مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۶ -


حركت ابن زياد از بصره به سمت كوفه

پس از آنكه يزيد پليد حكومت بصره و كوفه را به ابن زياد واگذار نمود و فرمان قتل جناب حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) را به وى تفويض نمود آن نابكار قبل از حركت به جانب كوفه به نظم و نسق بصره پرداخت از طرفى ديگر اشراف بصره كه از علاقمندان حضرت خامس آل عبا بوده و بينشان و بين حضرت نامه رد و بدل شده بود نامه‏هاى حضرت را كه به ايشان فرستاده بودند از ترس آن مخذول سفاك پنهان نمودند مگر منذربن جارود كه دخترش بنام بحريه در خانه ابن زياد بود، وى از حيله و سطوت آن خون ريز بينديشيد از بيم نامه حضرت را نزد ابن زياد برد و آورنده نامه كه سليمان بود را معرفى كرد آن سفاك سليمان را گرفته و شبى كه صبحگاهش به كوفه رفت آن مظلوم را به دار آويخت و به قولى گردن زد.
بهر صورت چون مسلم بن عمرو باهلى پدر قتيبه وارد بصره شد عهد امارت كوفه و نامه يزيد بن ابن زياد را تسليم وى نمود در حال امر به سفر نمود و بر منبر بر آمد و اين خطبه را خواند:
اما بعد:
والله ما تقرن بى الصعبة و لا يقعقع لى بالشنان و انى لنكل لمن عادانى و سم لمن حاربنى قد انصف القارة من راماها، يا اهل البصرة ان اميرالمومنين و لانى الكوفة و اناغاد اليها الغداة، و قد استخلفغت عليكم عثمان بن زياد بن ابى سفيان و اياكم و الخلاف و الارجاف، فوالله الذى لا اله غيره لئن بلغنى عن رجل منكم خلاف لا قتلنه و عريفه و وليه و لاخذن الادنى بالاقصى حتى يستقيموالى (تستمعواالى) و لا يكون (فيكم) لى مخالف و لا مشاق انابن زيا اشبهته من بين وطئى الحصى و لم ينتز عنى شبه خال و لا ابن عم.

مرحوم حاج فرهاد ميرزا در كتاب قمقام خطبه مذكور را نقل كرده و در مقام ترجمه آن مى‏گويد:
يعنى: مرا از اين آوازها رهانيد و كس با من مقاومت و مخاصمت نيارد كرد كه بر مذاق دشمنان سم قاتلم، يزيد مرا امارت كوفه داد، عثمان برادر خويش را بر شما نايب كرده صبحگاه به آن طرف مى‏روم و زنهار از مخالفت برحذر باشيد آن كسى كه خلاف ورزد او را و رئيس او را بكشم و نزديكان شما بگناه دوران بگيرم همان سيرت سيئه زياد بر شما جارى كنم تا نفاق و شقاق از ميان برخيزد.
آنگاه روز ديگر با شريك بن اعور حارثى كه از شيعيان حضرت اميرالمومنين عليه الصلوة والسلام بود و مسلم بن عمرو باهلى و عبدالله بن الحارث بن نوفل و پانصد نفر از اهل بصره و كسان خود عازم كوفه شد و مالك بن شيع معتذر بن مرض و درد پهلو مبتلا شد لذا از آن سفر تخلف نمود.
عبيدالله سخت به سرعت مى‏رفت چنانچه همراهان از موافقت باز ماندند و اول كس كه خود را با اتباع بيانداخت و اظهار درماندگى نمود شريك بن اعور و عبدالله بن حارث بودند بدان اميد كه در ورود آن ملعون به كوفه تاخيرى شود و حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) سبقت فرمايد، عبيدالله به هيچ روى به حال افتادگان ننگريست و توجهى به ايشان نكرد بلكه همچنان شتابان و با سرعت متوجه كوفه بود چون به قادسيه رسيد مهران آزاد كرده ابن زياد نيز از رفتن بماند، ابن زياد بوى گفت:
اى مهران اگر خويشتن نگاه دارى تا قصر كوفه برسى تو را صد هزار درهم بدهم.
گفت: مرا بيش قوت و طاقت نمانده و نتوانم آمد.
عبيدالله به روش اهل حجاز لباس در بر و عمامه سياه بر سر لثام بسته، بر استرى سوار از آن راه كه به طرف صحراء و جهت نجف اشرف بود وقت ظهر داخل كوفه شد.
اكثر مورخين نوشته‏اند چون عبيدالله به نزديك شهر رسيد توقف نموده شبانگاه تنها داخل كوفه شد و بعضى گفته‏اند وى با تعدادى كه عددشان كمتر از ده نفر بود وارد شهر گرديد.

