مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۹ -


شهادت هانى بن عروه بدست اراذل و اوباش عبيدالله بن زياد ملعون

بعد از آنكه جناب مسلم بن عقيل را شهيد كرده و بدن مباركش را از بام دارالاماره به كوچه انداخته و سرش را نزد ابن زياد نابكار آوردند آن ناپاك در صدد كارسازى جناب هانى بن عروه بر آمد و كمر قتل او را بست، به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد محمد بن اشعث از جابر خاست و در مقابل ابن زياد تعظيم كرد و گفت:
اى امير مقام و مرتبه هانى و مكانت او بين اشراف و اعيان كوفه معلوم و واضح است، وى مرد بزرگى است و صاحب ايل و قبيله و عشيره زيادى مى‏باشد و همه واقفند كه من او را به حضور تو آورده‏ام و او در پناه من حاضر شد به قصر دارالاماره بيايد لذا تمنا دارم كه او را به من ببخشى و نگذارى كه قبيله‏اش با من دشمن شوند.
ابن زياد وعده داد كه وى را خواهم بخشيد ولى بعدا رأى او عوض شد و فرمان داد تا هانى را از حبس آوردند، گفت: او را به چهار سوق بازار برده و گردن بزنيد تا او و اهل كوفه بدانند من از ايل و قبيله او هراسى ندارم.
جلاد آن پير مرد روشن ضمير را از زندان بيرون آورد و بطرف ميدان گوسفند فروشان برد، هانى به فراست دريافت كه او را به كجا مى‏برند و چه قصدى دارند لذا پيوسته فرياد مى‏كرد و از اهل شهر كمك مى‏جست و مى‏گفت: و امذ حجاه ولا مذحج اليوم (از طائفه مذحج كجائيد مگر يك مذحجى در اين شهر امروز نيست به فرياد من برسد) و آن قدر فرياد كرد و اقوام خود را خواند ولى كسى به فريادش نرسيد از روى حميت و غيرت قوت كرد بند را از بازوهاى خود همچون تار عنكبوت گسيخت مانند شير از بند جسته مى‏غريد و فرياد مى‏زد اى بى همت مردم كارد يا شمشير و يا عصائى به من برسانيد تا اين ناپاكان را به سزاى اعمالشان برسانم، اراذل و اوباش‏ها كه اسلحه داشتند بر او هجوم آورده و دوباره دستگيرش كردند، بازوانش را محكم بسته و در بازار نشاندند، ابن زياد غلام زشت رو و بد منظرى داشت به نام رشيد كه برخى از اهل ذوق در وصفش گفته‏اند:

چو ديو دوزخى عفريت روئى دهانش را كسى ناديده بر هم   چه زاغ گلخنى بيهوده گوئى
لبش از زشت گوئى نا فراهم

رشيد شمشير كشيد گفت: اى هانى گردنت را بكش و راست نگهدار مى‏خواهم با اين تيغ بزنم.
هانى گفت: آنقدر سخى نيستم كه در كشتن خود كمك كنم.
آن غلام بد سيرت و زشت كردار ضربتى زد ولى كارگر نشد، هانى رو به درگاه قاضى الحاجات نمود و عرض كرد الى الله المعاد، اللهم الى رحمتك و رضوانك.

شعر

خدايا حال زارم را تو دانى ببر روح مرا بر رحمت خويش اميدم بود چندى چشم اميد كمر بندم بجا، آرم وفا را دريغا ز آرزويش زار مردم كه آه اى بخت نافرمان چه كردى من و راه عدم كانجام كس نيست دريغا روز عمرم را شب آمد   كه هانى شد فداى ميهمانى كه از مردن ندارم هيچ تشويش گشايم بر جمال شكل توحيد كنم يارى عزيز مصطفى را بمردم آرزو در خاك بردم به دردم مى‏كشى درمان چه كردى ره من تا عدم جز يك نفس نيست به تلخى جان شيرين بر لب آمد

پس آن غلام ناپاك ضربتى ديگر بر گردن آن پير مرد مظلوم زد و وى را به مسلم ملحق نمود و سرش را بريد و نزد ابن زياد برد و بدنش را با بدن مسلم ريسمان به پا بستند و در ميان كوچه‏ها و محله‏ها مى‏كشيدند صاحب روضة الصفا و ابن شهر آشوب و برخى ديگر نوشته‏اند كه آن اراذل و اوباش جسد مبارك مسلم و هانى را وارونه يعنى از پا به قناره آويختند.
مرحوم طريحى در منتخب مى‏نويسد: شاعر چه نيكو در وصف ايشان گفته است:

و ان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى   الى هانى فى السوق و ابن عقيل

اگر نمى‏دانى مرگ چيست، نظر كن به كشته شدن هانى و شهادت مسلم بن عقيل و اين كه چگونه به بازارها آنها را كشيدند.
بهر صورت جلادان لباس هانى را غارت كرده و شمشير و زره جناب مسلم را هم محمد بن اشعث ناپاك برد با آنكه مسلم وصيت كرده بود عمر سعد زره‏اش را بفروشد و قرضش را اداء كند ولى در عين حال ابن اشعث گفت لباس و اساس حق قاتل است و اين اشعار را خواند:

اتركت مسلم لانقاتل دونه و قتلت وافد آل محمد لو كنت من اسد عرفت مكانه   حذر المنية ان تكون صريعا و سلبت اسيافا لهم و دروعا ورجوت احمد فى المعاد شفيعا

