شجاعت شوذب غلام با اخلاص عابس بن شبيب شاكرى و
شهادت آن با سعادت (46)
پس از آنكه تعداد بسيارى از اصحاب با وفاى امام (عليه السلام) شربت شهادت نوشيدند
و معدود قليلى از ياران حضرت با حالى تشنه و خسته باقى بودند و آن هم بوضعى بودند
كه ملائكه ملاء اعلى و قدوسيان عالم بالا بر حال زار ايشان مىگريستند از محمد بن
ابيطالب روايت شده كه عابس بن شبيب شاكرى در حالى كه غلامش شوذب نيز همراهش بود
محضر امام رسيد، اين جوان در اخلاص و چاكرى نسبت به ساحت مقدس حضرت حسينى (سلام
الله عليه) گوى سبقت را از ديگران ربوده بود وى پس از آنكه آن همه صحنههاى دلخراش
روز عاشوراء را ديد و داغ فراق همه شهداء را لمس كرد و ناسزاهاى اسقياء را به گوش
خود شنيد مثل مار ارقم از غصه به خود پيچيد، غلامش نگريست و گفت:
اى غلام در خاطر چه دارى؟
غلام گفت: هيچ در خاطر ندارم مگر آنكه جنگ كنم و زمين را از خون دشمنان رنگ نمايم.
عابس او را تحسين كرد و آفرين گفت سپس به او فرمان داد كه نزد امام (عليه السلام)
رود و از حضرتش اذن جهاد بگيرد.
غلام محضر سلطان كونين مشرف شد، سلام كرد و اذن خواست.
امام (عليه السلام) اذنش داد.
غلام پس از آن رو به ميدان نهاد.
شعر
جگر خسته آمد به ميدان جنگ
ز پولاد تيغ آتشى بر فروخت
|
|
چو در بحر قلزم شناور نهنگ
از آن بيشه كفر بى حد بسوخت
|
آن دلير كار آمد مانند شير شكارى در عرصه گاه نبرد داد مردى و مردانگى داد از كشته
پشتهها ساخت و صحنه كارزار را از خون كثيف آن دغل مردم رنگين نمود، عاقبت ضعف و
خستگى بر وى مستولى شد تشنگى و گرسنگى عنان اختيار را از دستش ربود، سواره و پياده
بر وى هجوم آوردند و از مركب به زيرش انداختند و سپس بدن او را قطعه قطعه كردند
رحمة الله عليه خوشا بر حالش كه چنين سعادتى نصيبش شد و نام نامى و اسم ساميش در
زمره شهداء ثبت و ضبط شد چنانچه در زيارت شهداء آمده است:
السلام على شوذب مولى شاكر...
شجاعت و شهادت شير بيشه پر دلى عابس بن شبيب شاكرى
(47)
پس از آنكه تعداد بسيارى از اصحاب به ميدان كارزار رفته و جانهاى عزيزشان را در
راه دين ايثار كرده و قامت هر كدام همچون سرو نگونسار به روى زمين كربلاء فرش گرديد
و امام (عليه السلام) در انجمن قليلى از ياران آن هم، همگى خسته و كوفته، تشنه و
گرسنه و زخمدار ديده مىشد و از آن طرف گرگان و درندگان لشگر پسر ملعون در انتظار
بودند كه كدام دلير آهنگ ميدان مىكند تا همچون سگان درنده و گزنده او را پاره پاره
كنند در چنين وقتى جناب عابس آهن لابس كه از شجاعان بى همتا و از ناموران روزگار
بود مهياى جانبازى شد و خود را خدمت سلطان دو عالم رساند و در مقابل شاه ولايت زمين
ادب بوسيد و تعظيم نمود:
خم آورد عابس بر شاه يال
به ذات خداوند بارى قسم
|
|
بگفتا كه اى مظهر ذوالجلال
به جاه جهان كردگارى قسم
|
اما والله ما امسى على وجه الارض قريب و لا بعيد اعز على ولا
احب الى منك
قربانت گردم به خدا قسم روى زمين هيچ نزديك و دورى پيش من عزيزتر و محبوتر از تو
نيست.
شعر
نباشد مرا خوشتر از روى تو
فراق تو سوزانده نار من است
|
|
گرامىتر از طاق ابروى تو
چو روى تو بينم بهار من است
|
ولو قدرت على ان ادفع عنك الصنيم او القتل بشى اعز من نفسى و
دمى لفعلت
اگر قدرت مىداشتم كه ظلم و ستم و قتل را از تو با آنچه عزيزتر از جانم باشد دفع
كنم حتما اين كار را مىكردم.
