مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۲۸ -


زبانحال ليلى مادر على اكبر (سلام الله عليه)

در اين ميان ليلاى خسته جگر جلو آمد و دست در گردن فرزند نمود و به زبانحال فرمود:

على اكبر مرو مادر فداى قد دل جويت بلاخيز است اين وادى خطرناكست اين منزل چو مرغ آشيان گم كرده‏ام رحمى بر احوالم قرآن عقرب گيسو بر وى چون قمر بنگر   پريشانم مكن اى من اسير سنبل مويت حسين بي ياوراست ومن غريب اين قوم سنگين دل شكسته سنگ صياد قضا از كين پر و بالم قمر در عقرب است اى نوجوان از اين سفر بگذر

زبانحال على اكبر در پاسخ مادر

در اين ميان ليلاى خسته جگر جلو آمد و دست در گردن فرزند نمود و به زبانحال فرمود:

على اكبر مرو مادر فداى قد دل جويت بلاخيز است اين وادى خطرناكست اين منزل چو مرغ آشيان گم كرده‏ام رحمى بر احوالم قرآن عقرب گيسو بر وى چون قمر بنگر   پريشانم مكن اى من اسير سنبل مويت حسين بي ياوراست ومن غريب اين قوم سنگين دل شكسته سنگ صياد قضا از كين پر و بالم قمر در عقرب است اى نوجوان از اين سفر بگذر

زبانحال على اكبر در پاسخ مادر

على در جواب مادر عرضه داشت:

تو را چون شمع افتاده بجان بى قرار آتش ببين بى يارى باب من و بيداد دشمن را   مرا زين گفتگو بر جان مزن پروانه وار آتش ببين بر نيزه دارد تكيه و كج كرده گردن را

ميدان رفتن شاهزاده والاتبار على اكبر (سلام الله عليه)

پس از آنكه شاهزاده بانوان حرم را آرام كرد و تسلى داد ايشان را وداع نمود و روى به ميدان آورد.
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
على اكبر جوانى بود هيجده ساله با روى چون آفتاب و گيسوى چون مشگ ناب و از حيث خلق و خَلق شبيه‏تر از وى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كس نبود، چون به ميدان رسيد ساحت آن معركه از شعاع رخسار وى منور شد لشگر عمر سعد در جمال وى متحير مانده از آن ناپاك پرسيدند اين كيست كه تو ما را به حرب وى آورده‏اى؟

شعر

اين كيست سواره كه بلاى دل و دينست ماهيست درخشنده چو بر پشت سمندست   صد خانه بر انداخته در خانه زينست سرويست خرامنده چو بر روى زمينست

عمر سعد چو نگريست و شاهزاده را بر اسب عقاب سوار ديد گفت: اى پسر بزرگ حسين است كه در شكل و شمايل به حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏ماند.(69)
و در روايتى آمده است كه هرگاه شوق لقاى سيد عالم (صلى الله عليه و آله و سلم) بر اهل مدينه غالب مى‏شد مى‏آمدند و در روى على اكبر نظر مى‏كردند و چون شوق استماع كلام سيد انام عليه الصلوة والسلام بر ايشان غلبه مى‏كرد سخن شكر نثار شاهزاده را مى‏شنيدند.
اين جوان با قامتى چون سرو روان و طلعتى افروخته‏تر از گل ارغوان اسب را در عرصه ميدان به جولان در آورده و اين رجز را بخواند:

انا على بن الحسين بن على   نحن و بيت الله اولى بالنبى

و اين بيت از رجزى است كه شاهزاده مى‏خوانده و از عز حسب و شرف نسب خود خبر مى‏داده.
ابو المؤيد خوارزمى آورده: على اكبر به معركه مبارزت جلوه كنان در آمد، حلقه گيسوى مشگين بر روى رنگين افكنده و آن شاهزاده چهار گيسوى تافته بافته مجعد معنبر مسلسل معطر داشته دو از پيش و دو از پس مى‏انداخته و زبان روزگار در وصف آن شهسوار بدين ابيات نغمه مى‏پرداخته.

خسروا مشترى غلام تو باد سبز خنك فلك مسخر تو است   توسن چرخ در لگام تو باد ابلق روزگار رام تو باد

و شاهزاده رجزى در مناقب خود و اهل بيت مى‏خواند كه ترجمه بعضى از آن در مقتل نورالائمه خوارزمى چنين آمده:

منم على حسين على كه خسرو مهر من از نژاد شهيم كه قدر او مى‏گفت عنان ز معركه خصم بر نخواهم تافت   فراز تخت فلك كمترين غلام منست كه خطبه شرف سرمدى بنام منست چرا كه توسن تند سپهر رام منست

