پس ما مى توانيم از راه حسين بن على به شناخت زندگى برسيم و
آن را پوچ گمان نكنيم . آرام آرام با ارزش حياتى كه در دست داريم و هر سال آن را
داشته ايم و خواهيم داشت ، آشنا شويم كه اين زندگى ، يك قربانى مثل حسين بن على
داشته است . البته نه آن زندگى كه بعضى از جوامع دنيا پيش بينى نموده و از آن
دفاع مى كنند كه : فقط بخوريد و بخوابيد و لذت ببريد، زيرا مرگ نزديك است . كيست آن
خردمند آگاه كه چنين سخنى را بپذيرد؟ آيا با اين همه عظمت كه حيات از خود نشان داده
است ، شما مى خواهيد بگوييد اين حيات ارزش ندارد؟ اين زندگانى ، ابراهيم خليل (عليه
السلام) ، موسى بن عمران (عليه السلام) و امثال اينان به خود ديده است . آن زندگانى
كه با يك كلمه خدايى و با دم عيسى بن مريم (عليه السلام)، مرده را زنده كرده است .
آن حيات و زندگانى كه پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله ) در ميان
يك عده معدود انسان بى حقوق ، بى فرهنگ ، بى اقتصاد، بى نظام ، بى سياست ، با يك
مقدار ادبياتى
(449) كه ما معناى مهمى در آن نمى بينيم ، سپرى كرده است .
او در ميان چنين مردمى بلند شد و اين اصل جاودانى را براى بشر بيان فرمود:
ان الله لا يغير
ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم
(450)
((خداوند، حال (وضع ) قومى را تغيير نمى دهد، تا آن كه وضع
خود را تغيير دهند.))
پس بياييم اين موارد را بررسى كنيم . آن وقت مى فهميم كه دفاع كننده اش چه عظمتى
دارد. والا اگر بشر به آن ترتيب بنشيند و صحبت كند و از حيات و از زندگى ، شبح و
دورنمايى كه آن هم به الگوهاى خودش تصور كرده است ، تماشا كند، هرگز با شخصيت هاى
احيا كننده بشريت آشنا نخواهد شد. نخواهد فهميد كه حسين كيست كه اين طور و به اين
جديت ايستادگى كرده است ، كه اگر هدف او جدى نبود، بشر چنين چهره جدى را در تاريخ
نمى ديد. هدف بايد خيلى جدى و باعظمت باشد {تا بشر بتواند چنين چهره جدى در تاريخ
ببيند}.
مطلب بعدى كه بايد مورد بحث قرار بدهيم ، اين است كه حيات چه زمانى مى تواند چهره
جدى داشته باشد؟ مى خواهيم بدانيم كه حسين بن على (عليه السلام) براى دفاع از شرف
انسان ها و براى دفاع از حيات شايسته زندگى
(451)، چرا بايد اين همه مقاومت كند و به اين شدت كار انجام بدهد؟
از آن زمان چند سال مى گذرد؟
1400 سال ، كمى كمتر. هر روز در دنيا كتاب هاى جديدترى نوشته مى شود، هر روز حركات
عالى ترى انجام مى گيرد و هر روز هم اين حماسه تازه تر مى شود و تازه تر هم خواهد
شد. مى خواهيم {علت } اين مطلب را بفهميم . هر كسى كه با اين مساءله روبه رو است ،
جوابى پيدا نخواهد كرد، مگر اين كه بداند ((امروز))،
فردايى در پيش دارد. اين سؤ ال بدون توجه به ((فردا))
جوابى نخواهد داشت ، و آن فردا در زندگى امروزى ما بايد مؤ ثر باشد. والا اين كه
قيامتى هست ، و اگر توانستيد نمازى بخوانيد و روزه اى بگيريد، كه معاد از آن شماست
، اما به انسان ها چه مى گذرد و انسان ها در چه حالى هستند، آيا من مى توانم در
