مقتل الحسين (ع) از مدينه تا مدينه

آيت الله سيد محمد جواد ذهنى تهرانى (ره)

- ۳ -


مشورت نمودن وليد بن عتبه با مروان حكم به نامه يزيد

چون وليد از مضمون نامه مطلع شد خوف و وحشت او را فرا گرفت و عمل به مضمون نامه را كارى بسيار دشوار تلقى كرد لذا براى رها شدن از اين بن بست و مهلكه مروان حكم را طلبيد و با او به مشورت نشست، ابتداء نامه يزيد را به وى داد تا مطالعه كند و پس از آن گفت:
در خصوص اين سه تن چه مصلحت مى‏دانى؟
مروان گفت: صلاح آن است تا ايشان از هلاكت معاويه با خبر نشده‏اند آنها را بخوانى و بيعت با يزيد را به ايشان عرضه كنى اگر پذيرفتند كه هيچ در غير اين صورت گردن هر سه را بزنى چه آنكه اگر از مرگ معاويه مطلع شوند طبل مخالفت زده و مردم را به بيعت با خويش فرا مى‏خوانند آنگاه كار برتر مشكل مى‏شود.
البته عبدالله بن عمر مستثنا است زيرا وى مردى است صلح جو و هرگز آهنگ قتال و جدال نمى‏كند و اين طور نيست كه براى رسيدن به خلافت حاضر به خون‏ريزى باشد.
بلى، اگر مردم يك دل و يك رأى شده و خلافت را تسليم او كنند طالب آن بوده و به اين معنا راضى و خشنود مى‏باشد.
بنابراين فعلا مصلحت آن است كه از وى دست بردارى و حسين بن على و عبدالله بن زبير را طلب كرده و از ايشان بيعت بگيرى و تو خود مى‏دانى كه حسين هرگز با يزيد بيعت نكرده و كارش به منازعه و مقاتله مى‏كشد و به خدا سوگند اگر من به جاى تو بودم با حسين هيچ نگفته بلكه او را گردن مى‏زدم و از اين كار هيچ باك و هراسى بخود راه نمى‏دادم.
وليد سر بزير افكند و با حالتى وحشت زده ساعتى به زمين نگريست پس از آن سر بر آورد و گفت:
كاش هرگز مادر مرا نزاده بود و سخت بگريست.
مروان گفت: امير، دلتنگ مباش بلكه آماده شو دستور يزيد را اجراء كنى، آل ابو تراب از قديم دشمن ما بودند، عثمان را ايشان كشتند در جنگ با معاويه خون‏ها از ما ريخته‏اند كه احيانا ديده يا شنيده‏اى و دانسته‏ باش اگر در اين كار عجله نكنى و حسين از واقعه باخبر شود ديگر بر او دست نيابى و حرمت تو نزد يزيد كم مى‏شود.
وليد گفت: ترك اين مقالات كن و در حق فرزند فاطمه جز سخن نيكو كلام ديگرى مگو كه يقينا او فرزند پيغمبر است.
بهر صورت وليد عبدالله بن عمرو بن عثمان را كه جوانى كم سن بود به طلب حضرت امام حسين (عليه السلام) و ابن زبير فرستاد عبدالله ايشان را در مسجد يافته و پيغام وليد را محضر مبارك امام (عليه السلام) عرضه داشت.
امام (عليه السلام) و ابن زبير گفتند: تو باز گرد ما خود نزد وليد خواهيم آمد.
عبدالله بن عمرو رفت، ابن زبير محضر امام (عليه السلام) عرضه داشت: شما از اين دعوت چه تصور مى‏كنيد؟
حضرت فرمودند: معاويه را اجل دريافته و از دنيا رفته و وليد ما را خواسته تا پيش از افشاى اين خبر از ما براى يزيد اخذ بيعت كند و من ديشب در خواب ديدم كه منبر معاويه نگونسار شده و آتش در خانه‏اش افتاده و تعبيرش همين است كه وى از دنيا رفته است.
ابن زبير عرض كرد: من نيز گمانم همين است، بارى شما چه خواهيد كرد؟
حضرت فرمودند: چند تن از جوانان با خود برده و آنها را بر در سراى وليد نشانده و خود نيز نزد وى مى‏روم.
ابن زبير عرض كرد: جانم به فدايت هراس دارم كه گزندى به شما برسد.
حضرت سخنانى فرمودند كه براى وى تسكين خاطر حاصل شد.
در اين سخنان بودند كه فرستاده وليد دوباره به طلب ايشان آمد، حضرت امام حسين (عليه السلام) فرمودند:
چند اين سخن را مى‏گوئى؟ اگر كسى نيامد من البته خواهم آمد.
فرستاده وليد بازگشت و كلام حضرت را بازگو نمود.
مروان گفت: فريب داده و نخواهد آمد.
وليد گفت: اين طور نيست، حسين غدار و فريبنده نمى‏باشد.
حضرت امام حسين (عليه السلام) برخاسته گروهى از موالى و غلامان خود را خوانده فرمودند:
وليد مرا به منزل خود خوانده و چنين مى‏دانم كه مرا مكلف به امرى خواهد نمود كه مقرون به اجابت نمى‏باشد و در عين حال از مكر و حيله او در امان نيستم، بارى شما سلاح پوشيده و با من بيائيد و چون به درون خانه رفتم شما بيرون درب منتظر من نشسته هرگاه بانگ من شنيديد به درون وارد شويد و او را كفايت كنيد پس حضرت به منزل وليد تشريف برده و وقتى وليد را ملاقات نموده و ملاحظه كردند كه مروان نيز در آنجا است، فرمودند:
فرمودند: پيوند رحم بهتر از قطع آن است و از اينكه شما را با يكديگر موافق و آشتى ديدم خوشدل گرديدم‏(18) خداوند متعال بين شما را اصلاح نمايد، البته آن دو جواب اين سخن حضرت را ندادند و وليد خبر مرگ معاويه را محضرش عرضه داشت، حضرت كلمه استرجاع بر زبان راندند (يعنى فرمودند: انالله و انا اليه راجعون) سپس وى نامه يزيد بيدادگر را در خصوص اخذ بيعت خواند، حضرت فرمودند:
تو هرگز به بيعت پنهانى راضى و قانع نخواهى بود پس بهتر است آشكارا مبايعت كنم كه مردم همگى در جريان واقع شوند، بنابراين هنگامى كه صبح شد هر چه صلاح باشد به انجام رسانم.
چون وليد مردى صلح طلب بود و عافيت دوست بود، عرض كرد: به نام حق تعالى مراجعت فرمائيد و بامداد براى بيعت تشريف بياوريد.
مروان مردود گفت: به خدا سوگند اگر حسين بدون بيعت الان برود ديگر بر او دست نيابى مگر مردم بسيارى كشته شوند لذا او را بازدار تا بيعت نمايد يا اگر بيعت نمى‏كند وى را به قتل برسان.
در اين هنگام حضرت از جاى برخاسته به مروان فرمود:
يابن الزرقاء أتقتلنى ام هو كذبت...
اى پسر زن كبود چشم تو مى‏توانى مرا كشت يا او، به خدا سوگند دروغ گفتى، هيچ كدام را قدرت آن نيست سپس آن جناب روى مبارك به وليد نمود و فرمود:
ما اهل بيت نبوت و معدن رسالت و محل نزول ملائكه‏ايم، چون منى با يزيد شراب خور فاسق چگونه بيعت كند، اين بفرمود و سپس با غلامان به منزل خود مراجعت فرمود.
مروان به وليد گفت: فرمان من نبردى و وى را نكشتى، ديگر بر او دست نخواهى يافت.
وليد گفت: واى بر تو، ديگرى را توبيخ كن، به كارى كه هلاك دين من در آن است مرا راهنمائى مى‏كنى؟!
هرگز بر خود نمى‏پسندم كه او را به قتل آورم و اگر آن حضرت مى‏فرمايد با يزيد بيعت نمى‏كنم نمى‏توان وى را به اين جرم كشت، به خداى عالميان قسم او ميزان طاعت است و اگر كسى دستش به خون پاك وى آلوده شود نزد خدا بس سبك و خفيف خواهد بود.
مروان كه به اين گفته‏ها معتقد نبود و آن را باور نداشت به ناچار هيچ نگفت تنها از روى تمسخر و استهزاء وى را تصديق كرد.
مولف گويد:
اين اتفاق و گفت و شنود ميان حضرت امام حسين (عليه السلام) و وليد و مروان شب شنبه بيست و هفتم رجب واقع شد كه حضرت پس از خروج از نزد وليد به منزل خويش برگشته و در آنجا مستقر شدند كه روز بعد براى بيعت دوباره به مجلس وليد تشريف ببرند.
در تاريخ اعثم كوفى گفتگو ميان حضرت امام حسين (عليه السلام) و وليد و مروان را اين طور تقرير نموده است:
بگوئيد مرا براى چه مهم طلب كرده‏ايد؟
وليد گفت: از جهت آن كه با يزيد بيعت كنى كه جمله مسلمانان بدو راضى شده‏اند و با وى بيعت كرده‏اند.
امام حسين فرمود: اين كار بزرگى است در خفيه راست نيايد فردا كه اين خبر فاش گردد و از مردمان بيعت بگيريد آنگاه ما را بخوانيد تا آنچه صلاح باشد بجاى آوريم.
وليد گفت: يا ابا عبدالله سخنى نيكو گفتى و گمان من به فضل و كمال بزرگوارى تو همين بود، به سعادت باز گرد تا فردا در مسجد خلائق جمع شوند.
مروان گفت: اى امير تو را سهوى افتاد، دست از او مدار و همين ساعت او را محبوس كن يا بنشان و گردن بزن كه اگر حسين از اين سراى بيرون شود بعد از آن بر او قادر نشوى.
امام حسين به خشم به جانب او بازگشت و گفت:
كدام كس را زهره آن باشد كه تند در من نگرد، اى پسر زن بدكار تو مرا گردن زنى يا فرمائى، برخيز و خود را بنماى تا بدانى، بعد از آن روى به وليد كرد و فرمود تو نمى‏دانى كه ما اهل بيت رسالتيم و خانه ما محل رحمت و جاى آمد و شد فرشتگان است، يزيد كيست كه با او بيعت كنم، او مردى است خمار و فاسق، لكن آنچه گفتم فردا بامداد به جمع حاضر خواهم شد و هر سخنى كه بايد در برابر مردم بگويم خواهم گفت.
امام (عليه السلام) اين سخنان را به آواز بلند مى‏فرمود و اصحاب آن حضرت كه گوش بر آواز بودند چون آواز آن سرور را شنيدند شمشيرها از زير جامه بيرون آوردند و قصد كردند كه خويشتن را در سراى وليد اندازند، امام حسين بيرون آمد و ايشان را فرمود باز جاى خود شدند و آن حضرت به منزل خويش آمد.
مروان به وليد گفت: سخن من نشنيدى و حسين را حبس نكردى از چنگالمان بدر رفت به خدا سوگند اگر او را حبس كرده يا مى‏كشتى از اين دغدغه و غوغا خلاصى مى‏يافتيم.
اين سخنان در ميان بود كه جنجالى برخاست و گروهى از اهل مدينه نزد وليد آمده و گفتند:
به چه جرمى عبدالله مطيع را حبس كرده‏اى؟ بگو او را آزاد كنند و الا خود ما او را از زندان رها مى‏كنيم.
مروان گفت: او را به فرمان يزيد محبوس كرده‏ايم، مصلحت آن است كه ما و شما نامه‏اى به يزيد بنويسيم هر چه او گفت عمل نمائيم.
ابو الجهيم حذيفة العدى برخاست و گفت: شما و ما نامه‏اى نوشت و بكسى داده تا به شام برده و جواب آن را بياورد و تا نامه رسان مى‏آيد عبدالله مطيع در زندان حبس باشد.
خويشان عبدالله مطيع از جاى برخاستند و گفتند: ما هرگز نگذاريم كه او در حبس باشد پس روى به زندان آورده و عبدالله را از آن بيرون آوردند و هيچكس مانع و مزاحم آنها نشد.
وليد از اين بى حرمتى دلتنگ شده قصد كرد آن حال را به يزيد بنويسد و از بنى عدى شكايت كند ولى بعدا چون مصلحت نديد ترك آن نمود.
بهر صورت روز ديگر حضرت امام حسين (عليه السلام) از منزل خود بيرون آمد تا معلوم كند چه خبر است.
مروان در كوى به آن حضرت رسيد گفت:
يا ابا عبدالله تو را نصيحتى مى‏كنم و در آن جز خير شما غرض ديگرى ندارم و آن اين است كه صلاح شما در آن است كه با يزيد بيعت كنى تا رنج و مشقتى نبينى و از اين گذشته آتش اين فتنه فرو نشيند.
امام (عليه السلام) فرمودند: انالله و انا اليه راجعون امروز اسلام ضعيف گشته و مسلمانان به بلائى مبتلاء شده‏اند، اى مروان يزيد كيست كه تو من را به بيعت او مى‏خوانى در حالى كه خود مى‏دانى او مردى شراب خوار و فاسق است، سخنى كه گفتى بسيار قبيح و بدون اينكه در باره‏اش فكر كرده باشى ايراد نمودى من تو را بدين نصيحت كه از هزار ملامت بدتر است مذمت نكرده زيرا از تو همين ساخته است، تو هنوز از مادر زائيده نشده بودى كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بر تو لعن كرد، اى دشمن خدا نمى‏دانى كه ما اهل بيت رسول خدائيم و هميشه حق بر زبان ما رفته است، از جد خود محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) شنيدم كه فرمود.
خلافت بر آل ابو سفيان حرام است، هرگاه معاويه را بر منبر من ديديد شكمش را پاره كنيد به خدا سوگند كه اهل مدينه او را بر منبر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) ديدند ولى هيچ نگفتند و احترام كلام جدم را نگاه نداشتند لذا خداى متعال ايشان را به يزيد مبتلا كرد.
مروان از سخنان امام (عليه السلام) در خشم شد و گفت:
به خدا سوگند دست از تو بر ندارم تا با يزيد بيعت كنى.
امام (عليه السلام) فرمود: دور شو از من اى پليد، ما اهل بيت طهارتيم، خداى تعالى اين آيه در شأن ما فرستاده:
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا
مروان سر به زير انداخت و هيچ نگفت.
سپس امام (عليه السلام) كلماتى چند مشعر بر ملامت و سرزنش آن مردود فرمود كه وى به خشم آمد و به نزد وليد رفت و آنچه از آن حضرت شنيده بود را به وى گفت و پس از آن در نامه‏اى آنچه واقع شده بود را براى يزيد نوشت و نامه را براى وى ارسال داشت.

گريختن عبدالله بن زبير به طرف مكه و گرفتار شدن عبدالله بن مطيع

پس از ارسال نامه ياد شده به يزيد وليد كسى را به نزد عبدالله بن زبير فرستاد و او را نزد خود خواند، عبدالله به فرستاده وليد گفت: چنان كنم كه امير فرمان داده، بوى بگو او خود نزد تو خواهد آمد.
رسول نزد وليد آمد و سخن او را بازگو كرد.
وليد بار ديگر شخصى را نزد ابن زبير فرستاد و او را طلب كرد و اين خواندن و طلب نمودن پياپى و مكرر صورت گرفت تا جائى كه غلامان و خدمتكاران وليد به طور صريح به ابن زبير مى‏گفتند: بيا نزد امير و با او بيعت كن و در غير اين صورت دستور دهد تا سرت را بردارند.
برادر عبدالله كه جعفر نام داشت نزد وليد آمد و تقاضا نمود كه وى در طلب عبدالله تعجيل نكند وليد سبب نيامدن و تعلل ورزيدن عبدالله را جويا شد.
جعفر گفت: چون ماموران امير مكرر و به طور پياپى بدنبال وى آمده‏اند خاطر عبدالله از اين جهت مشوش گشته و او را ترسى عارض گرديده صلاح آن است كه امروز را شما صبر كنيد و ماموران خويش را فرا خوانده و فردا بامداد او خود به نزد شما خواهد آمد.
وليد گفت: اين سهل است مثل من و برادر تو همچنان است كه خداوند تعالى مى‏فرمايد: ان موعدهم الصبح، اليس الصبح بقريب.(19) پس كس فرستاد و ماموران را طلبيد و دستور داد تا سراى عبدالله بن زبير را كه محاصره كرده بودند ترك كنند چون شب فرا رسيد عبدالله بن زبير برادران خود را طلب كرد و گفت:
صلاح در آن است كه همين امشب گريخته و به مكه رويم، شما از شارع اعظم رفته و من از بيراهه روان مى‏شوم زيرا يقينا وليد كسى را به طلب من خواهد فرستاد و وقتى مرا در خانه نيابند به تفحص و تجسس بر آمده و حتما مرا تعقيب خواهند نمود پس براى اينكه به من دست نيابند بهتر است من از بيراهه بيايم.
برادران عبدالله حسب دستور او از شارع اعظم به مكه حركت كرده و خودش بهمراهى جعفر شبانه از مدينه گريخت و از بيراهه به طرف مكه فرار كرد.
بامداد فردا وليد عبدالله زبير را طلبيد ولى او را نيافت و پس از تفحص و تجسس معلوم شد كه وى گريخته وليد در خشم شد، مروان گفت:
وقتى امير نصيحت ناصحان را نپذيرد و به صلاح انديشى ايشان وقعى ننهد امر چنين باشد، عبدالله به جائى غير از مكه نمى‏رود، افرادى چند را به طلبش بفرست تا او را دستگير كرده و بياورند به نقلى هشتاد نفر سواره همراه يكى از موالى بنى اميه و به نقل ديگر سى شتر سوار بدنبال وى فرستاد تا او را هر كجا ديدند گرفته و بياورند.
سواران در راندن مركب‏ها مبالغه كرده و آنچه كوشش كردند او را نيافتند و آن روز وليد بجهت سرگرم شدن به دستگير نمودن ابن زبير از امام (عليه السلام) منصرف شد بهر صورت وقتى گروه اعزامى وليد از تفحص بازگشته و اظهار نمودند كه ابن زبير را نيافته‏اند وليد ملول و دلتنگ شد سپس چند تن از ماموران را فرستاد تا خويشان و خدمتكاران ابن زبير را گرفته و محبوس نمايند، ابن زبير پسر عمى داشت بنام عبدالله مطيع كه مادرش عجما دختر مامر بن فضل بن عفيف بود، او را گرفتند و همراه عده ديگرى از خويشاوندان ابن زبير زندانى نمودند پس از اين واقعه يكى از خويشان ابن زبير نزد عبدالله بن عمر رفت و گفت:
وليد عبدالله مطيع را بيگناه محبوس كرده اگر تو او را بيرون مى‏آورى كه هيچ والا ما خود رفته و با جنگ و جدال آزادش مى‏كنيم و اگر جانمان هم در اين راه از دست بدهيم باكى نيست.
عبدالله بن عمر گفت: عجله نكنيد و فتنه و آشوب راه نياندازيد تا در اين كار بيانديشم، پس كسى را فرستاد و مروان را بخواند و چون مروان نزدش حاضر شد عبدالله بن عمر او را نصيحت بسيار كرد و گفت‏ ظلم و ستم را كنار گذاريد تا خدا معين و ياور شما باشد، عبدالله مطيع چه جرمى كرد، كه او را محبوس كرديد، در همين گير و دار جواب نامه مروان و وليد از طرف يزيد رسيد و مضمونش اين بود:
نامه شما رسيد و مطلب معلوم شد، آن چه از اخبار اهل مدينه و رغبتشان به بيعت من ياد كرده بوديد دانستم يك بار ديگر مردم را بخوانيد و در اخذ بيعت از ايشان مبالغه و تأكيد كنيد و از عبدالله بن زبير دست بداريد كه او در هر كجا باشد مورد غضب و سخط، قرار خواهد گرفت روباه از مهتاب كجا مى‏تواند بگريزد و با جواب اين نامه سر حسين بن على را نزد من فرست اگر بر اين نحو كه گفتم عمل نمودى جايزه با ارزشى نزد من دارى و علاوه بر آن تو را امير سپاه خواهم نمود تا صاحب دولت و نعمت وافرى گردى والسلام.
نامه يزيد كه بدست وليد رسيد و از مضمونش مطلع گرديد سخت دلتنگ شد و گفت:
لا حول و لا قوة الا بالله اگر يزيد تمام دنيا را با انواع زخارفش بمن دهد هرگز در خون فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) شريك نخواهم شد.

شكايت حضرت امام حسين بر سر روضه منور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از جفاى امت

قبلا گفتيم كه حضرت امام حسين (عليه السلام) از منزل وليد به خانه خويش باز آمدند چون شب شد به زيارت قبر منور و مرقد مطهر جد بزرگوار خويش رفته عرضه داشت:
يا رسول الله من حسين بن على فرزند و دختر زاده توام كه مرا در بين اين امت بيادگار گذاشته و به اطاعت من امر فرمودى، گواه باش كه امت تو مرا يارى نكردند و قدر من را ضايع نموده و پاس حرمت من و قرابت تو را نگاه نداشتند، اينك شكايت به تو آورده‏ام، پس به نماز مشغول شده و تا بامداد در ركوع و سجود بود.
وليد جهت تحقيق آن شب كسى را به سراى حضرت فرستاد چون جنابش را نيافتند به وليد خبر دادند، وليد گفت:
شكر خداى را كه از اين شهر برفت و ما به مواخذه خون پاكش مبتلا نشديم، صبحگاه آن شب حضرت به خانه مراجعت فرمود و شب ديگر بر همين منوال بر سر تربت مقدس مصطفى آمد و چند ركعت نماز بجا آورد و پس از فراغت از آن با حق سبحانه و تعالى مناجات كرد و گفت:
خدايا اين تربت پيغمبر تو محمد بن عبدالله است و من پسر دختر او هستم و چنين واقعه‏اى كه تو از آن آگاهى پيش آمده است و تو بر حالم آگاه و از ضميرم مطلع هستى، تو مى‏دانى كه معروف را دوست داشته و منكر را كراهت دارم، خدايا بحق اين تربت پاك و بحق آن كس كه در اين خاك خفته است آنچه رضاى تو و رضاى پيغمبرت هست برايم ميسر گردان، سپس بسيار گريست و سر بر خاك پاك پيغمبر نهاد در خواب رفت و در خواب جد خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را ديد با گروهى از فرشتگان مى‏آيد، جمعى از دست راست و گروهى از دست چپ و فوجى از پيش و برخى از پشت، بدين هيئت نزديك او آمدند پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) او را گرفت و به سينه خودش چسبانيد و ميان ديدگانش را بوسيد و فرمود: مى‏بينم در اين نزديكى جماعتى كه ادعاى اسلام مى‏كنند ترا در زمين كربلاء بكشند و تو تشنه باشى و تو را آب ندهند با اين همه اميد دارند كه در روز قيامت ايشان را شفاعت كنم خداى تعالى شفاعت من را نصيب ايشان نكند و در آن سرا هيچ حظ و بهره‏اى به آنها ندهد، فرزندم پدر و مادرت نزد من بوده و آرزوى لقاء تو را دارند و براى تو در بهشت درجاتى است كه تا شهادت نيابى بدان درجات نخواهى رسيد.
امام (عليه السلام) عرض كرد:
يا جده مرا نزد خويش نگاه دارد كه مرا به مراجعت در دنيا حاجتى نيست.
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: مى‏بايد كه سعادت شهادت را دريابى آنگاه به انواع درجات و ثوابى كه بارى تعالى وعده داده است برسى.
سپس امام (عليه السلام) از خواب برخاست و آن خواب را به اهل بيت خويش بازگو فرمود، ايشان سخت دلتنگ شدند به طورى كه آن روز هيچكس از اهل بيت آن مظلوم غمگين‏تر نبود.

آغاز حركت سيد مظلومان (عليه السلام) از مدينه منوره به مكه معظمه

پس از آنكه سيد مظلومان (عليه السلام) آن خواب را ديدند و به اهل بيت فرمودند دو شب بد از آن تصميم گرفتند از مدينه خارج شده و به طرف مكه حركت كنند لذا نيم شبى كه بامدادش از مدينه بيرون رفتند به سر روضه مطهر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) آمده و چند ركعت نماز خوانده و جد خويش را وداع كرده و به خانه برگشتند چون صبح شد محمد بن حنفيه به منزل آن حضرت آمد و به آن جناب عرض نمود:
اى برادر جان من فداى تو باد هيچ كس را در همه عالم از تو دوست‏تر ندارم و تو از جان من نزد من عزيزترى به حكم اخوت كه ما هر دو از يك صلبيم و تو به منزله چشم من بوده و بزرگتر اهل بيت امروز تو بوده و از سادات اهل بهشت خواهى بود مى‏خواهم كه تو را نصيحتى كنم و تو آن را از من قبول كنى.
حضرت فرمودند: اى برادر بگو چه انديشيده‏اى كه قول تو درباره من بدون غرض مى‏باشد.
محمد عرض كرد: مصلحت آن است كه خود را از يزيد و شهرهائى كه به او نزديك است دور بدارى به طورى كه بتوانى مردمان را به بيعت با خويش دعوت نمائى حال اگر مردم با تو بيعت كرده و اطاعتت را نمودند البته بايد شكر بارى تعالى بجا آورى و اگر از آن سرباز زده و ديگرى را اطاعت نمودند اين حركت به دين و عقل و مروت و فضل تو قطعا ضررى نخواهد رساند.
از آن هراس و وحشت دارم كه به شهرى روى و جماعتى به هوا خواهى تو برخاسته و جمعى ديگر با تو مخالفت نموده در نتيجه ميان تو و ايشان كار به مجادله و منازعه كشد و تو را شهيد كرده و خونت را ضايع نمايند.
حضرت فرمودند: نيكو نصيحت نمودى، حال صلاح مى‏دانى به كدام شهر روم؟
محمد گفت: ابتداء به مكه فرود آى، اگر اهل آنجا با تو بيعت كردند فهو المراد و در غير اينصورت به يمن رو كه اهلش با تو بيعت نموده و اطاعتت را خواهند نمود و اگر آنها نيز اطاعت ننمودند چاره‏اى نيست مگر آنكه به كوهها روى و از شهرى به شهرى پيوسته بگردى و منتظر باشى كه كار به كجا مى‏كشد حضرت فرمودند: به خدا قسم اگر مرا در دنيا هيچ يارى نباشد با يزيد بيعت نكنم چه آنكه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) او را نفرين نموده و فرموده است: اللهم لا تبارك فى يزيد.
سپس هر دو برادر چندان گريستند كه محاسن مباركشان از اشگ تر شد.
محمد بر آن شد كه تهيه اسباب و ساز و برگ ديده و در ركاب جلالت ماب آن حضرت از مدينه خارج شود حضرت او را امر به توقف نمود و فرمود:
تو در همين شهر بمان و از طرف من در كارها ناظر باش و اخبار و قضايا را براى من بازگو سپس امام (عليه السلام) وصيت نامه‏اى بدين مضمون در قلم آوردند.

وصيت نامه امام مظلوم (عليه السلام). به برادرشان محمد بن حنفيه

بسم الله الرحمن الرحيم‏
هذا ما اوصى به الحسين بن على بن ابيطالب الى اخيه محمد المعروف بابن الحنفية ان الحسين يشهد ان لا اله الا هو وحده لا شريك له و ان محمدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عبده و رسوله، جاء بالحق من عند الحق و ان الجنة و النار حق، و ان الساعة اتية لا ريب فيها و ان الله يبعث من فى القبور، و انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى، اريد ان آمر بالمعروف و انهى عن المنكر و اسير بسيرة جدى و ابى على بن ابى طالب، فمن قبلنى بقبول الحق، فالحق اولى (فالله اولى خ ل) بالحق و من رد على هذا اصبر حتى يقضى الله بينى و بين القوم بالحق و هو خير الحاكمين، و هذه وصيتى يا اخى اليك و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب.

اين وصيتى است كه حسين بن على به برادر خود محمد كه معروف به ابن حنفيه است فرمايد:
حسين گواهى مى‏دهد كه خداى تعالى يكى است و او را شريكى نمى‏باشد و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بنده و فرستاده خداست، از جانب حضرت حق تبارك و تعالى حق را آورده است.
شهادت مى‏دهد بهشت و دوزخ حق بوده و قيامت بدون هيچ ترديدى خواهد آمد و حق جل و على مردگان در قبور را زنده نموده و از گورها بيرون مى‏آورد.
و گواهى مى‏دهم كه از مدينه به قصد فساد و تكبرى و داعيه سلطنت بيرون نيامدم بلكه براى اصلاح در ميان امت جدم آهنگ خروج كردم كه امر به معروف و نهى از منكر نمايم و به سيرت پسنديده جد خود احمد مختار و پدر گراميم حيدر كرار رفتار نمايم.
پس هر كه قول مرا كه حق محض است قبول كند بارى تعالى اولى و سزاوارتر است به اينكه حق را از او بپذيرد و آنكس كه سرباز زند و بر من رد كند صبر كنم تا خداوند حكم فرمايد.

گفتگوى عبدالله بن عباس با سيد مظلومان و رأى خود را بيان نمودن

در آستانه خروج سيد مظلومان (عليه السلام) از مدينه و حركت به جانب مكه عبدالله بن عباس محضر با سعادت آن حضرت مشرف شد و عرضه داشت:
من چنان مصلحت مى‏بينم كه با يزيد بيعت كنى و چنانكه در روزگار معاويه صبر نمودى در ايام يزيد نيز صبر كنى باشد كه از حكم الهى لطيفه‏اى ظاهر گردد كه در ضمن آن مقصود تو حاصل گردد.
حضرت فرمود: چه مى‏گوئى، من آنكس نيستم كه با يزيد بيعت كنم و حال آنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در حق او گفته است آن چه گفته است.
عبدالله بن عباس گفت: راست مى‏گوئى اى ابا عبدالله من خود از رسول خدا و سلم شنيدم كه مى‏فرمود: من را با تو چه كار اى يزيد، لا بارك فى يزيد كه او فرزند من و فرزند دختر من حسين را خواهم كشت. سپس امام (عليه السلام) فرمود: اى عبدالله تو چه مى‏گوئى در حق جماعتى كه ايشان پسر دختر رسول خدا را از سرا و وطن و مولدش بيرون نموده و از مجاورت حرم و زيارت تربت جدا و محروم گردانند و وى را بترسانند تا در هيچ موضع و وطن و ماوى قرار نتواند گرفت و قصد كشتن و ريختن خون او كنند و او را گناهى نباشد.
عبدالله گفت: جز اين نگويم كه ايشان كافر بوده و لا يأتون الصلوة الا و هم كسالى و لا يذكرون الله الا قليلا فلن تجد له سبيلا، اما تو اى پسر رسول خدا امير و سرور ابرارى و پسر رسول خدا و پسر دختر محمد مصطفى و نور ديده على مرتضى هستى، گمان مبر كه خداى تعالى از افعال ظالمان غافل باشد، گواهى مى‏دهم كه هر كس رغبت از مجاورت و محاورت جد تو بگرداند او را در آن جهان هيچ حظ و نصيب نباشد.
امام (عليه السلام) فرمود: اللهم اشهد.
عبدالله بن عباس گفت: جان من فداى تو باد اين طور مى‏نمايد كه خبر از وفات خويش مى‏دهى و من را از واقعه خود آگاه مى‏كنى و از من طمع مدد و معاونت مى‏دارى، به آن خدائى كه جز او خدائى نيست اگر در پيش تو شمشير زنم تا هر دو دست از من بيفتد، هنوز حقوق تو نگذارده باشم.

گفتگوى عبدالله بن عمر با سيد مظلومان و اظهار رأى خود محضر آن جناب

عبدالله بن عمر گفت:
اى پسر عباس دست از اين سخن بدار، سپس روى به امام حسين (عليه السلام) نمود و عرض كرد: اى ابا عبدالله: اين قصد كه كرده‏اى فسخ كن و در مصاحبت ما به جانب مدينه باز گرد چنانكه ديگران با يزيد بيعت كردند، تو نيز با او بيعت نما و از خانه خويش و حرم جد خود غائب مشو و اگر با يزيد بيعت نكنى تو را با اكراه بر بيعت او بخوانند و نمى‏گذارند تا امن و فارغ در وطن خود باشى.
امام (عليه السلام) فرمود: لعنت بر چنين سخن باد، آيا من در كار خود بر خطاء هستم كه تو من را از آن برحذر مى‏دارى؟
عبدالله بن عمر گفت: تو بر خطاء نيستى و امكان ندارد كه خداى تعالى پسر دختر رسول خويش را بر سهو و خطاء دارد اما مگر نشنيده‏اى كه گاهى زمانه پوستين واژگونه پوشد، از آن مى‏ترسم كه دشمن در روى تو در آيد و كارى كند كه طاقت آن را نداشته باشى لذا مصلحت آن است كه با ما اتفاق نموده و به جانب مدينه باز گردى.
امام (عليه السلام) فرمود: هرگز با يزيد بيعت نكنم بلكه به سنت جد خود محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و سيرت پدر خويش على مرتضى خواهم رفت و هر كس متابعت من نمايد و سخن حق از من قبول كند سعادت و سلامت يابد و هر كس ابا كرده و از دائره اطاعت من بيرون رود صبر كنم تا آن وقت كه خداى تعالى ميان من و او حكم كند و هو خير الحاكمين.
سپس روى به برادر خود محمد بن حنفيه نمود و فرمود:
خدا توفيق را رفيق تو كند، اينك تو را وداع مى‏كنم والسلام على من اتبع الهدى و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
بعد از آن وصيت نامه را به برادر خود داده و او را وداع كرد و با اهل بيت و اصحاب و عشاير به جانب مكه روان شد.

گفتگوى امام با عليا مخدره‏ام سلمه رضوان الله عليها

عليا مخدره‏ام سلمه كه همسر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) بود وقتى از قصد آن جناب مطلع شد خدمتش آمد و عرض كرد:
فرزندم تقاضاى من از شما اين است كه سفر عراق را ترك نموده و من را در فراقت غمگين نفرمائى زيرا جد بزرگوارت خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) به من خبر داده كه تو را در سرزمين عراق شهيد مى‏كنند.
امام (عليه السلام) فرمود: اى مادر من نيز به اين مسئله آگاه بوده و خوب مى‏دانم كه در كدام روز مرا كشته و قاتلم چه كسى بوده و مدفن خود و شهداى اهل بيتم كجا است و اگر بخواهى هم اكنون مشهد خود را بتو نشان دهم تا بدانى آنچه تو گفتى از من پنهان و پوشيده نيست، سپس با دست مبارك اشارتى فرمود تا زمين كربلاء را آن مخدره ديد و معسكر و مصرع ياران و فرزندان آن حضرت را مشاهده كرد، آن عليا مخدره بسيار گريست و ناله و افغان نمود.
امام (عليه السلام) فرمود: خواست خدا است كه من را مقتول و خواهران و دخترانم را اسير ببيند و ايشان را شهر به شهر بگردانند و هيچ كس ايشان را يارى نكند.
ام سلمه عرضه داشت: آن روزى كه جد اطهرت اين حديث را براى من گفت يك قبضه خاك كربلاء را عطا فرمود كه در شيشه نگاه دارم.
امام (عليه السلام) فرمود: آرى به خدا قسم كه من را در آن سرزمين به قتل رسانده و خونم را خواهند ريخت و اگر خود بدان سرزمين نروم در هر كجا كه باشم البته به قتل خواهند رساند سپس مشتى ديگر از تربت كربلاء را به ام سلمه داده و فرمود: اين را نيز نگاه دار و آن روز كه اين هر دو خون تازه شوند يقين بدان كه من را در كربلاء كشته‏اند.

گفتگوى عمربن على بن ابيطالب با امام مظلوم صلوات الله و سلامه عليه

از عمر بن على بن ابيطالب (عليه السلام) روايت شده كه گفت:
چون امام مظلوم (عليه السلام) در مدينه بيعت با يزيد را نپذيرفت خدمتش رفتم و آن حضرت را تنها يافتم عرض كردم: يا ابا عبدالله جانم فدايت حضرت مجتبى (عليه السلام) از پدرم على مرتضى صلوات الله عليه چنين نقل كرده، پس مرا چنان گريه گرفت كه صدايم بلند شد و ديگر نتوانستم سخن بگويم.
حضرت مرا به سينه خويش گرفته و فرمود: تو را خبر داد كه مرا به درجه شهادت خواهند رساند؟
عرض كردم: از تو دور باد يابن رسول الله.
باز فرمود: بحق رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به قتل من اخبار فرمود؟
عرضه داشتم: بلى، اى كاش كه با يزيد بيعت فرمائى.
حضرت فرمود: اميرالمومنين (عليه السلام) مرا خبر داد كه خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمودند:
مرا و پدرم را به درجه شهادت خواهند رساند و تربت من با مرقد مطهر آن جناب نزديك خواهد بود چنين مى‏پندارى كه آن چه تو دانسته‏اى من ندانم؟ به خدا سوگند كه من تن به خوارى ندهم، بتول عذراء از آن چه ذريه طاهره او از فاسقان امت ديده‏اند نزد پدر بزرگوارش شكايت كرد و آنان كه اولاد بانوى دو سرا را آزار كرده‏اند داخل بهشت نشوند.

فصل پنجم : حركت سيد مظلومان (عليه السلام) از مدينه منوره به مكه معظمه

سحر بلبلى گفت با باغبان چو آهنگ رفتن كند گل ز باغ اثر بين كه در برگ ريزان بود خزان گشت گلبن سفر كرد يار سفر كرد شاه شهيدان حسين كجا دل بماند كه محمل رود   جفاى تو سهل است داد از خزان ز چشمان من خون رود نى ز راع كه خونابه از برگ ريزان بود نه كمتر ز برگى تو اشكى ببار ز شهر مدينه بافغان و شين چو كرد از پيش تا به منزل رود

به روايت مرحوم مفيد در ارشاد شب يكشنبه دو روز از ماه رجب باقى مانده در نيم شب سيد مظلومان (سلام الله عليه) از مدينه به آهنگ مكه خارج شدند.
مرحوم شيخ مفيد باسناد خود از حضرت امام صادق (عليه السلام) نقل نموده كه آن جناب فرمودند:
هنگامى كه حضرت ابى عبدالله الحسين (سلام الله عليه) از مدينه خارج شدند فوج فوج از فرشتگان آن حضرت را ملاقات كرده در حالى كه بر دست آنها حربه‏ها بود و بر شترانى از شتران بهشتى سوار بودند، بر آن حضرت سلام كرده و عرضه داشتند: اى حجت خدا بر بندگان حق تعالى در چند مورد بواسطه ما جدت و تو را مدد كرده، اكنون نيز در خدمت شما هستيم.
حضرت فرمودند: وعده گاه شما محل قبر من مى‏باشد و آن زمينى است كه در آنجا به شهادت مى‏رسم و آن كربلاء مى‏باشد، وقتى به آنجا وارد شوم نزد من آييد.
عرضه داشتند: اى حجت خدا بفرما تا فرمان برده و اطاعت كنيم و اگر از دشمن در هراسى اجازه دهيد تا با شما باشيم.
حضرت فرمودند: آنها راهى به من ندارند و زيانى به من نرسانند تا وقتى كه به آن زمين برسم.
سپس گروهايى از اجنه مسلمان محضر مباركش آمده و عرض كردند: اى سيد ما، ما شيعه و ياران شما هستيم بفرما هر چه مى‏خواهى به انجام رسانيم و اگر دشمنى دارى دستور فرما تا شر او را از شما باز گردانده و كفايتش نمائيم.
حضرت فرمودند: خدا جزاى خير به شما دهد آيا كتاب خدا كه بر جد من رسول الله نازل شده است را نخوانده‏ايد كه: اينما تكونوا يدرككم الموت ولو كنتم فى بروج مشيدة.(20)
و نيز نديده‏ايد كه حق تعالى فرموده: لبرز الذين كتب عليهم القتل الى مضاجعهم.(21)
اگر من در جاى خود بمانم اين خلق ننگين به چه آزمايش شوند و چه كسى در قبر من در كربلاء ساكن گردد با اينكه خداوند در روز دحوالارض آن را براى من انتخاب كرده و پناه شيعيان قرار داده تا مأمن آنها باشد ولكن روز شنبه كه روز عاشوراء است حاضر شده و در آخر آن روز كشته مى‏شوم و پس از من هيچ يك از اهل و خويشان و برادران و خاندان من كه مطلوب دشمنان باشد باقى نماند و سر من را براى يزيد لعنة الله عليه ببرند.
جنيان گفتند: اى حبيب خدا سوگند به ذات اقدس الهى اگر امر تو واجب الاطاعه نبود و مخالفت فرمانت جائز مى‏بود همه دشمنانت را مى‏كشتيم.
توانائى و قدرتى كه داريم استفاده نكرده تا هر كس كه هلاك مى‏شود از روى برهان و دليل بوده و آن كس هم كه زنده مى‏گردد و هدايت مى‏شود از روى دليل و برهان باشد.

