امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۵۴ -


گر در دل تو گل گذرد گل باشى   ور بلبل بى قرار، بلبل باشى
تو جزئى و او كل است اگر روزى چند   انديشه كل پيشه كنى كل باشى
چرا سنگ مى شويد؟ بعضى ها تبديل به ساختمان مى شوند. ساختمان براى سكونت است ، نه براى پرستش . بعضى به ريال تبديل مى شوند. حال ، اگر بخواهيم جان آشفته آن اشخاص را تعريف كنيم ، جان آشفته آنان پول يا ساختمان شده است ! در صورتى كه ، نوش جان كسى باد اگر مالك پول باشد، البته در حدود مشروع آن . دست كندن از آن زيبايى ها و چنگال را بيرون كشيدن از اين زيبايى ها و شهرت هاى جهانى مهم است . ديويد هيوم مى گويد:
((اكنون كه ديگر عمرم به آخر مى رسد، ناراحتى روده هايم و معده ام مرا اذيت مى كند، اما شهرتم خيلى عالم گير شده است .))
انسان خيال مى كند كه بت فقط همان {سنگ و چوب } است . مى گويد: ((شهرتم خيلى اوج گرفته ، اگرچه مزاجم در حال افول است )). اگر موارد مذكور را تحليل كنيد، معناى ((احلى من العسل )) را خواهيد فهميد. يا آن طور استقبال امام حسين از شهادت و مرگ يعنى چه ؟ براى كسى كه ميانسال بوده و حتى پير هم نشده بود. حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) 57 سال داشت . بچه شيرخوار داشت و تقريبا اوايل ميانسالى ايشان بود، با اين حال مى بينيد كه مرگ براى ايشان چه معنايى دارد.
انگيزه سوم - {انسان } نمى داند كه پشت سر مرگ چه خبر است . {ترس از اين دارد كه } نكند به خاطر آن چه كه انجام داده است ، مورد سؤ ال قرار بگيرد. در اين دنيا، همه زندگى را با يك بلى ، نه خير، گرچه ، ممكن است ، شايد، بعيد نيست و...، گذرانده است . زندگى در اين دنيا را با شوخى گذرانده است و مى گويد نكند در آن جا، كار را جدى بگيرند. مى ترسد از اين كه چنين باشد. اين كه ترس ندارد، جدى بگيريد تا جدى نخوريد. حقيقتا به دستورهاى الهى رفتار كنيد و به ريش مرگ بخنديد. به جاى اين كه مرگ به ريش شما بخندد، شما به ريش مرگ بخنديد. انسان وقتى واقعا حق و حقوق انسان هاى ديگر را ادا كرد، خنده نبايد از درون او قطع شود. اگرچه روزى ، دردى او را بگرياند. اين گريه از چشم است ، ولى دل در حال خنده است .
يكى از عرفاى بزرگ ، مرحوم آقا ميرزا هادى حائرى رحمة الله كه ما ساليانى توفيق ديدار ايشان را داشتيم ، بيمار شد و ايشان را به بيمارستان برده بودند. آخرين كسالت او بود و يك روز مانده بود كه از دنيا برود. من تلفن كردم تا حال ايشان را جويا شوم . فرزند ايشان گوشى را برداشت و بعد گوشى را به ايشان داد. من سلام كردم و گفتم آقا حالتان چه طور است ؟ درست مثل يك آدم 25 ساله در ميان ناز و نعمت و هيجان پاسخ داد. اصلا مثل اين كه هنوز سر پل مرگ نرسيده است . در صورتى كه سر پل در حال عبور بود. گفت : ((حال را مى فرماييد يا مزاج را؟)) گفتم هر دو را بفرماييد. گفت : ((اما مزاج تمام شده و ديگر بقايى ندارد و آخرين لحظات من است . ولى فلانى ، آن خنده اى كه در درون من از موقع بلوغ شروع شده است ، هنوز هم وجود دارد. مى خندم و از اين دنيا مى روم . آن مسرت و سرور هنوز در دلم هست و خاموش نشده است )).