ورود عبيدالله بن زياد ملعون به كوفه و وقايع و حوادث بعد از آن

در تاريخ آمده آن شب كه ابن زياد وارد كوفه شد ماهتاب بود، اهل كوفه چون شنيده بودند حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) عازم كوفه هستند و روى به آن شهر نهاده‏اند لذا وقتى آن كوكبه را ديدند پنداشتند حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) مى‏باشد از اين رو فوج فوج آمده و سلام مى‏كردند و مى‏گفتند:
مرحبا بك يابن رسول الله، قدمت خير مقدم.
ابن نما رحمة الله عليه فرموده:
اول كسى كه به ابن زياد برخورد زنى بود چون چشمش به كوكبه آن بى ايمان افتاد گفت:
الله اكبر به خداى كعبه، اين پسر پيغمبر است كه تشريف آورده و به اين شهر قدم رنجه نموده.
از اين سخن صداى اهل كوفه بلند شد كه اى مولا خوش آمدى، مردم از اطراف جمع شدند و پيوسته به تعدادشان افزوده مى‏شد تا اينكه دم استر ابن زياد بگرفتند چه آن كه مى‏پنداشتند وى حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) مى‏باشد وى با كسى حرف نمى‏زد و پيوسته مى‏آمد تا بنزديكى قصر دارالاماره رسيد، درب را بسته ديد زيرا نعمان بن بشير كه امير كوفه بود از ترس امر كرده بود درهاى قصر را ببندند مبادا شاه دين تشريف آورده و درب قصر را باز كند و داخل شود، چند نفر از معتمدين را بر درب قصر نگهبان كرده بود، ايشان خبر به نعمان دادند اينك حسين بن على عليهما السلام با كوكبه تمام و ازدحام بدر قصر رسيدند نعمان بر بالاى بام بر آمد و تماشا مى‏كرد، ديد عجب هنگامه‏اى است نعمان لرزان، لرزان گفت: يابن رسول الله ولا تكن ساعيا على قيام الفتنه: اى پسر پيغمبر كوفه بى صاحب نيست بدون جهت سهى در فتنه و آشوب مكن يزيد شهر را به تو واگذار نخواهد نمود، در جاى ديگر منزل كن تا فردا بنگرم ببينم كار بكجا منتهى مى‏شود، مردم كوفه نعمان را دشنام مى‏دادند و مى‏گفتند:
يا لكع افتح الباب اى فرومايه درب قصر را بگشا و آن را به روى پسر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) باز نما، امروز او شايسته است براى خلافت و سلطنت، هر چه مردم اصرار مى‏كردند نعمان امتناع مى‏ورزيد عاقبت ابن زياد ديد چاره نيست درب را نخواهد گشود به ناچار طيلسان و نقاب از صورت كنار زد و گفت:
افتح لعنك الله و قبحك الله درب را باز كن خدا لعنتت كند و روى تو را قبيح سازد با اين حكمرانى كردنت و از طرفى مسلم بن عمر و باهلى فرياد زد اى اهل كوفه اين عبيدالله بن زياد است و پسر زيد نيز طيلسان از سر برداشت سخن گفت و مردم او را شناخته و از در دارالاماره بازگشتند و متفرق شدند و نعمان بفرمود تا در بگشادند و پسر زياد با جمعى از رؤساى كوفه داخل قصر شدند، وى پس از آنكه بر سرير حكومت قرار گرفت از روى غضب گفت: واى بر شما، اين چه آشوب است كه در اين شهر به پا كرده‏ايد، جمعى كه در قصر حاضر بودند از صولت آن ناپاك بخود لرزيده در جواب گفتند:
امير ما از جائى خبر نداشته و اين فتنه را ديگران بر پا كرده‏اند و ابدا بيعت با اميرالمومنين يزيد را نشكسته و با كسى عهد نبسته‏ايم.
ابن زياد گفت: با دست من كه دست يزيد است بيعت كنيد.
روسا از ترس جان پيش رفته با آن شقى نابكار بيعت كردند.

جار زدن جارچى و اجتماع مردم در مسجد كوفه

به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد در بامداد آن شب به فرموده ابن زياد جارچى در شهر نداء كرد و مردم را به اجتماع در مسجد جامع دعوت كرد، مردم دسته به دسته به مسجد رفته و در آن اجتماع نموده و منتظر عبيدالله گشته تا ببينند وى چه مى‏گويد، پس از ساعتى آن ملحد كافر آمد و به منبر شد، بعد از خطبه و ايراد حمد و ثناء منشور ايالت فرمان حكومت خود را بيرون آورد و بر ايشان خواند و سپس آنها را به وعده‏هاى خوب و نويدهاى مرغوب و مطلوب اميدوار ساخته و گفت: اى مردم اميرالمومنين يزيد من را والى و حاكم اين ولايت كرده كه با رعيت انصاف نموده و جور و ظلم نكنم و من كسانى كه مطيع و مخلص باشند از پدر و مادر نسبت به ايشان مهربانتر بوده و با مخالفان و طاغيان و ياغيان از شمشير تيزتر و از تازيانه كوبنده ترم، پيغام مرا به آن مرد هاشمى (يعنى جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه) رسانده و بگوئيد ابن زياد مى‏گويد از غضب من بترس پيش از آنكه دچار آن شوى و تا زود است فرار كن والسلام.
سپس از منبر پايين آمد و روانه قصر شد و پس از قرار گرفتن در قصر رؤساى قبائل و طوائف كوفه را خوانده بر ايشان سخت گرفت و گفت:
بايد نامهاى كارگذاران هر قوم و هر يك از خوارج و اهل خلاف را كه در ميان شما باشند بنويسيد هر كه آنها را نزد من آورد ذمه او برى باشد و اگر اسامى آنها را ننويسيد بايد ضمانت كنيد كه احدى عَلَم مخالفت نيافراشد و آنها را كه پنهان و مخفى كنند بر دار زنم و از عطاء محروم كرده و جان و مالشان بر من حلال گردد.
در كتاب ابوالفتوح ترجمه ابن اعثم كوفى مى‏نويسد:
دو روز پى در پى ابن زياد به منبر رفت، در روز اول شمشيرى حمايل كرده، عمامه سياه بر سر گذارد به اين نحو خطبه خواند، روز دوم باشكوه تمام به منبر رفت، بعد از خطبه گفت:
ايها الناس امير بايد عجين باشد از شدت ولين، هم صولت و سطوت داشته و هم مهربانى و لطف اگر در بعضى از كارها سخت نباشد ضعيف الرأى و سست عنصر تلقى مى‏گردد.

