فرد
شب فراق كه داند كه تا سحر چند است |
|
مگر كسيكه به زندان هجر در بند است
|
و اساسا شدت شوق ايشان به رسيدن به منازل و مواضع خود به قدرى زياد بود كه هر كدام
در صحنه نبرد وقتى با آن درياى لشگر مواجه مىشدند كوچكترين هراس و وحشتى در آنها
پيدا نمىشد بلكه زخمهاى شمشير و نيزه و تير را اصلا حس نمىكردند و در اين جنگ
نابرابر اگر غير از اين مىبود ابدا احدى از اصحاب امام (عليه السلام) جرئت حضور در
صحنه كارزار را پيدا نمىكرد.
4 - وضع و ترتيب زدن خيمهها به امر امام (عليه السلام)
پس از آنكه خامس آل عبا (عليه السلام) در ابتداء شب خطبه خوانده و اصحاب را موعظه
فرمودند و بدنبال آن بى وفايان رفتند و ارباب ثبات و يقين به جا ماندند حضرت ايشان
را دعاى خير كرد و منازل آنها را ارائه نمود فرمود:
اكنون كه در مقام شهادت ثابت قدم هستيد اين خيمههاى پراكنده را نزديك هم بزنيد.
اصحاب خيمه را كنده و دوباره بر سر پا نمودند، البته اين بار به فرمان امام
خيمهها را به شكل قلعهاى كه ميان آن خالى بوده و داراى سه ديوار باشد نصب كردند،
يكى از ديوارها همان خيمههاى دست راست بوده و ديگرى خيمههاى سمت چپ و ديوار ديگر
خيمههاى پشت سر بود و پيش رو را باز گذاردند كه رو به لشگر بود و در پشت سر خيمه
پر جلال و با عظمت امام (عليه السلام) و خواص اهل بيت آن جناب و نيز خيام برادران و
پسر برادران و پسر عموها قرار داشت و درب خيمهها جملگى از ميان ميدان قلعه باز
مىشد.
5 - حفر خندق به دور خيمهها
و نيز در همين شب بود كه امام (عليه السلام) پس از زده شدن خيمهها امر فرمودند
دور خيمهها را از سه طرف خندق بكنند و هيزم و چوب و نى در آن بريزند كه در وقت
ضرورت آنها را آتش زده و بدين وسيله مانع شوند از هجوم آوردن اعداء به خيام، اين
واقعه را مرحوم صدوق در امالى نقل نموده است.
6 - نزاع لفظى بين بعضى از اصحاب و عبدالله بن سمير و ملحق شدن چند تن از نفرات
دشمن به سپاه امام (عليه السلام)
آوردهاند كه عمر بن سعد گروهى را شب عاشوراء فرستاد تا در آن شب پاس امام و
اصحابش را بدهند در ميان آن گروه مردى بود بنام عبدالله بن سمير از كوفيان كه بسيار
شجاع و بى پروا و بى حياء بود، امام در آن شب اين آيه را قرائت مىفرمودند:
ولا تحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى
لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ما كان الله ليذر المومنين على ما انتم عليه حتى
يميز الخبيث من الطيب.
آن بى حيا گفت: به خداى كعبه آن پاكان مائيم كه از شما امتياز يافتهايم.
بريربن خضير گفت: اى فاسق مگر خداوند تو را نيز از پاكان آفريده است؟
آن ملعون نام برير را پرسيد، و يكديگر را دشنام داده بازگشت و از آن گروه تعداد سى
و دو نفر چون تلاوت قرآن را از امام (عليه السلام) شنيدند سعادت ازلى يافته به لشگر
همايون امام (عليه السلام) پيوستند و با ساير اصحاب در روز عاشوراء شهيد شدند.
7 - رفتن برير با جماعتى به طلب آب و جنگ در كنار شريعه فرات.
مرحوم صدر قزوينى اين واقعه را در زمره وقايع شب عاشوراء دانسته و شرح مبسوطى راجع
به آن تقرير نموده كه عينا آن را نقل مىكنيم:
عليا جناب قمر نقاب سكينه خاتون مىفرمايد:
روز نهم محرم آب ما عزيز شد از براى جرعهاى روح ما پرواز مىكرد تا عصر روز
تاسوعا ظروف و اوانى ما خشكيد چون شب بر سر دست آمد من با جمعى از دختران نزديك بود
مرغ روح ما طيران كند با خود گفتم بروم خدمت عمهام زينب اظهار اين نوع تشنگى خود
بكنم و او را آگاه كنم و قسم بخورم كه خيلى تشنهام شايد عمهام از براى اطفال
خردسال آبى ذخيره كرده باشد من بگيرم رفع تشنگى بنمايم چون بدر خيمه عمهام رسيدم
ديدم صداى گريهاش بلند است نظر كردم ديدم برادرم على اصغر را در دامن گرفته اشگ
مىبارد، عمهام گاهى بر مىخيزد و زمانى مىنشيند نظر به برادرم كردم ديدم از شدت
تشنگى چنان مضطرب است مثل ماهى كه از آب بيرون آورده باشند، عمهام او را تسلى
مىداد مىفرمود صبرا صبرا يابن اخى آرام آرام اى پسر
برادر، مشكل با اين تشنگى زنده بمانى.
من اين حالت از عمه و برادرم ديدم تشنگى خود را فراموش كردم، در همان خيمه نشسته
زار زار گريه كردم عمهام ملتفت من شد فرمود: كيستى؟ آيا سكينه هستى؟
عرض كردم: بلى عمه من هم حالت برادر را دارم اما اظهار تشنگى نمىكنم مبادا غم بر
غم تو بيفزايد ولى فكرى درباره برادرم بكن مىترسم با اين تشنگى جان بدهد.
فرمود: نور ديده چه كنم؟
عرض كردم: اگر مرا اذن مىدهى بروم پيش زنهاى اصحاب شايد شربت آبى ذخيره داشته
باشند بگيرم از براى برادرم بياورم.