آيا مرگ براى اين مرد، ترسناك و وحشتناك است ؟ نخير، زيرا احساس كرده كه مرگ چيست و آن خنده كار خودش را كرده است . با احساس اين كه من در اين مسير قرار گرفته ام : از ((انالله )) به مسير ((و انا اليه راجعون )). پس ‍ چرا نخندد؟ چرا حتى گريه را پيغام الهى نداند؟
 
خنده از لطفت حكايت مى كند   گريه از قهرت شكايت مى كند
اين دو پيغام مخالف در جهان   از يكى دلبر روايت مى كند
گريه بر مزاجى كه آخرين لحظات خود را مى گذراند و با آن خنده درونى كه با يكديگر نزاع نداشتند. مزاج انسان تمام مى شود و مسلما درد را احساس ‍ مى كند. در هنگام سكرات ، دانه دانه آن چه را كه به او داده اند، پس ‍ مى گيرند. ركود شروع مى شود. پاها و دست ها از حس مى افتد، اما مسلما آن خنده نمى گذارد كه آه بكشد و بگويد مثلا الان پا از حس افتاده است . خدايا! پروردگارا! چند شبى و چند روزى در هر سال ، با آشناى زندگى و مرگ در تماس قرار مى گيريم . همين طور كه ملاحظه فرموده ايد، اين تماس ‍ هم براى مردم ما جدى است . لذا، توقع و انتظار مى رود كه ان شاءالله از اين چند روز، درس هاى بزرگى فرا گرفته بشود.
خدايا! ما را از بركات اين چند روز درس بزرگ محروم مفرما. پروردگارا خداوندا! جوانان ما را در آشنايى با حسين يارى و ياورى بفرما. پروردگارا! حكمت اين نهضت بزرگ ، حكمت اين جانفشانى بزرگ ، حكمت اصيل اين معرفى زندگى و مرگ را بر ما قابل درك بفرما. خداوندا! جوانان عزيز ما را براى يك آينده روشن و درخشان آماده بفرما. السلام على الحسين و على على بن الحسين و على اولاد الحسين و على اصحاب الحسين .
يا اباعبدالله ! تا عمر داريم ، شب ها و روزها به ياد تو خواهيم بود. البته نه فقط همين شب ها و روزها، بلكه هرگاه انسان و انسانيت براى ما مطرح شود، خواهيم گفت پيشرو ما حسين بن على چنين كرد و چنين براى ما درس گفت : خداوندا! ما را از درس هاى حسينى برخوردار بفرما.
((آمين ))
عظمت حسينى (567)
قل يا اءيها الذين هادوا ان زعمتم اءنكم اءولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين (568)
((بگو اى كسانى كه به دين يهود گرويده ايد، اگر گمان مى كنيد دوستان خداوندى شماييد نه ساير مردم ، پس مرگ را آرزو كنيد اگر راست مى گوييد.))
بحث جلسه پيش ، اين بود كه علل وحشت از مرگ چيست و چرا اين وحشت ، دامان انبيا و ائمه و اولياءالله را نگرفت و آنان بيم و هراسى از مرگ نداشتند؟ همان گونه كه قبلا عرض شد، از ديدگاه يكى از بزرگان (ابن سينا) سه انگيزه را بيان كرديم . انگيزه سوم را دوباره عرض مى كنم كه چرا بشر از مرگ مى ترسد؟ ايشان مى گويد:
{انسان جاهل } گمان مى كند كه وقتى بدن او در زير خاك پوسيده و متلاشى شد، ذات ، شخصيت ، من و جان هم نابود مى شود. البته جاى تاءسف است كه جان به اين عزيزى و روح به اين باارزشى از بين برود.
يك ترس او از خود نابود شدنش است كه فكر مى كند ((با مرگ همه چيز واقعا تمام مى شود)). ديگرى هم اين است كه اگر مغز آدمى معتدل كار كند و اگر (اين اگر مهم است ) وضع روانى اش معتدل باشد، بقا را در خود احساس مى كند، زيرا چيزى كه در آن جا هست ، ماندگار است . اگرچه حقيقت آن را هم نفهمد و نداند كه آن چه كه در درون اوست ، حان و شخصيت و روح ناميده مى شود، حتى ((من )) هم ناميده مى شود. اين ها (شخصيت و روح ) هرچه باشند، فنا به آن ها راه ندارد، زيرا از ماده گرفته نشده اند كه اگر ماده را از آن ها بگيرند، از ادامه كار باز بمانند.
