مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۱۳ -


آراء در چگونگى مواجه شدن حر بن يزيد رياحى با سرور آزادگان حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام)

مولف گويد:
آراء در چگونگى برخورد حر بن يزيد رياحى با حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) مختلف بوده و از ارباب تاريخ اقوال گوناگون نقل شده آنچه قبلا نقل شده مشهور بين اهل فن بوده و معمولا نيز ارباب‏ منبر داستان حر را بهمين كيفيت نقل مى‏كنند ولى در مقابل اين نقل بعضى ديگر از نظريات هست كه ذيلا برخى را متذكر مى‏شويم:
1 - بعضى گفته‏اند: چون موكب همايونى به منزل رهيميه نزول اجلال كرد در آن مكان خيمه و خرگاه بر سر و پا نمود جاسوسان ابن زياد به وى خبر دادند كه حضرت ابا عبدالله الحسين نزديك كوفه در منزل رهيميه فرود آمده است وى حركت امام (عليه السلام) از مكه را مى‏دانست اما فرود آمدن حضرت در آن منزل را اطلاع نداشت لذا حصين بن نمير سكونى را با سپاهى انبوه بر سر راه مدينه فرستاده بود تا جاده را حفاظت نمايند، از قادسيه تا خفان و از قطقطانيه تا قادسيه عساكر و لشگريان زيادى را گماشته بود و راه‏ها را چنان مراقبت مى‏نمودند كه نمى‏گذاشتند احدى داخل شهر كوفه گردد بهر صورت پس از آنكه جاسوسان خبر نزول امام (عليه السلام) را در منزل رهيميه به پسر زياد دادند وى بسيار غضبناك شد حر بن يزيد رياحى را طلبيد با هزار سوار جرار بر سر راه امام (عليه السلام) فرستاد و به او فرمان داد كه از حضرت منفك نشود تا آن سرور را به كوفه برساند و نگذارد به طرفى ديگر برود، حر با هزار سوار كه در اختيار داشت روانه بيابان شد و به طلب حضرت در باديه مى‏گرديد و امام (عليه السلام) از ميان قبيله بنى سكون بيرون آمد و با سرعت هر چه تمامتر روى به كوفه نهاد در اثناى راه مردى از بنى عكرمه به حضرت برخورد خامس آل عبا (عليه السلام) از وى احوال كوفه و اهالى آن را پرسيد؟ وى عرض كرد: يابن رسول الله ابن زياد لشگرها به طلب شما در بيابان‏ها و بوادى پراكنده نموده و همگى در جستجوى شما سرگردانند از قادسيه تا عذيب الهجانات و از عذيب الهجانات تا خفان و از قادسيه تا قطقطانيه و سر راه واقصه و راه شام و در سر راه بصره تمام صحرا را سپاه سياه كرده و همه انتظار شما را مى‏كشند و شما با پاى خود به سوى تير و شمشير مى‏روى، بر جان خود و اين جوانات رحم كن بهتر آن است كه به حرم خدا و حرم رسولش باز گردى قطعا و جزما بدانيد كه به قول كوفيان اعتمادى نيست، اين جماعت باز با پسر عمت مسلم بيعت كردند ولى اكنون با لشگر شام اتفاق نموده به حرب تو بيرون آمده‏اند.
حضرت فرمودند: جزاك الله خيرا تو شرط نصيحت بجاى آوردى، حق تعالى تو را جزاى نيك عطا فرمايد باز آن مرد اصرار به برگشتن كرد.
حضرت فرمود: اى شيخ دست از دلم بردار، هر جا بروم به سوى تير و شمشير مى‏روم، تو از باطن از خبر ندارى، آن قدر بدان كه اين قوم لا يدعونى حتى تستخرجوا هذه العلقه من جوفى دست از من برنداشته تا آنكه دل پر خون مرا از پهلوى من بيرون آورند.
بارى چون حر به گفته صدوق از منزل خود بيرون آمد و به روايت ابن نما از قصر خارج شد مى‏گويد:
فنوديت من خلفى يا حر ابشر بالخير يعنى ندائى از پشت سر شنيدم كه گوينده مى‏گفت:
اى حر بشارت با تو را به خير.
سه مرتبه اين ندا به گوشم آمد به يمين و يسار نگريستم كسى را نديدم با خود گفتم:
مادر حر عزاى حر را بگيرد من به قتال پسر رسول خدا مى‏روم بشارت به بهشت يعنى چه!!!
مولف گويد:
همان طورى كه ملاحظه مى‏شود در اين نقل آمده است كه حر بن يزيد رياحى را عبيدالله به سر راه امام (عليه السلام) فرستاد با جزئيات ديگرى كه در آن ذكر شده‏
2 - نقل ديگر آن است كه چون موكب مسعود خامس آل عبا (عليه السلام) به سه ميلى قادسيه رسيد عمر بن سعد ملعون حر بن يزيد رياحى را كه از شجاعان نامدار بود و در باطن شيعه مرتضى على و دوستدار خاندان عصمت و طهارت محسوب مى‏شد ولى ايمان خود را از ديگران كتمان مى‏كرد بر سر راه حضرت فرستاد، حر پس از تهيه اسباب لازم سپاه را از قادسيه حركت داد و بطرف امام (عليه السلام) رهسپار شد و وقتى محضر امام (عليه السلام) مشرف شد عرض كرد: يابن رسول الله اين تريد و اين تذهب اى فرزند رسول خدا كجا را قصد دارى و به كجا مى‏روى؟
حضرت فرمود: به كوفه مى‏روم‏
حر عرض كرد: اى نور ديده رسول خدا، بهتر و صلاح در اين است از همين جا برگرديد به آن مكانى كه از آنجا تشريف آورده‏ايد زيرا اينك عمر بن سعد قائد عبيدالله بن زياد با چهار هزار سپاه سواره و پياده با كمال استعداد آمده‏اند تا شما را بگيرند و همان كارى كه با پسر عمت مسلم كرده‏اند با شما نيز بنمايند.
حضرت جواب داد: با اين جمعيت و با اين بار و بنه و با اين اطفال و عيال چگونه مى‏توان برگشت.
حر عرضه داشت: قربانت گردم اينجا وسط راه است همين قدر كه بايد رو به كوفه بياوريد صلاح در آنست كه بهمين مقدار مراجعت فرمائيد والا من مامور بودم شما را بگيرم و به عمر بن سعد بسپارم و او شما را به نزد ابن زياد ببرد ولى دست من بريده و چشمم كور باد، قربانت جان خود را با كسانى كه همراه تواند از كشته شدن نجات بده و اگر هم مى‏روى بايد از بيراهه برگردى و به بيابان بزنى مبادا لشگر از عقب تو بيايند و تو را بيابند و كار را بر شما مشكل كنند.
حضرت قبول فرمود كه از بين راه سر به بيابان گذارد پس امام (عليه السلام) اردو را حركت داد و از بيراهه رو به بيابان نهاد.
از طبرى امامى نقل شده كه وى در كتابش نوشته: حر از حضرت جدا شد و از پى كار خود رفت...
3 - نقل ديگر آن است كه برخى از مرحوم سيد مرتضى حكايت كرده‏اند كه ايشان در كتاب تنزيه الانبياء فرموده چون حر رياحى با متابعان به امر ابن زياد سر راه بر آن شمع هدايت گرفتند مامور بودند كه نگذارند حضرت به مدينه باز گشته و يا بكوفه داخل شود و اگر بخواهند حتما به كوفه داخل شوند بايد از يزيد اطاعت نمايند.
امام (عليه السلام) چون ديدند راهى نيست كه به مدينه برگردد و از طرفى به كوفه هم نيز نمى‏گذارند وارد شود لاعلاج راه شام را پيش گرفت كه برود بطرف يزيد زيرا امام مى‏دانست يزيد با آن شقاوت و ادعاى سلطنت از ابن زياد ناپاك مهربانتر است با همين تصميم رو به راه شام نهاد و مى‏رفت تا در بين راه با عمر بن سعد مخذول مواجه شد و او كار را بر آن جناب سخت گرفت و به آنجائى كشاند كه در تواريخ مذكور است.
مولف گويد:
هيچ يك از اين دو نقل اخير بلكه نقل اول نيز مستند و مدرك قابل اعتمادى نداشته و اساسا با شواهد ديگرى كه در دست بوده سازش ندارند و ما صرفا براى اينكه خوانندگان از آن اطلاع داشته باشند به ذكر آنها پرداختيم بدون اينكه هيچگونه تاييد و تصديقى نسبت به آنها داشته باشيم.

