه اى پايه‏ات برتر از برترى دمى از كرم سوى من دار گوش سلاح پدر ساز زيب تنم كله خودِ خود بر سرم تاج كن   ز راز دل من تو آگه‏ترى برم را به درع پيمبر بپوش از آن جوشن آرا تن روشنم سر پيكرم، رشگ معراج كن

مرحوم طريحى در منتخب فرموده: و جاء القاسم و قال: يا عم الاجازة المضى الى قتال هولاء الكفرة.
قاسم بن الحسن (عليه السلام) محضر امام (عليه السلام) مشرف شد و عرضه داشت: اى عموى مهربان محضرت آمده‏ام تا به من اجازه دهى به قتال و مصاف اين كفار بروم، اى عمو جان ديگر مرا تاب و توانائى آن نمانده كه اين همه بار مصيبت اقارب و خويشان را بكشم و زهر فراق ايشان را بچشم لذا تقاضايم اين است كه دستورى دهى تا كينه برادرم را باز جويم.
امام (عليه السلام) فرمود: اى يادگار برادر چگونه تو را اجازه ميدان رفتن بدهم و داغ فراق تو را به سينه پر غم بنهم، دلم گواهى نمى‏دهد كه پيكر لطيف تو را در عرصه تير و شمشير ببينم.
قاسم دامن عمو را گرفت و سخت گريست امام (عليه السلام) كه اين منظره را ديد نتوانست خود را نگه دارد آن حضرت نيز شروع به گريستن نمود ساير جوانان نيز بگريه در آمدند و مخدرات در داخل خيام به زارى و افغان شدند بارى هر چه قاسم التماس و زارى كرد امام (عليه السلام) به او اذن ميدان نداد.
قاسم با حالتى افسرده و چشمى گريان آمد در گوشه خيمه نشست و زانوى غم در بغل گرفت از فراق پدر و تنهائى مادر و گرفتارى عمو و شهادت عمو زادگان و نيز اضطراب زنان و غلبه دشمنان چنان افسرده و غمگين شده بود كه مى‏خواست خود را هلاك سازد، از يك طرف مى‏ديد برادران و خويشان تهيه كارزار مى‏بينند و اذن جهاد مى‏گيرند جان فداى محبوب عالميان مى‏نمايند و او از اين فيض عظمى و مواهب كبرى محروم است.
به فرموده طريحى در منتخب وقتى جناب قاسم از گرفتن اذن مأيوس شد فجلس مغموما حزين القلب متألما و وقع رأسه على ركبتيه.
قاسم بهمان حالت محزون و متألم سر نازنين به زانوى غم نهاده بود و از بى كسى و يتيمى زار زار مى‏گريست و دم بدم پدر پدر مى‏گفت.

شعر

پدر گفتى و آتش افروختى پدر گفتى و اشگ غم ريختى   پدر گفتى و جان و تن سوختى پدر گفتى و نه فلك سوختى

در آن حال يادش آمد كه پدر تعويذى به بازوى او بسته و نيز وصيت كرده كه اى قاسم در وقتى كه لشگر اندوه بسيار و ملال بى شمار بر تو غلبه كند اين تعويذ را باز كن و بخوان و بدانچه در او نوشته عمل كن، با خود گفت تا بوده‏ام در زير سايه عمو با عزت و جلال بسر برده‏ام و هرگز گرد ملالى بر آينه خاطرم ننشسته و تا بحال چنين روزى بر من نگذشته و همچو حالتى رخ نداده، خوب است آن تعويذ را بگشايم و مضمون آنرا بدانم، دست برد تعويذ را باز كرد ديد پدر بزرگوارش به خط مبارك خود نوشته:
يا ولدى، يا قاسم اذا رأيت عملك الحسين (عليه السلام) بكربلاء و قد احاطه الاعداء فلا تترك البراز و الجهاد لاعداء الله و اعداء رسول الله و لا تبخل عليه بروحك و كلما نهاك عن البراز عاوده ليأذن لك.
اى نور ديده قاسم، ترا وصيت مى‏كنم چون عمويت حسين (عليه السلام) دچار دشمنان شد كوشش كن كه سر خود را در قدم او اندازى و جان خويش را در راه وى ببازى و هر چند تو را از مصاف باز دارد تو مبالغه كن كه جان فداى حسين (عليه السلام) كردن مفتاح سعادت ابدى است.
قاسم كه اين وصيت را مطالعه كرد از شادى نتوانست آرام گيرد از جاى جست خدمت عمو آمد و نوشته پدر را ارائه داد چون چشم حضرت ابا عبداللاه‏لحسين به خط برادر افتاد و مضمون آن از نظرش گذشت بكى بكاءا شديدا و نادى بالويل و الثبور و تنفس الصعداء

