تيراندازى به بيرون از خويشتن ، يا به يك درنده مثل پلنگ ،
ببر، يا سنگ زدن به يك افعى آسان است ، اما در مقابل آن چه كه مى گويد: من ، خود تو
هستم ، چه كار بايد كرد؟ لذا، در دعاها و در منابع بزرگ ، همه عرفاى وارسته از خاك
و گل و همه اين فرهنگ سازان باعظمت بشرى ، همواره اين مساءله را گوشزد مى كنند كه
اگر خواستيد به ميدان تعديل خودخواهى - يعنى جهاد اكبر - برويد، به طور ناگهانى
هجوم نبريد.
{ابتدا} اعلان جنگ به تو مى دهد و مى گويد: آيا مرا مورد هدف قرار مى دهى ؟ مگر من
خود تو نيستم ؟ مگر 30 سال ، 40 سال ، 50 سال مديريت زندگى تو را به عهده نگرفته
بودم ؟ لذا، مى گويد، اگر ديديد كسى پيشرفت كرده و كمالى را به دست آورده است ،
حسادت نكنيد. اگر حقى به دست شماست ، آن حق را ادا كنيد. هر كدام از اين ها، مقدمه
اى بسيار برازنده براى تعديل خودخواهى است .
زمانى يكى از دوستان مى خواست سيگار را ترك كند، زيرا خيلى سيگار كشيده بود. گفت :
فلانى بعيد مى دانم بتوانم مبارزه كنم ، چه كار كنم ؟ از طرفى ، ضرر آن را هم واقعا
احساس مى كنم . سن بالا مى رود و سرفه ها تهديد مى كند و اخطار جدى شروع شده است .
در اين مورد به او گفتيم ترك سيگار را با فاصله هاى معين شروع كند. مثلا فاصله بين
دو سيگار كه ده دقيقه مى شد، به مدت يك ساعت يا بيشتر قرار بدهد. نفس مثل شير است .
اگر احساس كند كه مى خواهيد به او زنجير بزنيد، درنده تر مى شود. كمى زرنگ باشيد.
بعضى مى گويند: من از فردا خودم را تعديل مى كنم . اگر {نفس } اجازه داد، بفرماييد.
{اين نفس } تاريخ بشريت را كلافه كرده است . آيا بشر اين قدر در خودش قدرت مى بيند
كه بگويد من از فردا خودم را تعديل مى كنم ؟ ولى تدريجا اين كار را بكنيد. يكى از
بزرگان انسان ساز تاريخ ما، تعبير زيبايى دارد، مى گويد: ((اول
اين پليدى ها را از خود دور كنيد)). مثلا حسادت ، خيانت و...
را از خود دور كنيد.
سپس مى گويد: حال ، اگر نوبت به خود رسيد، يعنى اگر بنا شد كه گلاويز شويد با آن
خودى كه به ما مى گفت دواى تو من هستم ، ولى درد من خودش بود! آن هم نه به مدت كم
، بلكه سى ، چهل سال خيلى مختصر! شما فقط اين مقدار به خدا پناه ببريد و بگوييد:
خدايا، من مى خواهم خودخواهى ام را تعديل كنم ، دستم را بگير.
چرا درباره خواستن مال و مقام و شهرت و ساير امتيازات دنيا به سراغ خدا مى رويد و
خدايا، ربنا، يارب ... هم مى گوييد؟ در اين مورد هم بگوييد يا ربى ؛ قدرت دشمن را
كه به قدر تمام جهان هستى است - و آن عبارت از ((من
)) است - تعديل كن . (منظورم از دشمن ، خودخواهى است ). لذا،
مى گويد: وقتى به طرف او پناه برديد، خداوند همان قوه ربانى را به شما عنايت مى كند
كه به على (عليه السلام) عنايت كرد و آن حضرت درِ خيبر را كه طبيعى نبود، از جا
كَند؛ با اين كه چهل نفر براى بلند كردن آن عاجز مى شدند. آرى ، على (عليه السلام)
درِ خيبر را كَند، ولى با قدرت ربانى . به مبارزه تدريجى با خودخواهى برويد، ولى با
قدرت ربانى و با توكل به خدا.
