امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۴۲ -


اثر هنرى بايد چيزى را به وجود آورد كه براى بشر مفيد باشد. والا دو دقيقه تعجب و سه دقيقه شگفتى ، يا چندبار ((احسنت گفتن ))، نبايد پاداش يك هنرمند باشد. بياييد {مفاهيم و مضامين } را بيان و معنا كنيد. معناى آزادى را در آثار هنرى تجسم دهيد. بياييد اين حقيقت تجريدى بسيار بالا - به قول غربى ها ((آبستره ))هاى بسيار بالا - را تجسيم دهيد كه آزادى يعنى چه ؟ بياييد قضيه نظم را در آثار هنرى خود مثل ؛ نقاشى ، نمايش ها و... نشان دهيد. آيا موضوعات هنرى فقط بايد آسان باشد؟ آيا فيلم آهنگ برنادت را مشاهده كرديد كه چه كار كرد؟ بشر را بايد به بالا متوجه كرد، والا بشر را به پايين متوجه كردن ، كارى بسيار آسان است . متاءسفانه چون بعد طبيعت گرايى بشر قوى است (نه به معناى طبيعت پرستى ، بلكه ميل به طبيعت و ميل به جنبه حيوانى )، اگر شما يك چيزى را بگوييد، بشر به آن تمايل پيدا مى كند. اين مهم نيست ، مهم آن است كه سر انسان ها را به بالا ببريم . بشر را به پايين متوجه كردن ، كارى است كه از همه كس ساخته است . قدرت مغز يك آدم و قدرت مغز يك هنرمند، در آن است كه بگويد: حسين بن على (عليه السلام) با اين كه آب را به مقدار خودش برداشته بود، آن را به دشمن خود داد، پيش از آن كه در خواب اعلاميه جهانى حقوق بشر ديده شده باشد. بياييد اين (ارزش ها) را از نظر هنرى به وجود بياوريم ، كه اصل حيات ، حق بشرى است . از مجراى دوستى و دشمنى به كنار بزنيد، زيرا اين جا جاى دوست و دشمن نيست ، بلكه جاى انسان است . هر كسى كه مى خواهد باشد. بياييد در آثار هنرى آن ها را نشان بدهيد. مسائل مبتذل زياد است و هميشه و همه جا مى توان ديد. سازنده ، معين و محدود است ، در دل هاى ما جا دارد.
در جايى سخنرانى مى كردم و سؤ الات خوبى مطرح مى كردند. دقت كنيد و ببينيد شعر چه كار كرد و چه طور به داد اين جواب رسيد. واقعا بعدها نيز تعجب مى كردم . سؤ الى كه بعد از سخنرانى مطرح كردند، اين بود: ((مردم عوام هميشه نسبت به معتقدات خود جامد هستند، و عقيده آنان تا هنگام مرگ خشك مى ماند و تعداد كسانى كه تعقل مى كنند بسيار اندك است ، و دين نيز چون عقيده است ، هيچ وقت در آن چون و چرا نمى شود)). در پاسخ چنين گفتم :
1- جامعه اى را فرض كنيد كه يك ميليارد نفر جمعيت دارد. مسلما اين جامعه ، قانون اساسى دارد. در بين يك ميليارد نفر، چند نفر مى فهمند كه فلسفه اين قانون چيست ؟ يا كشورى با جمعيت يك ميليارد و صد و پنجاه ميليون نفرى را در نظر بگيريد. در اين يك ميليارد و صد و پنجاه ميليون نفر، چند نفر مى دانند كه اين قانون اساسى چيست ؟ 5 نفر، 10 نفر، 20 نفر، 100 نفر؟! اگر شما بگوييد در بين يك ميليارد و صد و پنجاه ميليون نفر، صد نفر مى توانند فلسفه اين قانون را بگويند و سؤ الات شما را هم جواب بدهند، معلوم مى شود آن جامعه يك ميليارد و صد و پنجاه ميليون نفرى خيلى تكامل يافته است ، كه صد نفر مى توانند بفهمند كه چه مى گويند و چه عمل مى كنند. بقيه به اطمينان پيشتازان حركت مى كنند. هرگز به مغز آنان خطور نمى كند كه مثلا آن ماده 27 و تبصره 24 يعنى چه و فلسفه اش را جويا شوند. اگر اطمينان داشته باشند كه آن هايى كه در جلو حركت مى كنند خائن نيستند، مغزشان هم توانايى دارد، همه مسائل را هم مى دانند و آن ها هم مى دانند كه نبايد خيانت كنند، {به دنبال پيشتازان } حركت مى كنند و به راه خود ادامه مى دهند. فقط در ((الله اكبر)) بايد تعقل بشود كه جناب عوام نمى دانند ((الله اكبر)) يعنى چه ؟
2- چه يك آدم عادى عوام ، چه بزرگ ترين فيلسوف اسلامى مثل فارابى ، يا يك خياط، يا يك ماهيگير، يا يك بقال و يا يك راننده ، اگر احساس كند مغزش مى تواند آن چه را كه به آن عقيده پيدا كرده است يك بار براى خودش مطرح نموده و با استدلال عمل كند، بايد و بايد انجام دهد. اين اسلام است . لذا، مى گوييم تمام اصول عقايد بايد استدلال باشد. بدون استدلال قابل قبول نيست ، مگر اين كه عاجز و ناتوان باشد. اگر شما دقت كنيد، حتى بزرگان و حكما و علماى اسلام ، وقتى يك قاعده ثابت شده را مى خواهند مورد استدلال قرار دهند، مثل اين است كه هم اكنون همين قاعده را اثبات كرده اند. مثلا اگر {عالمى } مى خواهد به قاعده علت و معلول تكيه كند، طورى آن را بيان مى كند مثل اين كه همين اكنون روى قانون علت و معلول ، تجديدنظر كرده است .
شعرى كه قضيه را ختم كرد، اين است :
 