يعنى: اگر من با مسلم نبرد نمى‏كردم چه كسى قدرت داشت او را دستگير كند، من كشتم رسول آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را و زره او را كندم و شمشيرش را برداشتم، به پسر سعد چه كه زره او را بردارد.
به نوشته ابى مخنف قبيله هانى وقتى اين ذلت را مشاهده كردند همديگر را ملامت كرده اجتماع نمودند بر مركب‏ها سوار شده رو به بازار آوردند با فراشان و اراذل ابن زياد منازعه كرده و جسد مسلم و هانى را جبرا و قهرا گرفتند و بردند و غسل داده و كفن نموده و به خاك سپردند.
مولف گويد:
خروج جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) روز سه شنبه هشتم ذى الحجه بود كه در همان زمان حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) از مكه خارج و به جانب عراق رو آوردند و روز چهارشنبه نهم ذى الحجه سنه شصت هجرى حضرت مسلم به درجه رفيعه شهادت رسيد.
مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در قمقام مى‏گويد:
چون مسلم و هانى شهادت يافتند سر آنها را به جانب يزيد فرستاده و بدن شريف مسلم را به دار آويخت و اين نخستين سرى از هاشميان بود كه به دمشق فرستادند و نيز اول جثه‏اى بود از بنى هاشم كه بر دار نمودند.

فرستادن ابن زياد سر مسلم بن عقيل و هانى را به شام نزد يزيد پليد

در تاريخ الفتوح مى‏نويسد:
پس از آنكه ابن زياد مسلم و هانى را كشت آنها را نگونسار بردار كرده و سرهاى ايشان را با نامه به نزد يزيد فرستاد و مضمون نامه اين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و ثنا خداى را كه حق امير را از دشمنانش گرفت و اعداء را كفايت كرد، محضر امير عرضه مى‏دارم كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده بود و در سراى هانى بن عروه منزل ساخته و مردم را به بيعت حسين بن على مى‏خواند، جاسوسان برگماشتم و به لطائف الحيل بعد از جنگ و محاربه ايشان را بدست آوردم و هر دو را گردن زده سرهاى ايشان را همراه هانى بن جه الوارعى و زبير بن الارحواح التميمى كه هر دو از مخلصان و مطيعان اميرند فرستادم والسلام.
چون اين دو شخص با نامه و سرهاى شهداء بنزد يزيد رسيدند نامه و سرها را تسليم كردند، يزيد نامه را مطالعه كرده فرمود تا سرها را بر دروازه دمشق بردار كردند و جواب نامه پسر زياد را بر اين منوال نوشت:
اما بعد:
نامه تو رسيد و سرهاى مسلم و هانى وارد شدند، خوش وقت شدم، تو نزد من چنان پسنديده‏اى و همان طور كه دل من خواسته است عمل كرده‏اى، بر تو هيچ مرا مزيد نيست هر چه كرده‏اى نيكو كرده‏اى آنچه از حال رسولان ياد كرده بودى هر يكى را ده هزار درهم بخشيدم و ايشان را خوشدل به نزد تو فرستادم و چنان مى‏شنوم كه حسين بن على از مكه بيرون آمده عزم عراق دارد مى‏بايد كه نيك احتياط كنى و بر حذر باشى و سر راه‏ها را نگاهدارى و هر كس را كه مايه فتنه دانى بكش يا حبس كن و هر خبر كه از حين بن على معلوم كردى روز به روز با شرح و تفصيل بر من عرضه بدار و مرا از احوال او على التوالى اعلام نما والسلام.

شرح ماجراى دو طفلان حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه)

از حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) پنج پسر و يك دختر باقى ماند، سه تن از پسران بنامهاى: عبدالله بن مسلم و عبيدالله بن مسلم و محمد بن مسلم هر سه كه از شجاعان روزگار بودند در كربلاء معلى در روز عاشوراء به درجه رفيعه شهادت رسيدند كه شرح مبارزات آنها انشاء الله بعدا خواهد آمد.
و اما در باب دو پسر ديگر بين ارباب مقاتل و صاحبان نظر اختلاف است:
برخى معتقدند كه آن دو همراه پدر بزرگوارشان به كوفه آمدند و بعد از شهادت پدر گرفتار ابن زياد شده و به زندان افتادند و پس از يكسال زندانى بودن در كنار شريعه فرات بدست حارث ملعون كشته شدند اين قول، قول مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء است.
بعضى ديگر همچون مرحوم صدوق مى‏فرمايند: اين دو طفل همراه حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) بودند و پس از شهادت آن بزرگوار و ياران و اصحابش و اسارت اهل بيت گراميش همراه اسراء به كوفه آورده شدند و به نظر ابن زياد بيدادگر رسيدند، آن ناپاك امر كرد كه آنها را به زندان افكندند و پس از يكسال در كنار شريعه فرات سرشان را بريدند.
مرحوم محدث قمى در منتهى الامان اين قول را اختيار كرده و به ذكر همين اكتفاء فرموده است.

مقاله مرحوم صدرالدين واعظ قزوينى در كتاب رياض القدس

مرحوم واعظ قزوينى در كتاب رياض القدس مى‏فرمايد:
ابن شهر آشوب عليه الرحمه در مناقب فرموده:
دو طفلى كه در كنار شريعه فرات كشته شدند و سرشان را بريدند اولاد جعفر بن ابيطالب بودند كه شب يازدهم عاشوراء از لشگر ابن زياد فرار كردند و در كوفه گرفتار شده و شهيد شدند و سرهاى آنها را به حضور ابن زياد بردند و اين واقعه در روز يازدهم يا دوازدهم عاشوراء اتفاق افتاد بدون اينكه در زندان محبوس شوند و يك سال بمانند به چند دليل.
اين خبر اقرب به صواب و تصديق است زيرا كه ابن زياد شش ماه در بصره رياست مى‏كرد و شش ماه در كوفه در سر سال اگر ابن زياد به شام نرفته در بصره بوده و حال آنكه ابن جوزى مى‏نويسد:
ابن زياد بعد از شهادت امام حسين (عليه السلام) به شام رفت و از جمله خواص و ندماء يزيد و هم شرب آن پليد گرديد و صورت خوش داشت و تغنى مى‏كرد.
و ديگر آنكه از شأن و حال امام زين العابدين (عليه السلام) بعيد است كه معزّزا و مكرما از شام برگردد از حوالى كوفه بگذرد يا بنابر تحقيق به كوفه بيايد ولى اين دو طفل معصوم را از زندان مستخلص نكند خيلى غريب است!!!
علاوه بر اينها اين دو طفل مى‏گويند: نحن من ذرية نبيك (ما از ذريه پيغمبر تو هستيم) اولاد جعفر بواسطه عليا مخدره زينب خاتون كه زوجه عبدالله بن جعفر بوده مى‏توانند ذريه باشد ولى اولاد مسلم ذريه پيغمبر نمى‏توانند بود ديگر به تأويل والعلم عندالله‏(38)