راوى گويد: هر چند على اكبر مبارز طلبيد كسى به مبارزتش نيامد شاهزاده خود را بر لشگر خصم زده شور در ميمنه و ميسره و قلب و جناح آن سپاه افكند و چندان مقاتله كرد كه آن گروه انبوه از حرب وى به ستوه آمدند، پس مراجعت نموده پيش پدر آمد و گفت:
يا ابتاه ذبحنى العطش اى پدر بزرگوار تشنگى مرا مى‏كشد و هلاك مى‏گرداند و اثقلنى الحديد و گران مى‏سازد و در رنج مى‏افكند مرا آهن سلاح‏
فهل الى شربة ماء من سبيل آيا به شربتى از آب هيچ راه توان برد و براى حصول مقدارى از آن چاره توان كرد، حقا كه اگر قطره‏اى آب بحلق من مى‏رسيد دمار از اين قوم نابكار بر مى‏آوردم؟
امام حسين (عليه السلام) او را پيش طلبيد و خاك از لب و دهان وى پاك كرد و انگشترى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در دهان وى نهاد تا بمكيد و تشنگى او تسكين يافت، ديگر باره روى به ميدان نهاد و رجزى در صورت حال خود ادا كرد كه ابوالمفاخر در ترجمه آن آورده كه:

ساقى كوثر آب مى‏خواهد بچه شير در طريق خطر كيست آن كو ز فرط بى نمكى گيسوان سيه سفيد حسين مؤمنان در بهشت و منكر ما   مير مجلسى شراب مى‏خواهد راه آب از گلاب مى‏خواهد دل زهرا كباب مى‏خواهد كيست كز خون خضاب مى‏خواهد سوى دوزخ شتاب مى‏خواهد

در اين نوبت كه شاهزاده مبارز طلبيد عمر سعد طارق بن شبث را گفت برو و كار پسر حسين را بساز تا من حكومت رقه و موصل را از پسر زياد براى تو بستانم.
طارق گفت: مى‏ترسم كه فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را بكشم و تو بدين وعده وفا نكنى.
عمر سعد سوگند خورد كه از اين قول بر نگردم و اينك انگشترى من بگير و بستان.
طارق انگشترى عمر سعد را در انگشت كرد و به آرزوى حكومت رقه و موصل روى به حرب با على اكبر آورد، با سلاح تمام به ميدان آمده نيزه حواله على اكبر كرد، على اكبر نيزه‏اش را رد نمود سپس با نيزه چنان بر سينه‏اش زد كه به مقدار دو وجب سنان از پشتش بيرون آمد، طارق از اسب سرنگون شد، على اكبر مركب عقاب را بر او راند تا همه اعضاى او به سم مركب شكسته شد و پايمال گرديد:
پسر او عمر بن طارق بيرون آمد كه در همان گرمى و نرمى به پدر ملحق شد، پسر ديگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و مركب برانگيخته چون شعله آتش خود را به على اكبر رسانيد و فى الحال گريبان شاهزاده را گرفت و بطرف خود كشيد تا از مركب در افكند كه دست قدرت فرزند زاده اسدالله الغالب گردن آن ملعون را گرفت و چنان بهم پيچيد كه رگ و استخوان گردنش در هم خورد شد و از زنش كنده به زمينش زد كه غريو از لشگر بر آمد و جملگى او را تحسين كردند، نزديك بود كه مردم از هول و هيبت و زور و شوكت شاهزاده متفرق گردند.
عمر سعد بترسيد و مصراع بن غالب را گفت برو و اين جوان هاشمى را دفع كن.
مصراع در برابر شاهزاده آمد گرما گرم بر او با نيزه حمله كرد، على اكبر شجاعت را از جد و پدر خود به ارث برده بود نعره‏اى زد چنانچه همه سپاه از هول نعره او بترسيدند، مصراع از هول جان و هيبت آن صدا بند جگرش گسيخت سپس شاهزاده با تيغ نيزه‏اش را قلم نموده مصراع دست برد به شمشير و خواست با آن به شاهزاده بزند كه على اكبر خدا را ياد نموده و بر رسول او صلوات فرستاد و تيغ را چنان بر سر مصراع زد كه تا به روى زين شكافت و او را به دو نيم نمود و مصراع دو پاره شد و هر پاره‏اش به روى زمين افتاد خروش از سپاه دشمن بر آمد، ابن سعد محكم بن طفيل را با ابن نوفل طلبيد و بهر يك هزار سوار داده و به حرب شاهزاده فرستاد آن دو سردار با دو هزار سوار رسيدند و بر آن دلاور حمله آوردند، شاهزاده حمله آنها را دفع كرد و سپس بر ايشان تاخت و به يك حمله آن دو هزار سوار را از پيش برداشت و يك تنه آن گروه انبوه را همچون گله روباه و خرگوش به عقب نشاند و فرار كردند آن شير بيشه شجاعت آنها را تعقيب نمود تا به قلب لشگر رسيد و مانند شير گرسنه كه در رمه افتد مى‏زد و مى‏كشت تا شور در لشگريان افتاد در ميان آن گير و دار صداى على اكبر به گوش امام (عليه السلام) مى‏رسيد و حضرت هى برميخاست و هى مى‏نشست و مى‏فرمود پدر بقربان زور و بازويت لشگر مثل مور و ملخ بر شاهزاده حمله كردند و گاهى از صولت آن شير بچه عالم امكان مانند روباه فرار مى‏كردند تا آنكه به روايت مناقب صد و هشتاد نفر از آن گروه روباهان را به جهنم فرستاد فاصابته جراحات كثيرة زخم و جراحت بسيار بر بدن آن دلاور رسيد و از كثرت زخم كارى تاب و توانائى از دست آن شير شكارى رفت، رو از معركه برتافت و بسوى پدر شتافت و از تشنگى شكايت كرد و عرضه داشت:
يا ابه العطش قد قتلنى فهل الى شربة من الماء سبيل، بابا جان تشنگى مرا كشت آيا راه به آب دارى كه مرا شربتى بچشانى تا قوت گرفته و با دشمنانت جنگ كنم؟
امام (عليه السلام) از روى جوانش خجالت كشيد جواب نگفت همينقدر پسر را در برگرفت و چهره عرق آلود وى را بوسيد و فرمود: حبيبى اصبر قليلا حتى يسقيك رسول الله بكأسه اى ميوه دل و آرام قلبم اندكى صبر كن جدت رسول خدا از جام خود تو را سيراب خواهد نمود.
شاهزاده بدين مژده دلشاد گشته دوباره به ميدان بازگشت، به يكبار لشگر اشرار از يمين و يسار بر او حمله كرده زخم بسيار بر وى واقع شد و در آن گير و دار گروه زيادى را روانه جهنم ساخت باز از شدت‏ عطش به سوى پدر آمد شكايت از تشنگى نمود.
حضرت او را تسلى مى‏داد، على اكبر از شدت تشنگى رو به مدينه كرد عرض نمود: يا جداه العطش‏
پس رو كرد به نجف اشرف و جد خود را خواند كه يا على العطش امام غريب تشنگى پسر را كه به نهايت ديد فرمود:
بنى يعز على جدك محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و على على ان تدعوهم فلا يجيبوك و تستغيث بهم فلا يغيثون نور ديده على چه قدر بر جد و پدرت گرانست كه ايشان را بخوانى و نتوانند جواب تو را بدهند و استغاثه كنى بفرياد تو نرسند، نور ديده زبان خود را از دهان بيرون بياور، على اكبر زبان خشگيده مثل كباب نيم سوخته را از دهان بيرون آورد حضرت زبانش را در دهان خود گذارد كه شايد رفع عطش بشود ولى نشد، حضرت انگشتر در دهانش گذاشت شايد رفع تشنگى بشود ولى نشد آخرالامر فرمود: نور ديده تو از آب دنيا قسمت ندارى برو شب نشده از دست جدت سيراب خواهى شد على اكبر مأيوس گرديد رو به معركه كارزار آورد ديگر از ميدان برنگشت مگر آنكه امام (عليه السلام) به ميدان رفت و نعش پسر را بدر خيام آورد كه چگونگى آن بعدا بيان مى‏شود.

