مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۱۰ -


شعر

بنده را با اين و آن كار نيست   پيش خواجه قوت گفتار نيست

غلام گفت: مرا ياراى قتل ايشان نيست و از روح مقدس حضرت رسالت شرم مى‏دارم كه كسانى را كه منسوب به خاندان وى باشند هلاك كنم.
حارث گفت: اگر تو سر ايشان بر ندارى من سر تو بردارم.
غلام گفت: پيش از آنكه تو مرا بكشى، من تو را با همين شمشير هلاك كنم.
حارث مرد نبرد ديده بود دست بزد و موى سر غلام بگرفت، غلام نيز دست فراز كرد و ريش او را گرفته پيش خود كشيد چنانچه حارث بروى افتاد و غلام خواست كه زخمى بر وى زند كه حارث قوت كرد و تيغ از دست غلام بدر آورد و غلام تيغ خود را از نيام كشيد و بر خواجه حمله كرد، خواجه سپر پيش آورد و حمله او را رد كرده شمشير بزد و دست راست غلام را بيفكند، غلام بدست چپ گريبان او را بگرفت و خود را بدو باز چسبانيد و نگذاشت كه ديگر زخمى بر وى زند و هر دو بهم در آويختند كه ناگاه زن و پسر در رسيدند، پسر پيش دويد و ميان غلام گرفته باز پس كشيد و گفت: اى پدر شرم ندارى اين‏ غلام كه مرا به جاى برادر است و با هم شير خورده‏ايم و مادر مرا به جاى فرزند است از وى چه مى‏خواهى؟!
حارث جواب نداد و تيغ كشيده روى به غلام نهاد و ضربتى بر وى زد كه هلاك شد.
پسرش گفت: سبحان الله من هرگز از تو سخت دلترى نديده‏ام و جفا كارترى نشنيده.

شعر

جفا كاران بسى هستند، اما ندارى پيشه جز آزار دلها   بدين تندى جفا كارى كه ديدست
چنين شوخ دل آزارى كه ديدست

حارث گفت: اى پسر سخن كوتاه كن و بگير اين تيغ و برو هر دو را سر ببر.
گفت: لا والله. هرگز اين كار نكنم و تو را هم نگذارم كه مرتكب اين امر شوى و زنش نيز زارى مى‏كرد كه مكن و خون اين بى گناهان در گردن مگير و ايشان را زنده پيش پسر زياد بر تا مقصودى كه دارى محصل گردد.
او گفت: اكثر اهل كوفه هوادار اين مردمند، اگر من ايشان را به شهر برم امكان دارد كه عوام غوغا كنند و ايشان را از من بستانند و رنج من ضايع گردد، پس خود تيغ بر كشيد و آهنگ شاهزادگان كرد و ايشان مى‏گريستند و مى‏گفتند: اى پير بر كودكى و يتيمى و غريبى ما رحم كن و بر بى كسى و درماندگى ما ببخشا.

شعر

سنگ را دل خون شود از ناله‏هاى زار ما   اين دل فولاد تو يك ذره سوهان گير نيست

حارث گوش به سخن ايشان نكرده پيش دويد تا يكى از ايشان را بگيرد و هلاك كند، زن در آويخت كه اى نا خداى ترس، مكن و از جزاى روز قيامت بر انديش، حارث در غضب شد و شمشير بزد و زن را مجروح ساخت، اما چون پسر ديد كه مادرش زخم خورده و حارث مى‏خواهد كه زخم ديگرى بروى زند فى‏الحال برجست و دست پدر را گرفت و گفت: اى پدر با خود آى و آتش غضب را به آب فرو نشان حارث تيغ حواله پسر كرد و بيك ضربت او را نيز بكشت، اما چون زن پسر خود را كشته ديد غريو از نهادش بر آمد و به واسطه زخمى كه خورده بود قوت برخاستن نداشت، همين فرياد مى‏كشيد و به جائى نمى‏رسيد.

شعر

جائى رسيد ناله كه از آسمان گذشت   با او به هيچ جا نرسيد اين فغان من

پس آن سنگدل به نزديك كودكان آمد، گفتند: اى مرد ما را زنده نزد پسر زياد بر تا او هر چه خواهد درباره ما بجاى آرد.
گفت: شما را داعيه آن است كه من شما را به شهر در آورم و غوغاى عام شما را از من بستانند و مالى كه ابن زياد وعده كرده به من نرسد.
گفتند: اگر مراد تو مال است، گيسوان ما را بتراش و ما را بفروش و زر بستان.
آن ناكس بى حميت در جاهليت افتاده گفت: البته شما را مى‏كشم.
گفتند: بر كودكى و نحيفى ما رحم كن.
گفت: در دل من رحم نيست.
گفتند: بگذار تا وضوء سازيم و دو ركعت نماز بگذاريم.
گفت: والله نگذارم.
گفتند: بدان خدائى كه اسمش بردى بگذار تا او را سجده كنيم.
گفت: نگذارم.
گفتند: هلا اين چه عداوت است كه مى‏ورزى و اين چه بغض است كه با ما ظاهر مى‏كنى؟! دريغ كه در اين گرفتارى نه كسى به فرياد ما رسد و نه مددكارى نفسى بر آرد.

شعر

يك هم نفسى نيست به عالم ما را   فرياد رسى نيست درين غم ما را

پس حارث قصد هر كدام مى‏كرد آن ديگرى مى‏گفت كه اول مرا بكش كه من برادر خود را كشته نتوانم ديد القصه سر برادر بزرگ كه محمد بود جدا كرد و تن او را در آب فرات انداخت برادر خوردتر كه ابراهيم بود برجست و سر برادر بر گرفت و رو بر روى او مى‏نهاد و لب بر لب او ميماليد و مى‏گفت: اى جان برادر تعجيل مكن كه من نيز مى‏آيم، حارث آن سر را به عنف از او بستاند و سر او را نيز جدا كرده تنه‏اش را در آب افكند، در آن محل خروش از زمين و زمان بر آمد و فغان در مناظر آسمان افتاد و افسوس از آن دو نهال گلشن اقبال و كامرانى كه در اول نو بهار جوانى به خزان اجل پژمرده شده و حيف از رخسار آن دو گل بوستان ناز كه به خارستان حادثه جانگداز خراشيده گشت.