بيزارم از آن كهنه خدايى كه تو دارى   هر لحظه مرا تازه خداى دگرستى !
يعنى هر لحظه خدا را جديدتر مى بينم . اين چه اتهامى است كه مى خواهيد به متدين ها بزنيد؟ اين شعر، يك اثر هنرى از شعراى نسل شما و نسل پدران شما مى باشد. البته نمى دانم از كيست . ((بيزارم از آن كه كهنه خدايى كه تو دارى ))، آن وقت مى گوييد كه در دين ، عقيده جامد است ؟ كسانى كه نمى توانند فكر تازه ترى كنند، مى گويند به آن عقيده خود عمل كنيد. امروزه ، اگر كسى بتواند درباره توحيد فكر جديدترى مطرح كند، بايد فكر نموده و ارائه دهد. به كهنگى آن ، بها نمى دهند.
 
اى مقيمان درت را عالمى در هر دمى   رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى
((خواجه كرمانى ))
چه طور مى گوييد عقيده جامد است ؟ ما مى دانيم كه كار، دستمزد مى خواهد. به اين امر يقين داريم و تغييرپذير هم نيست . آيا اين يقين و اعتقاد يعنى جمود؟ در ادبيات فارسى به آن چه كه در دسترس است ، نگاه كنيد. تقريبا نود درصد فرهنگ هر جامعه اى ، در ادبيات شعرى منعكس ‍ مى شود. اگر دو رساله دكترا درباره نوگرايى كه ملاى رومى مطرح كرده است بنويسيد، باز هم كم است . البته نه فقط نوگرايى ، بلكه دستورش به اين است كه ايمان را تازه كنيد:
 
