مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۱۴ -


حديث دير راهب و ميزان عذاب عمر بن سعد ملعون در آخرت

مرحوم عبدالخالق يزدى در كتاب بيت الاحزان از بحار مرحوم مجلسى روايت ذيل را اين طور نقل مى‏كند:
چون ابن زياد قوم خود را براى جنگ و جدال با فرزند پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) جمع كرد و ايشان هفتاد هزار سوار بودند قال: ايهاالناس من منكم يتولى قتل الحسين وله ولايةاى بلد شاء
يعنى: اى گروه كيست از شما كه سر كرده اين لشگر شود براى كشتن حسين تا او را در عوض حكومت هر شهرى كه بخواهد عطاء كنم؟
هيچكس جواب آن ناكس را نداد، پس عمر بن سعد عليهما اللعنة را طلبيد و به او گفت: اى عمر دوست مى‏دارم كه تو سركرده اين لشگر شوى از براى كشتن حسين.
عمر در جواب گفت: اى امير التماس من آنست كه مرا از اين خدمت معاف دارى.
او گفت معاف داشتم، لكن رد كن به ما آن نامه‏اى را كه از جهت ايالت ملك رى براى تو نوشته‏ايم پس عمر بن سعد حرامزاده گفت امشب مرا مهلت ده تا در اين باب انديشه كنم، پس او را مهلت داد پس عمر روانه منزل خود شد و از اقوام و برادران و معتمدين و اصحاب خود مشورت نمود هيچيك صلاح او را ندانستند و در نزد عمر سعد مردى از اهل خير و صلاح بود كه كامل نام داشت و از دوستان پدر عمر بود و چنانكه اسمش كامل بود خودش نيز مرد عاقل و كاملى بود، پس آن مرد گفت: اى عمر چه مى‏شود تو را كه امشب آرام نمى‏گيرى و در حركت و اضطرابى، مگر عزم شغل و عمل تازه‏اى دارى؟
عمر در جواب گفت: سركردگى اين لشگر را اختيار كرده‏ام از براى جنگ با حسين بن على عليهما السلام، و انما قتله عندى كاكلة آكل او شربة ماء به تحقيق كشتن او در نزد من مثل آسانى خوردن يك لقمه يا آشاميدن يك جرعه آب مى‏باشد و هرگاه او را به قتل رسانيدم بزرگى و رياست خواهم كرد در ملك رى.
كامل در جواب او فرمود: واى بر تو اى عمر بن سعد، اراده دارى كه جناب حسين پسر دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را به قتل رسانى؟! اف لك ولدينك يا عمر يعنى اف بر تو باد و بر دين تو باد اى عمر مگر پست شمرده‏اى حق را و باطل دانسته‏اى هدايت را اما تعلم الى حرب من تخرج و لمن تقاتل اى عمر، آيا مى‏دانى كه به سوى حرب و جنگ چه كسى بيرون مى‏روى و با كه بناى مقاتله و جدال دارى، انالله و انا اليه راجعون.
پس كامل فرمود: اى عمر والله كه همه دنيا و آنچه در آن است را اگر به من دهند براى كشتن يك نفر از امت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) قبول نخواهم كرد، پس چگونه تو اراده دارى به قتل رسانى جناب حسين فرزند دختر رسولخدا را و ما الذى تقول عند رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اذا وردت عليه و قد قتلت ولده و قرة عينه و ثمرة فؤآده واى بر تو اى عمر بن سعد چه جواب مى‏گوئى در نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) هرگاه در فرداى قيامت بر او وارد شوى در حالتى كه كشته باشى تو فرزند و نور چشم و ميوه دل او را.
اى عمر او در زمان ما به منزله جدش مى‏باشد كه در زمان خود بود و اطاعت و فرمان بردارى از وى بر ما واجبست مثل اطاعت پدرش اميرالمومنين (عليه السلام).
اى عمر واقع شده‏اى در ميان بهشت و دوزخ، پس اختيار كن از براى خود آنچه را كه صلاح و نجات خود را در آن مى‏دانى.
اى عمر والله من شهادت مى‏دهم كه اگر با او مجادله نمائى و به قتلش رسانى يا...
از آن طرف عمر سعد نيز به سوى سراپرده خود شد، اسباب و اسلحه حرب خود را خواست، آلات و ادوات خود را آراست، اسبهاى متفرقه خود را جمع آورى كرد و يراق‏گيرى نمود وارد كاخ خود شد در همين هنگام دربان از در وارد شد گفت: يابن سعد گروهى درب سرا اجتماع كرده و اذن دخول مى‏خواهند و مى‏گويند ما اولاد مهاجرين و انصار هستيم.
عمر سعد بر مسند نشست و گفت: بگو داخل شوند.
پس از صدور اذن گروهى گريان و مضطرب داخل شدند، عمر سعد پرسيد اى برادران چه شده كه اينطور مضطرب بوده و زارى مى‏نمائيد، مگر كسى به شما تعدى و ظلم كرده؟
گفتند: نه، اضطراب و گريه ما براى آن است كه شنيده‏ايم تو كمر قتل امام حسين را بر ميان بسته و اراده جنگ او دارى و ابوك سادس الاسلام پدرت سعد وقاص ششمين مرد اسلام بود و در خدمت حضرت رسول مختار كمر خدمت بسته بود و سينه خويش را هدف تير بلا كرده بود و آنقدر حمايت از آن سرور نمود و در ترويج اسلام كوشيد تا چشم از اين عالم پوشيده و ذكر خير او در روزگار باقى مانده و ما شنيده‏ايم تو بواسطه ملك رى اراده كشتن پسر پيغمبر خدا كرده و مى‏خواهى پسر مرتضى على (عليه السلام) را به قتل رسانى، اى عمر:

فرد

چه كار آيدت رى به اين ناخوشى   كه فرزند زهراى اطهر كشى

امروز چشم عالمى به جمال تنها يادگار پيغمبر و يكتا زاده زهراء روشن مى‏باشد و امير تمام عالميان فقط او است و با اين وصف تو چگونه راضى شده‏اى به اين عمل ناجوانمردانه و فعل قبيح و شنيع اقدام كنى، بيا خود را از اين كار بازدار و اميد عالمى را قطع منما و اين ننگ را در اين دودمان تا قيام قيامت باقى مگذار.
عمر گفت: لست افعل ذلك (اين كار را نخواهم كرد)
نالان و گريان نباشيد، من ادعاء مى‏كنم عاقل هستم، كى اين كار را خواهم كرد، حمايت من هم در اسلام كمتر از پدرم سعد نبوده و نيست، شجاعت و دليرى من بر احدى مخفى نبوده و نخواهد بود، در جنگ‏ها احدى پشت مرا نديده و شكست مرا كسى نشنيده.
مهاجرين و انصار گفتند: هر چه مى‏گوئى راست است ولى اين را به ما بگو بدانيم آيا با فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جنگ خواهى كر يا نه، و به حرب پسر على مرتضى مصممى يا خير؟

شعر


اى عمر:

به روى كسى تيغ خواهى كشيد به جد حسين دين همى پرورى   كه شير از زبان پيمبر مكيد به خون حسين ملك رى مى‏خرى

از اين گونه سخنان و مقالات بسيار گفتند و اشگ ريختند.
عمر سر بزير انداخته بود و پيوسته در فكر خيال كشتن امام (عليه السلام) و يا گذشتن از ملك رى بود، بعد از ساعتى سر بلند كرد و گفت:
حقيقت آن است كه از ياران جانى و برادران ايمانى نمى‏توان نصيحت و پند را قبول نكرد، به چشم سخن شما را قبول كردم.
مولف گويد:
البته عمر بن سعد ملعون براى تسلى دادن و آرام نمودن مهاجرين و انصار تظاهر به قبول نمود ولى در باطن بر تصميم شومى كه گرفته بود باقى بود و همچون بر تحقيق دادن و انفاذ آن در خارج اصرار مى‏ورزيد.
ناگفته نماند كيفيت پذيرفتن قتل حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) از طرف عمر بن سعد مخذول باين نحو كه نقل شده برخلاف مشهور بوده و حضرات ارباب مقاتل آن را به طرز ديگر و به گونه‏اى مغاير با آن تقرير كرده‏اند كه در ذيل به شرح خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ست و پدرت هميشه خائف بود كه او قاتل اين بزرگوار بوده باشد.
پس كامل فرمود: اى عمر تو را نصيحت مى‏كنم و دور مى‏گردانم از اين خيال كه در نظر دارى.
اى عمر بپرهيز كه بيرون روى از براى جنگ كردن با اين بزرگوار كه اگر بروى نصف عذاب اهل جهنم از براى تو خواهد بود.
راوى گفت: خبر نصيحت كردن كامل عمر سعد لعنه الله بگوش ابن زياد تبه كار رسيد، پس كامل را طلبيد و زبان او را بريد، پس آن مظلوم يك روز يا نصف روز زنده بود و سپس روح شريفش به آشيانه قدس پروانه كرد رحمة الله عليه.
و از اخبارى كه در اين مورد وارد شده و خبر داده است به اينكه عمر بن سعد ملعون قاتل حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) مى‏باشد خبرى است در كتاب منتخب و تبر مذاب، خبر اينستكه: روزى اعلى حضرت علوى (سلام الله عليه) با عمر بن سعد ملعون مواجه شدند، عمر در عنفوان جوانى بود حضرت به او فرمودند:
يابن سعد كيف تكون اذا قمت مقاما تخير فيه بين الجنة و النار فتختار لنفسك النار (چه خواهى كرد روزى را كه بايستى به مقامى كه مخير شوى ميان بهشت و دوزخ كداميك را اختيار خواهى كرد.)
مولف گويد:
اين روايت اشاره دارد به همان وقتى كه عبيدالله بن زياد مخذول عمر بن سعد پليد را مخير مى‏نمايد بين كشتن حضرت ابى عبدالله (عليه السلام) و بين استعفاء دادن از حكومت رى...

مجلس آراستن ابن زياد و پيشنهاد نمودن قتل امام حسين (عليه السلام) را با سران خود

چون خبر به ابن زياد ملعون رسيد كه اردوى كيوان شكوه حضرت امام حسين (عليه السلام) به نزديك كوفه رسيده و عنقريب به شهر وارد مى‏شود در قهر و غضب رفت بارگاه خود را آراست سران سپاه و سرداران لشگر را طلبيد و جملگى را به بارگاه فرا خواند و به روايت طريحى در منتخب در حضور همه اين عبارت را ايراد كرد: من يأتينى برأس الحسين فله الجايزة العظمى و اعطيه ولاية الرى سبع سنين (هر كس سر حسين را براى من آورد جايزه بزرگى به او داده و علاوه بر آن منشور حكومت هفت ساله رى را به وى خواهم داد.)
از ميان تمام آن اشرار و گرگان درنده قام اليه عمر بن سعد، پسر سعد يعنى عمر ستم پيشه به پاى خاست و گفت:
اى امير من براى اين كار سزاوارم:

نه كار كس اين كار، كار من است شوم بر فرازم به گردون سنين   دل شير جنگى شكار من است بيارم برت رأس پاك حسين

ولى ايهاالامير يك ماه مرا لااقل مهلت بده تا اسباب حرب به آن طورى كه دلخواه است فراهم كنم.
ابن زياد گفت: اگر تو يك ماه جنگ را تاخير بياندازى دشمن نيز در اين فرصت تهيه و تدارك خود را خواهد ديد و با آمادگى و ساز و برگ فراهم شده‏اى به مقابله خواهد پرداخت لذا نبايد دشمن را فرصت داد و اساسا كار جنگ بايد مثل رعد و برق باشد.