ببينيد مولوى جنبه روانى انسان را چه قدر ملاحظه كرده است ، زيرا اگر بخواهيد به
شدت با نفس مبارزه كنيد، در برابر شما مى ايستد. از او (نفس ) مى پرسيد: چه مى گويى
؟ مى گويد: هيچ . فقط همان را مى گويم كه پنجاه سال دمار از روزگارت درآوردم . مى
گويد: مگر چه كردم ؟ آيا تو را با سواد نكردم ؟ آيا به تو شهرت اجتماعى ندادم ؟
آيا، آيا... آن قدر آيا به اندازه يك تسبيح مى شمارد، كه شما مى گوييد شما را به
خير، ما را هم به سلامت ! اين استاد انسان ساز (مولوى ) مى گويد: اگر احساس كرديد
كه براى تعديل خود خواهى به تدريج مى توانيد وارد عمل شويد، كم كم خواهيد فهميد كه
بايد به كجا رجوع كنيد. مى گويد: صفت بخل را بگدازيد. حق پوشى را بگدازيد، واقعيت
گرايى را بگيريد. ضد واقعيت را بگدازيد، سپس مى گويد: اگر به آن مرحله رسيديد كه آن
كه مى خواهيد به سويش تيراندازى كنيد، ((خود))
شماست ، در آن هنگام به خدا پناه ببريد.
ور تو نگدازى عنايت هاى او |
|
خود گدازد اى دلم مولاى او(594)
|
{وقتى كه به خدا پناه برديد}، از همان لحظه ، باران رحمت الهى باريدن مى گيرد. حساس
ترين دشمن اين جاست (نفس است ). چرا ما اصلا با خدا در اين مورد سروكار نداريم ؟
خدايا، ساليان عمر مى گذرد، ولى اين دشمن هم چنان در درون ما روز به روز قوى تر مى
شود. پروردگارا! كمك و ياورى بفرما.
همان گونه كه در داستان خونين نينوا عرض كردم ، خيلى از تحليل ها را بايد در نظر
داشته باشيم ، كه هم در داخل ، هم در خارج نوشته اند. هم برادران سنى و هم خود شيعه
ها كه بسيار خوب ، مدافع مستقيم اصيل و قديمى ترين مدافع اين شرح و توضيح و تحليل
داستان نينوا هستند. به هر حال ، خيلى ها دست به كار شده اند. با اين حال ، هنوز
احساس مى شود، روز به روز كه ابعاد نيازهاى بشرى در زندگى بازتر و گسترده تر مى
شود، احتياج به تحليل اين تاريخ بيشتر مى شود.
در يكى از نمودهاى بسيار حساس اين داستان ، ما با جهاد پسر امير المؤمنين ،
ابوالفضل العباس (عليه السلام)، روبه رو هستيم . درباره جهاد اصغر، اين مرد بزرگ ،
برادرش امام حسين فرمود: بنفسى انت . ((جانم به قربانت
)). اين برادر نازنين حسين ، اين پسر نازنين اميرالمؤمنين ،
چنين مقام بالايى دارد. علاوه بر آن : و كان من اعبد بنى هاشم . (({ابوالفضل
(عليه السلام)} از عابدترين اولاد بنى هاشم بود)). نه فقط يك
مرد شجاع ، بلكه پارسا، زاهد و نيز عارف بود. حركات او اين گونه نشان مى دهد. جهاد
اصغرى كه ايشان انجام داد، چنين نمايانگر است . در بعضى از تحليل ها - همان گونه كه
قبلا نيز عرض كردم - هشيارانى هستند، والا آدم خيلى ماءيوس مى شد. گاهى اوقات از
جايى ، ناگهان مطلبى بيان مى شود، كه اصلا اميد هم نمى رفت كه از آن ناحيه درباره
اين حادثه ، يك آموزندگى و يك هشدار بدهند كه داستان ، اين قضيه را هم دارد.
