{مولوى } مى گويد: خودت را از صفات پليدى هم چون ؛ حسادت ،
بخل ، جهل و... بگداز. بعد مى گويد ((من ))
را هم تعديل كن ، ولى بشر مى گويد اين ديگر امكان پذير نيست و كار من نيست . آيا من
به خودم هم تيراندازى كنم ؟ مى گويد: بلى ، شما انسان ها يك ((من
اعلى )) داريد كه به خود طبيعى ات بايد بگويد اجازه بده من
زندگى ام را ادامه بدهم . يا در همان ((من ))،
((خود)) و ((شخصيت
))، حقيقتى وجود دارد كه مى تواند از ((خود))
بالا برود و آن ((خود)) را تحت تصرف
قرار بدهد و بگويد درست راه برويد؛ همان گونه كه ((من
)) را انسان درك مى كند، بدون اين كه در برابر آيينه بايستد
و بدون يك نمود فيزيكى به آن نگاه كند. اين درك ((من
))، سرمايه بزرگ و باعظمتى است . در همين جا بحث خودخواهى
مطرح است ، و عجيب هم اين است .
البته نمى خواهم بگويم در اين مورد چيزى ننوشته اند، بلكه پيرامون آن كار شده است ،
اما جدى به ميدان نمى آيند. در واقع ، جنبه حرفه اى و علمى آن بيشتر از اين است كه
{به بشر} بگويند اول به درون خود رجوع كن ، سپس صحبت كن . مثلا مى گويد به من چه
كه برگسون و ابن سينا و... چه گفته اند؟ بسيار خوب ، آن ها هم - چه شرقى و چه غربى
- براى خودشان مطالب خيلى عالى گفته اند، اما من خودم بايد بفهمم مطلب چيست . چيزى
كه مى تواند شخصيت انسان را تعديل كند، شناخت خود است كه خود انسان بايد بشناسد.
خود انسان با درون خودش انس بگيرد و آشنايى پيدا كند و آن را تعديل نمايد. در آن
هنگام است كه :
دل سراى توست پاكش دارم از آلودگى |
|
كاندرين ويرانه مهمانى ندانم كيستى ؟ |
حسين بن على (عليه السلام) فرمود: برادر، به آن ها بگو امشب را به ما مهلت بدهند.
بالاخره ، شب هم به بامداد مى رسيد و تمام مى شد. ساعت ها پشت سر هم ، دقايق و
ثانيه ها پشت سر هم مى آمدند و به گذشته مى خنديدند. اباعبدالله آن شب را مى خواهد
مهلت بگيرد، جريان چيست ؟ آيا حادثه عوض خواهد شد؟
{يزيديان } مى خواستند مهلت ندهند، اگرچه شهادتين ؛ اشهد ان لا اله الا الله و اشهد
ان محمدا رسول الله را هم مى گفتند، ولى خون اين مرد را مى ريختند. اگر بر مى
گشتند، قرآن را هم خيلى با قرائت مى خواندند.
1- جاؤ وا براءسك ياابن بنت محمد |
|
مترملا بدمائه ترميلا |
2- و كانما بك ياابن بنت محمد |
|
قتلوا جهارا عامدين رسولا |
3- قتلوك عطشانا و لما يرقبوا |
|
فى قتلك التاءويل و التنزيلا |
4- ويكبرون بان قتلت و انما |
|
قتلوا بك التكبير و التهليلا |
1- ((اى پسر دختر پيغمبر، سر بريده تو را غلتيده به خون
آوردند.))
2- ((و گويى با اين كارشان ، پيامبرى (يا پيامبراكرم صلى
الله عليه وآله ) را آشكارا و عمدا كشتند.))
3- ((تو را با لب تشنه به قتل رساندند و در اين باره ، به
ظاهر و باطن قرآن {كه به رعايت حق اهل بيت سفارش مى كند} توجهى نكردند.))
4- ((آنان قتل تو را كار بزرگى مى پندارند، و توجه ندارند كه
با كشتن تو، صلاى تكبير و تهليل
(547) را كشتند.))(548)
لا اله الا الله را كشتند و با كشتن تو، الله اكبر هم مى گفتند. واقعا خداوند، شاعر
و سراينده اشعار مذكور را رحمت كند.
يك خودخواه بزرگ ، و به دنبال او خودخواه ها، خواستند و خيال كردند كه مى توانند
خدا را از افكار و درون انسان ها نفى كنند. آنان اشتباه كرده بودند و بلكه خداشناسى
خداشناسان را شديدتر كردند و نتيجه اى عكس آن چه كه خيال مى كردند گرفتند.
پروردگارا! خداوندا! تو را سوگند مى دهيم به حقيقت حسين بن على ، تو را سوگند مى
دهيم به آن عظمتى كه به اين مرد انعام فرموده بودى ، از دريافت تو، از توحيدى كه به
مقام شامخ تو داشت ، از آن لطفى كه به ابى عبدالله كرده اى و او را به آن مقام شامخ
رسانده اى ، شامل بندگان خودت بفرما. پروردگارا! جوانان ما را از اين درس حسينى ،
موفق و پيروز بيرون بياور. خدايا! پروردگارا! تو را قسم مى دهيم به عظمتت و جلالتت
، روز به روز ما را با حسين بن على بيشتر آشنا بفرما. پروردگارا! خداوندا! ما را تا
آخرين نفس ها از اين درسى كه حسين به بشريت داد، برخوردار بفرما.
((آمين ))
آزادى حسينى
آيات قرآنى براى صبر و شكيبايى ، امتيازات فوق العاده اى مطرح كرده است .
سرگذشت بشر هم در تاريخ نشان مى دهد كه پيروزمندان تاريخ كسانى بودند كه از نعمت
بسيار بزرگ صبر و تحمل و متانت ، در حد اعلا برخوردار بودند. صبر آنان به جهت علم
به علل ، علم به شرايط و توجه به اين نكته بود كه اين طور نيست كه هر كس با حق
باشد، همان لحظه بايد پيروز شود.
و تواصوا بالحق
و تواصوا بالصبر(549)
((و همديگر را به حق سفارش و به شكيبايى توصيه كرده اند
(سفارش كرده اند.((-
ضمنا به همديگر بفهمانيد كه واقعيت چنان نيست كه هر وقت حق از آن كسى بود، يا حق در
اختيار كسى بود، او مى تواند آن را اجرا كند و مى تواند آن را به جا بياورد و از
مردم براى احقاق حق استفاده كند.
درباره آيه مذكور، كمى تاءمل كنيد. اين آيه را از زبان كسى مى شنويد كه صد در صد حق
را با خودش مى ديد و صد در صد حق با او بود. اگر اين انسان بزرگ (پيامبر صلى الله
عليه وآله )، از بالاترين قله تاريخ به بشر نمى نگريست ، اين سخن و وحى از زبان او
جارى نمى شد. و اگر اين سخن حق نبود، به صورت وحى بر او نازل نمى شد. حق ، با آرامش
و صبر و شكيبايى همراه است . در جملاتى از نهج البلاغه هست كه كسى كه مى خواهد ميوه
درختى را قبل از رسيدن بچيند، نتيجه نخواهد گرفت . شما در جريان امام حسين - در
زمان معاويه - صبر و تحمل زيادى از امام مى بينيد. در حقيقت - همان طور كه قبلا عرض
كردم - اين ها با مفاهيم جزئى قابل تفسير نيست . اين قدر صبر و شكيبايى كه خود صبر
را به شگفتى وامى دارد! حتى در زمان پدر يزيد، شيعيانى از عراق به امام حسين (عليه
السلام ) نامه نوشتند كه اگر شما حركت كنيد و به عراق بياييد، ما از شما حمايت
خواهيم كرد. حضرت فرمود: ما تعهدى بسته ايم كه تا آن تعهد تمام نشود، حركت نمى كنيم
.
حسين رفتنى بود، هم چنين تمام پيامبران و اولياءالله همه رفتند و بايد هم بروند. آن
چه كه براى بشر از اين اولياءالله مى ماند، همين جمله است : ((من
تعهد كرده ام .)) والا فرض بفرماييد كه امام حسين (عليه
السلام) چند سال ديگر هم حكومت را به دست مباركش مى گرفت و در روى زمين عدالت را پر
مى فرمود، و همان گونه كه پيامبراكرم (صلى الله عليه وآله ) در نظر داشت ، اسلام را
مى گستراند. بالاخره ، خود ايشان هم مى رفتند، اما باز انسان است و اختيارش . باز
انسان است و معرفتش . باز انسان است و آزمايش ها. بالاخره ، جريان حسين همان طور كه
فرمود: اگر رفتيم و به پيروزى رسيديم ؛ نحمدالله على ذلك ، ((به
خدا حمد خواهيم كرد))، اگر هم {پيروزى ميسر} نشد، به شهادت
مى رسيم . در هر حال ، {نتيجه حركت امام حسين } احدى الحسنيين بود. بالاخره ، آن
بزرگ ، مانند ساير بزرگان و پيامبران مى رفت ، اما باز انسان بود و خواسته ها و
تمايلات و چهره حيوانى او، و جريان حسين نمى توانست مردم را مجبورا در خِرد، دين و
ايمان نگهدارد. از خود پيامبراكرم (صلى الله عليه وآله ) كه بالاتر نمى شد. ملاحظه
كرديد كه آن همه نشانه هاى وحى را مى ديدند و هيچ كس ترديد نداشت كه سخنان او، ساخت
ريگزار {عربستان } نيست . فرهنگ آن ريگزار براى ما روشن است و با آن آشنا هستيم .
عمده فرهنگ {آن مرز و بوم } اشعارى بود كه از نظر لفظى خوب بود. شما دقت كنيد به
قصايد سبعه معلقه (هفت قصيده ) كه در دوره جاهليت از كعبه آويزان كرده بودند، مثل ؛
((قفانبك من ذكرى حبيب و منزل ، و ساير قصايد كه در مقابل يك
قصيده متنبى ، از نظر معنا و از نظر مطلب هيچ بود. آيا آن فرهنگ مى توانست چنين
چيزى را به وجود بياورد؟ البته انسان براى توجيه خودش ممكن است بگويد بله ، اما
بايد خودش را خيلى توجيه كند. بايد خيلى در مقابل آفتاب بايستد و به آفتاب بگويد:
تو تاريك هستى . بسيار خوب ، اكنون نيز همان محيط و ريگزار وجود دارد و خيلى هم
پيشرفت و ترقى كرده است ، حتى قابل قياس با آن زمان نيست . پس يك هزارم شخصيت محمد
(صلى الله عليه وآله ) را الان به ما بدهيد، زيرا خيلى لازم داريم . هم اكنون تمام
بشريت به انسانى {معادل } يك ميليونيوم پيامبراكرم نياز دارد، تحويل بدهيد. پس امام
حسين (عليه السلام) صبر فرمود و شكيبايى كرد تا حادثه ، درست منطق خودش را در
نوردد. تاكنون چند قرن است كه مى گويند اين قضيه درست بوده است ؟ گذشت روزگاران نيز
نتوانست كوچك ترين اشتباهى براى اين حادثه اثبات كند، با اين كه اين حادثه به ضرر
خيلى ها بوده و هست و خواهد بود. آنان كه مى خواهند در اين زندگانى با قدرت هاى
محاسبه نشده زندگى كنند و يكه تازان ميدان تنازع در بقا باشند، مسلما داستان حسين
براى آن ها اسباب ناراحت كننده اى است كه : عدالت وجود دارد. ((من
مى توانم )) يك مساءله و ((من مى
خواهم پس حق است )) مساءله اى ديگر، و خود حق نيز يك مساءله
ديگر است . ((مى خواهم )) شما مدار حق
نيست .
اين را داستان حسين مى گويد. مسلم است كه براى پوشاندن چنين حادثه اى ، بارها خيلى
ها دست به كار شده اند، اما نمى توان آن را پوشاند، زيرا جريان با يك مديريت و صبر
و محاسبه دقيق الهى انجام گرفته است .
اين جريان به شب دهم رسيد. فجمع الحسين (عليه السلام) اصحابه عند قرب المساء.
((حسين (عليه السلام) ياران خود را نزديكى هاى شب جمع كرد.))
قال على بن حسين (عليه السلام):
فدنوت منه لا
سمع ما يقول لهم و انا اذ ذاك مريض فسمعت اءبى يقول لاصحابه
(550)
((على بن حسين (عليه السلام) فرمود: من خودم را به طرف پدرم
نزديك كردم كه ببينم با آن ها چه صحبتى مى كند. من بيمار بودم ، ولى نزديك شدم تا
ببينم چه مى گويد. ديدم پدرم به يارانش اين طور مى فرمود)):
اثنى على الله
احسن الثناء و احمده على السراء والضراء. اللهم انى احمدك على ان اكرمتنا بالنبوه و
علمتنا القرآن و فهمتنا فى الدين و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئده فاجعلنا من
الشاكرين .(551)
((من شكر و ثناى خداوندى را به جاى مى آورم (بهترين ثنا و
شكر). ستايش او را مى گويم براى هر شادى و اندوهى (براى هرگونه گشايش و گرفتارى
). خداوندا، حمد تو را مى گويم كه ما را تكريم فرمودى به نبوت . ما را در دودمان
پيغمبر قرار دادى . قرآن را بر ما تعليم فرمودى . دين را بر ما تفهيم نمودى و براى
ما گوش هاى شنوا، و چشم هاى بينا و دل هاى جوان (نيك ) قرار دادى . اينك ، در ميان
اين همه بلا و خطر، از تو مى خواهيم كه ما را از بندگان شكرگزارت محسوب نمايى .))
{امام حسين } نمى گويد من كه خوب حركت مى كردم ، حال اين چه جريانى است كه پيش آمده
است !
اين كه اين جريان ، عظمت حسين را بالاتر از عظمت تاريخ اثبات كرده است ، به همين
علت است . اصلا مثل اين كه در عالى ترين موقعيت زندگى طبيعى ، زندگى مى كند. اثنى
على الله احسن الثناء. يعنى حالم خيلى خوب است و دنيا به مراد من و زندگى به مرام
من است . اصلا من همين را مى خواستم كه باشد. معناى اين گونه ستايش و اين گونه
سپاسگزارى چنين است . اثنى على الله احسن الثناء. در ناگوارى شكرگزارش هستم . در
خوشى ها تسليم محض هستم ، براى خدا، به خدا و به بارگاه خدا. او با اين جملات شروع
كرد. دقت كنيد كه آن هفتاد و يك نفر در چهره ملكوتى {حسين } كه هر لحظه بر شكوفايى
اش افزوده مى شد، چه مى ديدند؟
اللهم انى احمدك
على ان اكرمتنا بالنبوه و علمتنا القرآن و فهمتنا فى الدين و جعلت لنا اسماعا و
ابصارا...
((تو را حمد مى گويم كه ما را با نبوت اكرام فرمودى و قرآن
را بر ما تعليم دادى ، و دين را بر ما تفهيم فرمودى ، و به ما گوش و چشم (ديدگان )
دادى كه با اين ها بفهميم .))
ايشان فقط پيرامون اين كه الان به طور جدى محاصره شده است ، صحبت نمى كند، بلكه
درست مثل اين كه - به اصطلاح - در يك حالت فارغ البال ، در بزرگ ترين محفل دانش
صحبت مى كند، كه ما چگونه بايد با خدايمان ارتباط برقرار نموده و سپاسگزار او باشيم
. هم چنين ، يك تعليم و تربيت در درجه بسيار عالى مطرح فرموده است . يعنى از آن
كلمات كه قاعدتا اطراف چنين شخص محاصره شده اى را - آن هم چه محاصره ناجوانمردانه
اى - مى گيرد و او دست و پاى خويش را گم مى كند، خبرى نيست . خوب دقت كنيد!
حتى به دشمنانش هم نمى گويد كه شما كمى ببينيد در آن طرف (ابديت ) چه خبر است ؟
درست مثل اين كه يك درس الهيات را مى خواهد شروع كند، صحبت كرده است .
پدر اين پسر، على بن ابى طالب بود. اين پسر على بود كه در غوغاى جنگ هاى صفين ، يك
سرباز خطاب به على گفت :(552)
يا اميرالمؤمنين يك سخنرانى درباره الهيات براى ما بفرماييد. بعضى از فرماندهان
گفتند: مگر نمى بينى اميرالمؤمنين مشغول اداره جنگ هستند؟ الان كه موقع اين بحث
نيست . حضرت فرمود: پس چرا به اين جا آمده ايد؟ بگوييد مردم جمع شوند تا من چند
كلمه صحبت كنم . در همان لحظه كه سرها و دست ها مى پريد و قطرات خون به زمين مى
ريخت ، حضرت اوج مى گيرد و سخنانى بيان مى دارد.
خدايا، انسان چگونه اوج مى گيرد كه {در آن حال اوج }، براى او انگيزه ها از انگيزگى
مى افتد!؟ اصلا مثل اين كه با آن ها نيست . بعضى تواريخ دارد كه به اميرالمؤمنين يك
حل روحانى در صفين دست داد و فرمود مردم جمع شوند. فلما حشد الناس جميعا قام خطيبا.(553)
اين مطلب را هم كافى و هم توحيد صدوق رحمه الله دارد، كه حضرت خطبه اى در آن جا
فرمود. البته زمانى هم اين جانب درباره آن خطبه كار مى كردم .
همان طور كه ابن ابى الحديد گفته است ، ما هم بگوييم : ابراهيم خليل چشمانت به چنين
پسرى روشن باد كه اصلا انگار نه در جنگ است ، و تو گويى همه پيامبران و تمام حكما
نشسته اند و به على بن ابى طالب مى گويند: يا على ، براى ما درسى بگو، و او با كمال
آرامش و فراغت سخن مى گويد. اين (حسين ) پسر اوست كه خدا را اين گونه حمد و ثنا مى
كند. خدايا! پروردگارا! خودت ما را از درد كم ظرفيتى نجات بده . اين كم ظرفيتى بد
چيزى است . اين هيجان ها، عجول بودن ، شتابزدگى ها، كوچك بودن قلب و... در بسيارى
از موارد، توفيقات را از دست ما مى گيرد. حضرت فرمود: و جعلت لنا اسماعا و ابصارا.
((حق را خواهيم شنيد و خواهيم نگريست )).
زيرا او به من ديده عطا كرده است . دقت بفرماييد، در اين جا ساير نعمت هاى مادى را
بيان نمى فرمايد، با آن كه آن ها هم نعمت اند، بلكه مى گويد: ((ثنايش
مى گويم ، كه به من نعمت فهم داده است . گوش دارم كه بشنوم ، ديده دارم كه ببينم ،
دل دارم كه دريابم )). صلوات الله عليك يا ابا عبدالله ،
واقعا براى چنين تعظيمى كه امت بزرگى در طول اين قرون و اعصار درباره تو داشته اند،
شايسته اى . مى گويد: ((ما خدا را سپاسگزاريم كه به ما ديده
داده ، مى بينيم ، مى شنويم و با قلبمان دريافت مى كنيم )).
آيا اين درس براى هميشه براى ما كافى نيست ؟ اول عوامل را درنظر بگيريد. او مى داند
كه فرزندانش فردا در چه اضطرابى هستند. مى داند و مى بيند، زيرا در مقابل چشمان
اوست . او مى داند كه اين از خدا بى خبران و ضد انسان ها چه وضعى را به وجود خواهند
آورد. مساءله اين نيست كه بكشند و دست بردارند. آن ها هزاران نوع شماتت ، نابخردى ،
نابكارى و شديدترين شقاوت را نشان خواهند داد. با اين حال ، با آرامش كامل مى گويد:
خدايا! ما چه قدر شكرگزارت باشيم كه به ما بينايى داده اى ، به ما گوش داده اى ، به
ما قلب داده اى . فاجعلنا من الشاكرين ، ((خدايا ما را از
سپاسگزارانت قرار بده )). نيايش او در آن هنگام با خدا اين
است كه پروردگارا، در مقابل اين سه نعمت بزرگ ، كه بزرگ ترين نعمت ها در انسان شدن
انسان هاست ، به ما لطف كن تا شاكر باشيم . سپس مى فرمايد:
اما بعد، فانى
لا اعلم اصحابا اوفى و لا خيرا من اصحابى و لا اهل بيت ابرا و لا اوصل و لا افضل من
اهل بيتى ، فجزاكم الله عنى خيرا. الا و انى لا ظن يوما لنا من هؤ لاء(554)
((اما بعد، من سراغ ندارم ، نمى دانم يارانى باوفاتر از
ياران من ، و يارانى بهتر از ياران من ، اهل بيتى نيكوكارتر از اهل بيت من . خداوند
از طرف من خودش به شما پاداش بدهد. آگاه باشيد كه گمان من آن است كه روز سختى را با
اينان دارم .))
در آن هنگام ، هفتاد و يك نفر هم نشسته اند و گوش مى دهند، ولى روى آتش شعله ور و
در يك حالت بسيار غيرعادى نشسته اند. در يك حالتى كه نگاهشان نفوذ مى كند و قرون و
اعصار را كنار مى زند. در مقابل خود، مردى را مى بينند كه مظلوم ترين فرد تاريخ است
و مى دانند كه فردا چه خواهد شد.
الا و انى قد
اذنت لكم فانطلقوا جميعا فى حل ليس عليكم منى ذمام و هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه
جملا و لياءخذ كل واحد منكم بيد رجل من اهل بيتى و تفرقوا فى سواد هذا الليل و
ذرونى و هؤ لاء القوم فانهم لا يريدون (يطلبون ) غيرى
(555)
((آگاه باشيد! به همه شما اجازه دادم ، اعلام مى كنم ، اذن
دادم كه همه شما برخيزيد و برويد، بدون اين كه هيچ بيعتى از من بر شما باشد. شب فرا
رسيده است ، آن را غنيمت بشماريد و در تمام شب به راه ادامه دهيد. هر يك از شما نيز
دست مردى از خاندانم را بگيريد و در سياهى شب متفرق گرديد، و مرا با اين قوم كه جز
مرا نمى خواهند، واگذاريد.))
از اين كهسار و دشت بوى خون مى آيد. حركت كنيد و برويد. البته با اين گونه آزادى كه
امام حسين (عليه السلام) به آنان داد، آيا شرعا مى توانستند بلند شوند و بروند؟
بعضى ها مى گويند آن {آزادى } فوق حقوقى بود. {در حقيقت }، قضيه ، قضيه عشق بود.
واقعا امام حسين (عليه السلام ) كسى را در راه مجبور نكرد و اين يكى از آن دلايل
است ، كه امام حسين مى دانست كه بر اساس قاعده ، پيروزى جسمانى و فيزيكى بسيار بعيد
است . اين مطلب را بعضى از تحقيق كنندگان درباره امام حسين (عليه السلام) بايد
بدانند، والا ايشان به جمع آورى ياران و جمع آورى كمك ها مى پرداخت . البته همان
طور كه عرض كردم ، حركات نشان مى دهد كه ايشان خيلى دقيق حركت مى كرد، مثل اين كه
اصلا شهادتى در كار نبود. يعنى در مرز بين زندگى و مرگ حركت مى كرد، كه آن حال براى
ما قابل درك نيست . آن حال كه چگونه زندگى و مرگ ، على السويه در مقابل اين مرد
بزرگ الهى مجسم بود. او اين طور حركت مى كرد و ديديد چه قدر آماده بود. امشب اردويى
ساخت ، مثل اين كه لشكرش به مقدار آنان است . بعضى ها كه ديده بودند، گفتند: تعجب
آور بود كه چگونه اين نقشه را حضرت پياده فرموده بود.
البته يك نقل تاريخى چنين است . مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم رحمه الله در نجف يك مقتل
الحسين دارد. او درباره امشب (شب عاشورا) دو مساءله را چنين ذكر مى كند:
1- امام حسين (عليه السلام) بنى اسد را كه در همان حوالى بودند، صدا كرد. ان
شاءالله اگر خدا قسمت كند و به كربلا برويد، از هيجده كيلومترى كربلا به آن طرف ،
قبيله بنى اسد مستقر هستند. ما با طلبه ها گاهى پياده از نجف به كربلا مى رفتيم و
در طول مسير، يك شب در آن جا اقامت مى كرديم . خودشان هم مى گويند كه ما بنى اسد
هستيم . حضرت بزرگان آنان را جمع كرد و گفت : شما در اين جا نمانيد. يا اين جا را
موقتا ترك كنيد و برويد. بعضى ها مى گويند امام حسين مقدارى از زمين هاى آن جا را
خريد و فرمود اين جا را ترك كنيد و برويد، زيرا اگر كسى در اين مكان باشد و فردا
صداى مرا بشنود و اجابت نكند، قطعا به آتش الهى گرفتار خواهد شد.
به خاطر دارم شبى كه ما پياده به سمت كربلا رفته بوديم ، در همان منطقه ، چند نفر
از بنى اسد دور ما نشسته بودند. يكى از پيرمردها گفت : سودالله وجوههم ...،
((خدا چهره هاى پدران ما را سياه كند. حسين اين سخن را به
آنان گفت و آن ها بلند شدند و رفتند و او را تنها گذاشتند. براى ما هنوز اين ننگ
مانده است .))
2- حبيب آمد و ديد حضرت تنها در خيمه خودشان مشغول مناجات است . صبر كرد تا نماز
ايشان تمام شد. عرض كرد، آيا اجازه مى دهيد كه من در اين نزديكى ها نزد قبيله بنى
اسد بروم ، بلكه عده اى را بياورم ؟
حضرت فرمود: برو اختيار دارى . او رفت و توانسته بود نود نفر را جمع آورى كند و
بياورد. اما در راه ، با ابن ازرق كه چهار صد نفر همراه داشت روبه رو شدند، و طى يك
درگيرى شديد، عده اى كشته و عده اى ديگر به محل خودشان برگشتند و حبيب تنها آمد. به
حضرت سلام كرد و قضيه را عرض كرد. حضرت نگاهى به آسمان كرد و با صبر و آرامش فرمود:
لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم .
به هر حال ، آن شب حضرت فرمود: من به همه شما اجازه دادم كه برويد، من شما را حلال
كردم و شما از طرف من تعهدى نداريد. اين ليل (شب ) است كه پرده هاى تاريكش را به
روى ما انداخته است . هر كسى از شما (هر مردى ) دست يكى از اين بچه ها را بگيرد و
برود و در اين سياهى متفرق شويد تا خداوند به شما فرج بدهد. فانهم لا يريدون
(يطلبون ) غيرى . ((اين مردم فقط مرا مى خواهند)).
و لو اءصابونى لهوا عن طلب غيرى . ((اگر مرا كشتند، ديگر به
من مشغولند و با كسى كارى نخواهد داشت )). و همان طور كه
شنيديد، هر كدام برخاستند و مطالبى را گفتند كه معلوم شد مساءله ، مساءله سياهى
لشكر نبود. مساءله ، مساءله اين كه در معذورات قرار بگيرند و بگويند ما هم آمديم ،
نبود. آنان كه دنبال انگيزه هاى دنيا بودند، در ميان راه رفتند.
آن ها ديگر باقى نماندند و در خدمت حضرت نبودند. و آنان كه ايستادند، سخنان خود را
گفتند. اگر كسى سخنان اين انسان هاى تبديل شده از مس به طلا را، به وسيله كيمياى
روح حسين ، تحليل كند و بفهمد، خواهد فهميد كه اين علوم انسانى كه امروز در مسير
انسان هاست ، چه قدر انسان را كوچك كرده است .
آن ها (ياران حسين ) در چه جاذبه اى قرار گرفته بودند كه جواب حضرت را آن گونه بيان
كردند؟ هيچ كدام حضرت سيدالشهدا را ترك نكردند و فردا به تمام معنا ايستادگى كردند.
در جلسات گذشته نيز عرض كردم ، حضرت خيلى اصرار فرمودند كه امشب به ايشان مهلت
بدهند. گفت : خدا مى داند كه من نماز را دوست دارم ، بلكه امشب با ذكر يا حق و الله
اكبر و با نماز، لحظات آخر عمرمان را سپرى كنيم .
جوانان عزيز، اين پيشتاز شما حسين است . يك شب مهلت گرفتن او فقط براى نماز بود،
والا مى دانست كه آنان دست بردار نيستند. شايد اگر به فكر اين بود كه بالاخره قرار
است كشته شود، مى گفت هر چه زودتر بهتر. چون حتى فكرش هم ناراحت كننده بود. هم فكر
بچه ها، هم فكر ناجوانمردى دشمن ، ناراحت كننده بود. ذهن انسانى اگر به طور طبيعى
به اين ها فكر مى كرد، ناراحت مى شد. اگر طبيعى فكر مى كرد، بدين جهت كه روح در سطح
بالا بود، روح خود را بالا مى گرفت و اين مسائل نمى توانست براى حضرت مساءله شود.
آن شب را فقط براى نماز مهلت گرفت .
احساس مى شود كه بعضى از جوانان ما كمى در نماز مسامحه مى كنند. يقين بدانيد كسانى
كه ممكن است كارى براى اين جامعه انجام بدهند، شما نمازگزاران هستيد، زيرا كسى كه
با خدا تعهد ندارد، به هيچ انسانى تعهد ندارد. اين را هم به شما عرض مى كنم كه اگر
خداى ناخواسته در نماز مسامحه كنيد، در حقيقت ، در تعهد با خدا مسامحه كرده ايد.
آيا براى شما افتخار نيست كه پيشواى شما حسين (عليه السلام) نمازگزار است ؟ پيشواى
شما على بن ابى طالب (عليه السلام) نمازگزار است . پيشواى شما فاطمه زهرا (عليها
السلام ) نمازگزار است .
كسانى كه خواستند براى بشر قدم بردارند، آن هايى بودند كه با خدا ارتباط داشتند و
چه ارتباطى بالاتر از نماز. ان شاءالله از همين امشب - و از آن احساساتى كه ما مى
بينيم و خيلى عميق است - نتيجه بگيريم كه از راه حسين روانه و رهسپار بارگاه خدا
شويم و به نماز اهميت بدهيم . اگر به نماز اهميت ندهيم ، لا تقبل ((چيزى
ديگر از ما قبول نمى شود)). آيا اين {سخن و درخواست حسين
براى نماز} افتخار انسان نيست ؟
در كتابى درباره عبادت چنين نوشته است :
معبد چيست ؟ مقصود از مسجد، كليسا و... معابدى است كه بشر از آغاز تاريخ با دست خود
ساخته و از آن جا به پرواز در آمده است . بشر آن ها را به عنوان معابد در روى زمين
، براى خودش سكوى پرواز ساخته است . حال كه گذار ما به معبد افتاد، جملاتى نيز
درباره آن صحبت كنيم .