يكى از واحدهاى آن چنين است : اگر هر لحظه ، دست حسين (عليه
السلام) را مى گرفتيد و مى گفتيد اى پسر پيغمبر (صلى الله عليه وآله )، آيا براى
برداشتن قدم بعدى مجبور هستى ؟ پاسخ مى گرفتيد: نخير. زيرا قطب نماى وجدان او دقيقا
كار مى كند و اراده با شخصيت در حركت است . اكنون خودتان تفسير كنيد به خاطر چه كسى
{با اختيار} در اين مكان نشسته ايد؟ لذا، نوشته اند كه تا صبح عاشورا و تا آخرين
لحظات كه {حسين } قدرت داشت ، داراى اختيار بود كه بازگردد و بگويد من برگشتم .
تعدادى از تحليل گران تاريخ اسلام ، نيز تعدادى از خارجى ها، اين تعبير را گفته اند
كه : اين مرد (حسين ) تا موقع افتادن به زمين ، داراى اختيار بود و به هر شكلى مى
توانست از معركه ، جان به در ببرد. آيا درس خوبى در اين جلسه {از حسين } خوانديم ؟
آيا ان شاءالله درباره اين درس فكر خواهيم كرد؟ كه بلكه در دنيا از اراده آزاد و از
اختيار بتوانيم استفاده كنيم و نگذاريم عمر ما با جبر و شبه جبر سپرى شود. تا
نگوييم :
مثل اين كه زندگى ما به پوچى مى گذرد و تمام زندگى كه انسان در آن اختيار نداشته
باشد، جبر است . به قول بعضى از ادباى خيلى خوش ذوق : سبد شب در سبد روز مى اندازد
و سبد روز هم در سبد شب مى اندازد و مى گويد برو جلو. هفتاد يا هشتاد سال عمر چنين
گذشت ... مسلم است كه چنين زندگى ، مزه و طعم زندگى حقيقى را نخواهد داد. بنابراين
، يك عظمت در داستان آموزنده امام حسين (عليه السلام )، مساءله اختيار و آزادى است
، با آن خطبه اول كه در مكه قرائت فرمود:
الحمدلله و
ماشاءالله و لاقوه الا بالله و صلى الله على رسوله ، خط الموت على ولد آدم مخط
القلاده على جيد الفتاه و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف و خير لى
مصرع انا لاقيه ، كانى باوصالى تقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا فيملان
اكراشا جوفا و اجربه سغبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم ، يرضى الله عنابرضانا اهل
البيت ، نصبر على بلائه و يوفينا اجور الصابرين ، لن يشذ عنا رسول الله لحمته ، بل
هى مجموعه لهم حظيره القدس ، تقربهم عينه و تنجزبهم وعده ، الا فمن كان فينا باذلا
مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا فانى راحل مصبحا انشاءالله
(588)
((سپاس براى خداست كه آن چه را بخواهد مى شود، و جز او تكيه
گاهى نيست و درود او بر پيامبرش باد.
مرگ بر اولاد آدم ، مانند گردن بندى است كه به دور گردن زن جوان پيچيده است .
اشتياقم زياد است به ديدن نياكان ، بزرگان و گذشتگانم . مانند اشتياق يعقوب به ديدن
يوسف .
اى اطرافيان من ، بدانيد كه براى من خوابگاهى آماده شده است و من آن را خواهم ديد.
و گويا مى بينم كه چگونه خونم در كربلا ريخته شده است و شكم حريصان سير شده و جيب
آنان پر گشته است . البته از چنين سرنوشتى كه رضاى خدا در آن است ، خشنود هستيم و
از هر بلايى كه در راه او پيش بيايد صبر مى كنيم (استقبال مى كنيم ) و در جوار او
پاداش استقامت خود را مى يابيم . ما پاره تن پيغمبريم كه به زودى در حظيره القدس
به حضورش مى شتابيم و باعث روشنى چشم او مى شويم ، در حالى كه رسالت مقدس را به پيش
برده و به مسؤ وليت بزرگمان عمل نموده ايم . اينك ، آگاه باشيد! كسى كه مى خواهد
نفس و جانش را آماده ديدار خدا كند، با ما حركت كند. ما بامدادان حركت خواهيم كرد.
