مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۸ -


زبانحال جناب مسلم در خانه طوعه

ز مژگان سيل آتشناك مى‏ريخت همى گفت آن كه روزم را شب آمد كه آه اى بخت نافرمان چه كردى دريغا از جمال شاه بطحا جدا ماندم به غربت از وصالش غمى دارم كه پايانى ندارد به مسكينى جبين بر خاك ماليد كه اى در هر دلى داننده راز جز اين در دل نباشد آرزويم به سر انبياء در پرده غيبت به نور مخلصان در رو سفيدى بدان اشكى كه شويد نامه پاك به آهى كز سر شورى برآيد به مهر اندود دلهاى كريمان به شبهاى سياه تنگدستان برآور آرزوئى را كه دارم ببينم روى فرزند پيغمبر   جگر مى‏خورد، خون بر خاك مى‏ريخت به تلخى جان شيرين بر لب آمد بدردم مى‏كشى، درمان چه كردى حسين نو باوه بستان زهراء يقين ديگر نمى‏بينم جمالش تنى كز بى دلى جانى ندارد ز دل پيش خداى پاك ناليد به بخشايش درت بر بندگان باز كه بينم چهره ابن عمويم به وحى انبياء در حرف لاريب به صبر مقبلان در نااميدى بدان حسرت كه گردد همره خاك به خارى كز سر كورى بر آيد به گردآلود سرهاى يتيمان به دلهاى سفيد حق پرستان در آن ساعت كه جان را مى‏سپارم فشانم زير پاى شاه خود سر

بهر صورت جناب حضرت مسلم (سلام الله عليه) تا صبح روز عرفه يعنى نهم ماه ذيحجه به راز و نياز و گريه و زارى مشغول بود و پس از طلوع فجر و به انتها رسيدن شب آخر عمر مبارك آن حضرت نسيم حزن بر تمام عالم وزيد و صبح صادق در اين سوگ عظمى و ماتم كبرى گريبان دريد طوعه برخاست آب وضوء آورد تا آن مظلوم غريب وضوء بگيرد و نماز دوگانه يگانه پسند بجا آورد آن زن صالحه و مومنه پيش آمد و سلام كرد ديد حضرت مسلم در گوشه‏اى از حجره سر به زانوى غم گذاشته، عرضه داشت مى‏دانم شب را نخوابيده‏ايد چون هر وقت از شب كه بيدار شدم و گوش دادم صداى گريه و زارى شما را مى‏شنيدم.
مسلم فرمود: اول شب به خواب رفتم در خواب حضرت مولى الموحدين اميرالمومنين على (عليه السلام) را ديدم كه به من فرمودند: الوحا، الوحا، العجل العجل يعنى زود بيا، در آمدن عجله كن اى مادر يقينا امروز، روز آخر عمر من است:

صد شكر كه عمر من سر آمد آسوده شدم ز درد غربت   پيك اجلم ز در درآمد كم مى‏كنم از حضور زحمت

پسر طوعه يعنى بلال از خواب مرگ برخاست از خانه بيرون رفت، صبر كرد تا ابن زياد جائر بر تخت بيدادگرى و بساط ستمگرى نشست و اركان و اعيان هر يك آمده و بر جاهاى خود قرار گرفتند، سپس خود را ببارگاه رساند و آن وقتى بود كه ابن زياد به حصين بن نمير تميمى سفارش مى‏كرد كه الان جارچى در شهر بفرست و بگو جار زند كه هر كس از مسلم خبرى بياورد ده هزار درهم به او مى‏دهم و هر كه او را پنهان كند خانه‏اش را ويران ساخته و صاحب خانه را به قتل مى‏رسانم.
پسر طوعه كه اين را شنيد بر خود بيمناك شد و نويد زر و دينار او را از سوگند و عهدى كه با مادر بسته بود منصرف كرد لذا به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد حكايت را به عبدالرحمن بن محمد اشعث گفت و اظهار كرد كه مسلم در خانه ما است.
عبدالرحمن هم به نزد پدرش محمد اشعث كه در حضور ابن زياد نشسته بود رفت زير گوشى حكايت مسلم را به پدر گفت.
عبيدالله بن زياد از فراست فهميد كه چه مى‏گويد، با چوبدستى خود اشاره كرد كه برخيز و برو همين ساعت بگير و بياور، ابن زياد اقوام و عشاير او را با وى همراه كرد و چون آن ناپاك مى‏دانست كه قبائل عرب ننگ دارند از اينكه مسلم در ميان ايشان گرفتار شود از اينرو از هر قبيله قومى را به كمك پشت سر هم فرستاد بعد از او محمد اشعث كندى و عبدالله سلمى را با هفتاد نفر از قبيله قيس فرستاد و به گفته هروى سپس عمرو بن حريث را با سيصد نفر روانه كرد و بهمين نحو سواره و پياده بطرف خانه طوعه روانه شدند به حدى كه تعداد آنها را تا هزار و پانصد نفر نوشته‏اند و به روايت ابى مخنف ابن زياد دستور داد طوقى از طلا بگردن بلال انداخته و تاجى از زر بر سرش گذارده و او را بر اسبى مرصع سوار كرده و در پيشاپيش سپاه بطرف خانه طوعه مى‏آمد تا به آستانه خانه رسيد آن زن پاك سرشت صداى مردان و شيهه اسبان را كه شنيد دويد خدمت حضرت مسلم و وى را از غوغا و آشوبى كه بر پا شده بود مطلع ساخت.
مسلم فرمود: ما طلب القوم غيرى اى مادر سراسيمه و مضطرب مباش، اين قوم به طلب من آمده و مقصودشان فقط من هستم و سپس به خود خطاب كرد و فرمود:
يا نفس تهيى‏ء للموت فانه خاتمة بنى آدم (اى مسلم آماده مرگ شو كه عاقبت هر زنده‏اى مردن و مال هر آينده‏اى رفتن است.)