برداشتن دردهايى شركت كنم ؟ آيا من در جهالت غوطه ور نيستم ؟ آيا خودخواهى ، دود از
دودمان من درنياورده و من قربانى زبون خودخواهى نيستم ؟ آيا زانوهاى من در مقابل
خودخواهى ساقط نشده و به زمين نيفتاده است ؟ بنابراين ، تمام حواس ما بايد جمع
باشد. در اين باره فكر كنيم كه فقط مساءله اين نيست كه يك تسبيح به دستتان بگيريد و
{فقط ذكر} سبحان الله سبحان الله بگوييد. پس من (انسان ) چه كاره ام ؟
حق و حقوق من و انسان هاى ديگر چه طور مى شود؟ آيا واقعا شما مى خواهيد بى نهايت را
پيدا كنيد؟ آيا مى خواهيد با بى نهايت ارتباط برقرار كنيد كه خدا ناميده مى شود و
((الله )) نام اوست ؟
يك سر بى نهايت همين جاست كه شما نشسته ايد. اين ها (مردم ) جلوه گاه مشيت الهى
هستند. اگر با او (انسان ) كار نداريد، پس مستقيم مى خواهيد به كجا هدف گيرى كنيد؟
پس من در اين جا چه كاره ام ؟ شما چه كاره اى ؟ بنابراين ، آن هايى كه مى خواهند
بشريت را در زندگى محتاج به دين ندانند - يعنى همان مساءله اى كه در قرون 14 و 15
دامنگير اروپا بود و مربوط به جوامع اسلامى نبود - سه واقعه در آن زمان اتفاق افتاد
و باعث شد كه بگويند: دين را از زندگى دنيوى كنار بكشيد و اين تعبير را به ميان
آورند:
ملكوت از آن من ، دنيا از آن قيصر. بايد فكر كرد كه اين مساءله كدام جامعه بوده است
؟ والا اگر ما بگوييم زندگى همين است كه ما به طور طبيعى از پدران و مادران به اين
دنيا مى آييم ، يك مقدار درس مى خوانيم ، فن و صنعت و هنر ياد مى گيريم ، ازدواج مى
كنيم ، اولاد پيدا مى كنيم ، با انسان ها در زندگى اجتماعى ارتباط برقرار مى كنيم ،
مى گوييم ، مى خنديم ، شكست مى خوريم و پيروز مى شويم ، و نهايتا از اين دنيا مى
رويم و تمام زندگى اين است و بس !! امام حسين (عليه السلام) به اين زندگى كه
((اين است و بس ))، احتياج نداشت . در
اين زندگى براى حسين هيچ احتياجى وجود نداشت كه قيام كند. خيلى بى پرده بايد صحبت
كرد. مگر حسين بن على رفته بود كه به ابن زياد بگويد نماز شب بخوان ؟ حسين بن على
رفته بود تا به آل اميه چه بگويد؟ مساءله اين است كه زندگى بدون مذهب ، بدون دين ،
بدون گرايش هاى الهى ، قابل تفسير نيست .
زمانى من با عشق و علاقه ، اين مساءله را تعقيب مى كردم ، و بارها هم در دانشگاه ها
عرض كرده ام ، كه اگر كسى از دانشجويان يا اساتيد جستجو كند و ببيند آيا مى تواند
قطع نظر از مذهب براى اين زندگى فلسفه پيدا كند، شما را به خدا قسم ، زود به من خبر
بدهيد. اگر كسى بگويد كه براى من همين كافى است كه چند صباحى در اين دنيا يك زندگى
طبيعى بكنم و بروم ، ما با او سخنى نداريم ، او هم با ما سخنى ندارد. اين همه
فداكارى ها كه عرض كردم - ولو به شكل دفاع از شرف انسانى - جنبه مذهبى دارد. وقتى
بحث قوى و ضعيف مطرح است ، آيا مى توان گفت شرف انسانى به من چه مربوط است ؟ اگر
براى ما اين معنا اثبات نشود كه انسان ها در اين زندگى ، شرف و حيثيتى دارند، ما در
مقابل اين مكتب كه مى گويد: ((من قوى هستم ، تو ضعيف
))، چه جواب بدهيم ؟ جواب را پيدا كنيد. {قطعا} جواب ندارد.