شعر
زهى شرمسارى كه آن هر دو نيز
عفى الله وجهت وجهى اليك
|
|
نشد تا كنون هم فداى عزيز
فديناك طوعا سلام عليك
|
اشهد انى على هداك و هدى ابيك قربانت شاهد باش كه من بر
دين و آئين تو و پدر بزرگوار تو بودم، اكنون بهمين عقيده مىخواهم جانم را نثارت
كنم و پس از كسب اجازه با شمشير كشيده همچون شير شميده به ميدان تاخت.
شعر
رخش ارغوان ريش و ابرو سياه
ز خود بى خبر همچو مست مدام
ز پرواى آن شير لشگر پناه
|
|
ز آهنش ساعد ز آهن كلاه
بر آمد ز قلب شه تشنه كام
سراسر به هم خورد پيش سپاه
|
وقتى به سوط ميدان رسيد، ربيع بن تميم كه از لشگر عمر سعد بود گفت من ايستاده بودم
نظاره مىكردم چون عابس دلاور را ديدم مانند شير با شمشير رو به قلب لشگر آورد او
را شناختم زيرا در حروب و غزوات وى را بسيار ديده بودم و در معارك بلارك زدنش را
پسنديده بودم، اشجع شجعان و سرآمد اقران بود.
شعر
چو ديدم كه آمد بسان پلنگ
ز بيمش دلم چون كبوتر طپيد
كه اين صف شكن عابس شاكريست
|
|
گرفته دل از خود نهاده به جنگ
زدم صيحهاى بر سپاه يزيد
نه بر مرده بر زنده بايد گريست
|
ايها الناس هذا اسد الاسود، هذا ابن شبيب لا يخرجن اليه احد
اى قوم كسى متوجه جنگ شما شده كه در هنگام حرب بر شير ژيان و پيل دمان غالب
مىآيد، البته بايد از جنگ با وى احتراز كنيد.
همينكه عابس در وسط ميدان قرار گرفت چون رعد خروشيد و مبارز طلبيد و فرياد زد:
الارجل الارجل
احدى جرئت ميدانش را نكرد صف لشگر بسته شد.
شعر
كسى جنگ او را نكرد آرزوى
كه آيا در اين انجمن مرد نيست
|
|
خروشى دگر بر زد آن نام جوى
ز صد صف سپه يك هم آورد نيست
|
باز كسى وى را جواب نداد، عمر سعد فرياد كشيد: اى لشگر حال كه جرئت محاربه با او
را نداريد پس از دور و نزديك بر وى سنگ بباريد، ناگاه آن سپاه بى نام و ننگ همچون
باران بهارى از اطراف خشت و سنگ بر بدن آن نامدار پرتاب كردند.
فلما رأى ذلك القى درعه و مغفره آن دلاور بى هراس و آن
شير شرزه از كردار آن شغال صفتان بر خود پيچيد به يكبار خود از سر و زره از تن كند
و خود را به ميان تير و سنگ و خشت و كلوخ افكند و بى پروا بر آن گروه نا اصل حمله
آورد گاهى با عمود و زمانى با شمشير و بعضا با نيزه آبدار كارزار مىنمود.
شعر
هم چون نهنگ، صف شكن
كرده زره بيرون ز تن
بر پشت رخش تيز تك
بر كوه پولاد رك
خونريز تيغش را اجل
منحوس خصمش را زحل
|
|
در موج دريا غوطه زن
از فرق خود آهنين
مهرى است رخشان بر فلك
كوهى نمودستى مكين
نعم المعين، بئس البدل
نعم البدل بئس المعين
|
لشگر عمر سعد ملعون برخى از عشقبازى و جان نثارى آن دلير در تحير بوده و بعضى از
شجاعت و رشادتش به عجب آمده بودند:
ربيع بن تميم مىگويد:
فوالله لقد رأيته يطرد اكثر من مأتين من البأس به خداى
آسمان و زمين قسم ديدم عابس را كه زياده از دويست مرد جنگى را در جلو انداخته مانند
بزان مىراند.
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مىنويسد: ربيع بن تميم مىگويد:
من با وى آشنائى داشتم گفتم: اى عابس سر برهنه و تن بى زره خود را در درياى هيجاء
افكندهاى از غرقاب هلاكت نمىانديشى؟
عابس جوابى داد كه مضمونش اين بيت بود:
چو من در بحر هجرانم ز خونريزى مترسانم
|
|
كسى كابش ز سر بگذشت از باران چه غم دارد
|
اين بگفت و از من در گذشت و خود را در ميان تير و شمشير و سنان افكند و همچون شير
گرسنه مىغريد و صفوف كفر را مىدريد و از آن طرف آن كفار و فساق نيز دست از ايذاء
و آزار بر نمىداشتند.