{درباره جهاد اصغر ابوالفضل } آن طور كه ديدم و خود ما را نيز متوجه كرد، نوشته
بود: جهاد اين مرد در آن روز، هم چنين تكاپو و جديت و احساس اين كه وظيفه ،
شديدترين وظيفه اى است كه تا آن روز متوجه او شده ، در حركات او بارز است . مى
گويند: حركات اين مرد در آن روز حاكى از اين است ، كه قدرت تمام دنيا را در خود مى
ديد و حركت مى كرد. اين نمونه ، جهاد اصغر اوست : {در موقع آوردن آب }، يكى از
دستان او قطع شده ، ولى ذره اى نااميد نشده است . دومين دست او نيز قطع شده ، ولى
به طور جدى كار خود را انجام داده است . لذا، در زيارت او چنين مى خوانيد: واحتسبت
. حركت تو، ((حسبه لله )) بود. هيچ
هدفى مانند هدف گيرى خدا، كارى به اين بزرگى نمى تواند انجام بدهد. ما فقط مى گوييم
و گفتن آن خيلى آسان است . مخصوصا كه مى توان آن را با جملات ادبى زيبا هم بيان
كرد. اما خود داستان و خود حادثه ، عينا چه چيزى را نشان مى دهد!؟ اين شخص مى
گويد: {ابوالفضل } به طور جدى وارد دفاع از حسين شده بود. به طور جدى خواسته بود آب
را ببرد، مثل اين كه تمام قدرت دنيا را تنها به او داده اند.
بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار |
|
تا زگلزار جهان رسم خزان برخيزد |
اى اصحاب حسين ، خداوند روى شما را سفيدتر كند. شما روى بشر را سفيدتر كرديد و نشان
داديد كه اين موجود، اين استعداد و سرمايه را دارد. شما به ما اميد بخشيديد. در اين
تاريخ تاريك ، اميد ما به شماست .
اخيرا تعبيرى از يكى از بزرگ ترين شعراى عرب ديدم كه البته ايشان شيعه هم نيست .
بعضى ها مى گويند بزرگ ترين شاعر عرب در دوران ماست ، حتى شعر نو هم گفته است . مى
گويد: ((ما از رحم ايام مى آييم ، چون جوشش آب . از خيمه ذلت
كه دستخوش باد است ، ما از درد حسين مى آييم )). {يعنى } ما
را حسين به اين راه انداخته است . همان گونه كه گاندى گفت : ((ما
چيزى جز همان كه امام سوم شيعيان مى گفت ، نمى گوييم )).
شاعر عرب مى گويد: ((از درد حسين و از رنج فاطمه زهرا (عليها
السلام ) مى آييم . از احد و از بدر مى آييم .
مى آييم تا تاريخ {و چيزهاى ديگر} را تصحيح كنيم )). يعنى به
بشريت نشان بدهيم كه ارزش ها نمى تواند دستخوش هوى و هوس هاى شما قرار بگيرد. اى
گردانندگان تاريخ ! شما گردانندگان اصيل نيستيد، تاريخ گرداننده دارد.
بيست و يك تمدنى كه بشريت پشت سر گذاشته است - در اين قرن و در اين برهه از تاريخ -
بروز و سقوط و اعتلاى آن ها مربوط به تعدادى از علل است كه هنوز به درستى كشف نشده
است . شما از كجا مى توانيد بگوييد يك انگشت از ماوراى طبيعت ، در چرخش اين تاريخ
تاءثير ندارد؟ اين حوادث را به عنوان ((حوادث محاسبه نشده
)) گفتن و خود را قانع ساختن به اين كلمه ، چاره كار نيست و
چاره ساز سؤ الات ما نمى باشد.
