فصل ششم : ترجمه مختصرى از
احوالات جناب حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه)
حضرت ابو طالب (عليه السلام) از عليا مخدره فاطمه بنت اسد داراى چهار فرزند ذكور
بود كه هر كدام ده سال از ديگرى بزرگتر بودند باين تربيت:
اول جناب طالب و دوم جناب عقيل و سوم جناب جعفر ذوالجناحين (طيار) و چهارم حضرت
اميرالمومنين على عليه الصلوة والسلام.
حديثى در شرافت و فضيلت جناب عقيل در امالى صدوق است باين شرح:
حدثنا الحسين بن احمد بن ادريس، قال: حدثنا ابى عن جعفر بن محمد
بن مالك، قال: حدثنى محمد بن الحسين بن زيد قال: حدثنا ابو احمد، عن محمد بن زياد،
قال: حدثنا زياد بن المنذر، عن سعيد بن جبير، عن ابن عباس قال: قال على عليه الصلوة
والسلام لرسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم):
يا رسول الله انك لتحب عقيلا؟
قال: اى والله، انى لا حبه حبين، حباله و حبا لحب ابيطالب له و ان ولده لمقتول فى
محبة ولدك فتدمع عليه عيون المومنين و تصلى عليه الملائكة المقربون، ثم بكى رسول
الله حتى جرت دموعه على صدره ثم قال: الى الله اشكوما تلقى عترتى من بعدى.
يعنى: ابن عباس مىگويد: على (عليه السلام) محضر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم) عرض مىكند:
يا رسول الله آيا عقيل برادرم را دوست داريد؟
حضرت مىفرمايند: آرى به خدا قسم، من دو محبت به او دارم يكى آنكه بخاطر خودش به
او محبت دارم ديگر آنكه چون ابو طالب به او محبت دارد من نيز دوستش دارم.
و فرزندش در محبت فرزند تو كشته خواهد شد و چشمان اهل ايمان برايش مىگريند و
فرشتگان مقرب بر او درود مىفرستند.
سپس رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) چنان گريست كه اشگهاى مباركشان بر
سينهاشان جارى گرديد و پس از آن فرمود: از آنچه به عترت و ذريه من مىرسد به خدا
شكايت خواهم نمود.
بهر صورت مادر جناب حضرت مسلم از قبيله نبطيّه و ام ولد بود و از كلام اهل تاريخ
چنين بر مىآيد كه آن جناب در وقت شهادت تقريبا بيست و هشت ساله بود.
همسرش عليا مخدره رقيه دختر حضرت اميرالمومنين عليه الصلوة والسلام است كه مادرش
از قبيله بنى تغلب مىباشد و جناب مسلم از اين خاتون دو پسر به نامهاى على بن مسلم
و عبدالله بن مسلم و يك دختر به نام عاتكه داشت و در برخى تواريخ نام دو پسر را
عبدالله و محمد ثبت كردهاند و همان طورى كه قبلا گفتيم هر دو پسر در سرزمين كربلاء
در روز عاشوراء شهيد شده و عاتكه نيز كه هفت ساله بود پس از شهادت سيدالشهداء در
اثر هجوم وحشيانه سپاهيان عمربن سعد ملعون زير دست و پاى مهاجمين پامال گرديد و
مورخين دو فرزند ذكور ديگر براى آن جناب نام بردهاند به نامهاى محمد و ابراهيم كه
از اسم مادر ايشان اطلاعى در دست نيست و اين دو طفل پس از واقعه عاشوراء در پشت
كوفه بدست حارث شهيد شدند.
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه مىگويد:
معاوية بن ابى سفيان روزى به عقيل بن ابيطالب گفت اگر ترا حاجتى باشد بگو؟
عقيل گفت: كنيزكى را به چهل هزار درهم مىفروشند و اين مبلغ را ندارم اگر در مقام
انفاذ حاجتى آن را به من بده.
معاويه از روى مزاح گفت: تو كه نابينائى چنين كنيزى را براى چه مىخواهى؟ در كنيزى
كه پنجاه درهم ارزد كفايت است.
عقيل گفت: آنرا براى اين خواهم كه فرزندى آورد كه چون او را به خشم آورى با شمشير
گردنت را بزند.
معاويه گفت: قصدم از اين سخن مزاح بود، پس چهل هزار درهم را شمرد و به عقيل تقديم
نمود و عقيل كنيزك را خريد و پس از عقيل مسلم كه به سن هيجده رسيد به معاويه گفت
مرا در مدينه مزرعهاى است كه آن را به صد هزار درهم خريدهام، اكنون آن را به تو
مىفروشم.
معاويه گفت: آن را از تو خريدم، پس قيمت آنرا پرداخت و سپس به عمالش نوشت كه آن
زمين را متصرف شوند حضرت امام حسين (عليه السلام) كه اين را شنيديد به معاويه
نوشتند: پسرى از بنى هاشم تو را بفريفت و زمينى را كه مالك نبود بفروخت، تكليف آن
است كه زمين را به ما واگذارى و پول خود را از او بستانى.
معاويه مسلم را خواند و نامه حضرت را به او نشان داد و گفت: مال ما را پس بده و
زمين را بستان.
مسلم خشمناك شده و گفت: نخست با اين شمشير سرت بردارم و سپس زر بشمارم.
معاويه خنديد و گفت: به خداى سوگند اين همان سخن باشد كه آن روز عقيل به من گفت و
نامهاى خدمت امام (عليه السلام) نوشت كه زمين را به شما باز گذاشتم و از آنچه به
مسلم دادم نيز صرف نظر كردم. مولف گويد:
در مناقب ابن شهر آشوب است كه در جنگ صفين حضرت اميرالمومنين حضرت امام حسن و امام
حسين عليهما السلام و عبدالله بن جعفر و مسلم بن عقيل را در ميمنه لشگر قرار دادند.
