امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۵۸ -


حركت بايد كرد(604)
مسلما شب هاى بسيار زياد و بى شمارى در اين منظومه سپرى شده است . روز به دنبال شب و شب به دنبال روز و حوادثى در اين دو قطعه زمان به نام روز و شب اتفاق افتاده است ، كه از نظر انسان هاى سطح نگر و ساده لوح ، آن حوادث در عرصه هستى ظهور كرده و سپس از بين رفته است . هستى و نيستى از ديدگاه مردم ساده لوح ، غير از هستى و نيستى از ديدگاه صاحب نظران و آگاهان و هشياران است . اگر از كسى بپرسيد كه داستان عاشورا، داستان نينوا، چه وقت اتفاق افتاده و چگونه صورت گرفت و به پايان رسيد؟ مسلم است كه دورنمايى در ذهن او نقش بسته است . با شنيده هايى بدون اين كه علل و قدرت جاودانگى آن را بداند، خواهد گفت : بلى ، چنين چيزى اتفاق افتاده و در لابه لاى تاريخ قرار گرفت . در صورتى كه ترديدى در اين نيست كه با همه فراز و نشيب ها و تاريكى هايى كه در تاريخ وجود دارد، آن چه كه با حيات انسان ها سروكار دارد، ماندگار و باقى است ، و نابودى ندارد؛ بر طبق آيه شريفه :
و اءما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال (605)
((اما آن چه كه براى مردم سودمند است ، در روى زمين پايدار مى ماند، خداوند مثل ها را بدين گونه مى آورد.))
زمانى ما درباره عامل محرك تاريخ ، اقوال و نظريات را جمع آورى نموده و در مورد آن ها بحث مى كرديم . در اين باره شايد به بيش از هجده نظريه درباره مسائل اقتصادى ، شخصيت ها، مسائل سياسى ، مسائل و حوادث محاسبه نشده و... رسيديم ، اما يك حقيقت خيلى مجهول بود؛ اين كه هيچ كدام از اين ها قانع كننده نيست . حقيقت مطلب اين بود كه هر يك از اين نظريه ها، يك بعد را بيان مى كند و قانع كننده نيست كه تاريخ را اين نظريه ها اداره كند. محيط طبيعى به جاى خود باقى است . يا تحولات بسيارى در آن محيط طبيعى به وقوع پيوسته ، در حالى كه محيط و جزاير همان محيط و جزاير است ، كوه ها همان كوه ها است ، و بين النهرين همان بين النهرين است . پس چه حوادثى در آن ها اتفاق افتاده است ؟ مثل همين داستان كربلا و داستان خونين نينوا كه در بين النهرين اتفاق افتاده است . تا رسيديم به اين مساءله كه عامل محرك تاريخ دو عنصر است :
عبارت از هر چيزى است كه به حال بشر سودمند باشد. در هر لحظه اگر ما بخواهيم كتاب داستان حسين را باز كنيم ، درسى براى فراگرفتن داريم كه پايدار است . اگر هم در يك دوره ، كمى فروكش كند تا رنگ آن را ضعيف كنند، يا آن را كم اهميت جلوه دهند، ضعيف نمى شود. همان قدرتى كه حيات ما انسان ها را با آن جوشش و فشار پيش مى برد، همان قدرت ، مبانى اين داستان را پيش خواهد برد، زيرا؛ و اءما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض ‍ است .
