خروج حضرت مسلم بن عقيل (عليه السلام) در كوفه و
محاصره دارالاماره
عبدالله حازم گويد: وقتى كه گماشتگان ابن زياد هانى را به بارگاه ابن زياد بردند
جناب مسلم بن عقيل به من فرمود: همراه ايشان برو و چگونگى حالات را از براى من خبر
بياور، من هم از قفاى ايشان رفته آنچه بر سر هانى آمد از خواستن ابن زياد مسلم را
از هانى و امتناع نمودن وى و ضرب و شتم و دشنام و شكستن سر و صورت و حبس هانى و
خروج آل مذحج و تفرق ايشان همه را براى جناب مسلم خبر آوردم و من اول كسى بودم كه
خبر هانى را از براى مسلم و اهل بيت هانى آوردم ناگهان ديدم صداى ناله و ضجه اطفال
و اهل عيال هانى به واثكلاه، و اعبرتاه بلند شد.
چون جناب مسلم اخبار هانى و شيون زنان را شنيد دنيا در نظر آن صاحب جود تنگ شد به
من فرمود بيرون رو و ياران مرا خبر كن من رفتم بانگ بر آوردم، مردمى كه بيعت كرده
بودند خبر كردم در اندك زمانى زياده از چهار هزار از اهل عراق حاضر يراق درب خانه
هانى اجتماع كردند، كوچه و معبر و راه و گذر تنگ شد منادى را فرمود به بام برو و
ندا كن: يا منصور امت.
جارچى به امر جناب مسلم نعره از جگرگاه مىكشيد كه: يا منصور امت.
مردم فوج، فوج، دسته، دسته عَلَم پشت سر علم، بيرق پشت سر بيرق، جنود و جيوش احزاب
اعراب به جوش و خروش بر آمدند صداى قعقعه سلاح و خشخشه لجامها گوش را مىدريد و
هوش را از سر مىربود، جناب مسلم بيرون آمد بر سر چهار راه قرار گرفت، قبائل كنده و
مذحج و اسد و مضر و تميم و همدان هر فوج عَلَمى داشتند و روى به مسجد آوردند و پشت
سر هم جمعيت مىرسيد تا در اندك زمانى مسجد و بازار و كوچه از ازدحام خلق مملو شد
طوائف و قبائل اعراب عربده مىكردند و به صداهاى مهيب فرياد مىنمودند:
يا اهل الدين، يا اهل المصر، يا اهل الغيرة، بشتابيد، بيائيد، بگيريد و ببنديد،
اين صدها به گوش پسر زياد مىرسيد و او را بى اندازه وحشت زده و بيمناك نموده بود
به طورى كه بانك مىزد: درب قصر را محكم بداريد.
ابن زياد در ميان قصر متحصن شده و معدودى از فراشان و گماشتگان كه قريب سى نفر
مىشدند و بيست تن از اشراف كوفه و خلصان همراه داشت مثل بيد مىلرزيدند، خلائق دور
تا دور قصر را محاصره كرده بودند و سنگ و كلوخ پرتاب كرده و فحش و دشنام بر پدر و
مادر ابن زياد مىدادند نه كسى از ياران و هواداران ابن زياد مىتوانست وارد قصر
شود و نه از قصر احدى مىتوانست بيرون آيد و فرار كند، حاصل آنكه كار بر پسر مرجانه
تنگ شد رو به كثيربن شهاب كرد و التماس نمود كه بيرون رود و مطيعان خود از طائفه
مذحج را بخواند و به وى گفت: ايشان را بترسان و توجهشان را از مسلم بن عقيل بگردان.
كثير بن شهاب به منظور تفريق آل مذحج از باب الرومين خود را بيرون انداخت جماعت
مذحج را خواست با چاپلوسى و زبان نرمى گفت:
هر چه باشد من خير خواه شما هستم، مگر شما خانه نمىخواهيد، زندگى نمىخواهيد، از
اهل و عيال سير شدهايد كه اين نوع ديوانگى مىنمائيد، شما را چه افتاده با مثل
يزيدى طرف واقع شويد و دست از عمر خود بشوئيد، برگرديد به خانههاى خود، فردا است
كه لشگر شام مثل مور و ملخ مىريزند و شما را مثل دانه از زمين بر مىچينند.
از طرف ديگر ابن زياد نابكار محمد بن اشعث را بيرون فرستاد كه به زبان چرب و نرم
طائفه كنده را خاموش كرده و از جوش و خروش بياندازد.
محمد اشعث بيرون رفت، مردم را نصيحت كرد، علم امان در ميدان نصب كرد و گفت: هر كس
به زير اين علم آيد در امن و امان است.