اين جنگ در محرم سال 37 هجرى قمرى واقع شده و با توجه باين نكته كه عمر شريف جناب
مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) در وقت شهادت 28 سال بوده هنگام اين جنگ سن مباركش
16 سال و دو ماه بوده چنانچه سيدالشهداء عليه الصلوة والسلام در اين جنگ از سن
مباركشان 34 سال و پنجاه و پنج روز گذشته بود.
نامه نوشتن حضرت خامس آل عبا (عليه السلام) براى
اشراف بصره و دعوت ايشان براى نصرت خود
همان طورى كه ذكر شد حضرت امام حسين (عليه السلام) پس از دريافت نامههاى اهل كوفه
جناب مسلم بن عقيل را به عنوان نائب خود به جانب كوفه گسيل داشتند، قبل از فرستادن
وى جواب نامهها را نوشته و با هانى بن هانى و سعيد بن عبدالله ارسال داشتند.
بهر حال امام (عليه السلام) امر فرمودند كه قيس بن مسهر صيداوى و عمارة بن عبدالله
السلولى و عبدالرحمن بن عبدالله الارحبى همراه جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه)
روانه شوند و در ضمن نامهاى به اشراف و بزرگان بصره همچون: مالك بن مسمع البكرى و
منذربن الجارود العبدى و مسعود بن عمرو و احنف بن قيس و قيس بن هيثم و يزيد بن
مسعود النهشلى و عمرو بن عبيدالله بن معمر بدين مضمون مرقوم فرمودند:
اما بعد: فان الله اصطفى محمدا (صلى الله عليه و آله و سلم) على
خلقه و اكرمه بنبوته، و اختاره لرسالته، ثم قبضه الله عليه (صلى الله عليه و آله و
سلم) و قد نصح لعباده و بلغ ما ارسل به (صلى الله عليه و آله و سلم) و كنا اهله و
اوليائه و اوصيائه و ورثته و احق الناس بمقامه فى الناس، فاستأثر علينا قومنا بذلك
فرضينا و كرهنا الفرقة و اجبنا العافية و نحن نعلم انا احق بذلك (استحق المستحق
علينا) فمن تولاه و قد بعثت اليكم رسولى بهذا الكتاب و انا ادعوكم الى كتاب الله و
سنة نبيه (صلى الله عليه و آله و سلم) و سلم، فان السنة قد اميتت و ان البدعة قد
احييت و ان تسمعوا قولى و تطيعوا امرى اهدكم سبيل الرشاد والسلام عليكم و رحمة
الله.
يعنى خداوند متعال جد بزرگوار من محمد مصطفى را از جمله كائنات برگزيد و به رسالت
گرامى داشت تا مردمان را بذل نصيحت فرمود و ابلاغ رسالت نمود و چون به جوار رحمت حق
پيوست وصايت و ميراث خود بما كه اهل بيتش هستيم واگذاشت، پس قومى حق ما را برده و
امور را بدست گرفتند و ما بجهت آنكه فتنه برنخاسته و خونها ريخته نشود ساكت
نشستيم، اكنون اين نامه را به سوى شما نوشته و شما را به سوى خدا و رسولش مىخوانم
چه آنكه سنت و شريعت نابود گشت و بدعت زنده شد و اگر دعوت مرا اجابت كنيد و امر من
را اطاعت نمائيد شما را از طريق ضلالت بگردانم و به راه راست هدايت كنم والسلام.
سپس نامه را به سليمان كه كنيهاش ابو رزين بود دادند و وى را بطرف بصره روانه
فرمودند.
رسيدن نامه خامس آل عبا (عليه السلام) بدست يزيد بن
مسعود نهشلى و سخنرانى وى براى اشراف
پس از آنكه ابو رزين نامه امام (عليه السلام) را به دست يزيد بن مسعود داد و وى از
مضمون آن مطلع شد مردم بنى تميم و بنى حنظله و گروه بنى سعد را طلب فرمود و انجمنى
تشكيل داد و سپس آغاز سخنرانى نمود و گفت:
اى قوم: مرا در ميان خود چگونه يافتيد؟
گفتند: به خدا سوگند كه تو همواره خير خواه و پشتوانه ما بوده و اسباب شرف و باعث
افتخار و سربلندى ما بودهاى، انت والله فقرة الظهر و اصل الفخر.
فرمود: من شما را امروز در اين انجمن گرد آوردهام كه با شما مشورت كرده و از شما
استعانت جويم.
جملگى گفتند: مطلب خود را بيان كن، آنچه از دستمان بر آيد در نصرت و يارى تو
كوتاهى نكرده و از آن مضايقه نخواهيم كرد.
ابن مسعود فرمود: اى ياران، معاويه مرد و جان به مالك دوزخ سپرد و بدين ترتيب
اركان ظلم و ستم خراب شد، اكنون يزيد شارب خمر و مايه هر فسق و فجور مدعى خلافت بر
مسلمين شده، سوگند به ذات اقدس الهى كه جهاد با اين گبر زاده پليد بدگهر در راه دين
افضل است از جهاد با مشركين.
سپس به مدح و منقبت سرور آزادگان پرداخت و گفت:
اى مردم، اين است شاه سرافراز و ماه خطه حجاز حضرت ابا عبدالله و پسر رسول خدا و
نسل ذبيح الله و نجل خليل الله و ذريه نجى الله و باقى مانده صفى الله كه شرافت اصل
و طهارت نسل و پاكى طينت و صافى سريرت و علو همت و سموّ رتبت و وجاهت عقل و وفور
علم و فضل و ظهور حلم و خلق عظيم وجود جسيم و صفاى ظاهر و سيماى زاهر و عدل كامل و
بذل شامل دارد اولى الناس به خلافت او است.