عقد نمودن امام (عليه السلام) دختر خود را براى شاهزاده حضرت قاسم در روز عاشوراء

پس از آنكه شاهزاده قاسم وصيت نامه پدر را به عموى مهربان نشان داد و امام (عليه السلام) متأثر گرديد حضرت با چشم اشگبار فرمود: اى نور ديده اين وصيتى بود كه پدر به تو فرموده، يك وصيت نيز به من نموده كه بايد آن را عمل كنم.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد: فاخذ بيد القاسم و ادخل الخيمة و طلب عونا و عباسا.
حضرت دست قاسم را گرفت و داخل خيمه شد، عباس بن اميرالمومنين و عون را طلبيد و مادر قاسم را نيز طلب كرد و فرمود: يا ام ولد، أليس للقاسم تباب جدد؟ قالت: لا.
يعنى امام (عليه السلام) از مادر قاسم پرسيدند: آيا قاسم لباس نو دارد؟
مادرش عرض كرد: خير.
امام (عليه السلام) خواهرش عليا مخدره زينب سلام الله عليها را خواست فرمود:
اى خواهر صندوق رخوت برادرم حسن را حاضر كن.
فى الحال آورد و گشودند قبا و عمامه حضرت مجتبى را بيرون آوردند، قبا را در بر و عمامه را نيز بر سر قاسم نهادند.
سپس امام فرمودند: دخترم فاطمه را كه نامزد قاسم است حاضر كنيد.
مخدرات حرم فاطمه را با چشم گريان و دلى بريان به حضور حضرت آوردند، فاطمه در پيش و زنان در عقب سر.

شعر

به گردش همه بانوان پر ز آه همه ديده پر خون و دل سوگوار   ستادند چون هاله بر گرد ماه همه اشگ ريزان بسان بهار

حضرت به يك دست، دست فاطمه را گرفت و به دست ديگر دست قاسم را در حضور زنها بشهادت عون و عباس شروع كرد خطبه عقد خواندن و اشگ ريختن فعقد له عليها

بياراست مجلس خداى جليل در آن دشت خون خوار چون عقد بست تو اى ديده بر بند زين ملياجورا   نوا خوان آن بزم شد جبرئيل در آمد به عقد دو گيتى شكست در اين قصه چون و چرا

بعد از عقد بستن دست فاطمه را بدست قاسم نهاد و فرمود نور ديده اين امانت تو است بگير.
سپس حضرت با برادران از خيمه بيرون آمدند و به عليا مخدره زينب كبرى فرمود خيمه ايشان را خلوت كنيد.
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد: قاسم از يكجانب دست عروس را گرفته در وى مى‏نگريست و سر در پيش مى‏انداخت كه ناگاه از لشگر عمر سعد آواز آمد كه هيچ مبارز ديگر مانده است؟
و در كتاب حدائق الانس نيز نوشته: قاسم و عروس در ميان آواز كوس و نقاره صداى هل من مبارز مى‏شنيدند و بر حال زار امام غريب مى‏گريستند، قاسم را طاقت شنيدن سخنان كوفيان طاق شد و ماه صبرش در محاق آمد سپند آسا از جاى برخاست و دست دختر عمو را از دست بداد.
عروس گفت: يابن العم اين تريد؟ چه اراده دارى؟
قاسم گفت: خيال سر باختن در پاى عمو دارم.
فجذبت ذيله و ما نعته عن الخروج، عروس مأيوس دامان داماد را گرفت و با چشم گريان و دل بريان وى را از رفتن به ميدان ممانعت مى‏نمود، قاسم با اشگ گرم و زبان نرم فرمود:
يا بنت العم خلى ذيلى، فان عرسنا اخرناه الى الاخرة اى دختر عمو دست از دامنم بردار كه عروسى ما به قيامت افتاد.
عروس زار زار گريست و ناله نمود و گفت: مى‏فرمائى كه عروسى ما به قيامت افتاد، فرداى قيامت ترا كجا جويم و به چه نشان بشناسم؟
گفت: مرا بنزديك پدر و جد طلب كن و بدين آستين دريده بشناس، پس دست آورد و سر آستين بدريد و غريو از اهل بيت بر آمد.