واقعه دو طفلان مسلم به نقل مرحوم صدوق

قبلا گفتيم واقعه دو طفلان صغير جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) را به دو نحو نقل كرده‏اند:
الف: نقلى است از مرحوم شيخ صدوق در كتاب امالى‏
ب: نقلى است از مرحوم ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء كه مشهور بين اهل تاريخ و ارباب مقاتل همين است و ما هر دو نقل را در اينجا آورده و به ذكر آنها از خداوند متعال طلب اجر و ثواب مى‏نمائيم:
اما نقل مرحوم صدوق:
مرحوم محدث قمى در كتاب منتهى الامال آن را چنين بيان مى‏كند:
شيخ صدوق بسند خود روايت كرده از يكى از شيوخ اهل كوفه كه گفت:
چون امام حسين (عليه السلام) به درجه رفيعه شهادت رسيد از لشگرگاه آن حضرت دو طفل كوچك از جناب مسلم بن عقيل اسير كرده شدند و ايشان را نزد ابن زياد آوردند آن ملعون زندانبان را طلبيد و امر كرد كه اين دو طفل را در زندان كن و بر ايشان تنگ بگير و غذاى لذيذ و آب سرد به ايشان مده آن مرد نيز چنين كرده و آن كودكان در تنگ ناى زندان بسر مى‏بردند و روزها روزه مى‏داشتند چون شب مى‏شد دو قرص جوين با كوزه آبى براى ايشان پيرمرد زندانبان مى‏آورد و با آن افطار مى‏كردند تا مدت يكسال حبس ايشان بطول انجاميد، پس از اين مدت طويل يكى از آن دو برادر با ديگرى گفت:
اى برادر مدت حبس ما به طول انجاميد و نزديك شد كه عمر ما فانى و بدنهاى ما پوسيده شود، پس هرگاه اين پيرمرد زندانبان بيايد حال خود را براى او نقل كنيم و نسبت خود را با پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) براى او بگوئيم شايد بر ما توسعه دهد.
پس گاهى كه شب داخل شد آن پير مرد به حسب عادت هر شب آب و نان آن كودكان را آورد برادر كوچك او را فرمود:
اى شيخ: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را مى‏شناسى؟
گفت: بلى، چگونه نشناسم و حال آنكه آنجناب پيغمبر من است.
گفت: جعفر بن ابيطالب را مى‏شناسى؟
گفت: بلى، جعفر همان كسى است كه حق تعالى دو بال به او عطا خواهد كرد كه در بهشت با ملائكه طيران كند.
آن طفل فرمود: على بن ابى طالب را مى‏شناسى؟
گفت: چگونه نشناسم، او پسر عم و برادر پيغمبر من است.
آنگاه فرمود: اى شيخ ما از عترت پيغمبر تو مى‏باشيم، ما دو طفل مسلم بن عقيليم، اينك در دست تو گرفتاريم، اينقدر سختى بر ما روا مدار و پاس حرمت نبوى را در حق ما نگه دار.
آن شيخ چون اين سخنان را بشنيد بر روى پاهاى ايشان افتاد و مى‏بوسيد و مى‏گفت:
جان من فداى جان شما، اى عترت محمد مصطفى، اين در زندانست گشاده بر روى شما به هر جا كه خواهيد تشريف ببريد، پس چون تاريكى شب دنيا را فرا گرفت آن پير مرد آن دو قرص جوين را با كوزه آب به ايشان داد و ايشان را ببرد تا سر راه و گفت اى نور ديدگان شما را دشمن بسيار است از دشمنان ايمن مباشيد، پس شب را سير كنيد و روز پنهان شويد تا آنكه حق تعالى براى شما فرجى كرامت فرمايد.
پس آن دو كودك نورس در آن تاريكى شب راه مى‏پيمودند تا گاهى كه به منزل پيره زنى رسيدند پيره زن را ديدند نزد در ايستاده از كثرت خستگى ديدار او را غنيمت شمرده نزديك او شتابيدند و فرمودند: اى زن ما دو طفل صغير و غريبيم و راه بجائى نمى‏بريم چه شود بر ما منت نهى و ما را در اين تاريكى شب در منزل خود پناه دهى، چون صبح شود از منزلت بيرون شويم و به طريق خود رويم.
پيره زن گفت: اى دو نور ديدگان شما كيستيد كه من بوى عطرى از شما مى‏شنوم كه پاكيزه‏تر از آن بوئى به مشامم نرسيده؟
گفتند: ما از عترت پيغمبر تو مى‏باشيم كه از زندان ابن زياد گريخته‏ايم.
آن زن گفت: اى نور ديدگان من مرا دامادى است فاسق و خبيث كه در واقعه كربلاء حضور داشته مى‏ترسم امشب به خانه من آيد و شما را در اينجا ببيند و به شما آسيبى رساند.
گفتند: شب است و تاريك است و اميد مى‏رود كه آن مرد امشب اينجا نيايد، ما هم بامداد از اينجا بيرون مى‏شويم.
پس زن ايشان را به خانه آورد و طعامى براى ايشان حاضر نمود، كودكان طعام تناول كردند در بستر خواب بخفتند.
و موافق روايت ديگر گفتند: ما را به طعام حاجتى نيست، از براى ما جانمازى حاضر كن كه قضاى فوائت خويش كنيم، پس لختى نماز بگذاشتند و بعد از فراغ به خواب گاه خويش آرميدند طفل كوچك برادر بزرگ را گفت: اى برادر چنين اميد مى‏رود كه امشب شب راحت و ايمنى ما باشد بيا دست بگردن هم كنيم و استشمام رائحه يكديگر نمائيم پيش از آنكه مرگ ما بين ما جدائى افكند، پس دست بگردن هم در آوردند و بخفتند، چون پاسى گذشت از قضا داماد آن عجوزه نيز به جانب منزل آن عجوز آمد و در خانه را كوبيد.
زن گفت: كيست؟
آن خبيث گفت: منم.
زن پرسيد: تا اين ساعت كجا بودى؟
گفت: در باز كن كه نزديك است از خستگى هلاك شوم.
پرسيد: مگر تو را چه روى داده؟
گفت: دو طفل كوچك از زندان عبيدالله فرار كرده‏اند و منادى امير ندا كرد كه هر كس سر يك تن از آن دو طفل را بياورد هزار درهم جايزه بگيرد و اگر هر دو تن را بكشد دو هزار درهم عطاى او باشد و من به طمع جايزه تا بحال اراضى كوفه را مى‏گرديدم و بجز تعب و خستگى اثرى از آن دو كودك نديدم زن او را پند داد كه اى مرد از اين خيال بگذر و بپرهيز از آنكه پيغمبر خصم تو باشد.
نصائح آن پير زن در قلب آن ملعون مانند آب در پرويزن‏(39) مى‏نمود، بلكه از اين كلمات بر آشفت گفت: تو حمايت از آن دو طفل مى‏نمائى، شايد نزد تو خبرى باشد، برخيز برويم نزد امير همانا امير تو را خواسته.