سپس ابن زياد قعقاع ذئلى را خواست او را نيز براى خاموش كردن آتش فتنه بيرون
فرستاد بعد شبث بن ربعى تميمى را به منظور دلالت قبيله بنى تميم فرستاد و بدنبال او
حجار بن ابحر سلمى را ارسال داشت و بالاخره شمر بن ذى الجوشن عامر را به جهت تخويف
و تنذير فرستاد و باقى اشراف را از خوف تنهائى با خود نگاه داشت، پس آن مكاران از
قصر بيرون آمده ميان مردم افتادند، فرياد مىكردند: خلائق چه خبر است اين چه آشوب
پر خطر است، اين چه فتنه مىباشد كه بر پا كردهايد و اين چه خاكى است بر سر خود
ريختهايد، چرا از سوء عاقبت نمىترسيد حرف پيران بپذيريد، گوش به سخنان جهال
ندهيد، اين روساء نانجيب به زبان نرم مردم را فريب دادند، بيشتر آن مردم ترسو و
بزدل برگشتند و گفتند:
ما براى تماشا آمدهايم نه آشوب كردن و حمايت از كسى.
روساء نابكار خطاب به آنها گفتند:
اين تماشا صرفه بر احوال شما ندارد، برگرديد به خانههاى خود.
مردم فوج، فوج بر مىگشتند و در هنگام مراجعت اگر به قومى ديگر مىرسيدند به آنها
مىگفتند:
شما چرا ايستادهايد، فلان طائفه رفتند، شما هم برويد و آشوب نكنيد، بر جان و عيال
خود رحم كنيد.
محمد اشعث نزديك خانههاى بنى عماره علمى نصب كرده بود و مردم را به زير آن علم
فرا مىخواند و بدين ترتيب به آنها امان مىداد و در ضمن لشگر جمع مىكرد، در جاى
ديگر كثير بن شهاب مردم را گرد هم مىآورد و سپس متفرق مىساخت، گروهى مىرفتند و
انبوهى مىپيوستند در هر مكان و سكوئى نابكارى ايستاده بود و فرياد مىكرد:
اى اهل كوفه خيرگى نكنيد، اكنون لشگر شام مىرسد و امير عبيدالله قسم خورده اگر
ساعتى ديگر به همين طغيان بمانيد چون ظفر يابد عذر شما را قبول نمىكند، بى گناه را
بجاى گناهكار و حاضر را به جاى غائب مواخذه مىنمايد.
چون مردم پست و بى همت اين سخنان را شنيدند بر خود ترسيده، گفتند:
اينها بزرگان و خير خواهان مايند، پذيرفتن رأى روسا لازم است، بنا را بر عادت ذميم
قديم خود گذاشته كه الكوفى لا يوفى (كوفى وفاء ندارد.)
شعر
وفا متاع شريفى است در ديار نكوئى |
|
از اين متاع چرا در ديار كوفه نباشد
|
بهر صورت آن بى وفاها همچون بنات النعش يا مانند ملخهاى پراكنده متفرق شدند و
شمشيرهاى خود را در غلاف نموده رو به خانهها كردند و در بين راه استغفار كرده و
شيطان را لعنت مىنمودند حتى زن بود كه مىآمد دست پسر يا برادر خود را مىگرفت و
مىگفت: نور ديده مردم كه رفتند تو چرا ماندهاى!؟ تو نيز برگرد!
برادر به برادر مىرسيد و مىگفت: به جهت اين آشوب فرداست كه لشگر شام كوفه را با
خاك يكسان مىكند، ما را با جنگ و شرارت چه كار، به همين طريق رو به خانهها
نهادند.
رفتن مسلم به مسجد و پراكنده شدن مردم بعد از تمام
شدن نماز و غربت جناب مسلم
پس از آنكه هانى بن عروه گرفتار دست ابن زياد شد، مسلم ديگر نتوانست در خانه او
قرار گيرد امر فرمود جار زدند مردم شيعه را خبر دار نمايند و خود از خانه هانى
بيرون آمد و خروج كرد، جمعيت بسيارى از همه قبائل و طوائف به جناب مسلم پيوستند،
اين گروه تا غروب آفتاب در جنب و جوش بودند، روساى كوفه در ميان افتادند مردم را
تخويف و تنذير نمودند و از سطوت و صولت ابن زياد و جيوش شام ترسانيدند و آن بزدلان
و بى وفايان را پراكنده كردند، وقت غروب بود كه دسته دسته راه خانههاى خود را پيش
گرفته و دست از يارى مسلم برداشتند و جمعى كه در پيش نظر جناب مسلم بودند صبر كرده
تا وقت نماز شد، مسلم را به امامت پيش انداختند و با حضرتش نماز خواندند مسلم چون
نماز عشاء را سلام داد به پشت سر نگريست ديد از آنهمه جمعيت كه مسجد گنجايش آنها را
نداشت تمام رفتهاند به جز سى نفر كه باقى ماندهاند برخواست تا از مسجد بيرون رود
چون به در باب الكنده رسيد نظر كرد ديد ده نفر بيش باقى نماندهاند و وقتى از درب
بيرون آمد نظر نمود ديد يك نفر هم همراه او نيست تا او را به خانه برد يا راهنمائى
كند، مسلم غريب وار پشت به ديوار نهاد يك آهى سوزناك از دل كشيد و گفت:
يا رب اين چه حال است كه مىبينم و اين چه صورتست كه مشاهده مىكنم، آنهمه دوستان
كه به دور من جمع بودند كجا رفتند و براى چه از راه وفا رو برتافتند ميان كوچه
گريان و غريب وار مىرفت بدون اينكه هدف و جاى خاصى را در نظر داشته باشد و به
زبانحال با خود مىگفت:
شدم درهم ز حال درهم خويش
غريبان حال زارم نيك دانند
|
|
ندانم تا كرا گويم، غم خويش
دل پر درد من نيكو شناسند
|
از طرف ديگر فراق و دورى حضرت امام حسين (عليه السلام) بسيار آزارش مىداد چنانچه
نداشتن امكانات و ميسور نبودن خبر دادن از حال و وضعش به محضر سلطان حجاز بيشتر
غربت آن سرور را ممثّل مىساخت لذا پيوسته به زبانحال به اين مقال مترنم بود:
نه قاصدى كه پيامى به نزد يار برد
فتادهايم به شهر غريب و نيست كسى
|
|
نه محرمى كه سلامى به آن ديار برد
كه قصه ز غريبى به شهر يار برد
|
جناب مسلم (سلام الله عليه) همين طورى كه در كوچههاى كوفه در آن وقت شام بى هدف
به اين طرف و آن طرف مىرفت به نقل مرحوم مفيد در ارشاد به درب سراى زنى رسيد.
