مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۱۲ -


رسيدن خبر شهادت جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) به سمع امام (عليه السلام) در منزل ثعلبيه

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد از عبدالله بن سليمان اسدى و منذر بن مشمعل اسدى نقل كرده كه اين دو گفتند: وقتى ما از اعمال حج فارغ شديم به سرعت مراجعت نموديم و غرض ما از تعجيل و شتاب آن بود كه در راه به جناب امام (عليه السلام) ملحق شويم تا آنكه ناظر عاقبت امر آن حضرت باشيم، پس پيوسته طى طريق مينموديم تا به منزل زَرود كه نام موضعى است نزديك ثعلبيه به آن حضرت رسيديم و چون خواستيم نزديك حضرت برويم ناگاه ديديم كه از جانب كوفه سوارى پيدا شد و چون سپاه آن حضرت را ديد راه خود را گردانيد و از جاده بيك سوى شد و حضرت اندكى مكث فرمود تا او را ملاقات كند چون از او مايوس شد از آنجا گذشت ما با هم گفتيم كه خوب است برويم اين مرد را ببينيم و از او خبرى بپرسيم زيرا او حتما اخبار كوفه را مى‏داند، پس خود را به او رسانديم و بر او سلام كرديم و پرسيديم از چه قبيله‏اى مى‏باشى؟
گفت: از بنى اسد هستم.
گفتيم: ما نيز از همان قبيله‏ايم، پس اسم او را پرسيده و خود را به او شناسانديم و سپس از اخبار تازه كوفه پرسيديم؟
گفت: خبر تازه آنكه از كوفه بيرون نيامدم مگر آنكه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته ديدم و با ديدگان خود مشاهده كردم كه پاهاى ايشان را گرفته بودند و در بازارها مى‏گردانيدند، پس از آن مرد گذشته و به لشگر امام (عليه السلام) ملحق گشته و رفتيم تا شب فرا رسيد، به ثعلبيه رسيديم، حضرت در آنجا منزل كردند چون امام در آنجا نزول اجلال فرمودند ما بر آن جناب وارد شده و سلام كرديم امام (عليه السلام) جواب سلام را مرحمت كردند.
عرض كرديم: نزد ما خبرى است اگر خواسته باشيد آشكارا گوئيم و اگر نه در پنهانى عرض نمائيم.
پس ما آن خبر وحشت اثر را كه از آن مرد اسدى شنيده بوديم عرض كرديم.
آن جناب از استماع اين خبر اندوهناك گرديد و مكرر فرمود: انالله و انا اليه راجعون رحمة الله عليهما، خدا رحمت كند مسلم و هانى را.
پس ما عرض كرديم: يابن رسول الله اهل كوفه اگر بر شما نباشند از براى شما نخواهند بود و التماس مى‏كنيم كه شما ترك اين سفر نموده و برگرديد.
حضرت متوجه اولاد عقيل شد و فرمود: شما چه مصلحت مى‏بينيد در برگشتن، مسلم شهيد شده؟
عرضه داشتند: به خدا قسم كه بر نمى‏گرديم تا طلب خون خود نمائيم يا از آن شربت شهادت كه آن سعادتمند چشيده ما نيز بچشيم.
پس حضرت رو به ما كرده و فرمودند: بعد از اينها ديگر خير و خوبى در عيش دنيا نيست.
ما دانستيم كه آن حضرت عازم بر رفتن است، گفتيم خدا آنچه خير است شما را نصيب كند و آن حضرت در حق ما دعا كرد.
اصحاب عرضه داشتند: كار شما از مسلم بن عقيل نيك جدا است اگر كوفه برويد مردم به سوى جناب شما بيشتر سرعت خواهند كرد.
حضرت چون به خاتمه كار واقف و آگاه بودند سكوت كرده و چيزى نفرمودند.
به روايت مرحوم سيد بن طاووس در لهوف چون خبر شهادت مسلم به سمع مبارك امام (عليه السلام) رسيد سخت گريست و فرمود: خدا رحمت كند مسلم را، او به سوى روح و ريحان و جنت و رضوان رفت و به عمل آورد آنچه بر او بود و آنچه بر ما است باقى مانده است، پس اشعارى در بيان بى وفائى دنيا و زهد در آن و ترغيب در امر آخرت و فضيلت شهادت اداء فرمودند.
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مى‏نويسد:
از بعضى تواريخ نقل شده كه مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) را دخترى بود سيزده ساله كه با دختران امام حسين (عليه السلام) مى‏زيست و شبانه روز با ايشان مصاحبت داشت چون امام حسين (عليه السلام) خبر شهادت مسلم را شنيد به سراپرده خويش در آمد و دختر مسلم را پيش خواست و نوازش بسيار نمود بطوريكه از حد معمول و عادت بيرون بود، دختر مسلم از آنحال صورتى در خيالش مصور گشت عرض نمود:
يابن رسول الله با من ملاطفت بى پدران و عطوفت يتيمان مرعى مى‏دارى، مگر پدرم مسلم را شهيد كرده‏اند؟!!!
حضرت ديگر تاب نياورده و نيروى شكيبائى از دست داد با صداى بلند گريست بعد فرمود:
دخترم اندوهگين مباش، اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو و دخترانم خواهران تو و پسرانم برادران تو باشند.
دختر مسلم فرياد بر آورد و زار، زار بگريست و پسرهاى مسلم سرها از عمامه عريان ساختند و به هاى هاى بانگ گريه در انداختند و اهل بيت در اين مصيبت با ايشان موافقت كردند و امام حسين (عليه السلام) از شهادت مسلم سخت كوفته خاطر گرديد.