عجوز مسكين گفت: امير را با من چه كار است و حال آنكه من پير زنى هستم در اين بيابان بسر مى‏برم.
مرد گفت: در را باز كن تا داخل شوم و فى الجمله استراحتى كنم تا صبح شود به طلب كودكان بر آيم.
پس آن زن در را باز كرد و قدرى طعام و شراب براى او حاضر كرد، چون مرد از كار خوردن بپرداخت به بستر خواب رفت، يك وقت از شب نفير خواب آن دو طفل را در ميان خانه بشنيد و مثل شتر مست بر آشفت و مانند گاو بانگ مى‏كرد و در تاريكى شب به جهت پيدا كردن آن دو طفل دست بر ديوار و زمين مى‏ماليد تا گاهى كه دست نحسش به پهلوى طفل صغير رسيد، آن كودك مظلوم گفت:
اين كيست؟
گفت: من صاحب منزلم، شما كيستيد؟
پس آن كودك برادر بزرگتر را بيدار كرد كه برخيز اى حبيب من ما از آنچه مى‏ترسيديم در همان واقع شديم، پس گفتند: اى شيخ اگر ما راست گوئيم كه كيستيم در امانيم؟
گفت: بلى.
گفتند: در امان خدا و پيغمبر؟
گفت: بلى.
گفتند: خدا و رسول شاهد و وكيل است براى امان؟
گفت: بلى.
بعد از آنكه امان مغلّظ از او گرفتند: اى شيخ ما از عترت پيغمبر تو محمد مى‏باشيم كه از زندان عبيدالله فرار كرده‏ايم.
گفت: از مرگ فرار كرده‏ايد و بگير مرگ افتاده‏ايد، حمد خداى را كه مرا بر شما ظفر داد، پس آن ملعون بى رحم در همان شب دو كتف ايشان را محكم ببست و آن كودكان مظلوم به همان حالت آن شب را به صبح آوردند همين كه شب به پايان رسيد آن ملعون غلام خود را فرمان داد كه آن دو طفل را ببرد در كنار نهر فرات و گردن بزند، غلام حسب الامر مولاى خويش ايشان را برد بنزد فرات چون مطلع شد كه ايشان از عترت پيغمبر مى‏باشند اقدام در قتل ايشان ننمود و خود را در فرات افكند و از طرف ديگر بيرون رفت آن مرد اين امر را به فرزند خويش ارجاع نمود آن جوان نيز مخالفت حرف پدر كرده و طريق غلام را پيش داشت، آن مرد كه چنين ديد شمشير بر كشيد بجهت كشتن آن دو مظلوم بنزد ايشان شد كودكان مسلم كه شمشير كشيده ديدند اشگ از چشمشان جارى گشت و گفتند:
اى شيخ دست ما را بگير و ببر بازار و ما را بفروش و به قيمت ما انتفاع ببر و ما را مكش كه پيغمبر دشمن تو باشد.
گفت: چاره‏اى نيست جز آنكه شما را بكشم و سر شما را براى عبيدالله ببرم و دو هزار درهم جايزه بگيرم.
گفتند: اى شيخ قرابت و خويشى ما را با پيغمبر خدا ملاحظه فرما.
گفت: شما را با آن حضرت قرابتى نيست.
گفتند: پس ما را زنده بنزد ابن زياد ببر تا هر چه خواهد در حق ما حكم كند.
گفت: من بايد به ريختن خون شما در نزد او تقرب جويم.
گفتند: پس بر صغر سن و كودكى ما رحم كن.
گفت: خدا در دل من رحم قرار نداده.
گفتند: الحال كه چنين است و لابد ما را مى‏كشى پس ما را مهلت بده كه چند ركعت نماز كنيم.
گفت: هر چه خواهيد نماز كنيد اگر شما را نفع بخشد.
پس كودكان مسلم چهار ركعت نماز گذاردند پس از آن سر به جانب آسمان بلند نمودند و با حقتعالى عرض كردند: يا حى، يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق.
آنگاه آن ظالم شمشير به جانب برادر بزرگ كشيد و آن كودك مظلوم را گردن زد و سر او را در توبره نهاد طفل كوچك كه چنين ديد خود را در خون برادر افكنده و مى‏گفت:
به خون برادر خويش خضاب مى‏كنم تا باين حال رسول خدا را ملاقات كنم.
آن ملعون گفت: الحال تو را نيز به برادرت ملحق مى‏سازم، پس آن كودك مظلوم را نيز گردن زد و سر از تنش برداشت و در توبره گذاشت و بدن هر دو را به آب افكند و سرهاى مبارك ايشان را براى ابن زياد برد و چون به دارالاماره رسيد و سرها را نزد عبيدالله بن زياد نهاد، آن ملعون بالاى كرسى نشسته بود قضيبى بر دست داشت چون نگاهش به آن سرهاى مانند قمر افتاد بى اختيار سه دفعه از جاى خود برخاست و نشست و آنگاه قاتل ايشان را خطاب كرد كه:
واى بر تو در كجا ايشان را يافتى؟
گفت: در خانه پير زنى از ما ايشان مهمان بودند.
ابن زياد را اين مطلب ناگوار آمد، گفت:
حق ضيافت ايشان را مراعات نكردى؟
گفت: بلى مراعات ايشان نكردم.
گفت: وقتى كه مى‏خواستى ايشان را بكشى با تو چه گفتند؟
آن ملعون يك، يك سخنان آن كودكان را براى ابن زياد نقل كرد تا آنكه گفت آخر كلام ايشان اين بود كه مهلت خواستند نماز خواندند، پس از نماز دست نياز بدرگاه الهى برداشتند و گفتند:
يا حى يا حليم، يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق.
عبيدالله گفت: كه احكم الحاكمين حكم كرد، كيست كه برخيزد و اين فاسق را به درك فرستد؟
مردى از اهل شام گفت: اى امير اين كار را بمن حواله كن.
عبيدالله گفت: اين فاسق را ببر در همان مكانى كه اين كودكان در آنجا كشته شده‏اند گردن بزن و بگذار كه خون نحس او به خون ايشان مخلوط شود و سرش را زود نزد من بياور.
آن مرد نيز چنين كرده و سر آن ملعون را بر نيزه زده بجانب عبيدالله كوچ مى‏داد، كودكان كوفه سر آن ملعون را هدف تير و سنان خويش كرده و مى‏گفتند اين سر قاتل ذريه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) است.
مولف گويد:
نقل مرحوم صدوق با آنچه در تاريخ ثبت و ضبط شده سازش ندارد زيرا مورخين گفته‏اند بعد از شهادت سيدالشهداء (سلام الله عليه) ابن زياد به شام رفت و از ندماء يزيد پليد گشت و بطور قطع بمدت يكسال در كوفه نمانده لذا به نظر ما به نقل مرحوم صدوق نمى‏توان اعتماد كرد.