در طول تاريخ احساس مى شود كه گله انسان ها، شبان (چوپان ) دارد.
در زيارت حضرت ابوالفضل است كه :
بما صبرت و
احتسبت و اءعنت فنعم عقبى الدار(595)
((به آن چه كه صبر و بردبارى كردى ، و چه نيكوست سرانجام تو.))
احتساب ، حسبه لله . يعنى ؛ اى عباس ، اى ابوالفضل ، فقط و فقط خدا در هدف گيرى تو
مطرح بود.
همان طور كه عرض كردم ، اگر در طول تاريخ دقت بفرماييد و تاريخ را ورق بزنيد، هر
گونه كار بزرگ و مفيدى براى همه بشريت ، بدون هدف گيرى ربانى انجام نشده است . يا
حداقل ، بقا و مفيد بودن آن ، موقعى شروع شده است كه حسبه لله - يعنى فقط براى خدا؛
خالصا لوجه الكريم - بوده است . اين موارد را شما مى توانيد در توضيح و تحليل شخصيت
برادر نازنين حسين در نظر بگيريد.
اشهد انك قد
بالغت فى النصيحه واعطيت غايه المجهود(596)
((گواهى مى دهم كه تو به راستى كوشش خود را در خيرخواهى كردى
و نهايت تلاش خود را در اين راه مبذول داشتى .))
در اين زيارت مى خوانيد: ((نهايت كوشش را، كه ديگر فوق آن
قابل تصور نيست ، انجام دادى )). اين چه جهاد اكبرى بود كه
او را به جهاد اصغر وادار كرد؟ اى جوانان عزيز و اى نونهالان باغ وجود! درس ما در
اين جلسه اين بود: جهاد اصغرى كه تاريخ مى گويد {چنين جهادى به خود} نديده است . من
ديدم كه اين شخص مى نويسد: با اهميت ترين فاجعه تراژدى كربلا، همين قضيه ابوالفضل
است . با آن كه به چشمان او تير خورده ، ولى هنوز تلاش خود را از دست نداده است .
واقعا بهت آور است ! خدايا، اين روح انسانى چه سرمايه اى دارد؟ پروردگارا، عنايت
فرما كه بار ديگر به سراغ شناخت روح و جان آدمى برويم . ابوالفضل نهايت كوشش را
انجام داد. غايه المجهود. غايت يعنى تلاشى بالاتر از آن نمى توان تصور كرد. اين
جهاد اصغر، ريشه در جهاد اكبر دارد. ابوالفضل (عليه السلام) در درون خود محاسبه
كرده است كه چه بايد كرد: ((من با خدا كه نماينده اش امروز
حسين است ، پيمان بسته ام و بايد در اين بيابان تنها و بى كمك ، به اين پيمان وفا
كنم )).
در زيارت او، روى وفادارى خيلى تاءكيد شده است : ((تو وفا
كردى و وفادار بودى )). ما حسينى ها هنگامى مى توانيم بگوييم
در مكتب حسين هستيم كه به پيمان ها و عهدهايى كه بسته ايم ، وفا كنيم .
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در فرمان خويش به مالك اشتر رحمه الله فرمود:
و ان عقدت بينك
و بين عدوك عقده ، اءو اءلبسته منك ذمه ، فحط عهدك بالوفاء، وارع ذمتك بالاءمانه ،
و اجعل نفسك جنه دون ما اعطيت ، فانه ليس من فرائض الله شى ء الناس اءشد عليه
اجتماعا، مع تفرق اءهوائهم ، و تشتت آرائهم ، من تعظيم الوفاء بالعهود.(597)
((و اگر ميان خود و دشمن ، معاهده اى منعقد نمودى يا از طرف
خود، پناهندگى به او دادى ، به معاهده خود به طور كامل وفا كن ، و با كمال امانت ،
تعهد پذيرشِ پناهندگىِ او را مراعات نما، و نفس خود را در برابر عهدى كه بسته اى
سپر كن ؛ زيرا عموم مردم در هيچ يك از واجبات الهى ، با آن همه پراكندگى كه در
خواسته ها و نظريات خود دارند، مانند بزرگداشت وفا به معاهده ها اتفاق نظر ندارند.))