زبانحال دختر جناب مسلم بن عقيل در شهادت پدر و آرام كردن امام (عليه السلام) او را

اى مونس و ياور يتيمان بودى تو هميشه يار و غمخوار دل سوزى و هم زبانى تو افروخته آتشى به جانم مسلم پدرم مگر شهيد است يا آنكه ز بى كسى اليمم فرمود كه اى يگانه فرزند مسلم پدرت اگر شهيد است اى طفل سكينه خواهر تو است از خوارى اگر سرشگ ريزى چون باب تو از جهان گذشته گر جان بدهم براى مسلم   وى لطف تو بر سر يتيمان اطفال يتيم را پدر وار دلجوئى و مهربانى تو وين لطف نموده بدگمانم از يار و ديار نا اميد است بابم مرده است و من يتيمم در ورطه مباش پاى در بند باب تو حسين نا اميد است اكبر پسرم برادر تو است بالله كه نزد من عزيزى در يارى من ز حال گذشته شرمنده‏ام از وفاى مسلم

اختلاف آراء در تعيين محلى كه خبر شهادت مسلم بن عقيل به حضرت داده شد

مرحوم حائرى در معالى السبطين مى‏نويسد:
اختلاف است در اينكه خبر شهادت جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) در كدام منزل به سمع مبارك امام (عليه السلام) رسيد:
مرحوم محدث قمى در نفس المهموم مى‏نويسد:
هنگامى كه امام (عليه السلام) از منزل زرود كوچ فرمود مردى از قبيله بنى اسد با آن جناب ملاقات كرد امام (عليه السلام) خبر از كوفه گرفتند، او گفت:
از كوفه بيرون نيامدم مگر آنكه ديدم جناب مسلم و هانى بن عروه را كشتند و بچه‏ها پاهاى ايشان را گرفته و در كوچه‏ها مى‏كشيدند.
امام (عليه السلام) فرمودند: انالله و انا اليه راجعون.
مرحوم سيد در لهوف مى‏نويسد: سپس امام (عليه السلام) سير و حركت نمودند تا به منزل زباله رسيدند پس در آنجا خبر شهادت مسلم بن عقيل را به سمع مبارك امام (عليه السلام) رساندند و وقتى اين خبر وحشت اثر به گوش بعضى رسيد آنانكه اهل دنيا بوده و به طمع آن در ركاب همايون آمده بودند متفرق شده و حضرت را رها كردند لذا با آن جناب اهل بيت و صحابه اخيارش باقى ماندند.
در كتاب حبيب السير آمده: امام (عليه السلام) وقتى به منزل زباله وارد شدند قاصدى از كوفه نامه عمر بن سعد بن ابى وقاص را كه محضر مبارك امام (عليه السلام) نوشته بود تسليم آن حضرت كرد، در آن نامه‏ عمر بن سعد از شهادت جناب مسلم و هانى بن عروه خبر داده بود چنانچه واقعه قيس بن مسهر نيز در آن نوشته شده بود.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد: امام (عليه السلام) از منزل ثعلبيه خارج شده و طى طريق نمودند تا به زباله رسيدند در آنجا خبر شهادت عبدالله بن يقطر را به سمع مباركش رساندند، حضرت گريستند و سپس فرمودند:
اللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما و اجمع بيننا و بينهم فى مستقر رحمتك انك على كل شى‏ء قدير پس نامه‏اى را براى مردم بيرون آورده و آنرا قرائت فرمود، در آن نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد: خبر فظيع و دردناك شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن يقطر به ما رسيد، هر كدام از شما دوست دارد ما را رها كرده و برگردد البته برگردد و هيچ حرج و قدحى بر او نيست.
پس از ايراد اين سخنان مردم از اطراف شمع هدايت پراكنده شده و به راست و چپ متفرق شده و بدين ترتيب گرد آن جناب صرفا اصحاب باوفايش كه از مدينه همراه آن جناب آمده بودند و تعداد معدودى كه بعدا ملحق به ايشان شده بودند باقى ماندند.
ابن عبدربه در كتاب العقد مى‏نويسد:
خبر شهادت حضرت مسلم بن عقيل را در منزل شراف به امام (عليه السلام) دادند.

