يكى از بزرگان مغرب زمين ، در تاريخى كه درباره كشورى نوشته
است ، اهانت هاى خيلى شديدى نموده و در آن جا برترى خودشان را بر مردم آن كشور كه
تاريخش را نوشته ، اثبات كرده و گفته است : ((نژاد ما قوى تر
از آن هاست ، نژاد ما چنين است و چنان است .)) يكى از
متفكران همان كشورى كه مورد قضاوت آن شخص مورخ بوده است ، مى گويد:
((اين جناب مورخ ، امانت را شرط قضاوت و شرط داورى در تاريخ نمى داند)).
مى دانيد كه بالاتر از اين اهانت به اين شخص نمى شود، كه اين مرد مى تواند به خود
اجازه بدهد كه در تاريخ خيانت كند. آنان با اين گونه جملات ، از آدم استقبال مى
كنند، چه رسد به اين كه داستان ، داستان حسين (عليه السلام) باشد. داستانى كه در آن
جا، ارزش ها موج مى زند. انسان در اين داستان ، عجيب جلوه كرده است . اگر در اين جا
اين دو شرط مراعات نشود، قطعا خيانت بزرگى است ، و غير از اين كه واقعيت ها را زير
و رو كرده اند، خيانت بزرگى براى بشر محسوب مى شود، چون بشر به اين حادثه تكيه
دارد. يك دفعه ، حادثه تاريخ اين است كه هزار و دويست و پنجاه نفر در آن تاريخ از
رود جيحون عبور كردند. خوب ، حالا ما چه كار كنيم كه عبور كردند؟ مثلا آن روز براى
ناهار گوشت شكار پيدا نكردند و به جاى آن ماست پيدا كردند! اين موارد مهم نيست و
بشر با آن سروكار ندارد. روزانه ميليون ها حادثه رخ مى دهد و نيازى نيست كه حوادث
عادى و روزانه دو هزار سال پيش بازگو شود. معناى طبيعت انسانى هم اين است كه در اين
حوادث غوطه ور است . ولى در حادثه اى كه با عظمت ها و ارزش هاى بشر سروكار دارد،
مراعات اين گونه شرايط، فوق العاده مهم است . به همين جهت ، اشخاصى كه بدون مراعات
دو شرط مذكور به اين گونه حوادث وارد مى شوند، آن هم به اين نوع قضايايى كه واقعا
با ارزش ها و عظمت ها سروكار دارد، اگر نگوييم خيانت مى كنند و كار آنان عمدى نبوده
است ، حداقل جهل آن ها به بشر صدمه مى زند.
توضيح بيشتر پيرامون دو شرط مذكور ضرورى به نظر نمى رسد، زيرا واضح و روشن است ،
عمده ، شرط سوم است .
شرط سوم : برخوردارى از دريافت طعم واقعى اصول و ارزش هاى والاى انسانى كه در سطوح
و ابعاد مختلف آن حادثه وجود دارد.
مثلا يك مورخ مى گويد: من مى خواهم فقط حوادث را با قلم به روى كاغذ بياورم . مثلا
نرون سيصد هزار نفر مسيحى را يك جا كشت . فلان كس اين قدر كشت . گاليگولا اين كار
را كرد. چنگيز آسيا را ويران كرد. يك گردو از درخت افتاد. يك لنگه كفش من پاره بود.
يك بار اين گونه حوادث است كه اصلا خشك خشك بيان مى شود، بدون كوچك ترين تكيه بر
اين كه اصلا {مورخ } مى فهمد چه مى گويد؟ اى مورخ ! وقتى از سيصد هزار نفر مى گويى
، آيا از عدد سر در مى آورى يا نه ؟ سيصد هزار انسان را كشتن ، يا يك قاره را به
خاك و خون كشيدن ! اصلا مى فهمى چه مى گويى ؟ بعد مى گويى يك لنگه كفش من پاره بود؟
اين هم يكى از تواريخ است . يا مثلا در آن روز يك نفر هم بود كه به يك نفر گفت سلام
و او نيز پاسخ نداد.