اى مردم از جاده نورانى حق قدم نكشيد و در بيابان بطلان گمراه نگرديد و در تبه
ضلالت قرار نگيريد در روز جمل اگر صخر بن قيس اسباب خذلان شما گشت بيائيد امروز خود
را از آن خسران و خذلان بيرون آريد، پسر پيغمبر و نور ديده حيدر و سرور سينه فاطمه
اطهر را يارى و در ركاب ظفر اثرش جان نثار كنيد و نبايد در نصرتش تقصير نمائيد كه
مقصر در يارى حضرت شهريارى او مورث ذلت و خوارى در اولاد و ذرارى وى خواهد شد و
نسلش منقرض خواهد گشت.
سر چه متاعى است در راه دوست |
|
بار گرانى است كشيدن به دوش
|
اينك من لباس حرب بر خود تنگ پوشيدم، زره حراست در بر و سپر صبر بر سر گرفتم. اين
است نيت من، اكنون منتظر جواب شما مىباشم، خدا شما را رحمت كند، جواب شافى و وافى
بدهيد.
جواب حضار در انجمن
ابتداء بنو حنظله آغاز سخن كرده و گفتند:
اى بزرگ ملت و سرور جماعت و اى پناه دولت: ما خدنگهاى كمان توئيم و رزم آزمودگان
عشرت توئيم اگر ما را از كمان گشاد دهى بر نشان زنيم و اگر بر قتال فرمان دهى نصرتت
كنيم، چون به درياى آتش زنى واپس نمائيم و چندان كه سيلاب بلاء بر تو رو كند روى
نتابيم بلكه با شمشيرهاى خود به نصرت تو آمده و جان و تن را در پيش تو سپر سازيم.
والله در هيچ بحر حرب غوطه نخواهى خورد مگر آنكه ما را همراه خود خواهى ديد و در
شدائد دچار نخواهى گشت مگر آنكه ما را با شمشير آتشبار از عقب خود خواهى ديد.
شعر
تمام اهل قبيله ستاده چاكروار
|
|
بهر چه حكم كنى نافذ است فرمانت
|
پس بنو تميم با اخلاص تمام و غير قابل توصيف به سخن آمده و اظهار متابعت و مطاوعت
نموده و زمام انقياد خود را بدست ابن مسعود سپرده و گفتند:
هر وقت ما را از براى هر مطلبى بطلبى جان را نثارت مىكنيم.
بنو سعد بن يزيد ندا در دادند كه اى ابا خالد: نزد ما هيچ چيز مبغوضتر از مخالفت
با تو نيست و هرگز از فرمان تو سرپيچى نخواهيم نمود، صخر بن قيس ما را به ترك قتال
مامور ساخت و هنر مادر ما مخفى و مستور ماند، اكنون لحظهاى ما را مهلت بده تا با
يكديگر مشورت كنيم، پس از آن صورت حال را به عرض رسانيم.
از پس ايشان بنو عامر بن تميم شروع به سخن نموده و گفتند:
ما فرزندان پدران تو بوده و خويشان و هم سوگندان تو مىباشيم، خوشنود نشويم از آن
چه تو را به غضب آورد و ما رحل اقامت نيفكنيم در جائى كه ميل تو روى به سفر آورد،
دعوت تو را حاضر اجابتيم و فرمان تو را ساخته اطاعتيم.
ابو خالد گفت: اى بنو سعد اگر گفتار شما با كردارتان راست آيد خداوند پيوسته شما
را حفظ نموده و مشمول نصرتش قرار دهد.
جواب نامه خامس آل عبا (عليه السلام) به وسيله يزيد
بن مسعود
ابو خالد چون بر مكنون خاطر آن جماعت مطلع شد نامهاى مستمندانه محضر خامس آل عبا
(عليه السلام) بدين مضمون نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم
نامه شما به من رسيد و بر مضمونش آگاه شدم و دانستم كه مرا به سوى اطاعت خود دعوت
و به يارى خويش طلب فرمودهاى خداوند متعال جهان را از عالمى كه كار را به نيكوئى
انجام دهد خالى نگذارد، شما حجت خدائيد بر خلق و امان و امانت او در روى زمين هستيد
و شما شاخههاى زيتونيه احمدى بوده و آن درخت را اصل رسول خدا (صلى الله عليه و آله
و سلم) بوده و فرعش شما مىباشيد، اكنون به فال نيك بسوى ما سفر كنيد كه من گردن
بنو تميم را در خدمت شما خاضع داشته و چنان در طاعت و متابعت شما شائق گماشتم كه
شتر تشنه مر آبگاه را و قلاده طاعت شما را در گردن بنو سعد انداختم و گردن ايشان را
براى خدمتتان نرم و خاشع ساختم و طوائف ما از بنى سعد و بنى تميم تماما مشتاق لقاى
شما و طالب ديدار جمال دل آراى شما هستند.
اگر چشم دلت در هواى ديدن ما است
نهادهايم سر خويشتن به راه وفا
|
|
بيا كه جان به ره انتظار در تن ما است
كه بار حق عزيزان وبال گردن ما است
|
عريضه ابن مسعود كه به سلطان دنيا و آخرت رسيد در حق وى دعاء خير نمود و فرمود:
خدا تو را در روز وحشت ايمن دارد و در روز تشنه كامى سيراب فرمايد.
صاحب روضة الصفا مىنويسد: حضرت خامس آل عبا (عليه السلام) به اهل بصره نوشتند كه
من از مكه معظمه عزيمت كوفه نمودم بايد شيعيان و يك رنگان من در آنجا حاضر شوند كه
مجمع جيوش و سپاه آنجا است.
صاحب رياض القدس مىگويد: اهل بصره انتظار مقدم پادشاه حجاز را داشتند و ديده به
راه انتظار باز و خبر نشدند كه حضرت در كربلاء محصور شده و راه را تنگ به عزم جنگ
بر آن حضرت گرفتند چون خبر دار شدند كه آن جناب پنج و شش روز است با بنه و اساس و
عون و عباس و عيال و اطفال به كربلاء رسيده و محصور كوفيان شده.
مرحوم سيد مىفرمايد: يزيدبن مسعود از ورود موكب مسعود حضرت به كربلاء مطلع شد
تجهيز سپاه نمود اهل قبائل و طوائف جنود و جيوش احزاب اعراب را مكمل و مسلح ساخت،
شيران صف شكن و دليران شير افكن قريب دوازده هزار تن به مدد و نصرت محبوب القلوب
مرد و زن آراست.
آه، ثم آه، فلما تجهز المشاراليه للخروج بلغة قتل الحسين (عليه
السلام).
يا رب مكن اميد كسى را تو نا اميد.
اين جوان مرد با فتوت عازم كربلاء بود، عربى رسيد گفت امير به كجا مىروى برگرد و
رنج راه به خود مده، حسين را در غريبى سر بريدند، تن پاكش به خاك و خون كشيدند، به
روى نازنينش آب بستند، دلش از هجر فرزندان شكستند.
يزيد بى اختيار شده گفت: خدا دهانت را بشكند اين چه خبرى است كه مىگوئى، خدا نكند
يك موئى از سر مولى الكونين كم بشود والا بقرت بطنى (شكم خود را مىدرم).
ابن مسعود به سر راه آمد عربى ديگر رسيد پرسيد از كجا مىرسى؟
گفت: امير چه بگويم.
خود چه گويم آن چه از اين ديدهتر ديدهام
از براى قتل يك تن در زمين كربلاء
زينت عرش خدا را ديدهام فرش زمين
فاش گويم بهر قتل شاه مظلومان حسين
از سرش پرسى بود اكنون به نوك نيزهها
گر ز پادارى عباس جوان جويا شوى
گر ز اكبر پرسى اندر پيش چشم شاهدين
دختران بوتراب اندر شترها بى نقاب
آه واويلا كه از دست جفاى ساربان
|
|
راستى پرسى زمن غوقاىمحشرديدهام
كوه وصحراءدشت و هامون پرز لشگرديدهام
از كواكب در بدن زخمش فزونتر ديدهام
خنجر بران بدست شمر كافر ديدهام
وز تنش پرسى به خاك تيره همسر ديدهام
دستهاى او جدا از جسم اطهر ديدهام
پاره پاره جسم او از پيش خنجر ديدهام
سر برهنه، پا برهنه، خوار و مضطر ديدهام
دست شاه دين جدا از جسم انور ديدهام
|
يزيد بن مسعود از شنيدن اين خبر دهشتزا سخت محزون و مغموم گرديد و از حرمان اين
سعاوت پيوسته جزع مىنمود.
بارى احنف بن قيس كه يكى ديگر از اشراف بصره بود به مقتضاى دوستيش با امويان و ابن
زياد عريضهاى منافقانه براى آن سرور فرستاد كه مضمونش اين بود:
اما بعد: فاصبر فان وعدالله حق ولا يستخفنك الذين لا يوقنون(25)
تمام رؤساى بصره نامههاى آن حضرت را پنهان و از ابن زياد مخفى نمودند مگر منذربن
الجارود كه بحريه دخترش در خانه عبيدالله بود، وى از حيله عبيدالله مخذول بينديشيد،
از بيم نامه را نزد وى برد و آن لعين سليمان را گرفته آن شب كه صبحگاهش به كوفه
مىرفت او را به دار آويخت و به قولى گردن زد در آن هنگام زنى شيعه كه او را ماريه
بنت سعد يا بنت منقذ مىگفتند شيعيان بصره در خانهاش انجمن داشتند يكى از ايشان به
نام يزيد بن ثبيط (ثبيت ب خ) از قبيله عبدالقيس كه ده پسر داشت مصمم خدمت حضرت ابا
عبدالله الحسين (عليه السلام) شد و در خانه آن زن قصد و عزيمت خود را با ياران گفت.
ايشان گفتند: عبيدالله كسان بر راهها گذاشته از آنها بر تو بيم داريم.
گفت: چون به راه افتادم اينان را كسى نشمارم با عبدالله و عبيدالله پسران خود آهنگ
خدمت آن جناب نمود در ابطح (جنوب مكه) وارد و محرم كعبه حضور آن قبله عالميان شد، و
چون سعادت نصيبش شد ملازم ركاب بود تا در كربلا با هر دو پسرش به درجه شهادت رسيد.
فصل هفتم : حركت حضرت مسلم
بن عقيل به جانب كوفه
قبلا گفتيم چون نامههاى كوفيان غدر و مكار بطور متواتر و متناوب به آن حضرت رسيد
و گاهى در يك روز تعداد آنها به ششصد تا مىرسيد و مضمون تمام آنها اين بود كه ما
امام و پيشوا نداريم و از ظلم و ستم بنى اميه به تنگ آمده و ايشان را نمىخواهيم از
اين رو بر ما منت گذارده و به شهر ما قدم رنجه فرما و با قدوم همايونت به اين ستم و
ظلمها خاتمه بده.
و پيوسته حضرت در رفتن كوفه تعلل مىورزيدند تا به گفته مورخين تعداد نامهها به
دوازده هزار نفر رسيد و حضرت تمام را در خورجينى ريخته و محفوظ نگه داشته تا اگر از
آن جناب سوال شود براى چه به كوفه آمدهاى آنها را نشان داده و بفرمايند موجب آمدن
دعوت اهل كوفه بود و اين نامهها
شاهد بر اين ادعا مىباشند.
بهر صورت وقتى اصرار اهل دغا و پافشارى آن مردم بى وفا از حد فزون شد قبله ارباب
وفا و سلطان سرير حشمت و جاه حضرت اقدس مسلم پاكيزه كيش را پيش طلبيد.
مر او را به رفتن اشارت نمود
|
|
سراى دلش را عمارت نمود
|
فرمود: اى پسر عم مكرم بايد در اين راه آن قدر بلند همت باشى كه شهادت را در خود
آشكارا ببينى چنانچه من از بشره تو علائم و امارات شهادت را مشاهده مىكنم.
يابن عم ارجو الله ان يوصلنى و اياك الى ما نريد و يرفعنا الى
درجة الشهادة.
اى پسر عم از پروردگار اميد دارم كه ما را به آن مقامى كه مىخواهيم يعنى مقام قرب
و جوارش برساند و اميد دارم كه حق تعالى من و تو را به درجه شهادت كه اعلى درجات
قرب است برساند.
پس گريه راه گلو حضرت را گرفت، مسلم را پيش كشيد و در بغل گرفت و دست بگردنش
انداخت وَبَكى و بَكى مسلم بكاء عاليا، هر دو با صداى بلند همچون ابر بهارى
گريستند، ياران و جوانان از اينحال متأثر شده، ايشان نيز بناى شيون و زارى را
گذاردند و صحنهاى دلخراش و غم افزا آفريدند.
وداع جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) با سلطان
سرير ولايت خامس آل عبا صلوات الله و سلامه عليه
پس از آنكه حضرت خامس آل عبا صلوات الله و سلامه عليه جناب مسلم را مأموريت رفتن
به كوفه دادند وى از خدمت آن سرور بيرون آمد و در گوشهاى نشست همچون باران بهارى
شروع به گريه و بيقرارى نمود، گفتند: اى غره پيشانى آل عقيل چرا مويه مىكنى؟
فرمود: از مفارقت نور ديده پيغمبر و سرور سينه فاطمه اطهر كه مدتها در زير سايهاش
بودم و پاى بند رشته محبتش هستم اكنون مىروم و مىترسم كه ديگر او را نبينم.
مىروم از سر حسرت بقفا مىنگرم
مىروم بيدل و بى يار يقين مىدانم
پاى مىپيچم و چون پاى سرم مىپيچد
|
|
خبر از پاى ندارم كه زمين مىسپرم
كه من بيدل و بى يار نه مرد سفرم
بار مىبندم و از بار فرو بسته ترم
|
عاقبت به موجب فرمان همايونى امام (عليه السلام) تدارك سفر ديد و سپس به جهت وداع
آل عقيل و اهل و عيال خود به خانه آمد همه را ديدن نمود و با همگى خداحافظى كرد.
چو بلبل ز دل ناله بيناد كرد
چو در برگ ريزان ز آسيب باد
|
|
وداع گل و سرو شمشاد كرد
خروشى بمرغان گلشن فتاد
|
دو مرتبه به جهت وداع و خداحافظى آمد و خود را بر قدمهاى مبارك امام انداخت و از
روى حسرت پاى مباركش را بوسيد همان طورى كه جبرئيل (عليه السلام) پاى آن سرور را
بوسيد و دست آن سرور را بوسيد چنانچه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و
فاطمه زهراء عليها السلام آن را بوسه و گريان عرضه كرد:
آقا جان به موجب فرموده خود اين وداع باز پسين است معذورم دار مىخواهم توشه كامل
از جمال مهر مثالت بردارم.
وداعت مىكنم جانا وداع آخرين اى دل
ندارم طاقت غربت، ندارم تاب مهجورى
بود حاصل مراد من گرت بينم ولى ديدن
|
|
ز كويت مىروم و ز غصه دارم قصه مشكل
عجب دردى است بي درمان عجب كارى است بيحاصل
چسان آيد ز مهجورى به خون آغشته زير گل
|
امام (عليه السلام) به گريه در آمد، مسلم را نوازش بسيار فرمود و دربارهاش دعاء
خير نمود، مسلم از محضر مبارك امام (عليه السلام) مرخص شد و آستانه را بوسيد با چشم
گريان پا به حلقه ركاب نمود و بطرف مدينه و از آنجا به جانب كوفه رهسپار گرديد،
شهزادگان و جوانان آل عقيل از مشايعت و بدرقه مسلم برگشته و ديگر آن جناب را نديدند
و مسلم نيز آنها را نديد.
رفتن حضرت مسلم بن عقيل (عليه السلام) به كوفه از
طريق مدينه منوره
چون جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) از حضرت ابا عبدالله (عليه السلام) رخصت
طلبيد و به نيابت از طرف آن حضرت عازم رفتن شد سه نفر از رسولان كوفه كه عريضه اهل
كوفه را آورده بودند بنامهاى: عماره و عبدالرحمن و قيس به فرمان امام (عليه السلام)
مسلم را همراهى نمودند و مسلم و همراهان از طريق مدينه منوره راهى كوفه گرديدند و
به فرموده مفيد در ارشاد وقتى جناب مسلم به مدينه رسيد در مسجد رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم) نماز گذارد و سپس قبر مطهر حضرت را زيارت نمود و پس از آن به
منزل خود رفت و اهل بيت و دوستان خويش را وداع گرده و بيرون آمد.
مرحوم شيخ مفيد در ارشاد مىفرمايد:
جناب مسلم دو نفر را به منظور دليل راه اجير نمود و از مدينه بيرون آمد و بطرف
كوفه حركت نمودند دو نفر راهنما راه را گم كرده از بيراهه رفتند و چون مسافت زيادى
را در بيابان خشك و بى آب طى نمودند تشنگى مفرطى بر آنها غالب شد به طورى كه از
رفتار باز ايستاده حتى قدرت حرف زدن نيز از آنها سلب شد و رفته رفته حالشان سخت
گرديد و بالاخره بواسطه تشنگى بى حد هلاك شدند ولى حضرت مسلم (سلام الله عليه) خود
را به جاده رساند و پس از قطع مقدارى از مسافت خود را به منزلى معروف به
مضيق رساند كه در آنجا آب بود، حضرت در آنجا فرود آمد و رفع تشنگى نمود و
عريضهاى مشتمل بر آنچه واقع شده بود نوشت و به قيس من مسهر صيداوى داد كه در مكه
آن را محضر امام (عليه السلام) برساند.
مضمون نامه اين بود:
من با دو راهنما از مدينه به جانب كوفه حركت كرديم و چون راه را گم كرديم در
بيراهه واقع شده و هر چه رفتيم به آب نرسيديم، دو راهنما در اثر تشنگى و عطش مفرط
هلاك شدند ولى من خود را توانستم به منزلى معروف به مضيق
كه در آن آب بود رسانده و رفع عطش كنم و اين نامه را از اينجا محضر مبارك شما
فرستادم و چون هلاك اين دو راهنما را به فال بد گرفتم لذا متمنى است اگر رأى جهان
آراى شهريارى باشد ما را از اين سفر معاف داشته و ديگرى را به آن گسيل دارند
والسلام.
پس از آنكه نامه به امام (عليه السلام) رسيد در جواب نامه مرقوم فرمودند:
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد:
اى پسر عم از نامه تو تنها اين را فهميدم كه جبن و ترس به تو رسيده، به آنجائى كه
تو را مامور نمودم برو.
پس از آنكه نامه امام (عليه السلام) به جناب مسلم رسيد و آنرا خواند به ياران گفت:
به خدا سوگند من به جان نترسيدم بلكه از اين فال ادبار حال مولايم را استنباط كرده
ترسيدم اين حادثه مقدمه براى نتيجه بدى باشد وگرنه من چگونه سر از حكم مولايم كه
مالك رقاب عالميان است بيرون مىكنم.
شعر
نتابم سر ز فرمانش به تيغم گر زند هر دم
|
|
مراعيد آن زمان باشد كه قربان رهش گردم
|
فورا از آن منزل حركت نمود روبراه نهاد و همچنان مىرفت.
در تاريخ الفتوح (ترجمه تاريخ اعثم كوفى) آمده است كه:
مسلم در اثناء راه مردى را ديد كه شكار مىكرد و آهوئى بگرفت و بيانداخت و بكشت،
مسلم آن حال را به فال نيكو گرفت و گفت:
انشاء الله دشمنان خويش را مىكشم و خوار و ذليل مىنمايم.
ورود حضرت مسلم (سلام الله عليه) به كوفه و وقايع و
حوادث در آن
چون حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) به نيابت
حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) روى به كوفه نهاد همه جا طى طريق مىنمود تا
به آن شهر رسيد و بدون اينكه كسى را خبر دهد به شهر وارد گرديد.
برخى از مورخين همچون ابن اثير در كامل بر آنند كه حضرت مسلم در بدو ورود به منزل
مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد شد و بعضى ديگر گفتهاند كه در منزل سليمان بن صرد
خزاعى فرو آمد و به گفته صاحب حدائق الانس بين اين دو گفتار تهافت و تنافى نيست
زيرا ممكنست ابتداء آن جناب در منزل سليمان وارد و سپس به خواهش مختار به خانه او
منتقل شده باشد.
بهر صورت رفته رفته دوستان و شيعيان خبر شدند به زيارت آن جناب آمده و بيعت كردند
و روز به روز به تعداد گرويدگان افزوده مىشد تا جائى كه در اندك زمانى نفرات بيعت
كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد و رئيس ايشان سليمان بن صرد خزاعى بود كه از جمله
اصحاب نبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و اميرالمومنين محسوب مىشد.
و نيز مسيّب بن نجيّه فزارى و عبدالله بن سعيد بن نُفَيل ازدى و رفاعة بن شداد
بجلى و عبدالله بن دال تميمى و عابس بن شبيب شاكرى و حبيب بن مظاهر اسدى و مسلم بن
عوسجه و ابو تمامه صيداوى و مختاربن ابو عبيدة ثقفى و امثال ايشان كه جملگى از
اعيان و اشراف بوده و صاحبان شمشير و ايل و قبيله بودند.
سخنرانى برخى از اعيان و اشراف كوفه در حضور جناب
مسلم بن عقيل (سلام الله عليه)
در مقتل ابو مخنف است كه چون عابس بن شبيب شاكرى خدمت جناب مسلم بن عقيل (سلام
الله عليه) مشرف شده و نامه اميد بخش حضرت ابا عبدالله الحسين (عليه السلام) را ديد
از جا برخاست و حمد و ثناى الهى بجا آورد و سپس درود بر حضرت رسالت پناهى فرستاد و
بعد رو به جانب جناب مسلم نمود و عرض كرد: فدايت شوم من از دلهاى مردم كوفه و مكنون
قلبى ايشان اطلاعى ندارم كه تا بچه حد ارادت و اخلاص دارند ولى از ما فى الضمير خود
خبر مىدهم كه منافق نيستم آن چه در زبان دارم با دلم موافقت دارد.
شعر
بر آنم كه چون خاك پاى تو باشم
بهر جا روى در پى صيد دلها
|
|
تو شاه من و من گداى تو باشم
چو نقش قدم در قفاى تو باشم
|
با اين شمشير خون ريز آن قدر از اعداء و دشمنانت بكشم و در خون بكشم تا خدا را
ملاقات كنم.
سپس حبيب بن مظاهر از جا برخاست و رو كرد به عابس و فرمود:
اى برادر تو حق گفتار اداء كردى خدا ترا رحمت كند انا والله على
مثل ذلك من كه حبيب بن مظاهرم به ذات پاك ايزد يكتا بهمين منوال عمل خواهم
نمود.
