ميدان دارى جناب حر بن يزيد رياحى به بيان مرحوم
ملا حسين كاشفى
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مىنويسد:
چون عمر سعد حر را با آن جلال و عظمت در ميدان ديد لرزه بر اندامش افتاد زيرا وى
كاملا او را مىشناخت و به شجاعت و دليرى او وقوف كامل داشت درد بر دلش پيچيد رو
كرد به صفوان بن حنظله كه از شجاعان معروف عرب بود و گفت:
برو و حر را نصيحت كن و با ملايمت او را به سوى ما برگردان اگر برگشت كه هيچ والا
با او حرب كن و سرش را با شمشير از تن بردار.
صفوان خود را به حر رساند و در مقابلش قرار گرفت گفت:
اى حر تو مرد عاقل و پردلى مىباشى و از مبارزان بنام هستى روا نيست كه از يزيد
برگردى و رو به حسين بياورى.
حر فرمود: اى صفوان از خردمندى و فرزانگى تو اين سخن عجب است، تو نمىدانى كه يزيد
ناپاك و ظالم و فاسق است و امام حسين پاك و پاكزاده بوده تزويج مادرش در بهشت صورت
گرفته و جبرئيل امين گهواره جنبانش بوده و پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) او
را ريحانه بوستان خود خوانده است.
فرد
وصفش از شرح و بيان بالاتر است
|
|
هر چه من گويم از آن والاتر است
|
صفوان گفت: من تمام اين مطالب را مىدانم و به بيشتر از آن نيز آگاهم اما دولت و
جاه با يزيد است و ما مردم سپاهى هستيم، طالب يراق و مرتبه و مال و منصب مىباشيم،
تقوى و طهارت و علم و فضيلت به چه كار آيد.
حر فرمود: اى خاكسار حق را مىدانى و ميپوشى و شربت شيرين نماى جان كاه غرور را
مىنوشى صفوان در غضب شد و نيزه را حواله سينه حر كرد، حر نيزه بر نيزهاش انداخت و
پس از رد و بدل شدن چند طعن، نيزه او را شكست و در همان گرمى و نرمى سنان نيزه بر
سينهاش زد چنانكه به مقدار يك گرز از پشتش بيرون آمد، پس با همان نيزه او را از
صدر زين در ربود بر سر دست آورد چنانچه هر دو لشگر مىديدند چنان بر زمينش زد كه
تمام استخوانهايش آرد شد غريو از هر دو سپاه بر آمد.
صفوان سه برادر داشت كه پس از كشته شدن او هر سه برادر به جناب حر حمله كردند آن
شير نر نعره رعد آسائى از جگر بركشيد و خداى را به عظمت ياد نمود ابتداء دوال كمر
يكى از آن دو را گرفت و از خانه زين ربودش و چنان بر زمين زد كه گردنش شكست و ديگرى
را چنان تيغ بر سر زد كه تا صندوقچه سينهاش شكافت سومى رو به هزيمت نهاد كه آن
دلاور همچون صياد كه به دنبال صيد باشد از عقب وى تاخت همينكه نزديك وى رسيد با
نيزه چنان به پشتش نواخت كه سر سنان از سينه پر كينهاش بيرون آمد و به دارالبوار
ملحق شد سپس رو به جانب قبله عالم كرد و عرضه داشت يابن رسول الله آيا مرا بخشيدى و
از من خشنود شدى؟
امام (عليه السلام) فرمودند: نعم انت حر كما سمتك امك
آرى من از تو خوشنودم و تو آزادى چنانچه مادر تو را نام نهاد يعنى فردا از آتش دوزخ
آزاد خواهى بود.
حر اين بشارت كه شنيد با نشاط تمام روى به ميدان نهاده حرب در پيوست بهر جانب كه
مىتاخت از كشته پشته مىساخت و به هر طرف كه روى مىنهاد مرد و مركب بر روى هم
مىفتاد، مقارن اين پيادهاى دويد و اسب حر را پى كرد، حر پياده به حرب در آمد شعله
خشم جهانسوزش زبانه كشيد و نايره قهر غبرت افروزش اشتعال پذيرفت.
بيت
به نيزه صخره را سوراخ مىكرد
|
|
به پيكان موى را صد شاخ مىكرد
|
لشگر كه آنگونه كارزار مىديدند پياده و سوار از پيش وى مىرميدند اما چون امام
حسين (عليه السلام) ديد كه حر پياده جنگ مىكند اسبى تازى با ساخت گرانمايه فرستاد
و حر سوار شده به جولان در آمد.
بيت
عنان مركب خود تاب مىداد
|
|
به خون نوك سنان را آب مىداد
|
و جمعى را كه مانند پروين گرد او در آمده بودند چون بنات النعش متفرق مىساخت و
خواست كه باز گردد و نزد امام حسين آيد كه هاتفى آواز داد: اى حر باز مىگردد كه
حوران منتظر قدوم بجهت لزوم تواند، پس حر روى به جانب امام حسين (عليه السلام) كرد
و گفت:
يابن رسول الله نزديك جدت مىروم، هيچ پيغامى دارى؟
امام حسين (عليه السلام) گريان شده گفت: اى حر خوش باش كه ما نيز از عقب تو
روانيم.