ان شاءالله .))
((ماشاءالله ))، يعنى آن چه كه او مى
خواهد در اين حادثه بزرگ گرفتار آن شوم ، چيزى است كه خدا خواسته است .
((ماشاءالله ))، رو به حادثه اى قدم
بر مى دارم كه او خواسته است . آيا در اين جا، اختيار من شكوفا نمى شود؟ آيا از روى
جبر مى روم ؟
((ماشاءالله ))، او مى خواهد كه شخصيت
من ، با اختيار در اين حادثه شكوفا شود و به بار بنشيند.
الا فمن كان
فينا باذلا مهجته و موطنا الى لقاءالله نفسه فليرحل معنا فانى راحل مصبحا انشاءالله
.
((آگاه باشيد! كسى كه مى خواهد دلش را در راه ما وارد عرصه
هستى كند و مى خواهد نفس و جانش را آماده ديدار خدا كند، با ما حركت كند. ما
بامدادان حركت خواهيم كرد، ان شاءالله .))
ان شاءالله ! يعنى ؛ من مشيت را با كمال اختيار به مشيت او وابسته كردم .
به هر حال ، اين يكى از درس هاى بسيار مهم داستان نينواست . ملاحظه فرموده ايد كه
غالبا در جلسات دانشگاهى ، يا حوزوى و... مساءله جبر و اختيار مطرح مى شود، ولى
خيلى زياد سراغ شخصيت را از نظر اين كه شخصيت در اين جا چه كاره است ، نمى گيرند.
اين همه اديان الهى ، اين همه وارستگان تاريخ و برازندگان اولاد آدم ، تمام تلاششان
بر اين است كه بگويند: شخصيت خود را تقويت كنيد. شخصيت اگر تقويت شود، اسير يك كشمش
و يك غوره نمى شود. {شخصيت اگر تقويت شود}، اسير يك مقام چند روزه دنيا نمى شود و
در ميان انتخاب انگيزه ها كلافه نمى شود. پس ما از بركات اين حادثه بزرگ كه جلوه
گاه اختيار انسانى است و در آن لذت و الم كنار گذاشته شده ، و حتى مفاهيم به هم
خورده است ، در مى يابيم كه فقط انسان و قرار گرفتن او در پيشگاه كمال ، و حركت به
سوى كمال ، با كمال اختيار مطرح است !
خوب است كه ما در اين گونه موارد، از چنين حادثه اى ، تعاريف علمى خود را در علوم
انسانى انتخاب كنيم ، نه از چند نفر انسان معمولى كه مى گويند: ((مى
خواهم )). {كه البته } نه ((مى خواهم
)) آنان مبنا دارد و نه ((نمى خواهم
)) آنان . هم چنين ، نه آزادى و نه جبر آنان مبنا دارد.
دوباره عرض مى كنم : آموزندگى اين داستان اين جاست كه در هر موقعيتى - چه در مسير
{مكه تا كربلا}، چه در صحبت هاى امام حسين (عليه السلام ) - موجب اجبارى براى
موقعيت بعدى نيست : چنان كه ((بايد چنين كارى بشود! چون هيچ
چاره اى ندارم و اختيار هم ندارم !!)) البته ممكن است عبارت
((چاره اى ندارم ، بايد بروم ))، مطرح
باشد، ولى آن را در موردى به كار مى برند كه انسان در جاذبه آرمان اعلى حركت مى كند
و مى گويد براى حركت در اين مسير ملزم هستم . در بحث از اختيار، به مسؤ وليت و
پشيمانى هم بايد توجه كرد. ما احساس مسؤ وليت و احساس پشيمانى داريم . اگر كارهاى
ما بر مبناى جبر است ، پس پشيمانى يعنى چه ؟
زارى ما شد دليل اضطرار |
|
خجلت ما شد دليل اختيار |
گر نبودى اختيار اين شرم چيست ؟ |
|
وين دريغ و خجلت و آزرم چيست ؟(589)
|
وقتى كه به شما مى گويند: چرا اين كار زشت را مرتكب شديد؟ احساس شرم مى كنيد. اين
دريغ و خجلت و آزرم چيست ؟ معلوم مى شود كه ما اختيار داريم . گاهى بازى با كلمات ،
ما را از خود حقيقت بر كنار مى كند.
