((در معبد چه مى كنند؟ در معبد نماز
مى گزارند. در معبد به چه كسى نماز مى گزارند؟ به خدا و براى خدا، براى خدا نماز مى
گزارند چه معنا مى دهد؟ احتياج به انديشه خيلى زيادى نيست كه نماز عبارت است از:
رابطه برقرار كردن يك من بى نهايت كوچك با يك من بى نهايت بزرگ به نام خدا، آن هم
با معرفت .))(556)
در معبد اين كار را انجام مى دهند، كه هم بيابان و هم گوشه خانه ، هم مسجد، هم
كارگاه و هم دانشگاه مى تواند معبد شود. هر كجا مى تواند معبد باشد. واقعا آيا ما
فكر كرده ايم كه وقتى خدا به ما مى گويد با من رابطه برقرار كن ، يعنى چه ؟ چون ماه
را به تاريكى ديده ايم . واقعا اگر خدا براى بشر مطرح بود و به او مى گفتند مى
توانى با او ارتباط برقرار كنى ، و اگر ما واقعا مى دانستيم معناى اين مطلب چيست ،
لحظات ما بوى ابديت مى داد. اما حيف كه نمى دانيم . يا اگر مى دانستيم كه معناى اين
جمله چيست : كفالى فخرا ان اكون لك عبدا، چه افتخارى بالاتر از اين كه به انسان
بگويند تو با خدا رابطه برقرار كن ! پس سروكار ما با آن مربيان و معلمان است كه با
ما درباره خدا كمى صحبت كنند و ما را آن قدر به هجران خدا مبتلا نكنند. ما يك عشق
ناآگاهى به خدا داريم كه آفريننده ماست . عشق به خدايى داريم كه حسين را در برابر
ما گذاشته است . عشق به خدايى داريم كه على را براى ما به وجود آورده است . عشق به
خدايى داريم كه انسان هايى به وجود آورده ، كه هر يك ، مساوى با تمام هستى است .
بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار |
|
تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد |
ما اين ارتباط با خدا را كجا رها كنيم ؟ اى عزيزان ، عمر مى گذرد و دو بار هم عمر
نمى كنيم . يك وقت احساس مى كنيم كه عمر گذشت و ديگر برگشت پذير نيست . نكند موقعى
بيدار شويم كه بگوييم :
من كيستم تبه شده سامانى |
|
افسانه اى رسيده به پايانى |
افسانه چيست كه به پايان برسد؟ در آن موقع بگوييم از دست ما چه چيزى رفت ؟ واقعا
معلوم مى شود كه ارتباط با خدا براى ما مطرح نيست . در ذهن ما چه مفهومى نهفته است
كه ما را به خود جلب نمى كند؟
خدايا، ما را به سوى خودت جلب بفرما. خدايا، خودت ما را مورد عنايت قرار بده و عظمت
نماز را براى ما قابل درك بفرما.
فردا در آن هيجان و جريان ، ابوثمامه صائدى آمد و گفت : يا اباعبدالله ، موقع اذان
شده و آفتاب از نصف النهار گذشته است ، خدمت شما نماز بخوانيم . البته بعضى ها مى
گويند خود حضرت اقدام فرموده بود.
به هر حال ، امام حسين (عليه السلام) فرمود:
ذكرت الصلوه
جعلك الله من المصلين
((از نماز ياد كردى ، خدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد.))
((حضرت به زهيربن قين و سعيدبن عبدالله حنفى دستور داد تا
پيش روى او بايستند. سپس حضرت با نيمى از باقيمانده يارانش (به ترتيب نماز خوف ) به
نماز ايستاد. در اين اثنا تيرى به جانب حضرت پرتاب شد و سعيدبن عبدالله خود را در
مسير تير قرار داد و آن را به جان خريد. به همين منوال خود را سپر تيرهاى دشمن نمود
تا آن كه از پاى در آمد و بر زمين افتاد.))(557)
بار ديگر مى خواهم عرض كنم كه خداوند به شما جزاى خير بدهد. اين چند شب واقعا با
خلوص كار كرديد. اين فعاليت ها بى خلوص نمى شود و شوخى بردار نيست . امكان ندارد كه
اين دل ، آن قدر ارزان باشد كه بگوييم اين گريه ها، گريه ساختگى است . مساءله دل
بالاتر از اين حرف هاست .
تو همى گويى مرا دل نيز هست |
|
دل فراز عرش باشد نى به پست |
ولى باز در اين روزها مى بينيم كه دل عرشى شما حركت مى كند و به هيجان در آمده است
. اشك ها از درياى اين دل موج مى زند. از خدا و هم چنين از اين شهيد دار بقا و شهيد
راه انسانيت بخواهيم تا از خدا بخواهد كه عشق و علاقه به نماز را در دل هاى ما
بيافروزد.
خدايا! پروردگارا! اين عزيزان را كه واقعا مى بينيم در عزاى محبوب تو چگونه اخلاص
دارند و آن را نشان مى دهند، امشب با تو تعهد مى كنند - من از طرف شما عرض مى كنم و
از طرف شما تعهد مى كنم - خدايا تو را قسم مى دهم به آن قطرات خون حسين ، ان
شاءالله اين فرزندان عزيز ما نمازهاى خود را ترك نكنند، خدايا آنان را موفق بفرما.
خدا ان شاءالله به شما اجر بدهد، خدا به شما توفيق دهد. تعهد كرديد، ديگر فراموش
نفرماييد! پروردگارا! ما را با فلسفه وجوديمان آشنا بفرما. پروردگارا! ما را از اين
عبادتى كه تفسير شد و از آن عبادتى كه در قرآن فرموده اى ، محروم مفرما. خداوندا!
پروردگارا! ما را در اين دنيا موفق بفرما تا زندگيمان بيهوده سپرى نشود. پروردگارا!
ما را در تعليم فلسفه و هدف زندگى به جوانان ، يارى بفرما.
پروردگارا! خودمان را عامل به گفتار خودمان قرار بده . خداوندا! پروردگارا! در اين
چند روز، چه از نظر احساسات پاك بارى محبوب تو حسين (عليه السلام)، چه از نظر
تفكرات و انديشه ها درباره القاء مطالب و فكر درباره مطالب ، لحظاتى را ما گذرانديم
، آن لحظات را از همه ما قبول بفرما. پروردگارا! خداوندا! خودت وسايل درك و فهم و
گرديدن جوانان را آماده بفرما. پروردگارا! ما را در مقابل جوانانمان شرمنده مفرما.
يعنى در روز قيامت نشود كه اين ها واقعا گريبان ما را بگيرند و بگويند: ما كه آماده
بوديم ، ما كه مى خواستيم بفهميم ، ما كه مى خواستيم درك بكنيم ، ولى چرا نگفتيد؟
خدايا! پروردگارا! وسايل را خودت لطف كن و آماده بفرما و دست همه ما را از دامان
على و آل على (عليه السلام)، كوتاه مفرما.
((آمين ))
شهادت حسينى
در با ارزش ترين كتاب هايى كه در طول قرون و اعصار در دسترس بشر قرار گرفته
و بعضى از آن ها خيلى {در سطح } بالاست ، يعنى واقعا مطلب براى گفتن داشتند و تا
حدودى انسان را شناخته اند و درباره انسان حرف هايى زدند، مطالبى جاودانه وجود
دارد. از ميان مطالب مفيد و حقايقى كه در اين كتاب هاى جاودانى و ابدى نوشته شده و
نويسندگان نشان داده اند كه وقتى اين مطالب را مى نوشتند تمام درونشان توفانى بوده
، مساءله مرگ است .
بشر با حساسيت بسيار عجيبى ، مطالبى را در مورد مرگ بيان كرده است . بعضى از آن ها
حقيقتا جالب هستند. جمله ها به قدرى عالى و به قدرى رؤ يايى و ملكوتى است كه آدم
احساس مى كند، گوينده ، گوشه اى از زندگى را فهميده كه براى مرگ چنين اهميتى قايل
است . زمانى كه مى خواستيم اين جملات را {درباره مرگ } جمع آورى كنيم ، بيش از صد
مورد جمع آورى شد. بشر وقتى كه مساءله مرگ را مى خواهد مطرح كند، شورش و هيجانى
عجيب در درون پيدا مى كند. مخصوصا وقتى كه مى خواهد معناى خاموش شدن زندگى را
بفهمد: چه بادى به اين چراغ {زندگى } خورد كه خاموش شد؟ خاموش شدن اين چراغ يعنى چه
؟ در آيات شريفه ، همان طور كه ملاحظه فرموده ايد، به مساءله حيات و موت اشاره شده
و خيلى بااهميت مطرح شده است . هم چنين در نهج البلاغه ، در سخنان مبارك
اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره مرگ ، تابلوهايى ديده مى شود كه بهت آور است .
انسان وقتى كه با دقت مطالعه مى كند، مى گويد خدايا! اين مرد چند بار رفته و برگشته
است ؟ اين مرد چند بار با قيافه حقيقى مرگ روبه رو شده است ؟ ممكن است بعضى ها گمان
كنند كه مثلا حضرت در عالم شهود ملاحظه فرموده است كه مرگ يعنى چه ، و با آن مقام
بسيار والاى علم و معرفت و حكمت كه داشته اند، در حالات شهود اين چهره را مشاهده
فرموده اند. اين امر ممكن است و نمى توان منكر شد، اما يك مطلب هست كه انسان
اطمينان دارد كه در آشنايى على (عليه السلام) با مرگ بسيار مؤ ثر بوده و آن شناخت
خود زندگى است . چرا اين را مورد توجه قرار ندهيم ؟ حقيقت اين است كه انسان هايى كه
با زندگى آشنايى پيدا كردند، مرگ براى آن ها يك چهره مبهم و ناشناس نيست و نخواهد
بود. البته هر دو امر با هم قابل جمع است . مى توانيم اين دو احتمال را در نظر
بگيريم كه على (عليه السلام)، هم در اوج عالم شهودى كه به حال مباركش دست مى داد،
مرگ را ملاحظه فرموده و هم در نتيجه شناخت زندگى ، با مرگ آشنا شده است ، چون وقتى
كسى زندگى را شناخت ، مرگ ، خودش را به او نشان مى دهد. دليل آشنايى اميرالمؤمنين
با مرگ ، جملات بسيار عجيب در نهج البلاغه است . گاهى على (عليه السلام) سوگند
خورده و مى فرمايد:
والله لولا
رجائى الشهاده عند لقائى العدو - ولو قد حم لى لقاؤ ه - لقربت ركابى ثم شخصت عنكم
(558)
((و به خدا سوگند، اگر در موقع رويارويى با دشمن ، اميد
شهادت نداشتم - كه در آن رويارويى ، مرگ براى من مقدر باشد - مركبم را حاضر مى كردم
، سپس از شما مردم جدا مى گشتم .))
يعنى ؛ قسم به خدا، وارد عرصه جنگ و جهاد نمى شوم ، مگر به اميد آن كه كالبد را در
همين جايگاه ماده و ماديات رها كرده و پرواز كنم . به اميد شهادت است كه وارد ميدان
مى شوم . در جاى ديگر فرموده است :
والله لابن اءبى
طالب آنس باالموت من الطفل بثدى اءمه
(559)
((سوگند به خدا، انس فرزند ابوطالب با مرگ ، بيش از انس كودك
شير خوار است به پستان مادرش .))
يا موقعى كه آن ضربت نهايى به مغز مباركشان اصابت مى كند، مى فرمايد:
فزت برب الكعبه
((به خداى كعبه قسم ، رها شدم (نجات پيدا كردم .((-
اين آشنايى با مرگ ، مربوط به آشنايى با زندگى است . بياييد براى اين كه مرگ به ما
دهن كجى نكند يا به ياد مرگ بودن ، ما را ناراحت نكند، يك بار ديگر براى شناخت
زندگى بينديشيم . اين تفكرات ، زود به نتيجه مى رسد و مشكل نيست . فقط انسان بايد
احساس و دريافت كند كه : انالله و انا اليه راجعون .(560)
((ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم
)). نه اين كه يك آيه از قرآن بخواند - كه البته آن هم ثواب دارد - نه اين
كه بخواهد فصاحت و زيبايى اين آيه را درك كند - كه خيلى زيباست - فصاحت {جملات قرآن
} به گونه اى است كه حتى ما كه عرب نيستيم ، اگر كمى از ادبيات عربى و از محتواى
آيه اطلاع داشته باشيم ، مى توانيم بفهميم كه اين سخن ، ساخت آن ريگزار عربستان
نيست . انالله و انا اليه راجعون . اين كجا و آن فرهنگ كذايى كه مى گفت ما از اين
قبيله هستيم ، كجا؟ آن فرهنگ كه مى گفت ما نژادمان اين است : يا مى كشيم يا كشته مى
شويم . يا ما خونخواهى مى كنيم ، يا آن ها خونخواهى مى كنند.
انالله و انااليه راجعون . فاصله بى نهايت است . از كجا به كجا؟ كدام آسانسورى ،
بشر را از اين جا بكشد و به بالا ببرد؟ با كدام سرعت ؟ با سرعت بى نهايت .
در دوران جاهليت ، پيوندهاى قبيله اى چنان بود كه هر عضو قبيله مى گفت : من وطنم
اين جاست . من چنينم و چنانم :
و ما انا الا من غزيه ان غوت |
|
غويت و ان ترشد غزيه ارشد |
((من از قبيله غزيه هستم . اگر غزيه گمراه است ، من هم گمراه
هستم . اگر غزيه رستگار است ، من هم رستگارم . (من چنين هستم .((-
اين فرهنگ را ببينيد، سپس بگوييد: انالله و انا اليه راجعون . اصلا قابل تصور نيست
. فاصله آن قدر زياد است كه مغز را مضطرب مى كند. اگر بزرگان عرب قدرت داشتند، در
آن زمان كه پيامبراكرم (صلى الله عليه وآله ) همه آنان را متزلزل كرده بود و فرهنگ
و آقايى را از دست آنان مى گرفت ، اگر دست پيغمبر را مى گرفتند و {به اعراب } مى
گفتند اين هم استاد شماست ، غائله ختم مى شد. نتوانستند كسى را پيدا كنند كه بالاتر
از او سخن بگويد.
اين خيلى آسان بود كه بگويند شما مطالبى را كه بيان مى كنيد، معلم و مربى و يا
استاد شما اين شخص است .
آيا فرمول انالله و انا اليه راجعون را كه جمله اى مافوق آن براى بشر وجود ندارد،
مى توان از آن فرهنگ سراغ گرفت ؟ آيا مى توان از آن فرهنگ زمينى پست چنين نتيجه اى
گرفت ؟ بنابراين ، مساءله مرگ در منابع اسلامى به طور جدى مطرح است . بعضى از جوامع
امروزى ، به مرگ اعتنا ندارند و اصلا درباره مرگ بحث نمى كنند. البته تاريخ و سابقه
بى اعتنايى به مرگ كمى جديد است ، والا مى بينيم كه مثلا تا صد سال پيش ، نويسنده
هاى بزرگ ديگر كشورها هم درباره مرگ تعبيرات عجيبى دارند. معلوم است كه درون آن ها
موج عجيبى بوده است . در يكى از دفترهاى مثنوى ، مولوى درباره حضرت صالح (عليه
السلام) تابلويى از مرگ را چنين ترسيم كرده است :(561)
مردم ، سخنان اين پيغمبر بزرگ و اين برگزيده خدا را گوش ندادند و او آنان را نفرين
كرد.
خودخواهى ها و خودكامگى ها، دود از دودمانشان در آورده بود. ديگر صالح را چگونه
بشناسند؟ غير از خودشان كسى را نمى شناختند. خداوند متعال فرمود كه - به اصطلاح ما
- كمى هم صبر كن . چنان كه به حضرت نوح (عليه السلام) فرمود صبر كن و عجله نكن .
بعد از اين كه حضرت صالح به كلى ماءيوس شد، خداوند فرمود روز اول از شهر بيرون برو.
روز اول هوا زرد شد. روز دوم قرمز شد. روز سوم سياه شد و آن روز، روز عزا بود. همه
مردم ، تك تك افتادند. حضرت صالح از سرزمين خود بيرون رفت . بعد از چند روز كه
مراجعه كرد، مشاهده نمود تمام شمع ها خاموش است . گويى چراغى به نام چراغ زندگى در
اين ديار هرگز وجود نداشته و روشن نبوده است . اول شروع كرد: اى زبانتان كج ، اى
مغزتان كج ، اى دستتان كج ، اى پايتان كج ، مگر من به شما نمى گفتم ، مگر من به شما
پند نمى دادم ، مگر نصيحت نمى كردم ؟ حتى مگر تهديد نكردم ، كه دنباله اين {اعمال
شما} عذاب است ؟ اما گوش فرانداديد. باز خطاب و توبيخ كرد. يك وقت احساس كرد كه در
درونش چيز ديگرى موج مى زند. تعجب كرد كه اين موج چيست ؟ فكر كرد كه خودش آنان را
به كشتن داده است و او مرگ را بر سر اين مردم فرود آورده است . از خود پرسيد اين چه
حالى است ؟
ناگهان بر اين مردم كه تك تك افتاده بودند، احساس ترحم كرد. تا ديروز، آرزوها و
اميدها در مغز داشتند.
تا ديروز، محبت ها به يكديگر داشتند، و امروز گويى اين ها در اين دنيا نفس نكشيده
اند. سكوت ! ترحم او را فرا گرفت و در درون خود با خدا به راز و نياز پرداخت .
خدايا، اين ها را من به كشتن دادم ! اين ترحم چيست ؟ اين ها كسانى هستند كه دستشان
كج ، پايشان كج ، سخنشان كج ، مغزشان كج ، روحشان كج و جانشان كج بود. اين چه جاى
ترحم است ؟ اين معنا را احساس كرد كه اى صالح ، آنان با دست تو خاموش شدند. كمى فكر
كن ، كه مبادا نفرين تو نابجا بوده و عجله كرده باشى . اى صالح ، حيات و زندگى
اينان را، بر باد مرگ سپردى و اكنون همه آنان با سكوتى ابدى به خاك افتاده اند.
اين فرمول انالله و انا اليه راجعون ، پاسخگويى تمام اين ناراحتى هاست . آرامش بخش
وحشت و اضطرابى كه در موقع مرگ سراغ انسان ها را مى گيرد، فقط همين جمله انالله و
انا اليه راجعون است . جمله دوم هم ندارد. همان گونه كه براى بيان هدف و فلسفه
زندگى ، غير از اين جمله اى نداريم و نخواهيم داشت .
نه اين كه تا حال اين را نگفته ام و بعد از اين خواهم گفت . اگر زندگى و معناى
زندگى اين است كه ما با آن در ارتباط هستيم ، ما زنده ها اين (انالله ...) را مى
چشيم و با آن آشنا هستيم . اين براى خود انسان يقين است .
جوانان عزيز دقت كنند و در مطالعات بعدى هم خيلى با حواس جمع مطالعه كنند. فقط اين
جمله جوابگوست : انالله و انااليه راجعون . والا آن چه كه وسيله خود زندگى طبيعى
است ، نمى تواند براى زندگى هدف باشد، آن هم در حد معناى والاى آن كه بگكوييم :
((من اگر آزاد مطلق بشوم كه اين كار را بكنم يا آن كار را
نكنم ، به هدف زندگى مى رسم )). بسيار خوب ، شما آزاد هستيد.
شما اين توانايى را داريد كه هر كارى مايل باشيد، انجام دهيد. آيا اين {توانايى }،
هدف شما محسوب مى شود؟ يا اين كه فقط علم ، هدف است ؟ يا اين كه من فكر مى كنم ،
مغز من به عظمت جام جهان نمايى است كه در افسانه ها آمده و تمام هستى در آن منعكس
است ؟ حال ، با اين معرفت و با اين علم جهان شمول كه هستى در آن منعكس است ، من چه
كار كرده ام و بالاخره نتيجه اش چيست ؟ مفاهيمى از جمله ثروت ، شهرت ، زيبايى و...
تا به حال براى فلسفه زندگى گفته شده است ، اما هيچ كدام قانع كننده نيست . فقط و
فقط همين انالله و انا اليه راجعون مهم است ، به شرط اين كه بشر بشنود. اگر نشنود،
به چه كسى ضرر مى رسد؟ ضرر فقط متوجه خود بشر است . {بشر بايد} بشنود كه زندگى به
اين عظمت ، نمى تواند هدف خود را در پايين پيدا كند. چنان كه تاكنون نتوانسته است
پيدا كند.
براى توجيه لذايذ اپيكورى و لذايذ خودخواهى در اين زندگانى ، بشر را در پايين
گرفتار نكنيد، زيرا اين امر شايان تمجيد نيست . چون مى دانيم از اين جا براى او
بهره اى نخواهد بود كه زندگى چيست ؟ آيا آش دهن سوزى بود يا نه ؟ گاهى يك درد آن ،
يك عمر لذت را نابود مى كند. گاهى بعضى از دردها به قدرى زهرآگين و شرنگ زاست كه
انسان مى گويد اگر مرا مخير مى كردند با اين تلخى ها، آيا هفتاد، هشتاد سال لذت مى
خواهى يا نه ؟ مى گفتم مرا به خير تو اميد نيست ، شر مرسان ! اين هم نوعى زندگى است
. مخصوصا اگر كسى آگاهى هم داشته باشد كه در همين حال كه درون او از خنده لبريز است
، فقرهايى هم وجود دارد كه انسان هاى گرسنه و برهنه را در حال جان كندن نگه داشته
است ، اما او در حال خنده است . يا در آن حال كه كسى در لذايذش غوطه ور است - بدون
آن كه متوجه باشد - ارواحى در آتش جهل شعله ور هستند.
اگر آدمى به اين مسائل توجه كند، آيا واقعا لذت او در اين دنيا عميق مى شود؟ {قطعا}
نمى شود. با اين احتمال تلخى ها، چه طور امكان دارد در اين جا از شكم حيات ، فلسفه
و هدف درآورد؟ به هر حال ، اگر در مساءله مرگ دقت بفرماييد، خيلى از متفكران بزرگ ،
مخصوصا اگر كمى شامه جان شناسى هم داشته باشند، در مقابل مرگ زانوهاى بشر را
لرزانده اند.
((با ديدگان فرو بسته ، لب بر جام زندگى نهاده ايم و اشك
سوزان بر كناره زرين آن فرو مى ريزيم ، اما روزى فرا مى رسد كه دست مرگ ، نقاب از
ديدگان بر مى دارد و هر آن چه را كه در زندگانى ، مورد علاقه شديد ما بود، از ما مى
گيرد. فقط آن وقت مى فهميم كه جام زندگى از اول خالى بوده است و ما از روز نخست ،
از اين جام ، جز باده خيال ننوشيده ايم .))
چون انالله او (انسان ) درست نيست . لله را ندارد، تا با اليه ختم كند و قضيه تمام
شود. كسى كه به انالله و انا اليه راجعون توجه ندارد، اگر از او بپرسيد، از كجا
آمده اى ؟ مى گويد نمى دانم ؛ يك نر و ماده بودند كه از آن ها به وجود آمده ام .
واقعا استدلال او چنين خواهد شد. آن نر و ماده هم به نر و ماده قبلى حواله خواهند
كرد.
پس انسان چگونه مى تواند درباره زندگى ، با قيافه اى زيبا بينديشد و لذايذ زندگى را
زير پا بگذارد و از تلخى زندگى به مرگ ، نجات پيدا كند؟ چرا تمام آن اميدها، آرزوها
و احساسات به يكباره سكوت و ركود پيدا مى كند؟ چرا زانوهاى بشر در مقابل مرگ مى
لرزد؟
ابن سينا رساله اى به نام ((رساله دفع الغم من الموت
)) دارد، كه رساله اى است درباره دفع اندوه از مرگ ، و رساله
خيلى ذى قيمتى است . ايشان شش انگيزه و دليل براى ترس از مرگ بيان كرده است ، كه
با لطف خدا عرض خواهم كرد:(562)
انگيزه اول - انسان نمى داند مرگ چيست . چون هر انسان همان گونه كه تولد را يك بار
مى بيند، مرگ را هم يك بار مى بيند. يعنى انسان نمى داند درد مرگ چه قدر است ؟ نمى
داند احساسات و مشاعر انسان ، مغز و ذهن آدمى ، هم چنين اعصاب آدمى چه وضعيتى پيدا
مى كند؟ اين پرچمدار علم و معرفت - ابن سينا - مى گويد: پس شما از مرگ نمى ترسيد،
بلكه از جهلتان مى ترسيد كه نمى دانيد مرگ چيست . به قول آن شاعر: من نگفتم جهل من
گفت ، آن مگير. فردى به كسى كه مربى او بود و واقعا مى خواست او را از مرگ نجات
بدهد، دشنام مى داد. او را در ظاهر اذيت مى كرد تا مرگ را از او دور كند. بعد از
اين كه احساس كرد او را از مرگ نجات داده است ، گفت : آيا شما آن ناسزاهايى را كه
من مى دادم ، مى شنيديد؟ مربى گفت : بلى ، مى شنيدم . گفت : اى عزيز، اى زنده كننده
من ، اى ملك حيات ، اى نماينده خدا، واقعا آن مطالب ناشايستى را كه مى گفتم ، مى
شنيدى ؟ آه چه كنم ؟ من نگفتم ، جهل من گفت آن مگير(563).
گفت : بر من اعتراض مكن . نادانى من آن ناسزاها را داد. اى مربيان و اى معلمان ،
گاهى جهل انسان هاى مورد تعليم و تربيت شما، باعث مى شود كه به شما اهانت كنند، اما
شما كار تربيتى خود را انجام بدهيد.
شمه اى زين حال اگر دانستمى |
|
گفتن بيهوده كى تانستمى
(564) |
اگر مى دانستم كه شما مى خواهيد مرا از مرگ نجات بدهيد:
بس ثنايت گفتمى اى خوش خصال |
|
گر مرا يك رمز مى گفتى ز حال |
ليك خاموش كرده مى آشوفتى |
|
خامشانه بر سرم مى كوفتى
(565) |
بياييد كمى ظرفيت و تحمل پيدا كنيم . بياييد كمى درونمان را گسترش بدهيم و در
مقابل هر تنشى ، با تنش جواب ندهيم . بياييد هر آتشى را كه مى خواهد شعله ور شود،
با آتش خاموش نكنيم ، بلكه با آب خاموش كنيم . مثلى در فارسى داريم كه :
((او خر خودش را مى راند))، يعنى او
مشغول كار خودش است و اصلا توجه به شما ندارد. گفت :
مى شنيدم فحش و خر مى راندم |
|
رب يسر زير لب مى خواندم
(566) |
از سبب گفتن مرا مقدور نه |
|
ترك تو گفتن مرا ميسور نه |
در زير لب مى گفتم خدايا! خودت آسان كن . خدايا! آيا اين ها انسانند؟ به راستى
انسان چه قدر بزرگ مى شود و چه قدر عظمت پيدا مى كند! براى نجات دادن انسانى ،
هزاران اهانت مى شود، سپس مى گويد:
من نگفتم ، جهل من گفت آن مگير. اين جا هم ايشان (مولوى ) مى گويد از جهل بترسيد.
چون مى گوييد ماهيت مرگ را ما نمى شناسيم و نمى دانيم در هنگام مرگ چه مى شود.
بسيار خوب ، براى نادانى ات گريه كن .
چاره نادانى ، كلافه شدن نيست . شناخت زندگى ، مرگ را براى شما آشنا خواهد ساخت ؛
همان گونه كه حسين بن على (عليه السلام) با مرگ و شهادت آشنا بود. تمام اين ها را
طى ساليان طولانى مى شنويد و خودتان هم در تواريخ مى خوانيد.
اين سخن يك بچه است : احلى من العسل . حسين بن على به قاسم بن الحسن گفت : اى فرزند
برادرم ، مرگ را چگونه مى بينى ؟ پاسخ داد: احلى من العسل ، ((از
عسل شيرين تر)). چنين پاسخى در اين سن بر اثر تماس و قرار
گرفتن در شعاع جذابيت حسين بود. بچه هم كه معصوم نيست ، البته معصوم زاده و امام
زاده است و مقام شامخى دارد، ولى به طور ذاتى معلومات به او نداده بودند. او در
همان چند صباح كه از مدينه راه افتاد و در خدمت عمويش بود، احساس كرد كه زندگى و
مرگ معنايى بالاتر از اين ها دارد. در همان چند روز، درسى را كه مى بايست بخواند،
خواند. يا در كلمات خود امام حسين ، مى بينيد مرگ چگونه مطرح مى شود، زيرا جاهل
نيست و مى داند مرگ چيست .
انگيزه دوم - سختى دل كندن و چنگال برداشتن از اين ماديات ، كه انسان چنگ را در آن
فرو برده و نمى تواند آن را از اين ماده و ماديات بيرون بكشد. ابن سينا مى گويد:
انگيزه دوم ترس بشر از مرگ ، عبارت از ((تلخى و سختى دل كندن
علايق از ماده و ماديات است ))، كه واقعا هم همين طور است .
اين ديگر يك بحث علمى و فلسفى دشوار نيست ، بلكه انسان با مراجعه به خويشتن ، آن را
احساس مى كند. چاره آن نيز خيلى روشن است . رياضت هم نمى خواهد، بلكه بر چيزى كه
شرعا به دست انسان رسيده است ، بايد مالك باشد، ولى بداند كه كليد چيز به دست آمده
بايد در دست او باشد، نه كليد انسان در دست آن ، شما بايد مالك آن باشيد. در روايتى
از حضرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله ) آمده است كه فرمود:
ولو ان رجلا احب
حجرا لحشره الله معه
((اگر مردى يك سنگ را دوست داشته باشد (و محبتش نسبت به آن
سنگ شديد باشد)، با همان محشور خواهد شد.))
گاهى انسان به سنگ يا به آن چه كه مورد علاقه اوست ، تبديل مى شود. بشر بر مبناى
همان مورد علاقه ، مسخ مى شود.