به نوشته ابى مخنف خانه عالى و ساختمانى مجلل دهليز و دالانى بزرگ داشت، زنى بر در
ايستاده بود بنام طوعه.
و مرحوم ابن شهر آشوب در مناقب گويد:
اين زن قبلا ام ولد محمد بن اشعث بود و سپس به تزويج اسيد حضرمى در آمد و از او
صاحب فرزندى شد به نام بلال، اين فرزند در غوغاى كوفه با مردم بوده و داخل آنها به
عنوان تماشاچى حركت مىكرد، مادرش در خانه انتظار او را مىكشيد كه وى به خانه باز
گردد و چون برگشتن وى به خانه دير شد مادر در آستانه خانه ايستاده بود و انتظار
آمدنش را مىكشيد بهر صورت جناب مسلم وقتى وارد كوچهاى شد كه منزل آن بانو بود
سياهى او را از دور مشاهده كرد لذا خود را به نزديكى خانه رساند و فرمود:
يا امة الله چه شود شربتى آب به من دهى كه خداوند تو را از تشنگى روز قيامت
برهاند.
طوعه با ميل و رغبت فورا به داخل خانه رفت كوزه آبى خنك آورد و جناب مسلم از آن آب
آشاميد و به منظور رفع خستگى و در امان ماندن از گزند دشمنان در همانجا نشست.
طوعه گفت: يا عبدالله اذهب الى منزلك (اى بنده خدا به
منزلت برو)
جناب مسلم ساكت و صامت سر بزير انداخته جوابى نداد.
طوعه دو مرتبه گفت: آقا جان با شما بودم، عرضه داشتم برخيزيد به منزل خود تشريف
ببريد كه اين جا، جاى نشستن نيست.
گريه راه گلوى مسلم را گرفت باز جواب نداد.
به گفته شيخ ابن الفارسى در روضة الواعظين آن زن در مرتبه سوم گفت:
يا عبدالله عافاك الله، قم و اذهب الى اهلك (اى بنده
خدا آب آشاميدى عافيت باشد اكنون برخيز و به سوى اهل و عيال خود برو.)
شعر
نشستن تو در اينجا صلاح نيست روان شو
چه مرغ سوخته پر ميل آشيانه ندارى |
|
ولايتى است پر آشوب رو بخانه نهان شو
ز جاى خيز روان شو مگر تو خانه ندارى
|
لا يصلح الجلوس لدارى و لا احله لك (خوب نيست نه از
براى تو و نه از براى من كه اينجا بنشينى و راضى هم نيستم برخيز و برو.)
جناب مسلم با قلب شكسته از جا برخاست نالان و گريان گفت:
شعر
خداى من، كجا روم چكنم حال دل كرا گويم |
|
رو به در خانه كه بياورم من كه در اين شهر منزل و مأوائى ندارم
|
بعد رو كرد به آن زن و فرمود:
يا امة الله مالى فى هذا المصر منزل و لا عشيرة (اى زن
من در اين شهر نه خانهاى و نه بستگانى دارم) اگر مرا يك امشب به منزلت راه دهى
اميد چنان است خداوند تو را در روضه رضوان جاى دهد.