لعبت شيرين اگر ترش ننشيند   مدعيانش طمع برند كه حلواست

ولى من نه آنم كه بى گناه را به جاى گناهكار بگيرم و از مظلوم به جاى ظالم انتقام بكشم، حاضر را به جاى غائب مواخذه كنم، محب را عوض مُبغض در خون بكشم، پس به ببينيد كدام يك استحقاق عقوبت داريد از خود دور كنيد.
سخن آن نافرجام كه به اينجا رسيد مردى از دوستداران بنى اميه و ياران آن شقى به نام اسد بن عبدالله از جاى برخاست و گفت:
ايها الامير همين طور است كه مى‏فرمائى خدا در قرآن مى‏فرمايد: ولا تزر وازرة وزر اخرى‏(28) امتحان مرد به قوت بخت و طالع او بوده و امتحان تيغ به تيزى او است چنانچه آزمايش اسب به دوندگى وجودت او است، از ما همين است كه تو را بر خود امير دانسته و سزاوار امارت مى‏دانيم خواهى ببخش خواه بكش امر، امر تو است.
ابن زياد جواب آن چاپلوس را نگفت و از منبر به زير آمد و بطرف قصر روانه شد.
در مقتل ابى مخنف است كه ابن زياد به جارچى امر نمود كه جار زده و به مردم خبر دهد كه لازم است در بيعت يزيد ثابت قدم باشند و عنقريب لشگرى خون آشام از شام آمده و مردان مخالفين را كشته و زنانشان را اسير خواهند كرد.
مردم كوفه اين صداها را مى‏شنيدند و با يكديگر مى‏گفتند:
ما را چه كه خود را ميان انداخته و مخالفت يزيد را كه خزينه و مال دارد نموده و با كسى كه درهم و دينار ندارد بيعت كرده و بى جهت خويشتن را به مهلكه اندازيم.

انتقال حضرت مسلم بن عقيل از خانه مختار به منزل هانى و راه يافتن معقل به آن جا

چون حضرت مسلم بن عقيل از حالات مستحضر شد از سراى مختار بن ابى عبيدة بيرون آمد و به خانه هانى بن عروه كه از زعما و اشراف كوفه بود منتقل شد، هانى را خوانده و فرمود:
بايد شرائط حمايت از من به جاى آرى و به ميهمانى بپذيرى.
هانى گفت: تكليف بزرگ و سختى فرمودى و اگر به منزل من نيامده بودى مى‏گفتم تا من را معاف دارى ولكن چون تو بزرگوارى را چون منى رد نتوان كرد، به سلامت در خانه شو، مسلم در خانه هانى پنهان شده شيعيان كوفه خدمت او آمد و شد داشتند در آن وقت بيست و پنج هزار كس از كوفيان با او بيعت كرده بودند، مسلم اراده خروج نموده، هانى گفت: شتاب بگذار كه در اين امر تامل بهتر است چون چند روزى گذشت ابن زياد غلام خويش معقل را طلبيد و گفت:
اين سه هزار درهم بستان و از مسلم و اصحاب او تفحص كن چندانكه يكى از آنها را يافتى اظهار تشيع كن اين مال بدو ده و بگو كه بدين محقر بر حرب دشمنان استعانت جوئيد چون چنين كنى مطلبى از تو پوشيده ندارند و توجه داشته باش كه شب و روز بكوشى تا منزل مسلم را پيدا نمائى و نيز اصحابش را بشناسى.
معقل به مسجد آمده مسلم بن عوسجه را ديد كه مشغول نماز است، نزد او بنشست و مى‏شنيد كه كوفيان بيكديگر مى‏گفتند اين مرد براى حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) بيعت مى‏ستاند، چون از نماز فارغ شد به مسلم گفت من مردى شامى هستم و از موالى ذوالكلاع حميرى و دوستان اهل بيت طاهره هستم و آن چه عبيدالله ملعون باو ياد داده بود باز گفت و سپس اظهار كرد:
من مردى غريبم چه شود كه مرا نزد آن كس برى كه از براى حضرت امام حسين (عليه السلام) بيعت مى‏ستاند زيرا از مردمان شنيده‏ام كه تو را با او سابقه آشنايى و معرفت است، اكنون اگر خواهى خود اين مال را بردار و از من بيعت بگير واگرنه مرا به خدمت او برسان و آغاز گريه كرد.
مسلم بن عوسجه گفت:
از ميان همه مردم درين مسجد چگونه من را اختيار كردى و صاحب سر خود ساختى؟
معقل گفت: آثار خير و فلاح و انوار رشد و صلاح در بشره تو ديدم و بخاطرم رسيد كه تو از محبان اهل بيت رسولى.
مسلم بن عوسجه كه مردى ساده دل و پاك طينت بود فرمود:
ظن تو خطاء نيست من دوستدار اهل بيتم و نامم مسلم بن عوسجه است، بيا با خداى عهد و پيمان كن اين سر را پيش هيچ كس فاش نكنى تا من تو را به مقصود برسانم.
معقل ناپاك سوگند مغلّظه خورد كه هر سرى به من سپارى در افشاى آن نكوشم.
مسلم بن عوسجه گفت: امروز برو و فردا به منزل من آى تا تو را نزد صاحب خود يعنى مسلم بن عقيل ببرم، روز ديگر معقل آمد مسلم بن عوسجه او را نزد جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) برد و صورت حال را تقرير كرد، معقل خود را در دست و پاى آن حضرت انداخت و آن درهم‏ها را تسليم كرد، مسلم فرمود:
هر چند در سيماى اين مرد آثار رشد و رشاد نمى‏بينم اما به قضاء خدا راضيم، قرآن بياوريد تا وى را قسم بدهم، كلام الهى آوردند، معقل قسم خورد كه سر شما را افشاء نكنم اگر سرم برود بيعت را نشكنم و آن روز تا شب در سراى هانى بود و بر تمام اخبار و وقايع مطلع شد، وقت غروب مرخص شد آمد به منزل ابن زياد تفصيل واقعه را بيان كرد.
ابن زياد غلام را تحسين كرد و گفت: از محضر مسلم دور مشو مبادا منزل را از خانه هانى تغيير بدهند و ما از آن غافل شويم.