و زبانحال عابس در آن وقت اين بود:
زخمهاى كارى اى مردود زن
تا بيايد بر سرم جانان من
اى لعينان زخم پى در پى زنيد
تا پر از بال و پر پيكان شوم
|
|
جهد كن هى دير شد هى زود زن
تا برآسايد به پايش جان من
تير را بر تير و نى بر نى زنيد
در هواى دوستى پران شوم
|
ربيع بن تميم گويد: بعد از ساعتى ديدم از فرق سر تا قدم غرقه خون شده، سرش از چند
جا شكسته و تنش مثل لانه زنبور سوراخ سوراخ شده مانند خارپشت از كثرت تير پر آورده
و مانند شاخه ريحان در پشت زين گاهى خم مىشد و زمانى راست مىگشت، ضعف بر وى
مستولى شده، روح در طيران، عروق در ضربان اشقياء ديدند كه توانائى و قدرت عابس از
دست رفته و آفتاب عمرش، رو به افول است، وقت را غنيمت شمرده روى به وى آوردند و آن
شير خسته را از هر طرف در ميان گرفتند.
ربيع بن تميم مىگويد: در پى آن بودم كه ببينم بر سر عابس چه آمده ناگاه ديدم چند
نفر سر عابس را بريدهاند و با هم نزاع دارند، يكى مىگويد قاتل او منم، ديگرى
مىگويد منم.
خبر به عمر سعد رسيد، گفت بيجا مجوشيد يك نفر به تنهائى قاتل او نبوده است.
شهادت جون غلام ابى ذر غفارى (48)
از جمله شهداء كه در ركاب همايون حضرت جانش را نثار كرد جون غلام با اخلاص ابى ذر
غفارى است.
اين بنده فرخنده مال چون ديد اصحاب يكى پس از ديگرى رخش همت به ميدان آخرت تاختند
و روى سفيدشان را سرخ نمودند و از طرف ديگر لشگر دشمن بر امام بى ياور چيره شده و
احترام آن حضرت را از ميان بردهاند و كم كم بناى دشنام دادن و ناسزا گفتن
نهادهاند غيرتش به جوش آمد و احوالاتش دگرگون گشت بطورى كه گويا نمىتوانست روى پا
بند شود، امام (عليه السلام) به روى او نظر كرد و اضطرابش را ديد و فرمود: چه اراده
داشته و در چه خيالى مىباشى؟ انت فى اذن منى، اختيار تو با من است.
جون عرض كرد: قربانت خيال دارم كه سر در قدمت بيندازم كه ديگر تاب و طاقت ديدن اين
حال زار تو را ندارم و نمىتوانم غريبى تو را به چشم خود ببينم و قدرت شنيدم ناسزا
گفتن به تو را ندارم.
حضرت فرمودند: انما تبعتنا طلبا للعافية فلا تبتلى بطريقنا تو در
اين سفر با ما همراه شدى اميد عافيت و سلامتى داشتى اكنون اينجا زمين بلاء است
باخبر باش خود را براى خاطر ما مبتلا به بلاء نسازى.
غلام ديد مولا بخاطر عطوفت و كرم از او عذر مىخواهد، خود را به قدمهاى آقا انداخت
عرض كرد:
مولاى من نه اينكه تصور فرمائى من درماندهام، از روى كراهت و بى ميلى عازم جان
باختن شدهام، نه والله بلكه ملاحظه مىكنم كه در روز رفاهيت و آسودگى كاسه ليس شما
بودهام، امروز كه روز درماندگى است چطور شما را تنها و غريب بگذارم.
شعر
روا باشد از من كه روز رفاه
به هنگام سختى و بد روزگار
|
|
كنم كاسه ليس درگاه شاه
تو را خوار بگذارم اى شهريار
|
قربانت بروم، مىدانم چرا عذر مىآورى و ميل جان فدا كردن مرا ندارى،
والله ان ريحى لمنتن و ان حسبى لئيم ولونى للسود به خدا قسم مىدانم بوى من
متعفن است و حسب و نژاد من تباه است و رويم سياه مىباشد، اما اى مولا تو را به خدا
به اين اوصاف زشت مرا از راه بهشت محروم مفرما كه بهشت خدا روى مرا منور و بوى مرا
معطر و حسب مرا اعلى مىنمايد، علاوه بر اين اى مولا به خدا دست از دامنت بر
نمىدارم حتى اختلط هذا الدم الاسود مع دمائكم تا اينكه
خون سياه خود را با خونهاى لطيف و شريف شما شهداء آل محمد (صلى الله عليه و آله و
سلم) مخلوط و مخروج نمايم.
اين بگفت و زار زار مثل ابر بهار گريست، امام (عليه السلام) نيز به گريه در آمد
فرمود:
اى غلام سعادت انجام برو كه ما هم از قفا مىآئيم.
پس آن غلام رو به حوالى خيام بانوان با احترام آورد آهى سوزناك بر آورد و گفت: اى
بانوان حرم و اى خواتين محترم جون است با شما خداحافظى مىكند و از شما حلاليت
مىطلبد.