فرد

اگر ملك رى خواهى و جاه و آب   هم اكنون برو پاى در نه ركاب

ابن سعد گفت: امير پس يك امشب را به من مهلت بده.
ابن زياد نابكار خوشنود شد و گفت: عيب ندارد و از جا برخاست و مجلس بر هم خورد و همه حضار رو به آشيانه خود نهادند ولى دلها از براى اين كار پريشان و مضطرب بود كه چطور پسر سعد ستم پيشه محاربه با پسر پيغمبر را اختيار نمود.
دشمن او را يارى كنى براى كشتنش در دنيا نخواهى ماند مگر اندكى.
عمر در جواب او گفت: افبالموت تخوفنى يعنى اى كامل آيا به مرگ و كشته شدن مرا مى‏ترسانى و بدرستى كه چون من از كشته شدن او فارغ شوم امير و رئيس خواهم بود بر هفتاد هزار سوار و صاحب اختيار خواهم بود در ملك رى.
پس كامل عليه الرحمه فرمود: اى عمر گوش ده تا از براى تو حديث صحيحى نقل كنم كه اگر به آن گوش دهى اميدوارم نجات تو در آن بوده باشد.
عمر بد سيرت گفت: آن چه حديث است؟
كامل فرمود: بدانكه من با پدرت به سفر شام مى‏رفتيم، پس شتر من از قافله جدا شده و راه را گم كردم و در بيابانها سرگردان و تشنه مى‏گرديدم كه ناگاه به دير راهبى رسيدم، پس به جانب آن روانه شدم و از حيوان خود پياده شدم و به در آن دير خود را رساندم به اميد آنكه شايد آبى بياشامم كه ديدم راهبى سر از دير بيرون كرده بر من مشرف شد و گفت چه مى‏خواهى؟
من گفتم: تشنه‏ام.
راهب گفت: توئى از امت آن پيغمبرى كه به قتل مى‏رسانند بعضى از آن امت بعضى ديگر را مثل سگ‏ها به جهت دوستى دنيا؟
من در جواب او گفتم: من از امت مرحومه پيغمبر آخرالزمان (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏باشم.
راهب گفت: واى بر شما در روز قيامت زيرا كه شما شريرترين همه امت‏ها هستيد زيرا تعدى و ظلم كرديد بر عترت پيغمبر خود و ايشان را كشتيد و از منزل‏هاى خود آواره كرديد و بدرستى كه من در كتابهاى خود يافته‏ام كه شما پسر دختر پيغمبر خود را مى‏كشيد و زنان او را اسير مى‏كنيد و اموالش را به غارت مى‏بريد.
من گفتم: اى راهب آيا، چنين عمل‏هاى قبيح بجا مى‏آوريم؟!
گفت: بلى و بدانيد كه چون اين عمل شنيع از شما صادر شود همه آسمان‏ها و زمين‏ها و درياها و كوهها و صحراها و بيابانها و حيوانات صحراها و پرنده در هواها صداهاى خود را بلند كنند به لعنت كردن بر قاتل او پس در دنيا كسى باقى نمى‏ماند از قاتل او مگر زمان قليلى، پس ظاهر مى‏شود مردى كه طلب كند خون او را پس باقى نخواهد گذاشت احدى را كه شريك شده باشد در خون او مگر آنكه به قتل مى‏رساند او را و هر يك كه كشته شوند روح او تعجيل كند به سوى آتش جهنم.
پس راهب به من گفت: تو را با قاتل آن فرزند طيب طاهر خويش مى‏بينم، به خدا قسم اگر من زمان او را دريابم جانم را فدايش خواهم نمود و سينه خود را سپر بلا برايش مى‏كنم تا تيرهاى بلا بر جان من وارد شود و بر بدن لطيف او واقع نگردد.
پس گفتم: اى راهب من پناه مى‏برم به خداوند كه از جمله كشندگان پسر دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده باشم.
راهب گفت: اگر تو قاتل او نيستى مردى از اقوام قاتلش مى‏باشى و از براى آن ملعون مهيا است نصف عذاب اهل جهنم و بدرستى كه عذاب او سخت‏تر و شديدتر است از عذاب فرعون و هامان، پس آن راهب در را بر روى من بست و داخل دير خود رفته و مشغول عبادت پروردگار شد و راضى نشد كه مرا آب دهد، پس من از آب دادن آن راهب مايوس شدم و حيوان خود را سوار شده ملحق به اصحاب خود شدم، پس سعد، پدرت به من گفت كه اى كامل كجا بودى و چرا دير كردى و از ما تخلف ورزيده و جدا شدى؟
من حكايت دير راهب و آن چه در ميان من و او گذشته بود را براى پدرت نقل كردم.
پدرت گفت: مرا هم پيش از تو باين دير راهب عبور افتاده است و همين راهب به پدرت خبر داده بوده است كه اوست آن مرد كه قاتل فرزند دختر رسول آن مى‏پردازيم.

كيفيت پذيرفتن عمر بن سعد ملعون قتل مولى الكونين حضرت امام حسين (عليه السلام) را مطابق نقل مشهور

