رفتن معاويه به مدينه و ملاقاتش با خامس آل عبا
(عليه السلام)
چون اهل كوفه و بصره و شام به امارت يزيد گردن نهادند و معاويه خاطرش از اين بابت
جمع شد آهنگ حجاز نمود، و وقتى به حوالى مدينه رسيد ابتداء با حضرت ابو عبدالله
الحسين (عليه السلام) ملاقات نمود و بى ادبانه به محضر مبارك امام (عليه السلام)
جسارت كرد و گفت:
لا مرحبا و لا اهلا... به خدا سوگند مىبينم كه خون پاك
تو ريخته شود.
امام (عليه السلام) فرمود: ساكت باش اين طور سخن مگوى كه در خور من نباشد.
گفت: آرى بيش از اين را نيز...
و به روايت ديگر بعد از ورود به مدينه با حضرت امام حسين (عليه السلام) خصوصى
ملاقات نمود و در خلوت به آن جناب عرض كرد: تو مىدانى كه مردمان همگى با يزيد بيعت
كردهاند مگر چهار كس كه تو خواجه و سرور آنانى و آخر نگفتى كه تو را بدين خلاف چه
نيازى مىباشد؟
حضرت فرمودند: چه شد كه از ميان جمع به آغاز نمودى، اين سخن با ديگران بگوى سپس
عبدالله بن زبير را خواست و گفت: تمام مردم ولايت عهدى يزيد را پذيرفته و به آن
گردن نهادهاند مگر پنج نفر از قريش كه رهبر ايشان توئى و جهت خلاف شما چيست؟
عبدالله گفت: من رهبر ايشان هستم!!؟
معاويه گفت: بلى تو رهبر ايشان مىباشى.
عبدالله گفت: بفرست آنها را بياورند پس اگر ايشان بيعت نمودند من نيز يكى از آنها
خواهم بود.
پس از آن عبدالله بن عمر را طلبيد و با رفق و نرمى با وى سخن گفت و شطرى از اباطيل
و مزخرفات با وى بازگوى نمود.
عبدالله بن عمر گفت: آيا چيزى را كه ملامت و سرزنش را برطرف كرده و خونها را حفظ
نموده و با آن به مقصودت مىرسى را نمىخواهى؟
معاويه گفت آن چيست؟
گفت: آنكه بر سرير خود نشسته و از من بيعت ستانى مشروط به اينكه اگر مسلمانان همگى
بر بنده سياه و غلام زنگى بيعت كنند من نيز متابعت نمايم، به خدا سوگند اگر
مسلمانان بر آن اجتماع كنند البته من نيز سرباز نزنم.
بعد عبدالرحمن بن ابى بكر را خواند و گفت: تو با كدام توانائى و نيرو بر معصيت و
مخالفت من اقدام مىكنى.
عبدالرحمن گفت: اميدوارم كه خير من در آن باشد.
معاويه گفت: مىخواستم گردن تو بزنم.
عبدالرحمن گفت: لاجرم خدا در اين جهان تو را لعنت نموده و در آخرت به آتش دوزخش
گرفتارت مىنمايد.
در كتاب الامامة و السياسة ملاقات با حضرت خامس آل عباء
را اين طور بيان نوده:
روزى معاويه بنشست و مجلس خويش آراست، خواص و اهل و خدمه خود را حاضر نمود و
جامههاى نفيس و گران بهاء پوشيده و دستور داد از ورود مردمان به آن مجلس ممانعت
كنند، آنگاه حضرت خامس آل عباء (عليه السلام) و ابن عباس را دعوت نمود نخست ابن
عباس به مجلس آمد، معاويه او را بر مسند خويش جاى داده و ساعتى با او به صحبت نشست
و در اثناء سخن گفت:
يابن عباس بارى تعالى شما را از مجاورت حرم رسول و انس داشتن با چنين مرقد مطهرى
حظى وافر كرامت فرموده.
ابن عباس گفت: آرى ولى در عين حال بهره ما از قناعت به بعض و حرمان از كل اكثر و
اَوفر(9) است بهر صورت بين او و ابن عباس سخنان
بسيارى رد و بدل شد تا حضرت امام حسين (عليه السلام) به مجلس تشريف آوردند و نزول
اجلال فرمودند، معاويه با دست خويش بالش نهاد و امام (عليه السلام) بر جانب راست او
نشستند، نخست معاويه از حال اولاد حضرت امام مجتبى و مقدار سال هر يك پرسيد و امام
(عليه السلام) جواب فرمودند آنگاه معاويه خطبه خواند و خداى را حمد كرد و بعد در
ستايش حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) و صفات خجسته آن جناب سخن بسيار
گفت و پس از آن محضر امام (عليه السلام) عرضه داشت: حال يزيد از نظر شما معلوم است
و خداوند عليم مىداند كه مقصود من از ولايت عهدى وى صرفا سد خلل و اجتماع تفرقه
امت بوده و غرض ديگرى ندارم و من در او فضيلت علم و كمال مروت و زيور ورع را مشاهده
مىكنم و نيز وى را به قرائت قرآن و سنت رسول عالم مىدانم و شما مىدانيد كه چون
خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله و سلم) بدرود حيات گفت با وجود اهل بيت طاهره و
كبار اصحاب از مهاجر و انصار ابوبكر متصدى امر خلافت شدى و فى رسول الله اسوة حسنة.
اى بنى عبدالمطلب در اين اجتماعى كه فراهم آمده من از شما انتظار انصاف دارم بايد
پاسخ مثبت دهيد و بدين وسيله ولايت عهدى يزيد را تثبيت نمائيد.
