مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۲۳ -


شهادت برير بن خضير همدانى (7)

پس از آنكه آفتاب روز عالم سوز عاشوراء بلند شد، حرارت آفتاب شدت يافت عطش بر اهل و عيال امام (عليه السلام) تنگ گرفت و حالشان مشوش گرديد بى اختيار فرياد العطش سر دادند، اين صدا بگوش اصحاب و جوانان رسيد همگى از جان سير و از زندگى دلير شدند.

شعر

بهر سو از آن شيون جان كسل مگو آب در خيمه ناياب بود چنان موج برداشت درياى جنگ   جوانان نهادند بر مرگ دل دل نازك دختران آب بود كه رخسار جبريل بنهاد رنگ

تمام اصحاب و ياران امام چشم از اين عالم بربسته و ديده بسوى آخرت گشوده بودند لذا هر كدام در ميدان رفتن بر ديگرى سبقت مى‏گرفته و خدمت امام مى‏آمدند و عرض مى‏كردند: السلام عليك يابن رسول الله يعنى مولا جان تو بسلامت باشى ما رفتيم.
فرد

چاكران كم اگر شوند چه غم   از سر شه مباد موئى كم

حضرت در جوابشان مى‏فرمود: و عليكم السلام و نحن خلفكم يعنى ما هم از دنبال خواهيم آمد، ماندنى نيستيم، سپس اين آيه را قرائت مى‏نمود:
و منهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر(65) يعنى بعضى رفته‏اند و بعضى انتظار رفتن دارند.
بارى به گفته نورالائمه پس از شهادت عبدالله بن عمير جناب برير بن خضير همدانى به ميدان رفته است.(66)
وى از زهاد و عباد و قراء بوده و در ترجمه‏اش گفته‏اند: برير بن خضير همدانى از اصحاب اميرالمومنين صلوات الله و سلامه عليه است و از اشراف كوفه محسوب مى‏شده.
بارى اين بزرگوار با دلى پر غم و قلبى آكنده از حزن و اندوه خدمت امام آمد اجازه ميدان گرفت و عرضه داشت: السلام عليك يابن رسول الله مى‏خواهم خدمت جدت رفته شكايت اين قوم را بنمايم آيا اذن مى‏دهى؟
حضرت فرمودند: مأذونى.
در هيچيك از كتب مقاتل ذكر نشده كه اين بزرگوار سواره به ميدان رفته يا پياده بهر صورت وقتى به وسط ميدان رسيد اين رجز را خواند:

انا برير و ابى خضير اضربكم ولا ارى من ضير   يعرف فينا الخير اهل الخير كذاك فعل الخير من برير

سپس بر آن قوم مكار و از خدا بى خبر حمله كرد بهر طرف كه رو مى‏كرد سرها از بدن جدا مى‏نمود چنان رزمى كرد كه بهرام فلك را حيران و مريخ خنجر گذار را واله نمود، لشگر كوفه و شام از اطرافش كناره گرفتند، پيوسته مى‏جوشيد و مى‏خروشيد و اين عبارات را مى‏فرمود:
اقتربوا منى يا قتلة المومنين، اقتربوا منى يا قتلة اولاد البدريين.
يعنى: اى كشندگان مومنان چرا فرار مى‏كنيد پيش بيائيد تا سزاى شما را بدهم، اى كشندگان اولاد بدريين كجا مى‏رويد نزديك آئيد تا جزاى شما را بدهم.
در اين هنگام از لشگر كوفه نامردى بنام يزيد بن معقل جلو آمد و در مقابل برير ايستاد و گفت:
اشهد انك من المضلين گواهى مى‏دهم كه تو از جمله گمراهانى.
برير فرمود: شهادت تو فاسق و فاجر نفعى ندارد اگر راست مى‏گوئى با هم مباهله مى‏كنيم در همين مقام از خدا بخواهيم تا حق و باطل را از هم مشخص كند و باطل به دست حق كشته شود.
يزيد بى عقل راضى شد، پس با هم در آويختند، ابن معقل شمشيرى حواله برير كرد، كارگر نشد نوبت به برير رسيد تيغ را علم ساخت و بر سرش فرود آورد، شمشير برنده، بازوى پر قوت خود را شكافت تيزى تيغ بر فرق آن كافر رسيد بند نشد وقتى دو لشگر خبردار شدند كه تا صندوقچه سينه پركينه آن حرامزاده شكافته شد و به جهنم واصل گرديد برير از اين نعمت بى نهايت خوشحال گرديد كه به معيار حرب و محك كارزار حال هر يك از حق و باطل بر عاقل و جاهل روشن شد.
فرد