كمى عميق تر و كمى صريح تر صحبت كنيم . اگر اين داستان حذف شود و انگيزه اين داستان ، اصيل ترين انگيزه ها براى بقاى زندگى بشر نباشد، چه داريم كه بگوييم اى انسان ها، هشتاد سال هرگونه ناگوارى و بدبختى را متحمل باشيد و زندگى كنيد. و آن ها هم بگويند كجا برويم ؟ هدف چيست ؟ چه عاملى باعظمت تر از اين كه در هر دوره ، اگر خداى ناخواسته ، ياءس و نوميدى به سراغ انسان بيايد، مى تواند با خواندن دو صفحه از داستان بگويد: ((من هستم و چون هستم ، بيهوده نيستم )). براى يك تنفس بيهوده ، حادثه اى به اين جديت قابل تعقل نيست . بدين جهت كه اين داستان براى ما بارها تكرار شده است و ما مقدارى از دور تماشا مى كنيم ، فكر مى كنيم كه فقط حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) با آن ها (يزيديان ) چنين صحبت كرد و تمام شد. يعنى ؛ ما واقعا در متن جريان قرار نمى گيريم . در هر سال ، چند روزى با كتاب ها يا با همين جلسات ، انسى مى گيريم و مقدارى جان ما طراوت مى گيرد و اين معنا را احساس مى كند كه ؛ جريان تاريخ و جريان زندگى انسان ها بى هدف نيست . و حقيقتا نمى دانم ، چرا آن مقدار كه اين داستان حسين اهميت دارد، به آن نمى پردازند؟ البته صدها جلد كتاب از برادران شيعه ، برادران سنى ، مسيحى و يهودى نوشته اند و خيلى پيرامون آن كار شده است ، اما اگر دقت كنيد، يك صدم آن چه كه مى بايست براى اين حادثه ، مغزها به جريان مى افتاد، انجام نشده است . آيا تاكنون روى اين مساءله كمى فكر كرده ايد؟ به چه انگيزه اى درباره فلان تمدنى كه در گوشه اى از زمين ، زمانى درخشيدن گرفته است و سپس رو به زوال و فنا رفته ، كتاب ها نوشته مى شود؟ در صورتى كه شايد براى بهره بردارى اجتماعى و فردى امروز، آن تمدن خيلى مهم نباشد، ولى درباره آن ، رساله هاى دكترا و فوق ليسانس بايد نوشته شود. البته شنيدن داستان نينوا، ممكن است علمى را نصيب شما كند، ولى آن اثر كه به دنبال آگاهى از اين داستان بايد در زندگى پديد آيد، آن طور كه بايد و شايد ديده نمى شود. امام حسين (عليه السلام) فرمود:
فانى لا اءرى الموت الا سعاده و لا الحياه مع الظالمين الا برما(606)
((من مرگ را جز سعادت ، و زندگى با ستمكاران را جز ملالت و دلتنگى نمى بينم .))
صفحه اول اين داستان ، اين است كه ظلم نكنيد. اين داستان با خودخواهى نمى سازد. والا درباره حادثه اى به اين عظمت ، بايد صدها برابر تحليل و تحقيق شود، حتى رساله ها نوشته شود. اگرچه در مورد وقايع سال هاى قبل از 61 هجرى ، و اين كه از سال 61 هجرى به بعد چه جريانى فقط با تكيه به اين داستان اتفاق افتاده است ، مطالبى نوشته اند. بعضى از خارجى ها هم نوشته اند كه ديالمه براى عرضه اسلام ، اصلا دست به شمشير نبردند و تنها كارى كه مى كردند، اين بود كه كتاب داستان حسين را ورق مى زدند و آن را بازگو مى كردند. اين قضيه بسيار داراى اهميت بوده است . به نظر مى رسد؛ به اين قضيه با آن اهميتى كه ذات و هويت و فرهنگ خود قضيه اقتضا مى كند، پرداخته نشده است . در تمام اين حادثه ، مساءله ((بايد)) و ((من از خدا به شما خبر مى دهم )) مطرح است .
 
و كل حى سالك سبيلى   وانما الامر الى الجليل
((و هر زنده اى راه مرا خواهد پيمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جليل ختم مى شود.))
هر دقيقه و هر لحظه اين حادثه برنامه دارد و برنامه مى دهد. حسين (عليه السلام) همان گونه كه صورت به صورت فرزندش {على اكبر} گذاشته ، {همان طور هم }، صورت به صورت يك غلام رنگين گذاشته و عين همان محبت را به او هم نشان داده است . لذا، اين ها با خودخواهى نمى سازد و اگر بشر مى دانست كه با تعديل خودخواهى تاريخ خود را عوض خواهد كرد، چه كارها كه نمى كرد! البته مى داند، اما نمى تواند بپذيرد.
بشر دقيقا بارها در عمر خود آزمايش كرده است كه هر وقت خودخواهى تعديل مى شود، روح او اوج مى گيرد. آيا اين امر تجربه نكرده است ؟ مگر بشر از زندگى اى كه پشت سر گذاشته ، به من و شما خبر نداده است ؟ هر كجا اخلاص در كار او بوده ، پيشرفت صددرصد داشته و به لذتى فوق لذايذ هستى دست يافته است .