ابن عباس قصد سخن نمود ولى امام (عليه السلام) به او اشاره فرمود كه خاموش باش كه
مراد و مقصود او من بوده و بهره من از اين بيان افزونتر مىباشد، سپس حضرت خداوند
عالم را سپاس گفت و درود بر رسول گرامى فرستاد و فرمود:
هر چند خطباء فصيح در وصف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) سخن برانند هنوز
از صد هزار يكى را نگفته باشند و تو در اوصاف پسر خويش و تفصيل آن افراط كردى و از
اندازه بيرون رفتى گوئى محجوبى را توصيف كرده يا غائبى را منقبت مىگوئى و با اين
مزخرفات عقيده مسلمانان را دگرگون مىكنى، بارى يزيد دليل حاذقى است بر نفس خويش و
اعمال او بر احوالش گواه صادقى مىباشند، بهر صورت چون از يزيد سخن گوئى از دختركان
و سگان شكارى و كبوتران و چنگ و عود نيز سخن به ميان آورد، از كفالت امر امت بگذر
با چندين گناه كه تو راست به دوستى فرزند زياده مجوى كه روز تو به پايان آمده و تا
مرگ نيم نفس بيش نيست و سپس يوم مشهود در پيش و عمل محفوظ تو آشكار شود و لات حين
مناص.
و اينكه گفتى: خلافت را بالوراثة حق خود همى شمارم، آرى به خدا سوگند كه به ميراث
از خاتم النبيين ما را بود و شما به ناحق آن را از مركز خود بگردانيديد و به غصب
مالك شديد و وظيفهات آن است كه بدين حجت واضحه اذعان كنى و حق با صاحبان آن گذارى
و تو اكنون به اغواى تنى چند كه نه سابقه صحبت با نبى اكرم را داشته و نه قدم راسخ
در دين دارند مىخواهى امر را بر مسلمانان مشتبه نمائى تا زندگان را در دنيا امارت
و سلطنت باشد و خود به عذاب آخرت گرفتار آئى ان هذا لهو الخسران
المبين.
معاويه پس از شنيدن اين كلمات به ابن عباس گفت بيار تا چه دارى و من خود مىدانم
كه سخنان تو بسى سختتر و كلمات تو زهرآگينتر است.
ابن عباس گفت: چه توانم گفت كه حسين فرزند سيد انبياء و خامس اصحاب كساء و از اهل
بيت مطهر است، از اين قصد در گذر و به مردمان ديگر پرداز حتى يحكم الله بامره و هو
خير الحاكمين و از آن مجلس به در آمدند.
كلام نورالدين مالكى در فصول المهمه
مالكى در فصول المهمه مىگويد:
روزى معاويه آغاز سخن كرد و گفت: مسلمانان به بيعت يزيد سر در آورده با خشنودى
خاطر گردن نهادهاند و تنى چند امتناع ورزيدهاند كه اگر مساعدت مىكردند اولى و
بهتر بود و من اگر از يزيد كسى را بهتر مىدانستم البته او را بر مىگزيدم.
خامس آل عباء فرمود: نه، اين طور نيست تو ديگران را كه به شرف نسب و حسب و فضيلت
علم و دين از او بهتر و برتر بودند بگذاشتى و او را بر امت رسول بگماشتى.
معاويه گفت: مقصودت از اين سخن خودت مىباشى.
امام (عليه السلام) فرمود: آرى و من سخن به گزاف نگويم.
معاويه گفت: در شرافت دختر رسول و سيده نساء عالمين كسى را مجال حرف نيست و على را
نيز سوابق در اسلام و فضائل و مناقب بى شمار است ولكن با او محاكمت كردم و غلبه مرا
بود و يزيد در علم به قوانين سلطنت و رسوم سياست از تو برتر است.
امام (عليه السلام) فرمود: دروغ گفتى زيرا يزيد شرابخوار به ملاهى مشغول و مرتكب
مناهى است.
معاويه گفت: در حق عمو زاده خود چنين مگوى كه او درباره تو جز نكوئى نگويد.
فرمود: من آن چه از او دانستم گفتم او نيز درشان من هر چه داند بگويد.
چون معاويه خواست از مكه معظمه خارج گردد گفت تا اثقال او بيرون برند و منبرش به
قرب خانه كعبه گذارند آنگاه امام (عليه السلام) و ياران را بخواند.
ايشان با يكديگر گفتند: زينهار تا بدان نيكوئىها كه از معاويه ديدهايد فريفته
نشويد كه او را بنابر مكر و خديعت است و اكنون ما را بهر مهمى عظيم همى طلبد بايد
جوابى آماده داريد چون به مجلس معاويه در آمدند گفت: تعجيل در صلات وصلت رحم و حسن
سيرت من در حق خويش دانستهايد و آن چه از شما سرزده ناديده انگاشته تحمل كردم،
اينك يزيد با شما عم زاده و برادر است و همى خواهم تا او را مقدم شماريد و اسم
خلافت بر او گذاريد، در عزل و نصب و امر و نهى و جبايت خراج و تقسيم عطا يا بدون
معارض و ممانع اختيار شمار است، دوباره اين كلام اعادت نمود، البته از هيچ يك جواب
نشنيد، معاويه روى به اين زبير كرده گفت: تو پاسخ گوى كه خطيب قوم توئى، ابن زبير
گفت:
تو را يكى از سه كار بايد كرد: نخست پيروى پيامبر خداى كنى كه از اين جهان رحلت
نمود و هيچكس را تعيين نفرمود(10) تا مردمان خود
ابوبكر را بر خلافت منصوب كردند.