خروش از اصحاب امام بر آمد و حر خود را به لشگر دشمن زده حرب مىكرد تا نيزه او در
هم شكست، پس تيغ آبدار را بركشيد و هر خاكسارى را كه بر فرق مىزاد تا سينه
مىشكافت و هر كه را بر ميان مىزد دو نيم مىكرد گاهى حمله بر ميمنه كرده شور از
لشگريان بر مىآورد و گاهى متوجه ميسره شده جمع ايشان را پريشان مىنمود و بدين سان
كارزار مىنمود تا خود را نزديك علمدار لشگر عمر سعد انداخت كه علمدار با علم دو
نيم كند كه شمر بانگ بر لشگر زد گرداگرد وى فرو گيريد و نگذاريد از ميان شما بيرون
رود، به يكبار لشگر حمله كرده غلبه كردند و از اطراف و جوانب زخم بر وى زدند و حر
در ميان آن گروه مىجوشيد و مىخروشيد و مردانه مىكوشيد كه ناگاه قسورة بن كنانه
نيزهاى بر سينه حر زد كه در آن جاى گرفت حر گرم حرب بود چون زخم خود را در نگريست
و قسوره را ديد كه ضرب زده بود و خود از سرش جدا شده شمشيرى بيانداخت بر فرق قسوره
كه تا سينهاش بشكافت، قسوره از اسب به زير افتاد و حر نيز از مركب افتاد نعره زد
كه يابن رسول الله ادركنى، مرا درياب، امام حسين (عليه السلام) مركب تاخت و حر را
از ميدان دشمنان ربود به پيش صف لشگر خود آورد، پس پياده شد و بنشست و سر حر بر
كنار نهاده به آستين گرد از رخسار وى پاك كرد، حر را رمقى مانده بود ديده باز كرد
سر خود را در كنار حضرت امام حسين (عليه السلام) ديد تبسمى نمود و گفت: يابن رسول
الله از من راضى شدى؟
امام حسين (عليه السلام) فرمود: من از تو خوشنودم، خداى از تو راضى باد.
حر از اين بشارت شادمان شده نقد جان به جانان نثار كرد.
امام حسين (عليه السلام) براى حر بگريست و اصحاب آن حضرت نيز بر او گريه كردند.
حاكم خثعمى آورده كه امام (عليه السلام) در مرثيه حر سه بيت فرموده است يكى از آن
اينست:
لنعم الحر حربنى رياح
|
|
صبور عند مختلف الرياح
|
ابوالمفاخر آورده كه:
خوشا حر فرزانه نامدار
ز رخش تكبر فرود آمده
به عشق جگر گوشه مصطفى
|
|
كه جان كرده بر آل احمد نثار
شده بر يراق شهادت سوار
برآورده از جان دشمن دمار
|
شهادت مصعب بن يزيد رياحى (3)
اما چون مصعب برادر حر ديد كه حر ببال شهادت به روضه قدس پريد به اجازت امام سديد
روى به ميدان نهاده در خصمان پيچيد و بعد از كارزار مردانه و كشتن دشمنان از حياء و
آزرم بيگانه شربت نوش كرد و با برادر با جان برابر دست وصال در آغوش نمود.
مقاله مرحوم صدر قزوينى و ميدان دارى حر بن يزيد
رياحى عليه الرحمه
مرحوم صدر قزوينى در كتاب حدائق الانس ميدان دارى جناب حر را اين طور تقرير و
تشريح نموده:
چون در روز عاشوراء حر رياحى به سعادت خدمت سلطان دنيا و آخرت مستسعد شد و از كرده
خود عذر خواست امام (عليه السلام) به كرم عميم و لطف جسيم گناه وى را عفو و اغماض
نمود و از جهت وى طلب مغفرت نمود.
حر رياحى به شكرانه اين نعمت اول پسر خود را تصدق خاك پاى حضرت نمود سپس با دلى
پرخون خدمت امام (عليه السلام) آمد اذن جهاد گرفت روانه ميدان شد.
شعر
ز قلب اندر آمد بميدان جنگ
دل و دشت كين مركز كارزار
يلان را ز پرواى آسيب جان
|
|
يكى نخله يعنى سنانى به چنگ
بلرزيد از هيبت آن سوار
سبك شد ركاب و گران عنان
|
به ميدان كه رسيد مركب ميان ميدان به جولان در آورد و سپس مبارز خواست، يك تن يك
تن از آن پولاد پوشان جنگى جرئت ميدانش نكردند، حر رشيد نعره بركشيد و گفت:
رجز
عن خير من حل بارض الخيف
انى انا الحر و مأوى الضيف
|
|
اضرب فى اعناقكم بالسيف
اضربكم ولا ارى من حيف
|
اين بگفت و خود بى محابا در درياى هيجا غوطه خورد و مانند شير لب تشنه بر يك صحرا
گرگ حمله ور شد در اندك وقتى پنجاه نفر از لشگريان را كشت ناگاه نامردى نيزه ميان
دو گوش اسب حر نواخت كه آن حيوان خروشى بركشيد، خون از يال و كاكلش فرو ريخت، حر
رياحى هى بر مركب زد خود را به آن نيزه زن رسانيد با نيزه از زينش در ربود و بر
زمينش كوبيد مركب را بر بدنش تاخت و اعضايش را خورد ساخت.
بى رحم ديگر از كوفيان زوبين از براى حر انداخت به آن شير شكارى آزارى نرسانيد
وليكن ميان دو ابروى مركب رسيد، خون مثل فواره فوران كرد، حر دلاور آشفته خاطر
گرديد خود را بدان كوفى رسانيد نيزه بر جگرگاه آن كافر زد.