مقارن نزول اردوى كيوان شكوه حضرت امام حسين (عليه السلام) به دشت كربلاء و ورد شدن آن جناب به آن سرزمين ديلمان خروج كرده و بر قسمتى از قزوين استيلاء يافته بودند، عبيدالله بن زياد عمر سعد را براى دفع و سركوب ايشان مامور ساخت و در قبال اين خدمتش حكومت رى را به وى سپرد ابن سعد از كوفه بيرون آمد در حمام اعين سراپرده لشگريان بزد و آنجا را معسكر ساخت و چون امام (عليه السلام) به كربلاء وارد شده و در آنجا فرود آمدند ابن زياد هر كدام از ابطال و سرداران كوفه را براى جنگ و مقاتله با حضرت نامزد نمود آنها از پذيرفتن اين عمل ننگين و جنايت شرم‏آور سرباز زدند و حاضر به آن نشدند تا بالاخره آن مردود ابن سعد را طلبيد و احضارش كرد و به او گفت: نخست مى‏بايد به كربلاء روى و كار حسين را ساخته و او را كشته يا به اطاعت امير در آورى سپس براى سركوبى ديلمان اقدام نمائى.
ابن سعد ابتداء آن را رد كرد و نپذيرفت ولى پس از اصرار بى اندازه ابن زياد لحن كلامش آرام‏تر شد و گفت: چه باشد كه امير مرا از اين جنگ معاف دارد و ديگرى را جهت آن بفرستد؟
ابن زياد گفت: اشكالى ندارد ديگرى را مى‏فرستم ولى منشور ولايت و حكومت رى را پس بده.
عمر بن سعد كه براى رياست و حاكم شدن در ملك رى حاضر بود دست به هر عمل شنيع و جنايت هولناكى بزند پس از شنيدن اين سخن نتوانست خود را از آن خيال واهى منصرف كرده و حكومت و رياست چند روزه دنيائى را بطور كلى رها كرده و سعادت عقبى را بدست آورد به ابن زياد مخذول گفت: يك امشب را مهلت ده تا انديشه كرده و بامداد جواب نهائى را بازگو خواهم نمود.
ابن زياد پذيرفت و يك شب را به او مهلت داد.
عمر از بارگاه بيرون آمد و با هر يك از دوستان و آشنايان كه مشورت و صلاح ديد نمود جملگى او را از اقدام به اين عمل زجر و منع نمودند، بارى در آن شب سرنوشت ساز و حساس قسمت اعظم شب را بيدار بود و در اطراف اين مسئله مى‏انديشيد و با خود فكر مى‏كرد آيا كشتن جگر گوشه صديقه طاهره را قبول كنم و بدينوسيله خود را از سعادت عقبى محروم ساخته و آتش دوزخ را براى خويش آماده نمايم و در عوض حكومت رى كه منتها آرزويم هست را بدست آورم يا حكومت و رياست دنيا را صرفنظر نموده و گرد اين عمل جنائى نگشته و با ترك آن آتش سوزان جهنم را از خود دفع نمايم؟
پيوسته آن شب در حيرت و سرگردانى بود و اين اشعار را در همان شب با خود زمزمه مى‏كرد:

دعانى عبيدالله من دون قومه فوالله ما ادرى و انى لحائر أ اترك ملك الرى و الرى منيتى حسين ابن عمى و الحوادث جمة يقولون ان الله خالق جنة و ان اله العرش يغفر زلتى و ان كذبوا فزنا برى عظيمة   الى خطة خيها خرجت لحينى افكر فى امرى على خطرين ام اصبح مأثوما بقتل حسين لعمرى ولى فى الرى قرة عين و نار و تعذيب و غل يدين و ان كنت فيها اعظم الثقلين و ما عاقل باع الوجود بدين

بامداد عمر بن سعد مخذول به بارگاه پسر زياد رفت، ابن زياد از او پرسيد تصميمت چه شد؟
ابن سعد گفت: ايها الامير قبلا به من ولايت عهدى ملك رى را اعطاء نمودى و مردمان اين معنا را شنيدند و من را بدان تهنيت گفتند، اكنون مى‏گوئى به كربلاء روم و پسر پيغمبر را بكشم والا از حكومت رى معزولم، اين نيكو نباشد، در ميان روساء و اشراف كوفه افرادى هستند كه از عهده اين كار بر آمده و كار حسين بن على را يكسره كنند و من هيچ مزيتى بر آنها ندارم بنابراين رفتن من به كربلاء هيچ لزومى ندارد لذا از امير مى‏خواهم همان طورى كه قبلا قرار شد من به طرف رى بروم و به حكومت و فرمانروائى آنجا مشغول گردم و كس ديگرى را به مقائله حسين بن على گسيل داريد.
ابن زياد گفت: در فرستادن اشراف كوفه به كربلاء نيازى به اظهار نظر تو نداشته و در اقدام به آن از تو مصلحت خواهى نمى‏كنم، بارى اگر به كربلاء نروى از ولايت عهدى و حكومت رى بايد صرفنظر نمائى.
پسر سعد ملعون نتوانست از حكومت رى دل بكند لذا اين عار و ننگ را بخود خريد و تصميم گرفت مقصود ابن زياد را عملى سازد.
در ترجمه تاريخ ابن اعثم كوفى آمده است:
بامداد كه پسر سعد به نزد عبيدالله بن زياد آمد، عبيدالله از او پرسيد كه اى عمر چه انديشه كردى؟
گفت: اى امير تو انعامى فرمودى: پيش از آنكه مبحث حسين بن على در ميان آيد، مردمان مرا تهنيت گفتند، اگر امروز مثال از من باز ستانى خجل شوم، لطف كن و مرا به قتال حسين بن على مفرماى و آن ولايت بر من مقرر دار، امروز در كوفه جماعتى هستند چون اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث و كثير بن شهاب و غيره، به هر يك از ايشان كه اين خدمت فرمائى پذيرند و خاطر امير را از اين دغدغه فارغ گردانند، از راه كرم و احسان مرا از كشتن حسين بن على ابن ابيطالب معاف دار.
پسر زياد گفت: معارف كوفه را بر من مى‏شمارى، من خود ايشان را مى‏بينم اگر دل مرا از كار حسين فارغ كنى دوست عزيز باشى والا مثال رى بازده و در خانه بنشين تا تو را به اكراه و تكليف بر هيچ كار ندارم.
عمر خاموش شد و خشم پسر زياد زيادت گشت او را گفت اگر نروى و با حسين بن على جنگ نكنى و فرمان من در كار او به امضاء نرسانى بفرمايم تا گردن تو را بزنند و سراى تو غارت كنند.
عمر گفت چون كار بدين درجه رسيد و ضرورت پيش آمد چنان كنم كه امير مى‏فرمايد...
مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
وقتى رسول ابن زياد از خدمت حضرت امام حسين (عليه السلام) بازگشت و خبر انداختن نامه و جواب ننوشتن آن حضرت را بياورد غضب پسر زياد افزوده شد و روى به حضار مجلس خود كرد كه كيست از شما متصدى حرب حسين گردد و هر بلده‏اى از بلاد عراق كه طلبد به وى ارزانى دارم، هيچ كس جواب نداد، نوبت دوم، سوم نيز كس اجابت نكرد، القصه عمر سعد را پيش طلبيد و گفت: مدتى شد كه مى‏شنوم تو آرزوى حكومت رى دارى و فى الواقع آن ولايت وسيع است و عرصه فسيح دارد و مداخل اموال آن بسيار و بى شمار است حالا مى‏خواهم كه منشور رى و طبرستان بنام تو نويسم و اين آرزوى تو را از خلوت قوت به صحراى فعل آرم.
عمر سعد خدمت كرد و ابن زياد بفرمود تا منشور حكومت رى و ايالت طبرستان به نام وى نوشته بياورند و او را خلعت گرانمايه پوشانده مركبى با ساخت زر پيش وى كشيدند، پس گفت: اى عمر سعد من تو را سپهسالارى لشگر مى‏دهم و حالا حاكم رى شدى و پنجاه خروار زر از نقد به تو مى‏بخشم و اين همه بشرط آن است كه به كربلاء روى و حسين را به بيعت يزيد در آورى يا سر وى و متابعانش بردارى.
عمر سعد گفت: اى امير اين كار بزرگ است و بى تفكر و تدبير تمام در چنين كارى شروع نتوان كرد مرا دستورى ده تا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت كنم پسر زياد گفت: برو و زود خبر به من رسان.
عمر سعد جامه خاصه ابن زياد را پوشيد و بر مركب ختلى‏(58) سوار شد و منشور حكومت رى بدست گرفته به خانه آمد، چون فرزندان او وى را بدان صورت ديدند گفتند: اى پدر اين اسب و جامه از كجاست؟ و اين كاغذ كه در دست دارى چيست؟ گفت: اى فرزندان دولتى روى به ما آورده كه پايانش پيدا نيست و سعادتى در طالع ما اثر كرده كه نهايتش هويدا نيست.