شعر

دريغا كه خورشيد روز جوانى دريغا كه ناگه گل نو شكفته   چو صبح دوم بود كم زندگانى
فرو ريخت از تند باد خزانى

اما چون حارث جفا كار لعنة الله عليه سرهاى آن دو شاهزاده نامدار را از تن جد كرد و در توبره نهاد و از قربوس زين در آويخته روى به جانب عبيدالله بن زياد آورد و نيم چاشتى بود كه رسيد هنوز ديوان مظالم قايم بود كه به قصر امارت در آمد و آن توبره پيش پسر زياد بر زمين نهاد و ابن زياد پرسيد كه در اين توبره چيست؟ گفت: سر دشمنان تو است كه به تيغ تيز از تن ايشان جدا كرده‏ام و به طمع رعايت و عنايت تحفه پيش تو آوردم.
پسر زياد حكم كرد كه آن سرها را شسته و در طشتى نهاده پيش وى آوردند تا ببيند كه سرهاى چه كسانست اما چون بشستند و پيش آوردند نگاه كرد روى‏ها ديد چون قرص ماه و گيسوها مشاهده كرد چون مشگ سياه، گفت: اين سرهاى چه كسانست؟
گفت: از آن پسرهاى مسلم بن عقيل.
ابن زياد را بى اختيار آب از ديده روان شد و حضار مجلس نيز بگريستند، پسر زياد پرسيد كه ايشان را كجا يافتى؟
گفت: اى امير دى همه روز در طلب ايشان بودم و اسب خود را هلاك كردم و ايشان خود در خانه من بودند، من خبر يافته ايشان را بر بستم و صباح به لب آب فرات بردم و هر چند زارى كردند بر ايشان رحم نكردم، القصه ايشان را بكشتم و تن ايشان را در فرات افكنده سرشان را اينجا آوردم.
پسر زياد گفت: اى لعين از خداى نترسيدى و از عقوبت حق سبحانه نينديشيدى و تو را بر رخسارهاى دلاويز و گيسوهاى عنبر بيزشان رحم نيامد و من به يزيد نامه نوشته‏ام كه ايشان را گرفته‏ام اگر بفرمائى زنده بفرستم اگر حكم يزيد در رسد كه ايشان را بفرست چگونه كنم، آخر چرا ايشان را زنده پيش من نياوردى؟
گفت: ترسيدم كه عوام شهر غوغا كرده ايشان را از من بستانند و طمعى كه به امير داشتم حاصل نشود.
گفت: چرا ايشان را جائى مضبوط نساختى و خبر به من نياوردى تا كسى فرستادمى و ايشان را پنهان نزد خود آوردمى؟
آن شقى خاموش گشت، پسر زياد روى به نديمان كرد و در ميان ايشان شخصى بود مقاتل نام و از دل و جان دوستدار خاندان پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) بود، پسر زياد عقيده او را مى‏دانست اما تغافل مى‏كرد زيرا كه مقاتل نديمى قابل بود او را پيش طلبيد و گفت: اين شخص را بگير و به لب آب فرات بر همانجا كه اين دو طفل را شهيد كرده است به هر خوارى و زارى كه خواهى او را به قتل رسان و اين سرها را نيز ببر و همان جا كه تنهاى ايشان را در آب افكنده است اينها را نيز بيفكن.
مقاتل به غايت شادمان شده دست او را گرفت و بيرون آورد و با محرمان خود گفت: به خدا كه اگر عبيدالله بن زياد تمام پادشاهى خود را به من ارزانى داشتى مرا چنين خوش نيامدى كه كشتن اين مردود را به من فرمود، پس مقاتل حكم كرد كه دستهاى حارث را باز پس بستند و سرش را برهنه كره به ميان بازار كوفه در آوردند و آن سرها را به مردم مى‏نمودند غريو از مردم بر مى‏آمد و بر آن شخص لعنت مى‏كردند و خار و خاشاك بر سر و روى وى مى‏ريختند و برين منوال مقاتل او را مى‏برد تا به موضعى كه مقتل ايشان بود نگاه كرد زنى را ديد مجروح افتاده و جوانى چون سرو آزاد گشته و غلامى همه اعضاى او پاره پاره‏ گشته و آن زن نوحه مى‏كرد بر فرزندان و بر پسر نوجوان نازنين خود مى‏گفت:

شعر

اى دريغ آن سرو باغ نازنين من كه شد   در جوانى همچو گل پيراهن عمرش قبا

مقاتل پرسيد كه چه كسى؟
گفت: زوجه اين بدبخت بودم و از اين كار او را منع مى‏نمودم و پسر و غلام من در اين كار با من متفق بودند آخر الامر پسر و غلام را بكشت و مرا زخم زد و بحمدالله كه نفرين آن دو طفل بى گناه در وى رسيد پس روى به شوهر كرد كه اى لعين براى طمع دنيا پسران مسلم را بكشتى و دين را بدين قتل ناحق كه عمدا از تو صادر شد از دست دادى.
پس حارث مقاتل را گفت: دست از من بدار تا در خانه خويش پنهان شوم و ده هزار دينار نقد بتو دهم.
مقاتل گفت: اگر مال همه عالم از آن تو باشد و به من دهى دست از تو باز ندارم و ناچار چون تو بر ايشان رحم نكردى من نيز بر تو رحم نكنم و تو را هلاك سازم و از حق سبحانه ثواب عظيم طمع دارم، سپس مقاتل از مركب فرود آمد و چون چشمش بر خون فرزندان مسلم افتاد فرياد بر آورد و بسيار گريست و خود را در خون ايشان غلطانيد و دست به دعاء برداشته از حق سبحانه آمرزش طلبيد و آن سرها را نيز در آب انداخت.
راوى گويد كه بكرامتى كه اهل بيت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى‏باشد آن بدنها از آب بر آمدند و هر سرى به تنه خود چسبيد دست در گردن يكديگر آورده به آب فرو رفتند.
و روايتى است كه هر دو را از آب بيرون كرده در آن ساحل قبرى كنده به خاك كردند و تا امروز زائران زيارت مى‏كنند.
آنگاه مقاتل غلامان را فرمود تا اول دستهاى او را بريدند، آنگاه پاهايش را پس هر دو گوشش را قطع كردند و هر دو چشمش بر كندند و شكمش را شكافته، اعضاى بريده وى را در آن نهادند و سنگى بر آن بسته به آب انداختند، زمانى بر آمد آب به موج در آمد و او را بر كنار انداخت تا سه بار، اين صورت واقع شد، گفتند: آب او را قبول نمى‏كند، چاهى بكندند و او را در آن چاه افكندند و پر خاك و سنگ كردند، فرصتى را زمين بلرزيد و او را بر روى افكند و تا سه نوبت اين معنى مشاهده افتاد گفتند: خاك نيز اين مردود را قبول ندارد، پس بدان خرماستانها رفتند و هيزم خشك شده آوردند و آتشى بر افروخته وى را در آن انداختند تا بسوخت و خاكسترش را به باد دادند، پس دو جنازه حاضر كردند و پسر پير زن و غلامش را بر آن خوابانيده به در شهر بردند و آنجا كه باب بنى خزيمه است با جامه خونين دفن كردند و هواداران اهل بيت پنهانى ماتم شاهزادگان داشتند.

فصل هشتم : حركت حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) از مكه معظمه به طرف عراق

مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايد: روز خروج جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) در كوفه سه شنبه هشتم ذى الحجة سال شصت هجرى بود و روز نهم شهادت آن بزرگوار واقع شد و در همان روز خروج آن جناب حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) نيز از مكه خارج و بطرف عراق رهسپار شدند بنابراين مدت توقف آن حضرت در مكه معظمه چهار ماه و چهار روز بود چه آنكه روز سوم شعبان آن جناب وارد مكه شدند و روز هشتم ذى الحجه از آن خارج گرديدند و در طول اين مدت كه در مكه نزول اجلال داشتند گروهى از مردم حجاز و بصره به آن حضرت پيوستند.
مروى است كه چون روز ترويه (روز هشتم ذى الحجه) شد عمرو بن سعيد بن عاص اموى معروف به اشدق كه از طرف معاويه و يزيد امارت مدينه داشت با لشگرى انبوه به مكه آمد، وى از طرف يزيد مامور شد كه با حضرت ابا عبدالله الحسين كارزار كرده و اگر بر وى دست يافت آن جناب را بكشد لذا حضرت به پاس احترام خانه خدا و اينكه در آن خونى ريخته نشود در همين روز از مكه خارج شدند.
البته به نظر مى‏آيد كه اين روايت چندان صحت نداشته و روايت صحيح به گونه ديگر نقل شده كه انشاء الله در آينده به آن اشاره خواهيم كرد.