شيون از ميان حرم بلند شد، اطفال خردسال كه با جون انس داشتند بيرون آمدند اطراف
غلام حلقه زدند و مىگريستند و چون يكان يكان را تسليت و دلدارى داد و به خيمه
فرستاد مانند شير غضبناك روى به آن قوم ناپاك آورد و به روايت محمد بن ابيطالب اين
رجز را خواند:
سوف ترى الكفار ضرب الاسود
اذب عن سبط النبى احمد
ارجو بذاك الفوز عند المورد
|
|
بالمشرفى الصارم المهند
اذب عنهم باللسان واليد
من الاله الواحد الموحد
|
اين بگفت و مانند نهنگ تيز چنگ خود را بر آن قوم بى نام و ننگ زد و در بحر جنگ
غوطه خورد بسى سواران را پياده و پيادگان را به جهنم روانه كرد.
شعر
در آن سهمگين وادى پر خطر
بكوشيد تا زخم بسيار خورد
|
|
كه مرغ از هوايش نكردى گذر
در افتاد از پا و لب تشنه مرد
|
چون بر زمين افتاد پيوسته ديده بود كه هر شهيدى از زين به زمين مىافتاد سلطان دين
را به بالين خود مىخواند و عزيز فاطمه به بالينش مىآمد و مىنشست با هر كدام به
نوعى مهربانى مىفرمود لذا طمعش به حركت آمد از گوشه چشم نگاهى به طرف خيام حرم
نمود عرض كرد: السلام عليك يا مولاى يا ابا عبدالله ادركنى آقا جان به بالين من هم
بيا، حضرت با چشمى خونبار خود را به غلام رسانيد سر او را به دامن گرفت و بلند بلند
گريست و دست بر سر و صورت جون كشيد و عرضه داشت: اللهم بيض وجهه
و طيب ريحه و احشره مع الابرار، بار خدايا رويش را سفيد و بويش را خوش و با
نيكان محشورش فرما.
به رحمت ببخشاى بر اين شهيد
شميم ورا نفخ تاتار كن
|
|
چو صبح اميدش نما رو سفيد
ورا حشر با فوج ابرار كن
|
از بركت دعاى امام (عليه السلام) فى الفور روى غلام مانند بدر تمام درخشيدن گرفت و
بوى عطر و عنبر از وى به مشام مىرسيد چنانچه امام زين العابدين مىفرمايند: بعد از
شهادت پدر بزرگوارم كه مردم غاضريه آمدند اجساد شهداء را به خاك سپردند بعد از ده
روز جسد جون غلام را دريافتند كه صورتش منور و بويش معطر بود.
شهادت حريره غلام (49)
در روضة الشهداء مىنويسد: بعد از شهادت حبيب بن مظاهر حره يا حريره كه آزاد كرده
ابوذر غفارى رحمة الله عليه بود به ميدان آمد و پياده طريد مىكرد و رجز مىخواند و
مبارز مىخواست، اگر چه رويش سياه بود اما دلش روشنتر از مهر و ماه بود ابو
المفاخر رجزهاى او را به فارسى منظوم كرده كه چند بيت آن ذكر مىشود:
چون من سوى ميدان شجاعت بخرامم
بگزيده مردانم اگر چند سياهم
فردا به شفاعت بود آسان همه كارم
|
|
بس خصم كه بيجان شودازضرب حسامم
بستوده شاهانم اگر چند غلامم
و امروز بر آيد به شهادت همه كامم
|
حمله مردانه مىنمود و قتال مبارزانه مىكرد تا وقتى كه به قتل آمد و به جنات
جاويدى رسيد.
شهادت يزيد بن مهاجر جعفى (50)
در روضة الشهداء مىنويسد:
پس از حريره يزيد بن مهاجر جعفى قدم در ميدان نهاد و در محاربه و مقاتله داد مردى
و مردانگى بداد آخرالامر از لباس حيات مستعار عارى رو به جامه خانه عنايت حضرت بارى
آورد و ساكنان ربع مسكون را كه در دامگاه بلا افتادهاند و در شاهراه فنا ايستاده
به يكبارگى وداع كرد رضوان الله عليه.
شهادت سيف بن حارث و مالك بن عبد سريع (51 و 52)
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مىنويسد:
بعد از شهادت حجاج بن مسروق سيف بن حارث بن سريع با پسر عم خود مالك بن عبد بن
سريع گريه كنان به سرعت تمام به پاى بوس فرزند خيرالانام شتافتند، آن جناب پرسيد كه
سبب گريه شما چيست؟
جواب دادند كه ما براى تو مىگرييم زيرا مىبينيم كه دشمنان تو را احاطه كردهاند
و دوستان بر دفع ايشان قدرت ندارند.
امام (عليه السلام) در شأن ايشان دعاى خير گفت.