معاويه گفت: اكنون مانند ابوبكر كس نبينم.
گفت: بر سنت ابوبكر باش كه فرزندان و اقارب بگذاشت و خلافت به عمر داد.
معاويه گفت: سيمين بيار.
گفت: پيروى عمر كن كه اولاد خود محروم ساخت و خلافت در ميان شش تن به شورى انداخت.
معاويه گفت: اگر خصلتى ديگر دانى بگوى؟
گفت: بر آن چه شنيدى مزيد ندانم.
از امام (عليه السلام) و ياران رأى جست، هيچ نگفتند.
معاويه گفت: قد اعذر من انذر، چند زنخ زنم(11)
و بر رؤس اشهاد مقالات من دروغ داريد و گفتههاى من مردود شماريد و من اغماض كنم،
هم اين بيان بر سر جمع نخواهم گفت اگر يك تن از شما اين چنين سخن گويد به خداى پيش
از آنكه كلمتى ديگر اداء كند بگويم تا سرش بردارند، اولىتر آن كه بر تن خويش
ببخشائيد و حفظ جان واجب دانيد، حرسيان(12) را
فرا خواند گفت:
هر دو تن با شمشير كشيده بر سر يك كس بايستيد چون من خطبه كنم هر يك تصديق و تكذيب
من دهان گشايد خونش بريزيد، آنگاه بر منبر رفته و گفت:
انا وجدنا احاديث الناس ذات عوار، قالوا ان حسينا و ابن ابى بكر
و ابن عمر و ابن الزبير لم يبايعواليزيد و هؤلاء الرهط سادة المسلمين و خيارهم، لا
نبرم امرا دونهم و لا نقضى امرا الاعن مشهورتهم و انى دعوتهم فوجدتهم سامعين مطيعين
فبايعوا و سلموا و اطاعوا.
مردمان مىگفتند: اين چهار كس به بيعت يزيد تن در ندهند و من خود بى صواب ديد و
رضاى اينان كه خواجگان و نيكان مسلمانانند مهمى فيصل ندهم و اينك آن دعوت كه كردم
اجابت و آن بيعت را اطاعت كردند.
شاميان گفتند: اى بس عظيم كه امر اينان همى شمرى، اجازت ده تا هم اكنون گردن جمله
بزنيم و ما خود بدين بيعت كه در پنهانى نمودهاند خشنود نهايم تا آشكارا مبايعت
كنند.
معاويه گفت: سبحان الله شاميان را تا چند خود قريشيان گوارا است و قصد بدى دارند و
روى به آنها كرده گفت:
زنهار كه ديگر اين چنين سخنها از شما مسموع نشود كه اينها پيوندان و قرابتان من
هستند، مردمان كه اين بشنيدند يك باره برخواسته به امارت يزيد دست بيعت دادند،
معاويه از منبر به زير آمده على الفور سوار شده جانب مدينه رفت و بيعت اهالى آنجا
نيز ستده، آهنگ شام نمود، بعد از رفتن معاويه مردمان با ياران گفتند كه شما پيوسته
همى گفتيد به بيعت يزيد سر در نياوريم، چون بود كه چون عطاياى خويش بستديد در خفيه
بيعت كرديد؟
گفتند: نى، ما تن نداديم و در آن مجمع كه تكذيب او نكرديم ما را بر جان خويش بيم
بود و حفظ آن واجب به دلالت شما با ما غدر كرد و به وسيلت ما با شما مكر نمود
عبدالله بن عمر از آن پس به سراى خويش رفته در بر خود فراز نمود، معاويه عطّيات بنى
اسد و بنى تيم و بنى مره موفور داشت و از بنى هاشم مقطوع نمود ابن عباس نزد او رفت
و عتاب آغاز كرد كه صلات جمله به دادى و از بنى هاشم ممنوع داشتى؟
گفت: زيرا كه امام حسين بيعت نكرد و شما نيز موافقت كرديد.
ابن عباس گفت: ابن عمر و ابن ابى بكر و ابن زبير نيز امتناع ورزيدند و تو جوائز و
عطيات فرستادى.
گفت نى كه شما مانند آنها نباشيد، به خداى كه تا حسين بيعت نكند يك درهم به بنى
هاشم ندهم.
ابن عباس گفت: من نيز به خداى سوگند كه به ثغور اسلام و سواحل بحار روم و آن چه
دانم با مردمان بگويم تا تمامت آنها بر تو بشورانم و خود تو نيكوتر دانى كه چون
زبان بگشايم چه گويم.
معاويه كه اين بشنيد بر عطاياى بنى هاشم افزود، امام (عليه السلام) را نيز صلات
بزرگ فرستاد حضرت هيچ قبول نفرمود، باز پس داد.
مردن معاويه و سلطنت يزيد
در ترجمه تاريخ اعثم كوفى چنين آمده:
القصه معاويه در اثناى مراجعت (يعنى مراجعت به شام) در موضع ابوا
نزول كرد و در ميان به قضاء حاجت بيرون آمد آن جا چاهى بود كه از آنجا آب
مىكشيدند، معاويه به آن چاه نگاه كرد، بخارى از آن بر روى او زد كه سبب پيدايش
لقوه در وى شد و او را سخت رنجور نمود به طورى كه به زحمت تمام خود را به خواب گاه
خويش رساند و بر جامه خواب افتاد، ديگر روز مردم خبر يافتند فوج فوج به عيادتش
آمدند.