شعر

روز گذشت و شب هجران رسيد مردن از اين غم كه به خويشان رسم ما كه از آن قافله وا مانده‏ايم گرچه به صحبت دو سه گامى پسم   دور بقاء نيز بپايان رسيد كاش بميرم كه به ايشان رسم تا تو بدانى كه جدا مانده‏ايم عاقبت الامر به ايشان رسم

سپس جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) سپند آسا از جا برخاست فرمود مادر اسلحه مرا بياور، طوعه لرزان و با چشمى گريان سلاح جنگ آن حضرت را حاضر كرد، پس آن بزرگوار در حالى كه غريب و تنها بود عمامه بر سر بست و زره در بر نمود و شمشير حمايل كرد و سپر بر مهره پشت انداخت و آنگاه شمشيرش را از نيام كشيد و حركتى داد، طوعه عرض كرد:
سيدى اراك تتأهب للموت (آقا جان مى‏بينم شما را كه آماده مرگ شده‏اى.)
آن جناب فرمود: اجل، والله لابد من الموت (بلى به خدا قسم، چاره‏اى از مردن نيست.)
پس از آن فرمود: مادر از نيكوئى و احسان درباره من چيزى فروگذار ننمودى، خدا تو را جزاى خير دهد، در اثناء سخنانى كه آن جناب با طوعه مى‏فرمود غلامان و اراذل و اوباشى را كه ابن زياد ناپاك بسر كردگى محمد اشعث فرستاده بود به خانه هجوم آوردند جناب مسلم (سلام الله عليه) با طوعه خداحافظى كرد در حالى كه مسلح و مكمل بود كالاسد الهجوم همچون شير شرزه با شمشير از ميان حجره بيرون جست و با شمشير برهنه بر آن گروه رذل و بى بنياد كه به داخل حياط وارد شده بودند حمله كرد.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد: جناب مسلم با شمشير آتشبار خرمن عمر آن بى اصلان را به آتش تيغ بى دريغ مى‏سوزاند و همچون شير گرسنه‏اى كه در ميان گله روبهان افتد از كشته پشته مى‏ساخت با يك حمله حيدرى آن بى شرمان را از خانه طوعه بيرون راند.
ابو مخنف مى‏نويسد: جناب مسلم رو به طوعه كرد و فرمود:
يا اماه اخشى يهجموا على و انا فى دارك (مادر مى‏ترسم كه اين گروه در ميان خانه تو بر من حمله كنند و بر من مجال و وسعتى نباشد) بهتر است كه از خانه بيرون روم.
طوعه گريان و نالان شد عرض كرد:
قربانت گردم، اگر تو كشته شوى البته من هم خود را خواهم كشت و خويش را فداى تو خواهم كرد.
مولف گويد:
مردان شجاع و دلير در ميادين و اماكن فراخ و جاهائى كه براى دويدن و به اين طرف و آن طرف جستن و كر و فر نمودن مستعد است مى‏توانند اظهار رشادت و ابراز شجاعت نمايند نه مواضع تنگ و بسته و كوچك و بخاطر همين بود كه جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) عمد الى الباب و قلعها يعنى رو به درب خانه آورد و آن را كند و سپس درب را به روى دست علم ساخت، در ترسيم اندام آن‏ جناب گفته‏اند: حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) كان ضخم الساعدين يعنى بازوان او بسيار سطبر و قوى بود و با هر شجاع و دليرى كه مواجه و مقابل مى‏گشت موى‏هاى بدنش مانند سنان راست مى‏شدند و از لباس سر بيرون مى‏آوردند و با اين وضع و هيأت باشكوه و مهيب بر آن جماعت بى حميت حمله كرد.

شعر

مردانه به كف گرفت شمشير از خشم به لب فشرد دندان آورد به سوى دشمنان رو شمشير چو طاعت آرزو كرد زد بر سر هر كه از غضب تيغ از خون منافقان بى درد   از خانه برون دويد چون شير چون گرگ به قصد گوسفندان آن لحظه پى اطاعت او از خون منافقان وضوء كرد رخ همچو ذنب نهفته در ميغ سيلاب به كوچه‏ها روان كرد

در اندك فرصتى پنجاه نفر از سواران را به دار البوار و بئس المصير روانه كرد مابقى همچون روباهان كه شير به آنها حمله كرده باشد پا به فرار گذارند، طوعه بر پشت بام بر آمده بود و مسلم را تشجيع و ترغيب‏ بر حرب مى‏كرد، محمد بن اشعث چون آن شجاعت و رشادت را از مسلم ديد قاصدى نزد ابن زياد فرستاد كه مدد بر او بفرستد، ابن زياد پانصد نفر ديگر به حمايت او روانه نمود، قواى كمكى كه رسيدند سپاهيان مستظهر شده و بر آن غريب حمله كردند جناب مسلم توكل بر خدا نود و حمله سختى بر آنها كرد و كشتار عظيمى از آن بى غيرتان نمود و آنها را همچون بنات النعش متفرق ساخت باز محمد بن اشعث براى ابن زياد پيغام داد كه ادركنى بالخيل و الرجال اى امير مرد و مدد بفرست كه مسلم كشتار عظيم نموده است چه گويم كه دستش بارنده ابر و تيغش تابنده برق و نعره‏اش نالنده رعد و نيزه‏اش سوزان شهاب و صولتش كوشنده پيل و دولتش جوشنده نيل و نگاهش هزيمنده جوان و پير است.
ابن زياد لشگرى آراسته و به مدد فرستاد و پيغام داد كه به محمد بن اشعث بگوئيد:
ثكلتك امك و عدموك قومك، رجل واحد يقتل منكم هذه المقتلة
مادرت به عزايت نشيند و قومت تو را در بين خود نبيند، يكتنِ تنها از شما اين همه بكشد!!!
محمد بن اشعث جواب فرستاد:
اى امير تو گمان مى‏كنى من را به حرب بقالى از بقالان كوفه يا به جنگ پينه دوزى از پينه دوزان جيره فرستاده‏اى، اين شجاع غضنفر و اين لير مظفر كه مرا به حرب او فرستاده‏اى صفدرى است حرب ديده و شمشيرى است از شمشيرهاى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم).
هو اسد، ضرغام و سيف حسام فى كف بطل، همام من آل خير الانام.
بيا، نگر كه تيغ انتقامش چگونه خون مبارزان را به خاك مذلت ريخته و تراب تيره بر فرق دليران بيخته.