چون عمهام اين سخن از من بشنيد راضى نشد كه من تنها به نزد زنها بروم خود از جا
برخاست برادرم را در بغل گرفت رو به خيمه اصحاب گذاشت، من هم از عقب سر وى روان شدم
بدر هر خيمه كه رسيديم عليا مكرمه زنهاى اصحاب را بيرون مىطلبيد مىفرمود: خواهر
شما آب داريد باين طفل قطرهاى بچشانيد؟
زنان اشگ مىريختند و عرض مىكردند: اى دختر ساقى كوثر به جان نازنين على اصغر ما
هم همه تشنهايم آب نداريم.
حاصل كلام آنكه: تمام خيام را ما سر زديم يك قطره آب در همه خيمه اصحاب و احباب
نبود مايوس و محروم برگشتيم من از عقب سر صداى پا شنيدم، برگشتم ديدم قريب بيست طفل
از پسر بچه و دختر بچه عقب سر ما افتادهاند باميد آنكه شايد ما آب تحصيل كنيم به
آنها هم بدهيم، اما همه لرزان، همه پا برهنه و اشگ ريزان از تشنگى مثل جوجه پر كنده
مىلرزيدند در اين اثناء زاهد بارع صمدانى برير بن خضير همدانى از خيمه بيرون آمده
بود چشمش بر آن اطفال پا برهنه افتاد كه از شدت تشنگى قريب به هلاكتاند حالش
دگرگون شد خود را بزمين افكند در خاك غلطيد، عمامه به زمين زد، خاك بسر ريخت، نعره
از دل بر آورد كه اى شيران بيشه شجاعت كه در خيمهها آرميدهايد بيرون بيائيد.
اصحاب و انصار يك مرتبه خود را از خيمهها بيرون انداختند به نزد برير آمدند
گفتند: چه مىفرمائى؟
برير فرمود: ياران ما زنده باشيم دختران على و فاطمه و اولاد پيغمبر از تشنگى
بميرند، فردا جواب خدا را چه مىگوئيد؟
اصحاب و احباب اطفال دل كباب را كه با آن وضع ديدند و مقاله برير را شنيدند گفتند
چه بايد كرد؟
برير فرمود: بايد هر يك از شما دست يكى از اين دختر بچه را بدست بگيرد و بكنار
شريعه ببرد بهر نحو باشد ايشان را سيراب كنيم و برگردانيم و اگر هم بناى جنگ شد
مقاتله مىكنيم تا كشته شويم.
يحيى بن سليم كه يكى از جان نثاران بود گفت: اى برير صواب اين نيست زيرا موكلين
شريعه فرات كمال حفظ و حراست را دارند و جمعيت ايشان هم زياده از حد است لابد مال
حال منجر به قتال خواهد شد چون اين اطفال تشنه با ما باشند البته زير دست و پا تلف
مىشوند بيك تير و يا بيك نيزه از دست مىروند آن وقت ما جواب ساقى كوثر و فاطمه
زهراء را چه بگوئيم؟
خوشتر آنكه ما خود مردانه اجتماع كنيم، مشگها بدوش بكشيم با سلاح رو به شريعه
آريم اگر آب آوريم فبها المراد و اگر كشته شديم فبها المطلوب،
صرنا فداء لبنات فاطمة البتول فداى دختران على و فاطمه شدن آمال و آرزوى
ماست.
برير تصديق كرد و آفرين گفت، پس چهار تن كه هر يك در قوت و شجاعت يكتا و بى همتا
بودند مشگ به دوش كشيدند و رو به مشرعه آوردند، پاسبانان نهر فرات صداى پا شنيدند،
فرياد بركشيدند كيستيد؟ جوياى چيستيد؟ از چه طائفهايد و از چه لشگر مىباشيد؟
برير فرمود: مردم عربم، نامم برير است و اينها اصحاب منند، تشنه بوديم آمديم آب
بخوريم، نگهبانان خبر به اسحق همدانى كه موكل شريعه بود دادند كه اينك برير نامى كه
همدانى بوده و هم قبيله با تو است تشنه بوده آمده آب بخورد.
اسحق شناخت، گفت او با من خويش است كار نداشته باشيد بگذاريد بنوشد.
چون اذن از رئيس حاصل شد برير و ياران با كمال اطمينان وارد شريعه شدند چون نسيم
آب خنك فرات به مشام اصحاب رسيد برير از لب تشنه ياران و دختران ياد كرد و زار زار
گريست رو به رفيق خود كرد و گفت: اى برادر اين آب خوش گوار را مىبينى كه چگونه
روان است اما جگرهاى تشنه اولاد پيغمبر به قطرهاى از آن تر نمىگردد، اى ياران از
جگر بريان آن اطفال خورده سال ياد كنيد و مشگهاى خود را پر كنيد، تعجيل در رفتن
نمائيد از قضا يكى از پاسبانان سخنان برير را شنيد فرياد بر آورد:
آيا سيراب شدن خود شما كافى نيست مىخواهيد آب به جهت اين خارجى ببريد، به خدا
الان اسحق را خبر مىكنم اگر او ممانعت نكرد خود نمىگذارم و جنگ مىكنم تا امير
خبردار شود.
برير التماس كرد و فرمود: اى مرد بيا اين لباس از من بگير سرّ ما را كتمان كن تا
مشگى از اين آب براى جگرهاى سوخته اولاد رسول ببريم آن مرد فهميد كه برير مىخواهد
او را به تمهيد بگيرد و به قتل برساند فرار كرد و اسحق را خبردار نمود، آن شقى جمعى
از اشقياء را به سر وقت ايشان فرستاد كه برير و اصحاب او را بگيرند و بياورند و اگر
نيامدند شمشير بكشند و همه را بكشند، چون آن قوم بى حيا رسيدند، برير فرمود:
چه خيال داريد؟
گفتند: يا آب از مشگها بريزيد يا آنكه خون شما را مىريزيم.
برير فرمود: اراقة الدماء احب الى من اراقة الماء.
ريختن خون ما خوشتر است نزد ما از ريختن آب، واى بر شما مردم بى حميت، ما هنوز
طعم و مزه آب فرات شما را نچشيدهايم، چون ديدم جگرهاى اولاد رسول سوخته و بريان
بود آب را بر خود حرام كرديم، آب را براى آنها مىبريم والله اگر نگذاريد چارهاى
نداريم يا خود را مىكشيم يا شما را.