خوش بود گر محك تجربه آيد به ميان   تا سيه روى شود هر كه در او غش باشد

بعد از كشتن آن فاسق برير خدمت امام (عليه السلام) آمد تا يكبار ديگر جمال الهى را ببيند و توشه سفر آخرت بردارد، حضرت وى را مژده بهشت داد دو مرتبه آن بزرگوار روى به معركه آورد همچون شير خشمناك بر آن گروه حمله برد لختى با آن لشگر در آميخت و تا قوت و توانائى داشت با لب تشنه در يارى شاه تشنه كام كوشش كرد كم كم از كثرت جراحات و رفتن خون ناتوان گرديد آن روباه صفتان وقتى ناتوانى آن دلير را ديدند دورش را گرفتند در آن ميان ناپاكى به نام بحير بن اوس از پشت سر شمشيرى بر آورد و وى را شهيد نمود و پس از آنكه او را كشت و به خون آغشت بانك افتخار در ميان معركه بر آورد و اشعارى چند با صداى بلند خواند كه از جمله آنها دو بيت ذيل مى‏باشد:

شعر

فابلغ عبيدالله از مالقيته قتلت بريرا ثم جلت لهمه   بانى مطيع للخليفة سامع غداة الوغا لمادعى من مقارع

صاحب كتاب نورالائمه مى‏نويسد:
بحير بن اوس پسر عموئى داشت بنام عبدالله بن جابر وى نزد بحير آمد و او را ملامت و سرزنش كرد و گفت: اى نامرد كار خوبى كرده‏اى، افتخار هم مى‏كنى، به خدا قسم او از جمله مقربان درگاه اله و از خواص اهل الله بود، قارى قرآن و حافظ صحيفه فرقان بود، صوام و قوام و متعبد و متهجد بود غير از تو ناپاك كسى ديگر دست به خون وى نمى‏آلود.
بحير از كار خود خجل و از كردارش نادم و پشيمان شد لذا از معركه قتال بيرون آمد و پيوسته تاسف مى‏خورد و اين اشعار را جهت ابراز تأسف سروده است:

فلوشاء ربى ما شهدت قتالهم لقد كان ذاعار و سبه فياليت انى كنت فى الرحم حيضة فياسوأتا ماذا اقول لخالقى   ولا جعل النعماء عند ابن جابر يعير بها الانباء عند المعاشر و يوم حسين كنت ضمن المقابر و ما حجتى يوم الحساب القماطر

روايت ديگر در تعيين قاتل جناب برير بن خضير همدانى

بنابر روايت ديگر وقتى يزيد بن معقل با ضربت برير به دارالبوار شتافت ناپاكى ديگر بنام رضى بن منقذ عبدى بر آن بزرگوار حمله كرد و با هم دست بگردن شدند، يكساعت با يكديگر نبرد كردند آخرالامر برير او را بر زمين افكند و بر سينه‏اش نشست، رضى رو به لشگر كرد و استغاثه نمود تا وى را خلاص كنند، كعب بن جابر بر برير حمله كرد و نيزه خود را بر پشت برير گذاشت، برير كه احساس نيزه كرد همچنان كه بر سينه رضى نشسته بود خود را بر روى او افكند و صورت او را دندان گرفت و طرف بينى او را قطع كرد از آن طرف كعب بن جابر چون مانعى نداشت چنان به نيزه فشار آورد تا در پشت برير فرو رفت و او را از روى رضى افكند و پيوسته شمشير بر آن بزرگوار زد تا شهيد شد.
راوى مى‏گويد:
رضى از خاك برخاست در حالى كه خاك از قباى خود مى‏تكانيد به كعب گفت:
اى برادر بر من نعمتى عطاء كردى كه تا زنده‏ام فراموش نخواهم نمود چون كعب بن جابر برگشت زوجه‏اش يا خواهرش بنام نوار با وى گفت كشتى سيد قراء را هر آينه امر عظيمى به جاى آوردى بخدا سوگند ديگر با تو تكلم نخواهم نمود.

توصيف وهب بن عبدالله بن حباب كلبى و شهادت آن نوجوان (8)

بعد از شهادت برير مبارزت وهب بن عبدالله بن حباب كلبى است در ترجمه وى گفته‏اند:
او جوانى بود نيكو روى، زيبا خوى، خوش رخسار، صورتش همچون ماه و موى‏هايش همچون مشگ سياه، قامتش موزون و رشيد، نقاش قدرت به علم و صنعت نقش صورت وى كشيده و بر لوح احسن التقويم چهره گشائى كرده‏

فرد

هر چه بر صفحه انديشه كشد كلك خيال   شكل مطبوع تو زيباتر از آن ساخته‏اند

وهب قبلا به كيش ترسايان بود و آئين مسيحا داشت پس از آنكه امام (عليه السلام) در منزل ثعلبيه عبورش به در خيام وى افتاد و چشمه آبى ظاهر كرد و بعد وهب آمد و آن چشمه را ديد و از مادر صورت واقعه را پرسيد و از آن مطلع گرديد نور ايمان در دلش تابيد خيمه خود را كند و با مادر و همسرش كه نو عروس هفده روزه بود بكربلاء آمد و مسلمان گرديد، بارى مادر اين نوجوان كه قمر نام داشت در روز عاشوراء وقتى غربت و بى كسى حضرت امام حسين (عليه السلام) را ديد به نزد پسر آمد و گفت:
اى جان شيرين من تو مى‏دانى كه محبت من با تو به اندازه‏اى است كه يكساعت بى تو نمى‏توانم بنشينم‏