آن دو مبارز كارزارى سخت كرده و داد نامدارى دادند و بسى سوار و پياده را از عرصه
حيات به دروازه فنا و فوات فرستادند و آخرالامر از اين ظلمت خانه پر وحشت و ملال
روى به نزهت آباد قرب ملك متعال نهادند.
امام (عليه السلام) بر آن دو نوجوان كه با دل پر حسرت از اين جهان برفتند گريست و
آمرزش ايشان را از حضرت غفور منان استدعا نمود و فرمود: باتصادم مقتضيات تقدير جز
در ساختن و تسليم شدن چه تدبير فالحكم لله العلى الكبير و اليه المرجع و
المصير.
نيست كس را ز دست مرگ نجات
|
|
اكثروا ذكر هادم اللذات
|
شهادت سويد بن عمرو بن ابى المطاع (53)
مرحوم سيد در لهوف مىنويسد:
يكى از جانبازان و شهداء سويد بن عمرو بن ابى المطاع خثعمى است وى مردى شريف النسب
و زاهد و كثير الصلوة بود.
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مىنويسد:
وى چون شير شرزه حمله كرد و بر زخم سيف و سنان شكيبائى بسيار نمود، چندان جراحت
يافت كه اندامش سست شد و در ميان كشتگان بيفتاد و بر همين حال بود تا وقتى كه شنيد
حسين شهيد گرديد ديگر تاب نياورده و در موزه او كاردى بود او را بيرون آورده و به
زحمت و مشقت شديد با آن حربه لختى جهاد كرد تا شهيد شد و قاتل او عروة بن بطار
تغلبى و زيد بن رقاد مىباشد.
سپس مرحوم محدث قمى در آخر ترجمه اين بزرگوار فرموده:
ايشان آخر شهيد از اصحاب مىباشد.
ولى برخى ديگر از ارباب مقاتل آخر شهيد را احمد بن محمد الهاشمى دانستهاند چنانچه
عقيده مرحوم ابن شهر آشوب بر اين است.
شهادت احمد بن محمد هاشمى (54)
در مناقب مىفرمايد:
آخرين كسيكه از اصحاب سيد الشهداء (عليه السلام) به درجه رفيعه شهادت رسيد احمد بن
محمد هاشمى بود، اين جوان در آخر كار خدمت سلطان دو عالم آمد و سلام كرد و اذن جهاد
گرفت.
حضرت جواب سلام داد فرمود: جزاك الله خيرا تو هم مىروى خدا تو را
جزاى خير دهد.
احمد بن محمد در مقابل دشمن آمد و بدينگونه رجز انشاء نمود:
اليوم ابلوا حسبى و دينى
|
|
بصارم تحمله يمينى
|
احمى به يوم الوغا عن دينى
پس با تن خسته همچون شير خشمگين بر آن قوم حمله برد، ابو مخنف مىنويسد: آن شير
فرزانه مردانه مىكوشيد و از دل مىخروشيد و مىگفت:
احمى به عن سيدى و دينى
|
|
ابن على الطاهر الامين
|
پيوسته با آن قوم غدار مقاتله نمود تا هشتاد تن از سواران را به جهنم فرستاد فرياد
الحذر الحذر از لشگر دشمن بلند شد بارى بهر طرف كه مركب مىتاخت بوى مرگ به مشام
دشمنان مىرساند و به هر جانب كه حمله مىكرد رنگ موت احمر به نظر مخالفان در
مىآمد ولى افسوس كثرت دشمنان گواهى مىداد كه عاقبت اين دلير شهادت است لذا طولى
نكشيد بازوى اين دلاور از قوت رفت و ساعتى نگذشت كه چندين زخم كارى بر وى رسيد و از
مركب در غلطيد زمين سرش را به دامن گرفت، چند جلاد بى رحم بر سر وى تاختند و با
شمشير و نيزه او را به شهادت رساندند.
شهادت نه نفر از غلامان و چاكران امام (عليه
السلام)
مرحوم صدر قزوينى در حدائق الانس به نقل روضة الشهداء مىنويسد:
سه نفر از نوكرهاى در خانه حضرت كه خادم آستانه بودند به يارى مخدوم نشأتين بر
آمدند اين سه عبارت بودند از:
1 - محمد بن مقداد
2 - عبدالله
3 - ابو دجانه
هر سه نفر با هم روى به لشگر كفر آوردند جنگى سخت و رزمى صعب نمودند نزديك بود كه
از كار باز مانند روى از كارزار كشيدند خواستند برگردند و به ملازمت حضرت آيند لشگر
مخالف آنها را احاطه كردند غلامهاى حضرت كه پنج نفر بودند به كمك و مدد در آمدند،
اين پنج نفر عبارت بودند از:
1 - قيس بن ربيع
2 - اشعث بن سعد
3 - عمر بن قرطب
4 - عنطمه
5 - كماد
و يك غلام از غلامان اميرالمومنين (عليه السلام) نيز بنام سعد با آنها همراهى كرد
و هر شش تن خود را در معركه كارزار انداختند و به حمايت آن سه نفر بر آمدند، آتش
حرب بالا گرفت عاقبت از كثرت مخالفين درمانده شدند و ضربتهاى متوالى خورده و هر نه
نفر شهيد گرديدند.