 
بقا ندارد عالم و گر بقا دارد فناش گير   كه حق چون بقاى ذات تو نيست
اى فرزند آدم ، به درونت توجه كن و ببين آيا آن حقيقت كه مى يابى ، رفتنى است ؟ يك علت بيم و هراس و دهشتى كه در هنگام تصور مرگ به انسان ها روى مى آورد، اين است كه از درون به او گفته مى شود: باور نكن كه من نابود بشوم . منشاء من اين عناصر نبود كه اگر عناصر از بين برود و خاك شود، من مضمحل بشوم . عناصر، مركب آن (روح ) بود كه در دار دنيا چند صباحى آن را نگه داشت و آماده ورود به ابديت كرد. بقاى ذات آدمى مربوط به اين ماده نبود كه اگر متلاشى شد، جان هم متلاشى بشود. والا آيا امكان داشت كه جلوى اين درنده را گرفت ؟ كه تاريخش اين قدر طول بكشد؟ اگر فقط جنبه طبيعت خود را به كار مى انداخت و احتمال اين را نمى داد كه روزى پس از اين روزها است ، و وقتى ابديت براى بشر مطرح نباشد، همه چيز براى او ممكن است . اين را تاريخ بشريت نشان مى دهد. هر قدر هم ما بخواهيم بشر را تبرئه كنيم ، تاريخ قبول ندارد. به هر حال ، اين امر به طور نامحسوس ، كار خود را در درون بشر انجام مى دهد.
 
يا سبو يا خم مى ، يا قدح باده كنند   يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود
چند روز مى توان كسى را فريب داد؟ چند روز انسان مى تواند خودش را فريب بدهد؟ هميشه چند بيت زيبا را من زمزمه مى كنم ، كه يكى از آن ها بيت زير است . شاعر در اين بيت غوغا كرده است . در طول تاريخ ، بيتى كه به عنوان يك نشانه ثابت فرهنگ بشرى اين قدر عمر كند، واقعا كم است .
 
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى   گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى
اگر بشر فردايى نداشته باشد، اين دنيا رقاص خانه است . يعنى اگر هر كس ‍ نبرد، نكشت ، نزد و غارت نكرد، باخته است ! ولى فقط قوانين نيست كه دست بشر را اين طور بسته باشد. اگرچه كيفرها و مجازات ها مؤ ثر بوده و واقعا مؤ ثر است ، اما اصل ، آن انديشه اى است كه در درون انسان ها مى گويد: آيا واقعا من در اين جا تمام مى شوم ؟ باور نمى كنم ! مخصوصا در موقعى كه آرامش باشد و جان ، كمى دقيق و صاف درباره خودش فكر كند، از خود مى پرسد: آيا كار من در اين جا تمام مى شود؟ منى كه تمام هستى را در يك مشت دريافت مى كنم ، منى كه به هستى مشرف مى شوم ، آيا من در اين جا نابود مى شوم ؟ اين مساءله در ذهن بشر قاطع نيست . لذا، حتى يكى از متفكرانى كه درباره مذهب راءى مثبت ندارد، مى گويد: ((ما هيچ دليلى نداريم كه وقتى مغز بشرى متلاشى شد، شخصيت او هم نابود مى شود. احتمال بقاى شخصيت او خيلى هم قوى است )). گوينده اين سخن (برتراند راسل )، شكاك درجه يك قرن ماست ، كه من درباره انتقاد از شك ايشان ، رساله اى در حدود سى ، چهل صفحه در مقدمه نقد و بررسى سخنان ايشان نوشته ام ، كه شك ايشان از كجاست و چيست ؟
براى اين گونه اشخاص ، ما سؤ الى بدين صورت مطرح مى كنيم : اين گوينده اين مطلب ، شما كه مى گوييد يقين نيست كه وقتى مغز آدم متلاشى شد، تمام موجوديت او از بين برود، و احتمالا شخصيت و نفس او باقى بماند، ما فقط يك سؤ ال داريم . سؤ ال يك طلبه و يك دانشجو چنين است : پس ‍ شما پنجاه درصد احتمال مى دهيد كه زندگى بشر در اين جا تمام نمى شود. ما مى خواهيم ارزيابى كنيم كه در مقابل اين پنجاه درصد احتمال چه كنيم ؟ آيا مى توان گفت ان شاءالله بز بود؟ نه تنها با احتمال پنجاه درصد، بلكه يك درصد، اين احتمال در مورد چيست ؟ آيا مورد احتمال ، گم شدن يك دستمال است ؟ يا احتمال گم شدن دو صفحه كاغذ است ؟ يا احتمال اين كه شخصى به شما يك ناسزا بگويد؟ نخير، احتمال اين است كه حقيقت تو باقى و پايدار و جاودانى است ! اين احتمال از صد هزار يقين به اين كه اگر بخواهم از ليوان آب بخورم ، از دستم مى افتد و مى شكند، مهم تر است . آيا شما يقين داريد؟ داشته باشيد. بحث شكستن يك ليوان مطرح نيست .