قضيه اى را عرض مى كنم كه ان شاءالله براى جوان ترها، مبداء مطالعات باشد. ما در
قضيه جبر و اختيار، دو پرونده داريم :
1- پرونده علمى آن است . از حالا تا يك ماه ، دو ماه ، تا قيامت بنشينيد و از نظر
علمى بحث كنيد. نظام (سيستم ) باز است . به شرط اين كه فقط دور خودتان طواف نكنيد و
دو تا كلمه ، شما را بيچاره نكند. حتى اگر هم نتوانيد اختيار را اثبات كنيد، در اين
مسير كه براى اثبات كردن اختيار مى رويد، دسته گل هايى به شما خواهند داد! و اظهار
تعجب خواهيد كرد.
گفت معشوقم تو بودستى نه آن |
|
ليك كار از كار خيزد در جهان
(590) |
{مثلا} مى خواستيم برويم و يك ليوان آب خوردن برداريم ، چون هدف خالصانه بود، به آن
نرسيديم .
فرض كنيد ليوان آب هم آن جا نبود، اما يكى از راه رسيد و گفت : در عليت ، اين
مساءله مطرح است ، آيا حواس شما جمع است يا نه ؟ فايده اين {كه ناگهان مساءله عليت
در موقع آب آوردن براى شما مطرح شد}، صد مرتبه از خود اختيار بالاتر است . بسيارى
از اكتشافات از اين قبيل بوده است . چنان كه كشف اشعه ايكس (x) را از رونتگن ديديم
. او هم در راه بود، {يعنى اتفاقا در مسير رونتگن قرار گرفت }، اما سرنوشت علم بشر
را عوض كرد. چند مورد از اين اكتشافات در سر راه بود، در حالى كه كاشف ، مسير ديگرى
را مى پيمود. براى اختيار، هر چه قدر مى خواهيد بحث كنيد، اما به شرط آن كه پيمان
ببنديد به دور خودتان طواف نكنيد. اگر استخاره خوب آمد، دور خودتان طواف نكنيد. فقط
نگوييد چون من گفتم ، پس اين حرف من اعتبار دارد. حركت و راه خود را ادامه دهيد.
اگر كسى سخن حق را گفت ، دست او را هم ببوسيد و بگوييد حقيقت را براى ما روشن كردى
.
2- تصور بفرماييد كه همگى ما توسط يك سلسله حلقه هاى جبرى زنجيرى به اين جا رسيده
ايم . پدر و مادر ما جبرا ما را به دنيا آورند. يا جبرا در عمرمان خورديم و
آشاميديم . حتى يك تسبيح دست بگيريد و بگوييد جبر، جبر. در اين مورد، مساءله اى را
مطرح مى كنم تا پرونده عملى جبر و اختيار ختم شود.