رسيدن موكب همايونى به منزل قطقطانيه و برداشتن امام (عليه السلام) بيعت خود را از صحابه

ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
پس از آنكه موكب همايونى از منزل ثعلبيه كوچ كردند به موضعى به نام قطقطانيه رسيدند در آن منزل امام (عليه السلام) خطاب به لشگر خود نمود و فرمود:
اى مردمان بيعت از شما برداشته به هر كجا كه خواهيد برويد زيرا كوفيان با ما بى وفائى كرده و مسلم بن عقيل را به قتل آوردند، بر شما حرجى نيست هر كه خواهد باز گردد.
جمعى كه در راه وفا ثبات قدمى نداشتند ملازمت آن حضرت را گذاشتند و امام حسين (عليه السلام) ماند با فرزندان و برادران و خويشان و جمعى اندك از محبان‏
امام باز فرمود: اى دوستان خويشان را از من و مرا از ايشان گريز نيست اما شما را اجازت است عنان بگردانيد و حالا كه مجال است بهر طرف كه خواهيد متوجه شويد.
آن وفاداران حق گذار و هواخواهان اهل بيت سيد مختار عليه صلوات الملك الجبار زبان اخلاص گشوده و اظهار صدق نيت و خلوص نموده گفتند: يابن رسول الله هزار جان ما فداى خاك پاى تو باد كه تو سپهر ولايت را ماهى و مسند امامت را شاه هر كه امروز روى از تو بگرداند فردا بكدام ديده در روى تو بنگرد.

اى قبله هر كه مقبل آمد رويت امروز كسى كز تو بگرداند روى   روى همه مقبلان عالم سويت فردا به كدام ديده بيند رويت

يابن رسول الله ما به چه حجت دست اعتصام از دامن ولاى تو باز داريم و از ملك خدمت و ملازمت تو كه سبب پادشاهى جاويد است روى به كدام مملكت آريم، بلكه ما ملك آنرا دانيم كه سلطانش توئى و جان را از آن دوست داريم كه جانانش توئى.

خوشا ملكى كه سلطانش تو باشى خوشا روئى كه در روى تو باشد به درد دل بسر برديم عمرى   خوشا جانى كه جانانش تو باشى خوشا چشمى كه انسانش تو باشى ببوى آن كه درمانش تو باشى

اى ريحان روضه رسالت و اى ياسمن گلشن جلالت ما را از بوستان وصال خود به خارستان فراق حواله مكن كه اگر همه عالم پر گل و گلزار است با خارستان عشق جمالت آنها همه در نظر ما خار است.

تا خار غم عشقت در دامن گر در طلبت ما را رنجى برسد غم نيست   كوته نظرى باشد رفتن به گلستانها چون عشق حَرَم باشد سهل است بيابانها

يابن رسول الله ما به حقيقت تو را شناخته‏ايم و لواى هوادارى تو بر سر ميدان مخالصت افراخته و مركب حق‏شناسى در مضمار متابعت تو تاخته‏ايم و رسم بى وفائى و پيمان شكنى كه در مذهب فتوت و آئين‏ مروت روا نيست بر انداخته، اگر تو آستين ملال بر ما افشانى يا دامن صحبت از ما در چينى ما دست از دامن تو باز نداريم و اگر از در برانى از ديوار در آئيم.

گر تو صد بار دامن افشانى   نگذاريم دامن تو ز دست

بعد از آن كه حق تعالى نعمت تو دريافته باشيم طريق شكرگذارى و وظيفه سپاس دارى اقتضاى آن مى‏كند كه تا زنده باشيم چنين نعمتى را از دست ندهيم و به وعده و بالشكر تدوم النعم سر ارادت بر خط انقياد و اطاعت نهيم.