آدم نمى فهمد كه بشر اين گونه مسائل را چگونه براى خودش حل كرده است . البته مغز او حل نكرده ، بلكه هوى و هوس براى او حل كرده است . مغز مى گويد شما خودت مى گويى به احتمال پنجاه درصد اين بشر باقى مى ماند، در صورتى كه در محتمل هاى مهم ، يك درصد نيز كارساز است . به عنوان مثال ؛ احتمال بدهيد اين مسجد دو راه دارد. فرض كنيد اگر از آن راه برويد، به شخصيت شما اهانتى خواهد شد كه تا مرگ گريبان شما را فشار خواهد داد. با توجه به اين اهانت ، آيا از آن راه مى رويد؟ حتى به احتمال يك درصد، نه صددرصد، از آن راه نمى رويد، زيرا محتمل و موضوع مهم است . حتى اگر احتمال يك در هزار باشد، به آن توجه مى كنيد و اهميت مى دهيد. ولى آن چه ما احتمال مى دهيم چيست ؟ به هر حال ، اين شخص ‍ (متفكر) مى گويد من شك دارم . مى گوييم شك خود را داشته باش . اصلا نياز به شك نيست ، احتمال است ، زيرا در شك ، پنجاه درصد است كه انسان مى گويد من مى مانم و اين كارهاى من ، روزى مورد سؤ ال قرار خواهد گرفت . چه رسد به يك ، دو، سه ، چهل و نه ، پنجاه درصد. خدايا! پروردگارا! مغز و روان ما را در مقابل اين مساءله حياتى ، از انحراف نگه دار.
بنابراين ، انگيزه سوم ترس بشر از مرگ ، اين بود كه بشر گمان مى كند كه وقتى بدن پوسيد و متلاشى شد، ذات او هم از بين مى رود. همان گونه كه عرض ‍ شد، چنين گمان نكنيد. كسى كه چنين ترسى دارد، به بقاى نفس جاهل است . جاهل است به كيفيت معاد كه چگونه برمى گردد. در حقيقت ، اين شخص از مرگ نمى ترسد، بلكه جاهل است به آن چه كه بايد بداند. چيز مهمى را از دست داده و علم به يك چيز خيلى مهم ندارد. جاهل است به چيزى كه روى آن جهل از او نخواهد گذشت . {به او خواهند گفت :} مى خواستى بينديشى و فكر كنى !
انگيزه چهارم - انگيزه كسى است كه گمان مى كند همراه مرگ دردى است بزرگ ، غير از دردهاى بيمارى ها، كه او را سخت اذيت خواهد كرد. ابن سينا مى گويد: اين گمان ، گمان صحيحى نيست . همان طور كه مى دانيد، ابن سينا طبيب هم بوده و كتاب قانون را در پزشكى نوشته است . مى گويد ما نمى دانيم كه چه مى شود و در درد چه مى گذرد. ولى آن چه كه مسلم است ، به تدريج كه قوا از كار مى افتند، با از كار افتادن هر كدام ، حيرت و حالت عجيبى به انسان دست مى دهد، اگرچه درد او به آن شدت نباشد. جناب آقاى ابن سينا، مجرد اين كه ما نمى دانيم آيا درد مرگ سخت تر از بعضى از دردهاى بيمارى ها در حال زندگى است ، كافى نيست . به جهت اين كه وقتى قوا يك به يك از كار بيفتد، هر يك از آن ها خودش شبيه به يك جان كندن است . در اين مورد بايد دقت داشته باشيم . اين مطلب را از ابن سينا نمى پذيريم .