اين ها را نمى توان به شوخى گرفت .
اين ها را نمى توان به عنوان مطالب دانشگاهى مطرح كرد. زندگانى جدى تر از اين است .
در تكميل بحث و شايد استدلال به اين مساءله - مخصوصا براى جوان ترها و كسانى كه در
كارهاى دانشگاهى هستند و روش آن ها آكادميك است - مطلبى را هم در اين مورد مجبوريم
مطرح كنيم : گمان و تصور نكنيد كه فقط ارباب اديان و انبياى عظام اين راه را رفته
اند - كه البته اول آن ها رفته اند - اول آن ها بودند كه براى بشريت گفتند:
((اگر بخواهيد زندگيتان جدى باشد، ابتدا به خواص آن پى ببريد
و لوازم و كاربرد اين زندگانى را ببينيد، سپس بدانيد كه اگر زندگى از نظر ماوراى
طبيعت و از نظر مذهبى آبيارى نشود، هيچ اصلى قابل اثبات نيست )).
نه فقط دوشادوش آنان ، بلكه به عقيده بنده - در تعدادى از مطالب - اگرچه خود آن
حكما و متفكران بزرگ تاريخ نام نبرند، اما به طور طبيعى ، حكما و انسان شناسان آگاه
، دنباله روى ابراهيم و انبيا هستند. به طور فطرى در اين راه حركت مى كنند و سخن
آنان (حكما و متفكران ) تابع و پيرو حرف انبياست . حال ، با توجه به اين كه بحثمان
در جاده پر نور انبيا فارغ شديم - يعنى اجمالى عرض كرديم - مى خواهيم ببينيم مغزهاى
بزرگ بشرى در اين باره چه مى گويند، زيرا ما با اين سخنان كار داريم . نه اين كه
اگر اين را بيان كرديم ، معنايش اين است كه آن شخصيت را صد در صد قبول داريم . ممكن
است {آن شخصيت } اشتباهاتى هم داشته باشد. هميشه اين را در نظر داشته باشيد كه اگر
در توضيح معنايى از يك شخصيت بزرگ ، مطلبى نقل مى كنيم ، به معناى تاءييد صد در صد
آن شخص نيست . جملاتى از افلاطون بدين قرار است . حال ، چرا از افلاطون نقل مى كنيم
؟ براى اين كه تمام فيلسوفان اجتماعى و فيلسوفان سياسى و فيلسوفانى كه در زندگى
اجتماعى انسان ها اظهارنظر كرده اند، گفته اند: هنوز نوشته هاى افلاطون در اين
مساءله زنده است . و اين كه : ((تا كتاب جمهوريه افلاطون
وجود دارد، همه كتاب ها سياسى را به آب بشوييد)). اين سخن
غالبا مورد اتفاق شرق و غرب است . به عبارات ايشان خيلى دقت كنيد. اين عبارات ،
ماحصل فلسفه افلاطون در تعليم و تربيت و علوم سياسى است :
((با اين حال ، كفايت نمى كند جدا كردن نفوس كودكان ، از آن
چه كه پاكى آنان را آلوده بسازد.))(452)
اگر نگذاريد كودك دروغ بگويد، كافى نيست . مثلا پسرم ، حرف زشت نزن . پسرم اين
خودكار از آن تو نيست ، فقط {اين گوشزد نمودن } كافى نيست .