معاويه گفت: رنجها و علتها كه مردمان را افتد دو نوع باشد:
يكى به سبب گناهى كه كرده باشند خداى تعالى ايشان را به عقوبت گيرد تا ديگران از
آن عبرت گيرند و گرد آن نگردند.
و ديگر نوع عنايتى باشد تا روزى چند رنج كشند و بدان ثواب يابند.
اگر امروز مرا بر آن علت مبتلا كردند چه توان كرد و اگر يك عضو من بيمار شد لله
الحمد ديگر اعضاء من به سلامت است، اگر روزى چند ناتوان باشم اگر مقابل روزهاى آرام
كه تندرست باشم ايام مرض اندك نمايد و ايام صحت زيادت است باشد و مرا بر خداى تعالى
هيچ باقى نمانده است چه در حق من نه چندان انعام ارزانى داشته است كه شرح توانم داد
عمرى دراز در دولت و نعمت كرامت كرد، امروز كه اين رنج افتاد و سال عمر به هفتاد
رسيده است خداى تعالى بر مسلمانان رحمت كند كه مرا دعائى كنند تا خداى تعالى مرا
صحت و عافيت روزى كند، جماعتى كه حاضر بودند او را دعاء گفتند و از بارى سبحانه صحت
و عافيت او خواستند و از پيش او بيرون آمدند.
چون معاويه تنها ماند دلتنگ شد و بگريست، مروان در آمده و گفت:
اى امير مىگرئى؟
گفت: نمىگريم الا اين كه بسيار كارها بود كه مىتوانست كرد، نكردم و از اين سبب
دلتنگ مىشوم و بر آن تقصيرهائى كه كردهام حسرت مىخورم.
و ديگر آنكه اين علت بر عضوى از اعضاء من ظاهر شده كه پيوسته گشاده بايد داشت و از
ديگر اعضاء نيكوتر باشد و مىترسم كه بسبب على بن ابيطالب (عليه السلام) كه خلافت
از او گرفتم و حجر بن عدى و اصحاب او را بكشتم خداى تعالى اين بلا نازل گردانيده
باشد و من را به عقوبت اجل ملقى كرده و من اين همه از دوستى يزيد مىبينم اگر نه
دوستى او بودى من راه راست مىديدم و رشد خويش مىشناختم اما دوستى يزيد مرا بر آن
حركات و سكنات و محاربات داشت تا امروز كه دشمن بر من خنديد و دوست گريست.
از اين نوع كلماتى چند بگفت، پس فرمود كه از آن موضع كوچ كردند و مىرفتند تا به
شام رسيدند و در سراى خويش فرود آمدند و آن علت قوت گرفت و مستولى گشت و هر شب
خوابهاى شوريده مىديد و از آن مىترسيد و گاه گاه هذيان مىگفت و آب بسيار مىخورد
و تشنگى او تسكين نمىيافت و هر دفعه او را بيهوشى مىآمد و چون بهوش آمدى به آواز
بلند مىگفت مرا چه افتاده بود با تو اى حجر بن عدى، چه افتاده بود مرا با تو اى
عمرو بن حمق چرا با تو خلاف كردم اى پسر ابو طالب، الهى و سيدى اگر مرا عقوبت كنى
مستوجب عقوبتم و اگر عفو فرمائى و بيامرزى تو خداوند كريمى و رحيمى.
پيوسته بر اين حالت مىبود و يزيد لحظهاى از بالين او غائب نمىشد در اثناى اين
بى قرارى او را غشى گران افتاد زنى از زنان قريش حاضر بود گفت: معاويه بمرد.
معاويه چشم باز كرد و گفت: و ان مات، مات الجود القطع الذى من
الناس الامن قليل بنصره پس دست بزد و تعويذى كه در گردن داشت بگسست و
بيانداخت و اين بيت خواند:
و اذا المنية انشبت اظفارها |
|
القيت كل بمهمة الا ينفع
|
در اثناى آن حالت يزيد گفت اى امير كلمهاى بگوى و با من بيعت كن تا مردمان بشنوند
كه مصلحت در اين است كه اگر العياذ بالله حال نوعى ديگر شود و كار من محكم نكرده
باشى من از آل ابو تراب رنجها بينم، معاويه سخن او مىشنيد و خاموش مىبود.
روز ديگر كه چهارشنبه بود كس فرستاد و امراء و اعيان و مخلصان خويش را بخواند، چون
حاضر شدند حاجب را فرمود كه هر كس آيد اجازت است كه در آيد و هيچكس را از در آمدن
به اين سراى منع مكن، مردمان چون شنيدند كه منع نيست مىآمدند و بر معاويه سلام
مىكردند و در او مىنگريستند چون او را به غايت رنجور مىديدند باز مىگشتند و نزد
ضحاك بن قيس كه نائب و شحنه(13) او بود
مىآمدند و مىگريستند و مىگفتند: امير عظيم رنجور است نه همانا كه از اين بيمارى
سلامت يابد بعد از او خليفه كدام كس خواهد بود مصلحت مىبينى كه خلافت از خاندان آل
ابى سفيان بيرون رود و در دست و تصرف آل ابو تراب افتد، ما از اين معنا هرگز راضى
نباشيم جمعى كثير نزد ضحاك بن قيس و مسلم بن عقبه جمع شدند و گفتند: شما هر دو
مخلصان و محرمان امير هستيد و كار او به اين درجه رسيده كه مىبينيد مصلحت آن است
كه شما هر دو نزديك او شويد و او را اگر حاجت افتد تلقين دهيد و از او درخواست كنيد
تا خلافت به پسر خود يزيد ارزانى دارد كه ما همه او را مىخواهيم، ضحاك بن قيس و
مسلم هر دو به نزد معاويه آمدند و سلام كردند و گفتند امير امروز چگونه است، هيچ
آسودهتر هست؟
معاويه گفت: از گناهان عظيم گرانبارم و از عقوبت خداى تعالى مىترسم و به رحمت او
اميدوارم.