حر دلاور از غصه آنكه مبادا مركب از خستگى و جراحت در غلطد و او پياده بماند از
لشگر بيرون آمد راكب و مركب هر دو از كثرت خون سر تا بپا لعلگون بود، در اين اثناء
يزيد بن سفيان تميمى كه در شجاعت و رشادت مهارت تمام داشت در آغاز كار كه حر دلاور
با پسر از لشگر عمر سعد روى برتافتند و به لشگر امام تشنه جگر شتافتند ابن يزيد بن
سفيان گفته بود:
اى لشگر ديديد كه حر مثل غلامان گريز پا فرار نمود، به خدا اگر مىدانستم به لشگر
پسر فاطمه مىرود هر آينه از عقبش مىتاختم كارش را به يك نيزه و با يك شمشير
مىساختم، افسوس مىخورد كه چرا از حال وى آگاه نشدم تا چون حر دلاور سر تا پاى
لشگر عمر را برهم زد آشوب در لشگر انداخت تا مركب و راكب هر دو خسته شدند حر از
ميان سپاه بيرون آمد از آن دو زخم كارى كه بر ابرو و گوش اسب رسيده بود آن حيوان
زبان بسته شيهه و خروش مىكشيد، خون مثل فواره از گوش و ابروى آن جوش مىزد حصين بن
نمير رو به يزيد بن سفيان كرد گفت:
اى دلاور اين حر گردن كش است كه آرزوى كشتن او داشتى.
گفت: آرى، باش تا من به يك زخم جوشنش را كفنش سازم.
شعر
ز قلب سواران پس آن گاه فرد
خروشيد كى حر كجا مىروى
بيا تا چون شيران نبرد آوريم
نظر كرد حر آن يل ارجمند
دلير است و آيد به آهنگ او
|
|
برانگيخت اسب و بر آورد گرد
سر شير جنگى به گرد آوريم
سر شير جنگى به گرد آوريم
پلنگى ژيان ديد جسته ز بند
زمين را بدرد پى خنك او
|
آن شير خشمگين چين بر ابرو آورد و از روى غضب نگاهى به آن بى ادب كرد با همان
خستگى عنان مركب خونين را برگردانيد مانند پيل دمان حمله آورد و وقتى به او رسيد
دست برد نيزه خطى را به سر چنگ آورد نيزه به نيزهاش افكند پس از چند طعن كه بينشان
رد و بدل شد حر دلاور نيزهاش را زد به تهيگاه تميمى و ديگر مهلتش نداد نيزه را
اندكى فشرد و سپس او را از خانه زين ربود و بعد چنان به زمين كوبيد كه مغز سرش
پريشان شد كوفيان كه اين دليرى و شجاعت را از آن واحد بى همتا ديدند به غيرت در
آمدند از چهار طرف بر وى هجوم آوردند، آن يل ارجمند را در ميان گرفتند ديگر باره
تنور حرب گرم شد و عرصه جنگ بر حر دلاور تنگ گرديد از جان دست شست و دست به شمشير
آبدار نمود مانند شعله جواله بر فرسان و رجاله كرد.
فرد
كشيد اژدهائى ز چاك غلاف
|
|
كه سيمرغ از او گشت پنهان به قاف
|
در مقتل ابو مخنف آمده:
ثم حمل عل القوم و قتل رجالا ونكس ابطالا و قد امتلأ غيظا و
حنقا
عرق غيرتش به جوش آمده، داغ فرزندش شرر به دلش زده، خصمانه مىكوشيد. مبارزان
الحذر الحذر، دليران اين المفر، سواران اين المناص، پيادگان اين الخلاص مىگفتند.
به هر جا نهادى رخ آن تيز جنگ
|
|
تهى گشتى آن سوز مردان جنگ
|
عمر سعد چون اين دليرى و شجاعت از حر فرزانه مشاهده كرد بانگ بر آورد:
اى بى حميت مردم اين ننگ را بر خود چگونه هموار مىكنيد كه با اين همه چاره يك
دلاور را نمىكنيد اگر جرئت مبارزتش را نداريد از دور تير بباريد و كارش را بسازيد.
آن زن صفتان تير و سنگ و خشت و چوب پرتاب مىكردند، باندازهاى تير به آن نامدار
پرتاب كردند كه مرد و مركب همچون خارپشت پر بر آوردند بنحوى كه اسب زبان بسته خسته
شد، بجا ماند گويا آنرا به زمين دوختهاند، حر غمگين شد دانست كه روز حيات به شام
ممات مبدل گشت، آن نامدار همان نحو بر پشت زين بود و هر كه پيش مىآمد شر او را از
خود رفع مىنمود ولى تير مثل باران مىآمد و بر بدنش مىنشست در اين هنگام ناپاكى
بر آن شجاع كرار كمين داشت چون حر را بخت برگشته ديد از كمين بر آمد، مركب سالار را
پى كرد، حر از اسب به زمين فرود آمد فصرخ صرخة عالية پس با صداى بلند
نعره غريبى و بى كسى از جگر بركشيد زمين مىخواست سر آن تهمتن ثانى را به دامن گيرد
ولى آسمان نخواست، نعره رعد آسا از جگر بركشيد از پهلو بر آمد به زانو نشست، دشمن
بر آن پيلتن هجوم آورد مانند گرگ و يا چون روباه سترك اطراف وى حلقه زدند، آن نامور
بدون ترس براى حفظ وجود خود نام خدا بر زبان آورد و از شاه اولياء استمداد خواست از
جا جست با شمشير مثل شعله جواله چرخ زد آن جمعيت را مانند بنات النعش از اطراف خود
متفرق ساخت، اگر چه آن شجاع مظفر دشمن را از خود دور مىكرد ولى پياده با آن همه
سواره مشكل است مبارزه نمودن لهذا امام (عليه السلام) از پياده ماندن حر خبر شد
بانگ بر اصحاب زد كه مركبى زين كرده آماده به آن دلاور برسانند و از اين غصهاش
برهانند.