عمده مساءله همين است كه اگر بشر در كار دقيق باشد و به طور دقيق به اين مساءله توجه كند، ديگر محال است ظلم كند و حق ديگرى را پايمال كند، محال است حقوق انسان ها را ناديده بگيرد، محال است ارتباطش را با خدا قطع كند، بلكه دائما مجاور خدا خواهد بود. البته در ابتدا، اين كار به نظر مشكل مى نمايد. در صورتى كه رهروان و سالكان راه حق و حقيقت ، كه مستقيما و با مشاهده حركت كردند، اين طور به ما اطلاع دادند كه : نترسيد، دامنه و آغاز اين قله اى كه شما مى خواهيد به آن برسيد، سنگلاخ ، تنگ و تاريك و پيچيده است ، ولى هرچه كه بالاتر بياييد، هموارتر مى شود. پس ‍ اگر بناست شروع كنيم ، مشكل چيست ؟ من اين مطلب را بارها عرض ‍ كرده ام كه شما دوره كودكى خود را به ياد بياوريد، كه مثلا پدرتان يك تومان داده بود تا آن را در راه مدرسه خرج كنيد، اما شما يك تومان را به فقير يا به يك نفر نابينا كه در حال عبور از خيابان بود، داديد يا دست او را گرفتيد و او را از خيابان رد كرديد و بعد با خوشحالى گفتيد: بابا، مادر، من يك تومان را به يك نفر فقير دادم . بابا، من امروز دست يك نفر را گرفتم . در آن كار خير، به قدرى خوشحال بوديد، مثل اين كه دنيا را به شما داده بودند و فكر مى كرديد چنين قديم اصلا در تاريخ برداشته نشده است . يعنى شخصيت ، روى اين كار بسيار زياد حساب مى كند. البته حق و صحيح است ، چون ديدگاه كوچك است . شما اولاد آدم وقتى بالا بياييد، اگر تمام پنج ميليارد و نيم نفوس روى زمين را نان بدهيد، يا قدرت داشته باشيد كه همه آنان را به علم برسانيد، ذره اى بار اضافه بر دوش خود نمى بينيد، زيرا اين قله چنين است . در حالى كه رو به بالا مى آييد، عظمت ها مثل نفس كشيدن است و چيز اضافى نيست . آيا تا به حال شنيده ايد كه در كره زمين يك نفر پيدا بشود و بگويد: آيا مى دانيد كه من امروز نفس كشيده ام ؟ بسيار خوب ، اگر نفس ‍ نكشد، كه همان جا در دم مى افتد و از هم و غم دنيا راحت مى شود.
يقين بدانيد وقتى بالاتر برويد، اگر تمام دنيا از ارزش هاى شما استفاده كند و در جاذبيت شعاع انسانى شما قرار گيرد، هيچ فشارى بر شما نخواهد بود. لذا، اين به مانند همان نفسى است كه مى كشيد. من آدمى ، جان آدمى ، اين كار را بايد در اين مرحله انجام بدهد، همان گونه كه نفس مى كشد. بيم و هراس بى جهت دارد كسى كه بگويد: حال كه راست گفتن را شروع كرده ام ، پس زندگى من چه مى شود؟ اگر به پيمان ها عمل كردم ، زندگى من چه مى شود؟ اگر واقعا براى جامعه خودم قدم برداشتم و گام از سوداگرى ها بالاتر گذاشتم ، و فقط براى ارزش هاى انسانى قدم برداشتم ، زندگى من چه مى شود؟ خيال مى كند مشكل است ، اما مشكل نيست .
اگر به صدرالمتاءلهين در كودكى مى گفتند: اسفار را بنويس ! مى گفت : من و اسفار را نوشتن !؟ يا اگر به ابن سينا مى گفتند: شما بايد كتاب قانون ، شفا، دانشنامه علائى را بنويسى . مى گفت : من بنويسم ؟ همين كه راه افتاديد، خواهيد ديد كه اگر صد برابر اين كارها را هم انجام دهيد، كارى نكرده ايد، فقط راه بيفتيد.