حقيقت اين است كه اين گونه اشخاص ، فقط نمود فيزيكى تاريخ را مى بينند. مثل اين كه
يك بچه را وارد باغ كنيد. او يك درخت سرو و چند نوع گل مى بيند، يك طرف چمن مى
بيند، ولى نمى فهمد چمن و گل و سرو يعنى چه ؟ يا لاشه سگ و گربه هم در آن جا مى
بيند. آيا به استناد مشاهدات ، شما مى توانيد براى درك ماهيت آن باغ از اين بچه حرف
بشنويد، كه براى او لاشه گربه با زيبايى آن سرو بسيار عالى و با آن گل و با آن درخت
ميوه دار بسيار مفيد، همه آنها يك نمود فيزيكى است ؟ آيا برداشت و ارزيابى كودكانه
او را مى توان قبول كرد؟
اين بزرگترين خيانت به بشر است كه مورخ فقط بگويد، حادثه اى پانصد هزار نفر تلفات
داد، يا پانصد هزار نفر را كشتند، ضمنا دو تا سگ هم با هم دعوا كردند، آن روز باد
هم مى وزيد و دو - سه سيب را از درخت انداخت . اى مورخ چه مى گويى ؟ چه چيزى را با
چه چيز مقايسه مى كنى ؟ واقعا انسان ، اين مغز را چگونه تفسير كند؟
بعضى از دانشمندان غربى وقتى عاشق چيزى مى شوند، مى خواهند همه چيز را با آن تفسير
مى كنند.
آقاى كورت فريشلر در كتاب ((امام حسين و ايران
)) از آقاى ماركوارت ، محقق آلمانى چنين نقل مى كند:
((مورخ كسى است كه فقط حوادث را بنويسد و اگر در آن حوادث به
يك نفر ايمان داشت ، او مورخ نيست ، بلكه مؤمن است ))(394).
توجه كنيد: مورخ ولو تحليل گر هم باشد، بايد حداقل توضيح بدهد كه مقصود او از نقل
يك حادثه چيست ؟ مثلا ماءمور و كارمند يك موزه ، يك كاسه شكسته را در محل مخصوص مى
گذارد، سپس يك كتاب بسيار پر ارزش قديمى را پاك نموده و كنار آن مى گذارد. بعد از
آن يك نى قليان و يك قوطى كبريت پيدا كرده و نمى دانيم از كجا پيدا كرده است . بعد
هم قانون حمورابى و... شما چگونه مى خواهيد مجموع و چگونگى اين ها را تفسير كنيد؟
بعضى ها مى گويند ما تاريخ را بازگو مى كنيم ، خوب و بد آن را چه كار داريم . ولى
اين ها واقعا متوجه نيستند. اگر مقصود شما اين است كه مورخ با تكيه بر ايمان خود،
تاريخ را كم و زياد نكند، اين حق و درست است . فرض بفرماييد من به ميرزاتقى خان
امير كبير، اين مرد بسيار شريف سرزمين ايران علاقه دارم . حال ، اگر اضافه كنم كه
ايشان فيزيك دان ، رياضى دان ، شيمى دان ، فقيه و فيلسوف بود، دروغ است . علاقه به
اين شخص بسيار عالى است ، اما اضافه كردن چيزى درباره او كه اصلا صحت و واقعيت
نداشته باشد، غلط است . شما بايد ارزش آن چه را كه شخصيت او دارا بوده است بيان
كنيد.
