امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۴۴ -


يعنى بى معناترين حرف اين است . همان جا زود سؤ ال كنيد: كدام زندگى ؟ آن زندگى كه فقط و فقط بر مدار خودخواهى و بر مدار خودكامگى مى چرخد، شيرين ترين حقيقت اين است كه بگوييم پوچ است . اما شما چه فكر مى كنيد اى جوان هاى عزيز؟ با اين جملات ممكن است مغز شما را تخليه كنند و خداى ناخواسته ، ذهن شما را در تصرف خود بگيرند و مالك آن شوند. مى گويند: ديديد چه كلمه عجيبى گفته است !؟
شخص بى اطلاع نيز بايد همان جا مچ طرف مقابل را بگيرد و بگويد: كدام زندگى را مى گوييد؟ آيا زندگى امثال ابن زياد و حجاج بن يوسف را مى گوييد؟ يا زندگى حسين بن على (عليه السلام) را مى گوييد؟ يا زندگى آن شخص را مى گوييد كه در شب عاشورا وقتى حسين گفت برويد، از رفتن خود امتناع كردند.(465)
يكى از ياران گفت : ((يا حسين ، ما كجا برويم ؟ ما را مى خواهى به كجا رهسپار كنى ؟)) شما را به خدا در اين عبارات فكر كنيد: ((اگر دنيا ابديت داشت ، از تو جدا نمى شديم و به سراغ ابديت نمى رفتيم ، چه برسد به اين كه دنيا موقت است . ما اكنون حقيقت و ابديت را در چهره تو مى بينيم ، اى تجلى گاه حق و حقيقت ، كجا برويم ))؟
آيا اين زندگى {در ديدگان ياران حسين } را مى فرماييد، يا زندگى كسى را كه غير از خودخواهى چيزى ديگر نمى فهمد؟ والله چنين زندگى اى ، پوچ اندر پوچ است .
اين مساءله خيلى مهم است . حال انسان در آن دقايق ، شوخى بردار نيست . اين انسان ها و اين الگوهاى فضيلت ، در مرز زندگى و مرگ بودند. در آن مرز زندگى و مرگ مى پرسند: يا حسين كجا برويم ؟ اگر زندگى ابدى بود، از تو جدا نمى شديم و به سراغ ابديت نمى رفتيم . براى زندگى برويم زندگى كنيم ؟ اگر ما اين لحظات را كه روياروى حق و حقيقت هستيم ، ميوه زندگى و به عنوان نتيجه زندگى و پايان زندگى تلقى نكنيم ، كدام زندگى را بار ديگر به آغوش بكشيم ؟ حتى اگر زندگى ابدى بود، ما نمى پذيرفتيم .
واقعا درود خدا بر اين جان هاى قرار گرفته در جاذبيت كمال باد! آن ها با دو دريچه كوچك نگاه مى كنند، ولى - در حقيقت - روزنه ابديت را ديده اند.
به هر حال ، جوانان عزيز، از اين جملات به آسانى نگذريد و دقت كنيد به همين جمله كه من به شما عرض كردم . همان طور كه گفتم ، به هنگام سخنرانى در دانشگاه سنندج ، از طرف دانشجويان چند سؤ ال مطرح شد كه يكى از سؤ الات اين بود. نويسنده ، سؤ ال را با يك احساسى نوشته بود كه واقعا براى او متاءثر شدم . خدايا! يك جوان بايد در چه حالى قرار بگيرد كه اين جمله را براى خود، يك جمله نهايى حساب كند؟ با اين كه خيلى خسته بودم ، اما پاسخ او را دادم .
در روايات ما بسيار وارد شده است كه بر زبان خود مسلط باشيد، زيرا ممكن است عالمى را يك سخن ويران كند. بسيار خوب ، اى نويسنده و اى گوينده اين عبارت ، اگر اين جوان با ديدن اين عبارت ، خودكشى مى كرد، آيا هيچ مى دانيد كه روز قيامت شما را صدا مى كردند و چه مى گفتند؟ مى گفتند: بيا اى قاتل همه انسان ها. بپرسيد دليل آن ها چيست ؟
من اءجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل انه من قتل نفسا بغير نفس اءو فساد فى الارض فكاءنما قتل الناس جميعا و من اءحياها فكاءنما اءحيا الناس ‍ جميعا(466)
((از اين جهت است كه بر بنى اسرائيل مقرر داشتيم كه حقيقت اين است كه اگر كسى ، يك انسان را بدون عنوان قصاص يا ايجاد فساد در روى زمين بكشد، مانند اين است كه همه انسان ها را كشته است . و اگر كسى را احيا كند، مانند اين است كه همه انسان ها را احيا نموده است .))
 
اين زبان چون سنگ و فم (467) آهن وش است   آن چه بجهد از دهان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف   گه ز روى نقل و گه از روى لاف
زان كه تاريك است و هر سو پنبه زار   در ميان پنبه چون باشد شرار(468)
اين زبان چون سنگ و فم آهن وش است . اگر زبان را به هم بزنيد، شراره پيدا خواهد شد و آتش خواهد جست .
گاهى شخصى صرفا براى نشان دادن خود سخنى مى گويد، و براى نشان دادن اين كه من مطلع هستم كه فلان فيلسوف چنين گفت !! يا اين كه ؛ در قرون وسطى ما روبه روى فلان فلسفه هستيم !! گه ز روى نقل و گه ز روى لاف ، چرا بايد بر زبان خود مسلط باشيم ؟ زان كه تاريك است و هر پنبه زار. شراره آتش به انبار پنبه نزنيد. اگر مولوى در زمان ما مى زيست ، مى گفت : تاريك است همه جا انبار بنزين ، و در اين انبار بنزين ، كبريت نيندازيد. اگر براى تو، انسان مطرح نيست ، امثال اين جمله كبريت است : ((اين حقيقت تلخ است كه زندگى پوچ است ،)) آيا اين جمله حقيقت است ؟ شما كوشش كنيد و ببينيد كه مى خواهيد چه چيزى به مردم بدهيد، سپس چنين سخن بگوييد: ((اى مردم ، زندگى معنا و مفاهيم گوناگون دارد و...))، همان گونه كه سخنانى را درباره آن ، كه در چندين قرن پيش ، {توسط افلاطون } گفته شده است ، ما در جلسه پيش خوانديم . و مى گوييم خدايا، چه نعمت بزرگى به اين مرد (افلاطون ) داده بودى ؟ به اين مردى كه در حقيقت ، حداقل يكى از باور كننده هاى نظريات انبيا بوده است . (البته در اين نكته ، احتياط را هميشه در نظر دارم ).
 
ظالم آن قومى كه چشمان دوختند   وز سخن ها عالمى را سوختند
عالمى را يك سخن ويران كند   روبهان مرده را شيران كند(469)
ظالم ، اما به چه عنوان ؟ آقا جمله قشنگ و حرف جالبى گفته است ! آقا از نظر هنر ادبى خيلى وارد است ! ببينيد چه جمله اى است : ((زندگى پوچ است ، حقيقتى است ، اگرچه تلخ است .)) اين عبارت ، جوان را تكان مى دهد، زيرا اطلاع ندارد! تازه وارد ميدان شده است و هنوز شير معرفت را مى نوشد. اين دو بيت را كه بعضى اوقات در جلسات مى خوانم ، دقت كنيد:
 
راه همواره است و زيرش دام ها   قحطى معنا ميان نام ها
لفظها و نام ها چون دام هاست   لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست (470)
آيا مى دانيد با الفاظ شيرين ، بر سرنوشت بشر چه گذشته است ؟ به اين مطلب دقت كنيد: قاتلان امام حسين (عليه السلام) به فرزندش امام سجاد (عليه السلام) مى گويند: ((يا على بن حسين ، ديدى كه قضا و قدر با پدرت حسين چه كرد؟)) قضا و قدر؟! قضا؟ عجب كلمه زيبايى ! قضا و قدر كرده است ؟
 
چشم باز و گوش باز و اين عمى   حيرتم از چشم بندى خدا(471)
كسانى هم كه آن جا نشسته بودند، نگفتند: ((آقا، فيلسوفى نكن ! محبوب ترين مرد را در روز روشن كشته اى و بزرگ ترين شخصيت تاريخ را مظلوم كرده اى ، حال چه مى گويى ؟ چرا خود را تبرئه مى كنى ؟
چرا موقعيت خود را مى خواهى تبرئه كنى و صورت حق به جانب به خود مى گيرى ؟)) (فقط شخصى به نام عبدالله عفيف در مجلس ابن زياد بود و پاسخ او را مى داد، والا مابقى در سكوت بودند).
يزيد به حضرت زينب گفت : ديدى خدا با برادرت چه كرد؟ حضرت زينب (عليه السلام) گفت : ما راءينا (راءيت ) الا جميلا. اگر زندگى را از عينك ما مى خواهى ببينى ، خدا آن را خيلى زيبا (جميل و جمال ) به ما نشان داد. اگر حضرت زينب مى فرمود: خوب بود و اشكالى نداشت ، فرق مى كرد با اين كه فرمود: زيبا بود. چون حيات و زندگى خيلى زيباست . چنين نتيجه و چنين ميوه اى براى زندگى خيلى زيباست .
طبق مطالبى كه جمع آورى نموده ام ، در چند مورد، امثال ابن زياد، يزيد و عمربن سعد جبرى شده اند.
خدايا، انسان چه چهره اى از خود نشان مى دهد. هنگامى كه مى خواهد خود را تبرئه كند! اين چهره ، چه چهره اى است ؟ چه چهره اى است آن موقع كه انسان از خودش روى گردان است ؟ آيا با دو كلمه خودت را مى شكنى و نابود مى كنى ؟ {ابن زياد} مى گويد: ((آيا قضا و قدر الهى را ديدى ؟)) كدام قضا و قدر الهى ؟ قضا و قدر الهى ، اختيار ما را در خود نقشه زندگى تثبيت فرموده است . اين منم كه امروز اگر احترامى به بشر بكنم ، يا نياز يك نفر را برآورده كنم ، يا يك نفر را از جهل و از فقر نجات دهم ، در نقشه سرنوشت من با دست من ثبت مى شود. اگرچه نيرو از خداست ، اگرچه ؛ لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم است ، اما من خودم نيز داراى عمل و اختيار هستم .
 
راه هموار است و زيرش دام ها   قحطى معنا ميان نام ها
قضا و قدر! آقا فيلسوف جدى شده ، آن هم از گروه جبرى ها! و مى خواهد خود را تبرئه كند. بالاخره ، هرطور اين وجدان تا به ختم الله برسد خيلى راه دارد.
ختم الله على قلوبهم (472)
((خداوند بر دل هاى آنان مهر نهاده است .))
بعضى ها مى گويند {عمربن سعد} اظهار پشيمانى كرد و مى گفت : ((اى كاش ‍ من اين كار را نمى كردم .)) حال ، چرا اين جمله را گفته است ، نمى دانيم .
به هر حال ، فريب الفاظ را، مخصوصا در علوم انسانى نخوريم . بارها عرض ‍ كرده ام كه علوم پايه اى مثل ، فيزيك ، شيمى ، رياضى ، گياه شناسى ، پزشكى و... در مقابل چشم انسان است ، و روش ها و طرق مطالعه آن ها نيز معلوم است . اما اين علوم انسانى است كه آسان ترين علوم و مشكل ترين علوم است .
به جهت اين كه اگر كسى واقعا آزمايشگاه علوم انسانى را {بى طرف } در خود ببيند، براى او آسان است . مثلا چيزى را مى بيند و مى خواهد، يا آن را نمى خواهد، يا آن كار را نمى خواهد. اگر {كسى } با آزمايشگاه خودش سر و كار داشته باشد، خيلى آسان است . اما اگر بخواهد از خود بيرون بيايد و ببيند انسان هاى ديگر چه مى گويند، بدون اين كه بفهمد علل كارها، علل رفتارها و طرز سلوك آن ها چيست ، خيلى كار مشكلى است .
ان شاءالله در نظرتان باشد كه درباره علوم انسانى ، به سرعت داورى نفرماييد. اگر دوستان و اساتيدى بافضل تر داريد، بگوييد من اين جمله را امروز ديدم و براى من خيلى جالب و شگفت انگيز بود، آيا به نظر شما اين جمله درست است يا نه ؟ در همه چيز گدايى قبيح است ، الا در علم . در علم ، شرف انسان اين است كه گدايى و سؤ ال كند، دست التماس باز كند كه به من بگوييد، زيرا من توقف كرده ام . من رهگذرى هستم در اين حيات چند روزه و اكنون ، گذارم به علم شما افتاده است و احتياج دارم . اين {در خواست } خيلى شرف و افتخار است .
اخيرا جمله اى ديدم كه شايد اگر پيشتر از اين مى ديدم ، آثار ديگرى در من ايجاد مى كرد. مى گويد:
((بشر آن قدر كه از سؤ ال هاى به موقع پيشرفت كرده است ، معلوم نيست كه از جواب هاى متغير و درگذر، آن قدر استفاده كرده باشد.))
 
هم از آن سو جو، جواب اى مرتضى   كاين سؤ ال آمد از آن سو مر تو را(473)
مخصوصا دقت كنيد كه سؤ ال چيست و از كجاست ؟ سؤ ال باعث پيشرفت بشر و از عوامل محرك تاريخ بشر بوده است .
تاءكيد و تكيه ما اين جمله است كه : حيات انسان ها يك قربانى مثل حسين ديده است . مى خواستيم ببينيم حيات چيست كه اين همه غوغا در تاريخ به راه انداخته و واقعا بجا راه انداخته است . چرا هرچه مى نويسند و مى گويند كم است ؟ براى اين كه مساءله عشق الهى در كار است . در جلسه پيش {از افلاطون } عرض شد: ((براى دولت ، مادامى كه بر اين سه قاعده يعنى ؛ الله و نظاره او بر هستى و دادگرى مطلق او متمركز نشود، هيچ قاعده ثابتى وجود ندارد)). خواهيد گفت : پس تا حال بشر چه كار كرده و مى كند؟ بلى ، تا حال همان كار را كرده و مى كند كه به اين نتيجه مى رسد: ((زندگى پوچ است ، حقيقتى است تلخ .)) تاكنون كار بشر اين بوده است . البته به استثناى آن رگه هاى الماس شخصيت هاى انسانى كه الحمدلله در هر دوره بوده و خواهد بود.
 
بسوزد شمع دنيا خويشتن را   ز بهر خاطر پروانه اى چند
آنان پروانه اى چند هستند كه شمع دنيا براى آن ها روشن است .
 
بگذر از باغ جهان يك سحراى رشك بهار   تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد
يك نفر، اى زيبا، حركت كن ، تا خزان از زندگانى بر طرف شود و مبدل به بهار شود. مى گوييد آيا با يك نفر امكان پذير است ؟ بلى ، حتى يك نفر.
كان ابراهيم امه (474)
((ابراهيم به تنهايى يك امت بود.))
بعضى ها خيال مى كنند كه اگر در زير اين سپر لاجوردين ، هرچه انسان هاى وارسته زياد شوند، خداوند خيلى منفعت مى برد. اين فكرها، عاميانه است ، هدف خداوندى از خلقت ، اگرچه يك انسان باشد كه به كمال برسد، مساوى با به كمال رسيدن تمام انسان هاست .
{بنابراين ، در رابطه با جمله ((پوچى زندگى حقيقتى است ، اگرچه تلخ ))، مى توان گفت }:
من قال او سمع بغير دليل فليخرج عن ربقه الانسانيه
((اگر كسى بدون دليل چيزى بگويد يا بشنود، از جرگه انسانيت خارج مى شود.))
((ابن سينا))
چرا هيچ دولتى نمى تواند ثبات حقيقى داشته باشد، اگر شهروندان آن ، اين سه بذر (الله ، نظاره او بر هستى ، دادگرى مطلق او) را كه خدا به وسيله طبيعت در دل آن ها گذاشته است ، نرويانند و آن ها را به بهره دهى نرسانند؟ {افلاطون } مى گويد:
((زيرا عدالت كه بر پادارنده حيات دولت و نظام آن است ، به جريان نمى افتد، مگر از طرف خداوندى كه عدالت با جوهر ابدى او متحد است .))(475)
از دادگرى مطلق اوست كه مى گويد: اگر در اين مسير حركت كنيد و انسان ها احساس كنند عدالتى كه اجرا مى كنيد، همان عدالت الهى است كه با جوهر ذات او متحد است ، با كمال وجدان تسليم شما خواهند شد.
خداوندا! پروردگارا! ما را از اين نعمت عظمايى كه با گوش فرادادن به حركت حسين در اعمال خودمان تجديدنظر مى كنيم و دل هايمان را هر سال از آلودگى ها - حداقل تا مدتى - تصفيه مى كنيم ، محروم مفرما.
خداوندا! پروردگارا! ما را از كاروانيان حسين محسوب بفرما. پروردگارا! تو خود مى دانى كه ما واقعا به حسين تو علاقه مند هستيم و در اين علاقه ، نه ريايى داريم و نه شوخى و ما واقعا اين محبوب تو را مى خواهيم . به اين حسين كه حيات را براى ما بامعنا نشان داده است ، علاقه داريم . پروردگارا! هر روز كه از عمر ما مى گذرد، ما را بيشتر و بيشتر، از مكتب حسين برخوردار بفرما.
((آمين ))
چهره حسينى
درباره مطالب گذشته ، يكى از عزيزان نامه بسيار خوبى نوشته اند، و همين دليل است بر اين كه توجه و دقت دوستان بسيار رضايت بخش است . ايشان اين مطلب را مى خواهند مطرح كنند كه من در جلسه پيش چنين گفتم : ((در اين چند قرن كه از اين مطالب (سخنان افلاطون ) مى گذرد، بشر در جا زده و ترقى نكرده است )). اين عزيز ما كه معلوم مى شود خوب مطلع است و خوب فكر كرده است ، مى گويد: ((آن مطالب كه آن موقع گفته شده است ، اكنون هم هست و جاودانى است . آن ها يك حالت ثابت دارند و هميشه در طول تاريخ هستند. اگر انسان ها مى خواستند زندگى قابل تفسير داشته باشند، به همان مسائل عمل مى كردند.
اين مسائل حرف اول و آخر است و واقعيات خود پيشرفت نمى كنند، ثابت هستند، بلكه در طول تاريخ هر كس اين واقعيت را فهميد و با ايمان در اعمال خود ظاهر ساخت ، به جايى بايد برسد رسيده است .))
اين تعبير تقريبا اصل مطلب اين دوست بسيار عزيز ماست .
پاسخ : تاءسف از اين جهت است كه بشر به قول خودش ، با اين همه پيشرفت وسايل فرهنگى و با اين همه پيشرفت در زمينه هاى ادبى ، علوم انسانى و با وجود اندوختن تجارب بسيار فراوان ، در تطبيق و تفهيم اين اصول جاودانى كه نخست انبيا از طرف خدا فرموده اند، سپس مغزهاى بزرگ ، چه به طور مستقيم يا غير مستقيم از انبيا گرفته و به بشر تحويل داده اند، مى توانست خيلى كار انجام دهد.
به عنوان مثال ، در جهان ، حركت حكمفرماست و اگر نگوييم كه قانون است ، يك اصل بزرگ محسوب مى شود، ولى مى دانيد كه درباره تطبيق حركت ، اقسام حركت و تشخيص حركت ، و نتايج و خواص و امتيازات حركت ، چه كارهايى انجام شده و چه قدر پيشرفت شده است ؟ هراكليت گفته است : ((من دوبار به يك رودخانه وارد نشده ام .)) يعنى دفعه اول وارد شدم و آمدم بيرون . وقتى دفعه دوم خواستم وارد بشوم ، هم من عوض شده بودم ، هم رودخانه . اين تعبير، شعار خوبى است . حال ، آيا مى دانيد چه فلاسفه اى مانند ملاصدرا و چه دانشمندان بزرگى كه حركت را در ذرات بنيادين طبيعت مى ديدند، درباره حركت چه كرده اند؟ يا چه بحث هايى از چگونگى انتزاع زمان از حركت مطرح شده است ؟ درباره اين موضوع غوغا كرده اند؟ اين آقاى عزيز (سؤ ال كننده ) خوب متوجه شده است كه اصول ، اصول جاودانى است . درباره كسانى كه به طور تفريط قضاوت مى كنند كه همه چيز بايد هر دقيقه تازه و جديد باشد، گاهى اين تشبيه را عرض كرده ام : مثل اين كه از عقربك ساعت آويزان شده و هنگامى كه عقربك يك دقيقه ، يك ربع ساعت و يك ساعت مى چرخد، مى گويد: بلى ، هستى عوض شد. يا چنين و چنان شد و... اين امرى عاميانه و افراطى است . اگر هم در هر لحظه ، تحول و دگرگونى هايى است ، ثابت هايى هم هستند، نه به عنوان سكون فيزيكى كه شما آن را مى پذيرد، و عللى دارد كه هزاران سال پيش در اين كيهان بزرگ كاشته شده و معلول هايش امروز بيرون خواهند آمد. فقط بايد مقدارى دقت شود. ما نه عاشق گذشته ايم ، نه عاشق زمان فعلى و نه عاشق آينده . اصلا ما به زمان عشق نمى ورزيم . ما با حقيقت سروكار داريم ، اگرچه اين حقيقت در جويبار زمان گسترده شده است ، اما اگر ما بنشينيم و بگوييم هرچه بود، گذشت و... {بايد پرسيد} چه چيزى گذشت ؟ مثلا در هندسه اقليدسى ، كوتاه ترين فاصله بين دو نقطه يك خط مستقيم است . حال بگوييم ، گذشت آن روز! چه چيز گذشته است ؟ الان هم همين طور است . براى اين كه از يك نقطه به مركز دايره ، خطى رسم كنيد، يك خط بيشتر نمى شود. بالاخره ، نظرات امثال اقليدس و ارسطو و... همگى هنوز ثابت هستند. زنده بايد از زندگى خودش دفاع كند و از عصر اولين زنده اى كه در روى زمين از جان خود دفاع كرده ، ميليون ها سال گذشته است . آيا حالا بگوييم آن دوره گذشت ؟ ما حقايق و موضوعات ثابت داريم ، هم چنين متغيرهايى نيز داريم ، كه ثابت ها آن ها را تفسير مى كنند.
 
قرن ها بگذشت اين قرن نوى است   ماه آن ماه است ، آب آن آب نيست
آب در جريان است ، ولى شكل ماه روى آن به صورت ثابت افتاده است . البته مثال است ، والا ماه هم ثابت نيست .
 
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم   ليك مستبدل شد آن قرن و امم
قرن ها بر قرن ها رفت اى همام   اين معانى برقرار و بردوام
شد مبدل آب اين جو چند بار   عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان   بلكه بر اقطار اوج آسمان (476)
اين اصل از سه هزار سال پيش است : ((در موقع دادرسى يك متهم ، از او بپرسيد كه آيا در جوابى كه خواهد داد، قلب و زبانش يكى است يا نه ؟(477))) يعنى چه كه گذشته است ؟ نهايت آرمان دادرسى ، اين است كه وقتى متهم مى خواهد درباره خودش مطالبى را بيان كند، قلب و زبانش يكى باشد. آيا حالا بگوييم {قلب و زبان متهم } دو يا سه باشد؟ چون بايد همه چيز تازه باشد، بفرماييد هفت باشد بهتر مى شود، زيرا هفت بيشتر از دو است . الان هم عالى ترين آرمان دادرسى اين است كه متهم در پاسخ به چيزى كه از او پرسيده مى شود، قلب و زبانش يكى باشد.
 
پس بنايش نيست بر آب روان   بلكه بر اقطار اوج آسمان
ميلياردها جاندار آمده و مرده اند، ولى اين اصل ثابت كه از جان دفاع شود كجاست ؟ چون آن چه كه به طور فيزيكى با آن روبه رو هستيم ، هر لحظه در تغيير است . به قول هراكليت و به قول ملاصدرا، پس اين ثابت كجاست ، كه ((بايد)) از آن در مى آيد؟ اگر جاندار است ((بايد)) از خود دفاع كند.
به هر حال ، مطلب ايشان (سؤ ال كننده ) بسيار عالى بود و خداوند ان شاء الله توفيقشان دهد. منتها، در تطبيق آن و در تشويق انسان ها به بهره بردارى از اين ثابت ها و در فهماندن به انسان ها كه ثابت چيست و جاودانگى حقايق چيست ، ما پيشرفت نكرده ايم . اگرچه مى توانستيم خيلى كار انجام دهيم . مثل همين هنر نقاشى كه از زمان هاى باستانى به جلو آمده و در بعضى موارد خيلى غوغا كرده است ، كه اصول آن هم تقريبا ثابت بوده است . در فلسفه ، مى توان تمامى نطفه هاى نظام (سيستم )هاى جهان بينى را از يونان قديم ، و به قول ما از شرق قديم ، جست وجو كرد. نطفه ها كلى بوده ، ولى در آن ، صدها مكتب گسترش پيدا كرده است . بنابراين ، بايد اين طور در نظر بگيريم كه اصول بسيار عالى است و جاودانه بوده است و هيچ وقت تغيير نخواهد كرد، مگر اين كه بشر با خصوصياتى كه مى بينيم ، عوض شود. اين تغيير خصوصيات ، در روش هاى به ثمر رساندن قانون است .
{افلاطون مى گويد} آن عقايد؛ ((الله ، نظاره او بر هستى و دادگرى مطلق اوست كه هيچ تمايلى به وسيله اغناظ و شدت به خرج دادن به او راه ندارد)). اين جا يك لحظه بايد توقف كنيم و ببينيم اوضاع از چه قرار است .
شما مى دانيد كه باسواد در دنيا خيلى زياد شده است . بعضى از كشورها شايد بى سواد ندارند، اما صاحب نظر كجاست ؟ غربى ها چند شخصيت مثل افلاطون مى توانند به ما نشان دهند؟ ما شرقى ها چند نفر مى توانيم مثل ابن سينا و مولوى نشان دهيم ؟ در اين مورد، بحث نبايد قاطى شود. يك نظريه نسبيت كه از يك فيزك دان ظهور مى كند، محصول صدها مغز بزرگ دانش فيزيك است ، كه با يك سنتز و جهش از يك مغز، به عنوان نسبيت بيرون مى آيد. بلى ، باسواد زياد است ، اما صاحب نظر كجاست ؟ كجا هستند انسان هايى كه مسير حيات انسان ها را رو به تكامل از نظر علم ، و از نظر معرفت تغيير بدهند. چرا امثال چنين اشخاصى وجود ندارند؟ براى اين كه بشر فقط مى گويد به من دست نزنيد. به من فقط آفرين و بارك الله بگوييد. با آفرين و بارك الله نمى شود. اين {بشر} ضربه مى خواهد، آن هم ضربه ملايم : چرا به خود نمى آييد، بعضى ها مى گويند به ما نگوييد چرا به خود نمى آييد؟
ابن سينا در يك جلسه - به گمانم در آن زمان چهارده ساله بوده است - يك عبارت عربى را غلط خواند. به او گفتند غلط نخوان ! اگر بلد نيستى ، نخوان ! ابن سينا ضربه را خورد و در مدت دو سال ، تمام قواعد عربى را خواند. تاريخ پر از اين موارد است . آيا اگر مى گفتند: جناب آقاى حسين بن عبدالله بن سينا كه مادر شما ستاره خانم است ، خواهش مى كنيم اگر امكان دارد، برويد و مقدارى عربى بهتر بخوانيد تا عبارت را خوب بخوانيد، آيا او ابن سينا مى شد؟ گفتند: تو عربى بلد نيستى ، چرا مى خوانى ؟ اكنون معلوم مى شود كه افلاطون چه مى گويد. مى گويد: ((ولى شدت ملايم ، شدتى كه شخصيت را نشكند))، از نظر روانى مجوز داشته باشيد، شخص را تكان دهيد. همه اين ها مى گويند همان قدر كه براى تشكل وجدان ، خنده و لبخند و بارك الله و آفرين لازم است ، كمى هم بايد به بشر گفت تكان بخور! مثلا به كسى مى گوييد اين چه درسى است كه تو خوانده اى ؟ اين {بازخواست } را بايد ملايم گفت تا او احساس نكند كه شما مى خواهيد او را بشكنيد. تعدادى از جهش ها و دگرگونى هاى تاريخ ، مربوط به اين ضربه هاست . تكان خوردنى با شدت و با احساس ضربه . من نمى خواهم مثال بيشتر عرض ‍ كنم ، چون بحث طولانى مى شود. دگرگونى هاى در تاريخ به دليل ضربه است . تشويق و آفرين به جاى خود، اما بايد به بشر گفت درست راه برو، اين راه درست نيست (همان خوف و رجا). يك عبارت ((درست نيست )) به بشر بگوييد تا به خود بيايد.
در مورد حكيم سنايى ، اين مطلب را شايد بارها عرض كرده ام . نوشته اند كه او يك شاعر همه جايى و يك شاعر معمولى بود. يكى از سلاطين غزنوى عازم فتح هندوستان بود. به او گفتند كه سلطان غزنوى قصد فتح هندوستان دارد، شما براى او قصيده اى بخوانيد تا به شما جايزه بدهد. او هم قصيده اى بلند بالا ساخت و نزد سلطان آورد و او هم خيلى خوشش آمد و جايزه و خلعت بزرگى به او داد. سنايى جايزه و خلعت را به بغل گرفته و روبه خانه مى رفت كه صداى مجذوب لايخوار را شنيد. ((مجذوب لايخوار)) كه بود؟
مى گويند در آن زمان ، مثل بهلول دوران بنى عباس ، عاقل ديوانه نما بود. {شعرى در زبان آذرى ، مى گويد}:
 
بوبير ياقچى صفت دور   عاقل ال ديوانه بولسونر