ما در اين موقعيت كه قرار گرفته ايم - به قول آن ها كه مى گويند جبرا به اين جا
رسيده ايم - اگر شما مى دانيد كه قدمى كه بعدا مى خواهيد برداريد، يا مثلا تا يك
دقيقه ديگر اين جلسه ادامه دارد و من چيزى خواهم گفت ، اگر قبلا جبر ماديات و
خودخواهى ها بدين جا كشانده بود، آن را كنار بگذارم و بگويم ، اين انسان ها كه هم
اكنون با آن ها روبه رو هستم ، به طرح اين مساءله نياز دارند - اگرچه بعدا خود آنان
بروند و تحقيق كنند. نه اين كه جواب آنان را من بدهم - براى موقعيت بعدى ، با اين
نيت و اراده زيبا حركت كنيد و نام آن را جبر به توان بى نهايت بگذاريد. اما شما لطف
بفرماييد و قدم را برداريد.
يك مثال ديگر؛ شما در يك آبادى ، يا در شهر كارى انجام مى دهيد، كه انگيزه هاى مادى
، يا انگيزه هاى طبيعى و غيره دارد. شما اگر توانستيد، خودتان را براى موقعيت بعدى
آماده كنيد و از جبر ماده و ماديات ، خودتان را نجات بدهيد و با انگيزه ارزشيابى
وجدان و انگيزه الهى ، قدم برداريد. اگر نتوانستيد، با شما كارى نداريم ، در اين
حال شما مجبوريد! اما اگر مى توانيد، نيت خود را انسانى كنيد و بگوييد بسيار خوب ،
من پزشك هستم و چند بيمار را، تا روزى يك بيمار اضافى هم مى توانم ببينم . فقط و
فقط براى اين كه انسانم ، فقط و فقط براى اين كه درد بيماران را كم كنم . فقط به
اين نيت ، اين پزشك عزيز ما اين قدم را بردارد و نام آن را جبر بگذارد، اما قدم را
بردارد. اين هم پرونده عملى جبر و اختيار است . اين الفاظ را نمى توان در مقابل
اختيار و قدم برداشتن در راه عظمت ها، بهانه قرار داد. به هر حال ، طرح اين بحث را
هم ضرورى ديدم . غالبا مى بينيم در سؤ الاتى كه از ما پرسيده مى شود، مساءله جبر و
اختيار مثلا در رتبه سوم قرار دارد. مثلا رتبه اول فلان مساءله و رتبه دوم فلان
مساءله است . اما اين جبر و اختيار، چه در دانشگاه ها، چه در حوزه ها و چه در جلسات
معمولى ، به طور فراوان مطرح مى شود. لذا، همان گونه كه عرض كردم ، جبر و اختيار دو
پرونده دارد. يكى اين كه پرونده علمى دارد. يعنى مدت ها مى توانيد بنشينيد و درباره
آن بحث كنيد، كه قطعا به اختيار مى رسيد. ديگرى هم اگر فرضا نرسيديد، و دور خودتان
طواف نكرديد، خيلى چيزها نصيب شما مى شود. نظير آن را عرض مى كنم :
خانم دكتر وان وايك از اساتيد جامعه شناسى و اهل هلند بود و سال ها قبل ، به جلسات
درس من مى آمد. روز اول به ايشان گفتم ، شرط اول اين است كه شما با حجاب شرعى
بياييد. البته مقدار و حدود آن را نيز گفتم . روز سوم گفت : من اين درسى كه مى بينم
، اگر بگوييد لحاف به سرت بينداز، من لحاف را به سرم مى اندازم و اين تهران شما را
مى گردم ، سپس در جلسات اين درس با آقايان و خانم ها شركت مى كنم . آن موقع من شرح
مثنوى را درس مى گفتم . از جمله مسائلى كه با خانم دكتر وان وايك مطرح كردم . اين
بود كه به او گفتم : من نمى گويم شما مطالب اين مرد (مولوى ) را قبول كنيد، اختيار
در دست خودتان است .