 
تو پاى به راه در نه و هيچ مگو   خود راه بگويدت كه چون بايد رفت
پيروزمندان تاريخ ننشسته اند تا دقايق حركت را محاسبه كنند و اين كه از چه گردنه هايى عبور خواهند كرد. اگر شما اولاد آدم بخواهيد، مانع ها مقتضى مى شود. اگر نخواهيد، مقتضى ها مانع مى شود. اما {بشر} نمى خواهد، و مى گويد: ((آخر مى بينيد... واقعا كه ... بله ...)) به جهت اين كه نمى خواهد، فيلسوف مى شود و در نفى آن ، چنين فلسفه ها مى بافد: ((من خودم نمى دانم مگر... شايد كه ... بعيد نيست كه ... احتمال مى رود كه ...)) به جاى اين {فلسفه بافى ها}، اگر حركت كند و يك قدم بردارد، قدم دوم آسان تر مى شود. گمان مى رود، علت اين كه به فهم داستانى مثل داستان كربلا اقدام نمى كنند، اين باشد كه اين داستان اولين كارى كه خواهد كرد، اين است كه خواهد گفت : مبارزه با هوى و هوس را شروع كنيد. نه اين كه لذت را از بين ببريد، بلكه آن را محدود كنيد. دنياپرستى را كنار بگذاريد و در علاقه به دنيا، منطق قرار بدهيد. علاقه بلى ، ولى منطقى و عقلى . بسيار خوب ، مى خواهيد در جامعه ، حسن موقعيت داشته باشيد، اما نه شهرت پرستى ، حسن موقعيت خيلى خوب است ، كه مردم از شما استفاده كنند و به شما اطمينان پيدا كنند. لذا، همان طور كه عرض كردم ، نوشته بودند حتى به ذهن حسين بن على خطور نمى كرد كه بعد از او، نامش در صفحات تاريخ بماند. اگر از بقاى نام انسان ها استفاده كنند كه بگويند، پيشتازان شما اين اشخاص ‍ هستند، نااميد نباشيد. پرچم سفيد تسليم به نوميدى را پايين بياوريد، زيرا على بن ابى طالب پيشرو ماست . اين ها مطالب من نيست ، بلكه نويسندگان بسيار زبردست از قرن ما گفته اند، اگرچه مسلمان هم نبودند.
((مادامى كه در جلوى كاروان ما انسان ها، على ها حركت مى كنند، اى مرگ ، اى نوميدى ها و اى ياءس ، هرگز ما پرچم سفيد تسليم براى تو برنخواهيم افراشت .))
البته ايشان در عبارات خود، ((على ))ها مى گويد: امثال اين اشخاص ، عده اى از اومانيست هاى اوايل اين قرن هستند. مثل ؛ جورج جرداق ، شكيب ارسلان ، جبران خليل جبران و... كه در راءس آنان جبران خليل جبران بود. آن ها گفتند: وجود {امثال على } براى ما باعث اميد است كه زندگى چيزى دارد و براى زندگى كردن مى ارزد. آيا بالاتر از اين وظيفه انسان ها مى خواهيد؟ عده اى خيال مى كنند كه ما از داستان كربلا بايد بهره بردارى كنيم و مثلا به فلان مسائل يا موضوعات با آن مفاهيم كه ما به آن ها اهميت مى دهيم ، توجه كنيم . بلى ، درست است ، آن ها هم اهميت دارند، ولى در درجه دو. در درجه اول اين است كه {حادثه كربلا} براى زندگى ما هدف معين مى كند. اين مطلب را بارها عرض كرده ام و چون احساس ‍ مى كنم كه دانشجويان عزيز در جلسه تشريف دارند، مجددا مى گويم :
يكى از نويسندگانى كه درباره هدف زندگى كار كرد و به پوچى رسيد، آلبركامو است . شما با نام او آشنا هستيد. او صريحا مى گويد: ((فقط مذهب است كه پاسخ آن ، براى هدف زندگى به قوت خود باقى است .))(607)