شما آقاى ماركوارت ! منظور شما اين است كه مورخ نبايد كارى با خوب و بد داشته باشد،
نبايد مؤمن باشد، اضافه و كم نكند، اما وقتى مى بينيم در يك شخصيت ارزش هايى وجود
دارد، آيا مى گوييد من از او قطع نظر كنم ؟ مگر من عكاسم كه فقط با دوربين عكسى
بگيرم و بروم ؟ در درون اين تاريخ ، شخصيت هاى بزرگى هم چون ؛ على بن ابى طالب
(عليه السلام)، سلمان فارسى ، ابوذر، و انسان هايى رذل مثل شمربن ذى الجوشن و ابن
ملجم وجود دارند. در درون تاريخ ، هزاران هزار مطلب است . چه طور خطاب به ما مى
گويى كه تو فقط دوربين عكاسى را تنظيم كن و عكس بگير، سپس عكس مربوط را در كتاب خود
بگذار! آيا تاريخ چنين است ؟ اين چه تاريخى است ؟ شما مى بينيد كه در دوران ما، بشر
را از ارزش ها بريدند. حالا به كجا وابسته است ؟ والا بشر به اين زودى از ارزش ها
دل نمى كند و هم چنين ، از عظمت ها، معنويات و ملكوت دست برنمى داشت . اشخاص
ناجور به ميدان آمدند و كسى هم پيدا نشد كه دست خود را بلند نموده و بگويد: صبر
كنيد، مقصود شما چيست ؟ نه اين كه ببينيد آيا اين جمله زيباست ، يا نه ؟ اى جوانان
و اى دانشجويان !
خواهش مى كنم دقت كنيد، اگر معناى جملات زيبا مخالف واقع باشد، سرنوشت تعيين كننده
نيست . زود خودتان را نبازيد، فقط به اين كه بگويند عجب جمله زيبا و قشنگى است ،
قناعت نكنيد: ((اگر مورخ در آن حوادث تاريخى كه مى نويسد، به
يك نفر ايمان و علاقه داشته باشد، او مؤمن است مورخ نيست !))
بيچاره آن دانشجويى كه ديروز دبيرستان را تمام كرده و وارد دانشگاه شده است و خبر
ندارد، نمى تواند بگويد آقا صبر كن ببينم . مقصود شما از اين كه مورخ نبايد مايه
گذارى كند، زياد و كم كند از آن چه كه واقع شده است ، چيست ؟ يكى از مشخصات حق هم
اين است كه فلان شخصيت داراى چنين ارزشى است ، يا شخصيتى ديگر داراى اين ارزش است
. آيا بشر اين ضد ارزش را نگويد؟ اين چه توصيه اى است كه شما به بشر مى كنيد؟
اين هم يكى از عواملى است كه انسان ها را به ماشين تبديل مى كند، تا ببيند عاقبت چه
مى شود، يقين داشته باشيد و شك نكنيد كه ؛
ترسم نرسى به كعبه اى اعرابى |
|
كاين ره كه تو مى روى به تركستان است |
اين بشر كه واله ارزش ها و عاشق عظمت هاست ، او را خشكانديد و گفتيد انقلابى در فكر
بشر ايجاد كرديم . اين چه انقلابى بود؟ شما بشر را به بيابان بى سر و ته نيهيليستى
و پوچ گرايى روانه ساختيد.
شما ببينيد چه طور از انسان برمى آيد كه داستان حسين بن على (عليه السلام) را
مطالعه كند، سپس حوادث را مد نظر داشته و فقط بگويد: بلى ، آن جا اين طور شد، آن
قضيه آن طور شد و فقط فيزيك حادثه را بيان كند.
مگر تواى مورخ ! روح و دل و مغز ندارى ؟ حوادث به تو با چه چهره اى نگاه مى كنند؟
چرا متوجه نيستى ؟
لذا، بار ديگر عرض مى كنم ، فريب جذابيت كلمات و جملات را نخوريد. يك نمونه آن را
بيان مى كنم تا ببينيد چه قدر با عقول ساده لوحان بازى مى شود.
يكى از بزرگان كه خيلى معروف است و قطعا نام او را شنيده ايد، دقت كنيد و ببينيد چه
قدر جمله او جذاب است ، مى گويد:
((براى من ، آزادى آن قدر باارزش است كه حاضرم براى اين كه
شما سخن خود را آزادانه بگوييد، خودم را فدا كنم ، اگرچه مخالف سخن شما بوده باشم !))