كسانى كه حضرت امام حسين (عليه السلام) را از خروج مكه و رفتن به كوفه منع كرده‏اند

مولف گويد:
طبق آنچه ما تحقيق و بررسى كرده‏ايم آنانكه حضرت امام حسين (عليه السلام) را از خروج مكه و رفتن به كوفه منع كرده‏اند ده نفر بوده‏اند به اين شرح:
1 - عبدالله بن مطيع:
ابو مخنف مى‏گويد: در طريق سير و حركت به كوفه حضرت امام حسين (عليه السلام) به آبى از آبهاى عرب رسيدند كه عبدالله بن مطيع نيز آنجا فرود آمده بود چون چشمش به حضرت افتاد نزد آن جناب آمد و عرض كرد: پدر و مادرم فدايت اى پسر رسول خدا چه امرى شما را به اينجا آورده؟
حضرت فرمودند: پس از مرگ معاويه اهل عراق برايم نامه نوشته و مرا به خودشان دعوت كرده و از من درخواست كردند كه براى براندازى حكومت غاصبانه و جائرانه بنى اميه قيام كنم لذا به اين منظور از مدينه هجرت كرده و به مكه آمده و اكنون رهسپار كوفه مى‏باشم.
عبدالله بن مطيع عرض كرد: اى فرزند رسول خدا، شما را در حفظ حرمت رسول خدا و حرمت عرب به خدا سوگند مى‏دهم كه از اين رهگذر صرف نظر فرمائى، به خدا قسم اگر خواهان آنچه در دست بنى اميه است باشى و بخواهى حكومت را از ايشان بگيرى به طور قطع و حتم تو را خواهند كشت و وقتى تو را بكشند بعد از آن براى احدى ارزش و مكانتى باقى نمانده، احترام اسلام و حرمت قريش و عرب هتك مى‏گردد از اين رو تقاضاى من اينستكه به چنين عملى اقدام نفرموده و هرگز به كوفه وارد مشو و متعرض بنى اميه نگرد.
2 - جابر بن عبدالله انصارى:
از جمله اشخاصى كه سلطان دين و دنيا حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) را از رفتن به كوفه باز داشته جابر بن عبدالله انصارى است، وى از جمله صحابه كبار رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است و از خصائص وى مى‏توان اين معنا را ياد كرد كه خدمت پنج امام معصوم عليهم السلام رسيده و از ينابيع علوم هر يك فيض‏ها برده و هر وقت محضر پر فيض امام همام حضرت امام محمد باقر (سلام الله عليه) مى‏رسيد آن حضرت از جابر مى‏خواستند و در كمال احترام او را در صدر مجلس خود مى‏نشاندند بهر صورت حسين بن عصفور بحرانى رحمة الله عليه از كتاب ثاقب المناقب روايت كرده است كه جابر چون از حركت موكب سعادت مآب حسين (عليه السلام) واقف شد خدمت آن جناب رسيد و با نهايت ادب عرضه داشت: فدايت شوم: انت ابن النبى و احد السبطين شما امروز در روى زمين پسر پيغمبر آخر الزمانى و يكى از دو سبط خاتم رسولانى اميد نصيحتم با اخلاص بندگى مقبول درگاه گردد، قربانت گردم صلاح شما را در آن مى‏بينم كه با دشمنان مصالحه كنى همانطورى كه برادرت امام حسن مجتبى (عليه السلام) با معاويه صلح كرد.
حضرت در جواب فرمودند: اى جابر آنچه تو مى‏بينى ظاهر است ولى از باطن امر اطلاع ندارى، اى جابر، بدان برادرم آنچه كرد به امر خدا نمود و من هم هر چه انجام مى‏دهم به فرمان خداى متعال مى‏باشد مى‏خواهى جد و پدر و برادرم را ببينى كه مشافهة به تو بگويند آنچه من مى‏كنم به فرمان حق است؟
فاشار الى السماء قد فتحت ديدم درهاى آسمان گشوده شد، اول خاتم انبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) و بعد حضرت على مرتضى و بعد حضرت حسن مجتبى و سپس جناب جعفر و حمزه سيدالشهداء سلام الله عليهم از آسمان به زير آمدند، من از جا جستم واله و حيران گشتم، ديدم پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نگاهى به صورت من كرد و فرمود:
اى جابر بتو نگفتم متعرض كارهاى پسرانم حسنين عليهما السلام مشو كه هر چه مى‏كنند به امر الهى مى‏نمايند، مى‏خواهى جاى معاويه را ببينى و جاى پسرم حسن را ملاحظه كنى، آيا مايلى جاى يزيد را با جاى حسين ببينى؟
پس ديدم پيامبر پاى مبارك به زمين زد و زمين شكافته شد تا به دريا رسيد و هفت درياى ديگر شكافته شد تا به جهنم رسيد در ميان جهنم چند نفر را پيش هم ديدم آنها عبارت بودند از:
وليد بن مغيره و ابو جهل و معاويه و يزيد:
ايشان را با اعوان شياطين در يك زنجير كشيده و به بدترين عذابها شكنجه مى‏كردند.
بعد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند: جابر، سر راست كن و تماشا كن.
جابر مى‏گويد: سر بلند كردم، ديدم درهاى آسمان باز شد و درجات بهشت و حور و قصور و ولدان و غلمان نمودار شدند، پيامبر به امام حسين فرمود: ولدى الحقنى (بيا به من ملحق شو) پس ديدم حجت خدا حضرت امام حسين (عليه السلام) به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ملحق شد به آسمان عروج كردند و داخل بهشت شدند و در اعلا عليين قرار گرفتند و سپس بعد از ساعتى پيامبر و امام حسين برگشتند پيامبر دست امام حسين را گرفته به من فرمود: يا جابر هذا ولدى معى هو هيهنا (اين پسر من است، نور چشم من بوده و با من و همراهم است، هر چه مى‏كند و آنچه مى‏فرمايد سر تسليم پيش گير و چون و چرا مكن.)