ضحاك گفت: كلمهاى بر روى امير عرضه مىدارم، مردمان چون امير را رنجور ديدهاند
دلتنگ شدهاند و مشوش خاطر گشته و نزديك است كه اختلافى پديد آيد چون امير بحمدالله
هنوز در حيات است از اين نوع ظاهر مىشود اگر حادثه باشد چگونه خواهد بود، پس مسلم
بن عقبه گفت: يا امير مردمان را همه دل بر يزيد قرار گرفته است و همگان او را
مىخواهند و امير را در كار يزيد دلتنگى تمام بود و امروز رنجور است نتوان دانست كه
حال چون باشد مصلحت آن است كه پيش از آنكه رنجورى بيش گردد و آن وقت سخن نتوانى گفت
با يزيد بيعت كنى و كار او را به اتمام برسانى.
معاويه گفت: راست مىگوئى اى مسلم مرا هميشه آرزو در دل بود كه يزيد بعد از من
خليفه باشد كاشكى خلافت تا روز قيامت در خاندان من باقى مىماند و فرزندان ابو تراب
را به فرزندان من زور دستى نبودى ولكن امروز چهارشنبه است اگر آن باشد و هر كارى كه
روز چهارشنبه كنند عاقبت آن محمود نباشد تا فردا توقف كنيد شايد فردا قوتى يابم و
اين كار تمام كنم.
ضحاك و مسلم گفتند: مردمان جمع شدهاند و بر در سراى امير ايستاده و باز نمىگردند
تا با يزيد بيعت نكنى.
معاويه گفت: جماعتى كه بر در سرايند ايشان را دستورى دهيد تا در آيند.
ضحاك و مسلم بيرون آمدند و از معارف مهتران شام هفتاد مرد اختيار كردند و پيش
معاويه آوردند، چون در آمدند سلام گفتند، معاويه به آواز ضعيف جواب ايشان بداد و
گفت: اى اهل شام از من خوشنود هستيد؟
جمله گفتند: راضى هستيم و زياده از رضا شكوها داريم و در حق ما بلكه در حق عموم
مردم شام شفقتها فرمودى و احسانهاى كامل كردى و لطفها و انعامها بجاى آوردى از اين
نوع مدحها گفتند و اميرالمومنين على (عليه السلام) را دشنام دادند و خاك خذلان بر
فرق و دهان خود ريختند و نفس رسول خدا را ناسزا گفتند و به جهت خشنودى معاويه و
يزيد دنياى دنى را بر بهشت باقى اختيار نمودند و گفتند: على بن ابيطالب از عراق
لشگر به شام كشيد و مردان ما را بكشت و ولايات را خراب نمود نبايد كه فرزندان او ما
را خلافت كنند مراد ما آن است كه يزيد خليفه باشد و بر اين اتفاق كردهايم و همگان
رضا داده، اگر جانهاى ما در اين كار بخواهد شد باك نخواهيم داشت.
معاويه از سخن ايشان خوشدل شد و باز نشست و حاجب خويش را بگفت جمله مردمان را
درآر، حاجب مردمان را بخواند، خلق بسيار در سراى معاويه در آمدند چنانچه سراى پر
شد.
معاويه گفت: اى مردمان شما دانستهايد كه عاقبت كار دنيا زوال است و سرانجام عمر
آدمى فناء است امروز مرا بر اين صفت مىبينيد و مرا نفسى چند بيش نمانده است و دل
به حال شما نگران دارم كسى را كه مىخواهيد بگوئيد تا خليفه گردانم و عهده كار بر
گردن او نهم.
جمله مردمان به آواز بلند گفتند: ما را بر يزيد هيچ مزيدى نيست و جز او را نخواهيم
چون معاويه سخن ايشان در شيوه مبالغه بشنيد ضحاك را گفت با يزيد بيعت كن ضحاك بيعت
كرد و بر عقب او مسلم بن عقبه بيعت كرد، پس مردمان مىآمدند و با يزيد بيعت
مىكردند تا جمله بيعت كردند و بيرون شدند، پس معاويه يزيد را فرمود كه جامه خلافت
بپوش يزيد جامه خلافت پوشيد و دستار معاويه بر سر نهاد و دراعه او پوشيد و انگشترى
او در انگشت كرد و پيراهن عثمان كه او را در آن كشته بودند و به خون آلوده بود بر
روى دراعه پدر پوشيد و شمشير پدر حمايل كرد و بيرون آمد و به مسجد رفت و بر منبر شد
و خطبه بگفت تا وقت زوال از منبر فرود نيامد، هر نوع سخنها مىگفت باقى مردمان شام
كه حاضر بودند با او بيعت كردند، بوقت زوال از منبر فرود آمد و بر سر بالين پدر شد
او را ديد در حالت مرگ بر خود مىپيچيد و هيچ عقل نداشت چون پارهاى از شب گذشت
بهوش آمد چشم باز كرد يزيد بر بالين خود نشسته ديد، گفت اى پسر چه كردى؟
گفت: به مسجد رفتم و بر منبر خطبه گفتم همه مردم با طوع و رغبت با من بيعت كردند و
خوشدل و شادمان باز گشتند.