واقعه دو طفلان حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) به نقل مرحوم ملا حسين كاشفى در كتاب روضة الشهداء

مرحوم ملا حسين كاشفى در كتاب روضة الشهداء اين واقعه جانسوز و هولناك را چنين تقرير نموده:
راوى گويد: بعضى از غمازان به پسر زياد گفتند:
راوى گويد: بعضى از غمازان به پسر زياد گفتند:
مسلم را دو پسر در اين شهر پنهانند چون صدهزار نگار، نه ماه شعاع روى ايشان را دارد، نه سنبل تاب گيسوى ايشان را مى‏آورد.

روئى چگونه روئى؟ روئى چو آفتابى   موئى چگونه موئى؟ هر حلقه پيچ و تابى

ابن زياد بفرمود تا منادى كردند كه پسران مسلم بن عقيل در خانه هر كس پنهان باشند و نياورند به من بسپارند و مرا معلوم گردد، بفرمايم تا آن خانه را غارت كنند و آن كس را به خوارى تمام بكشند و آن جوانان در خانه شريح قاضى بودند كه مسلم در روز جنگ ايشان را به آنجا فرستاده بود و در محافظت و مراقبت ايشان دادِ مبالغه داد بعد از قتل مسلم چون اين منادى بر آمد شريح ايشان را پيش خود طلبيد و چون چشمش بر ايشان افتاد بى اختيار نعره زد و آغاز گريه كرد و آن دو شاهزاده از قتل پدر خير نداشتند چون گريه شريح قاضى را ديدند شكى در دل ايشان آمد و گفتند:
ايهاالقاضى تو را چه شد كه ما را ديدى فرياد بر كشيدى و بدين سوز گريه مى‏كنى و آتش حسرت در دل ما غريبان مى‏زنى قاضى چندان كه خواست راز را مخفى دارد طاقت آن نداشت:

شعر

ناله را چندانكه مى‏خواهم كه پنهان بركشم   سينه مى‏گويد كه من تنگ آمدم فرياد كن

قاضى خروش در گرفت و گفت: اى مخدوم زادگان.

شعر

بنياد دين ز سنگ حوادث خراب شد مهر شرف در ابر ستم گشت مختفى   دلها به درد و داغ جدائى كباب شد
بحر كرم ز صدمت دوران سراب شد

بدانيد كه خلعت شادى دنيا، مطرّز به طراز غم است و شربت سور بى اعتبارش آلوده به زهر ماتم مشرب هر تهنيتى مكدر به شوب تعزيتى، و گلستان هر عشرتى پيوسته به خار زار عُسرتى‏

شعر

هيچ روشن دلى در اين عالم   روز شادى نديد بى شب غم

اكنون بدانيد كه پدر بزرگوار شما كه اختر سپهر معالى بود از اوج اقبال به حضيض ارتحال انتقال نمود و شهباز روح مقدسش به بال شهادت به جانب رياض سعادت پرواز نمود.