بعضى از آن نامردان به رحم آمدند گفتند:
ممانعت نكنيد، بگذاريد هم بخورند و هم ببرند از يك مشگ و دو مشگ آب بردن چه نفعى
به اينها خواهد رسيد اين قوم از براى آب تمناى مرگ مىكنند.
بعضى گفتند: راست است اما مخالفت حكم امير زمان گناه كبيره است، برويد آبشان را
بگيريد و بر خاك بريزيد.
برير با ياران يك مشگ آب پر كرده بودند و از فرات بيرون آمده بودند كه طائفه نسناس
خدا نشناس بر ايشان هجوم آوردند، برير و ياران مشگ را بر زمين گذاشتند و دور آن
حلقه زدند، زانو به زمين نهادند جانها سپر مشگ آب كردند و برير مشگ را در بغل گرفته
بود اظهار تاسف مىكرد و از براى جگر تشنه اولاد پيغمبر غصه مىخورد و مىگفت:
صدالله رحمته عمن صدنا عنكن يا بنات فاطمة
خداوند رحمت خود را سد كند از كسانى كه ميان ما و شما اى دختران فاطمه سد كردند و
حايل شدند، پس برير رو به ياران كرد و گفت: اى ياوران من مشگ را بر مىدارم و شما
دور مرا بگيريد و نگذاريد كسى ضرر به من و به مشگ آب من برساند، پس آن زاهد مقدس
مشگ آب را به دوش كشيد، ياران دور وى را گرفتند و جنگ و گريز مىكردند، گاهى حمله
نموده و گاهى فرار مىكردند، سنگ مىانداختند، تير مىباريدند قدم قدم مشگ را به
خيمهها نزديك مىكردند، در اثناى گير و دار تيرى آمد به بند مشگى كه به گردن برير
بود، بند را بگردنش دوخت و خون از دامان برير سرازير شد و به قدمهاى وى ريخت، برير
گمان كرد كه مشگ دريده شده و اين آب مشگ است كه ريخته مىشود افسوس خورد، بعد درست
ملاحظه كرد ديد مشگ سالم است و اين خون است كه از رگ حلقوم او است كه جارى شده، شكر
خدا كرد و گفت:
الحمدلله الذى جعل رقبتى فداء لقربتى شكر مىكنم آن
خدائى را كه رگ گردن مرا فداى مشگ آب كرد كه خجالت از روى دختران ساقى كوثر نكشم،
پس فرياد بر آورد:
اى هوا خواهان عثمان چه از جان ما مىخواهيد از براى يك مشگ آب چرا اين قدر آشوب و
فتنه برپا مىكنيد بگذاريد شمشير آل همدان در غلاف بماند.
چون صداى برير بلند شد اصحاب حضرت شنيدند به حمايت برير مركبها سوار شدند حمله بر
پاسبانان كردند برير را نجات دادند و رو به خيام آوردند، برير با كمال وجد و نشاط
آن يك مشگ آب را به در خيام آورد گويا اسكندر از ظلمات بيرون آمده و يا خضر آب
زندگانى آورده، فرياد كرد:
اى خانم كوچكها بيائيد برير جان نثار از براى شما آب آورده.
اطفال خردسال صدا به صداى هم نهادند و يكديگر را خبر كردند كه بيائيد برير از براى
ما آب آورده.
خانم كوچكها و آقا زادهها از سه ساله و چهار ساله مثل آهو بره سر و پا برهنه به
سوى برير دويدند دور برير را احاطه كردند، يكى مىگفت اى برير تو را به خدا اول به
من آب بده، ديگرى مىگفت والله من از او تشنه ترم اول به من بده.
برير ماند معطل به كدام يك اول آب بدهد كه دل ديگرى نسوزد، تكليف خود را همچو
دانست كه مشگ را بر زمين گذاشت و خود به كنارى كشيد تا يكى از مخدرات بيايد آب را
تقسيم كند، چون برير كنار رفت اطفال خود را به روى مشگ انداختند، يكى شكم خود را به
مشگ مىماليد و يكى زبان خود به مشگ مىماليد و ديگرى با بند مشگ مىكاويد عبارت
روايت اين است كه:
ورمين بانفسهن على القريد و منهن من تلصق فؤادها عليها فلماكثر
ازدحامهن و حركتهن عليه انفك الوكاء و اريق الماء.
بسكه ازدحام بر سر مشگ كردند و اين رو آن رو كردند و سوار شدند ناگاه بند مشگ باز
شد و تمام آبها ريخته شد، بچهها فرياد كردند: آه يا برير آبها ريخته شد
وا عطشا وا حر كبداه، آه از تشنگى ما، آه از سوز جگر ما، برير از اين واقعه
آزرده شد لطمه بر سر و صورت زد، محاسن خود را كند و متصل مىگفت:
لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
8 - آب آوردن حضرت على اكبر (سلام الله عليه) در شب عاشوراء در اردوى كيوان شكوه.
از جمله وقايع شب عاشوراء آب آوردن شاهزاده والاتبار حضرت على اكبر (سلام الله
عليه) مىباشد.
مرحوم شيخ صدوق در امالى فرموده:
و ارسل ابنه عليا ليستسقوا الماء فى ثلاثين فارسا و عشرين
راجلا و هم على وجل شديد.
يعنى: امام (عليه السلام) حضرت على اكبر (سلام الله عليه) را همراه سى سوار و بيست
پياده كه سخت هراسناك و خائف بودند فرستاد تا آب بياورند.
مرحوم صدر قزوينى اين واقعه را اين طور تشريح و تقرير نموده:
چون در شب پر تعب عاشوراء تشنگى اهل بيت رسالت به نهايت رسيد و برير بن خضير
همدانى به زحمت تمام يك مشگ آب از براى مخدرات با احترام آورد وليكن كسى از آن آب
نياشاميد همه به روى خاك ريخت، صداى ضجه اطفال و صيحه بچههاى خردسال بر فلك بلند
شد امام (عليه السلام) از خيمه سراسيمه با دل گرفته و خاطر پژمرده بيرون آمد ديد
جوان رشيدش على اكبر سر بطناب خيمه گذارده مثل باران بهارى اشگ مىبارد.