مقاله مرحوم شاهزاده فرهاد ميرزا در كتاب قمقام زخار

مرحوم فرهاد ميرزا در كتاب قمقام مى‏نويسد:
به روايتى هانى بن عروه در آن هنگام مريض شده بود و ابن زياد به عيادت او آمد، عمارة بن عبيد سلولى به هانى گفت تدبير آن است كه اين طاغى ملعون (يعنى ابن زياد) را بكشيم و فرصت از دست ندهيم.
هانى گفت كشتن او در خانه خويش روا ندارم، و به قول اكثر شريك بن اعور كه با عبيدالله از بصره آمده بود در خانه هانى منزل كرده بيمار گشت و وى نزد ابن زياد و سائر امراء بسيار گرامى بود عبيدالله باو پيغام فرستاد كه شبانگاه نزد تو مى‏آيم.
شريك مسلم بن عقيل را گفت چون بيايد او را بكش و به دارالاماره بنشين كه هيچ كس ترا ممانعت نتواند كرد و اگر من از بستر برخيزم به بصره روم و مهم آنجا را كفايت كنم و نشانه ما آن باشد كه آب خواهم، چون عبيدالله بيامد شريك با او به صحبت پرداخت و پيوسته قى مى‏كرد.
و به روايتى قبلا مغره‏(29) خورده بود چنانچه هر كس او را مى‏ديد مى‏پنداشت كه خون قى مى‏كند و در آن اثناء آب مى‏طلبيد تا مسلم بيرون آمده آن ملعون را بكشد چون مسلم دير كرد شريك گفت چون است كه آبم نمى‏دهيد، بارى جرعه‏اى آب آريد چند كه موجب هلاك من شود و چند بار بر سبيل كنايه اين شعر بخواند.

ما الانتظار بسلمى ان تحيوها   حيوا سليمى و حيوا من يحييها

ابن زياد گفت اين چيست، مگر هذيان مى‏گويد؟
هانى گفت: آرى از صبحگاه تا كنون حالت او چنين است، ابن زياد از اين سخن‏ها سخت بدگمان و متوهم شده برخواست شريك گفت، بنشين تا وصاياى خود بگويم، ملعون گفت ديگر باره بيايم و به روايتى مهران غلام ابن زياد به او اشاره كرد كه مى‏بايد رفت، از آنروى برخاسته به دارالاماره شد، مهران باو گفت كه شريك اراده قتل تو داشت.
ابن زياد گفت: نه، زياد در حق او نيكوئى‏ها كرده و من خود هيچ دقيقه از اكرام او فرو نگذاشته‏ام، و آنگاه در خانه هانى بن عروه هرگز اين نتواند بود.
مهران گفت: سخن اين است كه گفتم.
پس از رفتن ابن زياد شريك به جناب مسلم گفت: وقت از دست بدادى و ديگر چنين فرصت نيابى، مسلم گفت: از اين كار دو چيز مرا مانع شد:
نخست: كراهت هانى كه در خانه او بود.
و ديگر: حديث نبوى (صلى الله عليه و آله و سلم): ان الايمان قيد الفتك فلا يفتك مومن
شريك گفت: بارى فاسق فاجرى را كشته بودى.
و به قولى مسلم گفت: زنى در من آويخته، بگريست و سوگندها داد كه در خانه ما مكش، من شمشير بيانداختم.
هانى گفت: خدايش بكشد كه خويش و مرا بكشت و تو از آنچه مى‏گريختى بدان در افتادى، پس از سه روز ديگر شريك بجوار رحمت حق پيوست و ابن زياد بر جنازه او نماز بگذاشت، بعد از شهادت مسلم و هانى رحمة الله عليهما به ابن زياد گفتند: آنچه آن روز شريك مى‏خواند تحريص مسلم بن عقيل بر كشتن تو بود.
عبيدالله گفت: ديگر بر جنازه هيچ عراقى نماز نگذارم و اگر نه حرمت قبر زياد ابن ابيه بود كه در ميان ايشان است نبش قبر شريك مى‏كردم.