انگيزه پنجم - آن شخص ، به دليل عذاب و كيفرى كه احتمال مى دهد دنبال مرگ باشد، از مرگ مى ترسد.
پس او از كار خود مى ترسد، از مرگ نمى ترسد. تو (انسان ) در اين جا از مرگ نمى ترسى ، بلكه از خودت مى ترسى . تو كه احتمال مى دهى كه به دنبال مرگ ، كيفرها و عذاب و عِقاب باشد، علت آن كه خود به خود يا از آسمان نمى آيد، پس دروغ نگو، دزدى ، خيانت و ظلم نكن ، رابطه ات را با خدا قطع نكن . اگر احساس كردى كه اين مقام از آن تو نيست ، و شخصى ديگر بهتر از تو مى تواند در اين مقام مديريت نكن . اگر احساس كردى كه اين مقام از آن تو نيست ، و شخصى ديگر بهتر از تو مى تواند در اين مقام مديريت كند، لطف كن و بلند شو بگو: شما بفرماييد جاى من ، و ديگر از عِقاب و عذاب بعد از مرگ نترس . سخن ابن سينا در اين مورد خيلى روشن بوده و خوب استدلال كرده است . خداوند ما را نيافريده است كه به ما عذاب بدهد.
هدف از خلقت بشر، اين نبوده است كه بيافريند و عِقاب كند.
 
من نكردم خلق تا سودى كنم   بلكه تا بر بندگان جودى كنم
آن شهيد دار بقا، آن افتخار ارزش هاى انسانى كه حسين بن على ناميده مى شود، در دعاى عرفه چنين عرض مى كند: - البته جوان ها كمى دقت كنيد، اين جمله را كه از امام حسين (عليه السلام) نقل مى كنم ، در سرنوشت شما اثر مى گذارد - ((الهى ، تو بى نيازتر از آن هستى كه سودى از خود تو به تو برسد، كجا مانده كه سودى از طرف من به تو عايد گردد؟(569))) آيا با اين ((الله اكبر))هايم به تو سود برسانم ؟
صلوات الله عليك يا ابا عبدالله . به حق نشسته ايم به ياد تو. به حق ، در هر سال چند روز و چند شب به ياد تو مى نشينيم ، اى ياد تو در اعماق جان ما. اى نام تو بالاترين فرياد عدالت در مفهوم آن . من جمله اى به عظمت اين عبارت امام حسين (عليه السلام) نديده ام . براى توضيح به جوان ترها مجبورم مثال بزنم :
آدم ساده اى گاوش بيمار شده بود. نذر كرد و گفت : خدايا! اگر گاوم خوب بشود، سه روز روزه مى گيرم .
او چه كار كرد؟ براى اين كه مثلا دل خدا را به دست بياورد، جلوتر روزه گرفت و گفت ، من اين سه روز روزه را پيشاپيش مى گيرم ، تا گاوم بهبود يابد. روزه را گرفت ، اما گاو او مرد. شب هنگام به خانه آمد و ديد كه گاو، دراز به دراز در طويله افتاده است . از طويله بيرون آمد. روى خود را به طرف آسمان گرفت و گفت : آيا اين درست است كه من سه روز روزه بگيرم و آن وقت تو گاوم را بگيرى ؟ من روزه گرفته بودم كه گاوم زنده بماند. حالا كه مرد، فردا، پس فردا، رمضان مى رسد - ماه رمضان ! كه آن جا ما روزه خواهيم گرفت ، خدا لذت خواهد برد كه ؛ به به ! بنده هاى من براى من روزه گرفتند! - اگر سه روز از جاهاى تر و تميز آن را (يعنى روزهاى 19، 21، 23) نخورم ، فلان فلان هستم . آن وقت مى فهمى ! آيا هم روزه بگيرم و هم گاوم بميرد؟
در ذهن مردم ساده ، عبادت ، مثل انجام كارى براى خداست . اگر تمام عالم هستى در مقابل خدا تمرد كند و كفران بورزد، به دامان پاك ربوبى او گردى ننشيند. اگر تمام دنيا به عظمت روحى پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله ) باشد، به خداوند چه مى افزايد؟ ببينيد حسين بن على چه عرض مى كند: ((خدايا، تو بزرگ تر و تو غنى تر از آنى كه خودت به خودت سود برسانى ، آيا من به تو سود برسانم ))؟ لذا، بعد از اين ، ان شاء الله عبادت شما - كه البته همين طور هم بوده است - معناى ديگرى پيدا مى كند كه نماز مى خوانيم نه براى تجارت و نه ...، يعنى مزه آن را مى چشيم .