طوعه عرض كرد: آقا چه نام دارى و از كدام خاندان هستى؟
جناب مسلم آهى كشيد و فرمود:
شعر
ز بيداد حوادث پاى مالم
منم مسلم كه فرزند عقيلم
نه سر دارم نه سامان اى ضعيفه
|
|
پريشانم چه مىپرسى ز حالم
بدام حيله كوفى ذليلم
پريشانم، پريشان اى ضعيفه
|
طوعه چون آن جناب را شناخت عرض كرد:
تشريف بياور خانه، خانه تست و من هم كنيز تو مىباشم، اگر در سراى من آئى اى شاه
كنيزيت را مىكنم:
شعر
اگر چه من زنم كار آزمايم
هر آنچه از دست من آيد ز يارى
اگر نتوانمت در جنگ يارى
|
|
كنيزى از كنيزان شمايم
كنم اندر ره تو جان نثارى
دعايت مىكنم با اشگ و زارى
|
پس جناب مسلم وارد خانه شد و آن مومنه و صالحه حجره عليحدهاى را براى آن حضرت باز
كرد و فرش ديبا گسترد و مسندى نهاد و سپس به آن جناب عرض كرد در اطاق تشريف برده و
نشسته و استراحت كنيد تا طعام و شراب حاضر كنم جناب مسلم به داخل اطاق رفته، روى
مسند نشسته و پيوسته زن به داخل حجره مىآمد و از مشروبات و مطعومات آنچه لازمه
پذيرائى بود براى جنابش حاضر مىكرد و خلاصه همچون پروانه به دور حضرت مسلم
مىگرديد و لا ينقطع شكر الهى بجا مىآورد كه خداوند چنين نعمتى به او عطاء فرموده
و به زبانحال مىگفت:
شعر
مگر فرشته رحمت در آمد از در ما
مقرر است كه فراش قدسيان امشب |
|
كه شد بهشت برين كلبه محقر ما
چراغ نور فروزد شمع منظر ما
|
مولف گويد:
كيفيت خروج حضرت مسلم از منزل هانى و تنها گذاردن اهل كوفه آن سرور را و رسيدن به
خانه طوعه و قرار گرفتن در آن بشرحى كه بيان شد در بسيارى از تواريخ مذكور است و
نوعا به همين بيان آنرا تقرير كردهاند ولى در كتاب روضة الشهداء مرحوم ملا حسين
كاشفى كيفيت خروج آن جناب را به بيان ديگر نقل كرده كه ذيلا آنرا مىنگاريم:
كيفيت خروج حضرت مسلم بن عقيل (عليه السلام) به
نوشته ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء
مرحوم ملا حسين كاشفى در كتاب روضة الشهداء مىنويسد:
چون خبر گرفتارى هانى بن عروه و اهانتهاى ابن زياد و ضرب و شتم آن ملعون نسبت به
آن عالى مقدار به سمع حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) رسيد عرق غضبش در حركت
آمده هر دو پسر خود را به خانه شريح قاضى فرستاد و ملازمان را فرمود تا نداء كردند:
اى دوستان اهل بيت همه جمع شويد، قريب بيست هزار مرد مسلح و مكمل مجتمع شدند و
مسلم سوار شده آن جماعت در ركاب دولت او روان گشتند و روى به قصر امارت نهادند، پسر
زياد با طائفهاى از اشراف كوفه كه در مجلس با او بودند و با جماعتى از ملازمان و
لشگريان كه داشت در كوشك متحصن شدند و مسلم با لشگر خود گرداگرد قصر در آمده بين
فريقين جنگ و جدال دست داد و نزديك به آن رسيد كه قصر را بگيرند، ابن زياد بترسيد و
حكم كرد تا روسا كوفه مثل: كثيربن شهاب و محمد اشعث و شمر ذى الجوشن و شبث بن ربعى
به بام كوشك بر آمده اهل كوفه را تخويف كردند، كثير گفت: اى كوفيان، واى بر شما
اينك لشگر شام دمبدم مىرسند و امير سوگند مىخورد كه اگر همچنين بر محاربه خود
ثابت باشيد روزى كه دست يابم بى گناه را به جاى گناهكار بگيرم و حاضر را به عوض
غايب عقوبت كنم، اى مردمان بر خود ببخشائيد و بر عيال و اطفال خود رحم كنيد، كوفيان
كه اين كلمات شنودند خوفى عظيم و هراسى بزرگ بر دلهاى ايشان مستولى شد و بنابر عادت
قديم خود رسم بى وفائى پيش آوردند و از خدا و رسول او شرم نداشته عهد و پيمان را
ناكرده و انواع سوگندان را ناخورده انگاشتند و روى به منازل خود آورده مسلم را تنها
گذاشتند، هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه همه برفتند و با مسلم سى كس و به روايتى ده
كس مانده بود، پس مسلم بازگشت و براى اداى نماز به مسجد در آمد و چون نماز گزارده
از مسجد بيرون آمد آن جماعت نيز رفته بودند، مسلم حيران بماند و گفت اين چه حال است
كه من مشاهده مىكنم و اين چه صورت است كه معاينه مىبينم، دوستان را چه شد كه از
راه بر تافتند و به قدم بى وفائى در راه عذر و بى مروتى شتافتند، اى دريغ كه كوفيان
از روش راستى به هزار مرحله دورند و از سلوك منهج مهر و وفا بهمه روى ملول و نفور.
اندر اول خود نمائى مىكنند
چون چنين جلدند در بيگانگى
|
|
و اندر آخر بى وفائى مىكنند
پس چرا آن آشنائى مىكنند
|
پس مسلم سوار شد بدان نيت كه از كوفه بيرون رود، ناگاه سعيد بن احنف بن قيس به وى
رسيد و گفت:
ايها السيد به كجا مىروى؟
گفت: از كوفه بيرون مىروم تا در جائى استقامت كنم، باشد كه جمعى از بيعتيان به من
پيوندند، سعيد بن احنف گفت:
زينهار، زينهار كه همه دروازهها را فرو گرفتهاند و راهداران بر سر راهها نشسته
تو را مىطلبند.