((و نيز كفايت نمى كند كه عقول كودكان را با نور علم روشن
بسازيم . (اگر چه لازم است ، ولى كافى نيست ). و به وسيله پند و نصيحت و بيان نمودن
مثال ها، فضيلت ها را براى آنان قابل پذيرش بسازيم ، بلكه بالاتر از اين ها، لازم
است كه اصول دين را كه طبيعت در دل آنان به وديعت نهاده است ، در درون آنان رويانده
شود: آن اصول دين كه عقايد نيرومندى از آن ها بروز مى كند، كه انسان را با خدا
مربوط مى سازد. خداست اول ، خداست وسط، خداست آخر همه كائنات . خداست مقياس دادگرى
براى مردمى كه آفريده است در همه اشيا، و ايمان به وجود او، اساس همه قوانين است .))(453)
درباره انسان ، تاكنون چند نفر جملات نهايى را گفته اند، كه يكى از آن ها افلاطون
است . اين را همه مى دانند. دقت كنيد، در ادامه مى گويد:
((ايمان به وجود او، اساس همه قوانين است . اين است عقايد
باعظمت و ضرورى كه بايستى ملاك تربيت فرهنگى فرزندان قرار بگيرد.))(454)
اگر گرايش هاى الهى براى زندگى دنيوى ما لازم نبود، اين مرد (افلاطون ) چنين سخنى
را بيان نمى كرد.
من در نظرات عده اى از غربى ها ديده ام كه گفته اند: افلاطون يعنى تاريخ غرب . اگر
كسى بخواهد غرب را بفهمد، {در صورتى كه } افلاطون را بشناسد، غرب را شناخته است .
البته همان طور كه عرض كردم ، اين مطالب او چون موافق با مطالب انبياست ، ما هم مى
پذيريم . مى دانيد كه پدر مادرش سولون (پدر بزرگ افلاطون )، قانون گذار يونان بود و
كتابى هم به نام قانون دارد.
((اين است آن عقايد باعظمت كه اگر قانون گذار، انسانى حكيم
باشد، بايد با همه وسايل ملايم و جدى در نفوس شهروندان جايگير بسازد. اين عقايد به
همان اندازه كه ساده است ، مفيد است . اين عقايد به سه موضوع اساسى و به سه معتقد
اساسى بر مى گردد: *الله ، *نظاره او بر هستى ، *دادگرى مطلق او، كه هيچ تمايلى به
او راه ندارد.))(455)
بسيار خوب ، جناب افلاطون ! اگر ما اين عقايد را به فرزندانمان تبليغ نكرديم و در
دل هاى آنان آبيارى نكرديم چه مى شود؟ البته كلمه آبيارى در تاريخشان هست . مى
گويد:
((بدون اين عقايد، انسان در اين دنيا، هنگامى كه تسليم
تمايلات و تاريكى هاى شهوات و نادانى هاى خود مى شود، در ميان امواج تصادف ها گم
خواهد شد.))(456)
با آن كه چندين قرن پيش ، اين جملات گفته شده است ، تقريبا همين مطالب امروزى نيز
اين است كه :
((اگر اصولى براى زندگى مطرح نشود، مخصوصا از جنبه فوق زندگى
طبيعى ، تربيت انسان ها به مشكلات جدى بر مى خورد و تمام قضايا در زندگى به تصادف
برخورد نموده و انسان هيچ علتى نمى تواند بيان كند)).
مثلا از شخصى سؤ ال مى كنيد: چه كار مى كنى ؟ مى گويد: خوب ديگر، بله . چون كه ،
بدين جهت كه ، فلان ... مجددا سؤ ال مى كنيم : ما براى چه به اين دنيا آمديم ؟ پاسخ
مى دهد: خوب ، آمديم ديگر... يك ديگر هم به آن مى چسباند. از او مى پرسيم ، بعد از
اين زندگى چه مى شود؟ مى گويد: مى رويم ديگر! مى گوييم آيا تكليفى درباره انسان ها
داريد؟ مى گويد نمى دانم ديگر! و همه زندگى مى شود تصادف .