مقاله مرحوم طريحى در منتخب و شهادت شاهزاده حضرت على اكبر (سلام الله عليه)

مرحوم فخرالدين طريحى در كتاب منتخب واقعه شهادت حضرت على اكبر (سلام الله عليه) را اين طور تقرير فرموده:
چون روز عاشوراء آتش فتنه بالا گرفت و طغيان اهل غدر از حد گذشت و عطش اولاد ساقى كوثر را از پا در آورده بود و اطفال خردسال براى يك جرعه آب العطش العطش مى‏كردند حتى طفل شش ماهه از سوز عطش غش كرد نزديك به هلاكت رسيد عليا مكرمه زينب خاتون على اصغر طفل شير خواره را خدمت حضرت آورده عرض كرد برادر اين طفل از تشنگى مى‏ميرد، شير در پستان مادرش خشگيده فكرى درباره اين شير خواره بفرما.
فلما نظر الحسين ذلك نادى يا قوم اما من مجير يجيرنا، اما من مغيث يغيثنا.
امام (عليه السلام) وقتى حال زار تشنگان را به آن وضع ديد از سوز دل فرمود: اى قوم آخر در ميان شما مسلمانى نيست بفرياد ما درماندگان برسد و ما را پناه دهد و بفرياد آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) برسد؟
كسى جواب حضرت را نداد.
امام (عليه السلام) رو به ياران خود نمود و فرمود: اما من احد فيأتينا بشربة من ماء لهذا الطفل فانه لا يطيق الظماء اى ياران با وفا آيا در ميان شما كسى هست كه دامن همت بر كمر زند و شربتى از آب بجهت اين طفل بياورد كه طاقت تشنگى ندارد؟
جوانان بنى هاشم از شرم اين سخن بجاى آب، آب شدند و در پيچ و تاب افتادند، شاهزاده عالم امكان نور ديده پير و جوان شبيه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) جناب على اكبر از ميان همه پيش آمد خدمت پدر سر فرود آورد عرض كرد: انا اتيك بالماء اى پدر بزرگوار مرا با اين خدمت سرافراز فرما كه بهمت والا براى برادرم آب مى‏آورم.
حضرت لاعلاج فرمود: امض بارك الله فيك آفرين خدا بر تو باد، نور ديده برو و برادرت را بفرياد برس، پس آن وارث صولت اسدالله الغالب دامن پر دلى بر كمر زده مهياى كارزار شد، پس مشگ خالى خشگيده‏اى آوردند آن دلير آن را به دوش گرفت و با همان هيئت روى به شريعه فرات آورد به قهر و غلبه وارد شريعه شد مركب بر آب راند موج آب زير ركاب را گرفت با چشم پر اشگ مشگ را پر كرد و با لب تشنه از شريعه بيرون آمد و بطرف خيام حركت كرد، همينكه خدمت امام (عليه السلام) رسيد عرض كرد: يا ابه الماء لمن طلب اسق اخى و ان بقى فصبه على فانى والله عطشان، بابا جان اينك آب به هر كه مى‏خواهى بده، اول برادر شيرخوارم را سيرآب كن، اگر چيزى ماند به من جرعه‏اى بچشان كه به ذات خدا به دريا قدم نهادم و خشك لب بيرون آمدم، گفتم اول پدر و خواهر و برادرم بنوشند بعد اگر ماند قسمتى بمن مرحمت شود.
امام (عليه السلام) از فتوت جوان خود به گريه در آمد، على اصغر را طلبيد، آن طفل معصوم را آوردند.