مسلم گفت: پس چه كنم؟
گفت: همراه من بيا تا تو را جائى برم كه در پناه گيرند، پس مسلم را بياورد تا بر
در سراى محمد بن كثير رسيد و او را آواز داد كه اينك مسلم بن عقيل را آوردهام.
محمد بن كثير پاى برهنه بيرون دويد دست و پاى مسلم را ببوسيد و گفت:
اين چه دولت بود كه مرا دست داد و اين چه سعادت است كه روى به منزل من نهاد.
گذر فتاد بسر وقت كشتگان غمت
فكند سر و قدت بر من از كرم سايه
|
|
هزار جان گرامى فداى هر قدمت
مبادا ز سر من دور سايه كرمت
|
پس محمد بن كثير مسلم را به خانه در آورد و در منزل شايسته بنشاند و اصح آن است كه
در زير زمين خانهاى داشت وى را آنجا پنهان كرد و به واسطه غمازان اين خبر به پسر
زياد رسيد كه مسلم در خانه محمد بن كثير است.
ابن زياد پسر خود خالد را با جمعى فرستاد تا محمد بن كثير و پسرش را گرفته بياورند
و مسلم را در خانه او بجويند و اگر بيابند به دارالاماره حاضر سازند، خالد بيامد و
به يك ناگاه در سراى ابن كثير را فرو كوفت و او را و پسرش را به دست آورده نزد پدر
فرستاد و هر چند در آن سراى جستجو كردند از مسلم نشان نيافتند.
اما پسر زياد را چون چشم بر محمد بن كثير افتاد آغاز سفاهت كرد.(36)
محمد بن كثير بانگ بر او زد كه اى پسر زياد من تو را همى شناسم پدر تو را به ستم
بر ابو سفيان بستند، تو را چه زهره آنكه با من سفاهت كنى، ايشان در اين سخن بودند
كه از هر گوشه شهر كوفه آواز كوس حربى و ناله ناى رزمى مىآمد و آن چنان بود كه قوم
و قبيله محمد بن كثير بسيار بودند، چون شنودند كه ابن زياد او را و پسرش را گرفتند
همه در سلاح شدند و قرب ده هزار كس روى به كوشك نهادند و غوغاى عام با ايشان يار شد
و گذر بر پسر زياد تنگ آمد بفرمود تا محمد كثير و پسرش را بر بام كوشك بردند و بدان
مردم نمودند و خيال مردم آن بود كه مگر ايشان را كشتهاند، چون ايشان را زنده و
سلامت ديدند دست از جنگ باز داشتند و محمد بن كثير را اجازت شد كه بيرون آيد و پسر
را آنجا بگذارد و مردم را تسكين دهد، محمد بن كثير بيرون آمد و قوم خود را باز
گردانيد و به منزل خويش آمده از مسلم خبر گرفت پس به شب سليمان بن صرد خزاعى و
مختار بن ابو عبيده و رقاء بن عازب و جمعى از مهتران كوفه پيش وى آمدند و گفتند:
اى بزرگ دين فردا پسرت را از كوشك بيرون آر تا مسلم را برداريم و از كوفه بيرون
رفته در قبائل عرب بگرديم و لشگر عظيم جمع كرده به ملازمت امام حسين رويم و به
اتفاق وى كمر حرب دشمنان بر ميان جد و جهد بنديم.
بر اين اتفاق كردند، قضا را اول بامداد بود كه عامر بن طفيل با ده هزار مرد از شام
آمده به ابن زياد پيوست و او بدان لشگر استظهار تمام يافته محمد بن كثير را طلبيد و
ملازمان خود را فرمود تا همه سلاح پوشيدند و محمد بن كثير روى به دارالاماره نهاد و
قوم او با غوغاى عام سى چهل هزار مرد گرداگرد قصر را فرد گرفتند و چون محمد بن كثير
بيامد، پسر زياد روى بدو كرد كه بگو تو جان خود را دوست مىدارى يا جان مسلم بن
عقيل را؟
جواب داد: اى پسر زياد باز بر سر اين حديث رفتى، جان مسلم را خدا نگهدارد و جان من
اينك با سى چهل هزار شمشير است كه حوالى تو را فرا گرفتهاند.
ابن زياد سوگند ياد كرد كه به جان يزيد كه اگر مسلم را به دست من باز ندهى بگويم
تا سرت از تن بردارند.
محمد بن كثير گفت: يابن مرجانه تو را كجا زهره آن باشد كه موئى از سر من كم كنى.
ابن زياد منفعل شد و دواتى پيش او نهاده بود برداشت و بيفكند بر پيشانى محمد بن
كثير آمده و بشكست، ابن كثير تيغ بر كشيد و قصد پسر زياد كرد.
مهتران كوفه كه حاضر بودند در وى آويختند و تيغ از دست او بيرون كردند و خون از
پيشانى وى مىچكيد، نگاه كرد معقل جاسوس كه به حيله و مكر حال مسلم را معلوم كرد
آنجا ايستاده بود و تيغى حمايل كرده دست بزد و آن تيغ را بر كشيد بر ميان آن ناكس
غدار زد كه چون خيار ترش دو نيم كرد.