نام ها و چنين جملاتى شما را فريب ندهد. بعضى ها مى گويند كه اهل فرانسه يك طرف و
عقل ولتر هم يك طرف . مى گويد: ((من حاضرم شما سخن خود را
آزادانه بزنيد، من جان خودم را فدا كنم . من قربانى اين آزادى شما باشم ، اگرچه
خودم با سخن شما مخالف باشم )).
به به ! عجب سخنى است ! آيا اين گفته درست است ؟ نخير، صد در صد غلط است . شما كه
مى گوييد ((سخن خود را آزادانه بگو، من خودم را قربانى مى
كنم ))، اگر سخنى ضد آزادى بود چه طور؟ اگر مطلبى براى اثبات
جبر بود، آيا باز قربانى مى شوى ؟
بسيار خوب ، جناب ولتر! من مى خواهم سخنى را آزادانه بگويم و شما خودت را قربانى كن
. معلوم مى شود به فكر خودكشى افتاده بوده است . حساب و كتاب سرشان نمى شود. مى
گويند چون ولتر اين جمله را گفته است ، بنابراين زيباست . خدايا! خودت بر تفكر و
تعقل جوانان ما بيفزا، تا اين گونه تلف نشوند.
آن ها مطلب را طورى نمى گويند كه شما ناراحت شويد. بعد از شنيدن هر مطلبى ، كمى فكر
كنيد. آيا من قربانى اين جمله زيبا شوم ؟
بسيار خوب ، من مى خواهم سخنى را آزادانه بگويم و جامعه هم به من اجازه مى دهد تا
چنين توهين كنم : ((جناب جامعه ! شما انسان نيستيد. اى افراد
جامعه ! شما حيوان هستيد)). آيا شما رضايت مى دهيد؟
آيا شما به من اجازه مى دهيد به جامعه اى كه ميليون ها انسان داشته است و دارد،
آزادانه توهين كنم ؟ نيازى به فداكارى هم نيست ، فقط اجازه بدهيد. يا اين كه بگويم
: اين آزادى سياسى ، آزادى روانى و آزادى تاريخى كه مى شنويد، خيالات محض است . يا
اين كه بگويم : آزادى وجود ندارد و هميشه ما با حركت هاى دتر مينيسمى (جبرى ) حركت
مى كنيم ! (البته كلمه دتر مينيسمى را من اضافه كردم .)
خلاصه ، شرط سوم اين بود: برخوردارى از دريافت طعم واقعى اصول و ارزش هاى والاى
انسانى ، كه در سطوح و ابعاد مختلف آن حادثه وجود دارد.
خواهيد گفت : مگر مورخان انسان نيستند. وقتى مورخ با داستان حسين روياروى مى شود،
چه طور ممكن است تحريك نشود؟ چه طور ممكن است ارزش هاى چنين حادثه بزرگ تاريخى را
با اين واحدها و قضاياى شگفت انگيز، ناديده بگيرد. اجازه دهيد اين مطلب را هم بگويم
كه اگر بعدا تكرار شد، حواستان جمع باشد.
محقق آلمانى آقاى كورت فريشلر مى گويد:
((كشته شدن حسين مانند هر كشته شدن ، يك فاجعه بوده است .))(395)
به عبارت مذكور دقت كنيد. بسيار خوب ، حال كه تاريخ نويسى ، اين را هم بنويس كه
كشته شدن يك انسان ، فاجعه و جنايت است . اين طور نگو كه از جهت قانون تنازع در
بقا، يك ضعيف بود و يك قوى ، و {قوى } او را از پاى درآورد! انسانى كه انسان ديگر
را كشت ، نامش جنايت است . يا بچه اى كه از زنا متولد مى شود، نامشروع (ولدالزنا)
است . شما {حقوق دانان غرب } لطفا نگوييد كه اين فرزند طبيعى است ، زيرا اين قضيه
را پايين مى آورد. آيا توجه فرموديد؟ حقوق فرانسه نيز در بعضى موارد، عبارت فرزند
نامشروع و طبيعى را ذكر مى كند و ما اشكال گرفتيم كه چرا مى گوييد طبيعى ؟ آيا
معناى طبيعى را مى دانيد؟ بسيار خوب ، اين (فرزند نامشروع ) طبيعى است و اگر قوى ،
ضعيف را بكشد آن هم خيلى طبيعى است ، ولى چرا نام آن را جنايت مى گذاريد؟ چرا مى
گوييد فاجعه ؟ كه البته درست هم مى گوييد.