شعر

خون ريز تيغش را اجل منحوس خصمش را ز جل بر دعوى اقبال و فر بر دعوت فتح و ظفر   نعم المعين، بئس البدل نعم البدل، بئس المعين خصمش گواهى معتبر راياتش آيات متين

ابن زياد پانصد تن ديگر به مدد او فرستاد و پيغام داد كه اگر از عهده حرب اين شير بيشه شجاعت بيرون نمى‏آيند به او امان بدهيد و عهد و پيمان به بنديد كه احدى خون تو را نمى‏ريزد زيرا با اين توصيفى كه مى‏كنى اگر به او امان ندهيد همه شما را بر باد فناء داده و جملگى شما را به خاك هلاكت مى‏اندازد.
اين خبر وقتى به محمد اشعث رسيد چاره در همين ديد لذا فرياد كرد كه اى مسلم و اى شجاع مسلم خود را در مهلكه ميفكن، دست از كار زار بردار، معلوم است كه از يك نفر تو چه خواهد آمد هر قدر كه از تعداد افراد كم شود دو مقابل در جاى آن مى‏جوشند و بالاخره تو را گرفتار خواهد كرد بيا تو را امان دهم و به خدمت امير عبيدالله بن زياد ببرم كه از تقصير تو در گذرد و سر بلندت نمايد.
مسلم فرمود: اى مردود مرا به امان ابن زياد احتياج نيست و اين دروغ‏هائى را كه مى‏بافى من فريفته آنها نشوم زيرا از كوفى وفا نيايد.

نديدم من از هيچ كوفى وفا   ز كوفى نيامد به غير از جفا

اين بگفت و برايشان حمله كرد و چند نفر ديگر از آن فرومايگان را مجروع و مقتول ساخت.
ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد:
لشگريان از مبارزه با آن جناب درمانده شده لذا بعضى پياده شده به بام‏ها بر آمدند و سنگ بجانب آن جناب انداختند و تن نازنين او را با سنگ و آجر كوفته و مجروح گردانيدند و او با خود مى‏گفت: اى نفس مرگ را آماده باش كه مردانه در رفع اعداء كوشيدن و شربت هلاك نوشيدن و خلعت شهادت پوشيدن دولتى است جاويد و سعادتى است ابدى.

چون شهيد راه او در هر دو عالم سرخ روست   خوش دمى باشد كه ما را كشته زين ميدان برند

مسعودى و ابوالفرج گفته‏اند:
چون جناب مسلم (سلام الله عليه) ديد كه آن نا اصلان و نامردان از بالاى بام‏ها سنگ و كلوخ مى‏اندازند و گروهى دسته‏هاى نى را آتش زده بر بدن مباركش فرو مى‏ريزند فرمود:
أكلما ارى من الاجلاب لقتل ابن عقيل يا نفس اخرجى الى الموت الذى ليس منه محيص.
يعنى: آيا اين اجتماع لشگر براى ريختن خون فرزند عقيل شده، اى نفس بيرون شو به سوى مرگى كه از او چاره‏اى نيست.
پس با تيغ آبدار دمار از روزگار آن تبه‏كاران در مى‏آورد و به روايت ابن شهر آشوب در مناقب اين رجز را مى‏خواند:

اقسمت لا اقتل الا حرا كل امرء يوما ملاق شرا رد شعاع النفس فاستقرا   و ان رأيت الموت شيئا نكرا او يخلط البارد سخنا مرا اخاف ان اكذب او اغرا

مولف گويد: اين رجز از حمران بن مالك خثعمى است و در برخى از نسخ اينطور ثبت شده:

اقسمت لا اقتل الا حرا ضرب غلام قط لم يفرا كل امرء يوما يلاقى الشرا   ولو وجدت الموت كاسا مرا اكره ان اخدع او اغرا اضربكم و لا اخاف الضرا

يعنى: قسم مى‏خورم بر اينكه كشته نشوم مگر مانند كشته شدن آزاد مردان اگر چه مرگ را يك كاسه زهر ناگوار مى‏يابم، مى‏زنم و مى‏كشم زدن كسى كه فرار را بر خود اختيار نكند و خدعه و فريب را نپذيرد چه آنكه هر مردى روزى گرفتار شر خواهد شد و من در كارزار مى‏كوشم و از ضرر نمى‏هراسم.
شجاعت و قوت آن صفدر به مرتبه‏اى بود كه مردان قوى را به يك دست مى‏گرفت و بر بام بلند مى‏افكند بهر صورت در آن روز رشادتها و دلاوريها و شجاعتهائى از آن نامور ديده شد كه كمتر از كسى به ظهور رسيده بود و چنان زهره چشمى از آن مردم به ظاهر مسلمان و در باطن كافر به خدا گرفت كه جرأت نمى‏كردند نزديك آن جناب بشوند فقط از دور جنابش را مورد سهام و تيرها قرار داده و از بامها سنگ و كلوخ و دسته‏هاى نى آتش زده را بر سر و روى نازنين آن نائب امام بر حق مى‏ريختند و آن قدر اين حركت ننگين و عمل قبيح را ادامه دادند كه از كثرت تيرها بر بدنش و سنگهاى كوبنده بر سر و صورت و بدنش خسته و درمانده شد بطورى كه تكيه بر ديوار داد و از روى حسرت فرمود:
اى بى حيا مردم مالكم ترمون بالاحجار كما ترمى الكفار (براى چه سنگ بارانم مى‏كنيد مگر من را كافر مى‏دانيد) آخر من مسلمانم و از اهل بيت پيغمبر شما مى‏باشم، اين نوع رعايت پيغمبر را در حق عترتش مى‏كنيد؟!
از آن فرومايگان و نامردان جوابى نيامد.
ملا حسين كاشفى در روضه مى‏نويسد:
ناگاه حرامزاده‏اى سنگى بيانداخت و آن سنگ بر پيشانى مسلم آمد و خون بر روى مباركش جارى شد.

خون جگرم ز ديده بر رخ پالود   رخساره كجا برم چنين خون آلود

پس رو به جانب مكه كرد و گفت: يابن رسول الله خبر دارى كه با پسر عمت چه مى‏كنند، اما من در راه حق از اينها باك ندارم.

گر سنگ آيد بمن چو باران اى دل يا گوى بسر برم ز ميدان اى دل   دست من و آستين جانان اى دل يا در سر و كار دل كنم جان از دل

ناگاه سنگ ديگر بيفكندند و بر لب و دندان مباركش آمد و خون به محاسن شريفش فرو دويد دامن پاكش به خون آلوده گشت و اين معنا به زبان حالش جارى شد:

هر نشان كز خون دل بر دامن چاك منست شد تنم فرسوده زير سنگ جور كوفيان   پيش اهل دل دليل دامن پاك من است كشته عشقم من و اين سنگها خاك من است

پس مسلم از بسيارى زخم كه يافته بود پشت به ديوار خانه بكربن حمران داده تا كمى رفع خستگى كند آن ناكس از سرا بيرون آمده شمشيرى حواله فرق مسلم نمود، شمشير فرود آمد و لب بالاى او را ببريد مسلم در همان گرمى تيغى بر بكر زد و سرش را ده قدم دور انداخت و باز پشت بر آن ديوار آورد و مى‏گفت: بار خدايا مرا يك شربت آب آرزوست.
مولف گويد:
حكايت كشته شدن بكر بن حمران بدست جناب مسلم بن عقيل در تاريخ الفتوح كه ترجمه تاريخ اعثم كوفى است به طرز ديگر نقل شده و آن اين است كه:
محمد اشعث به سپاهيان گفت ساعتى جنگ را موقوف داريد تا من با مسلم سخنى گويم، پس بنزد مسلم آمد و بايستاد و گفت:
و يحك، اى مسلم خويش را مكش، تو ايمنى، قبول كردم و پذيرفتم كه تو را نگاهدارم و در امام خويش آورم.
مسلم بن عقيل گفت: اى پسر اشعث تو را خيال مى‏آيد كه تا نفسى مى‏توانم زد دست به شما دهم والله اين هرگز نتواند بود، پس بر او حمله كرد، محمد باز پس شد و مسلم بازگشت و به موقف خويش آمد و مى‏گفت: اى اهل كوفه از تشنگى هلاك شدم آخر شربتى آب مرا دهيد، هيچ كس را دل بر مسلم رحم نيامد كه شربتى آب بدو بدهد، محمد روى بدان قوم آورد و گفت:
اين عارى عظيم است كه ما با اين همه جمعيت با يك كس بر نيائيم و او را نتوانيم گرفت، همگان به يك حمله بر او حمله كنيد و او را بگيريد، پس همه به اتفاق بر او حمله كردند و او ايشان را با نيزه دفع مى‏كرد، مردى از اهل كوفه كه او را بكر بن حمران مى‏گفتند در آمد و شمشيرى بر لب زيرين او زد و مسلم هم در آن گرمى شمشيرى بر شكم او زد كه از پشتش بيرون آمد، بكر بيفتاد و جان به مالك دوزخ سپرد.
برخى ديگر اين طور بيان كرده‏اند كه مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) بكر بن حمران را نكشت بلكه زخمدار نمود چنانچه از عبارت مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام چنين بر مى‏آيد، ايشان فرموده:
محمد بن اشعث از عبيدالله بن زياد مدد طلبيد، ابن زياد جمعى ديگر را روانه داشته و گفت:
اگر از مسلم كه يك تن بيش نيست بدين گونه عاجز آئى، اگر به حرب ديگرى فرستيم پيدا است كه حال تو بر چه منوال باشد.
اين سخن اشاره به قتال با حضرت امام ابو عبدالله الحسين (عليه السلام) بود، ابن اشعث گفت: همانا پنداشته كه مرا به جنگ بقالى از بقالان كوفه فرستاده است، پس بكر بن حمران شمشيرى بر آن جناب زد كه لب بالا و دو دندان او را بينداخت، آن حضرت هم در آن گرمى ضربتى بر سر بكر زد كه زخمى سخت برداشت و باز شمشيرى بر كتف او فرود آورد كه نزديك بود سينه آن ملعون را بشكافد...
و در آخر عبارات فرموده: عبيدالله كشتن جناب مسلم (سلام الله عليه) را واگذار به بكر بن حمران نمود كه وى سر آن حضرت را جدا كند.
اين عبارت بخوبى و به وضوح دلالت دارد بر اينكه بكر بن حمران با ضربت جناب مسلم از پاى در نيامده بلكه زخمدار شده بود.
بهر صورت به گفته ابو مخنف كوفيان ديدند كه حريف مسلم نمى‏شوند حيله كرده سر راه او چاه كندند و روى آن را با زباله و خاشاك پوشاندند آنگاه بر مسلم حمله كردند، مسلم نيز بر ايشان حمله نمود آن حيله‏وران خود را به عقب كشيدند، مسلم حمله كنان بر ايشان تاخت تا آنكه به چاه رسيد ناگهان در وى افتاد، جمعيت مثل مور و ملخ بر سرش ريختند، محمد بن اشعث شمشيرى حواله مسلم كرد، شمشير به صورتش رسيد از زير چشم يكطرف بينى مسلم را دريد و بر محاسنش انداخت كه دندانهاى مسلم پيدا شد.
مولف گويد: واقعه كندن گودال امر مسلمى نيست لذا برخى از وقايع نگاران متعرض آن نشده‏اند از جمله مرحوم شيخ مفيد در ارشاد انرا نقل نكرده بلكه فرموده:
محمد بن اشعث رو كرد به حضرت مسلم و گفت: اى مسلم راست مى‏گوئى تو گول نمى‏خورى و فريب و خدعه اهل كوفه را قبول نمى‏نمائى اما اين قدر مى‏دانم امير و بستگان او با تو ابن عم هستند تو را نخواهند كشت بيا امان مرا كه از جانب ابن زياد دارم قبول كن راحت شو.
مسلم از كثرت سنگ و آلات و كوشش به ضعف افتاده و از قتال و جدال وامانده شده بود و از شدت عطش سوخته و مات و مبهوت مانده بود كه چگونه يك نفرى با يك شهر مقاومت كند لذا پشت به ديوار خانه طوعه داده بود از باب ناچارى فرمود: اى ابن اشعث به راستى در امانم؟
گفت بلى والله در امان من و امير و خدا و رسولى، بعد رو كرد به سپاهيان و گفت: حضرات شاهد باشيد مسلم در امان است.
گفتند: بلى، همه قبول كردند و امان دادند مگر عبدالله بن عباس سلمى كه گفت:
نه شتر دارم و نه قاطر و سپس خود را بكنار كشيد.
پس قاطرى آوردند و مسلم خسته و درمانده را با آن جراحات و زخم بر قاطر نشاندند و اطراف وى را گرفتند اول كارى كه كردند شمشيرش را ربودند و فرار كردند، مسلم از حيات خود يكسره مايوس شد ديد نه شمشير دارد و نه دست شمشير بزن، گريه بر او مستولى شد و اشگ از چشمانش سرازير گرديد و فرمود:
هذا اول الغدر، اين اولين حيله شما بود كه شمشير مرا ربوديد.
محمد بن اشعث گفت:
اميدوارم بر تو باكى نباشد.
مسلم فرمود:
من به غير از خدا اميدى به چيزى ندارم انالله و انا اليه راجعون‏
عبدالله سلمى از روى طعنه گفت:
آقا جان من كسى كه داعيه سلطنت داشته و به طمع حكومت به اين ديار آمده اين طور گريه نمى‏كند و از كشته شدن بيم ندارد ولى بر گريه تو فايده‏اى بار نمى‏شود.
مسلم فرمود: اى حرامزاده من براى جان خود نمى‏گريم، شهادت ارث ما است ولكن ابكى لاهلى المقبلين الى، ابكى للحسين (عليه السلام) و آل الحسين.
گريه من از براى آن خويشانى است كه چند روز ديگر به كوفه مى‏رسند، گريه من از براى عزيز زهراء و همراهان آن بزرگوار است كه نوشته‏ام بيايند و اكنون در راهند.

شعر

اى كوفيان چو سر زن تن من جدا كنيد هر كاروان كه جانب مكه روان شود گوئيد از رأى خدا بهر يادگار رحمى بر آب چشم يتيمان من كنيد چون طفلكان من خبر من طلب كنند   بارى تن مرا به سوى خاكدان بريد پيراهن مرا سوى آن كاروان بريد نزد حسين جامه پرخون نشان بريد آن دم كه ياد كشتن من بر زبان بريد از من سلام خير به آن طفلكان بريد

سپس آن جناب رو به محمد بن اشعث كرده با دلى شكسته فرمود:
اى بنده خدا اين طور مى‏بينم كه ابن زياد امان تو را قبول نكند و تو از نگهدارى من عاجز و ناتوان هستى ولى تقاضا دارم يك كار براى من انجام دهى.
محمد بن اشعث گفت: آن كار چيست؟
فرمود: قاصدى روانه كن پيغام مرا به امام من برساند و آنچه بر سر من آمده عرض كند و نگذارد كه آن بزرگوار رو به اين ديار بياورد زيرا مى‏دانم امروز يا فردا است كه بيرون آمده و به اين شهر روان مى‏گردد، قاصد محضر مباركش عرض كند كه به اين شهر تشريف نياورد و بگويد پسر عمت مسلم را ديدم و هو اسير فى ايدى القوم در دست نامه نويس‏هاى كوفه با ذلت و خوارى گرفتار بود.
محمد بن اشعث گفت: والله لا فعلن به خدا سوگند اين پيغام را خواهم فرستاد و خواهى ديد در پيش ابن زياد چگونه پايدارى در شفاعت مى‏كنم و نمى‏گذارم آسيبى بوجودت برسد.
مولف گويد: مرحوم سيد بن طاووس در لهوف آورده كه مسلم امان محمد بن اشعث را قبول نفرمود و با وجود جراحات بسيار جنگ مى‏كرد تا شخصى از پشت سر بر آن جناب نيزه‏اى زد بطورى كه آن حضرت بروى در افتاد، آنگاه او را گرفتند و استرى آوردند تا سوار شده اطراف او را بگرفتند شمشيرش را كشيدند و به قولى محمد بن اشعث خودش آن شمشير را بگرفت.
مرحوم حاج فرهاد ميرزا در قمقام مى‏نويسد:
آورده‏اند كه محمد بن اشعث اياس بن عَثِل الطائى را با عريضه به خدمت آن حضرت فرستاد و اياس در زباله به خدمت امام ناس مشرف شده مراتب باز گفت.
حضرت فرمود: كل ما قدر نازل و عندالله نحتسب انفسنا و فساد امتنا آنچه خداوند مقدر فرموده البته خواهد شد و من بر شهادت خويشتن و فساد امت از خداى اجر مى‏طلبم.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايد:
جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) از شدت عطش به حالت غش افتاده بود و در آن جا قله پر آب خنكى بود تا هر كه تشنه باشد بخورد، چشم مسلم كه بر آن افتاد فرمود:
اسقونى من هذا الماء يعنى از اين آب به من بچشانيد.
مسلم بن عمرو گفت: اى مسلم عجب آب خنكى است اما زقوم بخور و از اين آب مخور.
جناب مسلم فرمود: و يحك من انت كيستى كه به عترت پيغمبر چنين مى‏گوئى؟
آن ناپاك گفت: من آن كسى هستم كه حق را شناخته‏ام و تو نشناخته‏اى، من امر امت رواج مى‏دهم و تو مغشوش مى‏كنى، من اطاعت اولى الامر مى‏كنم و تو معصيت مى‏نمائى.
مسلم فرمود: چقدر سخت دل و چه قدر بى حيا مى‏باشى.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏نويسد:
چون كسى به مسلم آب نداد عمرو بن حريث غلام خود را فرستاد به خانه تا آب براى آن حضرت بياورد، غلام رفت و قله آبى سربسته با قدحى آورد از آن قله آب در قدح كرد و به آن جناب داد آن حضرت قدح را نزديك دهان برد امتلى القدح دما قدح مملو از خون شد او را ريخت دو مرتبه پر كرد نزديك دهان برد باز پر خون شد سرازير كرد مرتبه سوم پر كرد از شدت عطش آب را به لب و دهان رسانيد كه دندانهاى ثناياى آن حضرت در ميان قدح افتاد، مسلم آب نخورد و شكر خدا نمود.
بهر صورت آن شير بيشه شجاعت را با بند و غل و زنجير به حضور ابن زياد بردند راوى گفت:
قوت قلبى كه من از جناب مسلم مشاهده كردم كه در مجلس ابن زياد وارد كردند از احدى نديدم آن حضرت وقتى به بارگاه آن ستم پيشه وارد شد ابدا به او اعتنائى نكرد و سلامى نداد.

مشاجره بين مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) و ابن زياد مخذول در بارگاه

طريحى در منتخب فرموده: وقتى جناب مسلم را وارد بارگاه ابن زياد ناپاك كردند، اهل مجلس گفتند: سلم الامير، به امير سلام كن.
فرمود: السلام على من اتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملك الاعلى
يعنى پسر مرجانه شايسته سلام نيست، سلام بر كسى است كه متابعت هدايت كند و از عواقب اعمال بد بترسد و ملك اعلى را بپرستد.
ابن زياد از اين وضع سلام و از حالت آن غريب و نگاه به جلال و شوكت خود خنده قهقهه زد بعضى از پرده داران بارگاه گفتند: اى مسلم امير با تو سر لطف است كه به روى تو مى‏خندد چرا به او سلام اميرى نمى‏دهى؟
مسلم فرمود: مالى امير غير الحسين اميرى از براى من غير از حسين بن على عليهما السلام نيست.
سپس ابن زياد رو به مسلم كرد و گفت:
يابن عقيل به كوفه آمدى امت را پراكنده كردى و خونهاى مسلمانان را ريختى، بعضى را بر برخى ترجيح داد براى چه؟
جناب مسلم فرمود: حاشا كه من از پيش خود اين كار كرده باشم بلكه مردم اين شهر همچو گمان داشتند كه پدر تو زياد نيكان و اخيار ايشان را كشته و معدودى باقى گذاشته مانند پادشاهان قيصر و كسرى عمل كرده و يكسره شريعت و آئين احمدى و ملت و كيش محمدى را برداشته، ما را خواستند و عجز و لابه كردند، عريضه‏ها نوشته و در آنها شرح درد خود را نگاشتند، ما آمديم تا مردم را امر كنيم به عدل و احسان و بخوانيم به كتاب خدا و سنت رسولش.
ابن زياد ناپاك گفت: اى مسلم تو چنين عرضه‏اى ندارى كه از مثل توئى اين كار بروز كند پس چرا اى فاسق نگذاشتى به كتاب خدا عمل كنند و انت بالمدينة تشرب الخمر توئى كه در مدينه شرب خمر مى‏كردى، مى‏خواستى در كوفه امامت كنى.
مسلم (سلام الله عليه) بر آشفت و فرمود: اى ظالم من شراب مى‏خورم!!؟
تو خود مى‏دانى كه دروغ مى‏گوئى و فعل خودت را به ديگران نسبت مى‏دهى؟ كسى كه همچون سگ هار سر به خون مسلمانان فرو ببرد و متصل قتل نفس محرمات كند و به اهل ايمان اذيت برساند و متعرض مسلمين شود از چنين كسى چه توقع كه دروغ يا سوء ظن در حق مثل مسلم مسلّمى نبرد.
ابن زياد گفت: اى فاسق خيلى دلت مى‏خواست در كوفه سلطنت كنى و بر مسند امارت بنشينى اما خدا نخواست و ترا شايسته اين رتبه نديد.
مسلم فرمود: اى بى دين ما شايسته خلافت نباشيم پس چه كسى شايسته آن باشد!؟
ابن زياد گفت: چنين نيست بلكه امروز شايسته سلطنت و پادشاهى و سزاوار خلافت اميرالمومنين يزيد است و بر شما اطاعت او واجب مى‏باشد.
مسلم فرمود: صبر مى‏كنم حتى يحكم الله بيننا و بينكم و هو خير الحاكمين.
ابن زياد گفت: خدا بكشد مرا اگر تو را نكشم به بدترين كشتنى كه تا بحال در اسلام كسى را چنين نكشته باشند.
مسلم فرمود: البته تو اولى هستى بر اينكه در اسلام بدعتى بگذارى تا بحال آنچه خواسته و توانسته‏اى كرده‏اى باز هم خواهى كرد.

اى زاده زياد نكرده است هيچ كه   نمرود اين عمل كه تو شداد مى‏كنى
ابن زياد ديد چاره زبان مسلم را نمى‏تواند بكند شروع كرد دشنام دادن و فحش گفتن هم به امام حسين (عليه السلام) و هم به اميرالمومنين (عليه السلام) و هم به عقيل، همه را دشنام داد.
جناب مسلم (سلام الله عليه) از سوز دل سر بزير انداخت، راضى بود كه زودتر از اين كشته شود و اين ناسزاها را نشنود، ديگر جواب آن بى حيا و دريده را نگفت ولى به نقل مرحوم سيد در لهوف مسلم فرمود: اى ولدالزنا تو و پدرت زياد اولى و احق به اين فحشها هستيد ما خانواده رسالتيم هر چه از دست تو بر مى‏آيد كوتاهى مكن.

وصيت كردن جناب مسلم بن عقيل

در مقتل ابو مخنف است كه چون جناب مسلم را به قصر آوردند سلام نكرد، ابن زياد گفت: اى مسلم سلام كنى يا سلام نكنى كشته خواهى شد.
مسلم يقين به مرگ كرد، فرمود: اى پسر زياد چون به ناچار مرا خواهى كشت مردى از قريش را مى‏خواهم كه با ما خويش باشد تا با او وصيت كنم.
و مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايد: يكى از پاسبانان گفت: اى مسلم چرا بر امير سلام نكردى.
فرمود: كسى كه اراده قتل مرا دارد چرا سلام كنم، اگر مرا نكشت سلام بسيار از من خواهد شنيد.
ابن زياد گفت: به جان خودم تو را خواهم كشت.
مسلم فرمود: چنين است، مرا خواهى كشت؟
ابن زياد گفت: بلى، البته خواهم كشت.
مسلم فرمود: پس بگذار با يكى از اقوام و خويشان خود وصيت كنم.
ابن زياد گفت: وصيت كن.
مسلم نگاهى به حضار و جلساء مجلس كرد چشمش به عمر بن سعد ناپاك افتاد، فرمود: يا عمران بينى و بينك قرابة ولى اليك حاجة (اى پسر سعد مرا با تو خويشى است و از تو حاجتى دارم، لازم است اجابت كنى و بايد پنهانى بگويم.)
عمر سعد محض خوش آمد ابن زياد اعتناء به حرف مسلم نكرد، بلكه امتناع نمود و رو برگردانيد.
ابن زياد بدان شقاوت گفت: اى احمق به تو مى‏گويد و از تو حاجت مى‏خواهد، چرا از بر آوردن حاجت پسر عمت رو برگردانى.
و به روايتى ابن سعد گفت: امير، مرا با او چه نسبتى و چه آشنائى است؟!
بهر صورت ابن سعد از جا برخاست در گوشه‏اى از بارگاه ايستاد كه همه حضار ايشان را مى‏ديدند مسلم (سلام الله عليه) با سر و صورت شكسته و مجروح و تن خسته و خون آلود و كامى خشك رو كرد به پسر سعد و فرمود: مرا در اين شهر قرضى است كه از آن روز آمده‏ام تا كنون از نان و طعام كسى استفاده نكرده‏ام، مخارج خود را با قرض گذرانده‏ام، هفتصد درهم مقروضم زره مرا بفروش و دين مرا اداء كن.
و نيز خواهش مى‏كنم بعد از كشته شدن من جسدم را از ابن زياد بطلب و به خاك بسپار و مگذار روى زمين بماند.
مطلب سوم آنكه كسى را به سوى آقا و مولايم حسين بن على عليهما السلام روانه كن اگر از مكه بيرون آمده او را برگرداند تا به كوفه قدم نگذارد زيرا من خيلى مبالغه و تاكيد در آمدن آن حضرت كرده‏ام به ناچار خواهد آمد و به چنگ اشرار گرفتار خواهد شد.
ابن سعد خنده كنان گفت: ايهاالامير مى‏دانيد اين مرد چه مى‏گويد و چه خواهش دارد، چنين و چنان مى‏گويد.
ابن زياد گفت: اى پسر سعد حقا كه خيلى نانجيبى، امين خيانت نمى‏كند ولى گاهى مى‏شود كه خائن امين شود تو چقدر بى مروتى، تو را محرم دانست و تو سر او را فاش مى‏سازى!! خيلى خوب از مال خودش قرضش را اداء كن و اما بعد از كشتن وى با بدنش هر چه مى‏خواهم مى‏كنم اما درباره حسين اگر او مزاحم ما نشود ما نيز مزاحم او نخواهيم شد.

شهادت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه)

بعد ابن زياد فرياد زد: جلاد بيا كه وصيت مسلم تمام شد، او را بر بالاى بام قصر ببر و گردنش را بزن دوست و دشمن را لرزه بر اعضاء و رعشه بر اندام افتاد جناب مسلم (سلام الله عليه) فرمود:
اى ابن زياد اگر با من خويشى مى‏داشتى البته مرا نمى‏كشتى.
در ترجمه تاريخ اعثم كوفى است كه حضرت فرمود: اى ابن زياد اگر پسر پدرت مى‏بودى البته حرامزاده نبوده و من را نمى‏كشتى چون پسر كسى هستى كه پدرش معلوم نيست لهذا حكم به قتل بيگناه مى‏دهى ولى من مى‏دانم پدر پدرت كيست و از سندى پسر سندى چه توقع؟!
ابن زياد بيشتر در غضب شد گفت: در كشتن وى تعجيل كنيد.
ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء مى‏نويسد: ابن زياد آواز داد كه از اهل مجلس من كيست كه مسلم را بر بام كوشك بر آورد و سرش را از تن جدا كند؟
پسر بكر بن حمران گفت: يا امير اين كار منست كه امروز پدر مرا كشته است.
و در تاريخ الفتوح آمده كه عبيدالله مردى را از اهل شام كه مسلم او را در اثناء محاربه زخمى بر سر زده بود بخواند و به وى گفت كه مسلم را بگيرد و بر بام كوشك ببرد بدست خويشتن گردن او بزند و كينه خويش از او باز خواهد.
مرحوم محدث قمى در منتهى الامال مى‏نويسد: ابن زياد بكر بن حمران را طلبيد و اين ملعون را مسلم ضربتى بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را ببر ببام قصر و او را گردن بزن.
بهر صورت قاتل آن حضرت هر خبيث و ناپاكى بود وقتى از ابن زياد فرمان قتل آن بزرگوار را يافت حضرتش را ببام قصر برد در حالى كه آن جناب تكبير مى‏گفت و استغفار مى‏نمود و صلوات بر رسول خدا و آلش مى‏فرستاد و در ضمن از اهل كوفه به خدا شكوه مى‏كرد و در درگاهش عرضه مى‏داشت: الهى حكم كن ميان اين قوم و ما كه ما را فريب دادند و بعد تكذيبمان نمودند.
ملا حسين كاشفى در روضة مى‏نويسد: چون مسلم به بالاى بام قصر رسيد رو بجانب مكه كرد و گفت: السلام عليك يابن رسول الله آيا از حال مسلم بن عقيل هيچ خبر دارى و بيتى چند فرمود كه ترجمه‏اش به فارسى اين است:

اى باد صبا ز روى يارى شهزاده حسين را چو بينى هر بد كه ز كوفيان بديدى بر گوى كه مسلم ستم كش مغرور مشو به قول كوفى   سوى حرم خدا گذر كن بنشين حديث مختصر كن فرزند رسول را خبر كن شد كشته تو چاره دگر كن وز فتنه شاميان حذر كن

ديگرى زبانحال آن حضرت را در آن هنگام چنين به نظم در آورده:

توئى آگه ز حال زار غريبان به شهر كوفه فتادم غريب نيست كس آگه نه قاصدى به جز از آه صبحدم كه فرستم ندانم آنكه كنم رو كجا غمم بكه گويم صبا برو بسوى مكه عرضه ده به حسينم مكن به كوفه تو زنهار رو كه از پس كشتن هزار حيف نديدم رخ تو در دم آخر   كه نيست جز غم و اندوه و ناله يار غريبان بروزگار كه چون است روزگار غريبان سوى وطن كه بدانند حال زار غريبان دريده چرخ بسى پرده ز اعتبار عزيزان كه اى شهنشه ايجاد شهريار غريبان به خاك كس نكند دفن جسم زار غريبان كه من غريبم و بودى تو غمگسار غريبان

در مقتل ابى مخنف آمده كه مسلم از جلاد تمنا كرد تا دو گانه‏اى بجا آورد بعد او را بكشد آن قسى القلب گفت مأذون نيستم، مسلم باز گريه بر او مستولى شد.
مرحوم مفيد در ارشاد مى‏فرمايد: ابن زياد گفت: كو آن كسى كه مسلم بر سر او ضربت زده، فى الحال بكر بن حمران حاضر شد.
ابن زياد گفت: مسلم را ببر به بام و گردنش را بزن، آن ناپاك جناب مسلم را به بام برد و سرش را بريد و جسدش را از بام قصر به زير انداخت، سر را برداشت و به حضور ابن زياد برد اما مى‏ترسيد و بدنش مى‏لرزيد.
مرحوم سيد در لهوف مى‏نويسد:
ابن زياد گفت: ما شأنك يعنى چرا اين گونه ترسان و هراسانى گفت اى امير در آن ساعت كه خواستم سر مسلم را جدا كنم مرد سياه پوش و غضبناكى را ديدم كه در پيش رو ايستاده، انگشت به دندان گرفته چنان ترسيدم كه هرگز چنين نترسيده بودم.
ابن زياد گفت: هيچ خبر نبوده خيال تو را برداشته كه به وحشت افتادى.
مسعودى در مروج الذهب مى‏نويسد: چون بكر بن حمران از بالاى قصر به حضور ابن زياد آمد، ابن زياد پرسيد: كشتى؟
گفت: بلى.
پرسيد: چون او را به بام بردى چه مى‏گفت؟ آيا التماس نكرد؟
گفت: نه، بلكه تكبير مى‏گفت و تسبيح مى‏كرد و استغفار مى‏نمود چون پيش رفتم كه او را گردن بزنم از سوز دل مى‏گفت: خدايا ميان ما و اين قوم حكم كن كه ما را گول زده و خوارمان كردند.
اى امير مسلم در مناجات بود كه ضربتى بگردنش زدم كارگر نشد.
مسلم گفت: بس نيست؟
گفتم: نه، ضربت ديگر زدم كارش را ساختم و سرش را از بدن جدا كردم.