جابر گويد: از آن وقت كه اين كرامت را از آن امام همام ديدم چشمم بى حس و بى نور شد و عرض كردم: فدايت شوم: هر چه گفته‏اند انجام بده و به هر جا كه خواسته‏اند تشريف ببر، پس حضرت را وداع كرد و آن جناب را نديد تا بعد از چهل روز ديگر كه خبر شهادت آن حضرت را شنيد.
3 - عبدالله بن عمر:
از جمله كسانى كه حضرت را از رفتن به كوفه باز داشتند عبدالله بن عمر بود، وى هر چه سعى كرد كه آن جناب به كوفه نرود دلائل و براهين اقامه نمود امام (عليه السلام) تمام را جواب فرمود، عاقبت الامر عبدالله بن عمر عرضه داشت: فدايت شوم حالا كه مى‏روى پس موضعى را كه رسول خدا مى‏بوسيد بگشا تا من نيز آنرا ببوسم و مرخص شوم، پس امام (عليه السلام) پيراهن بكنار زد سينه و دل مبارك گشود، فرمود:
پيامبر خدا دل مرا بيشتر مى‏بوسيد، عبدالله بن عمر پيش رفت او هم سينه و دل و ناف حضرت را بوسيد.
4 - عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام مخزومى مدنى:
ابو مخنف مى‏نويسد: عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام مى‏گويد:
اهل عراق به حضرت امام حسين نامه نوشته و در آن اظهار داشتند: اى پسر رسول خدا آماده سفر به عراق شو وقتى من از اين واقعه مطلع شدم خود را در مكه به آن حضرت رسانده و خدمتش مشرف گشته‏ پس از سلام و حمد و ثناء عرضه داشتم: اى پسر عم جهت عرضه داشتن نكته‏اى محضر شما مشرف شده و مى‏خواهم به عنوان نصيحت آن را متذكر شوم اگر از من مى‏پذيريد عرضه دارم و در غير اين صورت از ذكرش زبان ببندم؟
حضرت فرمودند: بگو، به خدا سوگند من گمان ندارم كه رأى تو ناپسند و عملت ناشايست باشد.
عمر بن عبدالرحمن مى‏گويد: محضر آن سرور عرض كردم: شنيده‏ام كه به عراق مى‏خواهيد سفر كنيد، مشفقانه و خالصانه محضرتان عرض مى‏كنم:
به شهرى خواهيد رفت كه مردمانش بنده درهم و دينار بوده و بيم آن هست كه با شما به مقاتله برخيزند و همان كسانى كه به شما وعده كمك و يارى داده‏اند شمشير به روى شما و اصحابتان مى‏كشند لذا تقاضا دارم از اين سفر صرفنظر فرمائيد.
حضرت فرمودند: اى پسر عم خدا به تو جزاء خير دهد، به خدا سوگند مى‏دانم كه تو فقط به منظر نصيحت آمده‏اى و سخنانت از روى تعقل و ادراك مى‏باشد و هرگاه من فعلى را انجام داده يا ترك نموده‏ام به رأى تو اخذ نموده‏ام چه آنكه تو نزد من صالح‏ترين فردى هستى براى مشورت و بهترين پند دهنده مى‏باشى...
5 - عبدالله بن جعفر بن ابى طالب:
از كسانى كه امام (عليه السلام) را از رفتن به كوفه منع نمودند جناب عبدالله بن جعفر بن ابيطالب بود.
ابو مخنف در مقتل الحسين مى‏نويسد: حارث بن كعب والبى از على بن الحين بن على بن ابيطالب عليهم السلام برايم نقل نمود و گفت: هنگامى كه از مكه خارج شدم عبدالله بن جعفر بن ابيطالب نامه‏اى به حضرت امام حسين (عليه السلام) نوشت و آنرا با دو فرزندش عون و محمد به نزد آن جناب فرستاد، مضمون نامه اين بود: اما بعد: شما را بخدا سوگند مى‏دهم وقتى در اين نامه نگريستى از رفتن به عراق منصرف شو، مشفقانه و خالصانه محضر شما عرض مى‏كنم در اين سفر شما را هلاك نموده و اهل بيت گرامتان را مستأصل مى‏نمايند، اگر شما شهيد شويد، روشنائى زمين به تاريكى مبدل مى‏شود چه آنكه تو راهنماى هدايت شدگان و اميد اهل ايمان هستى، در حركت به عراق شتاب مفرما و من بدنبال نامه خود را به شما خواهم رساند.
6 - يكى از اعمام لوذان كه از بنى عكرمه محسوب مى‏شد:
ابو مخنف در مقتل مى‏نويسد: اين شخص از حضرت امام حسين (عليه السلام) پرسيد: به كجا خواهيد رفت؟
حضرت مقصد خود را براى او بيان فرمودند.
عرض كرد: شما را به خدا سوگند مى‏دهم از اين قصد منصرف شويد، به خدا قسم وارد نمى‏شويد مگر بر نيزه‏ها و شمشيرها...
7 - عبدالله بن عباس:
ابو مخنف در مقتل الحسين (عليه السلام) مى‏نويسد: يكى از كسانى كه حضرت را از كوفه رفتن منع مى‏نمود عبدالله بن عباس مى‏باشد و شرح اين ماجرا را مرحوم واعظ قزوينى در رياض القدس چنين تقرير نموده:
چون سلطان شهيدان و سيد مظلومان عازم شد از مكه معظمه به جانب كوفه توجه فرمايد خبر رفتن و حركت حضرت در مكه منتشر شد چندين نفر حضرت را از رفتن ممانعت كرده و دلائل آوردند حضرت قبول نفرمود، از جمله عبدالله بن عباس بود كه سابقا باتفاق عبدالله بن عمر خدمت حضرت آمدند و خواستند حضرت را از مكه به مدينه برگردانند حضرت قبول ننمود تا آنكه بسمع عبدالله بن عباس رسيد كه پادشاه عالمين اراده نموده كه نه در مكه بماند و نه بمدينه مراجعت كند بلكه مصمم شده به عراق عرب رفته و به كوفه وارد شود لذا خدمت حضرت آمد و بعد از مراسم تحيت و سلام به خاك پاى مبارك عرضه داشت: تصدقت گردم:

شعر

فلك را سر بلندى در پناهت هزاران كام دل در دامنت باد دلت خالى مباد از شادمانى   ستاره خاك روب بارگاهت هزار اقبال در پيرامُنت باد خزون بد از شمارش زندگانى

هر چند مثل تو خداوند گارى را مثل من ذره بى مقدارى نصيحت كند و راهنمائى نمايد كمال قصور در ادراك دارد ولى قربانت، بيا از مكه بيرون مرو و از حرم جدت رسول خدا مفارقت منما كه پدر بزرگوارت امير (عليه السلام) ترك حرمين نمود و به عراقين توجه فرمود ديدى چه به او رسيد، اهل كوفه همان مردمانند كه با برادرت حسن مجتبى چه كردند، خيامش غارت كردند، زخم بر او زدند و به دست دشمن سپردند و جناب شما از ايشان در امان نباشيد و بر قولشان اعتماد نفرمائيد كه به سخن كوفى وثوقى نيست.
حضرت از براى سكوت ابن عباس فرمود: يابن عم، پسر عمم ملم بن عقيل نامه‏ها به من نوشته و از بيعت هشتاد هزار مرد مرا خبر دار كرده و خود اهل كوفه هم كتابت به من نوشته‏اند و التماس‏ها نموده‏اند كه بدان صوب توجه كنم و ايشان را هدايت نمايم، اگر نروم عندالله چه جواب بگويم.
ابن عباس عرض كرد: آقاى من هنوز والى يزيد در كوفه بوده و بر مقر حكومت برقرار مى‏باش و آن مملكت در دست دشمنان شما است، اگر كوفيان راست مى‏گويند حاكم خود را از شهر اخراج كنند و به تصرف مسلم بدهند آنوقت توجه شما بدان صوب، صواب است و اگر چنين نكنيد هر آينه شما با لشگر يزيد جنگ خواهيد نمود، شايد در آن واقعه نصرت و ظفر ظهور نيايد و شما بى كس و بى فريادرس بمانيد.
حضرت فرمود: من در اين كار انديشه كنم و فردا جواب باز دهم.
ابن عباس از خدمت حضرت مرخص شد، خامس آل عبا (عليه السلام) از براى رفتن به كوفه از قرآن مجيد تفأل زد و اين آيه آمد: كل نفس ذائقة الموت و انما توفون اجوركم يوم القيمة.
حضرت فرمود: صدق الله و صدق رسوله، آن سخن جدم در خواب و آن صحيفه آسمانى و اين هم فال قرآنى همه مويد بر شهادت من است و مرا از آن چاره‏اى نيست.
چون روز ديگر عبدالله بن عباس خدمت حضرت مشرف شد عرض كرد قربانت درباره سفر به كوفه چه فكر كرده‏ايد؟
فرمود: پسر عم، عزيمت سفر عراق را تصميم نموده و بر قضاى ربانى حكم دادم.
ابن عباس عرض كرد: فدايت شوم اگر البته ميل سفر دارى توجه كن به ولايت يمن كه مملكت عريض و عرصه وسيع دارد و قبيله هَمدان كه در اين شهر هستند تمام شيعه پدر تواند و دوستدار و هوادار شما در آن نواحى بسيار است چون در آن ولايت قرارگيرى اعيان خود را به ولايات و اطراف ممالك روان ساز تا خلايق را به بيعت تو دعوت كنند و لشگر فراهم نما آنگاه هر چه مدعا باشد بدان قيام نما.
حضرت فرمود: اى ابن عباس كمال شفقت ترا درباره خود مى‏دانم و خلوص نيت تو را نسبت به خود مى‏شناسم اما عزيمت من به سوى كوفه مصمم گشته، به هيچ نوع فسخ آن صورت نمى‏بندد در اين سفر اسرارى هست كه بايد به ظهور بيايد و من مى‏دانم كه مرا اين سفر در پيش است و از جد بزرگوار و از پدر عاليمقدار خود شنيده‏ام، چه كنم با فرمايشى كه پيغمبر فرموده اخرج الى العراق اى پسر عم ما علم بلايا و منايا مى‏دانيم، دفتر مبلغ عمرها در پيش ما است، خواهش دارم در اين باب ديگر مبالغه ننمائى و در فسخ اين عزيمت الحاح نكنى كه به جائى نمى‏رسد، من در اين سفر بى اختيارم و زمام امور من در دست ديگرى است.

شعر

بارها گفته‏ام و بار دگر مى‏گويم من اگر خارم اگر گل چمن آرائى هست   كه من دل شده اين ره نه بخود مى‏پويم بهماندست كه مى‏پروردم مى‏رويم

عبدالله بن عباس عرض كرد: فدايت شوم حالا كه عزم رفتن كرده و ترك اين سفر نخواهى نمود بارى زنان و فرزندان را همراه مبر كه ايشان موجب پريشانى خيال و تفرقه حواس مى‏شوند.
حضرت فرمود: ابن عباس زنان را كجا بگذارم و به كه بسپارم هن ودايع رسول الله اينها امانات پيغمبرند بهتر آنكه با من باشند و هن ايضا لا تفارقنى اين زنان و اين امانات پيغمبر نيز از من جدا نمى‏شوند.
8 و 9 - محمد واقدى و زرارة بن صالح:
در كتاب لهوف و قرب الاسناد به سندهاى معتبر روايت شده چون خامس آل عبا حضرت الحسين (عليه السلام) عزم را بر كوفه رفتن جزم فرمودند دو نفر از محبان كه از كوفه آمده بودند به نامهاى: محمد واقدى و زرارة بن صالح سه روز قبل از حركت آن حضرت به آستان بوسى آمده و از ضعف همت و نامردى اهل كوفه بياناتى كردند كه اى قبله عالم و پناه جمله بنى آدم كوفه رفتن صلاح نيست حضرت چون سخنان ايشان را استماع فرمود اشاره به آسمان كرد درهاى آن باز شد لشگر فرشتگان صف در صف به زمين آمدند آن قدر كه تمام عالم پر شد و عدد آنها را به جز خدا كسى ندانست همه چاكرانه در حضور امام ايستاده و منتظر فرمان و مترصد اشاره امام عالميان بودند.