راه هموار است و زيرش دام ها |
|
قحطى معنا ميان نام ها |
لفظها و نام ها چون دام هاست |
|
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست
(396) |
واقعا اين الفاظ به بشر چه كرده اند! هنوز هم بشر نمى خواهد درصدد اصلاح برآيد.
هنوز با اين كه اين همه خسارت ديده است ، نمى خواهد دقت كند.
كورت فريشلر مى گويد:
((كشته شدن حسين مانند هر كشته شدن ، يك فاجعه بود، اما
فاجعه اى استثنايى ، و بعد از چهارده قرن ، يك مورخ بى طرف ، آن فاجعه را به شكل يك
كوه طولانى و مرتفع مى بيند، كه فاجعه جنگ هاى ديگر در پشت آن پنهان است و به چشم
نمى رسد.))
اين قضيه داراى عظمتى بسيار است . نويسنده {عبارات مذكور}، نه شيعه و نه سنى است .
مسلمان هم نيست ، بلكه آلمانى است و معلوم هم نيست اصلا مذهبى باشد. مى گويد:
((داستان حسين ، كوه بسيار مرتفع و سلسله بسيار طولانى است
كه ساير حوادث كشتارهاى دنيا، در پشت سر آن اصلا ديده نمى شود.
بزرگ ترين علتى كه اين فاجعه را بزرگ كرد، اين بود كه فقط براى حفظ جان صورت نگرفت
، بلكه جان خود را نيز بر سر آن نهاد)).
منظور مادى هم در آن نبود. حتى حسين علاقه نداشت با اين فداكارى ، نام خود را در
تاريخ باقى گذارد كه بعد از او بگويند حسين چه كرد. از شما و بشر امضا نمى خواست .
امضا را از او (خدا) برگرفته بود. بشر بگويد يا نگويد، براى او فرقى نمى كرد. بشر
اگر بگويد، به خير خود اوست . اگر به اين عنوان ، نام حسين را نگه دارد كه اى حسين
! درود و سلام خداوندى بر تو باد كه از ارزش هاى من دفاع كردى و در اين راه شهيد
شدى ، اين فهم خود بشر و به سود خودش است .
بيا در كربلا بيداد بين ، كين گسترى بنگر |
|
حريم مصطفى در معرض يغماگرى بنگر |
فروشنده حسين ، هستى اش كالا، مشترى يزدان |
|
بيا كالا ببين بايع نگه كن مشترى بنگر |
((لاهوتى ))
مردم بدانند يا ندانند، او خود را مديون خدمت به جان هاى آدميان مى دانست ، نه
محتاج امضاى آن ها.
او هيچ احتياجى به امضاى آنان نداشت كه بعد از او بگويند كه {حسين } چه كرد. اگر
كسى در يك بيابان سوزان ، شخص تشنه اى را كه جانش به لب رسيده است سيراب كند، ديگر
به پشت سر خود نمى تواند نگاه كند و توقع تشكر داشته باشد. چه شكرى بالاتر از اين
كه آن چه منظور اصلى خداوند بود، انجام داده است !؟ اگر يك جان را نجات دادى ، به
كار خود مشغول باش و لازم نيست به همه خبر بدهى كه من چنين انسانى هستم . جوانان
عزيز ما، دانشگاهيان ما، حوزوى ها، مقدار زيادى از نبوغ جوانان ما صرف اين مى شود
كه به مردم اثبات كنند كه : نبوغ دارند. شما با مردم چه كار داريد، خودشان مى
فهمند. برويد و كار خود را انجام دهيد! حيف آن نبوغى كه فقط براى اين صرف شود كه اى
مردم ! بدانيد من كيستم .