امروز بخت نيك بشارت رسان ماست روز پست اينكه دل بفراوان دعايش جست   اقبال رخ نموده مرادات ما رواست عهدى است اينكه جان بهزار آرزوش خواست

بدانيد كه امير عبيدالله زياد سپهسالارى لشگر خود به من ارزانى داشت و تشريف خاص و اسب ختلى نيز علاوه آن فرمود و منشور امارت و ايالت طبرستان به نام من نوشت و اينهمه بشرط آن كه بروم و با حسين محاربه كنم.
پسر كهترش كه اين سخن بشنيد گفت: هيهات، هيهات اين چه انديشه بد است كه كرده‏اى و اين چه سوداى بى حاصل است كه به سويداى دل در آورده‏اى، هيچ مى‏دانى كه به حرب كه مى‏روى و كمر دشمنى كدام خاندان بر مى‏بندى، امام حسين بن على جگر گوشه مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و نور ديده مرتضى و سرور سينه فاطمه زهراست، پدر تو كه سعد وقاص بود جان براى جد او نثار مى‏كرد تو حالا قصد جان ايشان مى‏كنى، مكن و از خداى بترس و از شرمسارى روز قيامت برانديش و جواب حضرت رسالت را آماده باش كه چون در قيامت از تو پرسد كه چرا با فرزندم خصومت كردى و تيغ در روى او كشيدى چه حجت خواهى آورد و چه عذرى خواهى گفت، ديگر آنكه سه نامه بدست خود نوشته بدو فرستاده‏اى و او را خوانده‏اى و او سخن تو را اجابت كرده به قول تو روى بدين جانب آورده است و تو اكنون قصد كشتن وى مى‏كنى، مردمان تو را غدار و بى وفاء گويند و دوستان اهل بيت تا قيام قيامت بر تو ناسزا گويند، مكن، مكن كه نكو محضران چنين نكنند.
عمر سعد از وى روى بگردانيد و پسر مهتر را گفت: تو چه مى‏گوئى؟
گفت: آنكه برادرم مى‏گويد اگر چه راست است ولى نسيه است و آنچه پسر زياد مى‏دهد نقد مى‏باشد و هيچ عاقل نقد را به نسيه ندهد و حاضر را به غايب اختيار نكند.

نقد را رايگان ز دست مده گفت صوفى كه آبكامه نقد   و ز پى نسيه روزگار مبر از عسلهاى نسيه نيكوتر

عمر سعد گفت: اى پسر راست مى‏گوئى حالا ما دنيا را اختيار كرديم تا حال آخرت چون شود، پس روز ديگر عمر سعد بدارالاماره رفت و گفت راضى شوم به حرب حسين.
ابن زياد شادمان شد و پنج هزار كس بدو داد و بجانب كربلاء گسيل كرد و چون از شهر بيرون آمد يكى گفت: يابن سعد به حرب فرزند رسول خدا مى‏روى؟
گفت: آرى اگر چه حرب حسين در دنيا موجب عار است و در آخرت موصل به نار اما حكومت ملك رى نيز سبب ذوق و حضور است و واسطه عيش و سرور و عمر سعد اينجا بيتى چند مى‏گويد كه ابو المفاخر رازى ترجمه‏اش را بر اين وجه آورده:

مرا بخواند عبيدالله از ميان عرب مرا امارت رى داد و گفت حرب حسين بملك رى دل من مايل است و مى‏ترسم چگونه تيغ كشم در رخ كسى كه وراست سزاى قاتل او دوزخست و مى‏دانم ولى چون در نگرم در رى و حكومت آن   رسيد بر دلم از خواندنش هزار تعب قبول كن كه از او ملك راست شور و شغب بكينه چون بكشم پادشاه ملك ادب شجاعت ونسب وعلم وحلم وفضل وحسب كه اين چنين عمل آرد خداى را بغضب همى رود ز دلم خوف نار ذات لهب

