امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۳۸ -


شما در مضمون اين مطالب دقت كنيد كه در شعاع جاذبيت حسين ، بعضى از آنان چه حال روحانى اى پيدا كرده بودند كه فردا همه آن ها، انسان هاى خالص و ناب شدند. خداوند آن ها را غريق سلام و صلوات و رحمت بفرمايد، كه واقعا براى انسانيت آبرو كسب كردند.
پروردگارا! حسين را از دست ما مگير. پروردگارا! ما را در پيشگاه حسين شرمنده مفرما.
خداوندا! در فراگرفتن درس هايى از حسين ، خودت ما را يارى بفرما.
((آمين ))
مكتب حسينى
يكى از مطالب بسيار قابل توجه و قابل دقت ، آن جمله اى است كه فرزند عزيز حسين (عليه السلام) به امام حسين (عليه السلام) عرض كرد. موقعى كه مسير نينوا را در پيش گرفته بودند، حضرت سيدالشهداء در پشت اسب خود، به خواب سبكى رفته و بعد از چند دقيقه سرشان را بلند كردند و كلمه استرجاع را به زبان مباركشان آوردند، و فرمودند:
انا لله و انا اليه راجعون (403)
((ما از آن خداييم و به سوى او بر مى گرديم .))
مقتل ها نوشته اند كه : حضرت على اكبر پشت سر امام حسين (عليه السلام) بود. وقتى كه اين جمله را شنيد، عرض كرد: پدرم ، قطعا چنين است كه : انا لله و انا اليه راجعون ، ((همه ما از آن خداييم و به سوى خدا بر مى گرديم ))، اما علت چه بود كه در اين موقع و در اين لحظه ، اين آيه را فرموديد؟ حضرت فرمود: من چند لحظه اى خوابم برد و در خواب ديدم كه همين طور كه كاروان ما در حركت است و مى رود، يك نفر از پشت سر ما با صداى بلند مى گويد: ((اين كاروان مى روند و مرگ به دنبالشان است ))، و من هم اين آيه را خواندم : انا لله و انا اليه راجعون ، اين ندا كننده ، همين مطلب را به ما خبر داد. حضرت على اكبر عرض كرد:
اولسنا على الحق (404)
((آيا ما بر حق نيستيم ؟))
بعضى از تواريخ دارد كه حضرت سوگند خورد و فرمود:
بلى والذى اليه مرجع العباد(405)
((بله ، {سوگند} به آن كه رجوع بندگان به سوى اوست ، {ما بر حقيم .}))
سپس اين فرزند عزيز گفت :
فاذا لا نبالى نموت محقين (406)
((حال كه چنين است ، ما از مرگ پروايى و باكى نداريم .))
معلوم بود كه اين پدر بزرگوار، چگونه فرزندش را تحسين كرد و انتظارش هم همين بود كه اين فرزند در اين موقعيت چنين جمله اى را بگويد.
اگر جريان تاريخ طورى بود كه حسين و كسانى كه در رديف اين كاروانيان در راه حق بودند، واقعا مى توانستند در درون انسان ها تاءثير كلى كنند، تاريخ ما عوض شده بود و معناى ((حق )) معلوم مى شد كه چيست . شما مى دانيد كه با اين كلمه ((حق ))، بشر چه مقاصدى را به راه انداخته و با كمال صراحت گفته است كه حق با قوه (قدرت ) است . با اين كه آسيب و صدمه اش را هم در تاريخ زياد ديده و متوجه شده كه اگر حق با قدرت است ، ولى بالاترين قدرت آن نيست كه من بگويم تو نباش ، من باشم . بالاترين قدرت آن است كه بگويم من زنده ام و با زندگى رسمى تو هم سازگارم ، و اين قدرت را دارم كه تو هم باشى و من هم باشم . در اين صورت فهمانده ام كه معناى حق چيست .