مالكا، اگر با كسى يا قومى عهد و پيمان بستى ، اگرچه دشمن توست ، عهد را به آخر
برسان و به آن وفا كن ، زيرا شخصيت در گرو است . سلام الله عليك يا اميرالمؤمنين .
وقتى شما با زندگى اجتماعى پيمان بسته ايد، كه نظم را مراعات خواهيد كرد، به آن وفا
كنيد، زيرا شخصيت در گرو {آن پيمان } است . همان طور كه براى زندگى فردى ، طبيعت از
ما امضا گرفته ، كه اگر هوا سرد است ، لباس ضخيم بپوشيم . سپس همان گونه كه وفا
به تعهدات حيات طبيعى از درون ما مى جوشد، وفا به تعهدهاى اجتماعى هم بايد از درون
ما بجوشد. مى گويد: ابوالفضل وفا كرده است . شما اين را به عنوان باعظمت ترين مدح و
صفت در زيارت ، براى اين پسر نازنين اميرالمؤمنين مى خوانيد. حضرت على (عليه
السلام) فرمود: ((مالكا، تمام اقوام و ملل ، با آن ايده ها و
عقايد مختلف ، و با آن همه مكاتب مختلف ، به يك چيز مقيد هستند، و آن وفا به تعهد
است )). اگر وفا به تعهد نباشد، زندگى اجتماعى مختل مى شود.
{اگر به تعهد وفا نكنيد} جواب درون را چه مى دهيد؟ شما را به خدا بياييد اين درس ها
را از حسين فرابگيريد. دنيا و آخرت ما در فراگيرى اين درس هاست . گاهى مى بينيد
كه تعهدها چه قدر رنگ خود را مى بازد. البته نه همه تعهدها، الحمدلله انسان هاى
متعهد هم داريم .
چند سال پيش ، من چند روزى در بيمارستان بسترى بودم . روز آخر كه پزشك معاينه مى
كرد تا مرا مرخص كند، به او گفتم گاهى بعضى از اعضاى بدنم ، مثل دست و پا درد مى
كند. او هم پس از گوش فرادادن به سخنان من ، عاقبت گفت الحمدلله اين ها چيزى نيست .
همان پزشك گفت : گاهى بيماران قلبى كه به اين جا مراجعه مى كنند، تشخيص مى دهيم كه
بايد بسترى شوند، ولى واقعا وسايل كافى مثل تخت و... نداريم . وقتى مى بينم وضع اين
بيمار اورژانسى است ، اما مى خواهد برود، نمى توانم نگاهم را از او قطع كنم و همان
شب اعصاب من متزلزل مى شود. اين نمونه را پزشكى مى گويد كه تعهد الهى بسته است كه
طبيب است و درباره بيمار پيمان دارد، اگرچه خود او (بيمار) نفهمد!