گرفتار شدن عبدالله بن يقطر بدست مالك بن يربوع و كشته شدنش بفرمان ابن زياد

مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مى‏فرمايد: هانى از ابن زياد خائف بود و به حضور او نمى‏رفت و خود را به بيمارى زده بود و آن را بهانه مى‏كرد، ابن زياد رو كرد به حضار در مجلس و گفت: مالى لا ارى هانيا چه شده و از من چه سرزده كه هانى به مجلس ما نمى‏آيد؟!
گفتند: ايها الامير نقاهت دارد.
ابن زياد گفت: عجبا اگر ما مى‏دانستيم از او عيادت مى‏كرديم، رو كرد به عمرو بن حجاج زبيدى كه پدر زن هانى بود(30) گفت: يابن حجاج چه شده كه هانى اينجا حاضر نمى‏شود؟
گفت: امير نمى‏دانم، مى‏گويند ناخوش مزاج است.
ابن زياد گفت: من از سلامتى او خبر دارم مى‏گويند در صفه‏(31) خانه خود مى‏نشيند و مردم پيش او رفت و آمد مى‏كنند، تو با محمد بن اشعث و يحيى از طرف من برويد او را عيادت كنيد تا مثل چنين بزرگى كه از اشراف كوفه است حق او را خوار نشمرده باشيم در اين اثناء مالك بن يربوع تميمى كه از خواص و ندماء ابن زياد بود از در درآمد، گفت: اصلح الله الامير، امير به سلامت باشد حادثه تازه رخ داده.
گفت چه خبر؟
گفت: اكنون به عزم تفرج به صحراء و دشت مى‏تاختم هر طرف اسب مى‏راندم ناگاه قاصدى سريع السير را ديدم از كوفه به راه مدينه مى‏رود پيش رفتم گفتم: كيستى و بكجا مى‏روى؟
گفت: مدنى هستم به كوفه كارى داشتم اكنون مراجعت مى‏كنم.
گفتم: از اهل كوفه نامه همراه دارى؟
گفت: نه‏
از مركب پياده شدم، رخت و لباسهايش را تفتيش كردم كاغذ سر بمهر يافتم، اكنون اين نامه و اين هم آن شخص كه در باب القصر به حراس سپرده‏ام تا امير چه مى‏فرمايد.
ابن زياد نامه را گشود ديد نوشته است:
بسم الله الرحمن الرحيم
اين نامه‏اى است بسوى سلطان حجاز از مسلم بن عقيل: اما بعد:
فدايت شوم بدانيد شيعيان و دوستان شما در كوفه همه را مطيع و منقاد يافتم، همه قدوم شما را خواستارند تا كنون از بيست هزار نفر بيعت گرفته‏ام و اسامى آنها را در دفتر خود ثبت كرده‏ام همينكه از خواندن‏ مضمون نامه فارغ شديد در آمدن سرعت نموده و ممانعت احدى را قبول نفرمائيد والسلام.
به نقل ابن شهر آشوب حامل نامه عبدالله بن يقطر بود.
ابن زياد حامل نامه را طلبيد، پرسيد كيستى؟
گفت: از غلامان بنى هاشم.
پرسيد: چه نام دارى؟
گفت: عبدالله بن يقطر.
پرسيد: اين كاغذ را چه كسى نوشته و بتو داده است؟
گفت: عجوزه‏اى از اهل اين شهر به من گفت چون به مدينه مى‏روى اين عريضه را به آقا برسان.
پرسيد: او را مى‏شناسى؟
گفت: خير.
ابن زياد گفت: يكى از دو كار را اختيار كن: يا آنكه نويسنده كاغذ را نشان ده تا از شر من نجات يابى و يا آنكه كشته شدن به بدترين وضع را قبول نما.
عبدالله گفت: لا والله من از آن عجوزه كمتر نيستم كه اين نامه را به من داده، كشته شدن خوشتر است ابن زياد از روى غضب فرياد زد و جلاد را طلبيد و امر به قتل آن غريب مظلوم نمود.
جلاد سنگدل آمد محاسن آن مظلوم را گرفت و كشيد بر روى نطع‏(32) نشانيد آن غريب از روى حسرت رو به مكه نمود و گفت: يابن رسول الله گر مى‏دانستم ديگر جمال دل آراى تو را نمى‏بينم هر آينه در وقت آمدن به كوفه توشه بيشترى از جمالت بر مى‏داشتم.
بهر صورت جلاد سر آن مظلوم را همچون سر گوسفند بريد و اين واقعه در روز ششم ذى الحجة يعنى دو روز قبل از شهادت جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) واقع شد.

گرفتار شدن هانى بن عروه بدست عبيدالله بن زياد

پس از آنكه ابن زياد بجهت دستگيرى و كشتن حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) از بصره به كوفه آمد چند روزى از آن جناب تفحص كرد تا آنكه به تمهيد معقل غلام فهميد حضرت مسلم در خانه هانى بن عروه است و پيوسته معقل به مجلس جناب مسلم حاضر مى‏شد و وقايع و گزارشات را براى ابن زياد خبر مى‏داد از طرفى هانى خود را به بيمارى زده بود و به بارگاه ابن زياد نمى‏رفت آن ناپاك عمرو بن حجاج زبيدى و محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه را به طلب هانى فرستاد گفت رفته و او را بياوريد تا معلوم كنم براى چه به مجلس ما نمى‏آيد.
به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد وقت عصر بود كه حضرات به طلب هانى آمده و او را در صفه درب خانه ديدند كه نشسته است، گفتند: ما يمنعك من لقاء الامير (چه باعث شده كه به ديدار امير نمى‏آئى) امير از تو زياد ياد مى‏كند و همه روزه احوال مى‏پرسد و مى‏گويد: اگر بدانم نقاهتى دارد به عيادتش مى‏روم.
هانى فرمود: بلى چند روزى كسالت داشتم ميسر نمى‏شد در دربار حاضر شوم.
عمرو بن حجاج گفت: بعضى به عرض امير رسانده‏اند چنين نيست و نقاهتى ندارى و همه روزه سالما به در صفه خانه مى‏نشينى و مخصوصا از امير كناره‏گيرى مى‏كنى، چرا بايد خدمت امير نرسى و اسباب اتهام و غضب براى خود فراهم كنى، اين سستى و كندى و بى مهرى را از خود دور كن مهيا شو الان باتفاق شرفياب حضور شويم، پس به اصرار و تدبير آن فرومايگان هانى لباس حضور طلبيد و سپس بر قاطرى سوار شد باتفاق اهل نفاق تا بنزديك دارالاماره صحبت كنان آمد همينكه چشمش به قصر افتاد در خيال فرو رفت و در ذهنش خطور كرد مبادا ابن زياد از حال من خبردار شده و من را براى مواخذه طلب كرده، نه مى‏توانست برگردد و نه دل گواهى مى‏داد به دارالاماره داخل شود لذا با رنگ پريده و بدنى لرزان رو كرد به حسان بن اسماء خارجه و گفت:
يابن الاخ انى والله لهذا الرجل لخائف (به خدا سوگند من از اين مرد بيمناكم) بگذاريد برگردم، اى حسان بگو ببينم در مجلس ابن زياد از من چه صحبت مى‏شد و چه مى‏گفت، تو چه شنيدى، رأى تو در آمدن من چيست؟
حسان گفت: عمو جان والله من بر تو هيچ نمى‏ترسم، انديشه در دل خود راه مده كه اصلا به جان و آبروى تو ضررى نخواهد رسيد.
البته حسان از هيچ جا خبر نداشت و نمى‏دانست كه معقل غلام به حيله و تدبير به خانه هانى راه پيدا كرده و وقايع را براى ابن زياد گفته و او را به جهت همين خواسته‏اند كه مسلم را به چنگ آورند.
هانى اندكى آرام گرفت به تقدير الهى تن در داد و به زبانحال گفت:

شعر

من همان لحظه وضوء ساختم از خون گلو مال و جان مى‏نهم امروز به تابوت فنا   كامد از در ببرم مسلم و بر خانه نشست پنج تكبير زنم يكسره بر هر چه كه هست

بهر صورت هانى با همراهان وارد بارگاه شد، مجلسى آراسته و محفلى از اعيان و اركان ديد كه جملگى نشسته‏اند چون چشم ابن زياد به هانى افتاد گفت: اتتك بخائن رجلاه (يعنى آورد تو را دو پاى خائن)
هانى از اين كلام بدگمان‏تر شد آمد تا به جائى كه شريح قاضى نشسته بود، ابن زياد به شريح گفت:

اريد حياته و يريد قتلى   عذيرك من خليلك من مراد

من حيات و زندگانى او را مى‏خواهم ولى او كشتن من را طالب است...
هانى فرمود: اى امير چه مى‏گوئى و اين چه عبارتى است كه بر زبان جارى كردى، من چه كرده‏ام و كدام خيانتى را نموده‏ام؟
ابن زياد گفت: اين چه فتنه هاست كه در خانه‏ات به پا كرده‏اى، مسلم را در منزلت راه داده و او را در ظل خود پناه داده‏اى و مردم را به بيعت با حسين دعوت مى‏كنى، اسباب و اسلحه كار و مردان كارزار به دور خود جمع كرده‏اى، گمان مى‏كنى من از اينها خبر ندارم؟
هانى چاره‏اى نديد غير از اينكه بگويد: اى امير آنچه مى‏گوئى من از آنها خبر ندارم نه من اين كارها را كرده‏ام و نه مسلم در خانه‏ام مى‏باشد.
ابن زياد در غضب شد گفت: معقل غلام حاضر شود، چون چشم هانى بر معقل افتاد فهميد همه فتنه‏ها از او سر زده، ابن زياد گفت: اين شخص را مى‏شناسى؟
هانى سر بزير انداخت و به دست خود نگاه مى‏كرد، بعد سر بلند نمود و گفت:
اى امير به سخنان من گوش كن و آنها را بپذير، به خداى آسمان و زمين سوگند كه من خواهش آمدن مسلم به خانه خود را نكردم، بلكه خود سرزده از در خانه من بدر آمد و زنهار خواست مرا حيا مانع شد كه او را نااميد ساخته و پناه ندهم، اكنون امير اختيار دارد فرمان بدهد كه بعدها از من غائله و خطائى سر نزند، دست مى‏دهم كه بعدها مخالفت ننمايم، اگر مى‏فرمائى گرو بدهم و بروم مسلم را از خانه خود بيرون كنم تا هر جا خواهد برود و من هم از زمام و جوار او بيرون آيم.
ابن زياد گفت: والله از پيش من بيرون نخواهى رفت تا آنكه مسلم را حاضر كنى.
هانى فرمود: به خدا سوگند چنين كارى نخواهم كرد كه مهمان به دست خود به تو دهم.
ابن زياد گفت: والله بايد او را حاضر كنى.
هانى فرمود: البته از اين مطلب بگذر كه از آئين شريعت و طريقت و مروت بدور است كه پناهى خود را بدست تو بسپارم تا او را بكشى.
هر چند ابن زياد اصرار و حضار مجلس مبالغه كردند به جائى نرسيد، مسلم بن عمرو باهلى پيش آمد و گفت: اصلح الله الامير اذن بدهيد من با او قدرى صحبت بدارم شايد از من بشنود پس دست هانى را گرفت برد در گوشه قصر هر دو نشستند، گفت برادر من از مثل تو عاقلى حيف است كه خود را با اين شكوه و جلال براى يك نفر در عرضه هلاكت آورى و قوم و عشيره و اهل و عيال خود را ضايع گذارى و به كشتن دهى، اين مرد كه به تو پناه آورده با امير خويشاوندى دارد البته از ناحيه امير ضررى به او نخواهد رسيد و از انصاف و مروت تو هم چيزى كم نخواهد شد مقصر را به سلطان سپردن عار نيست، بلكه نزد عقلاء خلاف رأى سلطان عمل كردن ننگ مى‏باشد.
هانى فرمود: اين چه مزخرفات است كه مى‏بافى، كمال عار همين است، كسى كه پناه به در خانه تو آورده وى را بدست دشمن بسپارى، اين ننگ و عار را به كجا ببرم كه زنه باشم و ببينم و بشنوم و قدرت و قوت و ايل و قبيله و جمعيت داشته باشم در عين حال ملتجى شده خود را به دشمن دهم حاشا و كلا، من لاف عقل مى‏زنم اين كار كى كنم.
ابن زياد سخنان ايشان را مى‏شنيد از گفتار هانى سخت در غضب شد فرياد زد:
ادنوه منى (هانى را نزديك من آوريد.) هانى را نزديكش بردند، گفت:
هانى يا مسلم را حاضر كن يا الان گردنت را مى‏زنم.
هانى فرمود: اگر تو چنين كارى كنى، الان دور خانه‏ات آتش خواهد گرفت زيرا بسا شمشيرها كه كشيده شود و دمار از روزگارت بر آورده شود.
البته اين سخن بدان جهت گفت كه به قبيله و قوم خود پشت گرم بود و مى‏پنداشت كه نگذارند ابن زياد به او قصد سوء نمايد چه آنكه هانى مردى بود بزرگ و مطاع و در هنگام ضرورت چهار هزار سوار زره پوش و هشت هزار پياده از قبيله مراد در ركاب او حاضر مى‏شدند و از ساير قبائل كنده و غير آن سى هزار مرد مسلح او را مهيا بود.
ابن زياد گفت: والهفاه عليك، تو بدان شمشيرها مرا بيم مى‏دهى، صدا زد مهران او را بگير، مهران عصا بگذاشت و گيسوان هانى گرفت و ابن زياد آن چوبدستى كه در دست مهران بود برداشت و بر سر و صورت هانى بقوت تمام بزد به طورى كه بنى او شكست خون و گوشت سر و پيشانى بر روى و ريش هانى فرو ريخت، مردى ايستاده بود هانى دست برد تا شمشير او را بكشد مرد شمشير نداد، ابن زياد ملعون گفت:
امروز خون تو مباح است كه شيوه خارجيان گرفتى، پس هانى را بكشيدند و در خانه‏اى از دارالاماره حبس كردند و نگهبانانى چند بر او گماشتند.
اسماء بن خارجه و به روايتى حسان بن اسماء گفت: اى امير ما به اشارت تو اين مرد را با كمال اميد به حضور آورديم و از تو سخنان نيكو در حق او مى‏شنيديم چون خدمت رسيد اينگونه خوار و زارش كرده و اراده قتل او دارى، اين چگونه بزرگى و سرپرستى است كه به عمل مى‏آورى؟
ابن زياد در غضب شد گفت: تو نيز اينجا سخن مى‏گوئى و جسارت و فضولى مى‏كنى!
سپس صدا زد، بزنيد او را و به زندانش ببريد.
غلامان و فراشان او را كشان كشان برده و در گوشه‏اى از بارگاه نشاندنش.
ابو مخنف مى‏نويسد:
هنگامى كه ابن زياد بيدادگر با چوبدستى به سر و صورت هانى نواخت و وى را مجروع نمود آن شير دل شمشير غلامى را گرفت به قصد ابن زياد حواله سر نامبارك آن ظالم نمود، شمشير به عمامه خز رسيد شب كلاه را دريد به سر پر شر آن پليد رسيد مجروع ساخت، ابن زياد نعره كشيد: بگيريد او را معقل غلام پيش دويد، هانى با همان شمشير بر معقل نواخت كه سر و كله‏اش را دو نيمه ساخت غلامان ديگر هجوم آوردند هانى با آن قوت ايمانى كه داشت بر آن نابكاران حمله كرد همچون شيرى كه در گله روبهان افتاد با يك حمله به يمين و حمله‏اى ديگر بر يسار بيست و پنج نفر از چاكران و كاسه ليسان آن مخذول را به دارالبوار فرستاد و در حين قتال مى‏فرمود:
يا اهل الشقاق، اگر يك طفل كوچكى از اولاد رسول قدم به خانه من بگذارد البته تا جان دارم حمايت مى‏كنم، شخص نبيل جليل جناب مسلم بن عقيل كه جاى خود دارد، نائب خاص و رسول خاص الخاص سلطان بحر و بر، داناى خير و شر، شاه ملك سير، خاقان با وقار البته او را تسليم نكرده و از جنابش حمايت مى‏كنم.
بهر صورت نوكران و چاكران و بد انديشانى كه از ابن زياد ملعون هوادارى مى‏كردند به يك بار به آن بزرگوار حمله كردند:

پشه چو پر شد بزند پيل را   با همه تندى و صلابت كه اوست

و او را بعد از خستگى و كوفتگى دستگير كرده، دستهايش را بسته در گوشه‏اى محبوس داشتند.

مقاله ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء

ملا حسين كاشفى قصه گرفتار شدن جناب هانى بن عروه عليه الرحمه را اين طور مى‏نويسد:
روز ديگر اسماء بن خارج و محمد بن اشعث بن مجلس ابن زياد آمدند از ايشان پرسيد كه هانى بن عروه كجا است كه چند روز است او را نمى‏بينم؟
گفتند: مدتى شد كه او بيمار است.
ابن زياد گفت: مى‏شنوم كه در اين روزها بهتر شده و بر در خانه خود مى‏نشيند او را چه چيز مانع است كه به سلام ما نمى‏آيد و ما مشتاق ديدار او هستيم؟
ايشان گفتند ما برويم و اگر سوار تواند شد او را به خدمت شما آريم، پس نزد هانى آمدند و به مبالغه و الحاح تمام او را سوار كرده روى به دارالاماره نهادند، هانى چون نزديك كوشك‏(33) رسيد گفت: اى ياران خوفى از اين مرد در دل من پيدا شد.
محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه در تسكين وى كوشيده، گفتند: اين معنا از وساوس نفسانى و هواجس شيطانى است و هانى به تقدير ربانى رضا داده مصحوب آن دو شخص به مجلس ابن زياد در آمده، ابن زياد كلمه‏اى كنايت‏آميز گفت.
هانى فرمود: ايهاالامير چه واقع شده؟
گفت: واقعه‏اى از اين عظيم‏تر چه تواند بود كه مسلم بن عقيل را به وثاق خود راه داده‏اى و خلقى انبوه را به بيعت حسين در آورده و تصور تو چنان است كه من از كيد و غدر تو غافلم.
هانى انكار اين معنا كرد.
پسر زياد معقل را طلبيد و گفت: اين شخص را مى‏شناسى؟
هانى نظر كرد معقل را ديد، دانست كه وى جاسوس غدار بوده است نه مخلص دوستدار از اين جهت اثر انفعال و خجالت در ناصيه وى پيدا شد، گفت:
اى امير به خدا سوگند كه من مسلم را به خانه خود نطلبيدم و در احداث فتنه سعى ننمودم اما او در شبى از شبها ناخوانده به خانه من در آمد و زنهار(34) خواست.
مرا حياء مانع آمد كه او را نا اميد سازم، اكنون سوگند مى‏خورم كه مراجعت نموده او را از منزل خود عذر خواهم.
پسر زياد گفت: هيهات هيهات، تو از پيش من بيرون نروى تا مسلم را حاضر نكنى.
هانى گفت: هرگز اين كار نكنم و در آئين شريعت و طريق مروت چگونه جائز بود كه زنهارى را به دست خصم دهم و قاعده وفادارى و عهد و پيمان را برطرف نَهَم.

صفت عاشق صادق به حقيقت آنست   كه گرش سر برود از سر پيمان نرود

هر چند پسر زياد و نديمان او در اين باب با هانى سخن گفتند به جائى نرسيد و او را در كوشك محبوس گردانيدند اما اسماء بن خارجه روى به پسر زياد كرد كه اى غدار ناكس ما اين مرد را به اشارت تو آورديم و تو در اول سخنان نيكو مى‏گفتى و چون پيش تو آمد با وى خوارى كردى و محبوس ساخته، وعيد قتل مى‏دهى اين چه كردار ناصواب است كه از تو صادر مى‏گردد؟!
پسر زياد در غضب شد و فرمود تا اسماء را چنان زدند كه از حيات مأيوس شد و گفت:
اى هانى خبر مرگ خود به تو مى‏رسانم انا لله و انا اليه راجعون.
پس ابن زياد ديگر باره هانى را طلبيد و گفت:
اى هانى، جان خود را دوست‏تر مى‏دارى يا جان مسلم بن عقيل را؟
هانى گفت: هزار جان من فداى مسلم باد وليك اى پسر زياد تو امير و صاحب اختيارى، مسلم را طلب كن تا بيابى، از من چه مى‏طلبى؟!
گفت: مسلم را جستم و در خانه تو يافتم، اكنون به خداى كه او را از پهلوى تو بيرون كشم يا خود را فداى او كنى، پس فرمود تا تازيانه و عقابين‏(35) بياوردند و جامه از تن وى بيرون كردند و هانى هشتاد و نه ساله بود به صحبت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيده و مدت‏ها با على مرتضى مصاحب بوده و او را بر عقابين كشيدند و گفتند مسلم را بيار نا باز رهى.
هانى جواب داد كه به خداى اگر هر عقوبتى كه از آن بدتر نباشد با من بكنى و مسلم در زير قدم من باشد، قدم از وى بر ندارم و او را بتو نشان ندهم تو ندانسته‏اى كه ما روز اول كه قدم در راه محبت اهل بيت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) نهاده‏ايم محنت‏هاى عالم را با خود قرار داده‏ايم و جان‏هاى خود را به رسم نثار بر طَبَق اخلاق نهاده:

ما بر سوائى عَلَم روزى كه مى‏افراشتيم   بر سر كوى تو اول ماتم خود داشتيم

ابن زياد گفت تا او را بپانصد تازيانه بزدند و هانى بيهوش شد، ندماء درخواست كردند كه اين پير بزرگوار از اصحاب سيد مختار (صلى الله عليه و آله و سلم) است، بفرماى تا او را از عقابين فرود آورند، پسر زياد بفرود تا او را فرو گرفتند و فى الحال برحمت خداى پيوست و روايتى است كه او را بر سر بازار برده گردن زدند و تنش را بر دار كرده، سرش را پيش ابن زياد بردند.

مقاله مرحوم صدرالدين قزوينى راجع به وقايع بعد از گرفتارى هانى

مرحوم صدرالدين واعظ قزوينى در رياض القدس مى‏فرمايد:
به روايت شيخ مفيد عليه الرحمه در اين واقعات عمرو بن حجاج حاضر نبود و بوى كه پدر زن هانى بود خبر دادند كه هانى كشته شد، وى قبيله مذحج را با سلاح و اسلحه جمع آورد و با ازدحام عظيم دور قصر را محاصره كردند تماشائى بر سطوح و اعالى و بامها بر آمد بَرقا بَرقِ شمشير چشم‏ها را خيره مى‏نمود و عمرو بن حجاج فرياد مى‏كرد منم عمرو و اينك اينها آل مذحجند كه روى ايشان را چيزى بر نمى‏گرداند و از احدى اطاعت نمى‏نمايند، خبر به پسر زياد رسيد از ترس جان به شريح قاضى گفت برو به بزرگ اين قوم بگو كه صاحب شما زنده است و كسى او را نكشته است و آشوب را بخوابان و هانى را ببر نشان ايشان بده.
شرح به نزد هانى آمد ديد بر خود مى‏پيچد و فرياد مى‏كند: يالله ياللمسلمين اهلكت عشيرتى، اين اهل الدين، اهل المصر امان، اى مسلمانان اقوام و عشيره ايل و قبيله من از غصه هلاك شدند آخر كجايند اهل دين و مردمان امين و هى فرياد مى‏زد و خون از سر و صورتش بر محاسن او مى‏ريخت و مى‏گفت: اگر ده نفر از اين قوم من وارد قصر شوند هر آينه مرا خلاص خواهند نمود، شريح چون هانى را به آن حالت ديد و داد و فرياد او را شنيد، صلاح ندانست كه او را به بام قصر بياورد و نشان بدهد خود به بام قصر بر آمد گفت:
ايها الناس آشوب و فتنه بر پا مكنيد، هانى زنده است و امير آمدن شما را شنيد و اندوه شما را فهميد مرا فرستاده كه ببينم صاحب شما زنده است و كشته نشده رفتم ديدم صحيح و سالم است باكى ندارد هر كه خبر قتل او را بشما گفته دروغ و بى اصل است، آسوده باشيد.
مردم حرف قاضى را صحيح دانسته آرام گرفتند.
عمرو بن حجاج گفت: شكر خدا را كه زنده باشد.