مقدمات ميدان رفتن شاهزاده قاسم (عليه السلام)

علامه مجلسى مى‏فرمايد: فلما نظر الحسين (عليه السلام) قد برز اعتنقه همينكه امام (عليه السلام) ديدند قاسم براى مبارزه بيرون آمد و مهياى جانبازى شده و اذن مى‏خواهد او را در بغل گرفت و شروع كرد به گريستن قاسم هم باتفاق عمو در گريه شد فجعلا يبكيان حتى غشى عليهما آن قدر هر دو گريستند كه هر دو به حالت غش افتادند.
مرحوم طريحى در منتخب فرموده: امام (عليه السلام) پس از گريستن فرمود: يا ولدى اتمشى برجلك الى الموت اى نور ديده مى‏خواهى با پاى خود به طرف مرگ روى؟
قاسم عرض كرد: دوحى لروحك الفداء و نفسى لنفسك الوقاء و كيف يا عم و انت بين الاعداء وحيدا فريدا.
عمو جان روانم فداى تو باد، چگونه با پاى خود بطرف مرگ نروم و حال آنكه مى‏بينم تو در ميان دشمن غريب و تنها مانده‏اى فلم يزل الغلام يقبل يديهو دجليه آن قدر قاسم به دست و پاى عمو بوسه زد تا عمو را راضى كرد.
حضرت اشتياق قاسم را به نهايت ديد چشم از وى پوشيد ثم ان الحسين شق اذياق القاسم و قطع عمامته نصفين حضرت بدست مبارك خود گريبان و آستين قاسم را دريد و عمامه‏اش را دو نيم كرد نيمى را بر سرش بست ثم اولاها بوجهه قطعه ديگر را به صورت كفن به گردنش انداخت و آن جوان را باين شكل آراست كه هر كه او را باين هيئت ببيند ترحم كند و دلش بر يتيمى و جوانى او بسوزد و شمشيرى هم به كمرش بست.
قاسم به جهت خداحافظى به خيمه آمد، عروس چشمش به داماد افتاد او را عازم جهاد ديد از جا جست پيش دويد.
عرض كرد: پسر عمو چه اراده دارى؟
قاسم فرمود: اراده جان نثارى دارم، دختر عم عروسى ما به قيامت افتاد.
نو عروس عرض كرد: پسر عم در قيامت به چه چيز تو را بشناسم و در كجا تو را بيابم.
قاسم به گريه افتاد و فرمود: دختر عمو اعرفنى بهذا الردن المقطوعة مرا در حضور جدم بهمين آستين دريده در صفوف شهداء بشناس.
مرحوم مجلسى در بحار مى‏فرمايد: و كان وجهه كفلقة القمر روى قاسم مانند ماه پاره بود.
و در جلاء العيون فرموده: صورتش در درخشندگى مانند آفتاب بود.
حميد بن مسلم كه از تاريخ نگاران در لشگر پسر سعد بود مى‏گويد:
من در لشگر پسر سعد بودم ناگاه ديدم از صف امام جوانى با روى درخشان همچون ماه تابان بر ما طلوع كرد شمشيرى در دست، پيراهنى در بر نعلينى در پا كه بند يكى گسيخته بود.