امام (عليه السلام) پيش آمد و سر پسر را از روى طناب خيمه برداشت اشگ از ديده نور
ديدهاش پاك نمود.
فرمود: اى فرزند دلبند من براى چه زار و نالانى؟
عرض كرد: بابا اين زندگى بر على اكبر حرام باد كه من زنده باشم خواهران من از
تشنگى بميرند.
حضرت فرمود: نور ديده در جنگ ذات السلاسل و ساير غزوات جدم رسول مختار هر وقت
تشنگى بر اصحاب و انصار غلبه مىكرد به جهت بى آبى بى تابى مىكردند، پدرم ساقى
كوثر دمن همت بر كمر مىزد، آب از براى اصحاب تحصيل مىكرد، در بئر ذات العَلَم رفت
با جنيان جنگيد و آب در تصرف آورد، ديگر در غزوه صفين معاويه و اصحاب او همين آب
فرات را بر روى ياران و لشگريان پدرم ساقى كوثر بستند، من دامن پر دلى بر كمر زدم
به قهر و غلبه بكنار شريعه فرات رفتم به قوت بازوى خود آب فرات را در حيطه تصرف
آوردم، نه آخر تو پسر منى، نور بَصَر منى، فرزند زاده شير پروردگارى، شبيه احمد
مختارى، يادى از جد و پدر كن دامن همت بر كمر زن يار و ياور بردار آب از براى جگر
كباب اطفال و اهل و عيال بياور.
على اكبر فرمايشات پدر شنيد و انگشت قبول بر ديده نهاد وارد خيمه شد اسلحه حرب در
بر پوشيد خود را ساخته كار و آراسته كارزار نمود از خيمه بيرون آمد فرمان داد اسب
عقاب را حاضر كنيد.
غلامان پر هنر دامن به كمر زده مركب شاهزاده را حاضر كردند.
شاهزاده بر پشت عقاب قرار گرفت و با ياران بطرف شريعه فرات حركت كردند، همينكه
امام (عليه السلام) ديد شبيه پيغمبر مىرود با حسرت باو نگريست تا جائى كه آن سرو
قامت از نظر امام (عليه السلام) غائب شد، زانوهاى حضرت از قوت رفت روى زمين نشست سر
بزانوى غم نهاد و فرمود:
يا دهر اف لك من خليل |
|
كم لك بالاشراق و الاصيل
|
مرحوم قزوينى فرموده:
با آنكه در شريعه فرات حارس و پاسبان زياد بودند كه سر كرده ايشان عمرو بن حجاج
بود چگونه متعرض نشدند و اگر متعرض شدند چرا شيخ صدوق در روايت خود متعرض نشده و
علاوه بر آنكه شريعه فرات نگهبان داشت كه ممانعت مىكردند خيام امام را هم لشگر پسر
سعد حفظ و حراست مىكردند مبادا كسى از لشگر حضرت بيرون آيد و يا فرار كند و يا كسى
به عسكر حضرت ملحق بشود چنانچه شيخ مفيد عليه الرحمه در ارشاد نقل مىفرمايد كه پسر
سعد جمعى كثير را واداشته بود كه محارست اردوى امام كنند مبادا كسى فرار كند و يا
كسى ملحق بشود رئيس ايشان عبدالله سمير بود كمال حفظ و حراست را داشتند.
ضحاك بن عبدالله كه يكى از اصحاب حضرت است مىگويد: فمربنا خيل لابن سعد
تحرسنا يعنى جمعى از لشگر پسر سعد را در شب عاشوراء ديدم سواره به ما
برخوردند، تحقيق كرديم دانستيم كه آن جمع حراست ما مىكردند با اين وضع چگونه
شاهزاده على اكبر با آن جمعيت از اردو بيرون رفته كسى او را نديده و چطور به شريعه
رفته و آب آورده كه عمرو بن حجاج ممانعت نكرده؟
جواب: احتمال مىرود كه در وقت بيرون رفتن حفظه و حُرُسه را چشم كور و از بصارت
مهجور شده بودند ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوة
و اينكه واقعه تعرض و جنگ شاهزاده على اكبر را با عمرو بن حجاج در سر شريعه شيخ
صدوق ذكر نفرموده شايد خوف از اطناب و تطويل داشته ولى ديگران واقعه مقاتله و
معارضه را ذكر نكردهاند.
بهر صورت وقتى شاهزاده با ياران بطرف شريعه رفتند سپاه دشمن و محافظين شريعه كاملا
از آب حفاظت مىكردند و هيچ جان دارى را اجازه ورود به شريعه نمىدادند بارى در
همين حال كه دشمن كمال مراقبت را از آب مىنمود ناگاه آواز سم ستور به گوششان رسيد،
عمرو بن حجاج از جا جست نعره از جگر بر آورد كه كيست دزدوار مىآيد، دوست است يا
دشمن؟
از شاهزاده و ياران جواب نيامد، همان نحو مانند سيل سواره و پياده رو به فرات
مىآوردند.
پسر حجاج از جا جست نيزه مثل تيره شهاب در ربود و بر مركب خذلان سوار شد با جمعى
كثير به استقبال شاهزاده روان شدند و سر راه بر جناب على اكبر و همراهان گرفتند،
همينكه شاهزاده عمرو بن حجاج را با لشگرى چون درياى مواج ديد دست به قائمه شمشير
آتش بار صاعقه كردار برد و نعره حيدرى از جگر بركشيد و نام و نسب خود را ذكر نمود
فرمود ياران فرصت ندهيد، تيغ بكشيد و اين گمراهان را بكشيد.
شاهزاده عالم امكان و شير بچه بيشه يزدان ركاب اسب سنگين كرده و شريعه را از خون
منافقين رنگين نموده بى دريغانه تيغ مىزد، خصمانه و خشمانه جنگ مىكرد، يارانش نيز
از جان عزيز در گذشته سرها به آب ريختند، تنها به شط انداختند.