معاويه ضحاك و مسلم را بخواند و گفت: كاغذى زير بالين است بيرون آريد، كاغذ
برگرفتند، معاويه پيش از آن به نام يزيد چيزى نوشته بود بر اين منوال ضحاك كاغذ
برگرفت و بر ايشان خواند.
صورت وصيت نامه معاويه با
يزيد عليه اللعنة
بسم الله الرحمن الرحيم
اين عقد عهدى است كه معاوية بن ابى سفيان مىبندد و با پسر خويش يزيد و با او بيعت
مىكند به خلافت و خلافت بدو مىدهد تا به شرائط آن بر جاده عدل و انصاف قيام نمايد
خلافت بدو تسليم كرد و او را امير نام نهاد و او را فرمود كه سيرت اهل معدلت و رضا
را ملازم باشد و مجرمان را به قدر جرم و جنايت عقوبت كند و اهل صلاح و علم را نيكو
دارد و در حق ايشان احسان نمايد و جنايت عقوبت كند و اهل صلاح و علم را نيكو دارد و
در حق ايشان احسان نمايد و جانب عمو و قبايل عرب على الخصوص جانب قبيله قريش را
مرعى دارد و كشنده دوستان را از خود دور دارد و فرزندان مظلوم مقتول را يعنى عثمان
به خويشتن نزديك گرداند و ايشان را بر آل ابو تراب مقدم دارد و بنى اميه و آل
عبدالشمس را بر بنى هاشم و ديگر مردمان مقدم دارد و هر كس كه اين عهد نامه بر او
خواند او امير خويشتن يزيد را اطاعت دارد و متابعت يزيد پيش گيرد فمرحبا به و اهلا
و هر كس كه سرباز زند و انكار كند دستورى است كه شمشير را بر او كار فرمايد و ايشان
را مىكشد تا آن وقت كه به امارت و خلافت او اقرار آرند و مطيع و فرمان بردار شوند
والسلام.
پس اين عهدنامه را پيچيد و مهر خويش بر نهاد و به ضحاك داد و گفت فردا بامداد
مىبايد كه بر منبر شوى و اين نامه را گشائى و بر مردمان خوانى چنانكه خورد و بزرگ
و ضيع و شريف جمله بشنوند. ضحاك گفت: چنين كنم.
مولف گويد:
در تاريخ اعثم كوفى مقالات و گفت و شنودهاى مفصلى را كه بين معاويه و يزيد رد و
بدل شده نقل كرده كه حاجتى به ذكر آنها نمىبينم فقط برخى از فقرات آن را در اينجا
مىآورم:
معاويه به يزيد گفت:
من بر تو در كار خلافت از چهار كس مىترسم:
از قريش از پسر ابى بكر عبدالرحمن(14) و از
پسر عمر بن خطاب عبدالله و از پسر زبير عبدالله و از پسر على بن ابيطالب حسين.
اما پسر ابوبكر: مردى است كه همت او بر مباشرت زنان مقصور است و در ياران و
دوستداران خويش مىنگرد هر چيز كه ياران او كنند همان كار بدست گيرد و از ديدار
زنان بشكيبد، دست از او بدار و هر چه كه او كند او را بدان مگير چه حال پدر او در
فضل و بزرگوارى شنيده و از جهت دل پدر گوش به احوال پسر باز دارد و جانب او را
رعايت كن.
و اما پسر عمر عبدالله مردى سخت نيك است و ترك دنيا گفته و به سيرت پدر مىرود
هرگاه او را ببينى سلام من بدو برسان و او را مراعات كن و عطاياى وافر فرست.
و اما پسر زبير بر تو بسيار مىترسم زيرا كه او مردى سخت محيل و مكار است، رأى
ضعيف داشته و صبر و ثبات مردان را دارد، گاه همچنان در روى تو جهد كه شير گرسنه جهد
و گاه چندان روباه بازى پيش آرد كه از او تعجب نمائى با او چنان زندگانى كن كه او
با تو كند مگر در دوستى رغبت نمايد و با تو بيعت كند و آنگاه او را نيكو و برقرار
بگذار.
و اما حسين بن على آه آه اى يزيد چه گويم در حق او زينهار او را نرنجانى و بگذار
هر كجا دل او مىخواهد برود و او را مرنجان ولكن گاه گاه تهديدى بكن زينهار در روى
او شمشير نكشى و به طعن و ضرب با او ديدار نكنى چندان كه توانى او را حرمت دار و
اگر كسى از اهل بيت او نزديك تو آيد مال بسيار بدو ده و او را راضى و خوشدل باز
گردان و ايشان اهل بيتىاند كه جز در حرمت و منزلت رفيع زندگانى نتوانند كرد زينهار
اى پسر چنان مباش كه به حضرت ربانى رسى و خون حسين در گردن داشته باشى كه هلاك از
تو بر آيد، زينهار و الف زينهار كه حسين را نرنجانى و به هيچ نوع اعتراض او را اذيت
نكنى كه او فرزند رسول الله است، حق رسول خدا را بدار، اى پسر والله كه تو ديده و
شنيدهاى كه من هر سخن كه حسين در روى من گفتى چگونه تحمل كردمى به حكم آنكه فرزند
مصطفى است آنچه در اين معنا واجب بود گفتم و بر تو حجت گرفتم و تو را ترسانيدم
و قد اعذر من انذر.