بهر صورت اهل كوفه دسته دسته مىآمدند و با جناب مسلم بيعت نموده و اظهار متابعت
مىكردند و چون بر مىگشتند هر كس به فراخور حال و به حسب رتبه و مقام خود هدايا و
تحفه هائى كوچك و بزرگ محضر آن حضرت مىفرستاد و آن جناب اصلا قبول نمىنمود و از
نان احدى تناول نمىفرمود بلكه از مال خويش گذران مىكرد.
كلام مرحوم صدرالدين قزوينى در كتاب رياض القدس در
توصيف حضرت مسلم بن عقيل (سلام الله عليه)
مرحوم صدرالدين قزوينى عطرالله مرقده در كتاب رياض القدس كه كتابى است بسيار
نورانى در تعريف و توصيف جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه) چنين مىنويسد:
حكماء گويند رسول پادشاه زبان پادشاه است هر كه خواهد عنوان ضمير و ترجمان دل كسى
را بداند از گفتار و كردار فرستاده او معلوم كند لهذا در باب ارسال رسول تاكيد
بسيار و مبالغه بى شمار نمودهاند، بايد رسول داناترين قوم و فصيحترين مردم باشد
در اطوار و افعال ممتاز باشد، اسكندر ذوالقرنين را رسم آن بودى كه تغيير لباس
مىنمود و خود به رسالت مىرفت و مىگفت
هژبرانى كه شير شكارند
|
|
پيام خود به پاى خود بيارند
|
و بزرگى در اين باب گفته:
فرستاده بايد كه دانا بود
از او هر چه پرسند گويد جواب
|
|
بگفتن دلير و توانا بود
به نوعى كه باشد طريق صواب
|
از اين بيانات جلالت قدر و عظمت شأن جناب مسلم بن عقيل (عليه السلام) مفهوم و
معلوم مىگردد كه پادشاه دنيا و آخرت از ميان اقرباء و نزديكان او را به رسالت و
سفارت و نيابت به جانب كوفه فرستاد.
مسلم در دين دارى مسلم و در تقوى و پرهيزكارى بى سخن بود، حضرت هم در فرمان نيابت
خاص وى او را به تعريف چند اختصاص داده كه:
ثقةالحسين است، امين است، برادر من است، ابن عم من است، عالم است، عادل است، فاضل
است، عامل است، و كان رضوان الله عليه صهرا لاميرالمومنين
على (عليه السلام) با اين همه علو مراتب و سمو مناصب داماد شاه اولياء على المرتضى
بود، رقيه خاتون عيال آن بزرگوار بود و كان رضى الله عنه شجاعا
در شجاعت بى دل و در رشادت ضرب المثل بود و كان يأخذ الرجل بيده
فيرمى فوق البيت با دست پر قوت مردان با جسامت را مىگرفت از صحن خانه به
سطح بام مىانداخت.
شجاعى مشت او پولاد بودى و تنش جوشن
|
|
سرش خود نگاهش تير و ابروش پرندآور
|
مردم كوفه آن قد و قامت و آن هيكل با استقامت مىديدند بر خود مىلرزيدند،
مىگفتند: الحق اين شخص با جلالت شايسته نيابت است، پس به روايت ابى مخنف هيجده
هزارى بيعت كردند و جعلوا له حجابا و بوابا از براى آن
بزرگوار حاجب و دربان معين كردند كه مردم بيگانه را از دخول و خروج ممانعت نمايد جز
اخيار و ابرار را در آن دربار بار ندهد، مسلم بن عوسجه اسدى به دربانى سرافراز گشت
و ابو تمامه صيداوى به خزانه دارى ممتاز شد همچنين هر كارى را به سركارى و هر شغلى
را به ديندارى معوض نمودند، مايحتاج لشگر از سلاح و از دروع و جنّه و سهام و اسنّه
فراهم كردند، سالار و سپه دار تعيين كردند، فرسان نامور و وجوه شيعه گرد آمدند از
هيجده هزار الى صدهزار در گرد آن سرور جمع آمدند و بعد عريضه خدمت حضرت شاهنشاهى و
نور ديده رسالت پناهى عرضه داشتند كه قربانت كارها ساخته و امورات به نظم پرداخته
خاك قدم نائب خاص تو را كحل الجواهر ديده خود ساختيم و قلاده انقياد او را تماما
بگردن انداختيم امروز كه وقت عريضه نگارى است صدهزار شمشير زن مكمل و مسلح در زير
بار بيعت و اطاعت در آمدهاند، انا معك مع مأة الف سيوف فلا
تتأخر.
سخنرانى حاكم كوفه (نعمان بن بشير) در مسجد و اجتماع
مردم
مرحوم مفيد در ارشاد فرموده: وقتى خبر آمده حضرت مسلم بن عقيل به كوفه و اجتماع
مردم به دور وى به گوش نعمان بن بشير كه در آن زمان والى و حاكم كوفه بود رسيد بر
آشفت و دستور داد كه جابر بزنند و مردم را براى اجتماع در مسجد كوفه دعوت كنند پس
از گرد آمدن مردم در مسجدى وى به منبر رفت و پس از حمد و ثنا گفت:
اتقوا الله عباد الله و لا تسارعوا الى الفرقة و الفتنة.
اى بندگان خدا از حق تعالى بترسيد و پيرامون تفرقه اندازى و فتنه انگيزى نگرديد.
فان فيها تهلك الرجال و تسفك الدماء و تغصب الاموال.
زيرا چون آتش فتنه شعله ور گشت و شرار شرارت بالا گرفت نفوس تلف شده و اموال به
تاراج مىرود.
انى لا اقاتل من لا يقاتلنى و لا اتى على من لم يأت على.
البته من كه نعمان اميرم با كسى نزاع و مقاتله ندارم و كسى كه بر سر من نيايد من
نيز بر سرش نروم.