تازه مى گير و كهن را مى سپار   كه هر امسالت فزون است از سه پار(441)
هر نفس نو مى شود دنيا و ما   بى خبر از نو شدن اندر بقا
عمر هم چون جوى نونو مى رسد   مستمرى مى نمايد در جسد(442)
عمر هم چون جوى نونو مى رسد، اى انسان ، تازه هستى . جهان تازه دارد، هميشه تازه باش ، فرهنگ ادبى ما، پر از چنين آثار هنرى است . ان شاءالله دعا كنيد كه ما از امام حسين (عليه السلام) چيزى به ارمغان بگيريم . ما مهمان او هستيم و بر سر سفره او نشسته ايم . يا حسين ، از خدا بخواه بى دليل حرف نزنيم .
و لا تقف ما لبس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤ اد كل اولئك كان عنه مسئولا(443) ((و چيزى را كه به آن علم ندارى دنبال نكن ، زيرا گوش و چشم و قلب ، همه مورد پرسش واقع خواهند شد.))
از آن چه كه به آن عادت نداريد، تبعيت و پيروى نكنيد. مى گويند: ((عقيده جامد است !)) {اما ما مى گوييم }: هر انسان بيدار و آگاهى ، هر لحظه با توجه به ملكوت آسمان ها، با توجه به اين تغييرات و تحولات ، با توجه به اين گذشت ؛ بسى تير و دى ماه و ارديبهشت ، غالبا عقيده اش تازه مى شود و خدا را تازه تر مى بيند. منتها، ((ديد موسى يك شبانى را به راه )) داريم و ابراهيم خليل داريم . در داستان موسى و شبان در مثنوى ، آن شبان چه قدر و با چه هيجانى سخن تازه مى گويد. آيا مى توان با يك تفكر كهنه ، اين طور هيجان پيدا كرد؟
 
گر بدانم خانه ات را من مدام   شير و روغن آرمت هر صبح و شام (444)
آيا كهنگى اين هيجان را دارد؟ به هر حال ، مقصودم اين است كه شما ببينيد با ادبيات ، مخصوصا با هنر ادبى آن هم در فارسى ، چه مى توان كرد. ادبيات فارسى در تمام دنيا معروف است . يعنى آن چه كه ما تاكنون شنيده ايم ، غالبا مى گويند ادبيات و زبان فارسى براى هنر شعرى خيلى مناسب است . تا حال ، من چندبار پيشنهاد كردم و الحمدلله تازه نفس هم خيلى زياد بود و ماشاءالله يك نفر هم اقدام نكرد! چندبار پيشنهاد كردم كه بياييد از تعارف كم كنيم و بر مبلغ بيفزاييم . شايد در ادبيات فارسى ما، مثلا دو الى سه هزار ديوان داشته باشيم . در يكى از اين جلسات (سال هاى دهه 50) كه آقاى اخوان ثالث نيز حضور داشتند، پيشنهاد كردم شعراى ما كه هنر ادبى دارند، تعدادى از اين ديوان هاى شعر فارسى را به دست بگيرند. خدا را گواه مى گيرم كه مى توان تمام ريشه هاى علوم انسانى را در آن ها پيدا كرد. منتها، كار و تلاش و كوشش مى خواهد. چند صباحى از اين كه دستمزدها زود پرداخت شود، چشم پوشى كنيد و اين گنجينه را تازه كنيد. من چيزهايى ديده ام و چيزهايى ديده مى شود كه واقعا بهت آور است . حتى در ادبيات عرب هم زياد است :
 
فكان ذا ضد والكون ان   يثبت فذا لتجاذب الاضداد
اين هم از فارسى ؛
 
سلب و ايجاب اين دواند و جمله اندر زير اوست   از ميان سلب و ايجاب اين جهان برخاستى
آيا بنشينيم تا براى ما تفسير كنند؟ آيا نيكلسون و امثال ايشان براى ما مثنوى را معنا كنند؟ اين فرهنگ ، متعلق به من و شماست . آن ها هم اگر واقعا قصد و نيت و قصد انسانى داشتند، خدا اجرشان بدهد، ما هم حرف آنان را روى سر مى گذاريم . ما نبايد با فرهنگ خودمان مثل دشمن روياروى شويم . خدايا! روا مدار كه ما از آن فرهنگ اصيل دور شويم . بعضى اوقات ، شعرا طورى به زندگى نگاه مى كنند كه گاهى آدمى مى گويد، آيا آن ها امروز زندگى مى كرده اند:
 
ما را به ميزبانى صياد الفتى است   ورنه به نيم ناله قفس مى توان شكست
توجه كنيد، مى گويد با اين كه اين جهان زندان است ، چه كار كنم ؟ آن چه كه مرا در اين جا قرار داده است ، با آن الفتى دارم . والا با نيم ناله مى گفتم : اين زمين و اى آسمان خداحافظ. همان مضامينى كه قبلا از جبران خليل جبران نقل كردم ، اين بيت هم تقريبا شبيه به آن است .(445)
 
ما را به ميزبانى صياد الفتى است   ورنه به نيم ناله قفس مى توان شكست
روز و شب با ديدن صياد مستم در قفس   بس كه مستم نيست معلومم كه هستم در قفس
اين ادبيات شماست . آن را كجا رها مى كنيد؟ آيا آن را كنار بگذاريم و ببينيم چيز ديگرى به جاى اين به ما مى دهند؟ نمى خواهيم ديگران را نفى كنيم ، زيرا ديگران هم ادبيات و مطالبى (چه نثر، چه نظم ) دارند.
ولى شما ادبياتى خيلى غنى داريد. با اين ادبيات غنى به ميدان بياييد. خداوند متعال ، سرمايه بزرگى به نام سرمايه حسين به شما داده است ، آن را احيا كنيد. البته او هميشه حى است و با كار ما زنده نمى شود كه اگر انجام نداديم ، آن حادثه بميرد، {احياى سرمايه اى به نام حسين } فقط براى توفيقات خود ماست ، به هر حال ، ان شاءالله هنرمندان چنين كنند، اين شعر حافظ است :
 
راهى بزن كه آهى بر ساز آن توان زد   شعرى بخوان كه بر او رطلى گران توان زد
گفت وگو كن گفت وگو كن گفت وگو   جست وجو كن جست وجو كن جست وجو
شرح سر آن شكنج زلف يار   موبه مو كن موبه مو كن موبه مو
اين جا بزم كوى يار است . ما در هر سال ، چند روزى بزم كوى يار را تشكيل مى دهيم :
 
رو به هاى وهوى بزم كوى يار   هاى وهو كن هاى وهو كن هاى و هو
آيا فقط همان است ، نخير؛
 
وانگهى از خود منى و آلودگى   شستشو كن شستشو كن شستشو
منيت را كنار بگذاريم ، بلكه از آن جا به اين گلستان افسرده شخصيت ما نسيمى بوزد:
 
اى خدا اين نهر جان را از هوس   رفت ورو كن رفت ورو كن رفت و رو
وانگه از درياى علمت سوى جان   جوبه جو كن جوبه جو كن جوبه جو
اگر نمى خواهى خودت را فراموش كنى ، يا اليناسيون (از خود بيگانگى ) بيچاره ات نكند. اگر مى خواهى در خودت و از آن خودت باشى :
 