پس معاويه روى به ضحاك و مسلم كرد و گفت شما هر دو بر سخنى كه من به يزيد گفتم
گواه باشيد به خداى سوگند مىخورم كه اگر حسين هر چه در دنيا از آن بهتر نباشد از
من بگيرد و هر چه از آن بدتر نباشد با من بكند از او تحمل كنم و من از آن كس نباشم
كه خون او در گردن به حضرت ربانى روم، اى پسر وصيت من بشنيدى و فهم كردى و دانستى؟
يزيد بلند گفت: نعم.
سپس چند نصيحت ديگر او را نمود...
پس آهى سرد بر كشيد و او را غشى روى داد چون به هوش آمد گفت: آه!
جاء الحق و ذهق الباطل پس در ايستاد و اين مناجات بگفت و سپس در اهل بيت و
پسران عم خويش نگريست و ايشان را گفت از خداى بترسيد چنان چه ببايد ترسيد كه ترسيدن
از خداى تعالى عقيدتى محكم است، واى بر آن كس كه از خداى تعالى و از عقاب او نترسد،
پس گفت:
من روزى در خدمت مصطفى (عليه السلام) نشسته بودم آن حضرت ناخن مىچيد من پارههاى
ناخن مبارك آن سرور را برگرفتم و در شيشه تا امروز نگاه داشتهام و چون مرا وفات
رسد مرا بشوئيد و كفن پوشيده آن پارههاى ناخن مبارك حضرت را در چشم و گوش و دهان
من نهيد و بر من نماز گذاريد و دفن كنيد و كار من به خداى غفور گذاريد پس ديگر سخن
نگفت يزيد از نزديك او بيرون آمد و به شكار رفت به موضعى از شام كه آن را حواران
ثنيه گويند و ضحاك را گفت من بدان موضع مىروم تو على التواتر از حال امير مرا خبر
ميده، ديگر روز معاويه را وفات رسيد و يزيد نزديك او حاضر نبود و مدت خلافت و
پادشاهى او نوزده سال و سه ماه بود و او را در دمشق وفات رسيد، روز يكشنبه از رجب
سنه ستين (60 هجرت) و او هفتاد و هشت سال عمر داشت والله اعلم و
احكم.
نشستن يزيد به جاى معاويه و سخنرانى او در مسجد دمشق
در تاريخ اعثم كوفى چنين آمده:
پس از آنكه معاويه از دنيا به سراى عقبى شتافت ضحاك بن قيس از سراى معاويه بيرون
آمد و كفشهاى معاويه را در دست گرفت و با كسى سخن نمىگفت تا به مسجد اعظم آمده،
مردمان را بخواند چون حاضر آمدند بر منبر شد و حمد و ثناى بارى تعالى بگفت و درود
بر حضرت مصطفى فرستاد، پس گفت:
اى مردمان معاويه را فرمان حق رسيد و شربت فناء چشيد و اين كفشهاى او است همين
لحظه كار او ساخته خواهم كرد و وى را در خاك خواهم نهاد بايد كه نماز پيشين و نماز
ديگر حاضر آئيد انشاء الله تعالى، پس از منبر فرود آمد و نامهاى نوشت به يزيد بر
اين منوال:
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و ثناء آن خدائى را كه بقاى ابد صفت اوست و فناء صفت بندگان او در محكم تنزيل
چنين مىفرمايد:
كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام(15)
اين خدمت كه ضحاك بن قيس به يزيد مىنويسد هم به منظور تهنيت است بر خلافت رسول بر
روى زمين كه سهل و آسان بدست آمد و هم تعزيب است به وفات معاويه
انالله و انا اليه راجعون.
چون يزيد بر مضمون نوشته قيس واقف شود بر سبيل تعجيل باز گردد تا ديگر نوبت از
مردمان به خلافت بيعت بستاند والسلام.
چون اين نامه به يزيد رسيد بر خواند و بر پاى جست و فرياد مىكرد و مىگريست چون
ساعتى بگريست فرمود تا اسبان را لگام كنند و زين بر نهند بر نشست و به سوى دمشق
روان شد بعد از سه روز از وفات پدر به دمشق رسيد، مردمان او را استقبال كردند هر كس
كه سلاحى بر نتوانست گرفت بر گرفته و به استقبال آمد و چون بدو رسيدند بگريست و بر
سر خاك پدر شد و آنجا بنشست و بسيار بگريست، مردمان در موافقت او بگريستند پس بر
نشست و روى به قبه خضراء كه پدر او بنا كرده بود آورد و آن ساعت عمامه خز سياه بر
سر بسته بود و شمشير پدر حمايل كرده مىآمد تا به در آن قبه رسيد فرود آمد و مردمان
را كه از راست و چپ او مىآمدند و از جهت او سراپردهها و قبههاى ديبا زده بودند،
چون يزيد در قبه خضراء شد جامههاى بسيار ديد كه بر روى يكديگر گسترانيده بودند
چنانكه پاى بر كرسىها بايست نهاد تا بر آن جامهها توانست نشست، يزيد برفت و بر آن
فرشها بنشست و مردمان وضيع و شريف قوم قوم در مىآمدند و او را به خلافت تهنيت و به
وفات پدر تعزيت مىگفتند. پس يزيد فصلى بگفت بر اين منوال بشارت باد شما را اى اهل
شام كه ما حقيم و انصار دينيم و خير و سعادت هميشه در ميان شما يافتهايم، بدانيد
كه هم در اين نزديكى ميان من و اهل عراق مقاتلتى خواهد بود چه در اين دو سه شب كه
گذشت به خواب ديدم كه ميان من و اهل عراق جوئى تازه از خون بود و من مىخواستم از
آن جوى گذرم نمىتوانستم، عبيدالله زياد بيامد در پيش من و از جوى گذشتى و من در او
نگريستم.