آن روباه صفتان را از كنار شريعه متفرق ساختند و مشگها را از آب پر كرده و سپس
آنها را روى شتران گذاردند و بطرف اردو حركت كردند و بسلامت مشگها را به مقصد
رساندند، ياران على اكبر در حضور شاه تشنه جگر مشگهاى آب را از شتر به زير آورده و
روى زمين خوابانيدند.
امام (عليه السلام) جوان رشيدش را در بغل گرفت و صورت نازنينش را بوسيد تحسين و
آفرين فرمود.
9 - عبادت اصحاب و ياران امام (عليه السلام)
به روايت مرحوم صدوق در امالى بعد از آنكه شاهزاده حضرت على اكبر (سلام الله عليه)
آب به خيام آوردند امام (عليه السلام) به اصحاب و ياران فرمودند:
قوموا فاشربوا من الماء يكن آخر زادكم و توضؤا و اغتلوا و اغسلوا ثيابكم
لتكون اكفانكم
از اين آب بياشاميد كه آخرين توشه شما است و وضوء گرفته و غسل نمائيد و جامههاى
خويش را با آن بشوئيد تا اين جامهها كفنهاى شماها باشد.
شعر
شه تشنه لب گفت اى دوستان
مر اين آب تان آخرين توشه است
بنوشيد از اين تا سر آفتاب
پى غسل هم شست شوئى كنيد
بشوئيد هر كس لباس و بدن
|
|
ايا تشنه كامان اين بوستان
خود او هم طفيل جگر گوشه است
كه ديگر نبينيد ديدار آب
براى عبادت وضوئى كنيد
كه امشب بود جامه فردا كفن
|
مرحوم ملا محمد حسن صاحب رياض الاحزان مىفرمايد:
چون اصحاب و انصار و صغار و كبار از آب سيراب شدند خود را شستند و وضوء گرفته و
البسه خود را تطهير كردند مهياى عبادت شدند، رفتند در ميان خيام سجاده طاعت گستردند
و مشغول نماز و نياز و تضرع و زارى و استغفار و تلاوت قر آن شدند فاختلط
الصوت الحزين مع البكاء و الانين و امتزج صحيح الاملين بصراخ المستصر خين و استغاثة
المستغثين و مناجات الطالبين و يخيب الخائفين، فهم بين قائم و قاعد و راكع و ساجد و
قانت و متشهد و مكبر و مسلم و شاك و متظلم تمام همت به طاعت و عبادت گماشتند
و دقيقهاى از گريه و مناجات كوتاهى ننموده و در تضرع و زارى قصور نورزيدند، ضجه
مشتاقانه و ناله عاشقانه از دل بر مىآوردند، دل از جهان كندند و به جانان پيوستند
با محبوبى بى زوال زبان حالى داشتند.
مرحوم سيد در لهوف مىنويسد:
بات الحسين (عليه السلام) تلك الليلة، لهم دوى كدوى النحل
آن شب امام و اصحاب امام به طاعت و عبادت ملك علام بسر بردند، مثل زنبور عسل زمزمه
قرآن و مناجات ايشان در آن صحراء پيچيده بود و غلغله در كروبيان و ولوله در
ملكوتيان انداخته بودند.
شعر
بر آموده با هم يكى زمزمه
از آن غم شب تيره هامون گريست
|
|
چو زنبور نحل آمدى از همه
فرات و شط و نيل و جيحون گريست
|
ملحق شدن سى و دو نفر از لشگر عمر بن سعد ملعون به
لشگر حضرت امام حسين (عليه السلام) در شب عاشوراء
مرحوم سيد در لهوف ملحق شدن سى و دو نفر از لشگر عمر بن سعد ملعون به اردوى كيوان
شكوه امام (عليه السلام) را در اينجا نوشته و مرحوم صدر قزوينى آن را چنين تقرير
نموده:
بسكه صوت مناجات و ناله و زارى اصحاب و صداى تلاوت قرآن از ايشان بلند بود لشگر
پسر سعد را بعضى دل به حال ايشان بسوخت سى و دو نفر از شيعيان آل محمد عليهم السلام
كه از فاضل طينت ايشان خلق شده بودند جبرا و كرها همراه لشگر پسر سعد به كربلاء
آمده بودند و در كار خود متحير بودند كه چگونه خود را از ميان سپاه خلاص كنند، وقتى
كه صداى ناله اصحاب و زمزمه تلاوت قرآن به گوش ايشان رسيد دل اين سى و دو نفر را
كباب كرد به حال خود و به حال امام (عليه السلام) گريستند و از بى رحمى كوفى تعجب
كردند كه مگر دين اسلام نسخ شده، خون مسلمانان براى چه حلال شده كه گفته تيغ بايد
كشيد اولاد پيغمبر را كشت.
شعر
دل سنگ از اين ماجرا خون چكد
بر اسلاميان تيغ كين چون كشيم
به يزدان كه اين غير بيداد نيست
|
|
به درياى چين اشگ جيحون چكد
نبى گفته آل نبى را كشيم؟
كم از ظلم فرعون و شداد نيست
|
جواب پيغمبر را چه خواهند گفت، بهتر آنكه از اين نيم جان بگذريم كشتى دين خود را
به ساحل ببريم، دين آن قدر در نزد ما خوار نشده كه يكسره از آن بگذريم، اين خيالات
مىكردند و صوت تلاوت قرآن مىشنيدند، عرق تشيع هر يك در ضربان آمد و خون حميت به
جوش.
شعر
برون آمدند از سپاه عدوى
يكايك برفتند نزديك شاه
بودند رخها بر آن آستانه
|
|
سوى شاه لب تشنه كردند روى
دلى پر گناه و لبى عذر خواه
كه روح الامين بود دربان آن
|
اصحاب حضرت از ميهمانان و تازه رسيدهها پذيرائى كردند آن سى و دو نفر هم با دل
شاد و خاطر از جهان آزاد يكدل و يك جهت در بزم شهادت نشستند و منتظر فردا گشتند.