شعر

جملگى گفتند اينك چاكريم   بهر فرمان بردن شه حاضريم

آن دو تن چون اين كرامت را از آن جناب ديده و فرشتگان را با آن نحو مشاهده كردند هوش از سرشان پريد و محو قدرت آن حضرت شدند، سپس خامس آل عبا فرمودند:
لولا تقارب الاشياء و هبوط الاجرم لقاتلتهم بهؤلاء يعنى اگر اجل ما را مهلت و فرصت مى‏داد هر آينه با اين افواج مَلَك با دشمنان خود قتال مى‏كردم و به هيچ مرد و نامردى از اهل كوفه احتياج نداشتم ولى چون بدان صوب توجه مى‏نمايم مى‏دانم اجلم رسيده لهذا با پاى خود به قبرستان خود مى‏روم ولكن اعلم علما ان هناك مصرعى و مصرع اصحابى لا ينجو منهم الا ولى على عليه السلام يعنى از آن علم الهى كه من دارم مى‏دانم محل خوابگاه و افتادن من و اصحاب من آنجاست همه ما در آن سرزمين به خاك رفته و از ما كسى نجات نمى‏يابد مگر يك پسر من به نام على كه او است بعد از من امام و پيشواى خلائق.
10 - عمرو بن سعد
از جمله كسانى كه امام (عليه السلام) را از رفتن به كوفه باز داشت عمرو بن سعد والى مدينه بود.
در ترجمه تاريخ اعثم كوفى است كه وقتى خبر خروج خامس آل عبا حضرت امام حسين (عليه السلام) از مكه معظمه به عمرو بن سعيد رسيد وى بمنظور دولت خواهى يزيد عريضه‏اى محضر مبارك امام (عليه السلام) باين مضمون نوشت.
يابن رسول الله به من رسيده كه جناب شما عزم رفتن به سمت كوفه كرده‏ايد، من صلاح آن بزرگوار را در رفتن به آن ديار نمى‏دانم، بلكه اشاره به فسخ اين عزيمت مى‏نمايم زيرا بر جان شما خوف و هراس دارم لذا برادرم يحيى را با عريضه خدمت فرستادم كه باتفاق او به مدينه تشريف بياوريد و در مجاورت حرم جد خود باشيد و در وطن مألوف خويش اقامت نموده و از همه جهت آسوده خاطر باشيد، خود و كسان شما در امن و امان بوده علاوه بر آن بر و احسان و نيكوئى‏هاى فراوان درباره شما خواهد شد والله على ذلك شهيد و وكيل وراع و كفيل والسلام.
چون نامه او به حضرت رسيد در جواب نوشتند:
اما بعد: بدان اى واى كسى كه مردم را دعوت به سوى هدايت و اعمال صالحه مى‏كند خلافى از او ديده نمى‏شود، تو از باب خير خواهى و مصلحت درباره من كوتاهى روا نداشتى وعده بر و احسان و نويد امن و امان دادى و مرا به بهترين شهرها خواندى اما بدان كه امان خداوند از هر امانى بهتر و خوشتر است و كسى كه از خدا نترسد در دنيا تقوى نورزد امان خدا با او نيست و من از براى تو و خودم رضاى الهى را مسئلت مى‏كنم كه جزاى خير در دنيا مرحمت كند والسلام.
مرحوم مفيد و برخى ديگر روايت كرده‏اند كه عمر برادر خود يحيى را با گروهى انبوه بر سر راه حضرت فرستاد كه از رفتن آن جناب به كوفه جلوگيرى كنند و نگذارند حضرت از مكه بيرون رود، يحيى با جمعيت كثيرى با حضرت مواجه شد و سر راه را بر آن جناب گرفت و اظهار كرد:
يا حسين انصرف، اين تذهب (اى حسين برگرد، كجا مى‏روى؟) حكم امير است كه برگردى مگر كوفه صاحب ندارد، نمى‏گذاريم قدم از قدم بردارى.
ابن نما رحمة الله عليه روايت كرده كه آن بى حيا محضر سلطان اقاليم با كمال بى شرمى عرضه داشت: اى حسين از خدا نمى‏ترسى با اين همه جمعيت حج نكرده از خانه خدا بيرون مى‏روى و عقائد مردم را فاسد مى‏كنى، جائى كه تو اين عمل را انجام دهى و رو از خانه خدا برگردانى ديگران چه بايد بكنند چرا تفرقه در ميان امت مى‏اندازى؟!
حضرت اول با ملايمت فرمودند: لى عملى ولكم عملكم، انتم بريئون مما اعمل و انا برى‏ء مما تعملون يعنى: من دانم با عمل خود و شما نيز مى‏دانيد با كردار خويش، هر كسى تكليفى دارد من از افعال شما بيزارم و شما نيز از اعمال من، يعنى اى قوم چه خيال دارى مى‏خواهيد من در مكه بمانم تا شما به مراد خود برسيد و خون مرا ريخته و حرمت خانه خدا را از ميان برداريد، من بيست و پنج سفر به مكه آمده‏ام و به حج اسلام قيام نموده‏ام، اكنون در اين سفر ماندن خود را حرام مى‏دانم كسى را بر من بحثى نيست، اين بفرمود و رو به راه نهاد.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايد: سپاه يحيى چون مامور بودند كه از رفتن حضرت به كوفه جلوگيرى كنند از اينرو جلو مركب امام (عليه السلام) را گرفتند، ناگاه جوانان بنى هاشم به غضب در آمده و شمشيرها كشيدند و نيزه‏ها را راست كردند و به يكبار بر آن قوم نابكار حمله آوردند، فتنه و آشوبى در آن بيابان برپا شد و صداى هياهو بلند گرديد و صداى شيون زنان و دختران به آسمان رسيد...
11 - طرماح بن حكيم:
از جمله كسانى كه امام (عليه السلام) را از رفتن به كوفه منع مى‏كرد طرماح بن حكيم بود و شرح آنرا مرحوم واعظ قزوينى در رياض القدس اين طور مى‏نويسد:
در كتب معتبره اهل دين خصوصا در منتخب شيخ فخرالدين ديدم كه چون سلطان العاشقين و برهان الصادقين يعنى حضرت حسين روحنا له الفداء متاع جان بست و به عزم كوى جانان روى آورد و قافله محنت زدگان و سلسله مصيبت ديدگان را از صغير و كبير، از غلام و امير با خود همراه كرد در بين راه طرماح بن حكيم به سالار شهداء برخورد، گفت: آذوقه براى عيال خود مى‏بردم آغروق‏(40) همايون و كوكبه سلطان بى چون نمودار شد دانستم پادشاه حجاز است، آهنگ سفر عراق را دارد خدمت حضرت آمدم عرض كردم مولا:

اى در پناه عدل تو آسوده وحش و طير   وى از كمال عقل تو در روح انس و جان

قربانت عزيمت كوفه دارى؟
حضرت فرمود: آرى.
طرماح عرض كرد: فدايت، تشريف مبر، تو را به ذات خدا گول قول اهل كوفه را مخور كه غدر و مكر دارند.

وفا متاع شريفى است در ديار نكوئى   از اين متاع نشانى به شهر كوفه نباشد

والله ان دخلتها لتقتلن و انى اخاف ان لا تصل اليها به ذات ايزد يكتا اگر وارد كوفه شوى البته كشته خواهى شد و من مى‏ترسم هنوز به كوفه نرسيده كار تو را بسازند و عالمى را بى مولا نمايند.