گوينده {عبارت مذكور} حافظ، سعدى ، مولوى نيست ، كه بگوييد حافظ در هدف حيات ، هنر شعر را ايجاد كرده است . يا روحانى و كشيش هم نيست ، بلكه نويسنده اى است كه خودش هم در عالم تخيل به پوچى رسيده است . اى جوانان ! دقت كنيد، اگر مذهب را رها كنيد و خداى ناخواسته رنگ آن مات شود، شما ديگر دليلى نخواهيد داشت كه بگوييد براى چه آمديد، از كجا آمديد، با كيستيد، در كجا هستيد، به كجا آمديد و به كجا مى رويد؟ در صورتى كه از درون شما مثل جوشان ترين چشمه مى جوشد كه آمدن انسان به اين دنيا، نه براى سه هزار كاسه آبگوشت و نه براى پانصد متر قماش و نه براى يك مقدار لذايذ و شهوات حيوانى است . اگر از درون خودتان صاف و شفاف فكر كنيد، مى گوييد درست آمديم و درست حركت مى كنيم و ما را در عالم ، درست به وجود آوردند. مطلب ايشان (آلبركامو) اين است كه ؛ ((فقط مذهب است كه پاسخگوى انسان است .)) اين قضيه را آسان نگيريد و روى آن بيشتر فكر كنيد، زيرا مسائل بسيارى پيرامون اين قضايا مطرح است . آن مسائل را مطرح كنيد و درباره آن بحث كنيد. اما مبادا آن هدف و اصل را به جهت چند لفظ، فراموش كنيد. آن دو بيت را بار ديگر بخوانيد:
 
راه هموار است و زيرش دام ها   قحطى معنا ميان نام ها
لفظها و نام ها چون دام هاست   لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست
فريب لفظهاى شيرين را نخوريد. حتى در منفى ترين قضايا تحقيق كنيد. اما دو شرط دارد: 1- دور خودتان طواف نكنيد. 2- كوشش كنيد تا رو به واقعيت كه مى رويد، جواب را پيدا كنيد.
هدف زندگى در داستان نينوا شعله مى كشد. امام حسين (عليه السلام) نه اين كه اشاره كند كه من براى اين قيام كرده ام ، يا من براى اين به مصيبت ها تن مى دهم كه چنين و... بلكه مى گويد اصلا زندگى بدون اين كارى كه كرده ام ، يا من انجام مى دهم ، به هدف نخواهد رسيد. آن هدف چيست ؟ انالله و انااليه راجعون .(608) ((ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم .)) و ((انالله ))اش ، ((اليه راجعون )) را به عنوان هدف ، براى شما اثبات مى كند.
اين يكى از سؤ الاتى است كه از شيخ محمود شبسترى كردند. در آن زمان ، شيخ محمود شبسترى 27، يا 28 ساله بود. او از خراسان ، حاصل خيزترين سرزمين ايران از نظر علم و حكمت و... بود. شبسترى به سؤ ال كننده مى گويد:
 
دگر گفتى مسافر كيست راه ؟   كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه
گفتى در اين دنيا كيست كه سفر هدف دار مى كند؟ مصرع اول سؤ ال است و مصرع دوم هم جواب آن .
گفتى مسافر الى الحق و مسافر رو به هدف كيست ؟ جوابش ، يك مصرع است : كسى كاو شد زاصل خويش آگاه . البته نمى دانم شبسترى از جمله اميرالمؤمنين (عليه السلام) مطلع بوده ، يا به ذهن او به نحوى فطرى رسيده است .
على (عليه السلام) فرمود:
ان لم تعلم من اين جئت لا تعلم الى اين تذهب
((اگر ندانى از كجا آمده اى ، نخواهى فهميد به كجا مى روى .))
از همان آغاز كه گفته شد: اى حسين ، اى عبدالله بن زبير، اى عبدالله بن عمر، امير (وليدبن عتبه ) شما را خواسته است ، حيات و زندگى موج زده و تفسير شدن سعادت شروع شده است . همان سعادتى كه فيلسوفان ، در شرق و در غرب ، در گذشته و امروز درباره آن بحث مى كردند. از همان آغاز كه گفتند: ((ما مخفيانه نمى توانيم كارى انجام دهيم )). حركات شروع شده است .(609) هر كدام بوى هدف دارد، منتها مشام و بينى مى خواهد. هر بينى ، بينى نيست .