لب كبود از تشنگى رخساره نيلى از عطش   چشم بر گودى نشسته كرده غش آن ماه وش

حضرت در خيمه نشست و آن طفل را به روى زانو نشاند سر مشگ را باز كردند قدرى نزديك لب خشك آن معصوم مظلوم آوردند كه ناگاه از لشگر مخالف تير زهر آلودى آمد و به گلوى نازك آن طفل رسيد آب از گلو فرو نرفته حلقومش دريد و مهر از آب بريد روى دست پدر مانند مرغ سركنده دست و پا زده جان داد.
حضرت با كمال صبر فرمود: انا لله و انا اليه راجعون از براى مظلومى آن طفل به گريه افتاد شيون جوانان و افغان زنان به فلك رفت، شاهزاده على اكبر عرض كرد: اى پدر اين چه زندگيست؟ تو را به روح جدم مرا اجازه جهاد بده تا از هم و غم اين عالم راحت شوم.
حضرت با ديده اشگبار فرمود: اى جوانان و اى پاكيزه‏گان همه يكان، يكان مى‏خواهيد برويد و مرا تنها و بى كس بگذاريد، پس انيس و مونس من كه باشد، بالاخره بناچار امام (عليه السلام) على اكبر را به ميدان‏ فرستاد، على اكبر (سلام الله عليه) قتل منهم مقتلة عظيم آن شجاع مظفر قتالى صعب و جنگى سخت نمود و اين رجز را شعار خود كرده بود:

انا على بن الحسين بن على اضربكم بالرمح حتى يبتنى   نحن و بيت الله اولى بالنبى اضرب بالسيف احامى عن ابى

ضرب غلام هاشمى قرشى
لشگر را مثل گله روباه پيش انداخته بود و با داس شمشير قد و قامت شجاعان را قلم قلم مى‏كرد از جد و پدر استمداد همت دم بدم مى‏نمود و يا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و يا على (عليه السلام) مى‏فرمود، مبارزان جرئت و جلادت آن نوجوان را ديدند همديگر را ملامت مى‏نمودند كه خاك بر سرتان، جوان هيجده ساله آتش بر خرمن وجود صد هزار لشگر زده، چرا كارزار بر وى سخت نمى‏گيريد همه ناگهان بر وى حمله كنيد
فجاشت جيش الثعالب و الارانب و صالوا عليه من كل جانب
آن همه لشگر بر شبيه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رحم نكرده، دل احدى بر آن گل باغ احمدى نسوخت.

شعر

به ميدان كين بهر آن نوجوان ندانم حسين بهر آن گل غدار   دل ناى ناليد و پشت كمان چسان داشت آرام صبر و قرار

مرحوم صدر قزوينى در حدائق الانس پس از آنكه به نقل مرحوم مفيد فرزندان حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) را تعداد مى‏كند مى‏فرمايد:
شاهزاده على اصغر (عليه السلام) كه به على اكبر معروف است مادرش ليلى مى‏باشد اين شاهزاده پس از آنكه از پدر اذن گرفت و با مخدرات در خيام وداع نمود روى به قتال كفار آورد و بعد از خواندن رجز مركب عقاب را چون بحر خفيف به جولان در آورد در حمله اول صد و بيست نفر از مشركين را به نيران فرستاد و برگشت خدمت پدر و اظهار عطش كرد، امام (عليه السلام) پسر را حواله به آب كوثر نمود، آن جوان رشيد دو مرتبه عنان مركب به ميدان كشيد وليكن در اين حمله ثانيه خستگى و تشنگى بر شاهزاده غلبه كرده بود زخم و جراحتهاى منكر بر بدنش زياد رسيده بود معهذا در حمله هشتاد نفر ديگر را نيز مسافر جهنم نمود و هر كس كه جنگهاى اميرالمومنين (عليه السلام) را ديده بود از جنگ كردن على اكبر جنگ حيدر صفدر را بخاطر مى‏آورد و هر كه را كه بر سر مى‏نواخت تا پشت زين مى‏شكافت و هر كه را بر كمر مى‏زد دو نيمه مى‏ساخت.
مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: در آن هنگام كه شاهزاده والا مقام بر كفار مى‏تاخت و اركان كفر را زير و زبر مى‏ساخت چشم مرة بن منقذ بر دليرى و شجاعت على اكبر افتاد كه بهر طرف مى‏تازد فوجى را از زين به زمين مى‏اندازد و بهر سو كه روى مى‏كند گروهى را معدوم مى‏سازد آن حرامزاده از شجاعت شاهزاده به غضب در آمد قسم ياد كرد و كشتن شبيه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) را به گردن گرفت و گفت:
على آثام العرب ان مربى يفعل به مثل ما فعل ان لم اثكله اباه، اى مردم گناه تمام عرب به گردن من باد هرگاه اين جوان از نزد من عبور كرد و باز شجاعت و دليرى به خرج داد هر آينه پدرش را به مرگش مى‏نشانم.
شاهزاده به همان قاعده در حرب مى‏كوشيد و مانند رعد مى‏خروشيد در قتال فتور و قصور نمى‏نمود، عرق بر چهره‏اش نشست، رخسارش مانند گل مخمل سرخ گشته بود در اثناى محاربه عبور شاهزاده به جائى كه مرة بن منقذ ايستاده بود افتاد، آن ناپاك سخت دل كه كمين كرده بود شمشيرى زهر آلود بر فرق همايون على اكبر نواخت از فرق تا به ابرو شكافت، هنوز آن جوان از زخم منقذ آسوده نشده بود كه مرة بن منقذ به روايت شيخ مفيد عليه الرحمه نيزه آتش فشان بر پشت و پهلوى شاهزاده فرو برد، ماه آسمان ولايت از زين بر زمين افتاد فصرعه فاحتواه القوم فقطعوه باسيافهم از طعن نيزه شاهزاده بر زمين افتاد لشگر پراكنده كه پدر كشته و برادر كشته و فرزند كشته بودند همه جمع شدند و دور آن ناكام را گرفتند و جسم اطهرش را با دم شمشير قطعه قطعه نمودند.
مرحوم سيد در لهوف مى‏نويسد: تير زهر آلودى به گلوى شاهزاده جاى گرفته بود كه از خون او قامت على اكبر مانند شاخه ارغوان رنگين شده بود.
مرحوم مجلسى قدس سره در بحار مى‏فرمايد: بعد از ضربت خوردن بفرق همايون على اكبر (سلام الله عليه) قوت و توانائى از شاهزاده رفت سپر از يك دست و شمشير از دست ديگرش افتاد ثم اعتنق فرسه فاحتمله الفرس الى عسكر الاعداء يعنى دست به گردن اسب انداخت و معانقه كرد كه اسب او را به خيام حرم ببرد ولى از كثرت لشگر آن حيوان راه خيام را گم كرد روى به ميان لشگر مى‏رفت از هر جا آن حيوان عبور مى‏كرد بى رحمان ضربت بر بدن آن جوان مى‏زدند خلاصه هر كه هر چه در دست داشت مضايقه نمى‏كرد و با آن ضربتى بر شاهزاده مى‏زد تا حدى كه مرحوم مجلسى فرموده: فقطعوه بسيوفهم اربا اربا يعنى آن نانجيب مردم شاهزاده را با شمشيرهايشان پاره پاره كردند.

آمدن امام (عليه السلام) بر بالين شاهزاده على اكبر و حمل نعش آن جوان بواسطه جوانان بنى هاشم

همينكه حضرت على اكبر (سلام الله عليه) از زين به زمين افتاد امام (عليه السلام) خود را به نعش جوانش رساند چون چشمش به نعش جوان ناكام افتاد و ديد آن پيكر آغشته به خون است وى را در بركشيد و سرش را به روى زانو نهاد و ساعتى به زخمهاى بدن جوانش نظر كرد، مهر پدرى به جوش آمد.
مرحوم علامه قزوينى در رياض الاحزان مى‏فرمايد:
و كان الحسين على تلك الحالة جالسا على التراب كهيئة الثاكل الملتهب فؤاده المنهمل عينه السائل دمعه العاطل جوارحه المرتعد قرائصه المتروع من الحياة قلبه.
حضرت بر بالين جوانش نشست مثل نشستن جوان مرده كه بر سر نعش جوانش بنشيند، دلش از مرگ پسر آتش گرفته، چشمها در ريزش اشگ، سينه پر غم، ديده بر هم، اعضاء از كار افتاده، جوارح سست شده استخوانها در لرزه افتاده، دل از دنيا بركنده، روز روشن در مد نظرش تار شده، از جان سير و از زندگى دلگير گشته گاهى صدا مى‏كند جواب نمى‏دهد، گاهى مى‏پرسد حرف نمى‏زند گاهى نفرين به قاتلانش مى‏كند، گاهى خون از لب و دهانش پاك مى‏كند گاهى صورت به زخمهاى بدنش مى‏مالد، گاهى مى‏فرمود:
بابا راحت شدى، گاهى مى‏فرمود: پدر پيرت را تنها گذاردى.
گاهى مى‏فرمود: على جان من هم زود به تو مى‏رسم.
بعد از همه ناله‏ها و نوحه‏ها سر بلند كرد ديد هفده جوان يكان، يكان آمده و بالاى سر حضرت حلقه ماتم زده گريبانها دريده‏اند سينه‏ها خراشيده‏اند، دستمالها به دست گرفته‏اند اشگ مى‏بارند و افسوس مى‏خورند.
متأسفين و متلهفين باكين على رقة و نحيب و حرقة و لهيب و ما رأت عين الزمان مثل ما بهم من الحالة المفزحة للفؤاد و المتفتة للاكباد.
شيونى كردند، ناله‏اى از دل بر آوردند كه چشم روزگار چنين آه و ناله‏اى نديده بود، اشگها مثل مرواريد غلطان از ديده نوجوانان مى‏ريخت، آه و ناله بر آسمان مى‏رفت، در آن بيابان ميان آفتاب سوزان بى چتر و سايبان عرق مى‏ريختند و خاك عزا بر فرق مى‏ريختند.
حضرت فرمود: جنازه جوان مرا برداريد و از براى خواهر و مادرش ببريد، جوانان اطراف نعش شاهزاده را گرفته و آن بدن پاره پاره را بطرف خيام حركت دادند، در موقع حمل نعش چنان جوش و خروشى از جوانان بلند شد كه اهالى حرم همه شنيدند، آنها هم شيون بلند كردند، غلغله در آسمانها و ملائكه ملأاعلى افتاد، اما از لشگر مخالف كسى ناله نكرد مگر طبل بر سينه مى‏كوفت و كوس بر سر مى‏زد و سنج دست تأسف بر يكديگر مى‏زد.
امام غريب يا از پيش و يا از عقب جنازه با قد خميده و با رنگ پريده و با عمامه ژوليده و با محاسن گرد آلوده ولدى، ولدى گويان مى‏آمد.
عباس بن على از يك طرف، جعفر بن على از طرف ديگر زير بغل امام (عليه السلام) را گرفته مى‏آوردند حضرت با دل پر حسرت گاهى نظر به كشته على اكبر مى‏انداخت بعد سر بزير مى‏انداخت گريه مى‏كرد.
مرحوم صدر قزوينى مى‏گويد:
در روضة الشهداء مى‏نويسد: شاهزاده تا درب حرم نيمه جانى داشت و حرف مى‏زد، چون به در خيام رسيد از زبان افتاد چون نظر كردند ديدند از دنيا رفته است.

شكايت امام (عليه السلام) از بى وفائى دنيا در مرگ شاهزاده على اكبر

شعر

اى فلك سخت آتشى از راه كين افروختى بر غريبان ديار كربلاء بردى بكار روز روشن را به چشمم تيره‏تر كردى ز شام فرق اكبر را ز تيغ كينه بدريدى ز هم نوجوانم مى‏رود در حجله‏اى ليلا بيار   جان زارم را ز مرگ نوجوانم سوختى هر بلائى كز ازل بر روى هم اندوختى از كه اين نيرنگ بازى اى فلك آموختى زين مصيبت جان زهرا را به جنت سوختى آن قبائى را كه بهر عيش اكبر دوختى

شهادت يكى از اطفال امام (عليه السلام) بر سر نعش على اكبر (سلام الله عليه)

مرحوم مجلسى در بحار مى‏نويسد:
در هنگامى كه شاهزاده على اكبر به روى زمين افتاده و جسم اطهرش چاك چاك و قطعه قطعه گرديده بود
خرج غلام من تلك الابنية و فى اذنيه درتان و هو مذعور فجعل يلتفت يمينا و شمالا...
يعنى در اين اثناء پسر كوچكى از ميان خيمه‏ها بيرون آمد و دو گوشواره از در شاهوار در گوش داشت از ترس و لرزه گوشواره مى‏لرزيد، حيرتزده به راست و چپ نگاه مى‏كرد ناگاه چشمش به نعش پاره پاره برادرش على اكبر افتاد، گريان گريان آمد خود را به روى نعش انداخت ناله و نوحه مى‏كرد بطوريكه هر شنونده و بيننده‏اى را متأثر مى‏ساخت در اين هنگام بى رحمى بنام هانى بن ثبيت به او حمله كرد و او را كشت اين واقعه در هنگامى بود كه مادر آن طفل عليا مخدره شهربانو صحنه را مشاهده مى‏كرد و لا تتكلم كالمدهوشه.

شهادت عبدالله بن مسلم بن عقيل و ساير آل عقيل

مرحوم مجلسى در بحار مى‏فرمايد:
چون اصحاب باوفاى امام (عليه السلام) جملگى شهيد شدند باقى نماند از براى آن حضرت مگر خويشان و اقارب آن سرور، آن جوانان نيز همگى مهياى جانبازى گشته و گرد هم حلقه زدند و يكديگر را وداع كردند.
صداى الوداع، الوداع و ناله الفراق، الفراق، از ايشان بلند بود.
فاول من برزمن اهل بيته عبدالله بن مسلم بن عقيل پس اول كسى كه از خويشان حضرت به مبارزت اقدام نمود عبدالله پسر جناب مسلم بن عقيل بوده است.
به نوشته ابوالفرج اين جوان در بين بنى هاشم به غره ناصية آل عقيل معروف بود چه آنكه بسيار خوش سيما و زيبا روى بود و نقاش فطرت ديباچه صورتش را بر لوح احسن التقويم در نهايت رعنائى رقم رعنائى رقم زده بود.