شعر

دنيا بهشت و رحمت پروردگار يافت   در روضه بهشت به خوبى قرار يافت

حق سبحانه و تعالى شما را از صبر جميل و اجر جزيل كرامت كند.
پسران مسلم كه اين سخنان استماع نمودند هر دو بيهوش شده بيفتادند و بعد از مدتى كه به خود آمدند جامه‏ها پاره كرده و عمامه‏ها از سر برداشته و گيسوان مشگين پريشان ساخته آغاز فرياد كردند كه اى قاضى اين چه خبر دلسوز و اين چه سخن غم اندوز است.

چه حالت است همانا بخواب مى‏بينم به درد دل ز لب شرع ناله مى‏شنوم   كه قصر دولت و دين را خراب مى‏بينم
ز سوز جان جگر دين كباب مى‏بينم

ناله وا ابتاه، وا غربتاه بر آوردند، قاضى فرمود:
حالا محل اين فرياد و فغان نيست كه كسان عبيدالله زياد شما را مى‏طلبند و منادى مى‏كنند كه ايشان در هر منزلى كه باشند اگر ما را خبر ندهند آن منزل را غارت كنيم و صاحب منزل را به قتل رسانيم و من در اين شهر به محبت اهل بيت تهمت زده‏ام و دشمنان در تفحص و تجسس حال منند و من به جان شما و جان خود مى‏ترسم اكنون فكر كرده‏ام كه شما را به كسى سپارم تا به مدينه رساند ايشان از ترس ابن زياد حال پدر را فراموش كرده خاموش شدند و قاضى هر يكى را پنجاه دينار زر بر ميان بست و پسر خود اسد نام را گفت كه امروز شنودم كه بيرون دروازه عراقين كاروانى بوده و عزيمت مدينه داشته‏اند، ايشان را ببر و بيكى از مردم كاروان كه سيماى صلاح در جبين او ظاهر باشد بسپار تا به مدينه برد.
اسد در شب تار ايشان را پيش گرفت و از دروازه عراقين بيرون برد، قضا را كاروانيان همان زمان كوچ كرده بودند و سياهى ايشان مى‏نمود، اسد گفت:
اى جوانان اينك قافله مى‏نمايد زود برويد تا بديشان برسيد.
ايشان از پى كاروان روان شدند و اسد باز گرديد.
اما چون قدرى راه برفتند سياهى كاروان از نظر ايشان غائب شد و سراسيمه گشته راه را گم كردند ناگاه عَسَسى چند گرد شهر مى‏گشتند بديشان باز خوردند چون دانستند كه فرزندان مسلم بن عقيل‏اند فى الحال ايشان را گرفته بر بستند و امير عسسان دشمن خاندان بود ايشان را هم در پيش پسر زياد آورد و ابن زياد بفرمود تا ايشان را به زندان بردند و هم در آن زمان نامه‏اى به يزيد نوشت كه پسران مسلم بن عقيل كه او طفلند در سن هفت و هشت سالگى بعد از قتل پدر ايشان را گرفتم و در زندان محبوس ساختم و مترصد فرمان هستم تا چه حكم صادر گردد يا بكشم يا آزاد كنم يا زنده بخدمت فرستم والسلام.
نامه را به يكى داده به جانب دمشق فرستاد.
اما راوى گويد كه زندانبان مردى بود نيك اعتقاد و دوستدار اهل بيت، نام او مشكور بود چون آن دو شاهزاده را به زندان آورده و به وى سپردند و دانست كه ايشان چه كسانند در دست و پاى ايشان افتاد و به منزل نيكو نشاند و طعامى حاضر كرد تا تناول فرمودند و همه روز كمر بخدمت بر ميان بسته بود و در مقام ملازمت ايستاده تا شب در آمد و غوغاى مردم فرو نشست ايشان را از زندان بيرون آورد و به سر راه قادسيه رسانيد و انگشترى خود بديشان داد و گفت اين راه امن است برويد تا به قادسيه رسيد آنجا برادر مرا طلب كنيد و اين خاتم را نشان به وى دهيد تا شما را به مدينه رساند.
ايشان مشكور را دعا گفتند و روى به ره نهادند و چون به حكم لاراد لقضائه گره تقدير را به سر انگشت تدبير نمى‏توان گشاد و به فحواى و لا معقب لحكمه مقتضاى قضا را به چاره‏گرى تغيير و تبديل نمى‏توان داد.

شعر

قضا به تلخى و شيرينى اى پسر رفتست   اگر ترش بنشينى قضا چه غم دارد

حق سبحانه چنان مقرر كرده بود كه آن دو يتيم غريب هر چند زودتر به پدر مظلوم و شهيد خود رسند لاجرم بار ديگر راه گم كردند و آن شب تا روز مى‏گرديدند چون روز روشن شد نگاه كردند هنوز بر در شهر بودند برادر بزرگ با خوردتر گفت:
اى برادر هنوز ما بر در شهريم مبادا كه جمعى به ما رسند و بار ديگر به قيد ايشان گرفتار گرديم، پس بنگريستند و بر دست چپ ايشان خرماستانى بود روى بدان جا نهادند و بر لب چشمه درختى ديدند سالخورده و ميان تهى به ميان آن در آمده قرار گرفتند و چون وقت نماز پيشين در آمد كنيزك حبشى آمد و آفتابه در دست چون به لب چشمه رسيد نگاه كرد عكس آن دو جوان در چشمه مشاهده نمود حيران بماند.