 
بينى آن باشد كه آن بويى برد   بوى او را جانب كويى برد
از آن جا استشمام مى شود كه حسين بن على خواسته است كه سعادت بشرى را براى انسان ها معنا كند.
عجيب هم اين است كه حادثه ، ابعاد خيلى زياد و متنوعى دارد. با هر نوع و بعد، در مقابل يك ضد ارزش زير صفر قرار مى گيرد. لشكريان حر در آن بيابان سوزان ، تشنه به كاروان حسين رسيدند. كاروان حسين به مقدار كافى آب با خود برداشته بود. وقتى لشكر حر با آنان مواجه شد، حضرت فرمود: به آنان آب بدهيد، حتى مقدارى آب به اسبان آن ها بپاشيد. آرى ، آنان (يزيديان ) مى خواهند شما را تشنه بكشند، كاروان شما (حسينيان ) چه مى گويد؟ آيا حسين بن على (عليه السلام) نمى دانست آنان براى چه آمده اند و در پى چه چيزى هستند؟ اى پسر على ، اى پسر آن شخصى كه {در جنگ صفين } فرات را بر لشكريان معاويه گشود تا تشنه نمانند. ابتدا لشكريان معاويه آب را قطع كردند، اما {بعد از اين كه به دستور على فرات به تصرف لشكريان ايشان در آمد}، على گفت : ((آب را بايد داد. اصلا ما چرا به اين جا آمده ايم ؟ براى احياى حقوق انسان ها در حيات . آب ، حق حيات آن هاست )). اين اولين حق حقوق جهانى بشر است . توجه كنيد، كه چه طور جملات {على و حسين } با هم همخوانى دارد. قسمت هاى مختلف اين جريان بدين صورت قابل تحليل است كه :
حيات و زندگى بشرى ، قابل سوداگرى نيست . هر انسان حقى دارد و حق او قابل اسقاط نيست . مساءله حيات حق فقهى نيست ، بلكه حكم است .
يك كسى مى گويد من نمى خواهم زنده باشم ، و مى خواهم خودكشى كنم . شما خيلى اشتباه مى فرماييد. مگر حق حيات از آن توست كه مى خواهى خودكشى كنى ؟ تو كه خودت را زنده نكرده اى .
حكم حيات و حق حيات چيزى نيست كه بتوانى از آن صرف نظر كنى . تنها كارى كه مى توانى انجام بدهى ، اين است كه كالبد را بشكافى و خارج از نوبت روح را بالا بفرستى . در اين مورد، تفاوت و عظمت فقه ما با ساير فقه ها و حقوق ها آشكار مى شود. شما نمى توانيد انتحار و خودكشى كنيد:
و لا تقتلوا انفسكم ان الله كان بكم رحيما(610)
((و به خودتان تعدى (خودكشى ) نكنيد. همانا خداوند به شما مهربان است .))
خداوند مى فرمايد: شما (انسان ها) را دوست دارم ، به خودتان تعدى نكنيد. خدا جان شما را دوست دارد. در روايت معتبر آمده است كه از امام صادق (عليه السلام) پرسيدند: يابن رسول الله ، آيا كسى كه خود را مى كشد، مشمول قتل نفس است ؟ آيا قاتل است ؟ فرمود: بلى ، مشمول همين آيه است كه :
و من يقتل مؤمنا متعمدا فجزاؤ ه جهنم خالدا فيها(611)
((هر كس عمدا مؤمنى را بكشد، كيفرش دوزخ است كه در آن ماندگار خواهد بود.))
لذا، {امام حسين (عليه السلام) فرمود به لشكريان حر} آب بدهيد، زيرا حق حيات در اختيار او نبود كه آن را ببرد و بگويد به آنان آب ندهيد. مصداق يكى از آن شعرهاى زيباى حافظ است كه مى گويد:
 
يك نكته بيش نيست غم عشق و اين عجب   كز هر زبان كه مى شنوم نامكرر است
از صداى سخن عشق نديدم خوش تر   يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند
على بن طعان محاربى مى گويد: من دير رسيدم و خيلى هم تشنه بودم . خود امام حسين هم نشسته بود.