اصحاب مركبى باد پيما به آن دلاور رسانيدند، حر نيكنام از لطف امام خوشحال شد كانه
روحى تازه بر قالب افسردهاش دميد، ركاب مركب بوسيد و بر آن سوار شد و با آنحالت
تشنگى و خستگى و كوفتگى خود را به آن درياى لشگر زد، چهارده صف لشگر دشمن را دريد و
بريد و شكست و بست حتى قتل نيفا و ثمانين فارسا هشتاد و هشت نامرد
ديگر را به جهنم فرستاد ابن سعد لعين از غصه پشت دست خائيد و از غم پيچ و تاب
مىخورد، آن دلير قسوره از قلب رو به ميسره آورد شمر ناپاك از ميسره روى به گريز
نهاد و حصين بن نمير با خولى بن يزيد هم پشت به هزيمت دادند.
فرد
سراسر بهم خورد از او ميسره
|
|
چو از گرگها يل بهامون بره
|
او كأنهم جراد منتشر عصفت عليها ريح صرصر فى يوم نحس مسمر.
روضة الشهداء مىنويسد: جمعى را كه مانند پروين يكجا جمع بودند مثل مور و ملخ
پراكنده مىكرد هر خاكسارى را كه بر فرق مىزد شمشيرش از تنگ مركب برق مىزد و هر
كه را بر ميان مىنواخت همچون پرنيان مىساخت شور از لشگر پر شرر بر آورد خواست
عنان انعطاف خدمت سيدالاشراف و نبيره عبد مناف بگشاند و چشم خود را به جمال حضرت
روشن نمايد هاتفى آواز داد كه اى حر
فرد
نگهدار پائى، كجا مىروى
|
|
ز بزم شهادت چرا مىروى
|
اى دلاور حور در قصور منتظر قدوم تواند، تخت و سرير استبرق و حرير در انتظار آمدن
تواند.
حر چون اين مژده را به گوش هوش از سروش شنيد خون محبت در تنش جوشيد جهان را يكباره
بدرود گفت و زره داودى از بر بدر كرد با تن برهنه و سر برهنه خود را در درياى حنگ
انداخت
شعر
گفت اى جان آمدم خوب آمدم
قاتلا خنجر بكش زارم بكش
قاتلا دستت ببوسم زودتر
|
|
در هوايش مست و مجذوب آمدم
هر چه بتوانى بيا خوارم بكش
كن از اين دار فنايم بى خبر
|
در اين اثناء عروة بن قيس با سى هزار از اشرار بر آن نادار حمله آوردند، حر اصلا
پروا نكرد خود را بر ايشان زد از طرف ديگر شمر نگون بخت لشگر را به كمك فرستاد حر
در ميان ميدان با تن عريان مشتاقانه جنگ مىكرد و عاشقانه نبرد مىنمود و با خود
مىگفت:
شعر
هم اينك گلو زير خنجر كشم
خدا را كدام است جلاد من
|
|
چو پروانه خود را در آذر كشم
كه بستاند از دوريش داد من
|
قال المفيد فى الارشاد: اشترك فى قتله ايوب بن مسرح و رجل آخر من فرسان اهل
الكوفة.
مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: دو نفر نامرد به نامهاى ايوب بن مسرح و شخصى ديگر كه
در بعضى از كتب اسم نحسش را قسورة بن كنانه ثبت كردهاند با هم در كشتن حر متفق
شدند و متعهد شدند قسوره از پيش رو و ايوب بن مسرح از پشت سر اين دو بيدادگر يك
مرتبه بر وى تاختند ايوب از عقب فريادى چون رعد بركشيد كه اى حر بگير، حر رفت به
عقب سر نگاه كند قسوره از پيش رو نيزه بر سينه حر زد كه از پشت سر بدر كرد، حر
نگاهى از روى خشم به قسوره كرد آن نامرد از هيبت آن دلاور بترسيد سنان را در سينه
حر گذاشت و خود روى به فرار نهاد حر دلير به آرزوى آنكه كينه خود را از آن كافر باز
ستاند با دو دست نيزه را گرفت از سينه بى كينه بيرون آورد، خون مثل فواره جوشيدن
گرفت، بعد از بيرون كشيدن نيزه حر شمشير به چنگ علم ساخت كه بر قسوره زند آن ناپاك
در پشت زين خم شد تا شايد شمشير آن دلاور را از خود دور كند در اين اثناء خود از
سرش افتاد حر شمشير بر فرقش نواخت او را دو پاره ساخت، ايوب بن مسرح از عقب سر حر
رسيد تيغى زهر آبدار بر فرق حر نواخت كه كارش را ساخت مغز سر حر سرازير شد روز در
چشمش تاريك گشت ديگر نتوانست در پشت زين قرار بگيرد، چون آن جوانمرد بى نظير از پشت
زين سرازير شد و به خاك قرار گرفت منادى غيبى نداء يا ايتهاالنفس المطمئنة
ارجعى را به گوش هوش حر رسانيد روح حر در طيران آمد ثم هبت ريح
الشهادة من تلقاء الغيوب و لبت ناطقة الحر نداء المحبوب.