مبارزت و شهادت غلام ترك (55)
پس از آنكه ياران و ياوران خامس آل عبا (عليه السلام) جملگى به ميدان رفته و شهيد
شدند و ديگر غلام و نوكرى براى حضرتش باقى نماند مگر يك غلام ترك كه قارى قرآن و
حافظ فرقان بود.
در كتب مقاتل است كه اين غلام قابچى درب خانه امام (عليه السلام) و لله اطفال بود
بنا به نقل صاحب روضة الشهداء اين غلام سعادتمند وقتى غربت و تنهائى امام (عليه
السلام) را ديد طاقت نياورد دست از زندگانى دنيا شست با روئى درخشان و چهرهاى
همچون آفتاب خدمت مهر سپهر ولايت آمد زمين ادب بوسيد عرض كرد:
نفسى لنفسك الفداء جانم فداى تو باد اى فرزند رسول خدا، از لشگر ما
ديگر كسى باقى نمانده و گويا نوبت آقايان و آقازادهها رسيده و من تاب آن را ندارم
كه ببينم مخدوم و مخدوم زادگانم خداى نكرده از اوج به حضيض مىگرايند لذا آمدهام
اجازه فرمائى كه جانم را قربانت كنم.
حضرت نگاهى به او نمود و فرمود: اى غلام من تو را به پسر بيمارم بخشيدهام، اختيار
تو با او است برو از فرزندم اجازه بگير.
غلام به فرموده امام (عليه السلام) خدمت زين العابدين (عليه السلام) آمد و دور
بستر آن سرور گرديد و قدمهاى آن حضرت را بوسيد.
حضرت ديده گشود غلام ترك را ديد فرمود اى غلام براى چه گريانى؟
غلام عرضه داشت: من از حضرت پدرت اجازه حرب طلبيدم فرمود كه تو از آن نور ديده منى
اختيارت با او است حال روى به آستان شما آوردهام و اميدوارم كه مرا محروم نگردانى
و دستور حرب را به من بدهى.
امام (عليه السلام) فرمودند: من تو را در راه خدا آزاد كردم، ديگر خود مىدانى.
غلام نيكو خصال با امام سجاد (عليه السلام) خداحافظى كرد از خيمه بيرون آمد به
حوالى خيام حرم كه رسيد با صوت حزين فرياد كرد: خانمها مرا حلال كنيد، فرداى قيامت
مرا فراموش نفرمائيد، خداحافظ.
غريو و غلغله از اهل حرم بلند شد، اطفال خردسال از خيمهها بيرون آمدند و به دور
غلام حلقه زدند غلام اطفال را آرام كرد و با چشم گريان روى به ميدان نهاد و اين رجز
را خواند:
البحر من طعتى و ضربى يصطلى
اذا حسامى فى يمينى ينجلى
|
|
والجو من سهمى و نبلى يمتلى
ينشق قلب الحاسد المنجلى
|
از اين رجز معلوم مىشود كه غلام هم تير و كمان و هم شمشير و سنان همراه داشته
بارى آن دلير رزمآور بر آن قوم كافر حمله برد و هر مبارزى كه مقابلش مىآمد در
دستش كشته مىشد تا بسيارى از آن نا اصلان را كشت و آخر تشنگى بر او غالب شد باز
گرديد و ديگر باره به در خيمه حضرت امام سجاد (عليه السلام) آمد، امام سجاد (عليه
السلام) بر وى آفرين گفت و مبارزاتش را پسنديد و بسيار تحسين نمود و به بشارت شربت
كوثر وى را مبتهج فرمود غلام دست و پاى امام زين العابدين (عليه السلام) را بوسه زد
ديگر باره از مخدرات حلاليت طلبيد و از سوز مفارقت ايشان هاى هاى گريست سپس روى به
ميدان نهاد و خود را زد به درياى لشگر و خاك هلاكت بر فرق مبارزان تيره بخت
مىريخت، بسيارى از آن گروه را به دارالبوار فرستاد تا بالاخره ضعيف و تشنگى مفرط
بر او غالب شد و از كثرت جراحت و زخم بى قوت گرديد و روى خاك افتاد از گوشه چشم به
خيمهها نظر مىكرد در اين اثناء امام حسين (عليه السلام) به بالينش آمد و او را به
در خيمه امام سجاد (عليه السلام) رسانيد و از مركب فرود آمد سرش را در كنار گرفت و
روى به رويش مىنهاد و امام سجاد (عليه السلام) با وجود بيمارى بر سر بالين وى آمد،
غلام ديده باز كرد سر خود را بر كنار امام حسين (عليه السلام) ديد و امام زين
العابدين را بر سر خود مشاهده نمود تبسم كنان بر پدر و پسر سلام كرد و در همين حال
مرغ روحش از قفس بدن آزاد شد رحمة الله عليه.