مگر همه پيمان ها بايد اين گونه باشد كه بگوييد: ((من با شما
پيمان بستم كه به فرزند شما درس خواهم داد))؟ يا مثلا؛
((درباره اين مطلب براى شما تحقيق خواهم كرد و مدت آن هم يك
ماه و نيم است )). البته محسوسات آن چنين است . به قدرى شما
تعهدهاى نامحسوس داريد كه به گفتن نمى آيد؛ ولى در درون شما، آن تعهدها سر مى كشند
و به شما مدام چنين هشدار مى دهند: عمل كن ، وفا كن . اين كه خطاب به فرزند نازنين
على ، ابوالفضل (سلام الله عليه ) مى گويد: ((تو وفا كردى
))، واقعا نيامده بود كه آن جا هر دقيقه بگويد:
((يا اباعبدالله ، اى برادر من ، آقاى من ، من پيمان بسته ام
و با شما خواهم بود.)) پيمان او فقط لفظى نبود، اگرچه همان
شب عاشورا يك بار بلند شد و گفت : ((يا اباعبدالله ! دست از
تو بر نمى داريم )). شايد كلمه پيمان را صراحتا گفته باشد،
ولى پيمان او، پيمان قلبى بود، بر مبناى اين كه {حسين }، يگانه شخصيت الهى روزگار
من است . با قطع نظر از اين كه برادر و آقاى من است . همان گونه كه قبلا عرض كردم ،
معاويه به يزيد گفت : ((تا مى توانى با حسين درگير نشو، زيرا
او محبوب ترين مردم نزد مردم است .)) {معاويه } با آن مذاق
ها و با آن تفكرات و با آن خواسته هاى متضاد و متناقض ، گفت : ((حسين
محبوب ترين مردم نزد مردم است .))
آن وقت خطاب به اين بردار مى گوييم : اى ابوالفضل به پيمان خود وفا كردى . كدام
پيمان ؟ همان پيمانى كه عقل مى گويد: دفاع از حق و حقيقت ، به عهده هر كسى است كه
امكان آن را دارد. به راستى ، شايد اين عظمت هاى روحى را كه ما تدريجا از دست مى
دهيم ، شيرينى و لذت حيات ما بوده است !
جنتى كرد جهان را ز شكر خنديدن |
|
او كه آموخت مرا بار دگر خنديدن |
اين لباس وجود و لباس هستى ، بايد ما را خيلى خندان كند. وفا به تعهدها و پيمان ها
بسيار مهم است .
خدايى كه گفت : ((كن ))، و جهان را از
اين خنده وجود شكرى ، شيرين كرد. پيمان همان خدايى كه به من گفت :
((با وفا نمودن به پيمان ، (تعهدها)، بخند. خنده ، حلال تو باشد. با عمل به
دستورهاى من بخند)).
نكند، اين كه روز نمى گذرد، صبح مى خندد و عصر نرسيده ، گريه او شروع مى شود. من
گمان نمى كنم كه زندگى از طرف خدا، براى ما انسان ها اين گونه تعبير شود. يا فرض
بفرماييد كه صبح شاد بوديم ، ولى هنگام عصر، اتفاق ناگوارى پيش بيايد. اما درون
حداقل بخندد و مسرتى داشته باشد، اگرچه ؛
من همان جامم كه گفت آن غمگسار |
|
با دل خونين لب خندان بيار |
يا با دلى خندان ، ولو اين كه چشم اشكبار بياورى . به هر حال ، يكى از بزرگ ترين
دلايلى كه ما مى توانيم از قهرمانان اين داستان درس فرابگيريم ، اين است كه اهميت
وفا {به تعهد} را به ما گوشزد مى كنند.
پروردگارا! ما را از عمل و وفا به تعهدها برخوردار بفرما.
اجازه دهيد توضيح ديگرى هم بگويم . همان طور كه عرض كردم ، اين جهاد اصغرى كه
درباره حوادث كربلا گفته شده است ، فاجعه انگيزترين حادثه اش ، قضيه ابوالفضل است .
چون مثل اين كه تمام قدرت دنيا را به او داده اند و گفته اند: دفاع كن و ذره اى هم
تخلف نكن . اين تعهد او از كجا بود؟ اين {تعهد} از همان جهاد اكبر است . يعنى با
خويشتن كار كرده است ، و گرنه بدون كار كردن با خويشتن امكان پذير نيست . تعارف كم
كن و بر مبلغ افزاى . ما بايد در اين باره دقت كنيم ، كه مقدارى با خويشتن كار كنيم
و به خودمان نهيب بزنيم .