10 - درخواست طرماح از امام (عليه السلام) به نقل مرحوم صاحب رياض الاحزان مرحوم
ملا محمد حسن قزوينى در رياض فرموده:
بعد از آنكه امام (عليه السلام) در ضمن خطبهاى كه ايراد نمودند اصحاب را به ثبات
و صبر و اختيار شهادت بر حيات فانى دنيا امر فرمودند به خيمه مخصوص خود تشريف برده
و مشغول به عبادت و راز و نياز با پروردگار شدند در اين هنگام مردى شتر سوار كه به
طرماح مرسوم بود خدمت آن سرور مشرف شد.
طبرى مىگويد: اين مرد از شيعيان خالص على مرتضى صلوات الله عليه و محبّان حضرت
ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) بود به گوشش رسيد كه امام بكربلاء آمده و گرفتار
محنت و ابتلاء شده جمازه(64) بسيار خوب و پر
تعريفى داشت سوار شد و از قبيله خود خارج گرديد و خويش را به حضرت رسانيد، شترش را
خوابانيد و عقال نمود و سپس محضر مبارك امام (عليه السلام) آمد و خود را در قدمهاى
آن جناب انداخت و عرض كرد: فدايت شوم: اين قوم از خدا بى خبر مقصودشان شما مىباشد
و من اين شتر تند رفتار و تيز دو را آوردهام تا بر آن سوار شويد و شما را به مامن
و ماواى خود ببرم و يقينا در آنجا احدى به شما نمىتواند دست بيابد زيرا آنجا مكانى
است در كمال استحكام و اشعبى است در غايب رفعت و قوام، كسى قدرت ندارد اطراف آن
عبور كند و با اين ترتيب جان خود را از ورطه هلاك نجات خواهيد داد.
حضرت نگاهى به طرماح نموده و فرمودند:
عجب خيال محالى كردهاى، الفرار من معركة القتال و رفع اليد عن
الاهل و العيال و جعلهم عرضة الاسر على يد عدو المحتال ليس من شيم الكرام بل هو عار
على احاد اللئام.
يعنى: اى طرماح: اولا گريختن از صحنه جنگ و هزيمت از جهاد گناه عظيم بوده ثانيا با
اختيار دست از ناموس برداشتن و اهل و عيال را در معرض اسيرى گذاشتن رسم و شيوه اهل
كرم نبود بلكه هيچ لئيم و پستى زير اين بار نمىرود لا عيش و لا
حيوة بعد ذلك اى طرماح اين چه زندگى است كه من بيايم تنها در مامن تو قرار
بگيرم اما اين جوانان سرو قامت و اين ياران با استقامت را بگذارم دست از ناموس و
عرض خود بردارم، بدانكه نه من از اينها دست بر مىدارم و نه اينها از من دست
مىكشند.
شعر
براه دوست گر بايد فدائى
توان از اكبر و اصغر گذشتن
|
|
توان زد بر دو عالم پشت پائى
توان از پيكر و از سر گذشتن
|
11 - واقعه آمدن هلال به كشيك خيام امام (عليه السلام)
از وقايع ديگرى كه در اين شب پر تعب واقع شده حكايت هلال بن نافع بجلى است، اين
واقعه را مرحوم علامه قزوينى در رياض الاحزان از صاحب رياض المومنين باين شرح نقل
كرده است:
چون موكب مسعود خامس آل عبا وارد زمين محنت قرين كربلاء شد از ميان اين همه
ملازمان و همراهان كه كمر مواسات و مقاسات امام زمان را بر ميان بسته بودند چاكرى
خاص و نوكرى با اخلاص و اختصاصتر از هلال بن نافع بجلى نبود، پروانه وار در گرد
شمع جمال حسينى مىگرديد و در مواضع خوفناك و هولناك محارست و پاسبانى سبط سيد
لولاك مىنمود و كان حازما بصيرا بالسياسة.
آداب حرب و رسوم طعن و ضرب را نيكو مىدانست و بگفته ابى مخنف در مقتل وى دست
پرورده شير ذوالجلال اسدالله الغالب على بن ابيطالب (عليه السلام) بود، در
تيراندازى بى بدل و در رزمسازى ضرب المثل بود.
وى نام خود و نام پدرش را بر فاق تير نقش مىكرد و آن تير را رها مىنمود و در شب
تار چشم مار را مىدوخت در شب پر تعب عاشوراء كه اصحاب و احباب در خيمه عبادت مشغول
طاعت شدند هلال نيز در خيمه خود مشغول اصلاح سلاح خود بود شمشير هلالى خود را برهنه
كرده بود و صيغل مىزد و با خود در گفتگو بود مىگفت: هيچ شبى از اين شب با هيبتتر
نيافتيم، قاف تا قاف كربلاء را لشگر دشمن گرفته بود و خيام با احترام حضرت را
محاصره كرده بودند، هلال با خود گفت مبادا دشمن بر خيمه آقا و مولاى ما شبيخون بزند
بهتر آنكه بروم حراست و پاسبانى خيمه آقايم را بنمايم و كشيك سراپردهها را بكشم،
پس هلال شمشير هلالى خود را حمايل كرد به در خيمه امام (عليه السلام) آمد ديد حضرت
چراغى افروخته، سجاده عبادت گسترده مشغول طاعت است.