دامن دولت جاويد و گريبان اميد   حيف باشد كه بگيرند و دگر بگذارند

مواليان در اثناى اين سخنان گريه مى‏كردند و امام حسين نيز مى‏گريست و ايشان را دعاى خير مى‏گفت.

سخت گرفتن حر بن يزيد رياحى كار را بر امام (عليه السلام) و تعقيب نمودنش اردوى حضرت و رها نكردنش ايشان را

محمد بن احمد مستوفى هروى در ترجمه تاريخ اعثم كوفى واقعه مواجه شدن حر بن يزيد رياحى با اردوى كيوان شكوه حضرت را اين طور مى‏نگارد:
در اثناء راه حضرت امام (عليه السلام) لشگرى را ديد كه روى بدو دارند، چون نزديك رسيدند هزار سوار بودند با سلاح تمام و عده مالا كلام‏(53) آن حضرت كس فرستاد كه سردار شما كيست؟
گفتند: حر بن يزيد رياحى.
حضرت او را نزديك طلبيد و فرمود: اى حر به مدد ما آمده‏اى يا اراده جنگ دارى؟
حر گفت: عبيدالله بن زياد مرا به جنگ شما فرستاده است.
حضرت چون اين سخن از حر شنيد فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
چون وقت نماز پيشين (نماز ظهر) رسيد حضرت به حجاج بن مسروق فرمود: بانگ نماز بگوى و قامت بكن تا نماز گذاريم، چون حجاج بانگ نماز گفت، امام حسين (عليه السلام) آواز داد اى حر تو آنجا با اصحاب خود نماز مى‏گذارى و من اينجا با اصحاب خويش يا اقتداء به ما مى‏كنى؟
حر گفت: اقتداء به شما مى‏كنم.
حجاج قامت گفت، امام حسين (عليه السلام) بر هر دو لشگر امامت كرد و نماز گذارد، چون از نماز فارغ شد برخاست و تكيه بر شمشير كرد و بعد از حمد و ثناى بارى تعالى و درود بر محمد مصطفى گفت:
اى مردمان از جهت عذر خواستن از شما بر پاى نخواسته‏ام و روى بدين شهر نياورده‏ام و عزيمت اين طرف نكرده‏ام تا آنوقت كه نامه هايتان به من رسيد مشتمل بر استدعاء و استحضار رسولان شما كه جمعى كثير بودند از اعيان و معارف فلان و فلان مصحوب مكتوب اهالى كوفه به نزد من آمدند و گفتند كه در آمدن به كوفه تعجيل بايد كه ما را امامى نيست كه در نماز به او اقتداء كنيم و مصالح و مهمات ما را اصلاح فرمايد، چون تو حاضر آئى باشد كه خداى تعالى بواسطه تو كارهاى پريشان ما را منتظم گرداند، اگر شما بر آن عهد و قول ثابت قدم هستيد اينك آمده‏ام اگر بر شما اعتماد است تا در شهر شما بيايم و اگر از آن قول بگشته‏ايد و پشيمان شده و قدوم مرا كراهت مى‏داريد تا باز گردم و به مكه شوم.
جمله مردمان آن سخن از حضرت شنيدند سر بزير افكنده و خاموش بودند و هيچ كس جوابى نمى‏داد.
حر بفرمود تا خيمه او بزدند، درون خيمه شد و بنشست و حسين بن على در مقابل او ايستاده بود و ديگران هم ايستاده بودند و عنان‏هاى اسبان به دست گرفته در اثناى اين حال نامه از كوفه بدست حر رسيد مضمون آن اين بود كه چون بر اين مكتوب واقف شوى حسين بن على و اصحاب او را محافظت كرده و از او دور نشو تا آنوقت كه او را بنزد من آورند، آورنده نامه را فرموده‏ام كه ملازم تو باشد و از تو جدا نشود تا آن وقت كه آنچه فرموده‏ام به اتمام رسانى و مثال مرا به اطاعت مقرون گردانى.
چون اين نامه به حر رسيد اصحاب خويش را بخواند و ايشان را گفت: اين مخذول مردود عبيدالله بن زياد نامه به من نوشته و فرموده كه حسين بن على را گرفته پيش او برم و چندانكه در اين كار انديشه مى‏كنم از خويشتن باز نمى‏يابم كه سخنى گويم يا كارى كنم كه حسين را ناخوش آيد، در اين كار عظيم فرو مانده‏ام پس مردى از اصحاب حر بنام ابو الشعثاء به رسول عبيدالله روى آورد و گفت:
مادر تو در فراقت باد به چه كار آمده‏اى؟
جواب داد: امام خويش را اطاعت داشته و بر بيعت خود وفاء كرده و نامه امير خويش بنزد حر آوردم.
ابو الشعثاء گفت: به جان و سر من كه در اين طاعت كه امام خويش را متابعت كردى در خداى تعالى عاصى شدى و خويشتن را هلاك كرده دنيا و آخرت خود را به فساد آورده‏اى و آتش دوزخ را براى خود مهيا داشتى، صفت امام تو اين است كه خداى تعالى در مصحف مجيد مى‏فرمايد:
و جعلنا هم ائمة يدعون الى النار و يوم القيمه لا ينصرون.(54)
ايشان در اين گفتگو بودند كه وقت نماز ديگر رسيد و امام حسين (عليه السلام) موذن را فرمود تا بانگ نماز و قامت بگفت و امام (عليه السلام) لشگر را امامت كرد و چون از نماز فارغ شد بر پاى خاست و حمد و ثناء الهى بگفت سپس فرمود: اى مردمان ما اهل بيت پيغمبر شما هستيم، محمد رسول الله، و از اين جماعت كه امارت و ولايت مى‏كنند در شهر شما در امارت و خلافت اولى‏تر هستيم اگر از خداى تعالى بترسيد و حق ما بشناسيد خداى تعالى از شما راضى باشد و اگر قدوم مرا كراهيت داريد و بدانچه در نامه‏ها نوشته‏ايد و مصحوب رسولان معتبر پيغام داده وفا نمى‏كنيد بر شما حرجى نيست و شما را تكليفى نمى‏كنم، صريحا بگوئيد تا باز گردم و بمكه روم.
حر بن يزيد كه سر خيل لشگر بود پيشتر آمد و گفت: يا ابا عبدالله دو نوبت ذكر نامه‏ها و رسولان بر لفظ مبارك شما رفت و من از آن خبر ندارم كه نامه‏ها را كدام جماعت نوشته‏اند و رسولان كدام طائفه بوده‏اند.
امام حسين (عليه السلام) غلام خويش را كه عقبة بن سمعان خواندندى بخواند و او را گفت: آن خورجين كه نامه‏هاى ايشان در آن است را بياور.
عقبه رفت و خورجين را بياورد و نامه‏ها را بيرون كرد و پيش ايشان بر زمين نهاد و بازگشت.
معارف سواران پيش آمدند و عنوان نامه‏ها بديدند و حر بن يزيد نيز بديد، آن گاه گفتند:
ما از اين قوم نيستيم كه اين نامه‏ها را نوشته‏اند، عبيدالله بن زياد ما را فرموده كه تو را پيش او بريم.
امام حسين (عليه السلام) بخنديد و گفت: نه شما را اين معنا ميسر گردد، سپس فرمود كه عورات را در كجاوه‏ها نشانند و فرمود: سوار شويد تا بنگرم كه اينها چه خواهند كرد، بر وفق اشارت او برفتند و عيال و اطفال او را بر نشاندند و روان شدند، لشگر كوفه راه ايشان بريدند و نگذاشتند كه بروند، چون ايشان مانع رفتن اهل بيت شدند، امام حسين (عليه السلام) دست به شمشير زد و گفت:
اى پسر يزيد چرا اين جماعت را رها نكنى بروند، مادرت به عزايت نشيند؟
حر گفت: يابن رسول الله اگر ديگرى نام مادرم بگفتى با شمشير جواب او را دادمى اما حرمت تو و پدر تو و مادر تو بزرگ است و از آن چاره ندارم مگر آنكه تو را به نزد عبيدالله ببرم.
حسين گفت: من نيايم و از سخن تو نينديشم، چه خواهى كرد؟
حر گفت: اگر جان من و ياران من در اين كار شود سهل شمارم و لابد تو را نزد عبيدالله برم.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: از ميان لشگر خويش بيرون آى و من هم از ميان اصحاب خود بيرون آيم و با يكديگر در ميدان بگرديم اگر تو مرا بكشى مراد تو و امير تو بر آيد و اگر من تو را كشتم بندگان خداى تعالى از تو باز رهند.
حر گفت: يا ابا عبدالله مرا به قتل و قتال تو امر نفرموده‏اند، بلكه گفته‏اند از تو جدا نشوم تا تو را پيش عبيدالله برم والله كه من كراهت دارم كه سخنى گويم يا كارى كنم كه تو را خوش نيايد اما مامورم و المأمور معذور، چه كنم با اين قوم بيعت كرده‏ام و به فرمان ايشان پيش تو آمده و مى‏دانم كه جمله خلائق را روز قيامت به شفاعت جد تو احتياج خواهد بود و من هراسانم و مى‏ترسم كه نبايد با تو جنگ كرد آنگاه چگونه اميد شفاعت داشته باشم و العياذ بالله كه حركتى كنم كه رنجى بر تن بزرگوار تو رسد آنگاه خسرالدنيا و الاخره باشم و اگر تو را پيش عبيدالله ببرم به هيچ نوع در كوفه نتوانم شد جهان فراخ است جاى ديگر شوم بهتر از آن باشد كه روز قيامت نعوذبالله از شفاعت جدت محروم مانم تو به سعادت نه از شارع بلكه از بيراهه به جاى ديگر بيرون شو، من به عبيدالله مى‏نويسم كه حسين به طرفى ديگر رفت او را در نيافتم بارى تا مرا به شفاعت جد تو اميد بماند و سوگند بر تو مى‏دهم اى حسين كه بر خويش رحم كرده و به كوفه نروى.
امام حسين فرمود: اى حر مگر مى‏دانى كه مرا خواهند كشت كه اين سخن مى‏گوئى؟
حر گفت: آرى يابن رسول الله، درين هيچ شكى نيست و شبهتى ندارم مگر به سعادت به جانب مكه باز گردى.
امام حسين (عليه السلام) ياران خويش را گفت: هيچ كس از شما به شارع اعظم كه به كوفه مى‏رود هيچ راه ديگر مى‏داند؟
طرماح بن عدى گفت: يابن رسول الله من راه ديگر مى‏دانم.
امام حسين (عليه السلام) او را گفت: در پيش رو و ما را قلاوزى‏(55) كن تا از آن راه كه مى‏دانى روان شويم.
طرماح در پيش رفت، امام حسين (عليه السلام) و اهل بيت و اصحاب در عقب او برفتند، ديگر روز طرماح ايشان را به منزل عذيب هجانات رسانيد، چون آنجا فرود آمدند ناگاه ديدند كه حر با لشگر خويش بدان منزل رسيد، امام حسين (عليه السلام) فرمود: موجب آمدن تو در عقب ما چيست؟
حر گفت: چون از آن موضع برفتى نامه عبيدالله رسيد و مرا به ضعف و بد دلى منسوب كرده و سرزنش‏ها نموده و ملامت‏ها فرموده كه چرا بگذاشتى تا حسين بن على برفت و او را پيش من نياوردى.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: اكنون بگذار تا به نينوى شويم.
حر گفت: نتوانم گذاشت، كار از دست من رفته است، اينك رسول عبيدالله با من است و امير فرموده كه وى ملازم من باشد هر چه گويم و كنم باز گردد و عبيدالله را باز گويد.
مردى از اصحاب امام حسين (عليه السلام) بنام زهير بن قين بجلى گفت: يابن رسول الله بگذار با اين قوم جنگ كنيم كه ما را با اين قوم جنگ كردن آسانتر از آن باشد كه با لشگرى كه بعد از اين آيد.
آن حضرت فرمود: راست مى‏گوئى اى زهير ولى من به جنگ ابتداء نخواهم كرد، اگر ايشان جنگ ابتداء كنند آنگاه بدفع ايشان برخيزيم و اين ساعت مصلحت آن است كه به جانب كربلاء روان شويم چه آب فرات بدان موضع نزديك است بلكه متصل به آن است اگر ايشان با ما جنگ كنند ما با ايشان جنگ كرده و از خداى تعالى مدد و معاونت خواهيم، پس آب از چشم‏هاى آن حضرت روان شد و هم در آن موضع فرود آمد و حر در مقابل او با هزار سوار منزل كرد.
امام حسين (عليه السلام) قلم و كاغذ برداشت و به جماعتى از اشراف كوفه كه از ايشان توقع دوستى و متابعت مى‏داشت نامه نوشت بر اين منوال:
بسم الله الرحمن الرحيم
من حسين بن على بن ابيطالب الى سليمان بن صرد و مسيب بن نخبه و رفاعة بن شداد و عبدالله بن وال و جماعت مومنين.
اما بعد: دانسته‏ايد كه رسول خدا فرموده است هر كس سلطانى ستمكار بيند كه حرام خداى را حلال داند و عهد حقتعالى را بشكند و سنت پيغمبر او را خلاف كند و در ميان بندگان خداى تعالى به ظلم و گناه زندگانى كند و گفتار و كردار آن سلطان را نيكو داند و بر كردار او انكار نكند سزاوار باشد كه خداى تعالى او را در آتش دوزخ آرد و شما را معلوم است كه اين جماعت حق ما را از ما بگردانيده‏اند و تقصير كرده‏اند و روى به طاعت ابليس آورده و حدود بارى تعالى را معطل گذاشته و حلال را حرام شمرده و حرام را حلال دانسته و من به خلافت جد خويش رسول الله از ديگران اولى هستم و نامه‏هائى كه به من نوشته و رسولانى كه فرستاده و پيغام‏ها كه داده‏ايد همه را فراموش نكرده باشيد اگر به قول خويش وفا نمى‏كنيد و نقض عهد روا مى‏داريد اين معنى از شما غريب نباشد، با پدر و برادر و پسر عمم همين معامله را پيش برديد و خلاف ايشان كرديد، مغرور آن كس است كه به قول شما غره شود و به حديث شما اعتماد كند و من نكث فانما ينكث على نفسه و سيغنى الله عليكم والسلام.
پس اين نامه را طى كرده، مهر بر نهاد و به قيس بن مسهر صيداوى داد و او را فرمود كه به كوفه رود و نامه را به معارف آنجا رساند، قيس گفت: فرمان بردارم، نامه را بسته و روان شد و از آن جانب عبيدالله جمعى را بر سر راهها فرستاده بود كه نيك باخبر باشند و ببينند كه اگر كسى از نزد حسين بن على مى‏آيد بگيرند و پيش او برند چون قيس نزديك كوفه رسيد از دور يكى از اصحاب عبيدالله را كه به او حصين بن نمير گفتندى بديد از او بترسيد و نامه را پاره پاره كرد، حصين ياران خويش را گفت تا قيس را بگرفتند و آن نامه پاره پاره را بستدند و او را پيش ابن زياد آوردند و حال او و پاره پاره كردن نامه را باز گفتند.
پسر زياد از او پرسيد كه تو كيستى؟
گفت: من مردى از شيعيان على بن ابى طالبم.
پسر زياد گفت: چرا نامه را پاره پاره كردى؟
جواب داد: كه از بيم تو تا تو را بر مضمون آن وقوف نيفتد.
گفت: اين نامه را كدام كس نوشته بود؟
جواب داد: امام حسين (عليه السلام).
پرسيد: به كدام جماعت نوشته بود؟
گفت: به قومى از اهل كوفه كه من ايشان را نمى‏شناسم.
پسر زياد در خشم شد و سوگند ياد كرد كه تا نگوئى كه اين نامه را به كدام قوم نوشته بود از نزد من غائب نتوانى شد والا بر سر منبر مى‏روى و على و حسن و حسين را دشنام مى‏گوئى، از اين دو كار يكى را ببايد كرد تا از دست من خلاصى يابى والا تو را پاره پاره مى‏كنم.
قيس گفت: من آن جماعت را كه حسين بديشان نامه نوشته بود نمى‏شناسم چگونه تقرير كنم؟ اما لعن سهل است چنانكه مى‏فرمائى بر منبر مى‏روم و بر ايشان آنچه فرمائى بگويم.
پسر زياد گفت: او را به مسجد جامع بريد تا در حضور خلائق على و فرزندان او را لعن كند و ناسزا گويد چنانچه مردمان بشنوند.
قيس را به مسجد آوردند و بنشاندند تا مردمان جمع شدند، چون مسجد از مردم پر شد، قيس برخاست و بر منبر شد و خطبه نيكو بگفت و بر مصطفى درود فرستاد و اهل بيت نبوت را ثناها گفت و بر اميرالمومنين على و حسنين صلوات فرستاد و جمله اهل بيت ايشان را به انواع ستايش‏ها بستود و بر عبيدالله و پدر او زياد لعنت كرد و همچنين بنى اميه را لعنت كرد بعد از آن از حال امام حسين شرح داد و او را مدح‏ها گفت و بعضى از مآثر و مناقب او بر زبان راند و مردم را به بيعت او خواند و بر متابعت او تحريص داد.
اين حال پيش عبيدالله باز گفتند، بفرمود تا او را بياوردند و بر بام قصر بردند و از آنجا سرنگون انداختند تا اعضاى او خورد و درهم شكست و به درجه شهادت رسيد و به رحمت الهى واصل گرديد رحمةالله عليه چون اين خبر به امام حسين رسيد فرمود: انالله و انا اليه راجعون و سخت بگريست و گفت: خداى رحمت كند قيس را كه آنچه بر او بود به جاى آورد، خدا او را جزاى نيكو دهد.
پس مردى از اصحاب امام حسين (عليه السلام) كه نام او هلال بن نافع بود گفت: يابن رسول الله جد تو محمد مصطفى نتوانست جمله خلائق را دوست خويش گرداند، بعضى از مردمان او را دوستدار و مخلص بودند و بعضى منافقان بودند و به زبان دوستى ظاهر مى‏كردند و برخى عداوت او در دل نگاه مى‏داشتند و حال پدر تو على بن ابيطالب همچنين بود، جماعتى او را يارى مى‏دادند و طريق موافقت و مرافقت مرعى مى‏داشتند و برخى در متابعت او مبالغت داشتند و هر كس كه تو را خلاف كند و نقض عهد روا دارد مكافات او باز خواهد ديد و خداى تعالى تو را از او بى نياز كند، تو بهر طرف كه از مشرف و مغرب مى‏روى ما در خدمت توايم و از تو جدا نخواهيم شد و به تقدير ربانى راضى خواهيم بود و دوست ما آن كس باشد كه تو را دوست دارد و دشمن ما آن كس است كه تو را دشمن دارد.
امام حسين (عليه السلام) او را دعاى خير گفت، پس فرزندان و برادران و اهل بيت خويش را بخواند و همه را پيش خويش بنشاند و در روى ايشان نگريست و بگريست، پس گفت:
بار خدايا، ما عترت پيغمبر توايم، ما را از خانه خود بيرون كردند، و از حرم جد ما، ما را جدا نمودند، و بنى اميه از ظلم و جفاء و قتل و اسر ما را هيچ كوتاهى نمى‏كنند، بار خدايا داد ما از ظالمان بستان، پس فرمود: كوچ بايد كرد و به جانب كربلاء روان شد و بر حسب اشارت او از آن منزل روز چهارشنبه رفتند و روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سنه احدى و ستين (61) بود كه به كربلاء فرود آمدند، امام حسين (عليه السلام) از اصحاب خويش پرسيد: اين است كربلاء؟
گفتند: آرى.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: بلى هم زمين كرب است و هم بلا كه جاى كشتن ما و محطّ رجال و مناخ شتران ما اين زمين خواهد بود و خون‏هاى ما بر اين خاك ريخته خواهد شد، پس بارها بر يك طرف از آب فرات نهادند و خيمه‏ها بر پا كردند و برادران و پسران عم او هر يك به جهت خود خيمه بزدند چنانچه خيام اصحاب و موالى آن حضرت اطراف خيمه امام حسين (عليه السلام) بود، چون در خيمه‏ها بياسودند امام حسين (عليه السلام) شمشير خويش اصلاح مى‏فرمود و مولى ابوذر غفارى در خدمت آن سرور اخيار بود، آن حضرت با خويش در تفكر بود و اين اشعار را مى‏خواند:

يا دهر اف لك من خليل من طالب و صاحب قتيل و كل حى سالك السبيل   كم لك بالاشراق و الاصيل ما اقرب الوعد من الرحيل و انما الامر الى الجليل

خواهران آن حضرت زينب و ام كلثوم آواز آن سرور را شنيده و گفتند: اى برادر اين سخن،(56) سخن كيست كه يقين دانسته است او را خواهند كشت؟
حضرت فرمودند: اى خواهر، لو ترك القطا لنام.
زينب گفت: اى كاشكى مرده بودمى تا اين روز را نديده بودمى، وفات جد خويش محمد مصطفى ديدم و وفات پدر خويش على مرتضى مشاهده كردم و وفات مادر پاكيزه خود فاطمه زهراء را ديدم و به فراق او مبتلا بودم و محنت وفات برادر خويش حسن مجتبى بكشيدم و حال برادرم حسين كه در جهان او را دارم مرا چنين سخنى مى‏گويد و خبر وفات خويش مى‏دهد، هلاك از من بر آمد واى بر اين جان درمانده به چنگال بلا و مشقت، اين نوع سخن‏ها مى‏گفت و مى‏گريست و ساير اهل بيت به مرافقت او مى‏گريستند.
ام كلثوم مى‏گفت: وا محمدا، وا عليا بعدك يا ابا عبدالله.
امام حسين (عليه السلام) ايشان را دل دارى مى‏داد و مى‏فرمود: صبر كن اى خواهر و به قضاء خداى تعالى راضى باش كه هيچ آفريده‏اى را در زمين و آسمان حيات ابد نداده و نخواهد داد، همه فانى شوند كل شى‏ء هالك الا وجهه خداى تعالى همه را به كمال قدرت بيافريد و به مشيت و اراده خود نيست خواهد كرد، اى خواهر جد و پدر و مادر و برادر از من بهتر و عزيزتر بودند همچنان طعم مرگ چشيدند و زير خاك شدند، جمله عالميان كه از وفات محمد مصطفى برانديشند مرگ بر دل ايشان خوش شود، پس فرمود: اى خواهران، ام كلثوم و اى زينب و اى فاطمه چون مرا بكشند زينهار زينهار تا جامه‏ پاره نكنيد و روى نخراشيد و سخنى كه نبايد گفت مگوئيد كه در آن رضاى خداى تعالى نباشد.
در اثناى اين حال حر آمد و در برابر خيمه‏هاى آن حضرت منزل ساخت و چيزى نوشت به عبيدالله بن زياد و از فرود آمدن حسين به حوالى كربلاء او را خبر داد.
عبيدالله نامه نوشت به امام حسين بر اين منوال:
خبر ده مرا كه چند عدد مو در سر و ريش من است، پس آن معدن علوم ربانى در جوابش فرمود:
والله سوال كردى از من راجع به مسئله‏اى كه خبر داده بود مرا خليل من رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) اينكه تو اين مسئله را از من سوال خواهى كرد و نيست در سر و ريش تو موئى مگر آنكه بر اصل و بيخ آن شيطانى نشسته است و بدرستى كه در خانه تو سگ بچه‏اى هست كه قاتل فرزندم حسين مى‏باشد و در آن زمان عمر بن سعد لعنهما الله آن قدر كوچك بود كه در بين دو دست پدرش حركت مى‏كرد و بعد از آن، آن سگ بچه بزرگ‏تر شد و سگى از سگهاى روزگار گرديد.
و در حديث ديگر است كه عمر بن سعد لعنه الله عليهما به خدمت جناب اميرالمومنين (عليه السلام) مشرف شد پس آن گنجينه علوم الهى به آن معدن شقاوت و جناثت فرمود:
چگونه خواهد بود حال تو اى عمر آن وقتى كه واقع شوى در مقامى كه متحير شوى در ميانه بهشت و دوزخ پس اختيار كنى از براى خود آتش را.
آن ملعون خسرالدنيا و الاخره عرض كرد كه معاذالله اينكه چنين عملى واقع شود.
آن صادق مصدق فرمود: بلاشك اين كار واقع خواهد شد.
و از ابن مسعود روايت شده است كه روزى با جمعى در خدمت جناب رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در مسجد نشسته بوديم كه ناگاه جمعى از قريش بر ما وارد شدند و از جمله ايشان عمر بن سعد لعنهما الله بود، پس به مجرد اينكه نظر آن حضرت به آن بد عاقبت افتاد رنگ مقدسش تغيير كرد و احوال شريفش دگرگون شد.