سپس صاحب روضة الشهداء مى‏گويد:
آورده‏اند حمزة بن مغيره كه خواهر زاده عمر سعد بود ديد كه خالش عزم محاربه با امام حسين را جزم كرده به نزديك وى آمد و گفت: اى خال تو چرا به حرب امام حسين مى‏روى كه يكى از گناهان بزرگ است و مستلزم قطع رحم و موجب اشتهار به غدر و بى وفائى، تو مرتكب چنين امر چرائى؟
عمر سعد گفت: اى فرزند اگر چنين نكنم ايالت و حكومت به من نمى‏رسد.
حمزه گفت: به خدا سوگند كه ترك امارت و خروج از دنيا بهتر از آنست كه نزد خدا روى و خون حسين در گردن تو باشد.
پسر سعد در انديشه دور و دراز افتاده خواست كه آن عزيمت را فسخ كند عاقبت حب جاه ديده بصيرت او را پوشانده در چاه افتاد و با پنج هزار سوار و پياده روى به كربلاء نهاد...
مرحوم واعظ قزوينى در رياض القدس مى‏نويسد:
در روايت امالى آمده است:
و كتب لعمربن سعد على الناس و امرهم ان يسمعوا له و يطيعوه
ابن زياد فرمانى سخت و دست خطى محكم از براى عمر بن سعد نوشت و او را امير بر همه سپاه خود نمود، قدغن كرد كه احدى سر از اطاعت عمر سعد نپيچد كه وى امير اميران و سركرده سران است، علم سپهسالارى را به وى سپرد...