حضرت به يكى از مشك ها اشاره كرد كه بردار از آن استفاده كن . گفت من هم مشك را برداشتم و از بس دستپاچه بودم ، هر چه گلوى مشك را مى گرفتم ، آب به روى زمين مى ريخت . نمى توانستم اختيار مشك را طورى داشته باشم كه آب بخورم . ابتدا حضرت فرمود: انخ الراويه ((سر مشك را اين گونه بگير)). مثلا كج كن . مى گويد: اين گونه باز نتوانستم . خود حضرت بلند شد و آمد، مشك را طورى گرفت كه من بتوانم آب بخورم . تا اگر با آن خواست هوى و هوس خودخواهانه بخواهد، به كشتن اين مرد (حسين ) اقدام كند! آيا اين حق قابل اسقاط است . چون حق من است ؟ شما حتى نمى توانيد به خودتان اهانت كنيد، چه رسد به اين كه خودكشى كنيد. اگر كسى بگويد من مى خواهم كرامت ذاتى ، شرف و حيثيت خودم را بفروشم . پاسخ مى دهيم : آن ها متعلق به جناب عالى نيست .
و لقد كرمنا بنى آدم (612)
((بى ترديد فرزندان آدم را گرامى داشتيم .))
((نا)) در عربى به معناى ((ما)) است . ((ما)) كيست ؟ خداست . لذا، همان طور كه مى دانيد، حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) در بعداز ظهر، جنگى غيرعادى كرد. مى گويند تا آن موقع اصلا ديده نشده بود يك نفر كه تمام بال و پرش به زمين ريخته و در حالى كه صداى بچه ها از خيمه ها بلند است ، با اين شجاعت و دلاورى بجنگد. همه اين پايمردى ها براى اين بود كه ذليل نشود و او را اسير نكنند كه ذلت اسارت به خود ببيند.
چون عزت از آن او نبوده است .
و لله العزه و لرسوله و للمؤمنين (613)
((و عزت از آن خدا و از آن پيامبر او و از آن مؤمنان است .))
شايد آن تپه ها و تل هايى كه از كشته شده ها در راه كرامت انسانى و شرف انسانى در اين تاريخ مى بينيم ، كمتر از تل اجساد آن هايى كه از جان دفاع مى كردند نباشد. همان طور هم براى دفاع از جان ، پشته پشته ، تپه تپه ، كوه كوه ، در طول تاريخ در راه دفاع از شرف و حيثيت ، كشته مى بينيم . داستان كربلا نيز چنين است . اگر مى خواهيد از اين داستان درس فرابگيريد، بگيريد.
پروردگارا! خداوندا! زبان ما عاجز است از شكر اين كه ما را در ميان قوم و ملتى قرار داده اى كه تا حدودى ، شخصيت امام حسين براى آن ها شناخته شده است . اين نعمت بزرگى است ، چون نعمت مادى نيست .
و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها(614)
((و اگر بخواهيد نعمت هاى خداوندى را بشماريد، نمى توانيد.))
همين داستان كربلا چه اثرى مى تواند در ما داشته باشد؟ البته ان شاءالله اثر بالفعل هم در ما داشته باشد.
ان شاءالله كه از اين نعمت ، درس فرابگيريم . تصور بفرماييد كه الان در كدام نقاط دنيا چنين جلساتى با اين آگاهى و هشيارى و اشراف به تاريخ تشكيل شده است ؟ اينك ، شما در حال اشراف به تاريخ ، با يك فرد به نام حسين راز و نياز مى كنيد، كه نه فقط مجسمه عدالت است ، بلكه از عدالت در بالاترين حد دفاع كرده است . او از آزادى مسؤ ولانه در حد بالا دفاع كرده است . آيا شما خيال مى كنيد در ميان اقوام و ملل ديگر، به همين اندازه فرصت وجود دارد كه به اين مسائل فكر كنند؟ اكنون كه در اين مكان نشسته ايد، آيا مى دانيد از درون شما چه مى گذرد؟ آيا شما بالاتر از اين نعمت و لطف خداوندى احساس مى كنيد؟ {اين الطاف } نعمت جان و نعمت روح ماست . والا غذا و حيوانات هم مى خورند و نعمت هاى مادى ، فراگير همه جانداران است . اما اين نعت چه طور؟ اين {نعمت } حتى فراگير انسان ها هم نيست ، مگر عده محدودى در اين دنيا، كه بنشينند و لحظاتى به ياد حق و حقيقت و به ياد عدالت ، نفس برآورند و قهرمان بزرگ آن را به ياد بياورند و ((يا حسين )) بگويند.