گر نخواهى خود فراموشت شود   ياد او كن ياد او كن ياد او
و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم (446)
((از آنان نباشيد كه خدا را فراموش كردند و باعث شد كه خودشان را هم فراموش كنند.))
نتيجه {فراموشى خدا} چيست ؟ قرن ما چه قرنى است ؟ ((قرن بيگانگى انسان از انسان )) يا ((قرن از خود بيگانگى )). خدا ما را مى شناسد. بياييد خودمان را گم نكنيم . خدا مى گويد: اى دودمان من {اگر مرا فراموش كنيد}، از خودتان عارى و از خود بيگانه مى شويد. خدا به ما (انسان ها) دودمان گفته است .
پيامبر (صلى الله عليه وآله ) مى فرمايد:
الخلق كلهم عيال الله
((مردم همه خانواده خدا هستند، (دودمان خدا هستند.((-
بنابراين ، هنرمندان مى توانند از نظر هنرى ، اين داستان را حداقل براى دوران ما، با وسايل دوران ما، با هشيارى هاى دوران ما پياده كنند و مردم را با يك فرهنگ اصيل انسانى روبه رو كنند. و قطعا اين {كار هنرمندان } باقى خواهد ماند.
خداوندا! پروردگارا! ما نمى توانيم ادعا كنيم كه حق حسين را به جاى آورديم . حق حسين خيلى بالاتر از اين است . ولى اين مقدار مى توانيم عرض كنيم كه خدايا! احساساتى كه در اين راه صرف شده ، احساسات مخلصانه بوده است . تو را سوگند مى دهيم به خون حسين ، اين احساسات صميمانه را بپذير و قبول بفرما. پروردگارا! تا سال آينده ، اين درس را براى ما معلم و آموزگار قرار بده . خداوندا! پروردگارا! دست ما را از دامان حسين كوتاه مفرما.
خدايا! امسال هم به ما لطف و عنايت فرمودى و عمر به ما وفا نمود و ما در بزم كوى يار، هاى وهوى كرديم .
پروردگارا! اين هاى وهوى ها را از ما قبول فرما. خداوندا! پروردگارا! از احساساتى كه اين ملت خرج كردند، در طول تاريخ آن ها را از اين احساسات برخوردار و بهره مند فرما.
((آمين ))
هيهات مناالذله
مسلم است كه اهميت يك حقيقت را مى توان از دو چيز شناخت . به عبارت ديگر: از دو مؤلفه مى توان دريافت كه اين حقيقت داراى اهميت ، در چه درجه و ارزش و مرتبه اى است ؟
1- ذات خود آن حقيقت است . وقتى كه آدم واقعا به ذات نور بينديشد، مى گويد: نور يك چيز بسيار با ارزش است . ما به وسيله نور، اجسام ، پديده ها، رنگ ها و همديگر را مى بينيم . يعنى توجه شما به خود نور و به ذات نور، براى شما اثبات مى كند كه اين نور داراى اهميت است .
2- نظر به مختصات ، لوازم و ساير پديده هايى كه از آن شى بروز مى كند، كه حيات و زندگى از آن هاست . چون حقيقت زندگى ((آن چنان كه هست ))، بر ما مجهول است . مجهول به اين معنا، نه اين كه دانش و دانستنى ها درباره زندگى نداريم . ما خيلى دانستنى داريم . ولى زندگى بالاتر از اين دانستنى هاى ماست . چه كوچك فكر مى كنند كسانى كه با معلومات محدود درباره انسان ، داورى ها به راه انداخته و از خود هم راضى هستند و گمان مى كنند براى بشر سخنى مى گويند. با اين معلومات محدود، ما نمى توانيم حقيقت حيات را درك كنيم و بفهميم حيات چيست . شعر زير به يك معنا اشاره به مطلب دارد:
 
الذى حارت البريه فيه   حيوان مستحدث من جماد
((چيزى كه مردم درباره آن در حيرت فرو رفته اند، زندگى است كه از جماد ايجاد مى گردد.))
((ابوالعلاء معرى ))
آن چه كه باعث حيرت تمام انسان هاست ، اين است كه زندگى از كدام پل عبور مى كند؟ كه از اين جماد بر مى آيد و اين طور جلوه پيدا مى كند. اين مطلب ، همه را حيران گذاشته است . البته خوش باورى ها همه جا وجود دارد. مخصوصا با يك مقدار مطالب محدود - كه مقدارى هم خوشايند، يا يك مقدار جذابيت هم داشته باشد - درك و جويندگى آدمى درباره آن حقيقت ، به سرعت به پايان مى رسد. در صورتى كه آن حقيقت ، هيچ چهره اى از خود نشان نداده است .
البته درباره معنا و حقيقت زندگى از نظر بيولوژى ، از نظر فيزيولوژى ، از نظر خود طبيعت اين حيات ، از نظر آغاز وجودش در اين كره خاكى و از نظر لوازمى كه از خود بروز داده ، خيلى سخن ها گفته شده است .
ما نمى توانيم تلاشى را كه بشر انجام داده است ، ناديده بگيريم . اما...، يك ((اما))ى كوچك در اين جا مطرح است : ما زندگى را به عنوان يك پديده و يك حقيقت براى خودمان مطرح مى كنيم و كارى با اين نداريم كه اين حقيقت چه دارد، چه مى تواند داشته باشد و چه امكانى را اين زندگى دارد. متاءسفانه غالبا در تاريخ ، فقط يك بعد از آن حركت مى كند تا به انسان بگويند: چه بودى ؟ مى گويد ((اين بودم و خداحافظ!)) جاى تاءسف است و با مشاهده اين معنا، چگونه عده اى از اين معلومات محدود رضايت دارند!
به هر حال ، اين مطالب براى درك اين حقيقت كافى نيست . البته عمرها كوتاه ، وقت ها و فرصت ها كم ، حوصله ها كم ، و مكتب خم رنگرزى هم كه بسيار رايج است . يا شخصى رساله اى {درباره اين موضوع } بنويسد و كار را تمام شده تلقى كند. يا فوق ليسانس و دكتراى خود را اخذ نموده و پى كار خود برود. يا اگر درباره حيات تحقيق كند، چند مطلب به دست بياورد و به عنوان كشفيات تازه مطرح كند. اما حقيقت حيات و زندگى چيست ؟ درباره اين كه {حقيقت زندگى } چيست كه يك دفعه از همه آن چه در اين جهان با آن مربوط است ، تفكيك و جدا شده ، مى توان بحث كرد. مثالى عرض ‍ مى كنم كه بحث ما مشكل نباشد:
يك برگ از درخت را قيچى نموده و به آزمايشگاه مى بريم . حال ، مى توانيم درباره اين برگ بريده از شاخه ، تحقيقات ، آزمايش ها و تجاربى داشته باشيم و معلوماتى به دست بياوريم . اين يك علم است .
علم ديگر، اين است كه برگ را طورى ديگر بشناسيم . آن برگى كه متصل است به شاخه اى ، كه متصل است به ساقه اى ، كه متصل است به ريشه اى ، كه متصل است به مواد غذايى زمينى ، كه متصل است به منظومه شمسى ، كه متصل به كهكشان ماست ، كه متصل به كيهان بزرگ است . اين {دو علم درباره برگ } دو مساءله و دو شناخت است . البته نمى خواهيم بگوييم فقط اين معرفت دوم بايد در نظر ما باشد. هرگز براى بشريت چنين پيشنهادى نداريم كه : ((دست نگهدار و برگ را نشناس ، مگر موقعى كه به تمام اين كيهان بزرگ با اين ميلياردها كهكشان مشرف شوى تا بفهمى اين برگ به كجاها پيوسته و وابسته است ، سپس اظهارنظر كن ))!
ما چنين سخنى نمى گوييم . اما تو بشر، كه مى دانى يك جزء در اين هستى ، به تمام معنا به تمام هستى مربوط است ، ادعاى علم مطلق نكن و كار خود را انجام بده . مساءله ما اين است . نه اين كه مى خواهيم بگوييم شناختن يك برگ ، يا شناختن يك دانه شن ، يا شناختن آب ، بايد با فارغ التحصيلى ما از شناخت كيهان بزرگ انجام بگيرد، بعد بگوييم ما فهميديم كه آب چيست و اين برگ يعنى چه . نخير، اين را نمى گوييم . اما حق داريم با تمام قاطعيت بگوييم : تو (بشر) كه در مقابل حقيقتى قرار گرفته اى كه وابسته و پيوسته به همه هستى است ، حق ندارى به طور مطلق بگويى چنين است . يك كلمه نسبى ، يا يك كلمه ((با نظر به اين كه )) به ادعاى خود اضافه كنيد. مخصوصا با توجه به اين كه براى شناخت حقيقت ، بايد كل هستى مطرح شود.
منتها، ما مجبور و ملزم نيستيم ، و شايد هم نمى توانيم براى شناخت حقيقت يك چيز معين و محدود، همه هستى را بشناسيم . ولى خود اين نشان مى دهد كه ما در شناخت اشيا و حقايق ، نمى توانيم ادعاى مطلق بكنيم . حال ، اگر ما درباره حيات از نظر ارزش ها مستقيما نتوانستيم به حقيقت حيات نفوذ كنيم ، اما حق داريم بپرسيم آيا اين آثارى كه حيات از خود در سرتاسر تاريخ نشان داده است ، مى تواند زندگى را براى شما بسازد يا نه ؟ يعنى با ملاحظه گسترش اين همه دانش ها، آيا مى فهميد كه حيات ، چيز بسيار بااهميتى است ؟ قطعا پاسخ مثبت است . اگرچه نمى دانيم حقيقت حيات چيست و مجبور هم نيستيم كه بدانيم .
به عنوان مثال ؛ در بيابان ، يا مكانى مى رويم . موجود، يا چيزى پيدا مى كنيم و نمى فهميم حقيقت آن چيست . همين طور كه حركت مى كنيم ، يك وقت نگاه مى كنيم و مى بينيم كه عكس ما را نشان داد. اين جسم صيقلى و صاف است . يا يك حالت شيشه اى و آيينه اى دارد و صورت ما را نشان مى دهد. يادداشت مى كنيم كه چيزى را پيدا كرده ايم ، كه داراى اين خاصيت است و صورت را نشان مى دهد. حالا حقيقت آن چيست ؟ كارى با آن نداريم . سپس سنگى بر آن مى كوبيم و مى بينيم كه مقاومت نشان داد. مى گوييم اين چيست كه حقيقت آن را نمى فهميم ، اما در مقابل ضربه سنگ خيلى مقاوم است ؟ بسيار خوب ، دو امر معلوم و دو دانش خوب درباره چيزى كه حقيقت آن را نمى دانيم ، به دست ما آمده است . آن را در آب مى اندازيم ، محلول نمى شود. مى گوييم سومين علم ما درباره اين چيزى كه مجهول است ، عبارت از اين است كه در مقابل آب هم مقاومت دارد و محلول نمى شود و... همين طور پيش مى رويم . از الطاف خداوندى بر بشر اين است كه شناخت به اين شكل رسميت دارد. شايد هم اكثريت شناخت هاى بشر همين طور است كه نمى تواند به حقيقت اشيا نفوذ كند. لذا، از خواص آن ها بحث مى كند. بياييد درباره حيات اين مساءله را مطرح كنيم : ما قدرت نفوذ به حقيقت حيات را نداريم ، آن هم از جهاتى كه به تعداد يك ، دو، سه مورد نيست ، بلكه بيشتر است . يا از جهاتى ما مى توانيم استدلال كنيم كه حقيقت حيات براى ما آن چنان كه هست ، روشن نخواهد شد. ادعا هم زياد است . البته بگذاريد ادعا بشود، چه اشكالى دارد؟ به اصطلاح مى گويند: ((نه استخوانى دارد تا در گلو گير كند و نه گمرك مى خواهد)). حقيقت مطلب اين است كه معلومات ما در اين باره (حقيقت حيات ) ناقص است . حتى شما كتاب آن شخصى را مطالعه كنيد كه صد در صد عينكش علمى است :
((فقط با شناخت مسير تكامل زندگى است كه ما نه فقط جوهر حيات را مى فهميم ، بلكه به هفت ميليون سؤ ال كه درباره زندگى در مقابل ما قرار گرفته است ، مى توانيم جواب بدهيم .))(447)
هفت ميليون سؤ ال ! خيلى كم است ! و اگر در مقابل كودك بگذاريد قهر مى كند. هفت ميليون سؤ ال درباره اين نفس كه شما مى كشيد. {هفت ميليون سؤ ال } درباره اين احساس كه شما مى كنيد. درباره اين كه مى خواهيد و به طرف خواسته خود حركت مى كنيد. بنده نيز در اين مورد نوشتم : با توجه به اين كه چرا ماده رو به تكامل آمده و به زندگى رسيده و زندگى اين مسير را انتخاب كرده است ، تعداد سؤ الات ما مى شود هفت ميليون و يك . سپس ‍ در صفحات بعدى نوشته است كه اين قضيه تكامل هم دقيقا جوابگو نيست . اگر دانشجو هستيد، به كتاب حيات ، طبيعت و منشاء تكامل آن ، مراجعه كنيد. در صفحه 299، صريحا مى گويد:
آن {تكامل } هم تفسير كننده نيست .
پس ما با حقيقتى روبه رو هستيم كه پيرامون آن ، هفت ميليون سؤ ال وجود دارد. منتها، آثار و عظمت هاى آن را ما احساس مى كنيم . يك ابوذر غفارى ، از نظر صدق و صفا، مساوى با تاريخ است . پس در زندگى ، اين را مى توان يافت كه انسان از مسير صدق و صفا، بسيار بسيار اوج مى گيرد. اين همه دانش ها كه گسترش يافته ، نتيجه اين زندگى است . اين همه فداكارى ها در راه عدالت و آزادى مسؤ ولانه ، اين همه جانبازى ها در راه دفاع از شرف انسانى ، اثبات مى كند كه اين حيات هرچه هست ، هفت ميليون سؤ ال دارد و من نمى فهمم . مانعى نيست . هرچه كه اين هفت ميليون سؤ ال دارد، يكى اين حقيقت است كه انسان مى تواند در دفاع از شرف حيات ، ميليون ها فداكارى كند.
زمانى در پاسخ به نامه يكى از متفكران خارجى نوشتم : اين آفتابى كه ما با آن روبه رو هستيم ، همان مقدار قربانى را كه در دفاع از جان به خاك و خون افتاده اند، تماشا كرده است ، به همان مقدار نيز اگر بيشتر نباشد، قربانيان دفاع از شرف و كرامت را ديده است .
بسيار خوب ، اين هم يكى از معلومات ما، كه فهميديم حيات هر چه كه هست ، دفاع از ارزش و شخصيت آن به قدرى است كه مى تواند اين همه قربانى بگيرد. امشب شعار شما چيست كه در اين مكان نشسته ايد؟ هيهات مناالذله . آيا معلوم شد جمله امام حسين (عليه السلام) يعنى چه ؟ {آيا معلوم شد} هيهات مناالذله چه چيزى را اثبات مى كند و اشاره به كدامين استعداد باعظمت انسان ها دارد؟
... قد ر كزنى بين اثنتين السله و الذله و هيهات مناالذله (448)
((... {يزيد} مرا ميان شمشير و پستى و خوارى قرار داده است ، ولى هيهات ، (محال است ) براى ما تسليم به ذلت و خوارى .))
ما با زندگى ، از راه خواص و آثار آن آشنا مى شويم . حيات اين خاصيت را دارد، كه انسان با يك جهش روحى ، اوج مى گيرد. به عنوان فهرست ، فضيل بن عياض يا حكيم سنايى و امثال آنان ، با يك جهش روحى و با يك جهش ‍ لحظه اى ، از منهاى بى نهايت تا به اضافه بى نهايت اوج مى گيرند. اين مطالب را هم بنويسيد كه اين انسان است . {بنويسيد} حيات چنين است و ما درباره حيات ، داستان حسين را داريم . براى شناخت حقيقت و عظمت حيات ، مى توانيم يك قربانى به نام حسين بن على ارائه كنيم . درباره عظمت و ارزش ‍ انسان ها، بيش از هزاران مجلد كتاب وجود دارد. چون مسلما، چه مورخان داخلى و چه مورخان خارجى ، ذكر كرده اند كه : حادثه اى به اين سختى ، به اين عظمت ، و با اين مقاومت بسيار با كرامت و با شرف و با عزت و با افتخار، در تاريخ ديده نشده است .