ممانعت لشگر ابن زياد از مراجعت اردوى كيوان شكوه به مدينه منوره

قبلا گفته شد اردوى همايون از وادى عقبه خارج شده و به منزل شراف وارد شدند، شب را در آنجا بسر برده سحرگاه امام (عليه السلام) دستور دادند اهل اردو از آن مكان آب زيادى بردارند و سپس كوچ كرده و بطرف مقصد حركت نمودند، صحراء و بيابان را طى مى‏كردند تا وقت زوال يعنى نيم روز به مكانى رسيدند، يكى از اهل اردو ناگهان صدا به تكبير بلند نمود و گفت: الله اكبر.
صداى او به گوش مبارك امام (عليه السلام) رسيد حضرت نيز فرمودند: الله اكبر سپس گوينده تكبير را مخاطب قرار داده و فرمودند: گفتن تكبيرت براى چه بود؟
عرض كرد: فدايت شوم نخلستان كوفه بنظرم آمد، خوشحال شدم كه به كوفه رسيديم لذا تكبير گفتم جماعت ديگر گفتند: ما مكرر از اين مكان عبور كرده‏ايم و نخلستان نديده‏ايم.
حضرت فرمودند: پس چه مى‏بينيد؟
عرض كردند: والله نراه آذان الخيل به خدا قسم اينها كه مى‏بينيم نخل نيست بلكه سر و گوش اسبهاى لشگر و سر نيزه سپاه است.
حضرت فرمودند: انا والله ارى ذلك من هم نخله نديده بلكه گوش اسبهاى لشگر را ملاحظه مى‏كنم، اگر اين گروه سپاه دشمن باشند و كار ما به قتال منجر شود پناهگاه نداريم پس بايد پيش از وقت فكر پناهگاه و سنگرى باشيم.
يكى از اصحاب عرض كرد: فدايت شوم هذا ذو جشم الى جنبك در پهلوى راه شما جايگاهى است كه آن را ذو جشم مى‏خوانند از سمت چپ ميل كنيد تا به آنجا پناه ببريم.
حضرت فرمان دادند كه لشگر به طرف چپ مايل شوند و به آن مكان بروند، چند قدمى بيش نرفته بودند كه جاسوسان آن لشگر به امير و سردارشان خبر داده و بفرمان او رو به اردوى همايون آوردند، اهل اردو يقين كردند كه مقصود و منظور آن لشگر ايشان مى‏باشند بهر صورت لشگر دشمن مانند مور و ملخ رو به سوى اردوى كيوان شكوه آوردند و چنان با عجله و شتاب حركت مى‏كردند كه قصدشان اين بود زودتر از سپاه امام (عليه السلام) به ذو جشم برسند ولى لشگريان امام (عليه السلام) پيش دستى كرده خود را سريع‏تر به آن مكان رسانده و آنجا را اشغال نمودند و بدستور امام (عليه السلام) خيمه و خرگاه را برپا كرده و در آنجا قرار و آرام گرفتند و لشگر دشمن كه تعدادشان به هزار سوار مى‏رسيد در مقابل اردوى كيوان شكوه منزل نمودند سردار اين سپاه حر بن يزيد رياحى بود كه قبلا شطرى از مكالمات و گفتگوهايش با امام (عليه السلام) را نقل كرديم و چنانچه پيشتر گفتيم به روايت مرحوم مفيد در ارشاد وقت نماز ظهر كه شد امام (عليه السلام) به حجاج بن مسروق فرمودند اذان بگويد و پس از اتمام اذان وجود مقدس سرور آزادگان حضرت ابى عبدالله الحسين همچون خورشيد تابان از خيمه طلوع نموده و بيرون آمدند در حالى كه ازار و ردائى به تن داشته و نعلينى به پا كرده بودند با لباسى مخفف در پيش روى دو لشگر ايستادند و حمد و ثناى الهى بجاى آورده و شطرى سپاه دشمن را ملامت نموده و فرمودند:
اى مردم من به خواهش دل خود به سوى شما نيامدم تا كاغذهاى متكثره شما و قاصدهايتان بسوى من نيامد از دار و ديار خود قدم بيرون ننهادم مرا مضطر و ملجاء نموديد كه بسوى شما بيايم، حالا آمده‏ام اگر راست مى‏گوئيد بر همين رأى ثابت و برقرار باشيد و اگر از رأى خود برگشته‏ايد و پيمان را شكسته‏ايد و آمدنم را كراهت داريد راه را بگشائيد تا به وطن مالوف خود مراجعت كنم.
آن جماعت سكوت اختيار كرده و كلامى و سخنى بر زبان نياوردند.
و چنانچه قبلا گفتيم حضرت اشاره فرمودند اقامه نماز را بگويند و پس از آن به حر فرمودند تو با لشگر خود و من نيز با اصحاب خويش نماز مى‏خوانم.
حر به اين عمل راضى نشد و عرضه داشت: ما نيز با شما نماز مى‏خوانيم لذا حضرت نماز ظهر را با هر دو لشگر بطور جماعت خواندند و به روايت شيخ مفيد در ارشاد بعد از نماز دو لشگر از هم جدا شده هر يك به مقام خود رفتند حر به درون خيمه خود رفت ولى لشگر و سپاهيانش كه خيمه نداشتند عنان مركب خود را بدست گرفتند و در زير سايه مركبان نشسته و كشيك حضرت را مى‏كشيدند تا وقت نماز عصر شد باز حضرت از خيمه بيرون تشريف آوردند و به نماز ايستاده و هر دو سپاه با آن امام همام نماز خواندند پس از نماز حضرت خطبه‏اى ايراد نمودند و بعد فرمودند:
اى مردم از خدا بترسيد و اهل حق را بشناسيد و در صدد آن باشيد، به خدا قسم اين كار موجب خشنودى خداست، مائيم اهل بيت پيغمبر و از همه كس بامر امامت و خلافت اولى‏تر هستيم.
بارى در نماز ظهر گفتم و باز مى‏گويم: من به دعوت شما به اينجا آمده‏ام، اگر از راه جهالت منكر حق ما هستيد و از آمدن من اكراه داريد اشكالى ندارد از راهى كه آمدم بر مى‏گردم.
حر عرض كرد: يابن رسول الله به ذات خدا قسم من از آن غدارها و مكارها نيستم كه شما را دعوت كرده و عريضه نوشته باشم نه از كاغذهاى اهل كوفه خبر دارم و نه از قاصد روانه كردنشان به سوى شما اطلاع دارم.
حضرت فرمودند: اگر تو يك نفر نامه ننوشته‏اى ديگران همه نوشته‏اند، سپس عقبة بن سمعان را صدا زده و فرمودند:
اى عقبة بن سمعان آن دو خورجين نامه‏هاى اهل كوفه را بياور.
عقبه بموجب فرموده امام (عليه السلام) دو خورجين مملو از عريضه جات اهل كوفه را آورد روى زمين نثار كرد چشم حر بر آن همه نامه‏ها افتاد گفت خدا لعنت كند آنهائى كه با تو غدر و مكر كرده‏اند، فدايت شوم مرا تقصيرى نيست، اينقدر بدانيد كه ابن زياد مرا فرستاده با شما باشم تا شما را وارد كوفه كنم و به حضور او ببرم همين والسلام.
حضرت پرخاش كردند و فرمودند: الموت ادنى اليك من ذلك مرگ از اين كار به تو نزديكتر مى‏باشد يعنى اگر بميرى نتوانى اين كار را انجام دهى، به اين ذلت تن در نخواهم داد، اين بفرمود از جا برخاست آشفته حال و آزرده خاطر رو به اصحاب و انصار و احباب كرد و فرمود برخيزيد از اين منزل كوچ كنيد.
تمام اصحاب و اهل اردو با احترام تمام به امر مبارك امام (عليه السلام) خيمه‏ها و چادرها را خوابانيدند و آنها را بسته و بار كردند و كجاوه‏ها و محمل‏ها بر شترها و قاطرها بستند خواتين و اطفال را سوار كردند خود نيز با تمام جوانان و همراهان پا بركاب گذاردند فرمودند: انصرفوا الى المدينة حال كه اين قوم از رأى خود پشيمان شده‏اند و از آمدن من اكراه دارند برگرديد برويم به مدينه در سر منزل خود باشيم.
فلما ذهبوا لينصرفوا حال القوم بينهم و بين الانصراف همين كه اردوى همايون خواست حركت كند لشگر حر را ملامت كردند كه جواب ابن زياد را چه خواهى داد اينك پسر فاطمه برگشت.