ابن زياد از سر تخت برخاست و در خانه گريخت و غلامان را گفت: اين مرد را بكشيد.
غلامان و ملازمان قصد وى كردند و او تيغ ميزد تا ده كس را بينداخت، آخر پايش به
شادروان بر آمد و بيفتاد و غلامان گرداگرد وى در آمدند و بر سر او ريختند او را
شهيد كردند پسر محمد بن كثير كه آن چنان ديد با شمشير كشيده غران و غريوان روى به
در كوشك نهاد هر كس پيش مىآمد او را فى الحال به عرصه عدم مىفرستاد، القصه به
پايمردى شجاعت دستبردى نمود كه هر كه از دوست و دشمن آن را مىديد آفرين مىكرد.
تا جهان رسم دستبرد نهاد |
|
دستبردى چنين ندارد ياد
|
و تا به در كوشك رسيد بيست سردار را از پاى در آورده بود ناگاه غلامى از عقب وى در
آمده نيزهاى بر پشت او زد كه سر سنان از سينهاش بيرون آمد و آن نوجوان از پاى در
افتاده وديعت جان به قابض ارواح داد رحمة الله عليه، خروش از درون قصر بر آمد و
لشگرى كه درون بودند بيرون آمده بر قوم محمد بن كثير حمله كردند و ايشان پيش حمله
آنها باز آمده درهم آويختند.
چو درياى هيجا در آمد به جوش
ز خون دليران و گرد سپاه
|
|
ز مردان جنگى بر آمد خروش
زمين گشت سرخ و هوا شد سياه
|
قوم كوفه دلير وار مىكوشيدند و لشگر شام در حرب ايشان خيره مىماندند، ابن زياد
فرمود كه جنگ ايشان براى محمد بن كثير و پسر او است سر هر دو را از تن جدا كرده در
ميان ايشان افكنيد تا دل شكسته شده ترك كارزار كنند، پس آن هر دو سر را از تن جدا
كرده در معركه افكندند و چون كوفيان آن سرها بديدند در رميدند و چون شب در آمد از
ايشان ديارى نمانده بود، پس مختار ديد كه كار از دست بيرون رفت بر اسب نشسته با
قومى از بنى اعمام خود راه قبيله بنى سعد پيش گرفت و سليمان بن صرد خزاعى نيز به
محله بنى زيد رفت ورقاء بن عازب پناه به محله شريح قاضى برد كه در آن محله شيعه اهل
بيت بسيار بود.
اما چون مسلم خبر شهادت محمد بن كثير و پسرش را شنيد به غايت ملول و محزون گشته به
غضب از خانه ايشان بيرون آمده سوار شد و راه دروازه مىطلبيد كه بيرون رود ناگاه در
ميان طلايه(37) پسر زياد افتاد و ايشان دو هزار
سوار بودند و سپهسالار ايشان محكم بن طفيل بود ناگاه مسلم را بديدند يكى از وى
پرسيد كه تو كيستى؟
گفت: مردى ام از عرب از قبيله فزاره مىخواهم كه به ميان قوم خود باز روم.
آن كس گفت: باز گرد كه اين نه راه تو است.
مسلم بازگشت و چون به دارالربيع رسيد ديد كه خالد پسر ابن زياد با دو هزار مرد
ايستاده است از آن طرف نيز برگشت چون به كناسه رسيد حازم شامى را با دو هزار مرد
آنجا بديد دلير وار بگذشت و روى به بازار درودگران نهاد، در آن وقت صبح دميده بود و
هوا روشن شده حارس كناسه مسلم را بديد بر مركبى نشسته و نيزه در دست گرفته و دراعه
پوشيده و تيغ قيمتى حمايل كرده آثار شجاعت و سطوت از او ظاهر و امارت شوكت و صلابت
از سوارى او لائح و باهر.
سوارى همچو برق و باد مىراند
چو ديگ از آتش بيداد جوشان
|
|
كه باد از رفتن او باز مىماند
ز باد كينه چون دريا خروشان
|
حارس را در دل آمد كه اين سوار نيست مگر مسلم بن عقيل، فى الحال به در سراى پسر
زياد آمد و نعمان حاجب را گفت:
اى امير من مسلم را ديدم كه به بازار درودگران مىرفت و روى به دروازه بصره نهاده
بود، نعمان با پنجاه سوار بدانجانب روان شد، ناگاه مسلم باز پس نگريست جمعى از
سواران را دى كه از عقب او مىآيند فى الحال از اسب فرود آمد و بانگ بر اسب زد، اسب
بر شارع بازار روان شد ناگاه مسلم روى به محله نهاد و گمان مىبرد كه از آنجا راه
بيرون مىرود، آن كوچه خود پيش بسته بود مسلم بدان كوچه درون رفت مسجد ويرانى ديد
بدان مسجد در آمد و در گوشهاى بنشست، اما چون نعمان پى اسب برگرفت و مىرفت تا به
محله حلاجان اسب را باز يافت و از سوار هيچ اثر پيدا نبود حاجب خيره فرو مانده، اسب
را گرفته بازگشت و پيش پسر زياد آمده صورت حال باز نمود ابن زياد بفرمود تا
دروازهها را مضبوط كردند و در محلهها منادى زدند كه هر كه خبر مسلم يا سر مسلم را
بياورد او را از مال دنيا توانگر گردانم، مردم در تكاپوى وى افتادند و قدم در راه
جست و جوى نهادند و مسلم در آن مسجد ويرانه گرسنه و تشنه بود تا شب در آمد قدم از
مسجد بيرون نهاد و نمىدانست كه كجا مىرود و با خود مىگفت:
اى دريغ كه در ميان دشمنان گرفتارم و از ميان ملازمان امام حسين بر كنار، نه محرمى
كه با او زمانى غم دل بگذارم و نه همدمى كه راز سينه و غم ديرينه با او در ميان
آرم، نه پيكى دارم كه نامه سوزناك دردآميز من به امام حسين رساند نه يارى كه پيغام
غمزداى محنتانگيز من ببارگاه ولايت پناه آن حضرت معروض دارد.