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) عرض مى كرد:
ما عبدتك خوفا من نارك ولا طمعا فى جنتك بل وجدتك اهلا للعباده فعبدتك (570)
((خداوندا! تو را به جهت ترس از دوزخ تو و براى طمع در بهشت تو نپرستيده ام ، بلكه تو را شايسته عبادت ديدم و تو را پرستيدم .))
من با تو سوداگرى نمى كنم ، حتى نه به قصد اين كه انبساط روحى پيدا كنم . اگرچه راه را درست برويم ، آن نورانيت و شكوفايى درون پيش مى آيد، اما حتى آن را قيمت قرار ندهيم . قيمت اين ((الله اكبر))، بالاتر از هستى و انبساط روح ماست . با خداوند متعال سوداگرى و تجارت نكنيم .
اعثم كوفى شعرى دارد، كه من گاهى به دوستان عرض مى كنم ، اگر بعضى ها بخواهند اين كلام اميرالمؤمنين (عليه السلام) را دريابند كه ؛ ((من براى تو عبادت مى كنم و نه ترس از جهنم دارم و نه طمع بهشت ))، اين شعر اعثم را درباره امام حسين (عليه السلام) در نظر بگيرند:
يابن النبى المصطفى يابن الولى المرتضى يابن البتول الزاكيه
 
تبكيك عينى لا لاجل مثوبه   لكنما عينى لاجلك باكيه
((اى پسر پيامبر، اى پسر على مرتضى ، اى پسر بتول پاك (فاطمه )، چشمم گريه مى كند (براى تو ناله مى كنم ، براى تو مى گريم .) اما نه براى پاداش ، نه براى اين كه ثوابى به دست آورم . (با خودت كار دارم ).
روحم متوجه خود توست . گريه فقط براى خود توست .))
واقعا امام حسين عجب فرهنگى شكوفا كرد. يا اباعبدالله ، نامت جاودان باد، كه هست . اگرچه حتى در آن شهادت ، در اين مصيبت بى نظير تاريخ كه از جان قبول كردى ، نظرت اين نبود كه بعد از تو، نام تو در دنيا باقى بماند. اين را مى گويند اخلاص ! حسين نه تنها مال دنيا نخواست ، بلكه حتى به فكرش خطور نكرد كه بعد از او بگويند يا حسين . اما گفته اند يا اباعبدالله ، صفاى تو بى نهايت بود و دنيا را لرزاندى . دنيا هميشه نام تو را خواهد گفت و با نام تو، اميد به ابديت خواهد داشت . گاهى به فكر بعضى از جوانان ما چنين مى رسد كه ؛ در تاريخ ميليون ها نفر كشته شده اند، چرا شما به امام حسين اين قدر اهميت مى دهيد؟ دقت كنيد: امام حسين (عليه السلام) با اين كه چنين تقربى به خدا داشت ، اما باعظمت ترين سخن را در رابطه انسان با خدا گفته است كه : ((خدايا! اگر تمام عبادات من بى نهايت باشد، سودى به تو نخواهد رسيد)). يعنى اين {عبادت } مربوط به خودم است . اين عظمت را داشته باشيد. يا:
ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهرلك ؟(571)
((آيا حقيقتى غير از تو، آن روشنايى را دارد كه بتواند تو را بر من آشكار بسازد؟))
حداقل دهان به دهان ، اين حرف ها به مردم رسيده بود. معاويه براى همين به پسرش گفت : ((درباره حسين احتياط كن . او مثل عبدالله بن زبير و... نيست . او محبوب ترين مردم در نزد مردم است )). توجه كنيد:
ساعاتى چند در بعدازظهر {روز عاشورا}، امام حسين روى خاك افتاد. چون نماز را خواند و يك مقدار ايستادگى فرمود كه اسير نشود. خيلى كوشش و تلاش كرد كه به هيهات مناالذله تحقق ببخشد. وقتى بدن مباركش به روى خاك افتاد، در تاريخ هست كه ؛ و مكث ساعه طويلا ((مدت زيادى روى خاك بود)).