همان نكته كه جلسه پيش درباره حضرت ابوالفضل عرض كردم كه در آن جمله خطاب به او چه گفته شد!؟ گفته شد كه اى برادر حسين ؛ احتسبت ...، ((وفا كردى و فقط محض خدا در نظر تو بود)). چه حكمت ها، فلسفه ها و عرفان ها بايد بيايند تا اين قضيه را براى انسان ها قابل پذيرش بسازند كه فقط براى خدا تلاش كنيد و مى توانيد. اى اولاد آدم ، چه نعمتى بالاتر از اين مى خواهيد؟ خدايا! اين نعمت را از دست ما مگير.
پروردگارا! اين نام را از جامعه ما محو مفرما. خدايا! همان گونه كه آرمان حسين را جاودان قرار دادى ، محبت ما را به او جاودان و پايدار بفرما.
پروردگارا! خداوندا! براى فهم اين مساءله انسان ساز، خودت ما را يارى و ياورى بفرما.
خداوندا! پروردگارا! جوانان ما را براى ورود به اين كلاس در سال آينده ، بيشتر و جدى تر آماده بفرما.
پروردگارا! خدايا! اين ساعت هايى را كه بندگان تو آمدند و نشستند و با كمال اخلاص در عزاى حسين شركت كردند و مباحثى را استماع فرمودند، از همه ما قبول بفرما.
خداوندا! از همين شب ها، ره توشه اى براى شب ها و روزهاى ساليان عمر ما بر ما عنايت بفرما.
پروردگارا! اين حق گذشتگان بر ماست ، حق پدران و مادران بر ماست كه ما را با اين فرهنگ بسيار عالى سازنده آشنا كردند. آنان را غريق رحمت بفرما.
پروردگارا! اين توفيق را به ما عنايت بفرما كه اين فرهنگ سازنده انسانى را به نسل آينده تحويل بدهيم و منتقل كنيم .
((آمين ))
... و اين گونه بود كه پس از اين نگاه ها و دريافت ها و سخن هاى ناب در باب شخصيت نورانى حسين ، نفس گرم علامه جعفرى در سينه پر شورش توقف نمود، و او با انتظارى سرشار از اميد به ديدار حسين بن على (عليه السلام) به ملاقات مولايش شتافت :
((سه ساعت قبل از فوت ، استاد به دكتر غلامرضا جعفرى اشاره اى مى كند. اين اشاره به معناى درخواستى از فرزند بود. اما به علت از دست رفتن قدرت تكلم استاد كه بعد از سكته مغزى بر استاد عارض شده بود. فرزند متوجه درخواست پدر نمى شد... سرانجام پس از حدود يك ساعت ، دكتر غلامرضا جعفرى ، منظور پدر را درك مى كند. داخل كيف شخصى استاد، پلاكى بود كه اسماء خداوند و نام ائمه (عليه السلام) حك شده بود. اطراف اين پلاك را، پارچه سبزى فراگرفته بود كه چند ماه قبل يكى از دوستان استاد، آن را در كربلا ضمن تبرك نمودن به ضريح امام حسين ، به ايشان تقديم كرده بود. مقصود استاد در آن لحظات عبور از پل دنيا به آخرت ، همين پارچه سبز بود.
دكتر غلامرضا جعفرى به سرعت عازم محلى مى شود كه كيف حضرت استاد در آن جا بود. زمان رفت و برگشت ، يك ساعت به طول مى انجامد و... هنگام ورود به اتاق استاد در بيمارستان ، پرستار خبر فوت ايشان را مى دهد.
دكتر جعفرى بى تاب و متاءثر از اين كه به موقع نتوانسته است درخواست استاد را اجابت كند، وارد اتاق مى شود.
جسد علامه بر روى تخت بود و پارچه سفيدى آن را پوشانده بود... او با چشمانى اشكبار، پارچه سبز را به صورت استاد گذاشته و ناگهان ... استاد چشمان خود را براى لحظاتى اندك باز نموده و پس از لبخندى پرمعنا، چشمانش را مى بندد.))(615)
پايان