وقايعى كه در منزل ثعلبيه اتفاق افتاده

عمده وقايع در اين منزل سه حادثه مى‏باشد به اين شرح:
1 - رسيدن خبر وحشت اثر شهادت جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) و هانى بن عروه رضوان الله تعالى عليه به سمع مبارك امام (عليه السلام) و شرح اين واقعه را مرحوم واعظ قزوينى در حدائق الانس اينطور مى‏نويسد:
مفيد عليه الرحمه در ارشاد مى‏فرمايد:
دو تن از مردمان بى كبر و حسد از قبيله بنى اسد كه يكى را نام عبدالله بن سليمان بود و ديگرى منذر بن مشمعل هر دو به اتفاق بطريق وفاق از حى خود عازم بيت الله الحرام شدند تا حج اسلام به عمل آورند بعد از ايام معدودات روبراه نهادند از مكه بيرون آمدند گفتند: لما قضينا حجنا چون ما از مناسك حج فارق شديم لم يكن لنا همة الااللحاق بالحسين (عليه السلام) يعنى ما هيچ مقصودى نداشتيم مگر آنكه خود را به حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) برسانيم ببينيم كار آن بزرگوار به كجا مى‏انجامد، شتر رانديم و منازل پيموديم تا آنكه در منزل زرود به موكب مسعود حسينى (عليه السلام) برخورديم با آن قافله محنت و ابتلاء هم سفر شديم، مى‏آمديم به سمت كوفه اذا نحن برجل من اهل الكوفة قد عدل عن الطريق حين رأى الحسين كانه يريده چون خامس آل عبا از دور آن مرد كوفى را ديد عنان كشيد، توقف فرمود مثل اينكه مى‏خواست او را ببيند و صحبت كند وليكن آن نامرد رو از حضرت برگرداند و از جاده منحرف شده مثل باد مى‏رفت اى عزيز خيلى سعادت مى‏خواهد كه امام زمان خود را بشناسد و رو از فرمانش بر نگرداند.
اين كار دولت است ببين تا كرا رسد.
در خبر است مردى از محبان شرب خبر كرده بود در ميان كوچه امام رهبر حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) را ديد، پريشان شد، صورت از حضرت برگردانيد و رو به ديوار كرد، حضرت رسيد دست به شانه آن مرد زد و فرمود:
در هر حالتى هستى روى خود از ما بر مگردان.
حاصل راويان اسديان گفتند: چون حضرت از آن مرد كوفى مايوس گرديد روانه شد ما از عقب سر تاختيم خود را به او رسانديم، سلام كرديم، جواب داد.
پرسيديم: برادر از چه طائفه هستى؟
گفت: اسدى‏
پرسيديم: بسيار خوب نحن اسديان ما نيز با تو هم قبيله‏ايم، نام تو چيست؟
گفت: بكر بن فلان‏
ما نى خود را معرفى نموديم و نسب خويش را آشكار كرديم، وى ما را شناخت.
پرسيديم: اخبرنا عن ورائك، از كوفه چه خبر دارى؟ در چه حالتند؟
گفت: شهر پر آشوب است، اينقدر بدانيد كه از كوفه بيرون نيامدم مگر آنكه ديدم مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشتند و رأيتهما يجران بارجلهما فى السوق به چشم خود ديدم پاهاى هر دو را بسته بودند و در ميان بازارها مى‏كشيدند، اين بگفت و جدا شد، ما نيز برگشتيم به حضرت پيوستيم، همراه قافله سالار آمديم تا به منزل رسيديم و آن منزل را ثعلبيه نام بود اردوى همايونى نزول اجلال نمود، حضرت‏ در سرادق جلال قرار گرفت ياران و ياوران، شهزادگان آزادگان در حضور مهر ظهورش حلقه زدند، بعضى ايستاده و بعضى نشسته، ما نيز وارد سرا پرده امام با احترام شديم، سلام كرديم و نشستيم، عرض كرديم.
فداى تو شويم، عندنا خبر ان شئت حدثناك علانية او ان شئت سرا

شعر

شها در جهان كامرانيت باد ذكا و خرد رهنمون تو باد   ز احباب خود شادمانيت باد ظفر يار و دشمن زبون تو باد

تازه خبرى نزد ما هست اگر مى‏فرمائى آشكارا در حضور ياران عرضه بداريم والا در خلوت به عرض حضرت برسانيم.

فرد

مرا رازى است اندر دل اگر گويم زبان سوزد   اگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد

حضرت نگاهى به ما و نظرى به اصحاب نمود و فرمود: ميان من و اين جماعت چيزى پوشيده و پنهان نيست خلوت ز اغيار بايد ز يار، مى‏دانم مى‏خواهى چه بگوئى ولى آشكارا بگو.
عرض كردند مولى أرأيت الراكب الذى استقبلك عشى امس آن سوار نبود كه ديروز عصر از جلوى ما در آمد، از سمت كوفه مى‏آمد چون شما را ديد از جاده منحرف گرديد و شما مى‏خواستيد او را ملاقات كنيد نشد فرمود: چرا.
عرض كردند: يابن رسول الله، ما مقصود شما را دانستيم كه مى‏خواهيد از اهل كوفه خبرگيرى كنيد، ما عوض شما تاختيم، آن مرد را شناختيم اسدى بود، مردى صادق القول، سديدالعقل بود هرگز حرف بى مأخذ نزده به ما گفت: عزيز پيغمبر كجا تشريف مى‏برد؟ مگر از جان خود سير شده كه به پاى خود به سوى تير و شمشير مى‏رود به خدا قسم از كوفه بيرون نيامدم الا آنكه ديدم مسلم و هانى را كشتند و پاهاى ايشان را به ريسمان بستند و در بازارها گردانيدند.
حضرت فرمود: انالله و انا اليه راجعون، رحمة الله عليهما، اشگ ريخت و مكرر اين كلمات را بر زبان جارى نمود، حضار مجلس به گريه در آمدند.

غلغله در گنبد مينا فتاد   ولوله در عالم بالا فتاد

ما عرض كرديم فدايت شويم حال كه چنين است بهتر آن كه از همين جا برگرديد و اهل بيت را برگردانيد كه از قرار مذكور شما در كوفه يار و هوادار نداريد بلكه همه دشمن جان تو و جوانان تواند.