مقدارى با آن پديده هايى كه خودمان نمى خواهيم منعكس شود و آن ها را در آيينه
ببينيم ، مبارزه كنيم ، تا بتوانيم مزه جهاد اكبر و در پى آن جهاد اصغر را بفهميم .
اين پسر على (عليه السلام) با خودش خيلى جهاد كرده ، تا به چنين جهادى موفق شده است
، كه اگر هزار بار جان به او مى دادند، باز در همان حادثه ، جان به دست از حق و
حقيقت دفاع مى كرد. {حركت ابوالفضل } در عمل و جريان حادثه اين طور نشان مى دهد.
جمله هايى ديگر كه بايد درباره آن ها بحث شود:
اشهد لك
بالتسليم و التصديق و الوفاء و النصيحه
(598)
((من شهادت مى دهم كه تو تسليم بودى و تصديق نمودى ، و وفا و
خير خواهى و خيرانديشى بر شخصى كه حق را در او (حسين ) مى ديدى ، كردى .))
اين عبارت را نيز در زيارت مى خوانيم :
اشهد انك لم تهن
و لم تنكل و انك مضيت على بصيره من اءمرك
(599)
((شهادت مى دهيم كه هيچ سستى و نكول نكردى و از آن چه كه روح
ملكوتى تو به تو آموخته بود، عقبگرد نكردى و با بينايى حركت كردى .))
ما نمى خواهيم غير از ديده اى |
|
ديده تيزى ، كشى ،(600)
بگزيده اى |
امشب هم دعاى ما اين خواهد شد كه خدايا! بر ما بصريت عنايت بفرما. خدايا! اين چراغ
نورانى كه در دل ما به عنوان بصيرت روشن فرموده اى ، خاموش مفرما.
اگر بصيرت باشد، اين همه پشيمانى ديگر معنا ندارد. ما واقعا مى توانيم در اين دنيا
با شكوفايى زندگى كنيم ، والا خنده هاى تصنعى در حالى كه درون در حال گريه و حال
تيرگى باشد، به چه كار آيد؟ درون بايد بينايى داشته باشد، تا حركات و سكنات قابل
تفسير باشد. مى گويد: اشهد انك مضيت على بصيره من امرك .
((با بينايى حركت كردى )). من نمى
خواهم بگويم در كارهاى دنيوى و اخروى بنشينيد تا يقين صددرصد براى شما حاصل شود.
البته احتمال آن كم است . انسان با حقايق فاصله دارد. مثل فاصله تا قله سر به فلك
كشيده دماوند، كه به جهت دور بودن آن ، چيز كوچكى به نظر مى آيد. من نمى خواهم عرض
كنم كه بنشينيد و منتظر آن باشيد كه واقعيت را آن چنان كه هست ، ببينيد. دورى
واقعيت از ما، يك سلسله علل طبيعى دارد، مثل همان علل طبيعى كه اگر به نزديكى قله
دماوند برويم - از دو كيلومترى ، يا سه كيلومترى - يك قله سر به فلك كشيده است ،
ولى ما مقصر نيستيم كه از اين فاصله نگاه مى كنيم . اما اگر از مكان بلندترى نگاه
كنيم ، طبيعى و قانونى و علمى است كه به جهت اين فاصله ، قله دماوند را كوتاه
ببينيم . لذا، اين علت طبيعى در كوچك ديدن قله دماوند را از دور، بشر از شما مى
شنود. يكى از عرفاى طنزگو مى گويد: حالا كه محدوديت حواس ، دو عدد شاخ به شما داده
است ، لااقل اين دروغ را نگوييد كه آن سفيدى كه در قله دماوند مى بينيم ، شكر است .
به همان قناعت كنيم كه از دور، قله را كوچك و به صورت يك تپه مى بينيم .