و لا انبه نائمكم و لا اتحرش بكم و لا اخذ بالقرف و لا الظنة و
لا التهمة
و خفته شما را بيدار نمىكنم و شما را به جان يكديگر نمىاندازم و به تهمت و گمان
بد كسى را نمىگيرم.
و لكنكم ان ابديتم صفحتكم لى و نكثتم بيعتكم و خالفتم امامكم
ولكن اگر روى شما باز شود و بيعت خود را بشكنيد و با امامتان مخالفت كنيد.
فوالله الذى لا اله غيره لا ضربنكم بسيفى ما ثبت قائمه فى يدى
قسم به خدائى كه غير از او معبود ديگرى نمىباشد البته شما را با شمشير خود خواهم
زد مادامى كه دسته آن در دست من مىباشد.
و لو لم يكن لم منكم ناصر ما انى ارجوا ان يكون من يعرف الحق
منكم اكثر ممن يرديه الباطل.
اگر چه در ميان شما ياورى نداشته باشم و اميدوارم آن كسانى كه در ميان شما حق را
مىشناسند بيشتر از آنها باشند كه از جهت پيروى باطل هلاك مىشوند.
پس عبدالله بن مسلم بن ربيعه حضرمى كه از جمله هواداران بنى اميه بود از پاى منبر
برخاست و گفت: اين رأى كه تو دارى، رأى مستضعفين است چه خبر دارى كه در كوفه چه
غوغا است، آتشى افتاده كه شرارهاش زبانه مىكشد.
نعمان گفت: اگر از مستضعفين باشم در اطاعت خدا دوستتر دارم از آنكه غالب و قوى
باشم در معصيت او اين بگفت و از منبر به زير آمد و مردم متفرق شدند.
عبدالله
بن مسلم كاغذى به يزيد پليد نوشت و در آن ورود جناب مسلم بن عقيل (سلام الله عليه)
و بيعت جمع كثيرى از مردم را به وى و ضعف و عدم قابليت نعمان را براى حكومت كوفه
تشريح نمود و خاطر نشان كرد اگر به كوفه احتياج دارى مردى كافى و كامل و سفاك بفرست
كه شهر را از گزند دشمن نگاه دارد و كاغذ ديگرى نيز عمر بن سعد ملعون بهمين مضمون
نوشت چنانچه جمعى ديگر از بد اختران كوفه چنين نامهاى به يزيد رو سياه نوشته و او
را از واقعه اطلاع دادند، يزيد بعد از آگاه شدن از اوضاع كوفه و ورود جناب مسلم بن
عقيل (سلام الله عليه) به آن جا سخت در فكر فرو رفت و با سرحون(26)
غلام معاويه كه نزد او و يزيد بسيار محبوب بود به مشورت نشست و پرسيد در اين كار چه
بايد كرد، حسين بن على قصد رفتن به كوفه را نموده و پيش از خود نائبش مسلم بن عقيل
را به آنجا فرستاده و گروه انبوهى با او بيعت كرده و به وى پيوستهاند از طرفى ديگر
حاكم كوفه يعنى نعمان بن بشير توانائى اداره كوفه و قلع و قمع دشمن را ندارد صلاح
براى خاموش كردن اين غائله چيست؟
سرحون كه با عبيدالله بن زياد رفاقت كامل داشت گفت:
اى امير اگر عهدنامه پدرت را ملاحظه كنى يقين دارم كه عبيدالله را به امارت كوفى
مىفرستى وى تنها كسى است كه مىتواند به اين نابسامانىها سامان دهد.
يزيد عهدنامه معاويه را بيرون آورد ديد كه معاويه در آن نوشته: كوفه و بصره را
بايد تحت تصرف و حكومت ابن زياد قرار دهى زيرا ديگرى قابليت حكومت اين دو شهر را
ندارد.
يزيد پس از ملاحظه عهدنامه مسلم بن عمرو باهلى را طلبيد فرمان حكومت اين دو شهر را
باين مضمون براى ابن زياد نوشت:
اى پسر زياد دوستان و پيروان من از كوفه خبر دادهاند كه پسر عقيل كوفه آمده و
احزاب و عساكر فراهم كرده براى شق عصاى مسلمانان چون اين نامه را خواندى درنگ مكن و
سريع خودت را به كوفه بسان و مسلم را گرفته و او را به قتل رسان و يا از شهر اخراجش
كن و بلائى بر سرش بياور كه ديگر نام كوفه را بر زبان نبرد والسلام.
نامه وقتى بدست اين زياد نابكار رسيد در همان لحظه تهيه و تدارك كوفه رفتن را ديد
فرداى آن روز از بصره بيرون آمد.
در بعضى از تواريخ است كه يزيد ناپاك از شام لشگر به مدد ابن زياد به كوفه فرستاد
و در وقت ارسال با قرآن استخاره كرد اين آيه آمد: و استفتحوا و
خاب كل جبار عنيد.(27)
(در اين مبارزه هر يك طلب فتح كردند و نصيب هر ستمگر جبار هلاكت و حرمان است.)
يزيد بر آشفت و از روى غضب و عصبانيت اين بيت را بخواند:
اتو عدنى بجبار عنيد
|
|
فها انا ذاك جبار عنيد
|
(آيا من را تهديد مىكنى كه ستمگر و لجوج هستم، پس آگاه باش كه من همان ستمگر لجوج
مىباشم.)
دو مرتبه استخاره كرد همان آيه آمد، مرتبه سوم استفتاح كرد همان آيه آمد ولدالزناء
قرآن را پاره كرد و گفت:
اذا احياك ربك يوم حشر
|
|
فقل يا رب مزقنى يزيد
|
(اى قرآن هنگامى كه در روز محشر پروردگارت به تو حيات داد، پس بگو پروردگارا يزيد
من را دريد و پاره نمود.)