لحظاتى نسبتا طولانى بر روى خاك بود و حركت نداشت و كسى را هم نمى توانست بزند. زخم ها هم از نظر طبيعى ، تقريبا كار حضرت را ساخته بود. اطراف او، تمام گردانندگان شقى و پليد داستان خونين نينوا ايستاده بودند و كسى جراءت نمى كرد كار او را تمام كند. آيا در هيچ يك از كشتارهاى دنيا اين چنين است كه دشمن در برابر آنان باشد و كسى هم جراءت نكند جلو برود؟ چرا نمى توانستند جلو بروند؟ چون در دلشان مى فهميدند اين مرد (حسين ) كيست . خدا نكند كه انسان تحت تاءثير تلقينات ، راه مستقيم خود را گم كند. جوانان دقت كنيد، تلقينات مؤ ثرند. اثر كار را نگاه مى كنند، اما نمى توانند كارى انجام دهند. چنين چيزى در تاريخ ديده نشده است . يكى از آن خبيث ها كه شايد خبيث ترين فرد كربلا و داستان نينوا بود، به فرد ديگرى {كه نام او ابو جنوب بود}، گفت : برو جلو و او را راحت كن . او هم در پاسخ گفت : اى كاش اين نيزه را در چشم تو فرو مى بردم و اين سخن را از تو نمى شنيدم . خودت برو. يعنى تمام گردانندگان اين ماجرا و نماينده تمام چهل هزار نفر، هفت ، هشت ، ده نفر بودند كه آن جا به مدت چند ساعت ايستاده بودند و نمى دانستند چه كار كنند، زيرا حسين بن على را مى شناختند. به همين دليل آن وضع پيش آمده بود. اگرچه حسين بن على از نظر سياست بازى ماكياولى عليه معاويه بود، اما خود معاويه گفته بود كه با اين مرد كارى نداشته باشيد، او محبوب ترين مردم در نزد مردم است . امام حسين به معاويه گفت : مغزت را سياست بازى چند روزه نگيرد. بايد آن موقع كه كار از كار گذشته بود، بيدار شده بودى و به پسرت مى گفتى مواظب باش .
روزى كه {معاويه } به مدينه آمد و در جمع بزرگان مهاجرين و انصار شمشير كشيده شد كه با يزيد بيعت كنيد، حسين هم نشسته بود. مگر حسين نگفت براى تو بس است ، مشكت را پر كرده اى . آيا مگر حسين تو را متنبه و آگاه نكرد؟ همان روز مى خواستى بگويى بنشينيد و در شورا، پيشتاز، رهبر، پيشوا، حاكم ، حكمفرما و فرمانروا براى خودتان تعيين كنيد. امام حسين (عليه السلام) در مدينه خطاب به معاويه چنين فرمود:
((آيا مى خواهى مردم را درباره فرزندت يزيد بفريبى ؟! گويى تو مى خواهى چيز پوشيده اى را توصيف كنى ، يا توضيحى درباره چيزى كه از ديده ها غايب است بدهى ، يا مطلبى را مى گويى كه تنها تو درباره آن دانا هستى و كسى چيزى درباره آن نمى داند.))
يزيد، خود حقيقت خويشتن را كه راءى و عقيده اش را اثبات كند، فاش ‍ ساخته است . تو درباره يزيد سخنانى را بگو كه او بر خود پذيرفته و شخصيتش آن را نشان مى دهد: زندگى او درباره سير و سياحت در سگ هايى است كه به يكديگر هجوم مى آورند، او عمر خود را با كنيزهاى خواننده و نوازنده و لهو و لعب سپرى كرده است .))
((اين كار را رها كن ، بس است براى تو و بال سنگينى كه به گردن گرفتى و اين كه تو خدا را با آن و زر و وبال ملاقات كنى براى تو كفايت مى كند. سوگند به خدا، همواره كار تو زدن يا هماهنگ ساختن باطل با ظلم و خفه كردن مردم ، با ستم بوده است . ديگر مشك هاى خود را پر كرده اى ، بس است ، ميان تو و مرگ چيزى جز چشم به هم زدن نمانده است ...))(572)