نه قاصدى كه پيامى به نزد يار برد
فتادهايم به شهر غريب و يارى نيست
|
|
نه محرمى كه سلامى بدان ديار برد
كه قصهاى ز غريبى به شهريار برد
|
مسلم سرگشته و حيران در آن محله مىرفت ناگاه به در سرائى رسيد پيرزنى ديد آنجا
نشسته تسبيحى در دست مىگرداند و كلمه ذكر الهى بر زبان مىگذراند و نام آن زن طوعه
بود، مسلم گفت: يا امة الله هيچ توانى كه مرا شربت آبى دهى تا حق تعالى تو را از
تشنگى قيامت نگاهدارد كه من به غايت سوخته دل و تشنه جگرم.
طوعه بطوع و رغبت جواب داد كه چرا نتوانم و فى الحال برفت و كوزهاى آب خنك ساخته
بياورد مسلم آب بياشاميد و همانجا بنشست كه كوفته و مانده بوده و ديگر انديشه كرد
كه چندين هزار كس او را مىجويند مبادا كه در دست كسى گرفتار گردد، اما چون مسلم
بنشست پير زن گفت: شهرى است پر آشوب، برخيز و به وثاقى كه پيش از اين مىبودهاى
باز رو كه نشستن تو اينجا در اين وقت موجب تهمت من مىشود.
مسلم گفت: اى مادر من مردىام از خاندان عزت و شرف و غربت زده از يار و ديار خود
دور افتاده نه منزلى دارم و نه جائى، نه بقعهاى و نه سرائى، آرى.
در كوى بلا ساخته دارم وطنى
هر چند به كار خويش در مىنگرم
|
|
در منزل درد خسته جانى و تنى
محنت زدهاى نيست به عالم چو منى
|
اگر مرا در خانه خود جاى دهى اميد چنان است كه حق سبحانه و تعالى ترا در روضه بهشت
جاى دهد.
طوعه گفت: تو چه نام دارى و از كدام قبيلهاى؟
مسلم گفت: از محنت زدگان ستم ديده و غريبان جفا كشيده چه مىپرسى؟
طوعه مبالغه از حد گذرانيد.
مسلم به ضرورت اظهار فرمود كه من مسلم بن عقيلم، پسر عم امام حسين، كوفيان با من
بى وفائى كردند و مرا در ورطه بلا گذاشتند و خود جان به سلامت بيرون بردند و حالا
در اين محله افتادهام و دل بر هلاك نهاده و با اين همه يك زمان از ياد امام حسين
غافل نيستم و ندانم كه حال او با اين مردمان بكجا انجامد.
طوعه چون بدانست كه او مسلم بن عقيل است بر دست و پاى وى افتاد و فى الحال او را
به خانه خود در آورده منزلى پاكيزه جهت وى مهيا ساخت و از مطعومات و مشروبات آنجا
داشت حاضر گردانيد و با بهجت نامتناهى وظايف شكر الهى بر مشاهده لقاى وى به تقديم
مىرسانيد.
گرفتار شدن حضرت مسلم بن عقيل (عليه السلام) بدست
اوباش كوفه
قبلا گفتيم جناب مسلم بن عقيل (عليه السلام) پس از غريب شدن و تنها ماندن به خانه
بانوى صالحه و مومنهاى بنام طوعه پناه برد آن بانو حضرتش را در اطاقى عليحده مستقر
ساخت و آنچه لوازم پذيرائى و خدمت بود بجا آورد و حضرت در آن اطاق به عبادت و راز و
نياز با پروردگار عالميان پرداخت.
به روايت روضة الواعظين ابن زياد چون شنيد مردم از اطراف مسلم پراكنده شدهاند، به
ياران خود گفت برويد از بام قصر ببينيد آيا كسى از اصحاب مسلم را مىبينيد يا نه،
چون بر بام رفتند احدى را نيافتند.
ابن زياد گفت: همه جا را ببينيد شايد در تاريكىها كمين كرده باشد.