ابن مسعود مى‏گويد: من عرض كردم: چه شد شما را كه چنين متغير شديد؟
آن حضرت فرمود: ما اهل بيتى هستيم كه اختيار فرموده است خداوند براى ما آخرت را بر دنيا و انى ذكرت ما يلقى اهل بيتى من بعدى من قتل و ضرب و شتم و سب و تطريد و تشريد و ان اهل بيتى يطردون و يشردون و يقتلون و ان اول راس يحمل على رمح فى الاسلام راس ولدى الحسين، اخبرنى بذلك اخى جبرئيل عن الرب الجليل.
يعنى اى اصحاب من سبب متغير شدن احوال اين بود كه به خاطر آوردم آن مصائبى را كه وارد مى‏شود بر اهل بيت من بعد از من از كشته شدن و ضربت بر ايشان زدن و ناسزا به ايشان گفتن و لعن بر ايشان نمودن و ايشان را از حق خود منع كردن و از خانه و ماواى خود در بدر كردن و بدرستى كه اهل بيت من منع كرده خواهند شد و رانده و كشته خواهند گشت و اولين سرى كه در اسلام بر نيزه شود سر فرزندم حسين خواهد بود، خبر داد به اين مطلب مرا برادرم جبرئيل از پروردگار جليل.
و در حديث است آن وقت كه خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) اين كلمات جان سوز را مى‏فرمود سيد مظلومان حاضر بود و به گوش شريف بر سر نيزه شدن سر مقدس خود را از جد بزرگوار شنيد.
فقال: يا جداه من يقتلنى من امتك؟ يعنى اى جد عالى مقدار كيست كه مرا از امت تو مى‏كشد؟
آن حضرت فرمود: اى فرزند تو را بدترين خلق خدا مى‏كشد و با دست اشاره به عمر سعد ملعون فرمود از اينروز عادت اصحاب بر اين جارى شده بود كه هرگاه اين ملعون و مخذول داخل مسجد مى‏شد و چشمشان بر صورت نحس آن شقى مى‏افتد به يكديگر مى‏گفتند: هذا قاتل الحسين اين كشنده حسين است. و هر وقت آن شقى به خدمت جناب سيدالشهداء مشرف مى‏شد عرض مى‏كرد:
يا ابا عبدالله ان فى قومنا اناسا سفهاء يزعمون انى اقتلك يعنى اى ابا عبدالله در ميان قوم ما جماعت نادانى چند به هم مى‏رسند كه گمان مى‏كنند من شما را شهيد خواهم كرد.
در كار او بامضاء نرسانى بفرمايم تا گردن تو بزنند و سراى تو غارت كنند.
عمر گفت: چون كار بدين درجه رسيد و ضرورت پيش آمد چنان كنم كه امير مى‏فرمايد.
پسر زياد او را محمدت گفت و در عطاى او بيفزود و چهار هزار سوار ملازم او كرد و ولايت رى بر او مقرر داشت و آن بدبخت شقى به سبب دوستى ولايت رى و نفاد امر چنين كارى قبول كرد و با آن لشگر روى به جنگ امام حسين (عليه السلام) آورد و آسمان و زمين از او انگشت تعجب بدندان گرفتند و بر او مى‏خنديدند، بلكه لعنت مى‏كردند و به گوش او فرو مى‏خواندند اين شعر را.
گيرم كه روزگار تو را مير روى كند آخر نه مرگ نامه عمر تو طى كند گيرم فزون شوى ز سليمان بملك و مالها او وفا نكرد جهان با تو كى كند
و آن مست دنياى فانى به جهت ملك و مال نه از خدا شرم نمود و نه از خصومت رسول خدا احتراز كرد بلكه بى باكانه به چنين امرى شنيع اقدام نمود كه تا دنيا برقرار است مورد طعن و لعن ملائكه مقربين و انبياء مرسلين خواهد بود و آن مغرور بى خبر نمى‏دانست كه كجا مى‏رود و چه مى‏كند و عبيدالله بن زياد آن بدبخت به آن ملعون بى شرم گفت: زينهار تا نگذارى كه حسين بن على و اصحاب او گرد فرات گردند و يك شربت از آن آب بخورند.
عمر بن سعد گفت: چنين كنم.

خبر دادن پاره‏اى از روايات به اينكه قاتل حضرت امام حسين (عليه السلام) عمر بن سعد ملعون مى‏باشد

در كتاب كافى از حضرت باقر (عليه السلام) روايت شده كه فرمودند:
جدم (صلى الله عليه و آله و سلم) آن رسولى است كه خداوند او را برگزيده است براى تعليم كردن غيب خود را به او.
و در خرائج راوندى از حضرت ثامن الحجج (عليه السلام) روايت شده كه آن جناب فرمودند:
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در نزد پروردگار برگزيده شده است و ما اهل بيت اوئيم كه فرمود ما را از آنچه علم گذشته است و آنچه آينه مى‏باشد تا روز قيامت.
على بن ابراهيم در تفسير آيه شريفه: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احد الا من ارتضى من رسول‏(57) مى‏فرمايد:
على بن ابيطالب (عليه السلام) از رسول است‏
و در حديثى جناب اميرالمومنين (عليه السلام) خود فرمود: منم مرتضى و منم از رسول.
و موافق اين آيه شريفه و اين گونه از احاديث روايات بسيارى وارد شده كه مضمون جملگى آن است كه آنچه خداوند خواسته است از علم غيب خود به حضرت رسول و آل طاهرينش صلوات الله عليهم اجمعين تعليم فرموده است و لذا در زيارت جامعه مى‏فرمايد: و ارتضاكم لغيبه
يعنى خداوند برگزيده است شما اهل بيت را از براى غيب خود و از رواياتى كه بر اين معنا دلالت دارند خبرى است در كتاب مجالس صدوق از اصبغ بن نباته، وى مى‏گويد:
حضرت اميرالمومنين (عليه السلام) در بين خطبه‏اى فرمودند:
سلونى قبل ان تفقدونى فوالله لا تسئلونى عن شى‏ء مضى ولا عن شى‏ء يكون الا تبأتكم به.
يعنى سوال كنيد از من پيش از آنكه من از ميان شما بروم، پس به خداوند قسم كه سوال نخواهيد كرد از آنچه گذشته است و نه از آنچه آينده است مگر آنكه خبر مى‏دهم شما را به آنچيز.
پس سعد بن وقاص از جاى خود برخواست و عرض كرد كه يا اميرالمومنين.
اما بعد: اى حسين شنيده‏ام كه به نزديكى كربلاء منزل ساختى، امروز يزيد به من نامه نوشته است و فرموده كه پهلو بر جامه خواب ننهم و طعام لذيذ نخورم تا آن وقت كه تو را به خداى تعالى رسانم مگر كه به حكم او راضى شوى و بيعت كنى والسلام.
چون نامه به حسين بن على سلام الله عليهما رسيد و مطالعه كرد از دست بيانداخت و گفت: هرگز فلاح نيابند قومى كه سخط خداى تعالى را بر رضاى مخلوق اختيار كنند.
رسول عبيدالله جواب نامه خواست.
امام حسين فرمود: هيچ جواب نيست وقد حقت عليه كلمة العذاب.
عبيدالله بى جواب نامه بازگشت و آن چه شنيده بود عبيدالله را باز گفت.
عبيدالله در خشم شد اصحاب و اتباع خويش را بخواند و ايشان را گفت به همه حال حسين بن على را مى‏بايد كشت، كيست از شما كه قبول اين خدمت كند و او را بكشد و در مقابل هر شهر و ولايت كه بخواهد بدو بدهم؟
هيچ كس جواب نداد و هم در آن روز عبيدالله عمر سعد را مثالى نوشت و شهر رى و مضافات آن را بدو داد و او را فرمود كه بدانجا شود و دفع ديالمه ميكن.
عمر سعد مثال بستد و خواست كه بدان جانب روان شود.
ابن زياد او را گفت: اى عمر ديدى كه كسى به جنگ حسين بن على رغبت نكرد مصلحت آن است كه اين مهم را تو ساخته كنى و به جنگ حسين روى و بعد از آنكه دل ما را از جانب او فارغ نمودى روى به ايالت شهر رى نهى.
عمر بر خود لرزيد و گفت: اى امير اگر مرا از جنگ حسين بن على معاف دارى احسانى بزرگ باشد.
پسر زياد گفت: تو را از اين كار معاف داشتم به شرط آنكه مثال ولايت رى باز دهى و در خانه نشينى زيرا كه ولايت رى خاص كسى است كه كار حسين بن على را كفايت كند.
عمر گفت: امروز مرا مهلت ده تا در اين كار بينديشم.
گفت: چنين باشد.
عمر به خانه آمد و با دوستان و متصلان خويش در اين كار مشاورت كرد، هيچ كس مصلحت نمى‏ديد كه او كشتن حسين را قبول كند، همگان او را بترسانيدند.
حمزة بن المغيره كه برادر خواهر او بود روى بدو آورد و گفت: زينهار كه جنگ حسين و كشتن او را قبول نكنى كه خويش را در گناهى بزرگ اندازى والله اگر تو را در دنيا هيچ چيز نباشد بهتر از آن است كه بدان جهان روى و خون حسين بن على عليهما السلام را در گردن داشته باشى.
عمر خاموش بود، اما به هيچ نوع دل از ولايت رى بر نمى‏توانست گرفت، ديگر روز بامداد بنزديك ابن زياد آمد، عبيدالله از او پرسيد از او پرسيد كه اى عمر چه انديشه كردى؟
گفت: اى امير تو انعامى فرمودى پيش از آنكه مبحث حسين بن على در ميان آيد مردمان مرا تهنيت گفتند اگر امروز مثال از من باز ستانى خجل شوم لطف كن و مرا به قتال حسين بن على مفرماى و آن ولايت بر من مقرر دار، امروز در كوفه جماعتى هستند از اشراف چون اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث و كثير بن شهاب و غيره، بهر يك از ايشان كه اين خدمت فرمائى منتها پذيرند و خاطر امير را از اين دغدغه فارغ گردانند، از راه كرم و احسان مرا از كشتن حسين بن على ابيطالب معاف دار.
پسر زياد گفت: معارف كوفه را بر من مى‏شمارى، من خود ايشان را مى‏بينم اگر دل مرا از كار حسين فارغ كنى دوست عزيز باشى والا مثال وى باز ده و در خانه بنشين تا تو را به اكراه و تكليف بر هيچ گاه ندارم عمر خاموش شد و خشم پسر زياد زيادت گشت او را گفت اگر نروى و با حسين بن على جنگ نكنى و فرمان من حضرت در جواب مى‏فرمودند: والله انهم ليسوا سفهاء ولكنهم اناس علماء يعنى به خدا قسم كه ايشان نادان نبوده بلكه جماعتى عالم و دانا هستند.