دريغا گل بوستان ولايت دريغا جوانان شيرين تكلم   فرو ريزد از تند باد خزانى ببندند لبها ز شيرين زبانى

قربان خاكپايت رعايا را در خلاصى شخص سلطان و حفظ جان پادشاه كوشش و سعى به قدر الامكان واجب است فانزل اجاء بيا در مامن من كه نام او اجاء است، منزلگاهى است محكم، كوهى است مستحكم مقابل سلمى كه ما طائفه در ميان اين دو مامن ساكنيم، اى پسر پيغمبر ما را در آن مامن تاكنون از دشمن آسيبى نرسيده واحدى از ما ذلت نديده، اگر لشگر سلم و طور در آن بيايند نتوانند آزارى برسانند، فدايت شوم، قوم و قبيله ما تمام ياران و هواداران تواند، جملگى در خدمت تو كمر بسته‏اند هر چه قدر آنجا تشريف داشته باشى به امن و سلامت مى‏باشى.
زهى ماندنت بخت مرحبا گويد.
حضرت از روى حسرت آهى كشيد و نگاهى به طرماح كرد و فرمود:
اى طرماح، چه مى‏گوئى، تنى دارم بسته بند مشقت و دلى سوخته آتش عشق و محبت، مصلحت بينى در كار همچو منى از منهج صواب دور است، نكته دارم نهانى با دهان تو ولى، وقت تنگ است نمى‏يابم مجال فرصتى اما اين قدر بدان كه: ان بينى و بين القوم مواعدة اكره ان اخلفها، يعنى ميان من و ميان اهل كوفه عهدى بسته شده و وعده داده شده دوست ندارم خلاف عهد و وعده از طرف من باشد، مى‏روم اگر كار بر وفق مراد است شكر مى‏كنم كه هميشه كار ساز بوده و اگر نه جهد مى‏كنم تا بدرجه شهادت برسم.
فرد
آه ازين طالع برگشته كه هر روز مرا   ره بجائى بنمايد كه بلا بيشتر است

اين واقعه را شيخ فخرالدين طريحى در منازلى فيمابين مكه و مدينه ذكر مى‏نمايد و حال آنكه اَجَا و سُلمى كه دو كوهند مقابل هم و قبيله طى در آنجا ساكنند در قرب كوفه مى‏باشند كه آذوقه از كوفه به آنها مى‏رسد چنانچه در تاريخ طبرى و شيخ در معانى الاخبار و ديگران از ارباب آثار نقل مى‏كنند از امام چهارم زين العابدين (عليه السلام) كه چون شب عاشوراء پدرم اصحاب خود را موعظه فرمود و خيام را نزديك به هم متصل نمود اراد ان يختلى للعبادة خواست در خيمه خلوت برود و مشغول عبادت شود اذا برجل على جمازة يقال له الطرماح در اين اثناء جمازه سوارى از راه رسيد كه آن شخص را طرماح مى‏گفتند از شتر به زير آمد و زانو بست خدمت امام مشرف شد و حضرت را تكليف به بردن و به مامن خود رساندن نمود.

مقاله صاحب الفتوح ترجمه تاريخ اعثم كوفى

صاحب الفتوح مى‏نويسد:
عمرو بن سعيدالعاص از مدينه به امام (عليه السلام) نوشت:
اما بعد: به من چنان رسانيده‏اند كه تو را عزيمت عراق است، از اين عزيمت روى بگردان كه مصلحت نيست زيرا پسر عم تو مسلم بن عقيل را در اين روزها در كوفه كشته‏اند بر تو مى‏ترسم اين نامه نوشتم و برادر خويش يحيى بن سعيد را به خدمت تو فرستادم مى‏بايد كه در صحبت او به مدينه آئى تا خود و اهل بيتت در امان بوده و از بر و احسان و صله برخوردار باشى.
امام حسين (عليه السلام) در جواب نامه‏اش نوشتند:
اما بعد: كسى كه مردمان را به عبادت خداى تعالى و سنت محمد مصطفى دعوت كند هرگز با او خلاف نكنند و تو تقصيرى نكردى كه مرا به بر و احسان و صله امان دادى ولى بدان بهترين امانها امان خداى عزوجل است و هر كس از خداى تعالى نترسد در دنيا و روز قيامت امان نيابد و من خويش و ترا از خداى تعالى عملى مى‏خواهم كه متضمن رضاى او باشد، خداى تعالى جزاى تو را در اين جهان و آن جهان خير كند والسلام.
در اثناء اين حال از جانب يزيد نامه‏اى به اهل مدينه رسيد، اين نامه منظوم و اشعارش در غايت حسن و زيبائى بود، در آن از هر نوع سخنى درج شده و از امام (عليه السلام) به نيكى ياد شده بود و در ضمن خويشاوندى و قرابت خويش را با حضرتش متذكر شده بود و نيز شمه‏اى از مناقب و فضائل و شرف خاندان و محاسن اخلاق و مكارم صفات خامس آل عبا (عليه السلام) در آن به چشم مى‏خورد و همچنين در آن اشعار التماس موافقت و فرو نشاندن آتش جنگ شده و همواره از والى مدينه تقاضا شده بود در دفع اين فتنه و خاموش نمودن نائره جنگ سعى نمايد.
اهل مدينه چون اين نامه منظوم را خواندند بر دست معتمدى داده تا آنرا به امام (عليه السلام) برساند چون نامه به حسين بن على عليهما السلام رسيد دانست كه اشعار يزيد است در جواب آن آيه‏اى از كلام الله مجيد را نوشت: بسم الله الرحمن الرحيم: فان كذبوك فقل لى عملى ولكم عملكم، انتم بريئون مما اعمل و انا برى‏ء مما تعملون.