وداع جوانان بنى هاشم با يكديگر
پس از آنكه تمام اصحاب و ياران امام (عليه السلام) به شهادت رسيدند و خامس آل عبا
(عليه السلام) با جوانان تنها ماند جوانان بنى هاشم كه بوى فراق به مشامشان رسيد
دست بگردن يكديگر انداخته با هم وداع كرده و سخت گريستند.
شعر
ز جان دست شستند شهزادگان
هراسان عزيز از براى عزيز
|
|
دگرگونه شد حال آزداگان
حسين از براى همه اشگ ريز
|
مقاله مرحوم واعظ قزوينى
مرحوم واعظ قزوينى مىفرمايد:
سر اينكه جوانان يكديگر را وداع كرده و با هم خداحافظى نمودند با اينكه در برزخ و
دار باقى بهم مىرسيدند اين بود كه فراق قطعى و وصال محتمل بود زيرا احتمال اين بود
كه يكى از آنها زنده مانده و در شهادتش بداء حاصل شود و طبق اى احتمال وداع مناسب
بوده و بجا.
اختلاف آراء در اينكه اول شهيد از بنى هاشم چه كسى
بوده
اتفاق است بين ارباب مقاتل كه تا اصحاب و ياران امام (عليه السلام) زنده بودند يك
تن از اقارب و نزديكان حضرت شهيد نشدند ولى بعد از انصار و اصحاب نوبت به بنى هاشم
رسيد كه يكى پس از ديگرى به ميدان رفته و شهيد شدند و آنچه مورد اختلاف بوده
اينستكه: اول شهيد از بنى هاشم كيست؟
در آن دو نظريه مىباشد:
الف: اول شهيد عبدالله بن مسلم بن عقيل بوده.
اين قول مختار مرحوم محمد بن شهر آشوب در مناقب و مجلسى در بحار و جلال العيون و
صاحب كتاب حبيب السير و نيز ابوالفتوح و هروى و ابى مخنف در مقتل مىباشد.
ب: اول شهيد از بنى هاشم حضرت على بن الحسين (عليه السلام) يعنى على اكبر مىباشد.
اين قول مختار مرحوم محمد بن ادريس و صاحب مقاتل الطالبين و سيد در لهوف و شيخ
مفيد در ارشاد و محمد بن جرير طبرى و امير محمد صاحب كتاب روضة الصفاء مىباشد.
مولف گويد:
مؤيد نظريه دوم اين فقره از زيارت ناحيه مقدسه است:
چون اراده كنى قبر على اكبر را زيارت نمائى فقف عند رجلى الحسين و هو قبر
على بن الحسين فاستقبل القبلة بوجهك فان هناك خواصة الشهداء.
رو به قبله بايست كه مقبره جميع شهداء آنجا است فاوم واشر پس با
انگشت اشاره كن و بگو:
السلام عليك يا اول قتيل من نسل خير سليل من سلالة ابراهيم الخليل صلى الله
و على ابيك.
اذن جهاد خواستن حضرت على اكبر از پدر بزرگوارش
چو نوبت به آل پيمبر رسيد
نخستين على اكبر مه لقا
|
|
جهان جامه صبر در بر دريد
نمودى شه تشنه را جان فدا
|
پس از شهادت همه انصار و اصحاب با وفاى امام (عليه السلام) نوبت به جوانان بنى
هاشم رسيد كه تعدادشان سى نفر بود، پيش از آنكه ايشان آماده كارزار شوند خامس آل
عبا خود مهياى نبرد گرديدند به يكبار تمام جوانان اهل بيت دور امام (عليه السلام)
را گرفته خود را به روى دست و پاى آن حضرت انداختند و عرضه داشتند:
فداى خاك پايت گرديم تا يك تن از ما زنده است نخواهيم گذارد كه به ميدان تشريف
ببريد و در ميان تمام اين عزيزان جوان رشيد و دلير و فرزند دلبند خود حضرت يعنى
جناب على اكبر (سلام الله عليه) از همه بيشتر براى غربت امام (عليه السلام)
مىسوخت، آن سرو باغ ولايت خود را بقدم سلطان دين انداخت و عرض كرد:
يا ابه لاه ابقانى الله بعدك طرفة عين
پدر جان بعد از تو يك لحظه و يك چشم بر هم زدن خدا من را زنده نگه ندارد ساعتى صبر
نما و حرب خود را متوقف كن تا من جانم را قربانت كنم پس از آن خود دانى.