حقيقتا نمى دانم ما در مقابل حق ، چه عذرى خواهيم آورد كه درباره آن درست نينديشيده ايم ، در حالى كه جوهر مايه ترقى و تكامل انسان ها حق است . كلمه حق ، تزيين (دكور) مغزها بوده است : حق ! بله حق است . بلى ، حق چنين است و... حق ، حق ، حق ! ختم حق گرفته اند! شايد صبح تا شام ، انسان اين كلمه را خيلى زياد بر دهان و بر قلم بياورد. ((حق چنين است ! حقيقت چنان است !)) ولى آن برخوردارى و آن بهره ورى از حق را نداشته است . لذا، متاءسفانه قرن هاست كه اين حق ، مثل تابلو در ذهن ماست . چرا تابلو را در خانه خود آويزان مى كنيم ؟ براى زر و زيور خانه . اين تابلو {حق } هم در مغز ما آدميان ، تاكنون براى اين بوده است كه گاهى به آن نگاهى نموده و آرامشى پيدا كنيم ، ولى نفهميم حق و حقيقت چيست !
{على اكبر گفت :} اولسنا على الحق ، ((آيا ما بر حق نيستيم ))؟ {اگر بر حق هستيم }، مى رويم . همين است و جز اين نيست . اما معناى ضعف و قدرت چيست ؟ اى كاش در معناى حق ، انسان ها بيشتر از اين ها مى انديشيدند و حق و حقيقت را فداى زيبايى هاى زودگذر نمى كردند. حق ، ثابت و ابدى است . حق ، جوهر جان ماست ، وقتى حضرت على اكبر (عليه السلام) اين كلمه ((حق )) را به كار برد، آرامشى براى امام حسين بود.
همان طور كه قبلا عرض كردم ، اگر {حسين } آرامش نداشت ، نمى توانست اين حادثه بى نظير تاريخ را مديريت كند. شايد وقتى اين {جمله } را از فرزندش شنيد كه ؛ ((پدر مگر ما با حق نيستيم ؟)) حضرت فرمود:
بلى ، سپس على اكبر در جواب گفت : فاذا لا نبالى نموت محقين ، ((چه باك داريم از مردن ))، آرامش او بيشتر شد، يكى از بزرگان گفته است :
((از آن جهت كه بشر نتوانست كارى انجام بدهد كه عدالت را قدرت و عادل را قوى بداند، قدرت را عدالت و قدرتمند را عادل تلقى كرد.))(407)
در صورتى كه خود قدرت ، حق است . خوب توجه و دقت كنيد، يك بار ديگر {عبارت آن شخصيت را} عرض مى كنم . چون اين جمله ؛ اولسنا على الحق ، خيلى بيش از اين ها فكر مى خواهد. اين شخصيت مى گويد: ((بشرى كه اين قدر ادعاى توانايى و ادعاى قدرت دارد، نتوانست و حتى عاجز بود از اين كه بگويد قدرت در عدالت است و هر كس عادل است قدرتمند است . لذا، قضيه را عكس كرده و گفته است :
((هر كس قدرتمند است ، عادل است !)) چه ناتوانى شرم آورتر از اين ! تو مگر نمى دانى كه قدرت مالكيت بر نفس ، بزرگ ترين قدرت است ؟ همان نفسى كه اگر آن را رها كنى و جهان را بخورد، سير نمى شود:
 
نفست اژدرهاست او كى مرده است   از غم بى آلتى افسرده است (408)
نفسى كه واقعا اگر بال و پر گشايد، ميدان به او بدهند و وسايل فراهم بشود، به قدر جهان هستى تورم پيدا مى كند و سير هم نمى شود، ((هل من مزيد)) هم مى گويد. مالكيت بر اين نفس يعنى قدرت .
تاكنون درباره اميرالمؤمنين (عليه السلام) خيلى مطالب گفته شده است . يكى از آن جملات كه بايد آن را يادداشت كرد، اين است كه على بن ابى طالب قدرتمندترين مردى است كه تاريخ به خود ديده است . با اين كه پنج سال و چهار ماه بيشتر نتوانست خلافت كند - آن هم تماما در آشوب و فتنه - با اين حال ، چرا قدرتمندترين مرد تاريخ است ؟ زيرا بر خويشتن مالك است . قدرت مالكيت بر خود را دارد. اين را محسوب ننموده و گفتند چنين است عدالت . حق ، يعنى قدرت . عادل و ذى حق ، يعنى آن كس كه مقتدر است . آن وقت قدرت را هم در مقابل حق قرار دادند. آدم واقعا گاهى فكر مى كند آيا اين ها اول درباره مطلب فكر مى كنند و بعدا آن را مى گويند؟ يا اول مطلب را مى گويند و بعدا فكر مى كنند؟ شايد هم فكر نمى كنند و مى گويند.
اطراف تبريز، روستايى وجود دارد كه در آن جا كلمه اى پر معنا استعمال مى شود. همان كلمه را مى خواهم بگويم و اشخاصى كه آذرى زبان هستند، متوجه مى شوند. وقتى كسى خيلى بى ربط حرف بزند، مى گويند ((دييردا))، (مى گويد ديگر)! اين هم اين طورى مى گويد. اين {حق يعنى قدرت }، از هزار دليل بر نفى قضيه زننده تر است . البته با آن چهره كذايى و بان آن قيافه مى گويد. {بشر} روى اين مساءله نخواسته است فكر كند كه قدرت ، خودش از بزرگ ترين حق هاست . هم اكنون قدرت ، كيهان و كهكشان ها را اداره مى كند.
قدرت شما {انسان ها} اين زمين را اداره مى كند. قدرت ، شما را اداره مى كند. آيا اين سخن باطل است ؟
باطل من هستم كه قدرت را در باطل به كار مى برم . آيا اين همه حركات ماشينى ، طبيعى ، انسانى كه همين امروز در كره خاكى انجام گرفته است ، بدون قدرت و قوه امكان پذير بود؟ قدرت ، عين حق است ، منتها، در دست چه كسى ؟ در دست يك شخص ، قدرت سازنده بشر، و در دست ديگرى ، قدرت مخرب مى شود. اين (اولسنا على الحق )، ((آيا ما بر حق نيستيم ))، يعنى قدرت با ماست . اگر بگوييم (و اليه راجعون )، ((به سوى تو مى آييم ))، حق گفته ايم .
زمانى مى خواستم درباره تعريف سعادت كمى بيشتر كار كنم كه سعادت چيست ؟ عده اى گمان مى كنند كه اگر آن چه بخواهند و به دستشان بيايد، سعادتمند هستند، و اگر آن چه كه خواستند و به دست نياوردند، بدبخت به شمار مى آيند. خوشبختى و بدبختى به معناى ((آن چه كه خواستم شد)) و ((آن چه كه خواستم نشد))، نيست . اين تقسيم بندى درباره بشر درست نيست . كيست كه در اين دنيا، به مدت ده ساعت ، آگاه زندگى كند و از درون يا بيرون ، يك ناگوارى به داخل مغزش نپرد؟ اين شخص كيست ؟ البته ده ساعت نه ، بلكه پنج ساعت يا حتى يك دقيقه پايين بيايد. به شرط اين كه بيدار باشد، و اگر بيدار شود يك انسان است .
يا همين مقدار احساس كند كه مثلا در جامعه بشرى و در جامعه خودش فقر وجود دارد و اشخاصى در جهل غوطه ورند، كافى است كه اين شخص ‍ نتواند دقيقا بخندد. در اين دنيا، سعادت را ما اين گونه معنا كنيم :
(فانى لا ارى الموت الا سعاده )، ((من مرگ را جز سعادت نمى بينم .)) صلى الله عليك يا اباعبدالله . چشم پوشيدن از اين ستارگان و خورشيد و ماه و از اين كهكشان ها، چشم پوشيدن از شما انسان ها، چشم پوشيدن از سن ميانسالى (409)، و چشم پوشيدن از همه ، سعادتى است كه با تجرد روحى خودم به طرف ؛ اليه راجعون حركت كنم . {همان گونه } كه پسرش على اكبر آن جواب را داد. اين جمله سعادت است ؛ و لاالحياه مع الظالمين الا برما، ((و من نمى بينم زندگى با ستمكاران را مگر ملامت و تنگدلى )). تقسيم بشر به خوشبخت و بدبخت ، صحيح نيست . كيست كه در اين دنيا بگويد هرچه خواستم شد؟ مگر اين كه در مغز او دستكارى بشود و بگويد، من در اين دنيا بنايم بر اين بود كه هرچه بخواهم حق است و هرچه خواستم شد. چنين چيزى محال است ، مگر او را تخدير كنند و خداى ناخواسته ، مست باشد. البته چنين انسانى مى تواند اين حرف را بزند. بياييد بشر را طورى ديگر تقسيم كنيم . معناى سعادت و شقاوت را در نزد روشنان و تاريكان بياييم .
سعادتمند كسى است كه روشن است ، اگرچه دنيا بر او سخت بگذرد. اما كسى كه در اين دنيا تاريك است و متوجه نيست كه اين زندگى چيست ، بيچاره و بينواست و زندگى او در شقاوت مى گذرد.
پس قدرت را كه ما معنا مى كنيم ، براى توجيه خودمان مى گوييم : بالاخره ، حق با قوه است ، يا با حق است ؟ آيا اين تقسيم درست است ؟ بيچاره قدرت ! قوه و قدرت ، ماءمور بسيار بزرگى از طرف خدا براى هستى است ، اما اغلب از اين حقيقت چشم پوشى مى شود. جملاتى بود درباره سعادت كه عرض كردم ، و به نظر مى رسد بايد پيرامون آن كار كرد. انسان نمى تواند بگويد، اين است كه من مى گويم . خداوند ما را از اين بيمارى نجات بدهد كه انسان بگويد آن چه كه من مى گويم ، همين است و جز اين نيست . اطلاعات شما هرچه بالاتر برود، احتياط شما بيشتر خواهد شد. جوان ها، قطعا بدانيد، هرچه كه قدرت فكرى شما بالاتر برود، در قضاوت ، آرام تر قضاوت و داورى خواهيد كرد.
خلاصه ، سعادت را مى توان اين طور تعريف كرد: موقعيتى براى انسان كه اگر در آن موقعيت بگويند تو را از اين جا مى خواهيم راهى ابديت كنيم . آيا موافقى ؟ بگويد: بلى . اين بلى يعنى سعادت .
توضيح : اگر انسان در اين زندگانى در حالى باشد كه اولا بداند در اين دنيا و انسان و خودش چيست و بداند كه ابديتى در كار است و بداند:
 
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى   گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى
اين را نيز بداند كه بدون فردا، معامله زندگى دنيوى قابل حل نيست ، زيرا اگر قابل حل بود نسخه مى نوشتند. اى عزيزان ! اگر دنيا را مى توانست خود دنيا تفسير كند، قطعا سرنوشت زندگى بشر به هر شكل ممكن و با صدها راه مثل ؛ هنر، فلسفه ها، ادبيات و... عوض شده بود. از هر راه مى خواهند بشر را اقناع كنند كه شما زندگيتان را ادامه بدهيد، ولى بشر مى گويد من چه كار كنم ؟ {تفسير زندگى من چيست ؟} مى گويند اشكالى ندارد، زندگى انسان ((بايد)) در اين دنيا بدون وابستگى بگذرد! بله ، جناب عالى مى فرماييد ((بايد))، ولى من در اين ((بايد))، استدلال پيدا نمى كنم .
اين شعر از جبران خليل جبران است كه اگر زنده مى ماند، براى عرب ها يك ملاى رومى مى شد، ولى زود از دنيا رفت .
1-
يا نفس لولا مطمعى   بالخلد ما كنت اءعى
لحنا تغنيه الدهور
2-
بل كنت انهى حاضرى   قسرا فيغدوا ظاهرى
سرا تواريه القبور(410)
1- ((اى من ، اگر اميدى براى ابديت نداشتم ، اگر طمعى (اميدى ) براى جاودانگى (ابديت ) نداشتم ، هرگز گوش به آهنگى كه روزگاران مى نوازد فرا نمى دادم .))
2- ((اگر اين اميد حيات بخش ، جاى خود را به ياءس مرگبار مى داد، هم اكنون جريان هستى ام را قطع مى كردم و رهسپار خاك هاى تيره گور مردگان مى گشتم .))
خوشا به حال او (جبران خليل جبران )، كه چند دقيقه اى با خودش خلوت نموده و با خودش صحبت كرده است . حضرت على اكبر چنين گفت : اولسنا على الحق . گفت اگر بر حق هستيم ، مى رويم . اى جوانان عزيز! اين را مى گويند سعادت . والا با ثروت زياد، اگر آگاه باشيد، هر لحظه خواهيد گفت : اين ثروت كلان در اختيار من است ، در حالى كه چه گرسنه هايى امشب از گرسنگى نتوانستند به خواب بروند. هم چنين ، اگر علم زياد داشته باشيد و فقط براى آرايش خودتان باشد، خواهيد گفت ، چه بسيارند جاهل هايى كه ما مى توانستيم يك كلمه از اين ها را به آنان تعليم دهيم . محال كسى با آگاهى ، خنده مطلق در اين دنيا داشته باشد، مگر اين كه - همان طور كه عرض كردم - مست باشد يا تخدير شود كه البته قهقهه آن ها خيلى بلند است .
اكنون شما مى توانيد عظمت جمله ((اولسنا على الحق )) را بفهميد. يعنى اگر الان بگويند اى حسين ، با فرزندانت برخيز، آيا برمى خيزيد؟ بلى ، {چنان كه على اكبر} گفت برويم . اين معناى سعادت است . من غير از اين ، هيچ مفهوم و معنايى را براى سعادت نتوانستم بپذيرم . البته براى سعادت انسان ، خيلى تعريف صورت گرفته است . اگر سعادت اين باشد كه آن چه كه بشر مى خواهد، ميسر شود، نخواهد شد. اين را يقين بدانيد:
 
برد كشتى آن جا كه خواهد خداى   وگر جامه بر تن درد ناخداى
خدا مى گويد تو {انسان } تدبير خواهى كرد، حساب تقدير مرا هم داشته باش . العبد يدبر والرب يقدر، ((بنده تدبير مى كند، پروردگار مقدر مى گرداند)).
 
اگر محول حال جهانيان نه قضاست   چرا مجارى احوال بر خلاف رضاست
بلى قضاست به هر نيك و بد عنان كش خلق   بدان دليل كه تدبيرها جمله خطاست
حتى بزرگ ترين مغزهاى دنيا، با اين همه وسايل و امكانات نمى توانند در آستانه فرا رسيدن يك سال جديد، حدس بزنند كه در اين سال كه ما به آن وارد مى شويم ، چند نفر در فيزيك به نظريه جديد خواهند رسيد؟ يا چند نفر در ادبيات ، يك بارقه ذهنى خوبى خواهند داشت ؟ يا چند نفر معناى سعادت را خواهند فهميد؟ محال است بفهمند. شما نمى توانيد و ما يقين نخواهيم داشت كه چند دقيقه ديگر در همين مكانى كه اينك نشسته ايم ، وضعيت و موقعيت بنده چيست ، زيرا امواج اقيانوس ناخودآگاه نمى گذارد كه من بفهمم بعد از يك دقيقه چه مى شود. دقايقى ديگر كه همين طور به يك شخص نگاه مى كنم ، به اين فكر مى افتم كه مثلا برادرزاده ام هم شبيه به اوست و در رابطه با داستانش صحبت مى كنم {و مطالب گوناگون ديگر در ذهن من موج مى زند}. يا يك نفر با يك نگاه مى بينيد كه با نفوذ به ناخودآگاه انسان ، موج هايى شروع مى شود.
{مثل } باسكول شصت تنى نيست ، بلكه روح انسان است . روح حتى يك ميلياردم اپسيلن را حساب مى كند. باسكول ها را ديده ايد كه تريلرها براى تعيين وزن بار بر روى آن مى روند. مثلا در پنجاه تن ، يكصد كيلوگرم است . اشكالى نداشته و اصلا به حساب نمى آورند. يا يكصد كيلوگرم در شصت تن بار به حساب نمى آيد. اما بحث روح فرق مى كند. وقتى به مغز آدمى عمر يك مزون يا يك هايپرون (411) را عرضه مى كنند، شما محال است حتى بتوانيد آن را تصور كنيد، ولى مغز، يك ميليونيوم ثانيه را انشاء مى كند. در روح ، بحث تن (كميت ) مطرح نيست . ارقام نجومى در اين جا (روح ) به اندازه يك ميلياردم اپسيلن است .
به هر حال ، على اكبر گفت : اولسنا على الحق . معناى سعادت {درك اين جمله } است . اگر هر لحظه به انسان بگويند آيا اكنون حاضر هستى و بر مى خيزى و وضعيت خود را طورى محاسبه كرده اى كه شما را به پيشگاه خداوند روانه كنند؟ اگر گفت ((بله ))، اين شخص سعادتمند است . والا كدام امتياز دنيا به طور مطلق و بدون نگرانى به انسان دست مى دهد؟
اما زيبايى ها، مثل كارد دو لبه است . اين مثال از يكى از بزرگان است : ((شخص زيبا اگر شخصيت نداشته باشد، هم خود را و هم ديگران را زخمى مى كند)). اگر مساءله ثروت را بگوييد، آدم محاسبه كند كه اگر اكنون اين ثروت كلان كه در اختيار اوست ، آيا ديگران هم از آن بهره مند هستند؟ اگر قدرت {در اختيار من } است ، آيا واقعا من از اين قدرت خوب استفاده مى كنم ؟ اين مسائل مطرح است . البته آن چه كه به انسان آرامش مى دهد و نمى گذارد كه ((آيا آيا))ها او را اذيت كند، اين است كه خود اين ((آيا))ها باعث شود كه حواس او در زندگى جمع باشد. خود اين يك توفيق است . (آيا به راستى چنين است ؟) يعنى اين سؤ ال را كه به خودش متوجه كند، حواسش جمع شود. اين {توجه به خود} بى سعادتى نيست . شايد بتوان گفت ، خود اين سؤ ال ها سعادتى است كه {هر انسان } از خود بپرسد و جواب بدهد. يك مطلب ديگر داريم كه آن را هم عرض مى كنم .
حسين بن على (عليه السلام) از زندگى دست برداشت . اشخاصى هستند كه حيات و زندگى ، چهره خود را به آن ها نشان نداده است . لذا، ممكن است با يك بهانه بگويند، ما مى خواهيم برويم و به شما مربوط نيست و دست از زندگى بر مى داريم . ما با ((سقراط))هايى در تاريخ روبه رو هستيم كه البته براى حفظ قانون مردانگى كردند. سقراط گفت : ((اگرچه {قانونى } باطل است ، اما چون قانون مرا در آتن بزرگ كرده است ، حكم باطل را مى شنوم و زهر را مى خورم .)) در اين سخن كمى دقت كنيم ، زيرا مطلب مهمى است . با اين كه ما {قانون آتن را} قبول نداشتيم ، يعنى ما مى گفتيم : ((اگر گفتند شما را از اعدام نجات مى دهيم (چون افلاطون گفت من مى توانم تو را نجات بدهم ) و چرا قبول نكردى ؟)) سقراط گفت : ((يك عمر، اين قانون كه آقايان به آن تمسك كرده اند و مى خواهند مرا طبق آن اعدام كنند، مرا بزرگ كرده است .)) مطلب خيلى مهم است ، اگر چه اگر ما {در آن موقعيت } بوديم ، از ديدگاه اسلام مى گفتيم : ((نه ! به باطل گوش فرا ندهيد و اگر قدرت داريد، به اين قضات نابكار آتن اعتراض كنيد)). اگر ما بوديم ، به او مى گفتيم : ((اعتراض كن )). اما او چه كار كرد؟
گفت : ((بايد همه جا قانون را محترم ديد و مقدس بشمرد)).
 
راه بگريختنش بود، ولى   دل كم حوصله در سينه فشرد
گفت بايد همه جا قانون را   محترم ديد و مقدس بشمرد
شوكران از كف قاتل بگرفت   چون خمارى كه شرابى بى درد
نوچه ها پيش دويدند كه نيست   كشتى دام نخستين با گرد
دادشان جام عزيزان را ديد   كه يكى بعد دگر جان بسپرد
دور ساغر چو بدو شد ساقى   گفت وجه مى ما كسر آورد
صبر كن تا ز حكومت برسد   وجه سمى كه تو مى خواهى خورد
با هوا خواه خود آزاده حكيم   اين سخن گفت و جهانى آزرد
بدهش سيم كه تا سم بدهد   زانكه مفتى به جهان نتوان مرد
وقتى به او (سقراط) گفتند ما شما را نجات مى دهيم - همان طور كه افلاطون گفت مى توانم ، چون خيلى نفوذ اجتماعى داشت - سقراط گفت : من سال هاى عمرم گذشته است ، آيا تو مى خواهى دوباره مرا به اين دنيا بازگردانى و زنجير اين زندگانى را به گردن من بپيچى ؟ بگذار بروم . من به ابديت نزديك مى شوم و صفحات زيباى ابديت را مى بينم . اين چه پيشنهادى است كه تو به من مى كنى ؟ من {ابديت را} مى بينم و سنم گذشته است .
اما درباره حسين ، اين امر {صادق } نيست . يعنى مساءله ((سنم گذشته )) مطرح نيست . تازه ، سقراط را در آتن غير از سه - چهار انسان باسواد، كسى ديگر نمى شناخت ، ولى حسين بن على را تمام دنياى آن روز اسلام ، و شايد بتوان گفت يك سوم دنيا، به عنوان محبوب ترين شخص مى شناختند. دست برداشتن از زندگى يعنى چه ؟ يعنى شخصى جان جهان است و از جان خود مى خواهد دست بردارد، آن هم جانى كه :
 
قبله جان را چو پنهان كرده اند   هر كسى رو جانبى آورده اند
جان نهان در جسم و تو در جان نهان   اى نهان اندر نهان اى جان جان
آن حسين كه قطعا خدا در جان او جلوه كرده بود و مى خواست اين جان را از دست بدهد، نه شخصى كه عمرش را تمام كرده و مى گويد: ((آيا دوباره تو مى خواهى كلاف سنگين دنيا را به گلوى من بپيچى ؟ تمام شده است و مى خواهم بروم )). اين را مى خواهيم بگوييم ، دقت كنيد. چندى از مختصات زندگى را مى خواهم عرض كنم كه كمى جنبه علمى و حكمى قضيه و جنبه دينى قضيه بيشتر روشن شود، كه شهادت حسين اين طور به نظر نيايد كه آدمى بود كه {فقط} از جان خود گذشت . از جانش گذشت يعنى از جان جهان گذشت . اجازه دهيد اين چند كلمه را بگويم . در مورد ماهيت حيات ، اگرچه تاكنون براى قلمرو دانش ها و فلسفه ها كاملا كشف نشده كه اين (جان و حيات ) چيست ؟ اما؛
 
بر لبش قفل است و در دل رازها   لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيده اند   رازها دانسته و پوشيده اند(412)
در عين اين كه جان جهان بودند، در درون ما بودند و ذره اى خودشان را بر ما بزرگ نمى گرفتند. اسرار جهان نيز در دل هاى آن ها موج مى زد. اين ها متعلق به انسان و جان است . اين ها براى سگ و گربه و ديوار و كوه اورست و درخت هاى سر به فلك كشيده نيست ، فقط متعلق به جان شما انسان هاست . كه اگر يكى از آن {اسرار} را يك انسان نادان داشت ، منفجر مى شد. آن وقت اين چه قدرتى است كه در حالى كه جان آدمى ميليون ها راز دارد، ولى ذره اى هم به روى خود نمى آورد. خدايا وقتى تعليم و تربيت به فرياد ما نرسد، {رمزها و ارزش جان } از دستمان خارج شده و به هدر مى رود.
 
هر كه را اسرار حق آموختند   مهر كردند و دهانش دوختند
اگر بنشينيم و عظمت هاى جان آدمى را شمارش كنيم ، قطعا عمر تمام مى شود، سال ها مى گذرد و شمارش آن عظمت ها تمام نخواهد شد. وقتى كه مى گويند حسين گفت سعادت اين است كه من اين شهادت را براى خودم انتخاب كردم و از همه چيز گذشتم ، يعنى با اين كه مى دانستم جان چيست ، از آن مى گذرم .
پروردگارا! خداوندا! ما را در شناخت حسين يارى بفرما.
خدايا! تو را سوگند مى دهيم به خون نازنين حسين ، ما را از اين امتيازاتى كه به جان آدمى لطف و افاضه فرموده اى ، بهره مند بفرما.
خداوندا! پروردگارا! از درس هايى كه به وسيله حسين فرا مى گيريم ، ما را به نتايج خوب برسان .
ان شاءالله اميدواريم از اعماق جانتان با حسين هماهنگ و هم صدا باشيد، و جاى دارد كه ما تا آخرين نفس با حسين همراه و پيرو حسين باشيم .
((آمين ))
پاداش حسينى
ان بنى اسرائيل ، كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون فى الاسواق يبيعون و يشترون كانهم لم يصنعوا شيئا فامهلهم الله فاخذهم بعد ذلك اخذ عزيز ذى انتقام (413)
((آنان (بنى اسرائيل ) گاهى پيامبرانى را در بين طلوع و غروب خورشيد مى كشتند، سپس در بازار مشغول كسب و كار خود مى شدند، گويى هيچ كارى نكرده اند (هيچ چيزى نشده است ). خداوند به آنان مهلت (فرصت ) داد و انتقام گرفت .))