فرد

محمد جمالى على صولتى   حسن دستگاهى، حسين شوكتى

بارى مرحوم مجلسى در بحارالانوار مى‏فرمايد:
جناب شاهزاده قاسم (سلام الله عليه) وقتى به ميدان در آمد اين رجز را بخواند:

ان تنكرونى فانا بن الحسن هذا حسين كالاسير المرتهن منم نوگل گلشن ذوالمنن ز باغ نبوت منم نو نهال منم گوهر درج پيغمبرى منم نخبه سيد المرسلين عمويم حسين شاه گردون سرير   سبط النبى المصطفى المؤتمن بين اناس لا سقوا صوب المزن منم سرو نوخيز باغ حسن به بستان گيتى ندارم همال منم گلبن گلشن حيدرى ز مهر نبوت منم نو نگين به مثل اسيران شده دستگير

پس از آنكه شاهزاده اين رجز را خواند و بدين وسيله اظهار حسب و نسب كرد بنا به روايت منتخب رو كرد به عمر سعد ملعون و فرمود:
يا عمر بن سعد، اما تخاف الله اما تراهب الله يا اعمى القلب اما تراعى رسول الله، اى ستمكار وقت آن نشده كه از خدا بترسى، اى كور باطن وقت آن نشده كه رعايت حرمت رسول خدا كنى.
در روضة الشهداء آمده است كه شاهزاده فرمودند:
ويلك، قتلت الشبان و افنيت الكهول و قطعت افروع و اجتثثت الاصول و هذه بقية الله شرذمة قليلة مستأصلة.
واى بر تو، اى بى حيا جوانان ما را كشتى، پيران ما را نيز از پاى در آوردى، ريشه و اصل و فرع ما را كندى، معدودى از ذرارى پيغمبر باقى مانده افلا تكف عن الجقا و سفك الدماء آيا وقت آن نشده كه دست از جفا بردارى و خون اين بقيه ذريه را نريزى و دل فاطمه را نسوزى آيا ملاحظه قرابت كه از طايفه قريشى نمى‏نمائى، دست از جان اين باقى مانده بر نمى‏دارى؟
آيا وا نمى‏گذارى اين مشت عيال و اطفال خردسال را كه اغلب پدر مرده و برادر مرده و جوان مرده و مصيبت زده‏اند با بار محنت رو به وطن خود آورند و گوشه عزلت اختيار نمايند؟
عمر بن سعد ملعون جواب نداد.
باز قاسم فرمود: واى بر تو كه دعوى مسلمانى مى‏كنى اسب خود را آب داده ولى شهسواران ميدان امامت را تشنه مى‏گذارى و شربت آب به اطفال ما نمى‏دهى در حالى كه اهل بيت رسول خدا و ذريات او از تشنگى تمناى مرگ مى‏كنند؟
قداسودت الدنيا باعينهم اى پسر سعد اولاد پيغمبر آن قدر تشنه‏اند كه دنيا در نظرشان تيره و تار است صاحب روضة الشهداء نوشته است كه از بيانات حضرت قاسم آتش در دل پسر سعد افتاد و اشگ از ديدگان فرو ريخت و لشگر نيز جملگى گريستند.
پسر سعد گفت: اى لشگر شناختيد اين جوان خردسال شيرين مقال را؟
گفتند: نه، او كيست؟
عمر سعد گفت: اين يتيم امام حسن است كه به اين فصاحت و بلاغت سخن مى‏گويد و آثار شجاعت و رشادت نيز از بشره‏اش هويدا است به جنگ شما آمده تا فوجى را با تيغ بى دريغ از حيات محروم سازد پس بهتر آن است كه شما هواداران بنى اميه دور او را گرفته و پسر فاطمه را بمرگش بنشانيد.
لشگر را دل نمى‏آمد كه بروى او شمشير بكشند، پسر سعد پيادگان را بانگ زد كه او را سنگ باران كنيد.
شمر لعين كه سركرده پيادگان بود حكم كرد كه پيادگان قاسم را سنگباران كنند، ناگهان شاهزاده ملاحظه كرد مثل باران سنگ مى‏بارد.
مولف گويد:
ارباب مقاتل فرموده‏اند: در روز عاشوراء چهار نفر را سنگ باران كردند:
اول: حر بن يزيد رياحى بود.
دوم: عابس بن شبيب شاكرى‏
سوم: قاسم بن حسن عليهما السلام‏
چهارم: حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)