فرد

چو در خواب باشم توئى در خيالم   چو بيدار باشم توئى در ضميرم

ولى در عين حال خودت بنگر ببين عزيز فاطمه در اين بيابان پر بلاء چگونه غريب و تنها مانده و هر چه استغاثه مى‏كند كسى به فريادش نمى‏رسد و از هر كه پناه مى‏خواهد ياريش نمى‏نمايد مى‏خواهم كه امروز مرا از خون خود شربتى دهى تا شيرى كه از پستان من خورده‏اى بر تو حلال گردد و تمنا دارم كه نقد جان بر طبق اخلاص نهاده خدمت امام حسين (عليه السلام) روى تا فرداى قيامت از تو راضى باشم.
وهب گفت: اى مادر مهربان آرام باش كه اطاعتت كرده و نيمه جانى كه دارم آنرا فداى شاه دو عالم مى‏كنم مضايقه‏اى نيست اما دلم به جانب آن نو عروس نگران است كه در اين غربت با ما موافقت كرده و هنوز از نهال وصال ما ميوه‏اى نچيده اگر اجازت بفرمائى بروم و از او حلاليت بطلبم و به مرگ خود دلداريش بدهم.
مادر گفت: اى نور ديده برو اما زنان ناقص عقلند، مبادا كه به افسون تو را بفريبد زيرا زنان راه زن مردانند مبادا به سخن وى از دولت سرمدى و سعادت ابدى محروم گردى.
وهب گفت: مادر خاطر جمع دار كه من كمر محبت امام حسين (عليه السلام) را چنان بر ميان بسته‏ام كه ابدا با سرانگشت فريب نمى‏توان آنرا گشود.

فرد

بر روى صفحه دل از وفاى دوست   نقشى نوشته‏اند كه نتوان ستردنش

پس وهب نزد نو عروس آمد، ديد كه وى غمناك در گوشه خيمه اندوهناك سر به زانوى غم نهاد و در بحر غم فرو رفته و دانه‏هاى اشگ بر رخسارش جارى است تا نگاهش به قامت سرو آساى وهب افتاد از جا برخاست و استقبال كرد، وهب دست عروس را گرفت و نشست با روى باز و زبان گرم و نرم گفت:
اى بانوى دمساز و اى مونس دل نواز و اى جان شيرين خبردارى از حال زار فرزند رسول خدا صلوات الله و سلامه عليه كه در چنين بيابانى گرفتار لشگر كفر گشته و از غربت آن حضرت مرا جان به لب آمده مى‏خواهم نقد جان نثار مقدمش گردانم و آيت سعادت از مصحف شهادت برخوانم تا فرداى رضاى خدا و شفاعت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و خشنودى بتول عذراء و عنايت على مرتضى صلوات الله عليهما قرين حال و رفيق ما گردد.
عروس آهى از دل بركشيد گفت:
اى يار غمگسار من و اى انيس وفادار من هزار جان من فداى بندگان امام حسين (عليه السلام) كاش در شريعت زنان را رخصت حرب كردن بود تا من نيز جانم را فداى آقا مى‏نمودم زيرا اين بزرگوار نه آن محبوبى است كه بتوان از جان در راه او مضايقه كرد و نه آن سرورى است كه از سر بتوان درگذشت و نه آن دلبرى است كه توان رضاى دل او را از دست داد با اينحال من چگونه سر راه تو را مى‏گيرم!!! اما مى‏دانم هر كه امروز در اين صحراى پرسوز جان فداى اين مظلوم كند حور از قصور با نشاط و سرور استقبال او خواهد نمود و تمناى آن دارد كه در بهشت برين با وصال وى قرين باشد و من مى‏ترسم چنانچه‏ در دنيا از تو محروم مانده‏ام در عقبى نيز از جمال تو محروم باشم و تو به جمال حور بنگرى و متعرض من نشوى، اگر از خواهش من ملول نمى‏شوى برخيز برويم خدمت فرزند رسول و نور ديده فاطمه بتول در محضر آن سرور با من شرط كن بى من قدم به بهشت نگذارى تا رسم مهربانى را در دارالسرور بسر بريم.
وهب عالى حسب قبول كرد لذا هر دو نفر بخاستند محضر مبارك سلطان دو عالم رفتند، عروس با تضرع و زارى و جزع و بيقرارى گفت يابن رسول الله شنيده‏ام هر شهيدى كه از مركب بر زمين مى‏افتد حوران بهشتى سرش را به كنار گيرند و در قيامت جفت و قرين وى باشند، اى جوان داعيه جان باختن دارد و من از وى هيچ تمتعى نيافته‏ام و ديگر آنكه در اين صحرا غريب و بيچاره‏ام نه مادرى و نه پدرى و نه برادرى و نه خويش و نه غمگسارى و نه مددكارى دارم حاجتم آن است كه چون ترك زندگى اين دنيا كند و مرا بى كس گذارد در عرصه گاه محشر مرا باز طلبد و بى من قدم به بهشت نگذارد.
عرض ديگر آنكه مرا به شما بسپارد و شما هم مرا به خانم خانمها عليا مخدره بانوى حرم خدا حضرت مقدسه زينب خاتون بسپاريد تا جان در بدن دارم كنيزى خانمها و خانم كوچكها را بكنم.
امام حسين (عليه السلام) و اصحاب از سخن آن نو عروس گريان شدند.
جوان گفت يابن رسول الله قبول كردم كه در روز قيامت وى را باز طلبم و چون به دولت شفاعت جد بزرگوارت رخصت دخول به بهشت را يابم بى وى قدم در آن منزل ننهم و من او را به شما سپردم و شما به مخدرات سپاريد اين بگفت و اذن جهاد از امام (عليه السلام) گرفت آمد به خيمه اسلحه حرب پيش كشيد و بر تن پوشيد با عِذارى چون گل شكفته و رخسارى چون ماه دو هفته زره داودى در بر، خودى عادى بر سر، نيزه در دست، سپر مكى بر دوش افكند بر مركبى چون عمر گرامى رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده سوار شد بوسط ميدان آمد اين رجز بخواند:

ان تنكرونى فانابن الكلب انا غلام واثق بالرب   عبل الذراعين شديد الضرب لا ارهب الموت بذات الحرب

افوز بالجنة يوم الكرب
سپس قصيده‏اى در مدح امام حسين (عليه السلام) ادا كرد بعد از آن اسب كوه پيكر در آن روى دشت بجولان در آورد و لعبى چند نمود و هنرى چند اظهار فرمود كه آشنا و بيگانه، دوست و دشمن بر او آفرين گفتند آنگه مبارز طلبيد، هر كه به مصاف او آمد گاهى با نيزه از پشت مركب مى‏ربود زمانى با تيغ بى دريغ در هلاكت به روى او مى‏گشود تا بسيارى از مبارزان و نامداران را بر خاك تيره انداخت و از كشته‏ها پشته‏ها ساخت سپس از ميدان برگشت و خود را به مادر رسانيد و گفت:
مادر از من راضى شدى يا نه؟
مادر گفت: آرى، بسى مردانگى نمودى و علم نصرت برافراختى اما مى‏خواهم كه تا جان در بدن دارى طريقه حرب فرو نگذارى.
پسر گفت: اى مادر فرمانبردارم اما دلم بطرف آن نو عروس مى‏كشد اگر فرمائى بروم و داعى بجاى آرم و يكبار ديگر او را ببينم.
مادر اجازه داد، جوان روى به خيمه آن نو عروس نهاد آوازى شنيد كه او از سوز فراق ناله مى‏كرد و از حرارت اشتياق آه آتشين از جگر گرم بر مى‏كشيد و مى‏گفت:

فرد

نهاد بر دل من روزگار با فراق   كه تيره باد چو شب روز روزگار فراق
جوان را طاقت نماند خود را از مركب به زير انداخت به خيمه وارد شد عروس را ديد سر به زانوى حسرت نهاده و قطرات اشگ از ديدگانش جارى است گفت: اى دختر در چه حالى و بدين زارى چرا مى‏نالى؟
جواب داد كه اى آرام جان و اى انيس دل ناتوان چرا گريه نكنم و حال آنكه يكساعت ديگر روزم سياه مى‏شود.
وهب سر آن نو عروس را به دامن گرفت و او را تسلى داد و سپس از جا برخاست از خيمه بيرون رفت و دو مرتبه روى به معركه نهاد و اين رجز را خواند:

اميرى حسين و نعم الامير   له لمعة كالسراج المنير

پس از آن مبارز طلبيد، محكم بن طفيل (حكيم بن طفيل ب) به ميدانش آمد، هنوز از گرد راه نرسيده و نفس تازه نكرده بود كه وهب بر وى تاخت و با نيزه از روى مركب ربودش و چنان او را به زمين كوبيد كه‏ استخوانهايش خورد و نرم شد غريو از هر دو لشگر بر آمد، صف قتال بسته شد و احدى جرئت ميدانش را نكرد وهب چون چنان ديد هى بر مركب زد و خود را به قلب لشگر رسانيد و از چپ و راست مى‏تاخت مرد و مركب را به نوك نيزه بر خاك معركه مى‏انداخت تا نيزه‏اش خورد شد دست برد تيغ از نيام كشيد و با آن به لشگر حمله كرد.

فرد

بهر جا كه خود و سپر يافتى   بشمشير برنده بشكافتى

چنان جنگ نمايانى كرد كه فلك با هزار ديده در ميدان دارى او خيره ماند و ملك با هزار زبان بر تيغ گذارى وى آفرين خواند، بارى لشگر دشمن از جنگ با او به تنگ آمدند عمر سعد لعين بر خود پيچيد و فرياد زد: اى زن صفت مردم از شمشير يك جوان نو رسيده مى‏گريزيد؟!
روئين تن كه نيست تا شمشير و تير بر وى كارگر نباشد

فرد

ز هر سو بگيريد پيرامنش   بسوزيد با تير كين جوشنش

به يكباره انبوه لشگر چون مور و ملخ اطراف آن نوجوان را گرفتند با تيغ و تير و نيزه و پرتاب خشت او را از پاى در آوردند.
ابو مخنف مى‏گويد:
فوقعت به سبعون ضربة و طعنة و نبلة و جعلوه و جواده كالقنفذ من كثرة النبل و السهام.
هفتاد ضربت شمشير و طعن نيزه و زخم تير بر او وارد آمد و آن نوجوان و اسبش از بسيارى تير همچون خارپشت بر در آوردند.

فرد

تن مرد و مركب به تير درشت   يكى شد عقاب و يكى خارپشت

ناپاكى از كمين بر آمد چهار دست و پاى مركبش را قلم كرد آن حيوان زبان بسته در غلطيد، وهب به روى خاك افتاد.
مرحوم مجلسى در بحار و سيد در لهوف فرموده‏اند: و اخذت امرأته عمودا و اقبلت نحوه همسرش كه شوهر خود را با آن حال ديد دنيا در نظرش تيره و تار گرديد عمودى كشيد و خود را به داماد بخون آغشته رسانيد پروانه وار به دور شوهر مى‏گرديد و مردم را از اطرافش دور مى‏كرد، وهب طاقت نياورد از جا جست آستين زوجه‏اش را گرفت هر چه كرد كه وى به خيمه برگردد آن ضعيفه بى كس دست از شوهر بر نمى‏داشت كه او را در همچو وقتى تنها بگذارد و به دشمن بسپارد و مى‏گفت:
اى مونس روزگار، هيهات هيهات واى بر من كه تو را در همچو حالتى تنها بگذارم و از تو جدا شوم.
امام (عليه السلام) گفتگوى ايشان را مى‏شنيد كه ميل وهب به برگشتن زوجه‏اش مى‏باشد و آن زن جدا نمى‏شود، امام فرمود: ارجعى رحمك الله اى زن خدا تو را جزاى خير دهد برگرد پيش خانمها خدا بر تو رحمت كند.
عروس مأيوسانه بفرموده امام يگانه به خيمه برگشت و به نزد مادر وهب رفت و از فراق شوهر خود را به خاك تيره غلطانيد.
وهب از رفتن همسرش به خيمه خوشحال شد.
به روايت مرحوم صدوق در امالى از جا جست آن عمود را از زمين برداشت و خود را به آن انبوه لشگر زد

فرد

تن خسته را غوطه زد در نبرد   بيفكند بر هم بسى اسب و مرد

در آن حالت ظالمى ضربتى بدست راست آن نوجوان زد و آن را از بدن جدا ساخت وهب خروشى از دل كشيد به چابكى عمود را از زمين با دست چپ ربود و در حالى كه خون مانند فواره از دست راستش كه قطع شده بود جستن مى‏كرد به آن قوم مكار حمله كرد همان ناپاك كه دست راستش را قطع كرده بود با يك ضربت عمود كارش را ساخت و بى رحم ديگرى دست چپ وى را نيز قطع كرد، وهب روى زمين غلطيد و كوفيان از خدا بى خبر هلهله كنان و كف زنان دور آن نوجوان را همچون زنبور گرفته و اسيرش كردند و در حالى كه نيمه جانى داشت وى را نزد عمر سعد حرامزاده بردند آن ناپاك پس از آنكه ناسزاى چند به او گفت دستور داد سرش را از بدن جدا كرده و به سوى مادرش انداختند، عروس سر را روى زانو نهاد با ميل سرمه دان از خون شوهر چشم خود را سرمه كشيد و بعد خود را به بدن بى سر شوهر رسانيد و خويش را روى بدن انداخت و چنان ناله و افغان نمود كه دوست و دشمن را به گريه در آورد.
شمر نابكار غلامش را فرستاد تا او را راحت كند، غلام نگون بخت خود را به عروس رسانيد و همان طورى كه آن داغدار روى بدن شوهر گريه و افغان مى‏كرد با عمود چنان بر فرق زن زد كه سرش را طوطيا كرد و روحش از قفاى داماد به دولت آباد رضوان خراميد.
مادر وهب خود را به ميدان رسانيد نگاهى به كشته بى سر فرزند كرد قدرى نوحه سرائى نمود سپس از جاى برخاست و گفت: زنده ماندن من ثمرى ندارد، پس رو به لشگر آورد فرياد كرد:
اى قوم شهادت مى‏دهم كه گبر و يهود و ترسا از شما طائفه بهتر هستند كه پسر پيغمبر را مى‏كشيد.

فرد

سپس آن سرخون چكان را به خشم   به چنگ اندر آورد و پوشيد چَشم

به روايت ابو مخنف سر پسر را مانند گوى به سوى لشگر انداخت و با آن كافر و زنديقى را كشت و گفت اى بى حيا مردم در پيش ما و در كيش ما ننگ است سرى را كه در راه دوست داده‏ايم پس بگيريم سپس آن شير زن وارد خيمه بى صاحب پسر شد خيمه را سرنگون كرد ستون خيمه را كشيد و بر سر دست علم ساخت دليرانه خود را به ميدان رسانيد و بر آن دون صفتان حمله كرد و دو تن را به درك فرستاد امام (عليه السلام) با آهنگ بلند فرمود: اى بانو برگرد جهاد بر زنان نيست تو با پسرت در خدمت جدم پيغمبر خواهيد بود.
زن برگشت و مى‏گريست امام (عليه السلام) به بانوان امر فرمودند او را آرام كردند و هر گاه صداى ناله آن مادر بلند مى‏شد نفس نفيس امام (عليه السلام) وى را تسلى مى‏دادند.

شهادت عمرو بن خالد (9)

به نوشته مرحوم ملا حسين كاشفى در روضةالشهداء پس از شهادت وهب كلبى عمرو بن خالد ازدى كه مردى بلند قامت و خوش سيما بود عازم ميدان كارزار شد، ابتداء خدمت امام (عليه السلام) آمد زمين ادب بوسيد عرض كرد فدايت شوم مى‏خواهم به شهداء ملحق شوم و دوست ندارم زنده بمانم و غربت و تنهائى شما را ببينم اكنون مرخص فرما تا جانم را قربانت كنم.
امام (عليه السلام) اجازت داده و فرمودند: ما هم ساعت بعد به تو ملحق مى‏شويم آن سعادتمند از خدمت امام (عليه السلام) مرخص شد به ميدان رفت به وسط صحنه كارزار كه رسيد اين رجز بخواند:

اليوم يا نفس الى الرحمن اليوم تجزين على الاحسان   تمضين بالروح و بالريحان ما خط فى اللوح لدى الديان
لا تحزنى فكل حى فان
ابوالمفاخر در ترجمه اين رجز اشعارى به اين شرح ايراد نموده:

اى نفس عزيز ترك جان كن از بهر شهود عرض اكبر وز شعله تيغ آسمان وش در معركه همچو شير مردان   ترتيب بهشت جاودان كن خود را به شهادت امتحان كن اطراف زمين چو ارغوان كن سر پيشكش خدايگان كن

فسقه و فجره بسيار كشت تا شهيد شد و روحش به رياض جنات عدن تجرى من تحتها الانهار طيران نمود.

شهادت خالد بن عمرو بن خالد (10)

پس از شهادت عمرو بن خالد فرزند رشيدش خالد بن عمرو عزم ميدان كرد، وى از شهادت پدر و غربت شاه تشنه لب از حيات خود سير و از زندگانى خويش دلگير شد محضر مبارك امام رسيد زمين ادب بوسيد و اذن جهاد گرفت، امام رخصتش داد، خالد روانه ميدان شد و اين رجز را انشاء كرد:

صبرا على الموت بنى قحطان يا ابتا قد صرت فى الجنان   كى ما تكونوا فى رضى الرحمن فى قصر رب حسن البنيان

سپس روى به آن ارباب عناد و جدال آورد و خاك ميدان را از خون نحسشان رنگين كرد، بسيارى از آن گروه فاسق و فاجر را به جهنم فرستاد تا پس از كوشش بسيار و برداشتن زخم و جراحت فراوان به صف شهداء پيوست رحمة الله عليه.

شهادت سعد بن حنظله تميمى (11)

پس از شهادت خالد بن عمرو، سعد بن حنظله تميمى عازم نبرد شد، وى از وجوه و اعيان اصحاب امام (عليه السلام) بود مرحوم ملا حسين كاشفى مى‏نويسد: وى در هيچ معركه‏اى از سيوف روى نتافت و پشت به دشمن نكرد، بارى آن نامدار پلنگ آسا از صف لشگر جست و خود را خدمت امام (عليه السلام) رساند و اذن جهاد گرفت و آنگاه به شعشعه شمشير رخشان غبار ميدان را شكافت و خود را به قلب لشگر زد جمعى را از حيات محروم نمود و در حال نبرد اين رجز را مى‏خواند:

صبرا على الاسياف و الاسنة و حور عين ناعمات هنة   صبرا عليها لدخول الجنة يا نفس الراحة فاجهدنه

و فى طلاب الخير فارغبنه
و بعد از مقاتله سخت و زيادى به تيغ نامردى عنيد از پاى در آمد و در زمره شهداء قرار گرفت رحمة الله عليه.

شهادت عمير بن عبدالله مذحجى (12)

پس از شهادت سعد بن حنظله عمير بن عبدالله مذحجى آهنگ ميدان نمود ابتداء خدمت سلطان عالمين رسيد دست ادب به سينه گرفت اجازه ميدان خواست، امام (عليه السلام) اذنش داد، از ياران و اصحاب خداحافظى كرد چون شير غريد و نعره رعد آسا از جگر بركشيد و اين رجز را خواند.

انى لدى الهيجاء ليث مخرج و اترك القرن لدى التعرج   اعلو بسيفى هامة المدحج فريسته الضبع الازل الاعرج

و پس از رجز تيغ شرر بار از نيام كشيد و مركب باد پيما را در آتش حرب وزاند و خرمن عمر كفار را به خزان مبدل نمود با كام تشنه و جگر تفتيده بهر سو كه رو مى‏كرد دمار از آن تبهكاران بر مى‏آورد در آن گرما گرم نبرد و نامرد ظالم به نامهاى مسلم و عبدالله در كشتن وى با هم متفق شدند و آن دلير نامور را از پاى در آورده و شهيدش نمودند رحمة الله عليه.

شهادت حماد بن انس (13)

به نوشته صاحب روضة الشهداء پس از شهادت عمير بن عبدالله مذحجى، حماد بن انس قصد ميدان رفتن نمود، محضر مبارك امام (عليه السلام) مشرف شد رخصت حاصل كرد سپس با تيغ شرر بار خود را به ميدان رساند و به مبارزت پرداخت از آن قوم غدار جمعى را به سقر روانه كرد تا بالاخره به صف شهداء پيوست رضوان الله تعالى عليه.

شهادت وقاص بن عبيد (14)

از جمله مجاهدين كه در ركاب سلطان دين شربت شهادت نوشيدند جناب وقاص بن عبيد است.
چون بعد از ظهر روز عاشوراء كار بر شاه دين سخت شد وقاص بن عبيد كه غربت آن جناب را ديد مثل مار گزيده بر خود پيچيد از جان سير و از زندگى دلگير گشت خدمت امام (عليه السلام) رسيد اذن جهاد گرفت حضرت اذنش دادند، وى پس از رخصت مركب به جولان در آورد و خود را زد به لشگر دوازده تن از آن ناكسان را بدرك فرستاد عاقبت الامر نامردى از كمين برجست و با نيزه از خانه زين به زمين آوردش و شربت شهادت را نوشيد رحمة الله عليه.

شهادت شريح بن عبيد (15)

پس از شهادت وقاص، شريح برادرش عزم ميدان كرد، خدمت امام (عليه السلام) رسيد رخصت حاصل كرد سپس بر مركب تيزگام نشست و به سوى ميدان شد به چپ و راست مى‏تاخت و مردان را از بالش زين بر فرش زمين مى‏انداخت در آن گير و دار ناگاه اسبش سكندرى خورد و آن دلير را بر زمين زد انبوه جمعيت هجوم آورده و با زخمهاى كارى او را از پاى در آورده و شهيدش كردند رحمة الله عليه.

مبارزه هلال بن نافع بجلى و شهادت آن نامدار (16)

از جمله شهداء كه در راه ابا عبدالله الحسين جان شيرين باخت و شربت شهادت را نوشيد شير بيشه شجاعت و ببر نيزار پردلى هلال بن نافع بجلى است به نوشته ابى مخنف اين بزرگوار دست پرورده و تربيت شده شاه اولياء بود، در تيراندازى ثانى نداشت بر فاق تير نام خود و اسم پدر را نقش مى‏كرد تا مردم بدانند كه اين تير از هلال بن نافع مى‏باشد.
در ترجمه‏اش نوشته‏اند كه هرگز تيرش به خطاء نمى‏رفت و در شب تار چشم مار را مى‏دوخت.
بارى مرحوم صدوق در امالى نام اين بزرگوار را هلال بن حجاج ذكر نموده و مبارزه و شهادتش را پس از شهادت وهب آورده است ولى مرحوم مجلسى و ديگران اسم مباركش را هلال بن نافع ثبت كرده و فرموده‏اند: شهادت اين بزرگوار پس از شهادت جمعى از امجاد بوده است.
بارى پس از شهادت جمعى از اصحاب امجاد كه اسامى شريفشان ذكر شد دل آن بزرگوار به جوش آمد و علاقه‏اش از اين عالم فانى قطع و ميلش به سراى باقى شدت يافت از صف اصحاب جدا شد خدمت امام (عليه السلام) آمد و اذن جهاد گرفت و پس از اذن آن شجاع مظفر و دلير غضنفر وسط ميدان ايستاد و باطراف نگريست تمام لشگر گردنها كشيده آن صفدر را ديدند و بخود لرزيدند لذا خويشتن را به عقب كشيدند، هلال كمان را از پشت به سر چنگ در آورد به روايت محمد بن ابيطالب سيزده تن از سران لشگر و به نقل ابى مخنف هفتاد تن از سپاه كفرآئين را هدف تير قرار داده و آنها را به دارالبوار رهسپار نمود.
به روايت محمد بن ابيطالب آن دست پرورده اسدالله الغالب مكرر اين رجز را در عرصه كارزار مى‏خواند:

انا الغلام اليمنى البجلى ان اقتل اليوم فهذا املى   دينى على دين حسين و على فذاك رائى دالا فى عملى

برخى از اهل ذوق در ترجمه اين رجز گفته‏اند:

من آنسر فرازم بيال يلى   بدين على و حسين و على

مرحوم علامه قزوينى در رياض الاحزان فرموده:
فلما طار جميع طيور كنانته من برج قوسه فنسى الناس وجودهم من شدة تحركه و نوسه قبض على القائمه.
يعنى همينكه تمام مرغان تير از آشيانه تركش آن دلير پريد كمان را بيفكند و لب را گزيد، كُله خود را تا به ابرو كشيد وسل الهلال عن افق الغلاف و قال بارك الله فى يمين السياف.
دست برد به قائمه شمشير شرر بار، هلالى از افق غلاف بدر آورد كه برق بارقه و لامعه‏اش در صف مصاف چشم را خيره مى‏كرد و آن شجاع مظفر و دلير غضنفر ركاب اسب را سنگين و عنان را سبك نمود و زمين معركه را در نورديد تا خود را به قلب آن لشگر ضد خدا رسانيد شمشير آتشبار را مانند شعله جواله بر فرق دشمن حواله مى‏كرد.

شعر

بزد خويشتن را به قلب سپاه دلير اندر آمد به زخم درشت بزد بانك چون شير بر پشت يال   چكاچاك خنجر در آمد بماه ز قلب يلان چهارده تن بكشت كه جنگى منم پور نافع هلال

ابو مخنف مى‏نويسد: اين شير فرزانه جمع كثيرى از ابطال را به بئس المصير فرستاد ولى افسوس بلكه صد افسوس كه آن نامور از سوز عطش مى‏سوخت، از نوك زبانش تا حقه نافش خشكيده بود و گرمى هوا نقره بدنش را در بوته زره گداخته بود از طرف ديگر اگر چه آن شير بيشه پردلى بسيار نيرومند و چالاك و دلير بود ولى چه فائده نفرات دشمن به قدرى زياد بودند كه هر چه از آنها مى‏كشت چندان نمايان نبود از اينرو رفته رفته نيروى آن بزرگوار رو به كاهش گذارد و در آن گير و دار ظالمى كه كمين كرده بود از كينگاه برجست و با گرزى دست راست او را شكست، همينكه دست راست هلال از كار افتاد به چالاكى تمام شمشير را به دست چپ گرفت و خواست آن نامرد بى حيا را تعقيب كند و كينه خود را از او بگيرد ظالمى ديگر اسب تاخت گرزى ديگر به دست چپش نواخت و آن را نيز از كار انداخت.
مرحوم علامه مجلسى در بحار روايت نموده كه: كسروا عضديه و اخذ اسيرا يعنى دو بازوى او را شكستند و اسيرش نمودند.

فرد

دو بازو شد از پوست آويخته   همه مغز با خون در آميخته

روز روشن در نظرش تيره و تار شد گاهى به يمين و زمانى به يسار نگاه مى‏نمود تا چشمش كار مى‏كرد دريائى از دشمن موج مى‏زد و هيچ يار و ياورى نمى‏ديد، آن گروه فرصت طلب وقتى ديدند كه آن دلاور دو دستش قلم شده و ديگر كارى از او ساخته نيست جرئت كردند بر او هجوم آورده و وى را گرفته كشان كشان به نزد ابن سعد نابكار بردند، آن ملعون وقتى او را ديد بنا گذارد به فحش دادن و ناسزا گفتن در اين اثناء شمر ناپاك همان طورى كه بر مركب سوار بود به دو حلقه ركاب ايستاد و با شمشيرى گردن آن يگانه آفاق را زد و سر را از تنش جدا نمود.

شعر

بر او خنجر شمر دون خون گريست ز پرورده شاه مردان دريغ   ندانم زمين و زمان چون گريست از آن سكه نقد گردان دريغ