تا حر رفت فكر كار خود كند كه يك مرتبه آن سپاه روسياه و بى حيا پرده حرمت و آزرم را دريدند سر راه را بر نائب خدا روى زمين بسته جلوى راه مدينه را بر حضرت گرفتند، صداى هياهوى بنى هاشم و غلغله لشگر بالا گرفت در آن گير و دار صداى حيدر آساى امام حسين (عليه السلام) بلند شد كه: ثكلتك امك، ما تريد، يعنى مادرت به مرگت بنشيند از جان ما چه مى‏خواهى، چرا نمى‏گذارى به منزل و ماواى خود برگرديم، چرا لرزه بدل ذريه فاطمه مى‏اندازى؟
حر پيش آمد، عرض كرد يابن رسول الله به من فرمودى ثكلتك امك مختارى، من بجز خوبى قدرت ندارم در حق شما عرضى كنم.
حضرت فرمود: پس چه مى‏گوئى، چرا سر راه بر من گرفته‏اى؟
حر عرض كرد: مى‏خواهم با شما باشم تا شما را بنزد ابن زياد ببرم.
حضرت فرمود: بخدا قسم كه من متابعت تو نمى‏كنم.
حر عرض كرد: بخدا قسم من هم از تو دست بر نمى‏دارم.
و از اينگونه عبارات و كلمات بين ايشان رد و بدل شد.
حر گفت: يابن رسول الله من مامور به جنگ نيستم و با شما سر مقاتله و منازعه ندارم از طرفى اگر شما را نزد ابن زياد نبرم مقصر مى‏شوم در صورتى كه ميل نداريد به كوفه بيائيد راهى ديگر پيش بگيريد كه شما را نه بكوفه ببرد و نه بمدينه تا من حقيقت حال را به پسر زياد بنويسم شايد صورتى روى بدهد كه من نه در نزد شما مقصر شوم و نه در نزد پسر مرجانه و پناه بخدا مى‏برم از اينكه سوء ادبى از من نسبت بشما صادر شود كه نتوانم در حضور پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) سر بر آورم فخذ هيهنا پس حر راهى را به حضرت نشان داد و عرض كرد از اين راه اگر ميل داريد تشريف ببريد كه نه راه كوفه است و نه راه مدينه.
حضرت بالضرورة از طرف چپ قادسيه و عذيب الهجانات روبراه نهادند به فرموده محمد بن ابيطالب حضرت رو به اصحاب نموده و فرمودند: هل فيكم احد يعرف الطريق على غير الجادة آيا ميان شما كسى هست كه به راه ديگر غير از جاده اصلى عارف باشد؟
طرماح پيش آمد، عرض كرد: اى يادگار رسول خدا من اين راهها را نيكو مى‏دانم و غير اين جاده راهى ديگر بلد هستم.
حضرت فرمودند: پيش برو تا ما از عقب بيائيم.
طرماح پيش افتاد و قافله غمزده از عقب با دلهاى وحشت زده و حالى افسرده مى‏رفتند.
ابو مخنف مى‏نويسد: اردوى كيوان شكوه حضرت به راهنمائى طرماح بيابان و صحراء را طى مى‏كردند تا به عذيب الهجانات رسيدند و در اين منزل بود كه چهار تن از انصار و ياوران امام (عليه السلام) به اردوى همايونى ملحق شدند و آنها عبارت بودند از:
هلال بن نافع مرادى، عمروالصيداوى، سعيد بن ابى ذر غفارى، عبيداللاه‏لمذحجى و چند نفر ديگر در منازل قبل يا احيانا بعد به حضرت پيوستند مانند:
حبيب بن مظاهر اسدى، مسلم بن عوسجه و عابس بن سبيب شاكرى و امثال اينها.
و قبلا گفتيم وقتى چهار تن ياد شده خواستند به امام (عليه السلام) بپيوندند حر مانع شد ولى با پرخاش و درشتى امام (عليه السلام) مواجه شد و بناچار دست از آنها برداشت.
بارى وقتى اين چهار نفر وارد اردوى امام (عليه السلام) شدند حضرت و صحابه آنها را استقبال كرده و با احترام ايشان را وارد اردو نمودند حضرت پس از گفتن خوش آمد و مرحبا نمودن فرمودند: ما ورائكم بالكوفة ياران از كوفه چه خبر داريد؟
عرض كردند: بزرگان كوفه گرفتار حب دنيا و مال شده ولى ضعفا و فقراء آنها دلهايشان با شما است و شمشيرهايشان به نفع دشمن كار مى‏كند.
حضرت فرمودند از قيس بن مسهر صيداوى چه خبر داريد؟ نامه مرا رسانيد يا نه؟ عرض كردند: قربان گماشتگان حصين بن نمير او را گرفتند و كتف بسته وى را به حضور پسر مرجانه بردند و او ابتداء فرمان داد آن مظلوم را مثله كردند و بعد سرش را بريدند.
چون حضرت اين خبر را شنيدند اشگ در چشمانشان پر شد و سرازير گشت و اين آيه را خواندند:
و منهم من قى نحبه و منهم من ينتظر.
مرحوم سيد بن طاووس در لهوف مى‏نويسد:
در منزل عذيب الهجانات نامه‏اى از ابن زياد به حر رسيد و او را در آن ملامت و سرزنش كرده بود كه چرا با احترام با حسين بن على عليهما السلام سلوك مى‏كنى و چرا سخت‏گيرى نكردى، در صورتى كه به كوفه نمى‏آيد مگذار به جاى ديگر رود.
حر وقتى از مضمون نامه مطلع شد بر خود پيچيد، صبر كرد تا وقتى كه حضرت خواست از عذيب الهجانات حركت كند حضرت را از حركت ممانعت نمود.
امام (عليه السلام) فرمودند: آيا به ما نگفتى ما از بيراهه هر جا كه خواهيم برويم، اكنون چرا مانع مى‏شوى؟
حر عرض كرد: چنين بود كه مى‏فرمائيد ولى از ابن زياد به تازگى نامه‏اى رسيده و طى آن من را مامور ساخته تا كار را بر شما سخت بگيرم نگذارم به هيچ جا تشريف ببريد.
حضرت فرمودند: لا حول و لا قوة الا بالله سپس در همان جا مجلسى ترتيب داده و خطبه‏اى خواندند مشتمل بر حمد خدا و نعت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و سپس رو به اصحاب كردند و فرمودند:
قد نزل من الامر ما قد ترون امر من و كار من به اينجا رسيده كه مى‏بينيد گويا دنيا از ما برگشته و مردم زمانه جملگى از حق دست كشيده‏اند، ابواب بلاها باز شده و راههاى عافيت و امنيت به روى ما بسته گرديده است ولى با اين همه دل من استوار و محكم و نظرم به رحمت پروردگار اميدوار مى‏باشد...
اصحاب پس از شنيدن كلمات جانسوز امام (عليه السلام) هر كدام سخنانى ايراد كرده و از آن وجود مبارك دلجوئى كرده و عهد و ميثاق خود مبنى بر نصرت و يارى امام (عليه السلام) و اهل بيتش را تاكيد و تاييد نمودند.
ابو مخنف مى‏نويسد:
حضرت به حر فرمودند: ما را واگذار تا به غاضريه فرود آئيم يا سمت نينوا رويم.
حر عرض كرد: به خدا قسم نمى‏شود، ابن زياد بر من جاسوسانى گماشته كه همه گفتار و رفتار مرا به او خبر مى‏دهند.
چون اصحاب امام (عليه السلام) اين گونه خيرگى و جسارت و بى ادبى را از اهل كوفه ديدند عرق غيرت و حميت ايشان به جوش آمد و گويا لبهاى خود را از غضب با دندان گزيدند لذا مانند زهير و عابس و هلال كه سرشان براى قتال و جدال با مخالفين درد مى‏كرد محضر امام آمده و تعظيم كردند و عرضه داشتند:
فدايت شويم به ما اذن بده و مرخصمان كن تا با اين گروه طاغى و ياغى با شمشير جواب دهيم، چه از جان شما مى‏خواهند نه مى‏گذارند برگردى و نه مى‏گذارند سر به بيابان بگذارى.
حضرت فرمود: من خوش ندارم ابتداء به جنگ نمايم.
اصحاب كه چنين سخنى از امام (عليه السلام) شنيدند على رغم ميل باطنى خود كه هر آن مى‏خواستند دست به تيغ بى دريغ كرده و خرمن عمر آن نابكاران را طعمه آتش شمشيرها نمايند اطاعت امر نموده و خود را نگاه داشته و منتظر شدند كه حضرت چه وقت بايشان فرمان جهاد و اذن جان نثارى دهند.