در روضة الشهداء مىنويسد:
در آن دم رفتن حر روى خود به خيام امام اُمم نمود مستمندانه عرض كرد:
السلام عليك يابن رسول الله ادركنى، اى محبوب نازنين خدا حافظ رفتم به
فريادم برس دم جان دادن است و شربت ديدار مىبايد اگر چه بر تو دشوار است ليكن بر
من آسان كن.
حضرت مركب به ميدان تاخت از پشت جمعى از جان نثاران تاختند جسم چاك چاك حر را از
زير سم اسبها دور ساختند به اذن امام (عليه السلام) نخل قامتش را به در خيام آوردند
در پيش صف سپاه به زمين نهادند.
امام (عليه السلام) با دلى پر خون از مركب پياده شد سر حر را به زانو گرفت
فاخذ الغبار عن وجهه بكمه حضرت با آستين مرحمت گرد و غبار از رخسار حر پاك
كرد و از آن جوانمرد رمقى باقى مانده بود چشم گشود سر خود را در كنار امام اشگبار
ديد عرض كرد: قربانت شوم از من راضى شدى؟
حضرت فرمود: من از تو راضى بوده و خدا نيز از تو راضى مىباشد.
حر به مژدگانى جان خود را نثار كرد و روى به خرم آباد بهشت نهاد، امام و اصحاب از
جهت وى گريان شدند به روايت ابو مخنف امام (عليه السلام) خون از سر و صورت و ثناياى
حر پاك مىكرد و مىفرمود:
والله ما اخطأت امك حيث سمتك حرا، به خدا قسم مادرت خطاء نكرده از
اينكه نام تو را حر نهاد، تو در دنيا و آخرت حرى بعد اين اشعار را در مرثيه حر از
دو لب گهربار اداء نمود چنانچه شيخ صدوق در امامى ذكر مىكند كه حضرت فرمود:
فنعم الحر حربنى رياح
و نعم الحر اذنادى حسين
|
|
صبور عند مشتبك الرماح
فجاد بنفسه عند الصياح
|
چه خوب جوانمردى بود حر رياحى و چقدر صبور بود كه چون او را لشگر اعداء نيزه پيچ
كردند و بدنش را از نيزه مشبك نمودند، چه خوب جوانمردى بود كه چون صداى استغاثه و
زارى حسين را شنيد در وقت صبح زود خود را به خدمت مولايش رسانيد و جان خود را فدا
نمود.
و در روضة الصفا اين يك بيت نيز اضافه شده كه از حاكم خثعمى نقل مىنمايد:
فيا ربى اضفه فى جنان
|
|
و زوجه من الحور الملاح
|
يعنى اى خداى حسين اين جوان را در روضه رضوان ميهمان كن و از حوريان او را قسمت
بده.
مرحوم سيد جزائرى مىگويد:
همينكه چشم حضرت به فرق شكافته حر افتاد كه مثل قرص قمر منشق گرديده دل مبارك حضرت
سوخت، دستمال از جيب بدر آورد و زخم سر حر را بست.
مولف گويد:
مرحوم حائرى در كتاب معالى السبطين فرموده:
منقول است كه شاه اسماعيل صفوى دستور داد قبر حر را نبش كردند تا دستمالى را كه
امام (عليه السلام) به سر او بسته بود از باب تيمن و تبرك برداشته و در خزانه
نگهدارى كند تا بمنظور فتح در غزوات و حروب از آن استمداد جويد وقتى مأمورين دستمال
را از سر جناب حر باز كردند خون تازه از آن ريخت شاه دستور داد دستمالى ديگر بسرش
بستند خون باز نايستاد بلكه از دستمال سر كرد هر دستمالى كه آوردند و بسر او بستند
مانع از جريان خون نشد تا بناچار همان دستمال امام (عليه السلام) را به سرش بستند
تا خون باز ايستاد.
مرحوم حائرى فرموده: از اين قصه اين طور معلوم مىشود كه سر مبارك جناب حر را از
بدن قطع نكرده بلكه متصل به بدنش بوده است.
شهادت عروه غلام حر بن يزيد رياحى عليه الرحمه (4)
پس از شهادت حر و پسر و برادرش جناب حر غلامى داشت بنام عروه كه همراه آقايش از
لشگر عمر سعد به سپاه امام مظلوم (عليه السلام) ملحق شده بود وى پس از آنكه ناظر
شهادت آقا و آقازاده و برادر آقايش بود عرصه بر او تنگ شد بطورى كه از جان شيرين
سير گرديد و بى اختيار مركب به ميدان تاخت و تنى چند از آن نامردان را به خاك مذلت
انداخت و بدين ترتيب داغ خود را فرو نشاند سپس از ميدان مراجعه كرد و خود را مقابل
امام (عليه السلام) رساند و به روى قدمهاى مبارك آن حضرت افتاد و عرض كرد:
مرا ببخش كه بدون رخصت شما به ميدان رفتم، اخيار از دستم رفته بود اينك پوزش
خواسته و از شما درخواست اذن مىكنم.
امام (عليه السلام) به او اذن داد، وى پس از دريافت اذن مركب به جولان در آورد و
خود را زد به درياى لشگر، لشگر عمر سعد محاصرهاش كردند و از اطراف به او حمله
نموده و با حربههاى خود بدنش را پاره پاره كردند.