شعر
گهى با نماز و گهى با نياز
گهى بود با ديده اشگبار
|
|
گهى در مناجات سرگرم راز
طلب كار آمرزش كردگار
|
گاهى تكيه بر و ساده مىكرد زانوى غم بغل مىگرفت از دنيا شكوه مىكرد و با
پروردگار مناجات مىنمود هلال گويد: مدتى حضرت به راز و نياز و تضرع و تلاوت مشغول
بود بعد ديدم از جا برخاست شمشير به كمر بست از ميان خيمه بيرون آمد متوجه لشگر
مخالف شد من تعجب كردم با خود گفتم آيا پسر پيغمبر براى چه رو به لشگر پسر سعد
مىرود بهتر آنكه تنهايش نگذارم مثل سايه از عقب سر آن سرور رفتم ديدم بر بالاى
بلندى و پستى عبور مىكند و بر عقبه و كمينگاهها نظر مىاندازد در آن اثناء چشمش
به من افتاد فرمود: سياهى هلال هستى؟
عرض كردم: بلى خدا جان هلال را قربان تو كند، بيرون آمدن شما به اين سمت كه رو به
لشگر آورديد مرا به واهمه انداخت براى چه اينجا تشريف آورديد؟
امام فرمود: آمدم اين عقبه و كمين گاه را ببينم مبادا دشمن اينجا كمين كند و بر
خيمه ما بريزند هلال مىگويد: ديدم حضرت برگشت و به زمين معركه نگاه مىكرد و محاسن
خود را بدست مبارك گرفته بود و اشاره به زمين مىكرد مىفرمود: به خدا اين زمين
همان زمين موعود است، اين همان زمين است كه نخل نورس جوانان من بخاك مىافتند.
سپس آن حضرت رو به من نموده فرمودند: اى هلال از اينجا نمىروى و مرا ساعتى تنها
نمىگذارى تا به حال خود باشم و قدرى بر غريبى خود و جوانانم بنالم كه فردا مجال
گريستن ندارم؟
هلال مىگويد: من خود را بر قدمهاى امام (عليه السلام) انداخته عرض كردم: قربانت
شوم مادرم در عزاى من بگريد چطور شما را تنها گذارم با آنكه شمشير من بر كمر و اسبم
در زير ران من مىباشد البته شما را تنها نخواهم گذاشت....
پس از آن هلال مىگويد: ديدم حضرت قدرى در گودى قتلگاه با اشگ و آه بود و سپس رو
به خيمه گاه آورد، من با خود گفتم ببينم حالا آقا به كجا مىرود، ديدم از در
خيمهها گذشت تا به در خيمه خواهرش زينب خاتون رسيد وارد خيمه شد.
زينب خاتون چون برادر را ديد سپند آسا از جا برخاست برادر را استقبال كرد و متكائى
نهاد و برادر را بر سر مسند نشانيد.
امام (عليه السلام) نيز خواهر را پهلوى خود نشانيد و به وصيت نمودن مشغول شد و
وقايع و مصيبات فردا را براى خواهر بازگو فرمود.
شعر
گفت اى خواهى غم ديده بى ياور من
خالى از اشگ كن اين ديده چون دريا را
تو مهين دختر زهرائى و ناموس رسول
باش آگه كه اجل دست گريبان منست
آخر عمر من و اول بى يارى تو است
اين مبادا كه تو فردا ز هياهوى خسان
غرق خون گر نگرى اكبر مه سيما را
غرض اى غمزده فردا چو در اين دشت بلا
جمع در دور خود اطفال پريشانم كن
كه پس از من به بسى درد گرفتار شوى
|
|
يك زمانى بنشين در برم اى خواهر من
تا بگويم به تو من واقعه فردا را
تا بگويم به تو من واقعه فردا را
اين شب آخر عمر من و ياران منست
شب قتل من و ايام گرفتارى تو است
دست بر سينه زنى بركشى از قلب فغان
بايد از گريه تو خاموش كنى ليلى را
سر من با سر هفتاد و تن گشت جدا
گريه بر حال خود اى خواهر نالانم كن
سر برهنه به سوى كوچه و بازار شوى
|
هلال گويد: ناگاه ديدم صداى گريه عليا مكرمه زينب بلند شد و به صورت حزين عرض كرد:
يا اخاه اشاهد مصرعك و ابتلى برعاية هذه المذاعير من النساء و القوم كما
تعلم.
حسين جان من چگونه مىتوانم ببينم بدن ناز پرور تو روى خاك افتاده و چطور نگهدارى
اين مشت زنان بى كس بنمايم با آنكه مىدانى اين قوم كينه قديمه از ما در دل دارند.
برادر چه قدر بر من گرانست كه ببينم بدن ناز پرور تو روى خاك افتاده و چطور
نگهدارى اين مشت زنان بى كس بنمايم با آنكه مىدانى اين قوم كينه قديمه از ما در دل
دارند.
برادر چه قدر بر من گرانست كه ببينم جوانان پاك و پاكيزه و ماههاى تابان بنى هاشم
روى خاك افتادهاند كاش مادر مرا نمىزاد.
حضرت خواهر را تسليت مىداد و امر به صبر مىنمود.
بعد حضرت زينب خاتون عرضه داشت: برادر جان آيا از اين اصحاب اطمينان حاصل كرده و
درست امتحان فرمودهاى، آيا مىدانى درباره شما چه خيال دارند؟
مىترسم وقتى كه آتش جنگ شعله ور گردد، نيزهها بلند شود و شمشيرها كشيده شود
اصحاب شما را به دشمن سپرده و خود سلامت باشند.
امام (عليه السلام) از سخن خواهر به گريه در آمد، فرمود: خواهر البته اصحاب خود را
امتحان كرده و همه را آزمودهام ليس فيهم الا الاقسر الاشرس همه
جوانمردان با فتوت و شجاعان با مروتاند يتنافسون بالمنية كاستيناس الطفل
بلبن امه اى خواهر اين ياران و ياوران كه مىبينى دور مرا گرفتهاند ايشان
چنان از جان بيزارند و طالب مرگ هستند و انس به من دارند مثل انس طفل به پستان
مادر.
هلال گويد: من چون اين مقاله را از عليا مجلله محترمه شنيدم ديگر نتوانستم خوددارى
كنم گريه بر من مستولى شد از آنجا آمدم به اصحاب اين خبر را ذكر كنم، رسيدم به در
خيمه حبيب بن مظاهر ديدم آن پير روشن ضمير نشسته چراغ افروخته و بيده سيف
مصلت شمشير خود را برهنه كرده خطاب به تيغ برهنه خود مىگويد:
ايها الصارم استعد جوابا...