من از شما خواهش مى كنم كه كمى جدى فكر كنيد و در جملات افلاطون دقت نماييد و
ببينيد اين سخن چه قدر اصيل است :
((اگر اين عقايد در درون انسان ها نرويد و به صورت عنصر فعال
در نيايد، زندگى در تصادف ها گم خواهد شد. آن انسان منكر خويشتن است ، مادامى كه
نمى داند از كجا آمده است و چيست آن ايده آل مقدس كه بايد نفس خود را براى پيروى از
آن و تكيه بر آن رياضت بدهد.))(457)
ريشه فلسفه سياسى افلاطون اين جاست : ((و براى دولت مادامى
كه بر اين قاعده متمركز نشود، هيچ قاعده ثابتى وجود ندارد.))
در طول تاريخ هم اين را ديديم . يعنى ؛ ((كسانى كه جامعه را
به عنوان سياستمدار، به عنوان حاكم ، به عنوان دولت و به عنوان پيشتاز اداره مى
كنند، اگر خودشان به اين عقايد معتقد نباشند، چيزى نمى توانند به جامعه بدهند. {اگر
اداره كنندگان جوامع به اين عقايد معتقد نباشند}، نمى توانند، اين سه بذر اساسى
(الله ، نظاره او بر هستى ، دادگرى مطلق او) را كه حكمت وجودى اين ها (زمامداران )
بسته به آن هاست ، در دل ها برويانند و شهروندان را از زندگى حقيقى برخوردار بسازند)).
{واقعا افلاطون } چه قدر در اوج سخن مى گويد. من معتقدم اگر بشر از همان موقع ،
مستقيما درباره تفكرات علوم انسانى فكر مى كرد، به كجا مى رسيد!؟ از آن موقع تاكنون
كه اين حرف ها زده شده است ، چندين قرن مى گذرد.
جناب بشر! از چندين قرن پيش تاكنون ، اين حرف ها را زده اى ، پس تكامل تو كجاست ؟
چه چيزى باعث شده است تا علوم انسانى آن قدر درجا بزند كه اين سخن چند قرن پيش
باشد؟ اكنون واقعا خجالت آور است كه انسان بگويد علوم انسانى پشت صحنه است .(458)
اگر واقعا حركت ، حركت تكاملى بود، بشر الان مى بايست واقعا در زندگى آرمانى قدم
بزند. در جملات افلاطون دقت فرماييد:
((و براى دولت ، مادامى كه به اين قاعده تكيه نكند، يعنى
تكيه بر سه اصل بزرگ براى شهروندان ، الله ، نظاره او بر هستى و دادگرى مطلق او كه
هيچ تمايلى به او راه ندارد، هيچ قاعده ثابتى وجود ندارد.))
حال ، چرا بدون تكيه به آن سه اصل بزرگ ، هيچ قاعده ثابتى وجود ندارد؟ استدلال او
(افلاطون ) چنين است :
((زيرا عدالت كه بر پادارنده حيات دولت و نظام آن است ، به
جريان نمى افتد، مگر از طرف خداوندى كه عدالت با جوهر ابدى او متحد است .))(459)
درباره مطالب مهم سخن بگوييد. والا چند كلمه خوش آيند چه ثمرى به بار مى آورد؟
جست وجو كن جست وجو كن جست وجو |
|
گفت وگو كن گفت وگو كن گفت وگو |
شرح سر آن شكنج زلف يار |
|
موبه مو كن موبه مو كن موبه مو |
رو به هاى وهوى بزمِ كوى يار |
|
هاى وهو كن هاى وهو كن هاى و هو |
وانگهى از خود منى و آلودگى |
|
شستشو كن شستشو كن شستشو |
اى خدا اين نهر جان را از هوس |
|
رفت ورو كن رفت ورو كن رفت و رو |
وانگه از درياى عِلمَت سوى جان |
|
جوبه جو كن جوبه جو كن جوبه جو |
اگر نمى خواهى در قرن از خود بيگانگى واقعا از خود بيگانه شوى :