اكابر شام گفتند: ما جمله در پيش تو كمر بسته داريم متمثل امر و اشاره و مطيع
فرمان توايم هر كه فرمائى و به هر جانب كه فرمان دهى برويم و در خدمت تو اثرهاى خوب
نمائيم اهل عراق ما را آزمودهاند آن شمشيرها كه در صفين با ايشان جنگ مىكرديم
هنوز در دست داريم.
يزيد گفت به جان و سر من كه همچنين است من حساب امور خويش از شما بر گرفتهام، پدر
من شما را همچو پدر مهربان بود و در عرب هيچ كس با پدر من به سخاوت و مروت و فتوت و
بزرگوارى برابرى نتوانست كرد و در بلاغت او را عجز نبود و در سخن هرگز لكنتى بدو
راه نيافتى تا آن وقت كه از دنيا بيرون شد بر اين منوال بود.
از دورترين صفها مردى آواز داد كه دروغ گفتى اى دشمن خدا هرگز معاويه بدين صفت
موصوف نبود اين اوصاف مصطفى است و تو و اهل بيت تو از اين صفتها بى بهرهايد.
مردمان چون اين سخن از آن مرد بشنيدند به هم بر آمدند، آن مرد از بيم جان خود را
از ميان آن ازدحام به كنارى كشيد هر قدر تفحص نمودند او را نيافتند، پس ساكت شدند.
مردى از دوستان يزيد بنام عطاى بن ابى صفين بر پاى خاست و گفت:
اى امير دل در سخن دشمنان مبند و خوشدل باش كه خداى تعالى بعد از پدر تو را خلافت
روزى كرد تو امروز خليفه مائى و بعد از تو پسر تو معاويه خليفه تو باشد، ما را بر
تو و بر او هيچ مزيدى نيست. يزيد را سخن او خوش آمد و او را عطائى نيكو فرمود، پس
برخاست و حمد و ثناء بارى تعالى بر زبان راند و بر محمد مصطفى درود فرستاد، پس گفت:
اى مردمان معاويه بندهاى بود از بندگان خداى تعالى و خدا او را عزيز گردانيده بود
و زيادت بزرگتر بود از آن كس كه بعد از او است و آنانكه پس او خواهند بود اگر چه به
درجه خلفائى كه پيش از او بودند نبود و من او را بر خداى تعالى نمىستايم كه خدا او
را بهتر از من داند و اگر گناهان او عفو كند از كمال رحمت او غريب نباشد و اگر او
را عقوبت نمايد هم اميد باشد كه عاقبة الامر رحمت فرمايد و اين كار امروز به من
تعلق گرفته است در طلب حق خود تقصير نخواهم كرد و آن چه امكان دارد در تمشيت كار
خلافت تا بر جاده انصاف و معدلت مستمر باشد بخواهم كوشيد.
و الحكم لله و اذا اراد الله شيئا والسلام.
اين كلمات بگفت و بنشست، مردمان از اطراف و جوانب آواز بر آوردند كه سمعنا و اطعنا
يا امير و جمله بتحديد با او بيعت كردند، پس يزيد بفرمود تا درهاى خزائن بگشادند و
امراء و اعيان و اكابر و معارف و وضيع و شريف را مالهاى وافر بخشيدند، پس عزم كرد
تا به اطراف نامهها بنويسد و بيعت ستاند.
آغاز بيدادگرى يزيد بن معاويه و ارسال نامهاش به
مدينه
بنابه نقل صاحب(16) تاريخ فتوح والى مدينه
مروان حكم بود كه پس از جلوس يزيد بر اريكه قدرت وى را عزل و پسر عم خويش وليد بن
عتبه را بجاى او نصب كرد ولى برخى ديگر از مورخين وليد را منصوب از قِبَل معاويه
مىدانند بهر صورت اينكه نكته مورد تسالم و اتفاق همه مورخين است كه يزيد نامه به
وليد بن عتبه نوشت و در ضمن آن تاكيد كرد از حضرت حسين بن على عليهما السلام و
عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير بيعت گرفته و ايشان را ملزم به آن نمايد.
متن نامه يزيد بيدادگر به وليد بن عتبه
اما بعد: فان معاوية كان عبدا من عبادالله، اكرمه الله و
استخلفه و خوله و مكن له، فعاش بقدر و مات باجل، فرحمه الله، فقد عاش محمودا و مات
برا تقيا و كتب اليه فى صحيفة...
اما بعد: فخذ حسينا و عبدالله بن عمر و عبدالله بن الزبير بالبيعة اخذا شديدا ليست
فيه رخصة حتى يبايعوا والسلام.(17)
اما بعد: بدانكه معاويه بندهاى بود از بندگان خدا كه حق تعالى او را گرامى داشته
و خلافت روى زمين را بوى ارزانى داشت، اكنون به جوار رحمت الهى پيوست و تا مىزيست
محمود سيرت و مرضى طريقت بود، در حال حيات من را والى عهد خويش گردانيد و چون بر
مضمون اين نامه واقف شوى از حسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير جدا اخذ بيعت
كن و هيچ رخصت و اجازهاى ندارند مگر آنكه بيعت نمايند والسلام.