هلال گويد: همان در خيمه حبيب نشستم سلام كردم جواب شنيدم، احوال پرسى كرد و
فرمود:
يا حبيبى ما الذى اخرجك برادر عزيز چه چيز تو را از خيمه خود بيرون
آورده؟
هلال تمام تفصيل احوال را بيان كرد تا آنجا كه گفت:
يا حبيب فاقت الحسين (عليه السلام) عند اخته و هى فى وحشة و رعب و اظن
النساء شاركتها فى الحسرة و الزفرة اى برادر الان امام زمان را نزد خواهرش
عليا مكرمه زينب خاتون سلام الله عليها گذاشتم و آمدم در حالتى كه آن مخدره را ترس
و واهمه برداشته بود از ما بدگمان بود، مىگفت برادر مىترسم اصحاب تو، تو را تنها
بگذارند و بدست دشمن بسپارند، جائى كه عليا مخدره زينب اين گمان را در حق ما ببرد و
بترسد يقين دارم همه مخدرات با او در اين گمان شريك باشند بهتر آنستكه برخيزى برويم
اصحاب را جمع كنيم تا امام در خيمه نزد خواهر نشسته برويم پيش روى زنان حرم
بايستيم، اظهار چاكرى و نوكرى و ثبات قدم بكنيم شايد اين رعب و هراس از دل خواهر
آقاى ما و ساير اهل حرم بيرون آيد زيرا من حالتى از عليا مخدره مشاهده كردم كه به
غير اين چارهاى ندارد.
حبيب فرمود: اطاعت مىكنم، فى الفور از جا جست، اصحاب را ندا كرد كه يا
ليوث الوغاء و يا ابطال الصفا اى شيران بيشه شجاعت و اى دليران عرصه شهامت
كه در خيمهها آرميدهايد بيرون بيائيد، صداى حبيب كه بلند شد جوانان هاشمى سراسيمه
از خيمهها بيرون دويدند كه يا حبيب چه مىگوئى؟
عرض كرد: اى آقا زادهها من با شما عرضى ندارم، زحمت كشيديد برگرديد آسوده باشيد،
من با اين اصحاب عرض دارم، پس بانگ ديگر بر آورد: يا اصحاب الحمية و ليوث
الكريهه اى لشگر بى ننگ و اى شيران جنگى بيرون بيائيد.
ناگاه اصحاب جملگى از ميان خيام بيرون دويدند و به دور حبيب صف كشيدند، گفتند:
فرمايش چيست؟
حبيب فرمود: ياران خواهر آقاى شما، ناموس حَرَم كبريا و نيز مخدرات همه از شما
بدگمانند و مىترسند مبادا شما سيد مظلومان را در ميان دشمن بگذاريد و برويد لهذا
گريانند، نالانند چه مىگوئيد آيا همين نحو است كه خانمها خيال كردهاند يا نه؟
همينكه اصحاب با غيرت و حميت از حبيب اين سخن را استماع كردند و عرق تشيع آنها به
حركت آمد فجردوا صوارمهم و رموا عمائمهم شمشيرهاى نازك شكاف از غلاف
كشيدند، عمامه بر زمين زدند.
گفتند: اى حبيب به ذات پاك آن خدائى كه منت به جان ما نهاده ما را در اين صحراء
گرفتار ابتلاء كرده و منصب چاكرى شهيد كربلاء را به ما داده كه از ما بى وفائى
نخواهد سر زد، به خدا هر آينه خواهى ديد با اين داس شمشير آتش فشان كله پر باد سر
دشمنان را درو خواهيم كرد و در جهنم به بزرگانشان ملحق خواهيم نمود تا جان در بدن
داريم البته وصيت رسول خدا را درباره اولادش محافظت مىكنيم حبيب فرمود: حال كه
چنين است همراه من بيائيد تا من شما را در خيمه عليا مكرمه ببرم ثبات قدم شما را به
خاكپاى ايشان برسانم شايد رعب از دلهاى نازك دختران فاطمه بيرون برود.
گفتند: حاضريم.
حبيب از پيش ياران كمر بسته از عقب آهسته آهسته بدر خيمه اهالى حرم رسيدند عرض
كردند: يا اهلنا و يا سادتنا و يا معشر حرا بر رسول الله اى خانمهاى
ما و اى خواتين محترمات و اى حرائر فاطميات و اى پردگيان حرم ولايت و امامت مائيم
چاكران و نوكران آستان شما و اين است قبضه شمشيرهاى ما در دست ما، اين شمشيرها را
در غلاف نخواهيم كرد مگر در گردنهاى دشمنان شما و اين است نيزههاى رساى ما كه فرو
نمىرود مگر به سينه پر كينه اعداى شما.
حضرت چون صداى احباب و اصحاب خود را شنيد فرمود: خواهر مىشنوى اصحاب من چه
مىگويند، نگفتم ايشان با من مهر و محبت داشته و از من جدا نمىشوند تا جانهاى خود
را فداى من نكنند، ببين آمدهاند تو را از ترس و واهمه بيرون آرند تو هم برخيز
بيرون برو با ايشان تعارف كن بعد به ساير مخدرات هم فرمود: اخرجن يا آل الله
عليهم، اى پردگيان حرم خدائى شما هم بيرون برويد از ايشان معذرت بخواهيد، پس
آن مخدرات محترمه از ميان خيمهها بيرون آمدند در مقابل اصحاب ايستادند حضرت ميان
خيمه نشسته بودند و گوش مىدادند كه صداى ضجه و ناله عيال و اهل حرم بلند شد با چشم
گريان ندبه و ناله مىكردند و مىگفتند: حاموا ايها الطيبون عن الفاطميات
اى نيكان عالم و اى پاكان اولاد آدم ما ناموس پيغمبر خدائيم و عصمت فاطمه زهرائيم
از ما حمايت كنيد، ما را در دست دشمن مبادا بگذاريد، اگر خداى ناكرده دست اجنبى به
گوشه چادر ما برسد شما جواب پيغمبر خدا را چه خواهيد داد؟
حبيب و اصحاب كه اين حالت را ديده و اين مقالات را شنيدند سرها بزير انداخته چنان
صيحه و ناله از دل بر آوردند كه زمين از اثر صيحه و ناله ايشان به لرزه در آمد.