واقعيات و حقايق ، نه با شك و يقين من زير و رو مى شود، نه با شك و يقين شما. اما
من مى خواهم يك مساءله را به شما غربى ها پيشنهاد كنم : كارى نداشته باشيد اين
اشخاص چه ادعايى مى كنند. ممكن است ادعاى آنان براى شما مشكوك باشد و مورد قبول
نباشد. اما دقت كنيد كه آن ها از مسيرهايى كه حركت مى كنند، براى بشر چه ارمغان ها
مى چينند و مى آورند. مثلا فرض كنيد كه مولوى ، در مساءله عذاب قبر اين گونه گفته
است - البته به عنوان مثل عرض مى كنم - شما هم آن را قبول نداريد، اما در مسير خود،
اين گونه گفته است :
در عدم هست اى برادر چون بود |
|
ضد اندر ضد خود مكنون بود |
آيا مى دانيد كه مبناى فلسفه هگل ، بر همين استوار است ؟ آيا مى توانيم اين را از
شما خواهش كنيم كه دقت كنيد چه چيزى از مغز اين شخص (مولوى ) تراوش كرده است ؟ با
اين كه ممكن است شما آن مدعا را كه دنبال مى كند، قبول نكنيد.
فرض كنيد كه مى خواهد يك مساءله دينى خودش را كه اسلام است ، اثبات كند و همين
مسيرى را كه طى مى كند، نكته ها را تند تند مى ريزد. يا حقايق است كه با دامنش مى
افشاند و مى رود و قطعا به همان مراد هم شما مى رسيد، مگر اين كه اشتباه كرده باشد.
بنده هم در حدود صد مورد اشتباهات ايشان را نوشته ام .
اما دقت كنيد چه مى گويد. مثلا مولوى درباره شير و خرگوش ، مطالبى را بيان مى كند،
اما مقصود او چنين است :
در ره آمد بعد تاءخير دراز |
|
تا به گوش شير گويد يك دو راز |
تا چه با پهناست اين درياى عقل |
|
تا چه باژرفاست اين سوادى عقل |
عقل پنهان است و ظاهر عالمى |
|
صورت ما موج يا از وى نمى
(591) |
اشعار او با همين يك بيت ، جزو بزرگ ترين فلسفه هاى تاريخ شد؛ آن هم مثل اين كه
گردو را در برابر كودكان مى اندازد و مى گويد بچه ها، شما هم بازى كنيد. زمانى اين
كتاب (مثنوى ) به عنوان كتاب هاى قديمى ، دور انداخته شده بود! به عنوان اين كه
كتاب هاى قديمى ، اكنون به درد نمى خورند! اخيرا يك نفر كه از يكى از كشورهاى بزرگ
دنيا آمده بود و مى گفت : يكى از پرفروش ترين كتاب ها، همين كتاب قديمى آقاى مولوى
است و مى خواهند دانشگاهى فقط براى شناخت مولوى بنا كنند.
البته ما نگفتيم كه همه ادعاهاى او را قبول داريم . ما بايد عاشق مطالب مفيد و
سازنده او باشيم . مولوى در آن قضيه التزام كردن {آن مرد الهى } خادم را جهت تيمار
حيوان (الاغ ) و تخلف نمودن آن خادم ، يك جمله بسيار ظريف گفته است :
{آن مرد الهى } رو به خادم كرده و گفت : برو براى چارپاى من ، كاه و جو آماده كن تا
آن حيوان بى زبان هم سير شود. خدمتگزار گفت : لاحول و لا قوه الا بالله ، من در اين
كار سابقه طولانى دارم (مى دانم كه بايستى به چارپايى كه از راه رسيده است ، رسيدگى
كرده و غذاى او را فراهم ساخت ).