فرد
به خلد بى على اكبر مرو نه شرط وفاست
|
|
بده اجازه كه تا گفته بر او دير است
|
امام حسين (عليه السلام) از استماع اين كلمات رنگش متغير شد و حالش دگرگون گرديد
سر على اكبر را از خاك برداشت به سينه مبارك چسبانيد، صورت نازنينش را بوسيد و
فرمود:
على جان چه خيال كرده و چه در نظر دارى؟
على اكبر عرضه داشت: بابا اين زندگى بر من حرام است، الان وارد خيمه شدم تا اطفال
را تسلى داده و بانوان را آرام كنم.
شعر
رقيه آمده خود را به دامنم افكند
كباب شد جگرم از عطش برادر جان
هزار مرتبه مردن ز زندگى بهتر
|
|
به گريه گفت كه اى اكبر سعادتمند
رسيد جان به لبم از عطش برادر جان
مرا شهادت از اين سرافكندگى بهتر
|
اين بگفت و شروع كرد به گريستن.
فرد
از جزع بست دجله سيماب بر سمن
|
|
وز اشگ ريخت سوده الماس بر كنار
|
پس امام (عليه السلام) على را در بركشيد و صورتش را بوسيد.
شعر
چو شاه تشنه جگر ديد بيقرارى او
كشيد دست به رخساره على اكبر
فتادن قد سرو تو بر زمين حيف است
تو تازه سرو برومند جويبار منى
مرو كه بار غمم را غم تو سربار است
|
|
كه جان گرفته به كف از براى يارى او
كه بگذر از سر اين خواهش اى عزيز پدر
به خون طپيدن اينجسم نازنين حيف است
شبيه جد كبار بزرگوار منى
مروكه هجرتوسخت و دشواراست
|
سپس با عجز و لابه و اصرار و ابرام زياد از پدر درخواست اذن جهاد نمود
فلما كثرت مبالغته فى الاستيذان و اشد جزعه و هو عطشان اذن له الحسين و هو ولهان
و وقتى مبالغه و اصرار شاهزاده در گرفتن اذن زياد گرديد و جزع و فزع آن سرو قامت
تشنه لب شديد گشت امام (عليه السلام) در حالى كه حيران و واله مانده بود اذنش داد.
على اكبر بسيار خشنود و شادمان گشت و عزم را جزم كرد كه به ميدان رود، امام (عليه
السلام) كه چنين ديد عزيزش را پيش طلبيد و با دست مبارك خود لباس حرب بر اندامش
پوشيد.
و رتب على قامته اسلحة الحرب و البسته الدرع و شد فى وسطه منطقة
له من الاديم، فوضع على مفرقه مغفرا فولاديا و قلده سيفا مصريا و اركبه العقاب
براقا مأويا.
امام (عليه السلام) بر قامت با استقامت فرزند دلبندش اسلحه حرب پوشاند و زره به
اندامش استوار نمود و كمربند چرمى كه از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم)
بود بر كمرش بست و خود فولادى بر سرش نهاد و شمشير مصرى بر ميانش حمايل كرد و او را
بر اسب عقاب براق آسا سوار كرد.
شعر
چه قامت بدينسان بياراستش
بگفتا به حال غمين سر بسر
تو رفتى و غم محفل ما شكست
ز گلبن اگر نوگلى كم شود
چه دانى كه من در چه احوالمى
|
|
شهيد ره ايزدى خواستش
جدا گشتى از من تو جان پسر
چه محفل دگر چون دل ما شكست
ابر بلبلان حال درهم شود
الف بودم اكنون ز غم دالمى
|
سپس امام (عليه السلام) فرمود: فرزندم اكنون برو بدر خيام حرم خداحافظى كن.
شعر
برو بسوى حرم لحظهاى به چشم پر آب
دمى انيس دل عمههاى بى كس باش
|
|
به آخرين نظرى اهل بيت را درياب
نمك به زخم دل مادر پريشان باش
|
على اكبر با قدى چون شاخه صنوبر و با چشمى اشگبار و آهى آتشبار بدر خيمه آمد
فرياد كرد.
شعر
ديگر به قيامت است ديدار
وقت است كه جان خود فشانيم
|
|
اى اهل حرم خدا نگهدار
در پاى امام زار افكار
|
اهل بيت چون صداى روح افزاى على اكبر را شنيدند مانند كواكب سر از برج خيمه بيرون
كردند و پروانه شمع رخسار على اكبر گرديدند يكمرتبه شيون اهل حرم بلند شد
فاذا ضجة قامت من الحرم و عجة علت من الفسطاط المحرم عمهها و خواهرها همه
از بزرگ و كوچك بيرون آمدند و بدور مركب على حلقه زدند فاخذت عماته و اخواته
بركابه و عنانه و قوائم مركبه و امطرن عليه سحائب العيون الهاطلة.
عمهها و خواهران ركاب و عنان و دست و پاى مركبش را گرفتند و اشگ از ديدگان
باريدند.