فرد

بر جان تو صد هزار جان مى‏لرزد   و ز بيم تكسّرت جهان مى‏لرزد

2 - واقعه ديگر در اين منزل آن است كه ثقةالاسلام كلينى عليه الرحمه نقل نموده كه در منزل ثعلبيه شخصى به حضرت برخورد و پس از درود و ثناء حضرت را از رفتن به كوفه بازداشت.
حضرت فرمودند: اگر در مدينه نزد من مى‏آمدى جاى دخول و خروج جبرئيل در منزل خود را به تو نشان مى‏دادم و نيز به تو مى‏نمودم كه جبرئيل امين چگونه بجدم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) وحى را مى‏رسانيد حال آن چشمه‏هاى علم و معرفت كه در خانه ما است مردم آن علوم را مى‏دانند اما ما نمى‏دانيم!!! اين هرگز نمى‏شود.
رباعى
بحر دُرر نامتناهى مائيم گنجينه اسرار الهى مائيم   بگرفته ز ماه تا بماهى مائيم بنشسته به تخت پادشاهى مائيم

ما به قضا و قدر الهى عالم هستيم و شما نيستيد آنچه خدا درباره من تقدير نموده مى‏دانم در پى آن مى‏روم.
3 - ديگر از وقايع اين منزل ملحق شدن وهب بن عبدالله كلبى است به اردوى كيوان شكوه وهب جوانى بود سرو قامت، زيبا روى، دلير و شجاع، مسيحى مذهب.

به قامت چو سرو چو شمشاد بود عروس دو هفته بتى گل عذار   خجسته جوان تازه داماد بود پس پرده بودش چو خرم بهار

منزلش در همان صحراء بود، خيمه هائى چند بر پا كرده و در هنگامى كه اردوى نصرت اثر امام (عليه السلام) به آنجا رسيد وى به صحرا رفته بود، از بركت مقدم امام (عليه السلام) در نزديكى خيام وى چشمه آبى آشكار شد در كمال لطافت و نظافت، وهب چون از صحرا برگشت آن چشمه را ديد بى نهايت خرم شد از مادرش قمر پرسيد اين چشمه با اين لطافت و نزاهت كجا بود؟
مادرش گفت: يكساعت قبل شهريار عاليمقدارى از كنار اين خيام عبور كرد احوال پرسى نمود و از صاحب خيمه سراغ گرفت، من نام و نسب تو را گفتم.
فرمود: چون باز گردد بگو نزد ما بيايد و نيزه‏اى در دست داشت، آنرا در زمين فرو برد فورا از بن نيزه آن حضرت اين چشمه آشكار شد چنانچه مى‏بينى.
وهب را شور طلب و وجد و طرب بر سر افتاد، گفت: مادر چون خدا ما را خواسته، نوكرى همچو شاهى سلطنت دو جهان مى‏باشد، برخيزيد خود را به موكبش برسانيم و در ملازمتش كمر خدمت ببنديم، پس خيمه‏ها را كنده بار و بنه خود را جمع كرده و به سرعت هر چه تمامتر طى طريق نموده تا خود را به اردوى كيوان شكوه رسانده و محضر مبارك سلطان الكونين مشرف شد خود را روى دست و پاى حضرت انداخت و از روى صدق و اخلاق مسلمان شد و در ركاب ظفر آفرين آن جناب ملازم بود تا به كربلاء رسيدند و در آن سرزمين در نصرت عزيز فاطمه سلام الله عليها شربت شهادت را نوشيد.