فراشان و غلامان همه جا را تجسس كرده حتى به بام مسجد رفته و از روزنه سقف ميان
مسجد را زير نظر گرفتند كسى را نديدند، به ابن زياد خبر دادند احدى پيدا نيست، آن
ظالم خوشحال شد، فرمان داد دربهاى قصر را گشوده و مسجد را با افروختن شمعها و
مشعلها چون روز روشن كردند و به جارچىها دستور داده شد در كوچهها و برزنها
فرياد زنند و مردم را به خواندن نماز در مسجد فرا خوانند.
به نوشته روضة الصفا ابن زياد با قدرت و شكوه تمام به مسجد آمد و از طرفى حصين بن
تميم به حفظ و حراست شهر مشغول بود، تمام اعيان و اشراف روى به مسجد آورده و در حسن
خدمت بر يكديگر سبقت مىگرفتند، ابن زياد بر منبر آمد در حالى كه غلامان و نوكرانش
با حربههاى برهنه و شمشيرهاى آخته در يمين و يسارش صف زده بودند، ابن زياد با
تبختر و تكبرى خارج از وصف بر عرشه منبر تكيه زد و به نقل ابو الفتوح نگاهى به چپ و
راست كرد و به نظر دقيق بمردم نگريست ديد تمام اشراف و روساء حاضرند و يك نظر به
غلامان انداخت ديد همه با شمشيرهاى برهنه و غلافهاى حمايل ايستادهاند، به نقل
مرحوم مفيد در ارشاد آن نابكار قدغن كرده بود كسى نماز عشاء را در غير مسجد نخواند
از اين رو ازدحام عجيبى در مسجد شده بود آن پليد بعد از خطبه گفت: اى مردم ديديد كه
پر عقيل آن سفيه و جاهل چه كرد و چه فتنه و آشوب در اين شهر بر پا نمود و اراذل
چطور در گرد او اجتماع كردند، الحمدلله پراكنده شدند: خوش درخشيد ولى دولت مستعجل
بود اى مردم بدانيد: كسى كه مسلم را به خانه خود راه و در منزل خويش پناه دهد از
امان من بيرون است و هر كس از او خبرى بياورد كه در كدام خانه و در كدام نقطه است
نوازش بسيار و احسان بى شمار در حقش خواهم كرد، بعد گفت:
اى مردم از خدا بترسيد، ملازم اطاعت و بيعت خود باشيد، به جان خود رحم كنيد، پس رو
به حسين بن تيمى كرد و گفت:
اگر كوچه و بازار و خانهها را درست متوجه نشوى مادرت را به عزايت مىنشانم، واى
بر حالت اگر بگذارى اين مرد فرار كند، البته بايد او را گرفته و نزد من بياورى، به
تو حكم دادم در هر خانه كه گمان داشته باشى او هست وارد شوى و سرزده داخل آن گردى و
از اين مقوله تهديد و توعيدها نموده و سپس از منبر بزير آمد و وارد قصر شد.
حصين با جمعى كثير در دور شهر و ميان محلات و سر چهار سوقها ضابطه و مستحفظ و شرطه
گذاشت و طبق ماموريتى كه يافته بود بهر خانهاى كه گمان مىكرد مسلم در آنجا است
وارد مىشد و تفحص و جستجو مىكرد ولى اثرى از او پيدا نمىكرد.
جناب مسلم (سلام الله عليه) در خانه طوعه در خلوت مشغول راز و نياز و تضرع و نماز
بود.
صاحب روضة الواعظين گويد:
در اين اثناء پسر طوعه يعنى بلال از پاى منبر ابن زياد فارغ شده روى به خانه آورد
و وارد منزل شد مادر را ديد به اطاقى رفت و آمد مىكند و بسيار شاد و مسرور است،
پسر گفت:
اى مادر! امشب تو را حالى عجيب مشاهده مىكنم در آن اطاق تردد مىكنى آيا خير است؟
طوعه گفت: بلى، خير است.
پسر اصرار كرد كه چرا به آن اطاق رفت و آمد مىكنى؟
طوعه واقع را نمىگفت و از بيان آن انكار مىنمود.
از پسر اصرار و از مادر انكار بالاخره طوعه ديد جز گفتن چارهاى ندارد گفت:
نور ديده مىگويم اما به كسى نگوئى.
گفت: البته به كسى نخواهم گفت.
طوعه گفت: بگو به ذات اقدس الهى به احدى نمىگويم.
پسر قسمهاى فراوان خورد كه به كسى نمىگويد.
طوعه گفت: نور ديده اين بزرگوار عاليمقدار را كه مىبينى جناب مسلم بن عقيل است
پناه به من ضعيفه آورده و من او را در آن خانه نشاندهام و خدمت مىكنم و اجر از
خدا مىخواهم.
پسر شنيد و ساكت شد، سر به بستر گذارد.
جناب مسلم بعد از وظائف طاعت و عبادت سر بر بستر گذارد راحت نمود، در عالم رويا
خوابهاى آشفته ديد بيدار شد و نشست از فراق امام عالمين و سلطان كونين و از دورى
اهل و عيال و اطفال و از محنت روزگار و جفاى فلك غدار مىگريست و به زبانحال
مىفرمود: