امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۴۳ -


پس ما مى توانيم از راه حسين بن على به شناخت زندگى برسيم و آن را پوچ گمان نكنيم . آرام آرام با ارزش حياتى كه در دست داريم و هر سال آن را داشته ايم و خواهيم داشت ، آشنا شويم كه اين زندگى ، يك قربانى مثل حسين بن على داشته است . البته نه آن زندگى كه بعضى از جوامع دنيا پيش ‍ بينى نموده و از آن دفاع مى كنند كه : فقط بخوريد و بخوابيد و لذت ببريد، زيرا مرگ نزديك است . كيست آن خردمند آگاه كه چنين سخنى را بپذيرد؟ آيا با اين همه عظمت كه حيات از خود نشان داده است ، شما مى خواهيد بگوييد اين حيات ارزش ندارد؟ اين زندگانى ، ابراهيم خليل (عليه السلام) ، موسى بن عمران (عليه السلام) و امثال اينان به خود ديده است . آن زندگانى كه با يك كلمه خدايى و با دم عيسى بن مريم (عليه السلام)، مرده را زنده كرده است . آن حيات و زندگانى كه پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله ) در ميان يك عده معدود انسان بى حقوق ، بى فرهنگ ، بى اقتصاد، بى نظام ، بى سياست ، با يك مقدار ادبياتى (449) كه ما معناى مهمى در آن نمى بينيم ، سپرى كرده است .
او در ميان چنين مردمى بلند شد و اين اصل جاودانى را براى بشر بيان فرمود:
ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم (450)
((خداوند، حال (وضع ) قومى را تغيير نمى دهد، تا آن كه وضع خود را تغيير دهند.))
پس بياييم اين موارد را بررسى كنيم . آن وقت مى فهميم كه دفاع كننده اش ‍ چه عظمتى دارد. والا اگر بشر به آن ترتيب بنشيند و صحبت كند و از حيات و از زندگى ، شبح و دورنمايى كه آن هم به الگوهاى خودش تصور كرده است ، تماشا كند، هرگز با شخصيت هاى احيا كننده بشريت آشنا نخواهد شد. نخواهد فهميد كه حسين كيست كه اين طور و به اين جديت ايستادگى كرده است ، كه اگر هدف او جدى نبود، بشر چنين چهره جدى را در تاريخ نمى ديد. هدف بايد خيلى جدى و باعظمت باشد {تا بشر بتواند چنين چهره جدى در تاريخ ببيند}.
مطلب بعدى كه بايد مورد بحث قرار بدهيم ، اين است كه حيات چه زمانى مى تواند چهره جدى داشته باشد؟ مى خواهيم بدانيم كه حسين بن على (عليه السلام) براى دفاع از شرف انسان ها و براى دفاع از حيات شايسته زندگى (451)، چرا بايد اين همه مقاومت كند و به اين شدت كار انجام بدهد؟ از آن زمان چند سال مى گذرد؟
1400 سال ، كمى كمتر. هر روز در دنيا كتاب هاى جديدترى نوشته مى شود، هر روز حركات عالى ترى انجام مى گيرد و هر روز هم اين حماسه تازه تر مى شود و تازه تر هم خواهد شد. مى خواهيم {علت } اين مطلب را بفهميم . هر كسى كه با اين مساءله روبه رو است ، جوابى پيدا نخواهد كرد، مگر اين كه بداند ((امروز))، فردايى در پيش دارد. اين سؤ ال بدون توجه به ((فردا)) جوابى نخواهد داشت ، و آن فردا در زندگى امروزى ما بايد مؤ ثر باشد. والا اين كه قيامتى هست ، و اگر توانستيد نمازى بخوانيد و روزه اى بگيريد، كه معاد از آن شماست ، اما به انسان ها چه مى گذرد و انسان ها در چه حالى هستند، آيا من مى توانم در برداشتن دردهايى شركت كنم ؟ آيا من در جهالت غوطه ور نيستم ؟ آيا خودخواهى ، دود از دودمان من درنياورده و من قربانى زبون خودخواهى نيستم ؟ آيا زانوهاى من در مقابل خودخواهى ساقط نشده و به زمين نيفتاده است ؟ بنابراين ، تمام حواس ما بايد جمع باشد. در اين باره فكر كنيم كه فقط مساءله اين نيست كه يك تسبيح به دستتان بگيريد و {فقط ذكر} سبحان الله سبحان الله بگوييد. پس من (انسان ) چه كاره ام ؟
حق و حقوق من و انسان هاى ديگر چه طور مى شود؟ آيا واقعا شما مى خواهيد بى نهايت را پيدا كنيد؟ آيا مى خواهيد با بى نهايت ارتباط برقرار كنيد كه خدا ناميده مى شود و ((الله )) نام اوست ؟
يك سر بى نهايت همين جاست كه شما نشسته ايد. اين ها (مردم ) جلوه گاه مشيت الهى هستند. اگر با او (انسان ) كار نداريد، پس مستقيم مى خواهيد به كجا هدف گيرى كنيد؟ پس من در اين جا چه كاره ام ؟ شما چه كاره اى ؟ بنابراين ، آن هايى كه مى خواهند بشريت را در زندگى محتاج به دين ندانند - يعنى همان مساءله اى كه در قرون 14 و 15 دامنگير اروپا بود و مربوط به جوامع اسلامى نبود - سه واقعه در آن زمان اتفاق افتاد و باعث شد كه بگويند: دين را از زندگى دنيوى كنار بكشيد و اين تعبير را به ميان آورند:
ملكوت از آن من ، دنيا از آن قيصر. بايد فكر كرد كه اين مساءله كدام جامعه بوده است ؟ والا اگر ما بگوييم زندگى همين است كه ما به طور طبيعى از پدران و مادران به اين دنيا مى آييم ، يك مقدار درس مى خوانيم ، فن و صنعت و هنر ياد مى گيريم ، ازدواج مى كنيم ، اولاد پيدا مى كنيم ، با انسان ها در زندگى اجتماعى ارتباط برقرار مى كنيم ، مى گوييم ، مى خنديم ، شكست مى خوريم و پيروز مى شويم ، و نهايتا از اين دنيا مى رويم و تمام زندگى اين است و بس !! امام حسين (عليه السلام) به اين زندگى كه ((اين است و بس ))، احتياج نداشت . در اين زندگى براى حسين هيچ احتياجى وجود نداشت كه قيام كند. خيلى بى پرده بايد صحبت كرد. مگر حسين بن على رفته بود كه به ابن زياد بگويد نماز شب بخوان ؟ حسين بن على رفته بود تا به آل اميه چه بگويد؟ مساءله اين است كه زندگى بدون مذهب ، بدون دين ، بدون گرايش هاى الهى ، قابل تفسير نيست .
زمانى من با عشق و علاقه ، اين مساءله را تعقيب مى كردم ، و بارها هم در دانشگاه ها عرض كرده ام ، كه اگر كسى از دانشجويان يا اساتيد جستجو كند و ببيند آيا مى تواند قطع نظر از مذهب براى اين زندگى فلسفه پيدا كند، شما را به خدا قسم ، زود به من خبر بدهيد. اگر كسى بگويد كه براى من همين كافى است كه چند صباحى در اين دنيا يك زندگى طبيعى بكنم و بروم ، ما با او سخنى نداريم ، او هم با ما سخنى ندارد. اين همه فداكارى ها كه عرض كردم - ولو به شكل دفاع از شرف انسانى - جنبه مذهبى دارد. وقتى بحث قوى و ضعيف مطرح است ، آيا مى توان گفت شرف انسانى به من چه مربوط است ؟ اگر براى ما اين معنا اثبات نشود كه انسان ها در اين زندگى ، شرف و حيثيتى دارند، ما در مقابل اين مكتب كه مى گويد: ((من قوى هستم ، تو ضعيف ))، چه جواب بدهيم ؟ جواب را پيدا كنيد. {قطعا} جواب ندارد. اين ها را نمى توان به شوخى گرفت .
اين ها را نمى توان به عنوان مطالب دانشگاهى مطرح كرد. زندگانى جدى تر از اين است .
در تكميل بحث و شايد استدلال به اين مساءله - مخصوصا براى جوان ترها و كسانى كه در كارهاى دانشگاهى هستند و روش آن ها آكادميك است - مطلبى را هم در اين مورد مجبوريم مطرح كنيم : گمان و تصور نكنيد كه فقط ارباب اديان و انبياى عظام اين راه را رفته اند - كه البته اول آن ها رفته اند - اول آن ها بودند كه براى بشريت گفتند: ((اگر بخواهيد زندگيتان جدى باشد، ابتدا به خواص آن پى ببريد و لوازم و كاربرد اين زندگانى را ببينيد، سپس ‍ بدانيد كه اگر زندگى از نظر ماوراى طبيعت و از نظر مذهبى آبيارى نشود، هيچ اصلى قابل اثبات نيست )). نه فقط دوشادوش آنان ، بلكه به عقيده بنده - در تعدادى از مطالب - اگرچه خود آن حكما و متفكران بزرگ تاريخ نام نبرند، اما به طور طبيعى ، حكما و انسان شناسان آگاه ، دنباله روى ابراهيم و انبيا هستند. به طور فطرى در اين راه حركت مى كنند و سخن آنان (حكما و متفكران ) تابع و پيرو حرف انبياست . حال ، با توجه به اين كه بحثمان در جاده پر نور انبيا فارغ شديم - يعنى اجمالى عرض كرديم - مى خواهيم ببينيم مغزهاى بزرگ بشرى در اين باره چه مى گويند، زيرا ما با اين سخنان كار داريم . نه اين كه اگر اين را بيان كرديم ، معنايش اين است كه آن شخصيت را صد در صد قبول داريم . ممكن است {آن شخصيت } اشتباهاتى هم داشته باشد. هميشه اين را در نظر داشته باشيد كه اگر در توضيح معنايى از يك شخصيت بزرگ ، مطلبى نقل مى كنيم ، به معناى تاءييد صد در صد آن شخص نيست . جملاتى از افلاطون بدين قرار است . حال ، چرا از افلاطون نقل مى كنيم ؟ براى اين كه تمام فيلسوفان اجتماعى و فيلسوفان سياسى و فيلسوفانى كه در زندگى اجتماعى انسان ها اظهارنظر كرده اند، گفته اند: هنوز نوشته هاى افلاطون در اين مساءله زنده است . و اين كه : ((تا كتاب جمهوريه افلاطون وجود دارد، همه كتاب ها سياسى را به آب بشوييد)). اين سخن غالبا مورد اتفاق شرق و غرب است . به عبارات ايشان خيلى دقت كنيد. اين عبارات ، ماحصل فلسفه افلاطون در تعليم و تربيت و علوم سياسى است :
((با اين حال ، كفايت نمى كند جدا كردن نفوس كودكان ، از آن چه كه پاكى آنان را آلوده بسازد.))(452)
اگر نگذاريد كودك دروغ بگويد، كافى نيست . مثلا پسرم ، حرف زشت نزن . پسرم اين خودكار از آن تو نيست ، فقط {اين گوشزد نمودن } كافى نيست .
((و نيز كفايت نمى كند كه عقول كودكان را با نور علم روشن بسازيم . (اگر چه لازم است ، ولى كافى نيست ). و به وسيله پند و نصيحت و بيان نمودن مثال ها، فضيلت ها را براى آنان قابل پذيرش بسازيم ، بلكه بالاتر از اين ها، لازم است كه اصول دين را كه طبيعت در دل آنان به وديعت نهاده است ، در درون آنان رويانده شود: آن اصول دين كه عقايد نيرومندى از آن ها بروز مى كند، كه انسان را با خدا مربوط مى سازد. خداست اول ، خداست وسط، خداست آخر همه كائنات . خداست مقياس دادگرى براى مردمى كه آفريده است در همه اشيا، و ايمان به وجود او، اساس همه قوانين است .))(453)
درباره انسان ، تاكنون چند نفر جملات نهايى را گفته اند، كه يكى از آن ها افلاطون است . اين را همه مى دانند. دقت كنيد، در ادامه مى گويد:
((ايمان به وجود او، اساس همه قوانين است . اين است عقايد باعظمت و ضرورى كه بايستى ملاك تربيت فرهنگى فرزندان قرار بگيرد.))(454)
اگر گرايش هاى الهى براى زندگى دنيوى ما لازم نبود، اين مرد (افلاطون ) چنين سخنى را بيان نمى كرد.
من در نظرات عده اى از غربى ها ديده ام كه گفته اند: افلاطون يعنى تاريخ غرب . اگر كسى بخواهد غرب را بفهمد، {در صورتى كه } افلاطون را بشناسد، غرب را شناخته است . البته همان طور كه عرض كردم ، اين مطالب او چون موافق با مطالب انبياست ، ما هم مى پذيريم . مى دانيد كه پدر مادرش سولون (پدر بزرگ افلاطون )، قانون گذار يونان بود و كتابى هم به نام قانون دارد.
((اين است آن عقايد باعظمت كه اگر قانون گذار، انسانى حكيم باشد، بايد با همه وسايل ملايم و جدى در نفوس شهروندان جايگير بسازد. اين عقايد به همان اندازه كه ساده است ، مفيد است . اين عقايد به سه موضوع اساسى و به سه معتقد اساسى بر مى گردد: *الله ، *نظاره او بر هستى ، *دادگرى مطلق او، كه هيچ تمايلى به او راه ندارد.))(455)
بسيار خوب ، جناب افلاطون ! اگر ما اين عقايد را به فرزندانمان تبليغ نكرديم و در دل هاى آنان آبيارى نكرديم چه مى شود؟ البته كلمه آبيارى در تاريخشان هست . مى گويد:
((بدون اين عقايد، انسان در اين دنيا، هنگامى كه تسليم تمايلات و تاريكى هاى شهوات و نادانى هاى خود مى شود، در ميان امواج تصادف ها گم خواهد شد.))(456)
با آن كه چندين قرن پيش ، اين جملات گفته شده است ، تقريبا همين مطالب امروزى نيز اين است كه :
((اگر اصولى براى زندگى مطرح نشود، مخصوصا از جنبه فوق زندگى طبيعى ، تربيت انسان ها به مشكلات جدى بر مى خورد و تمام قضايا در زندگى به تصادف برخورد نموده و انسان هيچ علتى نمى تواند بيان كند)).
مثلا از شخصى سؤ ال مى كنيد: چه كار مى كنى ؟ مى گويد: خوب ديگر، بله . چون كه ، بدين جهت كه ، فلان ... مجددا سؤ ال مى كنيم : ما براى چه به اين دنيا آمديم ؟ پاسخ مى دهد: خوب ، آمديم ديگر... يك ديگر هم به آن مى چسباند. از او مى پرسيم ، بعد از اين زندگى چه مى شود؟ مى گويد: مى رويم ديگر! مى گوييم آيا تكليفى درباره انسان ها داريد؟ مى گويد نمى دانم ديگر! و همه زندگى مى شود تصادف .
من از شما خواهش مى كنم كه كمى جدى فكر كنيد و در جملات افلاطون دقت نماييد و ببينيد اين سخن چه قدر اصيل است :
((اگر اين عقايد در درون انسان ها نرويد و به صورت عنصر فعال در نيايد، زندگى در تصادف ها گم خواهد شد. آن انسان منكر خويشتن است ، مادامى كه نمى داند از كجا آمده است و چيست آن ايده آل مقدس كه بايد نفس خود را براى پيروى از آن و تكيه بر آن رياضت بدهد.))(457)
ريشه فلسفه سياسى افلاطون اين جاست : ((و براى دولت مادامى كه بر اين قاعده متمركز نشود، هيچ قاعده ثابتى وجود ندارد.))
در طول تاريخ هم اين را ديديم . يعنى ؛ ((كسانى كه جامعه را به عنوان سياستمدار، به عنوان حاكم ، به عنوان دولت و به عنوان پيشتاز اداره مى كنند، اگر خودشان به اين عقايد معتقد نباشند، چيزى نمى توانند به جامعه بدهند. {اگر اداره كنندگان جوامع به اين عقايد معتقد نباشند}، نمى توانند، اين سه بذر اساسى (الله ، نظاره او بر هستى ، دادگرى مطلق او) را كه حكمت وجودى اين ها (زمامداران ) بسته به آن هاست ، در دل ها برويانند و شهروندان را از زندگى حقيقى برخوردار بسازند)). {واقعا افلاطون } چه قدر در اوج سخن مى گويد. من معتقدم اگر بشر از همان موقع ، مستقيما درباره تفكرات علوم انسانى فكر مى كرد، به كجا مى رسيد!؟ از آن موقع تاكنون كه اين حرف ها زده شده است ، چندين قرن مى گذرد.
جناب بشر! از چندين قرن پيش تاكنون ، اين حرف ها را زده اى ، پس تكامل تو كجاست ؟ چه چيزى باعث شده است تا علوم انسانى آن قدر درجا بزند كه اين سخن چند قرن پيش باشد؟ اكنون واقعا خجالت آور است كه انسان بگويد علوم انسانى پشت صحنه است .(458)
اگر واقعا حركت ، حركت تكاملى بود، بشر الان مى بايست واقعا در زندگى آرمانى قدم بزند. در جملات افلاطون دقت فرماييد:
((و براى دولت ، مادامى كه به اين قاعده تكيه نكند، يعنى تكيه بر سه اصل بزرگ براى شهروندان ، الله ، نظاره او بر هستى و دادگرى مطلق او كه هيچ تمايلى به او راه ندارد، هيچ قاعده ثابتى وجود ندارد.))
حال ، چرا بدون تكيه به آن سه اصل بزرگ ، هيچ قاعده ثابتى وجود ندارد؟ استدلال او (افلاطون ) چنين است :
((زيرا عدالت كه بر پادارنده حيات دولت و نظام آن است ، به جريان نمى افتد، مگر از طرف خداوندى كه عدالت با جوهر ابدى او متحد است .))(459)
درباره مطالب مهم سخن بگوييد. والا چند كلمه خوش آيند چه ثمرى به بار مى آورد؟
 
جست وجو كن جست وجو كن جست وجو   گفت وگو كن گفت وگو كن گفت وگو
شرح سر آن شكنج زلف يار   موبه مو كن موبه مو كن موبه مو
رو به هاى وهوى بزمِ كوى يار   هاى وهو كن هاى وهو كن هاى و هو
وانگهى از خود منى و آلودگى   شستشو كن شستشو كن شستشو
اى خدا اين نهر جان را از هوس   رفت ورو كن رفت ورو كن رفت و رو
وانگه از درياى عِلمَت سوى جان   جوبه جو كن جوبه جو كن جوبه جو
اگر نمى خواهى در قرن از خود بيگانگى واقعا از خود بيگانه شوى :
 
گر نخواهى خود فراموشت شود   ياد او كن ياد او كن ياد او
و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم (460)
((از آنان نباشيد كه خدا را فراموش كردند. نتيجه اين فراموشى خدا، فراموشى خويشتن شد.))
و من اءعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا(461)
((و هر كس از ياد من روى بگرداند، در حقيقت ، زندگى تنگ و سختى خواهد داشت .))
از خداوند متعال توفيق شكر بخواهيم ، به خاطر اين كه يك سال ديگر از عمر به ما عنايت فرمود تا نعمت عظماى مشاهده نشانه ابديت را و اين كه اين هستى و اين حيات ، هدفى بسيار جدى دارد، و آن چهره مبارك حسين است ، مشاهده كنيم .
 
سال ديگر را چه مى داند حيات   يا كجا رفت آن كه با ما بود پار
دير و زود اين شكل و شخص نازنين   خاك خواهد گشتن و خاكش ‍ غبار
خداوند يك سال ديگر عنايت فرمود و ما را بار ديگر به ياد معشوق حقيقى خودمان حسين بن على (عليه السلام) فرزند فاطمه ، دور هم جمع كرد. شكرگزار خداى بزرگ هستيم .
خدايا! شكرگزارت هستيم . خدايا! ثنايت مى گوييم . پروردگارا! اعتراف به نقصمان شكر و اعتراف به ناتوانى از شكر خودمان را همواره به پيشگاه تو تقديم مى داريم .
شناخت حسينى
بحث ما به اين جا رسيد، كه براى شناخت عظمت حادثه خونين كربلا و براى فهميدن عظمت داستان حسين ، قطعا بايد زندگى معنا بشود. چون كار {حسين }، كار زندگى بود. يعنى يك انسان در سن ميانسالى (57 - 58 سالگى )، با داشتن قدرت به بهترين زندگى آن روز، با داشتن استعداد دنيادارى آن روز، با داشتن نسب درجه يك در دنيا و با داشتن تمام امتيازات زندگى ، يك كلمه ((نه )) به كار برده و گفته است : ((اين زندگى را نمى خواهم )). اجازه بدهيد اين نكته را عرض كنم : انسانى را در نظر بگيريد كه از زندگى سير شده ، زندگى بر او سنگينى مى كند و چشم پوشى او از زندگى مهم نيست {اما} كسانى ديگر وجود دارد كه اصلا زندگى را نمى شناسد و با اين آشنا نيست كه :
 
هنگام تنگدستى در عيش كوش و مستى   كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را
در نوشته هاى يكى از بزرگان ديدم كه ؛ ((كسى گفت : او دست به خود كشى زد. ديگرى گفت : او زنده نبود كه كشته بشود)). در اين مورد، دو بحث جداگانه مطرح است . فرق است بين آن انسانى كه زندگى را نمى شناسد، با انسانى كه عظمت زندگى را مى شناسد. امكانات زندگى براى بهره بردارى از مقام ، شخصيت ، موقعيت در اجتماع ، در همه جوامع آن روز حداقل در دوازده كشور اسلامى {براى امام حسين (عليه السلام)} در حد اعلا بود، با اين همه مى گويد: من زندگى {با ستمكاران } را نمى خواهم . بايد روى اين مطلب خيلى دقت شود. آن زندگى كه براى حسين مطرح شده بود، آن زندگى است كه اصل و پايه دارد. او مى تواند چنين كارى انجام بدهد تا براى همه زنده ها آبرو باشد، كه اصلا نشان بدهد كه آيا مى دانيد زندگى يعنى چه ؟ اين امر، خيلى شناخت و آشنايى با زندگى مى خواهد. يك تشبيه ديگر؛ پدر اين شريف ترين انسان {يعنى على بن ابى طالب (عليه السلام)}، در حقيقت زندگى چه چيزى احساس كرده بود كه اگر او را هر روز صدبار مى كشتند و زنده مى كردند، باز مى گفت تكليف ، تكليف ! اين امر چيست ؟ عمروعاص را براى او (حضرت على (عليه السلام) حكم قرار دادند. گفت عيبى ندارد، من زنده هستم . كار دارم ! اين {احساس تكليف على } از چيست ؟ اى مورخان ، آيا تا به حال در اين باره تحليل فرموده ايد؟ من تا به حال نديده ام . يعنى نرفتيم ريشه يابى كنيم ، كه به قول شبلى شميل ، به نقل از جورج جرداق ، {براى على } ((آن بزرگ بزرگان ، آن يگانه نسخه شرق و غرب ، كه نه ديروز و نه امروز نظيرش ديده نشده است ))(462)، زندگى چه معنايى داشته است كه توهين آورترين حوادث را بر سر او آوردند، ولى گفت : ((من تكيلف دارم و بايد انجام بدهم )). و همان طور كه ديديد، ايستادگى كرد. شما بياييد به كسانى كه در فلسفه زندگى مى خواهند بحث كنند، بگوييد اين {زندگى على (عليه السلام)} را هم ببينيد. هم چنين ، زندگى شخصى را هم ببينيد كه سراسر آن را فقط يك مقدار شهوات ، اشباع شهوات ، يك مقدار پول ، يك مقدار مقام مى بيند و درباره آن را اظهارنظر نموده و مى گويد زندگى فلسفه ندارد. واقعا شرم هم خوب چيزى است ! كدام زندگى و زندگى چه كسى مدنظر شماست ؟
انما الحيوه الدنيا لعب و لهو(463)
((زندگى دنيا، فقط سرگرمى و بازى است .))
آفريننده زندگى ، خودش مى گويد كه اين زندگى (زندگى پست ) فلسفه ندارد. خود آفريننده زندگى ، خود مدير كارگاه هستى ، خود به وجود آورنده كارگاه هستى ، مى فرمايد: زندگى لهو و لعب است .
 
گفت دنيا لهو و لعب است و شما   كودكيد و راست فرمايد خدا
كودك را با فلسفه حيات چه كار؟ عبارتى را كه قبلا عرض كردم ، به خاطر بسپاريد: ((شخصى به يك نفر گفت : فلانى خودكشى كرده بود. ديگرى گفت : او مگر زنده بود كه خودكشى كند؟)) شخص زنده كه خودكشى نمى كند. بر سر زندگى او چه آمده است كه خود را از زندگى محروم كرده است ؟ او اول مرده ، سپس خودكشى كرده است . به اصطلاح ادبى لطيف ، اول مى ميرد و سپس خودكشى مى كند.
به هر حال ، ما درباره كدام زندگى مى خواهيم بحث كنيم ؟ اشراف به موضوع ، اولين شرط تحقيق در آن موضوع است . اگر كسى بگويد ما مى خواهيم درباره موضوعى تحقيق كنيم و از او بپرسيم : آن موضوع چيست ؟ بگويد: يك چيزى است ...! تشكر و جواب به سخن پوچ او، اين جمله است : ((خدا ان شاءالله شما را شفا دهد)). چاره او فقط همين (شفا) است . يعنى چه كه يك چيزى است ؟ بگذاريد مقدارى حيات ، قيافه خود را به شما نشان دهد، آن وقت پيرامون آن بحث كنيد. جناب آقاى آلبركامو، جناب آقاى كافكا، جناب آقاى ابوالعلاء معرى و... آيا حيات چهره خود را به شما نشان داد، كه شما درباره آن فكر كرديد و ديديد فلسفه ندارد؟ شما اگر حيات خود را در تنگناى هوى و هوس چند روزه معنا كرده ايد و مى بينيد فلسفه ندارد، اگر وجدان داريد، حق نداريد براى ديگران تعيين تكليف كنيد.
اخيرا عبارتى را ضمن سخنرانى در دانشگاهى بيان كردم و اين سؤ ال را يكى از دانشجويان در دانشگاه سنندج به من داد. من احساس كردم كه جمله ، از اين دانشجو نيست . جمله را از آن بينوايان و بيچاره هايى گرفته است كه زندگى را به همان معناى لهو و لعب گرفته اند و با اين حال ، دنبال فلسفه اش ‍ هستند. جمله دانشجوى مزبور چنين بود: ((پوچى زندگى حقيقتى است ، اگرچه تلخ )). اين جمله ، مخصوصا براى جوانان ، زيبا و قشنگ است : ((زندگى پوچ است و اين كه مى گوييم زندگى پوچ است ، حقيقتى است اگرچه تلخ )).
حال ، جواب چيست ؟ اين جوان عزيز و ناآگاه - اين شيرخوار معرفت كه تازه وارد الفباى هستى شده است ، كه خدا توفيقشان بدهد تا اين راه را ادامه بدهند و دور خود نچرخند - نمى داند كه آن چه پوچ قلمداد مى شود، آثار حيوانى معمولى و حيوانى طبيعى و آثار بى اساس زندگى است . اصلا حقيقت هم نيست كه تلخ باشد. نه اين كه حقيقتى است تلخ . چنين زندگى اى حقيقت ندارد. خداوند مى فرمايد: لهو و لعب .
اى كاش اين شخص چنين اطلاعاتى داشت ، كه بى اطلاعى چه آتشى در جامعه بشرى سوزانده است ! خود سازنده كارگاه هستى مى گويد: اگر مقصودتان از زندگى اين است كه چند صباحى بخوريد، بخواييد، بزنيد، بشكنيد، پيروز شويد و شكست بخوريد، اين زندگى فلسفه ندارد، بلكه ضد فلسفه است . اما حيات طيبه :
... محياى و مماتى لله رب العالمين (464)
((زندگى و مرگ من براى خدا، پروردگار جهانيان است .))
اما حياتى كه انبيا خواسته اند تا بشريت آن زندگى را داشته باشد، اين حيات به مجرد اين كه شما به آن توجه كنيد، فلسفه اش در آن است . زندگى پيش ‍ كسى كه عمروعاص را بر او حكم كنند، چه قدر بايد فلسفه عميق داشته باشد و باز بگويد: ((من اگر زنده باشم ، كارم را انجام مى دهم )). اى مورخان در اين مورد چه مى گوييد و چه طور فكر مى كنيد؟ اين كه ((زندگى پوچ است حقيقتى است ، اگرچه تلخ )) حقيقت نيست ، بلكه ضد قانون است . شما كدام زندگى را مى گوييد پوچ است ؟ زندگى تلخ نيست ، بلكه خيلى شيرين است . بلى ، زندگى حيوانى ((نرون ))ها، ((چنگيز))ها و ديگر جلادان تاريخ ، پوچ است . {بديهى است كه } زندگى حقيقى خيلى شيرين است ، حتى شيرين تر از عسل . چون واقعا حقيقت است و حقيقت با تلخى نمى سازد.
براى كسى كه بداند حقيقت چيست ، براى كسى كه از حقيقت اطلاعى دارد و با آن آشنايى دارد، حقيقت خيلى شيرين است .
 
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقى است   به ارادت بكشم درد كه درمان هم ازوست
غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد   ساقيا باده بده شادى آن كين غم از اوست
حقيقت زندگى در برابر چه كسى پوچ است ؟ بنابراين ، جوان هاى عزيز، خيلى دقت كنيد، زيرا مساءله (زندگى ) شوخى بردار نيست . ممكن است سرنوشت شما به چند كلمه بسته باشد. مثلا مى گويند، ببينيد آقاى ايرج خان چه جملات عجيبى گفته است !
مجددا در عبارت زير دقت كنيد و ببينيد چه مى گويد: ((زندگى پوچ است اگرچه تلخ است ، ولى حقيقت است !)) كجاى اين عبارت حقيقت است ؟ شگفت انگيز بودن كلمه يا جمله ، غير از آن است كه معنايى دارد.