رسيدن موكب همايونى به منزل زباله و آنچه در آن مكان واقع شد

مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايد:
امام (عليه السلام) وقتى عازم خروج از ثعلبيه شدند به جوانان و غلامان فرمودند از اين مكان آب زيادى برداريد اهل اردو هم سيراب آب خوردند و هم ظرف‏ها و مشگ‏ها را از آب پر كرده و سپس از آن مكان كوچ نموده همه جا مى‏آمدند تا به منزل زباله رسيدند و هنوز نياسوده بودند كه خبر شهادت عبدالله يقطر را به سمع مبارك امام (عليه السلام) رساندند و محضر آن سرور عرضه داشتند كه وى پس از گرفتار شدن بدست دژخيمان ابن زياد مخذول وى را به نزد آن ناپاك برده و او ابتداء فرمان داد وى را مثله كرده و سپس گردن بزنند اين خبر وحشت اثر سبب شد در اين منزل نيز مجلس عزا و سوگ به پا شود و تمام جوانان و اصحاب براى آن مظلوم گريستند.
و نيز در همى منزل به گفته صاحب روضة الصفا كاغذ و نامه‏اى از جانب عمر بن سعد بنا به درخواست جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) از او به حضرت رسيد و در آن نامه تمام جزئيات واقعه هولناك شهادت حضرت مسلم و هانى بن عروه و عبدالله يقطر درج شده بود.
پس از آنكه امام (عليه السلام) نامه را خواندند در محضر اصحاب خطبه‏اى بدين مضمون خواندند:
به گفته ابو مخنف ابتداء حضرت حمد و ثناى الهى را بجا آورده و بعد به نعت حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) پرداخته و سپس فرمودند:
ايهاالناس انا جمعتكم على ان العراق لى و قد جائنى بخبر فظيع من امر مسلم بن عقيل و هانى بن عروة و قد خذلنا و شيعتنا.
اى مردم من شما را جمع كردم و شما همراه من شديد به اميد آنكه عراق با من است و اكنون خبر وحشت اثرى از حال مسلم و هانى به من رسيد، آگاه باشيد ما و شيعيان ما در كوفه مخذولند.
سپس فرمود:
من كان يصبر على حر الاسنة و حد السيوف و الا فلينصرف فليس من امرى شيئا پس هر كدام از شما طاقت چشيدن حرارت تير و تيزى شمشير را داريد بيائيد و هر كدام كه چنين طاقتى نداريد برگرديد كه كار من به جائى نمى‏رسد.
بعد از سخنان حضرت آنانكه به اميد رسيدن به حطام دنيوى و احراز پست و مقام و آباد كردن امر دنيا به دور آن جناب جمع شده بودند از رسيدن به آمال و آرزوهاى خود مايوس شده لذا جعلوا يتفرقون يمينا و شمالا فى الاودية از ميان خيمه‏ها بيرون آمده بار و بنه خود را برداشته به سمت راست و چپ بيابان زده و متفرق شدند و باقى نماند براى آن حضرت مگر اهل بيت آن سرور و آنانكه صرفا براى يارى امام واجب الطاعه همراه آن جناب آمده بودند، بارى پس از رفتن اغيار و باقى ماندن اخيار چون اصحاب و ياران غربت و تنهائى آن امام مظلوم را مشاهده كردند شهادت جناب مسلم بن عقيل را بهانه كرده‏ شروع كردند به زار زار گريستن و چنان گريه جانسوزى در اردوى كيوان شكوه آغاز شد كه هر دوست و دشمن را تحت تاثير قرار مى‏داد.
راوى مى‏گويد:
زمين سراپرده از صداى ناله بلرزه در آمد، اشگ از هر طرف مثل سيل جارى گشت.

رسيدن موكب همايونى به قصر بنى مقاتل و ملاقات حضرت با عبيدالله بن حر جعفى

ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
چون حضرت از منزل زباله رحلت فرمود به قصر بنى المقاتل رسيدند سراپرده‏اى ديدند زده و نيزه‏اى به زمين فرو برده و شمشيرى از آن آويخته و اسبى بر آخور بسته امام حسين (عليه السلام) پرسيد كه صاحب اينها كيست؟
گفتند: عبيدالله بن الحر الجعفى كه از اعيان كوفه است و از مبارزان زمان و دليران دوران، به قوت و شوكت سرافراز است و از اكفاء و اقران خود ممتاز.

در آهنگ چون شير غران بود   گه جنگ شمشير بران بود

امام حسين (عليه السلام) حجاج بن مسروق جعفى را كه از قبيله وى بود به طلب او فرستاد، حجاج سلام و پيام آن حضرت را بدو رسانيد.
عبيدالله گفت: اى حجاج امام حسين مرا از براى چه طلبد؟
گفت: تا با او همراه باشى اگر در دفع اعداء سعى كنى ثواب عظيم يابى و اگر ترا بكشند درجه شهادت علاوه بر آن گردد.
عبيدالله گفت: من از ميان اهل كوفه به جهت آن بيرون آمده‏ام كه مبادا امام حسين بدان ديار رسد و كشته شود و من در ميان كشندگان وى باشم و بدان اى حجاج كه مردم كوفه بنابر محبت دنيا از خاندان نبوت برگشته‏اند و به پسر زياد پيوسته و مال فانى را بر نعيم باقى گزيده و من نه طاقت حرب ايشان دارم و نه به موافقت ايشان سر همت فرو مى‏آورم.
حجاج بازگشته صورت حال را به عرض امام (عليه السلام) رسانيد، امام حسين (عليه السلام) خود برخاست و به نزد عبيدالله بن الحر قدم رنجه فرمود، ابن الحر شرائط تعظيم و لوازم تبجيل به جاى آورده آن حضرت را به جاى نيكو نشانيد و خود در خدمت ايشان ايستاد.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: معارف شهر تو به من نامه‏ها نوشته، رسولان فرستاده‏اند كه ما همه اعوان و انصار و يار و هوادار توئيم اميد ما اين است كه متوجه اين جانب شوى تا ما به شرائط جان سپارى قيام نمائيم، اكنون مى‏شنوم كه روى از راه هدايت برتافته به باديه ضلالت و غوايت شتافته‏اند و تو مى‏دانى اى عبيدالله كه هر چه كنى از خير و شر بدان مثاب و معاقب خواهى بود و من تو را امروز به معاونت و مناصرت خود مى‏خوانم اگر اجابت كنى فرداى قيامت شكر تو در پيش جدم مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) بگويم.
عبيدالله جواب داد كه مرا به يقين معلوم است كه هر كه متابعت تو نمايد در آخرت بهره او از مثوبات كامل و نصيب او حظ وافر و شامل خواهد بود، اما چون كوفيان با تو در مقام معاداتند و در آن ديار ناصر و معينى ندارى و با تو معدودى چند بيش نيست غالب ظن من آن است كه تو مغلوب خواهى شد و لشگر يزيد بسيار است و من يك تنم پيدا است كه از يارى من چه آيد، مرا معاف دار و اين ماديان من كه ملحقه نام او است قبول فرماى به خداى سوگند كه اين اسبى است كه از عقب هر جانور كه تاخته‏ام بدو رسيده است و هر كه از پى من تاخته گرد مرا در نيافته و اين شمشير هم سيفى صارم است و از مبارزان عرب كم كسى را چنين سلاحى باشد توقع مى‏دارم كه به قبول اين تحفه محقر منت بر جان من نهى.
پاى ملخ ز مور سليمان قبول كرد.
امام برخاست و گفت: من به طمع اسب و شمشير پيش تو نيامده بودم بلكه از تو توقع معاونت و مظاهرت مى‏داشتم تو قبول نكردى مرا بمال كسى كه جان خود را از من دريغ دارد التفاتى نيست.
راوى گويد: بعد از واقعه آن جناب عبيدالله جعفى بر تقصير خويش تاسف خورد و در آن باب ابيات دردآميز گفت چنانچه در تاريخ ابو المؤيد موفق بن احمد الملكى مسطور است و چون در مبدأ تأليف اين اوراق مقرر شده كه متصدى ايراد ابيات عربى نگردد مگر آنچه ذكر آن ضرورت بود چه استماع آن در اثناى اخبار فارسى زبان را سبب توزّع ضمير مى‏باشد لاجرم بر ايراد ابيات جعفى اشتغال نرفت و مضمون آن اينست.