گفتار مرحوم حاج ميرزا رفيع گرمرودى در كتاب ذريعة النجاة

مرحوم حاج ميرزا رفيع گرمرودى در كتاب ذريعة النجاة فرموده:
اگر سوال شود كه خروج حضرت سيدالشهداء (سلام الله عليه) از مدينه به مكه و از آنجا به كوفه چه حكمت و مصلحتى داشت با اينكه آن حضرت به علم امامت و اخبار جد بزرگوارش مى‏دانست كه گروه ظالمين او را در آن سرزمين خواهند كشت چنانچه خود حضرتش به آن نيز خبر داده بودند.
در جواب مى‏گوئيم:
اولا: اين مسئله از مسائل غامضه و مشكله‏اى است كه علم آن موكول به خود آنها بوده و در مسئوليت ما نيست و اساسا راجع به اطلاع آن هيچ تكليفى بر ما نمى‏باشد.
ثانيا: ذوات مقدسه معصومين سلام الله عليهم اجمعين چون به عقيده ما هيچ خلاف و عصيانى از ايشان صادر نمى‏شود چه صغيره و چه كبيره فلذا آنچه را كه مى‏گويند يا عمل مى‏كنند محبوب و مرضى نزد خدا است بنابر اين خروج حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) از مدينه مورد رضايت حق سبحانه و تعالى بوده.
ثالثا: بنى اميه لعنة الله عليهم بخاطر شدت عدواتى كه با آن حضرت داشته پيوسته مترصد بودند تا او را به قتل رسانند و حضرت خودشان مى‏دانستند كه اين كفار وى را سالم نگذاشته و در هيچ مكانى رهايش نمى‏كنند از اينرو فرموده بودند: اگر من در سوراخ حيوانى از حيوانات پنهان شوم بطور قطع من را بيرون آورده و مى‏كشند.
از طرف ديگر اهل كوفه محضر مباركش نامه‏ها و مراسلات ارسال داشته و در طى آن امام (عليه السلام) را به خودشان دعوت نموده و التجاء و التماس نمودند كه آنها را رهبرى كرده و شر حاكم فاسق و فاجر و ظالم را از سر آنها كوتاه نمايد از اين رو آن جناب به منظور اتمام حجت بر ايشان از مدينه خارج و به مكه و سپس از آنجا به طرف كوفه شتافتند.
رابعا: در برخى اوقات از ذوات مقدسه معصومين عليهم السلام افعال و حركات معجزه آسايى صادر شده كه در طاقت بشر نبوده و اساسا فكر و انديشه از درك و وصول به آنها ناتوان است و در سائر اوقات مطابق معمول و عادت مشى مى‏كنند چه آنكه در غير اين صورت حكمت الهى در بعثت انبياء و اولياء باطل مى‏گشت و شاهد براى گفتار روايتى است كه مرحوم صدوق آن را در على الشرايع و اكمال الدين روايت نموده و شيخ طبرسى عليه الرحمه نيز آن را از محمد بن ابراهيم بن اسحق طالقانى باين شرح نقل كرده است:
محمد بن ابراهيم مى‏گويد: من با جماعتى كه در بينشان على بن موسى القصرى بود نزد شيخ ابوالقاسم حسين بن روح بوديم، شخصى از بين جمعيت برخاست و محضر شيخ عرض كرد: مى‏خواهم راجع به چيزى از شما سوال كنم آيا اجازه مى‏دهيد؟
شيخ فرمود: از هر چيز خواستى بپرس.
آن شخص گفت: آيا حضرت حسين بن على (عليه السلام) ولى خدا بوده يا نه؟
شيخ فرمود: آرى.
آن شخص عرض كرد: بفرمائيد آيا قاتل آن حضرت دشمن خدا بوده يا نه؟
شيخ فرمود: آرى‏
آن شخص عرض كرد: آيا ممكن است خداوند دشمن خود را بر ولى خويش مسلط كند.
شيخ فرمود: آنچه را كه به تو مى‏گويم بفهم، بدان كه خداى عزوجل به طور آشكار و ظهور خلق را مورد خطاب قرار نمى‏دهد و با خودشان تكلم نمى‏فرمايد منتهى پيغمبرى را از جنس خودشان كه بشر باشد بر انگيخته تا او واسطه بين حق و خلق باشد چه آنكه اگر پيامبران و رسولان را از صنفى ديگر بر مى‏گزيد مردم از آنها نفرت و دورى مى‏جستند و دستورات الهى را از ايشان نمى‏پذيرفتند، پس چون پيامبران بسوى خلق مبعوث شدند و از جنس خودشان بودند بناچار همچون ايشان طعام خورده و در بازارها راه رفته و حركات و سكناتشان مانند ساير بشر و انسانها مى‏باشد و اين معنا سبب شد كه مردم به ايشان گفتند: شما مثل ما هستيد لذا ما فرامين و دستورها را از شما نمى‏پذيريم مگر آنكه معجزه‏اى ارائه دهيد تا بدينوسيله بدانيم شما انسانهاى ويژه و خاصى هستيد غير از ما، پس حق تعالى در دست پيامبرانش معجزاتى قرار داد كه بشر از اتيان مثل آنها عاجز و ناتوان بود مثلا معجزه طوفان را به برخى داد كه بواسطه‏اش طاغيان و سركشان را غرق فرمود و بعضى ديگر را چنان قرار داد كه وقتى خود را در آتش انداخت بجاى اينكه آتش او را طعمه خود كرده و بسوزاند برايش سرد و سالم گرديد و پاره‏اى را چنان معجزه عطاء فرمود كه از سنگ سخت شترى را بيرون آورد و در پستانش شير قرار داد و براى بعضى ديگر دريا را شكافت و سنگ را منفجر ساخت و از آن چشمه را روان ساخت و عصايش را كه چوب خشكى بود به اژدها مبدل ساخت و آن اژدها تمام سحر سحره و جادوگران را بلعيد و ببرخى ديگر اين معجزه را ارزانى نمود كه كورها را بينا ساخته و مبتلايان به مرض برص را شفا مى‏داد و براى پاره‏اى ديگر ماه را دو حصه نمود و بهائم و چهارپايان را وادار كرد كه با او صحبت كنند و...
پس چون انبياء عظام اين معجزات را آورده و خلق از اتيان نظير آنها عاجز و ناتوان ماندند تقدير الهى بر اين قرار گرفت و حكمتش اقتضاء نمود كه انبياء را با داشتن اين معجزات در حالى غالب و در حالى ديگر مغلوب قرار دهد زمانى قاهر و در وقتى ديگر مقهورشان نمود زيرا اگر در تمام احوال غالب و قاهر بودند مردم به خدائى آنها معتقد مى‏شدند و از طرف ديگر مقدار صبر و تحملشان بر بلايا و محنت‏ها معلوم نمى‏گرديد لذا خداوند منان حال ايشان را مانند حال ديگران گردانيد تا در موقع بلا و محنت صبر از خود نشان دهند چنانچه ايشان را همچون انسانهاى ديگر از نعمت عافيت و سلامتى بهره‏مند نمود و بر دشمنانشان غالب گرداند تا شكر اين لطف الهى را بجا آورند و در همه احوال متواضع بوده و اظهار كبر و بزرگى ننمايند و نيز مردم بدانند كه ايشان خالقى دارند كه او آفريننده و مدبر ايشان مى‏باشد.