اتمام حجت نمودن امام (عليه السلام) بر لشگر عمر
سعد و مخير نمودن ايشان را بين يكى از سه امر
پس از شهادت حر و مصعب و فرزند و غلام جناب حر امام (عليه السلام) به وسط ميدان
تشريف آورده و ميان دو صف ايستاده بنا كردند كوفيان را نصيحت و دلالت كردن، حضرت به
ايشان فرمودند:
اى قوم از خدا بترسيد و از رسولش حيا نمائيد بى جهت خون من را نريخته و باقيمانده
اصحابم را نكشيد، اى قوم من جنگ را آغاز نكردم بلكه شما اول تير به روى من انداختيد
و گروهى را كشتيد و جمعى را زخمدار و مجروح ساختيد، حر و پسر و برادر و غلامش از
لشگر شما بودند كه به نصرت من آمدند، آنها را هم بخون خود آغشتيد ولى در عين حال
هنوز فرصت باقى بوده و وقت از دست نرفته است، اى گروه يكى از اين سه كار را كه
مىگويم براى من اختيار كنيد:
يا راه بدهيد كه خودم بنزد يزيد رفته با او صحبت كنم و يا بگذاريد به سر روضه جدم
رسول خدا باز گردم و يا من و اصحاب و اهل بيتم را آب دهيد.
آن جماعت بى حيا و بى شرم گفتند:
اما اينكه به تو راه دهيم نزد يزيد روى امكان ندارد زيرا زبان تو شيرين و سحرآميز
است بسا ممكن است يزيد را بفريبى و از چنگالش خود را برهانى و بار ديگر فتنه انگيزى
كنى.
و اما اينكه بگذاريم به مدينه باز گردى اين هم ممكن نيست زيرا اگر به آنجا برگردى
جمعى بر گرد تو اجتماع كنند و دوباره دعوى خلافت كنى و همين فتنه و آشوب كه اكنون
برانگيختهاى آن زمان نيز به راه اندازى.
و اما دادن آب به تو و اصحاب و اهل بيت تو: تا با يزيد بيعت نكنى جرعهاى از اين
آب به تو و اصحاب و اهل بيتت نخواهيم داد.
امام (عليه السلام) پس از جواب آنها و ظهور و بروز شقاوتشان فرمودند:
حال كه به هيچيك از اين سه امر رضايت نمىدهيد پس در حرب و قتال تن به تن و يكان
يكان به ميدان آئيد.
گفتند: اين خوب پيشنهادى است و از تو پذيرفته است.
امام (عليه السلام) چون اين كلام بشنيد به صف خود مراجعت كرد.
مبارزه سامر ازدى و كشته شدنش به دست زهير بن حسان
اسدى و شهادت آن نامدار (5)
در كتاب روضة الشهداء و به تبع آن صاحب رياض القدس اولين مبارزى كه از صف دشمن به
ميدان آمده و بانگ هل من مبارز سر داده است را شخصى بنام سامر
معرفى كرده و افزوده است كه اول كسى كه بعد از شهادت حر و مصعب و فرزند و غلام حر
به ميدان رفته زهير بن حسان اسدى است.
شرح اين ماجرا در كتاب رياض القدس چنين آمده:
پس از آنكه امام (عليه السلام) به صف خود مراجعت فرمود پسر سعد غدار مبارزى نامدار
كه سامر نام داشت را به ميدان فرستاد، سامر نامردى بود
ازدى بر مركبى تيزگام سوار، سلاحى ملوكانه پوشيده مركب خود را به جولان در آورد
فدار بالفرسان و الرجالة كالشعلة الجوالة نام خود را در معركه حرب آشكار
نمود و سپس نداى هل من مبارز سر داد.
از لشگر امام (عليه السلام) مردى به مردانگى تمام زهير بن حسان اسدى نام از صف جدا
شد وى از دلاوران و سواركاران و شجاعان عرب بود در نبردها آزموده شده و در حربها
شراب ظفر را سر كشيده و در مجالس طعن و ضرب، باده نصرت چشيده بود فاقبل الى
الامام و ابتدر بالسلام خدمت امام (عليه السلام) آمد محضر مباركش سلام كرد و
زمين ادب بوسيد عرضه داشت:
قربانت گردم اين نامرد كه به ميدان آمده او را مىشناسم كه چقدر شجاع و بى باك و
متهور و سفاك است مبارزى است صف شكن و دليرى است مرد افكن، تقاضاى من اين است كه
اذن دهيد تا با او مصاف كنم و لاف گزاف او را به صَرصَر قهر درهم شكنم.
حضرت او را اجازت داد، زهير روى به معركه نهاد فبرز زهير كالاسد الضائر و
قطع السبيل على السامر پس زهير همچون شير غران در مقابل سامر در آمد و سر
راه را بر آن نامرد گرفت.
فرد
در افكند مركب به ميدان دلير |
|
بغريد ماننده نره شير
|
سر راه بر سامر گرفت آن ناپاك زهير را در مقابل ديد از بيم صولت او بلرزيد زيرا كه
مىشناخت وى از شجاعان و دليران روزگار است لهذا از در نصيحت در آمد و گفت:
اى شهسوار مضمار محاربت و اى نامدار ميدان مبارزت چگونه دلت مىآيد كه مال و منال
و اهل و عيال خود را ضايع كنى و حمايت از حسين بى يار و ياور نمائى و بطور قطع و
يقين عاقبت كشته شده و اين نخل قامتت بخون آغشته گردد.
زهير فرمود: اى بى حيا تو شرم ندارى كه شمشير بر روى پسر پيغمبر خود مىكشى و اهل
بيت رسالت را به واسطه مال فانى دنيا ضايع مىگذارى فتكلما و تسابا
پس شطرى با هم سخن رد و بدل كرده و به يكديگر ناسزا گفتند سپس زهير دلير فرصت نداد
با نيزه به دهان آن بى ايمان كه سر نيزه از قفاى وى بيرون شد، ثقب الرمح فاه
و خرج السنان من قفاه فار الدم من فمه و قعدت امه فى ماتمه نيزه دهان آن
ناپاك را سوراخ كرد و نوك آن از پشت گردنش بيرون آمد، خون از دهانش فوران كرد و
بدين ترتيب جان به مالك دوزخ تسليم نمود و مادرش در عزايش نشست.
سپس زهير در برابر لشگر پسر سعد ايستاد و فرياد كرد: يا اهل العراق و يا
اهل الغدر و المفاق و يا ارباب المكر و الشقاق اگر مرا نمىشناسيد بشناسيد:
فرد
انا زهير و ابى حسان |
|
امضى الى الروح و بالريحان
|
بيت
كوى عشق است درد و زخم بلا پى در پى
|
|
كو حريفى كه قدم در سر اين كوى نهد
|
اهل شام و عراق كه نام آن بيگانه آفاق را شنيدند همه به واهمه افتادند، يكى از
رؤساى كوفه و نامداران عرب كه او را نصر بن كعب مىگفتند مركب برانگيخت در مقابل
زهير آمد و او به زبان بريده ابواب نصيحت گشود
گفت: اى شجاع نامور از ولى نعمت خود عبيدالله بن زياد دور ماندى مىدانم از خجالت
روى آمدن به حضور امير را ندارى بيا من تو را نزد امير ببرم و تو را از خارستان فقر
و عنا برهانم.
زهير دلير مثل شير خشمگين نعره از جگر بر آورد و گفت:
اى ولدالزنا از گلستان خدمت سلطان دنيا و آخرت گلهاى معرفت چيدهام و تو خبر ندارى
اين بگفت شمشير آتشبار به فرقش نواخت تا خانه زين شكافت دو نيمهاش ساخت.
برادر نصر بنام صالح بن كعب به طلب خون برادر به ميدان آمد و زهير را دشنام داد
زهير فرصت نداد نيزه خطى حواله آن بدكردار نمود، صالح به يك طرف اسب ميل كرد تا
نيزه زهير را از خود دور كند، اسبش رم كرد او را سرنگون ساخت، پايش در ركاب ماند
مجال پياده شدن نداشت، اسب در جست و خيز بود و لگد مىپرانيد صالح از ضرب لگد اسب
تمام استخوانهايش خورد شد.
بعد از صالح، طالح پسر بدگهرش به ميدان آمد به انتقام خون پدر و عموى بناى گفتگو
نهاد هنوز كلام در دهن داشت كه زهير دلاور با نيزه چنان بر نافش زد كه نوك سنان از
پشتش بيرون آمد و بجهنم واصل شد.
بهمين نحو جمع كثيرى را به بئس المصير فرستاد، پسر سعد رو به حجر بن حجار كرد گفت:
نمىبينى اين شجاع يگانه و دلير فرزانه چگونه مبارزت مىكند، فكرى در كشتن وى
بنما.
حجر گفت: سيصد نفر از سواران در سه موضع كمين كنند و من به ميدان رفته با وى
برابرى مىكنم چون بر من حمله آورد فرار مىكنم خود را در كمينگاه مىآورم چون زهير
از عقب بيايد بر وى بتازند كارش را بسازند، پس آن سيصد نفر كمين كرده حجر بن حجار
روى به معركه آورد از دور فرياد كرد: اى زهير من نيامدهام با تو محاربه بنمايم
بلكه مىخواهم تو را نصيحت كنم و بنزد امير ابن زياد ببرم.
زهير نعرهاى مانند رعد بركشيد كه اى بى دين چه مىگوئى و چه ژاژ مىخائى، اين
بگفت بر آن شقى حمله كرد، حجار روى به فرار نهاد، زهير از عقب وى تاخت تا به كمين
گاه رسيد اهل كمين دور زهير را مثل نگين انگشترى گرفتند، زهير در ميان آن گروه دغا
افتاد مانند شير گرسنه با زبان تشنه و دل گرسنه جنگ مىكرد، آن جمعيت و گروه
نامردان بر او حمله كردند و آن شهسوار تنهايى بى پروا جمعى را به خاك مذلت انداخت،
سلاح در بدنش گرم گرديد و بدن همچون نقره در بوته مىگداخت بارى آن دلير بى همتا و
شير بيشه شجاعت خود را ميان آن گروه دون فطرت انداخت و از آنها مىكشت و از كشته
پشته مىساخت لشگر چارهاى نديدند بجز آنكه از دور آن نامدار را تير باران كنند لذا
دستها به كمان برده به يك بار تيرها را از كمان رها كردند تيرها همچون قطرات باران
بر بدن آن دلاور مىباريد در اندك زمانى بدن زهير مثل خارپشت پر برآورد، خون نرم
نرم از جاى تيرها بنا كرد به جوشيدن در بدنش نود زخم تير و نيزه و شمشير رسيده بود
كه همه كارى بودند، ضعف بر زهير غلبه كرد در پشت زين گاهى راست و گاهى خم مىشد،
اصحاب امام (عليه السلام) همينكه زهير را گرفتار اشرار ديدند به كمك در آمدند خود
را به زهير رساندند و او را بهمان حالت به لشگرگاه آوردند ولى نيم جانى در بدن زهير
بود وى را از زين بر زمين نهادند، بدن پاره پاره و نفس به شماره افتاده امام ابرار
با چشم خون بار خود را به بالين زهير رسانيد سرش را به زانو گرفت، اصحاب حلقه زده
بودند به ملاطفت امام نظاره مىكردند، زهير چشم گشود حضرت را بر بالين خود ديد
تبسمى كرد.
حضرت ديدند كه زهير لب به لب مىزند، فرمودند: اى دلاور حاجتى دارى بگو.
عرض كرد: قربان آب از برايم آوردند و آب مىآشامم صبر فرماى تا آب بخورم آنگه سخن
گويم.
امام حسين (عليه السلام) فرمودند: اى ياران بهشت را به زهير نمودهاند و آن شراب
بهشت است كه بدو مىنمايند.
پس زهير دهان بر هم مىزد چنانچه كسى چيزى آشامد آنگه نفسى زد و طوطى روحش به
شكرستان يرزقون فرحين پرواز نمود امام حسين (عليه السلام) بگريست و فرمود: طوبى مر
زهير را كه در آن جهان همسايه من شد رضوان الله عليه.
به ميدان رفتن عبدالله بن عمير و به شهادت رسيدن آن
دلير نامدار (6)
پس از شهادت زهير بن حسان اسدى دو لشگر چشم به ميدان دوختند كه كدام دلير در عرصه
ميدان به مبارزت مىآيد ابو المؤيد مىگويد در اين هنگام دو سوار از لشگر كفرآئين
به ميدان آمدند يكى بنام يسار و ديگرى به اسم سالم هر دو مكمل و مسلح اسبهايشان را
به جولان در آورده وقتى به دو دانگه ميدان رسيدند يسار فرياد كشيد منم يسار غلام
زياد بن ابيه و سالم نعره بر آورد منم سالم غلام عبيدالله كيست كه از عمر خود سير
شده باشد دو تن از اصحاب امام (عليه السلام) يكى برير بن خضير همدانى و ديگرى جناب
حبيب بن مظاهر اسدى خواستند به ميدان روند، خدمت امام (عليه السلام) رسيدند تا اذن
بگيرند، حضرت فرمودند:
تأمل كنيد، در اين حال عبدالله بن عمير كلبى محضر امام (عليه السلام) آمد عرضه
داشت:
يابن رسول الله مرا اجازت دهيد كه به ميدان اين دو بى دين رفته و به دوزخ
روانهاشان كنم.
حضرت نظرى به عبدالله فرمود، مردى ديد گندمگون، بلند قامت، بازوها قوى و سينهاش
گشاده و فراخ فرّ مبارزت از جبينش آشكار، حضرت فرمودند:
كشنده اين دو غلام وى خواهد بود، پس عبدالله را اذن داد وى با تيغى شرر بار روى به
كارزار آورد
فرد
ز در آمد به ميدان يل تيز جنگ |
|
دل از جان گرفته نهاده به جنگ
|
پس از ذكر حسب و نسب خود را مقابل آن دو بى وجود آورد، آنها گفتند:
ما تو را نمىشناسيم از ميدان برگردد، زهير بن قين بجلى يا برير بن خضير همدانى يا
حبيب بن مظاهر اسدى بميدان بيايند.
عبدالله بانگ بر ايشان زد كه اى غلامان شور بخت ناكس كار شما بدانجا رسيده كه
سرداران لشگر و مبارزان دلاور را مىطلبيد، اين بگفت و بر ايشان تاخت ابتداء روى به
يسار كرد و ضربتى سخت بر او زد كه آن پليد در خاك غلطيد به چالاكى خود را بالاى سر
او رساند تا كارش را تمام كند سالم از پشت سر وى در آمد و تيغ كشيد و قصد او نمود
اصحاب امام (عليه السلام) فى الفور او را خبر نمودند كه دشمن را درياب كه از پشت سر
قصد تو را دارد عبدالله بدان سخن التفات نكرد و سر تيغ بر سينه يسار نهاد و قوت كرد
تا سر شمشير از پشت يسار بيرون آمد و كارش ساخته شد در اين هنگام تيغ سالم بر
عبدالله فرو آمد عبدالله فرصت آنكه سپر را از مهره پشت بگيرد و از خود دفاع نمايد
را نداشت لاجرم دست در مقابل تيغ گرفت و تيغ انگشتان آن نامدار را از كف جدا كرد
عبدالله از آن زخم نهراسيد در همان گرمى تيغش را از سينه يسار بيرون كشيد و سر در
عقب سالم گذارد و با يك ضربت او را به دارالبوار روانه ساخت سپس نام خدا بر زبان
راند و رجزى چنين انشاء نمود:
ان تنكرونى فانا بن كلب
انى امرء ذومرة و عصب
|
|
حسبى ببيتى فى عليم حسبى
و لست بالخوار عند النكب
|
غلامان ابن زياد لعين به يكبار روى به ميدان آورده گرد عبدالله را گرفتند آن شير
مرد گروهى از ايشان را كشت عاقبت تشنگى و خستگى و جريان خون او را از كار بازداشت
ضعف و ناتوانى بر او غلبه كرد دستش از كار افتاد جراحات بسيار بر بدنش رسيد از مركب
در غلطيد و شربت شهادت چشيد رضوان الله عليه
شعر
برداشت پاى و روى به راه عدم نهاد
شاه و گدا و پير و جوان و بلند و پَست
|
|
و آن كيست كو به راه عدم پا نمىنهد
از دام هولناك اجل كس نمىجهد
|
خبر به امام (عليه السلام) دادند، حضرت براى او گريست و اشگ فشاند و فرمود:
عندالله احتسبه و حماة اصحابى يعنى در نزد پروردگار حساب خود و
ياران خود را خواهم نمود كه چهها بر من رسيده.