مرد الهى : اى خدمتگزار عزيز، چون چارپاى من پير شده و دندان هايش سست است ، به
آن جو كه به چارپا خواهى داد، كمى آب بپاش و تر كن . خدمتكار گفت : لاحول ... تو به
من اين حرف ها را ياد مى دهى ؟
ديگران اين ترتيب ها را درباره چارپايان ، از من مى آموزند. مرد الهى گفت : پالانش
را بردار و جراحتى در پشت دارد، به آن جراحت داروى منبل بگذار. خدمتكار گفت : لاحول
... اين حكمت گويى ها را رها كن ، براى ما تاكنون صد هزار مهمان آمده است ، ما
خودمان مى دانيم كه چه بايد كرد. ما وظيفه خود را مى شناسيم و عمل مى كنيم و همه
مهمانان از دودمان ما راضى برمى گردند.
مرد الهى گفت : به آن چارپا آب هم بده . خدمتكار گفت : لاحول ... من از اين گفته
هاى تو شرمنده مى شوم . مرد الهى گفت : جوها را كه به چارپاى خواهى داد، كاه كم
داشته باشد، خدمتكار گفت : لاحول ... بيا آقاى مهمان اين سخن ها را كوتاه كن . (من
همه اين ها را مى دانم .) مرد الهى گفت : جاى اين چارپا را در طويله از سنگ و پشكل
پاك كن و اگر ديدى جايش تر است ، كمى خاك خشك در آن جا بريز تا خشك شود. خدمتكار در
جواب گفت : لاحول ... اى مهمان عزيز! اى پدر من ! تو هم توجه داشته باش . لاحول و
لاقوه الا بالله بگو و با كسى كه او را فرستاده و ماءمور خود مى دانى ، اين قدر
پرگويى مكن . مرد الهى گفت :
شانه اى پيدا كن و پشت خر را بخاران . خدمتكار در جواب گفت : لاحول ... اى پدر
عزيز! اى ميهمان گرامى !
كمى شرم داشته باش (من همه اين ها را مى دانم ). مرد الهى گفت : پار دم حيوان را
كمى كوتاه تر ببند تا پاى حيوان در آن بند نشود كه به زمين بغلتد. خدمتكار در جواب
گفت : لاحول ... پدر عزيز! اين اندازه سخن زياد مگو، تو مى خواهى از شير استخوان
پيدا كنى ؟ مگر در شير استخوانى پيدا مى شود!...
آن مرد الهى در حال وسوسه و گفتگو با خويشتن به سر مى برد، اما آن حيوان بينوا در
حالى بود كه اى كاش نصيب دشمنان بوده باشد. حال آن حيوان بى زبان چنين بود: در ميان
خاك ها و سنگ ها در غلتيده ، پالانش كج شده و پالانش پاره شده بود. شب را گرسنه به
صبح رسانيده و گرفتار آن چنان مصيبتى شده بود كه گويى جان مى كند و در حال تلف شدن
است .
آن حيوان تمام آن شب را با ناله و زارى به سر برده و مى گفت : خداوندا! از جو دست
برداشتم و جو نمى خواهم ، حداقل يك مشت كاه به من برسان . زبان حال آن بينوا به
شيوخ كه شب براى خود مجمع و حلقه اى ترتيب داده بودند اين بود كه به من رحمى كنيد،
من از دست آن خدمتكار خام شوخ مى سوزم . در فراق كاه و جو، تا بامداد ناله ها كرد و
شيون ها سر داد. آن حيوان بيچاره ، تا صبحگاه از جوع البقر (كسى كه هر چه مى خورد و
سير نمى شود) به اين پهلو و به آن پهلو مى گشت .
هنگامى كه صبح روشن شد، آن خدمتكار به سر وقت حيوان بينوا رسيد و فورا پالان را
پيدا كرده و بر پشت او نهاد. خدمتكار بناى حيله گرى خر فروشان را گذاشت كه با نيش
(سيخونك زدن ) و وارد ساختن زخم به حيوان بى زبان ، او را به حركت و شتاب وادار مى
كنند كه حيوان ، چالاك نمودار مى شود. با آن حيوان مانند سگ رفتار كرد. آرى ، خر از
درد نيش جست و خيز مى كرد، اما زبانى نداشت كه درد خود را بازگو كند...