دل صورت زيباى تو در آب روان ديد   بى خود شد و فرياد بر آورد كه ماهى

كنيزك بالا نگريست چه ديد

شعر

دو گل از گلشن دولت دميده دو ماه از برج خوبى رخ نموده يكى مانند مهر از دلربائى گل رخسارشان زير كلاله لب آن گشته خشك از آتش غم   دو سرو از باغ خوبى سر كشيده ز ديده چشمه باران گشوده يكى چون آب خضر از جانفزائى شده از گريه خونين همچو لاله رخ اين مانده‏تر از اشگ ماتم

چون كنيزك را نظر بر جمال با كمال آن دو اختر فرخنده فال اوج عزت و اقبال افتاد به تماشاى آن دو آفتاب برج هدايت و رشاد آفتابه از دست بنهاد و پرسيد كه شما چه كسانيد و چرا در ميان اين درخت پنهانيد، ايشان فرياد بر كشيدند كه ما دو كودك يتيميم و درد يتيمى كشيده و دو محزون غريبيم رنج محنت غريبى چشيده از پدر دور افتاده راه گم كرده و پناه بدين منزل آورده‏ايم.
كنيزك گفت: پدر شما كه بود؟
ايشان چون نام پدر شنودند چشمه‏هاى آب حسرت از ديده گشودند.

شعر

خدا را اى رفيق از منزل مده جانان يادم   كه من در وادى هجران ز حال خود بفريادم

كنيزك گفت: گمان مى‏برم كه پسران مسلم بن عقيليد.
ايشان فرياد بر كشيدند: اى جاريه آيا تو بيگانه‏اى يا آشنا؟ دوست با وفائى يا دشمن پر جفا؟
كنيزك جواب داد كه من دوستدار خاندان شمايم و بى بى دارم كه او نيز لاف محبت شما مى‏زند و جان خود را نثار اهل بيت مى‏كند، شما بيائيد با من تا نزديك وى رويم و مترسيد و غم مخوريد كه هيچ دغدغه نيست، پس ايشان را برداشت و روى به منزل نهاد و چون نزديك رسيد به خانه درون دويد و بى بى را بشارت داد كه اينك پسران مسلم بن عقيل را آوردم.

شعر

باغ را باد صبا بس خبر رنگين داد   مژده آمدن ياسمن و نسرين داد

بى بى مقنعه از سر بركشيد و بمژدگانى پيش كنيزك انداخت و گفت:
تو را از مال خود آزاد كردم، پس سر و پاى برهنه پيش پسران باز دويد و بر دست پاى ايشان افتاد و بر خوارى مسلم و گرفتارى فرزندانش بگريست، پس يك، يك از ايشان را در بر گرفت و بوسه بر سر و روى ايشان مى‏نهاد و چون مادر مهربان نوحه مى‏كرد كه اى غريبان مادر و اى بى كسان مظلوم و اى بيچارگان محروم و اى كسانى كه شما را به درد فراق پدر مبتلا ساخته‏اند و در ميدان كينه اهل بيت رسالت عَلَم عناد و فساد افراختند آن گاه ايشان را به خانه آورد و طعامى كه داشت حاضر كرد و كنيزك را گفت كه اين راز را پنهان دار و شوهرم را از اين قضيه آگاه مساز، كو در حرم اهل وفا محرم نيست.
اما راوى گويد: چون مشكور زندانبان به جهت رضاى خداوند آن دو مظلوم دردمند را از زندان رها كرد على الصباح آن خبر به پسر زياد رسانيدند، مشكور را طلبيد و گفت: با پسران مسلم چه كردى؟
گفت: ايشان را براى رضاى خدا آزاد كردم و خانه دين خود را با اين عمل ستوده و كردار پسنديده آباد گردانيدم.
ابن زياد گفت: از من نترسيدى؟
گفت: هر كه از خداى ترسيد از غير او نترسد.
گفت: چه تو را بر اين داشت؟
مشكور گفت: اى ستمكار نابكار پدر بزرگوار ايشان را به ستم كشتى چه تقريب داشت كه آن دو كودك نارسيده بى گناه را كه داغ يتيمى بر جگر داشتند به محنت بند و زندان مبتلا ساختى، من براى حرمت روح سيد كونين و صدر ثقلين محمد رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ايشان را از بند رهائى دادم و بدانچه كردم اميد شفاعت از آن سرور دارم و تو از آن دولت محرومى.
پسر زياد در غضب شد و گفت: همين لحظه سزاى تو بدهم.
گفت: هزار جان من فداى ايشان باد.

شعر

من در ره او كجا به جان و امانم يك جان چه بود هزار جان بايستى   جان چيست كه بهر او فدا نتوانم تا جمله به يك بار بر او افشانم

پسر زياد جلاد را فرمود تا او را بر عقابين كشيد و گفت: اول پانصد تازيانه‏اش بزن آنگه سرش از تن جدا كن.
جلاد فرمان به جاى آورد، تازيانه اول كه زد مشكور گفت: بسم الله الرحمن الرحيم و چون دوم بزد گفت: خدايا مرا صبر ده، چون سوم بزد گفت: خدايا مرا بيامرز، چون چهارم بزد گفت: خدايا مرا براى محبت فرزندان رسول تو مى‏كشند چون تازيانه پنجم بزد گفت: الهى مرا به رسول و اهل بيتش در رسان، آنگه خاموش شد و آه نكرد تا پانصد تازيانه‏اش بزدند آنگه چشم باز كرد و گفت: يك شربت آبم بدهيد.
ابن زياد گفت: آبش بدهيد و گردنش بزنيد.
عمرو بن الحارث برخاست و او را شفاعت كرده به خانه برد و خواست كه به علاج او مشغول شود كه مشكور ديده از هم بگشاد و گفت: مرا از حوض كوثر آب دادند، اين بگفت و جان به حق تسليم كرد.