زهى حسرت كه چون شاه شهيدان چرا همراه آن حضرت نرفتم اگر در كربلاء مى‏گشتم آن روز بسى بودى به فرداى قيامت كنون او رفت و من از روى تقصير به صد زارى دمادم مى‏كشم آه   مرا گفتا قدم در نه به يارى نورزيدم طريق حق‏گذارى شهيد راه او در دوستدارى مرا از لطف حق اميدوارى بماندم در مقام شرمسارى ولى سودى ندارد آه و زارى

مولف گويد:
بسيارى از مورخين از جمله مرحوم مفيد در ارشاد نوشته‏اند كه حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) بعد از كوچ كردن از منزل زباله وارد وادى عقبه شدند به روايت ايشان چون امام (عليه السلام) و اصحاب با وفايش شب را در زباله به سحر رساندند سحرگاه حضرت امر فرمودند كه اهل اردو آب بردارند و روانه شوند، حضرات آب بسيارى برداشته و از آن مكان خارج گشتند همه جا مى‏آمدند تا به وادى عقبه رسيدند در آنجا نزول اجلال نمودند پير مردى از قبيله بنى عكرمه بنام عمرو بن لوذان محضر مبارك امام (عليه السلام) رسيد از آن حضرت پرسيد: به كجا قصد داريد برويد؟
امام (عليه السلام) فرمودند: به كوفه‏
عمرو عرض كرد: يابن رسول الله تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه از اينجا برگرد و به اين شهر وارد مشو زيرا نميروى مگر رو به نوك نيزه‏ها و تيزى شمشيرها و از اين گونه كلمات زياد ايراد نمود.
امام (عليه السلام) فرمودند: اى مرد آنچه تو مى‏گوئى و از آن خبر مى‏دهى بر من مخفى و پوشيده نيست ولى اطاعت امر الهى واجب بوده و تقديرات ربانى واقع شدنى است پس فرمودند:
بخدا قسم اين جماعت سفاك و ستمكار دست از من برنخواهند داشت تا آنكه دل پر خونم را از اندرون بدر آورند و پس از آنكه مرا شهيد كردند حق تعالى بر ايشان كسى را مسلط كند كه آنها را ذليل‏ترين امت‏ها گرداند.

روايت ابن قولويه قمى در كامل الزيارات

مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در كتاب قمقام زخّار مى‏نويسد:
بان قولويه قمى عليه الرحمه در كتاب كامل الزياره باسنادش از ابن عبدربه از مولانا ابى عبدالله امام صادق (عليه السلام) نقل مى‏كند كه آن حضرت فرمودند:
لما صعد الحسين (عليه السلام) على عقبة البطن قال لاصحابه:
انى لا ارانى الا مقتولا.
قالوا: و ما ذاك يا ابا عبدالله؟
قال (عليه السلام): رويا رأيتها فى المنام.
قالوا: و ما هى؟
قال: رأيت كلابا تنهشنى اشدها على كلب ابقع

هنگامى كه امام حسين (عليه السلام) بالاى وادى عقبه بر آمدند به اصحابشان فرمودند:
نمى‏بينم خود را مگر آنكه بدست دشمن كشته مى‏شوم.
اصحاب عرضه داشتند: چه طور؟
حضرت فرمودند: در خواب چنين ديدم.
عرض كردند: خواب چه بود؟
حضرت فرمودند: در خواب ديدم سگ‏هائى چند من را مى‏گزند كه موذى‏ترين آنها سگى بود پيس و مبروص.
سپس صاحب قمقام بعد از نقل اين روايت مى‏گويد:
بعد از منزل عقبه شرف دودمان عبد مناف (مقصود حضرت امام حسين است) منزل شراف را به قدوم سعادت لزوم مشرف فرمود و ابن عبد ربه در كتاب العقد مى‏گويد:
خبر شهادت مسلم بن عقيل در منزل شراف معروض افتاد، آنگاه امر كرد تا بسى آب بر گرفتند و جانب مقصد توجه فرمود.