خر جهنده گشت از تيزى نيش |
|
كو زبان تا خر بگويد حال خويش ؟(592)
|
آن مرد الهى ، صبحگاه سوار خر شده و به راه افتاد، اما حيوان بينوا و گرسنه به زمين
مى افتاد و مردم در بلند كردن او مى كوشيدند و مى گفتند: اين حيوان بى زبان ، بيمار
است و نمى تواند درد خود را ابراز كند. يكى جلو مى آمد و گوش آن حيوان را مى گرفت و
مى پيچيد. ديگرى دست به دهان حيوان مى انداخت و مى گفت شايد بيمارى حيوان مربوط به
دهان اوست . سومى پاى حيوان را بلند كرده و مى گفت شايد سنگى در ميان نعل و پايش
فرو رفته است . چهارمى به چشم هاى حيوان خيره شده بود كه علت بيمارى او را تشخيص
دهد.
هنگامى كه از همه اين معاينه ها و معالجه ها ماءيوس شدند، از شيخ پرسيدند اين حيوان
چه مرضى دارد؟ تو مگر ديروز نمى گفتى اين يك حيوان سالم و قوى است ؟ ولى آن مرد
الهى كه به واقعيت قضيه متوجه شده بود، به آنان گفت : آرى ، خرى كه ديشب تمام غذاى
او ((لاحول و لاقوه الا بالله )) بوده
كه آن خدمتكار تبهكار به او خورانيده است ، شب گذشته را با تسبيح به صبح رسانيده
است و امروز هم چنان كه مى بينيد در حال سجده مى باشد.
خر جهنده گشت از تيزى نيش |
|
كو زبان تا خر بگويد حال خويش ؟ |
اگرچه شما اصل قضيه را اصلا قبول نكنيد، ولى توجه كنيد به اين كه جان ، مساءله اى
است كه شش هزار و سيصد بار در ديوان شمس ، كله اين مرد را كلافه كرده است . اوست كه
مى گويد: كو زبان تا خر بگويد حال خويش . زبان ندارد كه بگويد در چه حالى است .
بنابراين ، آقايان و خواهران دقت كنيد: كارى با آن نداشته باشيد كه مدعاى مولوى را
نمى پذيريد. البته اگر بترسيد كه به عقيده شما صدمه بخورد و مختل شود، به دنبال آن
نرويد. اگر اين آمادگى را در خودتان احساس مى كنيد كه اگرچه مدعاى او اشتباه
باشد. ولى در راه ، اين گل ها كه آنان مى چينند بسيار قابل توجه است ، به دنبال آن
برويد. اگر مربى داشته باشيد كه چه بهتر، تا مربى در هر مورد كه اشتباهى ديد، به
شما بگويد: اين موارد اشتباه است . به شرطى كه مربى ، رهبر و راهنما باشد. ولى اين
كه آن چه كه او (مولوى ) در نظر گرفته درست نيست ، كافى نيست . مطالب بسيارى در اين
انسان هاى بزرگ ديده مى شود، كه همين طور مى گويند و بيرون مى ريزند. طرح همه
داستان ها بهانه بوده ، اما مقصود آنان ، مطالب مهم و پندآميز است .
امام حسين (عليه السلام) در دعاى عرفه مى گويد: و اوقفنى على مراكز اضطرارى ،
((خدايا مرا آگاه كن كه در كجا مضطرم . در كجا مجبورم و در
كجا اختيار دارم )). او هم از خدا كمك مى خواهد. مساءله
اختيار بسيار اهميت دارد. و اوقفنى على مراكز اضطرارى ، ((خدايا!
در آن جاهايى كه جبر مى خواهد مرا گرفتار كند و مساءله را دگرگون خواهد كرد. مرا،
مطلع بساز)). اين است كه شما به ياد اين مرد، سال هاى سال در
طول عمر خود، الحمدلله نشسته ايد و استفاده ها كرده ايد.