شعر

تنى از پاى تا سر دل ربائى ز رويش قدرت حق آشكارا   نمك پرورده حسن خدائى ز خوبى آفتاب عالم آرائى

مادر ماجده‏اش عليا مخدره رقيه خاتون دختر حضرت اميرالمومنين (عليه السلام) بود.
به روايت روضة الشهداء آن جوانمرد خدمت دائى مكرم خود آمد بر قدمهاى امام (عليه السلام) افتاد و پاهاى حضرت را بوسه زد و عرض كرد:
اى صدر نشين مسند امامت و ولايت ائذن لى حتى اجول حصان الهمة الى عرصة الاخرة.
چه شود مرا اذن فرمائى تا مركب همت به عرصه آخرت جهانم و سلام شما را به مسلم بن عقيل برسانم.
حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) ديد عبدالله مهياى ميدان شده، فرمود: اى نور ديده من هنوز از داغ فراق پدرت مسلم نياسوده‏ام تو ديگر مرا به آتش هجران خود منشان، تو از مسلم يادگارى، مصيبت پدر تو را كفايت مى‏كند تا مجال هست مادرت رقيه خاتون را بردار از اين دشت آشوب ناك برو كه اين لشگر غير از من مقصودى ندارند.
فاقسمه عبدالله عند ذلك بالله، آن جوان دل شكسته امام (عليه السلام) را به خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) قسم داد.
عرض كرد: فدايت شوم اول كسى كه در هواى تو جان داد پدرم مسلم بود، اكنون مى‏خواهم در اين روز پر سوز اول كسى كه از اقرباى تو در وفادارى سر بازد من باشم.
حضرت، عبدالله را در كنار گرفت فرمود: اى يادگار پسر عم چشمم به روى تو روشن و دلم به تو خرم است چگونه داغ فراق شما جوانان را بر دل پر غم نهم، بى شما زندگى بر من حرام است اكنون كه ميل رفتن دارى مأذون و مختارى، ما نيز از قفا مى‏آئيم.
عبدالله مسرور شد بعد از وداع مادر و خواهر روى به كارزار نهاد.
قال ابو مخنف: لما برز الغلام شمر عن ذراعيه دست رشادت از آستين جلادت بدر آورد.
با شمشير هلال آسا مانند شير در جلو لشگر ايستاد و اين رجز را خواند:

نحن بنو هاشم الكرام سبط رسول الملك العلام فدونكم اضرب بالصمصام   نجمى بنات سيد الهمام نسل على الفارس الضرغام ارجو بذاك الفوز فى القيام

پس مركب به جولان در آورد و مبارز طلبيد هر كه پيش آمد از ضربت تيغش به خاك در غلطيد گاهى چون تيغ زن و گاهى همچون شهاب ثاقب نيزه بكار مى‏برد و بانتقام خون پدر لشگر را زير و زبر مى‏كرد فقتل رجالا و جدل ابطالا مردان بسيارى را كشت و شجاعان زيادى را بر زمين انداخت مرحوم ملا حسين كاشفى در روضه مى‏نويسد:
يكى از آن مبارزان و شجاعان قدامة بن اسد فزارى بود كه به تحريك و ترغيب پسر سعد به ميدان عبدالله آمد، او مردى بود كه در حرب بصيرت كامل داشت و در طعن زدن با نيزه مجرب بود در ميدان جنگ با عبدالله اسبها تاخت و لعب‏ها نمود در تاخت گاهى بر عبدالله حمله برد و زمانى از او فرار مى‏كرد گاهى بر عبدالله صيحه مى‏زد و نعره مى‏كشيد و زمانى از او دور مى‏شد و خنده مى‏كرد و جنگ و گريز مى‏نمود و مقصودش از اين نحو جنگ خسته كردن عبدالله بود با آنكه عبدالله هم خودش خسته بود و گرسنه و تشنه و هم مركبش لذا از تاختن عاجز ماند از اين رو صبر كرد تا قدامه پيش آمد آن شجاع هاشمى از روى غيرت و قوت به خانه زين بلند شد سرپنجه‏اش با شمشير بلند گرديد و چنان تيغى بر دهان قدامه زد كه نيم كله‏اش پريد در همان گرمى دست انداخت كمربند آن ملعون را گرفت و از زين به زمينش زد و فى الحال بر مركبش سوار شد و به نوشته مرحوم مجلسى در بحار اين رجز را خواند:

اليوم القى مسلما و هو ابى ليسوا بقوم عرفوا بالكذب   و فتية بادوا على دين النبى لكن كرام و خيار النسب

من هاشم السادات اهل الحسب
ترجمه اين رجز به فارسى اشعار ذيل مى‏باشد:

امروز ببينم پدر سوخته جان را يا دولت جاويد به آغوش در آرم زان پيش كه با شير به خلوت بنشينم   پيش شه مظلوم كشم روح و روان را ز روضه فردوس عروسان جنان را خاك برابر كنم اين جمع سگان را

محمد بن ابيطالب مى‏نويسد كه عبدالله در سه حمله نود و هشت تن را به جهنم فرستاد، سلامه قدامه كه شجاعت عبدالله را ديد به عمر سعد گفت: اى سپهسالار بدان كه من حرب بسيار كرده‏ام و مبارزان و دليران بسيار ديده‏ام ولى به جرئت و شجاعت اين جوان هاشمى كسى بنظرم نيامده است.