ملاقات كردن امام (عليه السلام) با حربن يزيد رياحى و رد و بدل شدن مكالمات بين طرفين

مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مى‏گويد:
چون حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) از بطن عقبه كوچ نمود به منزل شراف نزول فرمود و چون هنگام سحر شد امر كرد جوانان را كه آب بسيار برداشتند و از آنجا روانه گشتند و تا نصف روز راه رفتند در آن حال مردى از اصحاب آن حضرت گفت: الله اكبر
حضرت نيز تكبير گفت و پرسيد: مگر چه ديدى كه تكبير گفتى؟
گفت: درختان خرمائى از دور ديدم.
جمعى از اصحاب گفتند:(50) به خدا قسم كه ما هرگز در اين مكان درخت خرما نديده‏ايم.
حضرت فرمود: پس خوب نگاه كنيد تا چه مى‏بينيد.
گفتند: بخدا سوگند گردن‏هاى اسبان مى‏بينيم.
آن جناب فرمود: والله من نيز چنين مى‏بينم و چون معلوم فرمود كه علامت لشگر است كه پيدا شدند به سمت چپ خود به جانب كوهى كه در آن حوالى بود و آن را ذو حسم مى‏گفتند ميل فرمود كه اگر حاجت به قتال افتد آن كوه را ملجاء خود نموده و پشت به آن مقاتله نمايند، پس به آن موضع رفته و خيمه برپا كرده و نزول نمودند و زمانى نگذشت كه حر بن يزيد تميمى با هزار سوار نزديك ايشان رسيدند در شدت گرما در برابر لشگر آن فرزند خيرالبشر صف كشيدند، آن جناب نيز با ياران خود شمشيرهاى خود را حمايل كرده و در مقابل ايشان صف بستند و چون آن منبع كرم و سخاوت در آن خيل ضلالت آثار تشنگى ملاحظه فرمود به اصحاب و جوانان خود امر كرد كه ايشان و اسبهاى ايشان را آب دهيد، پس آنها ايشان را آب داده و ظروف و طشتها را پر از آب مى‏نمودند و بنزديك چهارپايان ايشان مى‏بردند و صبر مى‏كردند تا سه چهار و پنج دفعه كه آن چهار پايان بحسب عادت سر از آب برداشته و مى‏نهادند و چون به نهايت سيراب مى‏شدند ديگرى را سيراب مى‏كردند تا تمام آنها سيراب شدند.