خداوندا! ما را از اختيار در راه خير و كمال برخوردار بفرما.
خدواندا! جوانان ما را از گمراهى محفوظ بفرما.
خداوندا! در درون جوانان ، عشق و محبت به علم و معرفت و اخلاص را روز به روز بيفزا.
خداوندا! در اين زندگانى چند روزه دنيا، شخصيت ما را از تباه شدن ، محفوظ بفرما.
خداوندا! پروردگارا! ما را در راهى كه خودت براى ما صلاح ديده اى ، يارى و ياورى
بفرما.
خداوندا! اراده محكم جوانان ما را تقويت بفرما. پروردگارا! در تصميم گيرى ها، در
گزينش هاى مسير زندگى ، دست جوانان ما را بگير.
خداوندا! پروردگارا! ما رااز اين درس هاى بزرگى كه به وسيله حسين بر ما القا فرموده
اى ، برخوردار بفرما.
((آمين ))
جهاد حسينى
(593)
در روايتى نقل شده است كه وقتى مسلمانان در محضر مبارك پيغمبر (صلى الله
عليه وآله ) از جهادى پيروزمندانه برگشتند، حضرت فرمود:
اصحابى ، قد رجعنا من الجهاد الاصغر الى الجهاد الاكبر.
((اى ياران من ، ما از جهاد كوچك برگشتيم ، حالا نوبت جهاد
اكبر است )). جان به مرز زندگى و مرگ رفته بود، و در جهاد و
جنگ قرار داشت ، دو گروه به مرزهاى زندگى و مرگ كشيده شده بودند. يكى براى دفاع از
حق و حقيقت ، ديگرى هم براى دفاع از نژادپرستى و جاهليت و عادات رسوب شده بى منطق و
يا ضد منطق فرهنگ هاى رسوبى و يا دفاع از مال و منال بى اساس ، يا دفاع از تخيلات
يادگار روزگاران كهن . با اين حال ، پيامبر فرمود: آن جهاد اصغر (كوچك ) است . حال
، ببينيم جهاد بعدى چيست كه در مقابل آن ، اصغر (كوچك ) است . در حقيقت ، برداشتن
دشمن از سر راه تكامل بشرى و تنظيم جامعه براى پيشبرد تعقل و احساسات برين ، جهاد
اصغر است . پس جهاد اكبر چيست ، كه جهاد اصغر مقدمه آن بود كه سنگ هاى سر راه را
برداريم و موانع را بر طرف كنيم تا باشد كه مايل به جهاد اكبر بشويم ؟ قضيه همان
مساءله مهمى است كه به جهت مسامحه در آن و به جهت ناديده گرفتن آن تاريخ بشر به
حدنصاب نمى رسد، و آن ((خودخواهى ))
است . خودخواهى بشر را رها نمى كند. تمام آن مشقت ها و ناگوارى ها و تمام آن بلاها
و مصائب ، براى آن بود كه بتوانند ((خود))
و ((من )) تعديل يافته براى بشر
پيشنهاد كنند. اين امر به قدرى مهم است كه حضرت فرمود: اين كار، جهاد اكبر است ،
يعنى بزرگ ترين جهاد. در جهاد اصغر، انسان با دشمن بيرونى روبه روست . بسيار خوب ،
چون او مى خواهد با زندگى اين {شخص } بازى كند و آرمان هاى او را نقش بر آب كند،
طبيعى است كه در مقابل او مى ايستد و جنگ و نزاع در مى گيرد. آن كس كه موافق حق است
، حركاتش جهاد شمرده مى شود. ولى {جهاد با} دشمنى كه در بيرون است و از سر تا پاى
آن خصومت مى بارد، آسان است . حال ، ما با دشمن درونى كه با خود من آميخته شده است
، چگونه روياروى شويم ؟ به همين خاطر، جهاد اكبر ناميده مى شود.