فرد

سالها لعب نمايد فلك چوگان قدر   تا چنين شاهسوارى سوى ميدان آرد

اما چون سپاه مخالف آن ضرب و حرب را مشاهده كردند همه از وى ترسان و هراسان شده هيچ كس را زهره آن نبود كه به حرب او بيرون رود، عبدالله ساعتى ايستاد ولى مبارزى در برابرش نيامد از تشنگى بى طاقت شده بر ميمنه لشگر حمله برد و از ميمنه به ميسره تاخت مرد و مركب بسيارى را به خاك هلاكت انداخت از جمله حمير بن حمير را كه از باقيمانده خوارج نهروان بود با پسرش كامل بن حمير، سپس خواست به مركز خود مراجعت كند، سواران و پيادگان اطرافش را گرفتند و راه ميدان را بر وى تنگ كردند در همين هنگام بود كه خداع دمشقى از كمين بيرون آمد و با سواران خود بر عبدالله حمله كرد، اين ناپاك از قفا شمشيرى براى دست و پاى اسب عبدالله انداخت كه پاهاى مركب او را قلم ساخت، آن جوان خسته از زين خسته بر زمين قرار گرفت و يكه و تنها در ميان آن قوم ماند.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد: در همين اثناء كه عبدالله خسته و تنها در معركه ايستاده بود عمرو بن صبيح ناپاك پيشانى نورانى عبدالله را نشان تير كرد همينكه صداى تير و كمان بلند شد عبدالله دست خود را حمايل صورت خويش نمود، تير به پشت دست عبدالله اصابت كرد و دست را به پيشانى او دوست، عبدالله هر چه خواست دست خود را از پيشانى حركت دهد ممكن نشد چنان دست را بر جبهه دوخته بود كه قادر بر كندن دست نشد در اين اثناء ناپاكى در رسيد و نيزه به شكم عبدالله زد و آن نوجوان را از پاى در آورد.

شعر

دريغ و درد كه خورشيد آسمان كمال هماى روح رفيعش گشاد بال و برفت   غروب كرد ز اوج شرف ببرج زوال از اين نشيمن فانى به آشيان وصال

شهادت جعفر بن عقيل رحمة الله عليه

پس از شهادت عبدالله بن مسلم جعفر بن عقيل چون برادر زاده خود را كشته ديد بسيار گريست و سپس از امام (عليه السلام) اجازت خواست كه به ميدان رود، امام (عليه السلام) به او اجازه دادند، جعفر با لب تشنه و تن خسته از حصار خيام همچون شير كه از بيشه بيرون آيد، خارج شد و اين رجز را خواند:

انا الغلام الابطحى الطالبى و نحن حقا سادة الذوائب   من معشر و هاشم و غالب هذا الحسين اطيب الاطائب

ابو المفاخر رازى در قالب نظم اين رجز را اين گونه ترجمه كرده:

قرةالعين عقيلم من و مولاى حسين پسر عم منست اين شه و شهزاده كه هست اين حسين بن على است كه جبريل امين   جان و دل پاك ز آلاش هر تهمت و شين قرةالعين نبى چشم و چراغ ثقلين پرورش داد ورا در حلل اجنحتين

پس تيغ كشيد و مانند رعد خروشيد و در قتال مردانه كوشيد هر مبارز كه به ميدان آن صفدر مى‏آمد فى الحال از نعمت حيات محروم مى‏شد، پانزده تن از كافران را به جهنم فرستاد و به روايت ابو مخنف چهل و پنج نفر را از دم تيغ گذرانيد و پيوسته در حال حرب مى‏گفت:

يا معشر الكهول و الشبان ارضى بذاك خالق الانسان   اضربكم بالسيف و السنان ثم رسول الملك الديان

با تن خسته و جگر تشنه و دل گرسنه نهايت شجاعت را بخرج داد عاقبة الامر نامردى كه نام وى بشر بن سوط الهمدانى بود از كمين بدر آمد و در حاليكه جعفر همچون غضنفر در حرب سعى مى‏كرد و از شدت حرارت صورتش به رنگ لاله احمر شده بود و عرض بر جبهه‏اش نشسته و با لب تشنه ذكر خدا مى‏گفت آن بى رحم جلاد صفت با شمشير دست آن جوان را قلم ساخت و ملعونى ديگر عمودى بر فرقش نواخت كه آن نهال فرخنده فال از پا در آمد و در درياى شهادت غوطه خورد.

فرد

در فرقت آن نور دل و راحت روح   جانها همه محزون شد و دلها مجروح