فرد

در آن وادى كه بودى آب ناياب   سوار و اسب او گرديد سيراب

على بن طعان محاربى گفته كه من آخر كسى بودم از لشگر حر كه آنجا رسيدم و تشنگى بر من و اسبم بسيار غلبه كرده بود چون حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) حال عطش من و اسب مرا ملاحظه نمود به من فرمود:
اَنِخِ الراوية(51) من مراد آن جناب را نفهميدم پس گفت: يابن الاخ انخ الجمل يعنى بخوابان آن شترى را كه آب بار او است، پس من شتر را خوابانيدم.
به من فرمود: آب بياشام چون خواستم آب بياشامم آب از دهان مشگ مى‏ريخت، فرمود: لب مشگ را برگردان.
من نتوانستم چه كنم، خود آن جناب بنفس نفيس خود برخاست و لب مشگ را برگردانيد و مرا سيراب فرمود، پس پيوسته حر با آنجناب در مقام موافقت و عدم مخالفت بود تا وقت نماز ظهر داخل شد حضرت حجاج بن مسروق را فرمود كه اذان گفت‏(52) چون وقت اقامت شد جناب سيدالشهداء (عليه السلام) با ازار و نعلين و رداء بيرون آمد در ميان دو لشگر ايستاد و حمد و ثناى حقتعالى بجاى آورد، سپس فرمود: ايهاالناس من نيامدم به سوى شما مگر بعد از آنكه نامه‏هاى متواتر و متوالى و پيك‏هاى شما پياپى به من رسيده و نوشته بوديد كه البته بيا بسوى ما كه امام و پيشوائى نداريم شايد كه خدا ما را به واسطه تو بر حق و هدايت مجتمع گرداند، لاجرم بار بربستم و به سوى شما شتافتم، اكنون اگر بر سر عهد و گفتار خود هستيد پيمان خود را تازه كنيد و خاطر مرا مطمئن گردانيد و اگر از گفتار خود برگشته‏ايد و پيمان‏ها را شكسته‏ايد و آمدن مرا كارِهيد من به جاى خود بر مى‏گردم.
آن بى وفايان سكوت نموده و جوابى نگفتند.
پس حضرت به موذن فرمود كه اقامت نماز گفت، حر را فرمود كه مى‏خواهى تو هم با لشگر خود نماز كن.
حر گفت: من در عقب شما نماز مى‏كنم.
پس حضرت پيش ايستاد و هر دو لشگر با آن حضرت نماز كردند، بعد از نماز هر لشگرى به جاى خود برگشتند و هوا به مثابه‏اى گرم بود كه لشگريان عنان اسب خود را گرفته و در سايه آن نشسته بودند، پس چون وقت عصر شد حضرت فرمود: مهياى كوچ شوند و منادى نداى نماز عصر كند، پس حضرت پيش ايستاد و همچنان نماز عصر را اداء كرد و بعد از سلام روى مبارك به جانب آن لشگر كرد و خطبه اداء نمود و فرمود:
ايهاالناس اگر از خدا بپرهيزيد و حق اهل حق را بشناسيد خدا از شما بيشتر خوشنود شود و ما اهل بيت پيغمبر و رسالتيم و سزاوارتريم از اين گروه كه به ناحق دعوى رياست مى‏كنند و در ميان شما به جور و عدوان سلوك مى‏نمايند و اگر در ضلالت و جهالت راسخيد و رأى شما را آنچه در نامه‏ها به من نوشته‏ايد برگشته است باكى نيست بر مى‏گردم.
حر در جواب گفت: به خدا سوگند كه من از اين نامه‏ها و رسولان كه مى‏فرمائى به هيچ وجه خبر ندارم.
حضرت عقبة بن سمعان را فرمود: بياور آن خورجين را كه نامه‏ها در آن است، پس خورجين مملو از نامه كوفيان آورد و آنها را بيرون ريخت.
حر گفت: من نيستم از آنهائى كه براى شما نامه نوشته‏اند و ما مامور شده‏ايم كه چون تو را ملاقات كنيم از تو جدا نشويم تا در كوفه تو را به نزد ابن زياد ببريم.
حضرت در خشم شد و فرمود: مرگ براى تو نزديك‏تر است از اين انديشه، پس اصحاب خود را حكم فرمود كه سوار شويد، پس زن‏ها را سوار نموده و امر كرد اصحاب خود را كه حركت كنيد و برگرديد، چون خواستند كه برگردند، حر با لشگر خود سر راه را گرفته و طريق مراجعت را حاجز و مانع شدند.
حضرت با حر خطاب كرد كه: ثكلتك امك ما تريد مادرت به عزايت بنشيند از ما چه مى‏خواهى.
حر گفت: اگر ديگرى غير از تو مادر مرا نام مى‏برد البته متعرض مادر او مى‏شدم اما در حق مادر تو به غير از تعظيم و تكريم سخنى بر زبان نمى‏توانم آورد.
حضرت فرمود: مطلب تو چيست؟
گفت: مى‏خواهم تو را به نزد امير عبيدالله ببرم.
آن جناب فرمود: كه من متابعت تو را نمى‏كنم.
حر گفت: من نيز دست از تو بر نمى‏دارم.
و از اين گونه سخنان در ميان ايشان به طول انجاميد تا آنكه حر گفت:
من مامور نشده‏ام كه با تو جنگ كنم، بلكه مامورم كه از تو مفارقت ننمايم تا تو را به كوفه ببرم، الحال كه از آمدن به كوفه امتناع مى‏نمائى، پس راهى را اختيار كن كه نه به كوفه منتهى شود و نه تو را به مدينه برگرداند تا من نامه در اين باب به پسر زياد بنويسم تا شايد صورتى رو دهد كه من به محاربه چون تو بزرگوارى مبتلا نشوم.
آن جناب از طريق قادسيه و عذيب راه بگردانيد و ميل به دست چپ كرد و روانه شد و حر نيز با لشگرش همراه شدند و از ناحيه آن حضرت مى‏رفتند تا آنكه به عذيب هجانات رسيدند و چون به عذيب هجانات رسيدند ناگاه در آنجا چهار نفر را ديدند كه از جانب كوفه مى‏آيند سوار بر اشترانند و اسب نافع بن هلال را كه نامش كامل است را كتل كرده‏اند و دليل ايشان طرماح بن عدى است و اين جماعت به ركاب امام (عليه السلام) پيوستند.
حر گفت: اينها از اهل كوفه‏اند و من ايشان را حبس كرده يا به كوفه بر مى‏گردانم.
حضرت فرمود: اينها انصار من مى‏باشند و به منزله مردمى هستند كه با من آمده‏اند و ايشان را چنان حمايت مى‏كنم كه خويشتن را، پس هرگاه بر همان قرار داد باقى هستى فيها والا با تو جنگ خواهم كرد.
پس حر از تعرض آن جماعت باز ايستاد.
حضرت از ايشان احوال مردم كوفه را پرسيد؟
مجمع بن عبدالله يك تن از آن جماعت نو رسيده بود گفت: اما اشراف مردم پس رشوه‏هاى بزرگ گرفته‏اند و جوال‏هاى خود را پر كرده‏اند، پس ايشان مجتمعند به ظلم و عداوت بر تو و اما باى مردم را دلها بر هواى تو است و شمشيرهاى آنها بر جفاى تو.
حضرت فرمود: از فرستاده من قيس بن مسهر چه خبر داريد؟
گفتند: حصين بن تميم او را گرفت و بنزد ابن زياد فرستاد و ابن زياد او را امر كرد كه لعن كند بر جناب تو و پدرت، او درود فرستاد بر تو و پدرت و لعنت كرد بر ابن زياد و پدرش و مردم را خواند به نصرت تو و خبر داد ايشان را به آمدن تو، پس ابن زياد امر كرد او را از بالاى قصر افكندند و هلاك كردند.
امام (عليه السلام) از شنيدن اين خبر اشگ در چشمش گرديد و بى اختيار فرو ريخت و فرمود:
فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا، اللهم اجعل لنا و لهم الجنة نزلا و اجمع بيننا و بينهم فى مستقر رحمتك و غائب مذخور ثوابك.