خود اين مساءله در فاصله ما انسان ها با واقعيت ها كم نيست ، منتها معذور و دور
هستيم . اما با وجود دورى ما از واقعيات - اى برادران و خواهران عزيز - لااقل ده
فرسنگ هم خودمان به عقب نرويم . {در آن دورى ما از واقعيات است } كه خدا دست ما را
مى گيرد:
لا يكلف الله
نفسا الا وسعها(601)
((خدا هيچ نفسى را جز به مقدار طاقتش ، مكلف نكرده است .))
و تمت كلمه ربك
صدقا و عدلا لامبدل لكلماته
(602)
((مشيت پروردگار تو (عملش و كارش )، بر مبناى صدق و عدل است
و هيچ چيزى كلمات او را تبديل نمى كند.))
خداوند عادل به من نمى گويد: با اين چشم غير مسلح ، دماوند را همان طور ببين كه از
آن فاصله سه كيلومترى مى بينى . مثلا كنار خط ريل راه آهن ايستاده ام . اين دو ريل
كه در اين جا مى بينم ، دو خط موازى با فاصله معين است . همين طور كه در امتداد آن
ها نگاه مى كنم ، رفته رفته به يك زاويه حاده ، و سپس به يك خط تبديل مى شود. يعنى
خطنما و زاويه حاده نما مى شود. هيچ كس ، نه طبيعت ، نه جامعه و نه خدا، مرا محكوم
نمى كند كه شما اين چرا آن گونه مى بينيد. طبيعت چشم ، مسافت ، مساءله نور از نظر
فيزيكى اين چنين است ، كه من بايد اين گونه ببينم .
به هر حال ، مى فرمايد: انك مضيت على بصيره من امرك . ان شاءالله كوشش كنيم تا
بصيرت و بينايى ، از دست ما نرود. وقتى كه قصد ما قربت و اخلاص باشد، خداوند
متعال به حد لازم و كافى ، روشنايى خواهد بخشيد:
يا ايها الذين
آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا(603)
((اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اگر تقواى الهى داشته باشيد،
خداوند براى شما نيروى تشخيص حق از باطل قرار مى دهد.))
خداوند مى فرمايد: ما نيروى تشخيص حق و باطل را به انسان ها داده ايم ، به شرط اين
كه قصد قربت و اخلاص در كار باشد. بر فاصله هاى طبيعى كه با واقعيات داريم ، ده
كيلومتر هم خودمان اضافه نكنيم . به همان {فاصله } قناعت كنيم و در حد توانايى كوشش
كنيم تا راه ما به واقعيات نزديك تر شود. خدايا!
پروردگارا! تو را سوگند مى دهيم به اسرار بزرگ حادثه نينوا، ما را از اين حادثه
براى آموزش ، برخوردار بفرما. نكند در روز قيامت خدا از ما باز خواست كند كه من يك
كتاب درسى به شما داده بودم ، كه نه به دانشگاه و نه به دبيرستان احتياج داشت ، آن
هم داستان حسين من بود. همان گونه كه ملاحظه كرديد، آن شاعر بزرگ گفت :
((ما از كربلا مى آييم تا تاريخ را تصحيح كنيم
)). من مدتى بسيار است كه نام اين شاعر بزرگ را شنيده بودم .
خيلى شاعر زبردستى است و آن طور كه شنيده ام ، مثل اين كه اخيرا از دنيا رفته است .
براى تفسير اين كتاب ، نيازى به اين نيست كه آدم مثلا از حوزه ، اجازه اجتهاد داشته
باشد، يا درس هاى دبيرستان را بخواند... يك تفسير مختصر، شما را در اين داستان و در
اين حادثه دانشمند مى كند. آن وقت مى توانيد براى حركت در اين مسير پرمعنا، ره توشه
اى كه سعادت شما را تاءمين خواهد مى كند، به دست بياوريد.
خدايا! اين ره توشه را بر ما نصيب بفرما. خداوندا! پروردگارا! ما را از بصيرتى كه
استعدادش را به ما لطف فرموده اى محروم مفرما.
((آمين ))