شعر

جانش مقيم روضه دارالسرور باد   گلشن سراى مرقد او پر ز نور باد

اما راوى گويد: چون آن مومنه صالحه هر دو كودك را به سراى در آورد خانه پاكيزه براى ايشان ترتيب كرد و فرشهاى پاك بگسترد و چون شب در آمد ايشان را بخوابانيد و دلنوازى مى‏نمود تا به خواب رفتند پس از آن از خانه بيرون آمد و بر جاى خود قرار گرفت، زمانى گذشت شوهرش از در در آمد كوفته و نالان، زن گفت: اى مرد كجا بودى؟
گفت: صباح به در خانه امير كوفه رفته بودم منادى بر آمد كه مشكور زندانبان پسران مسلم بن عقيل را از زندان آزاد كرده است، هر كس ايشان را يا خبر ايشان را بياورد امير او را اسب و جامه دهد و از مال دنيا توانگر گرداند، مردمان روى به جست و جوى ايشان نهادند و من هم در طلب ايشان استادم و در حوالى و نواحى شهر مى‏گرديدم و جد و جهد مى‏نمودم آخر اسبم هلاك شد و مقدارى راه پياده برفتم و از مقصود اثرى نيافتم.
زن گفت: اى مرد از خداى بترس، تو را با خويشان رسول خدا چه كار است.
گفت: اى زن خاموش باش كه پسر زياد مركب و خلعت و درم و دينار بسيار وعده كرده، آن كس را كه پسران مسلم را نزد وى برد.
زن گفت: چه ناجوان مردى باشد كه آن دو يتيم را بگيرد و به دست دشمن بسپارد و از براى دنيا دين خود را از دست بگذارد.
مرد گفت: اى زن تو را به اين سخنان چه كار، طعامى اگر دارى بيار تا بخورم.
زن بيچاره خوان بياورد و آن بى سعادت طعامى بخورد و بر روى جامه خواب چون بيهوشان بيفتاد و در خواب شد چه تردد بسيار كرده بود و مانده و كوفته شده، اما چون از شب پاره‏اى بگذشت برادر بزرگ كه نامش محمد بود از خواب بيدار شد و برادر كهتر را كه نامش ابراهيم بود گفت: اى برادر برخيز كه ما را نيز بخواهند كشت، در اين ساعت پدر خود را در خواب ديدم كه با مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و مرتضى و فاطمه زهرا و حسن مجتبى در بهشت مى‏خراميدند، ناگاه نظر حضرت رسالت بر من و تو افتاد و ما از دور ايستاده بوديم، حضرت رسول روى به پدر ما كرد كه اى مسلم: چگونه دلت داد كه‏ اين دو طفل مظلوم را در ميان ظالمان گذاشتى؟!
پدرم باز نگريست و ما را بديد گفت: يا نبى الله اينك در قفاى من مى‏آيند و فردا نزديك من خواهند بود برادر خوردتر كه اين سخن بشنيد گفت: اى برادر به خدا كه من هم همين خواب ديدم، پس هر دو برادر دست در گردن يكديگر كرده مى‏گريستند، روى بر هم مى‏نهادند و مى‏گفتند: واويلاه وا مسلماه، وامصيبتاه، از آواز گريستن و خروش و افغان ايشان حارث بن عروه كه شوهر آن زن بود بيدار شد و زن را آواز داد كه اين افغان و خروش چيست؟ و در اين خانه ما كيست؟
زن عاجزه فرو ماند.
حارث گفت: برخيز و چراغ روشن كن.
زن چنان بيخود شده بود كه بدان كار قيام نمى‏توانست نمود، آخر حارث خود برخاست و چراغ روشن كرد و در آن خانه در آمد دو كودك را ديد دست به گردن هم در آورده وا ابتاه مى‏گفتند.
حارث پرسيد: شما چه كسانيد؟
ايشان تصور كردند كه او از دوستان است گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقيليم.
حارث گفت: واعجباه - يار در خانه و ما گرد جهان مى‏گرديم، من امروز در طلب شما مى‏تاختم تا حدى كه اسب خود را از تاختن هلاك ساختم و شما خود در منزل من ساكن و مطمئن بوده‏ايد.
ايشان كه اين سخن بشنودند خاموش شده، سر در پيش افكندند و آن بى رحم سنگين دل هر يك را طپانچه‏اى بر رخسار نازنين زد و گيسوهاى مشگين ايشان كه حبل المتين متمسكان عروة الوثقاى دين بود به هم باز بست و بيرون آمده، در خانه و بوسه بر دست و پاى وى مى‏داد و گريه و زارى و ناله و بيقرارى مى‏كرد و مى‏گفت:

شعر

بيداد مكن بر اين يتيمان اين‏ها به فراق مبتلايند بگذر ز سر جفاى ايشان نفرين يتيم محنت آلود   لطفى بنماى چون كريمان در شهر غريب و بى نوايند پرهيز كن از دعاى ايشان آتش به جهان در افكند زود

حارث بانگ بر زن زد كه از اين سخن بگذر و زبان در كش والا هر جفائى كه بينى همه از خود بينى زن بيچاره خاموش شد اما چون صبح بدميد و جهان روشن گشت آن تيره روى سياه دل برخاست و تيغ و سپر برداشته و آن دو كودك را پيش انداخته روى به لب آب فرات نهاد و زنش پاى برهنه از پى مى‏دويد و زارى و درخواست مى‏نمود و چون بنزديك رسيدى آن مرد تيغ كشيده روى بوى نهادى و آن زن از بيم تيغ بازگشتى و چون ايشان مقدارى راه برفتندى باز از پى بدويدى بر اين منوال مى‏رفتند تا به كنار آب فرات رسيدند، حارث غلامى داشت خانه زاد كه با پسر وى شير خورده بود غلام از عقب خواجه آمد چون بدانجا رسيد حارث شمشير برهنه به وى داد كه برو و اين دو كودك را سر از تن جدا كن، غلام شمشير بسته و گفت: اى خواجه كسى را دل دهد كه اين دو كودك بى گناه را بكشد؟!
حارث غلام را دشنام داد و گفت: برو و هر چه تو را مى‏گويم چنان كن.