نمى خواهيم بدانيم ! اگر واقعا شما مى خواهيد به جامعه خدمت كنيد، كار خود را انجام
دهيد. تعبير نويسنده آلمانى را دقت كنيد، مى گويد:
((حسين حتى علاقه هم نداشت كه با اين فداكارى ، نام خود را
باقى بگذارد. ديگران نام او را حفظ كردند و باقى گذاشتند.))
{همان گونه كه } ملاحظه مى كنيد، {نام حسين } هنوز باقى مانده است . در آن روز
سوزان و در آن بيابان سوزان ، اصلا در اين فكر نبود كه بعد از او چگونه نامش را
ببرند، ولى اگر حساب كنيد، از آن ساعت تاكنون ميلياردها انسان نشسته و گفته اند: يا
حسين ! و چه قدر ساخته شده اند. حتى به نظر هم نمى رسد كه سرنوشت شصت ساله يك انسان
وارسته را يك ((يا حسين )) ساخته
باشد، كه بگويد اى مردم ! من از يك ((يا حسين
)) متاءثر شدم . آدم عامى اين كار را نمى كند. ولى امام حسين (عليه السلام)
به طور نامحسوس و ناملموس ، در ساختن همه انسان هاى بعد از خود دست داشته است .
البته سلسله هاى اسلامى هم چون ؛ فاطميين ، آل بويه ، ديالمه ، كه به نام حسين
مساءله اسلام را پيش بردند، به جاى خود، گاندى ، كشور پانصد ميليون نفرى هند را در
موقع خود (آن موقع جمعيت هند پانصد ميليون نفر بود)، با اين جمله تكان داد:
((ما چيزى جز همان مساءله اى كه امام سوم شيعيان مى گويد،
نمى گوييم و همان راه حسين را مى رويم
(397).))
اين جمله را در تمام تاريخ هند نوشته اند. آيا دقت مى كنيد كه از حادثه كربلا در
كجا بهره بردارى شده است ؟ نه در جامعه اى كه مثلا رسما اسلامى باشد، بلكه در يك
جامعه هندو. مى گويد ما همين راه را داريم و چيز ديگرى نمى گوييم . آيا حسين بن على
، گاندى را در نظر داشت ؟ چه كسى را در نظر داشت ؟ او فقط {خدا} را در نظر داشت ،
چون مى دانست خريدار اين جان و خريدار اين فداكارى ، اوست . اى عزيزان ! بر اخلاص
خود بيفزاييم ، مخصوصا آن هايى كه با انسان سروكار دارند. اگر كارمند و ماءمور و
داراى هر شغلى كه هستيد، هر كجا با انسان سروكار داريد، مزد شما بالاتر از اين هاست
كه فقط شما را با آفرين آفرين گفتن و جملات ديگر تشويق كنند. اخلاص خيلى سرمايه
بزرگى است . اخلاص دائما درون شما را شاد و خندان و شكوفا نگه خواهد داشت .
{فريشلر} مى گويد: ((حسين حتى علاقه هم نداشت كه با اين
فداكارى ، نام خود را باقى بگذارد. ديگران نام او را حفظ كردند و باقى گذاشتند)).
تعبير بسيار خوبى است . {يعنى } شما كار خود را انجام بدهيد و {مردم } و جامعه هم
مى بينند. اگر هم نبيند، خدا مى بيند. اين درس بسيار بزرگى است كه حسين (عليه
السلام) به ما مى دهد.
حال ، چرا {مورخان و محققين } خيلى به {حادثه } نزديك نمى شوند؟ عده اى هستند كه مى
گويند: قضيه حسين بن على چنين و چنان است ... و رفتيم كه دنباله كار را بگيريم . يا
در سال 61 هجرى ، چنين شد و بعد از او، يك يا دو سال هم يزيد ماند و بعد رفت . چرا
روى اين موضوع كار و تحقيق نمى كنند؟ زيرا اين {قضيه }، تاريخ سد معرب يمن نيست كه
مهندسينى براى كشف تمدن يمن بروند و بگويند: آن جا سد بزرگى ساخته شده است و واقعا
عجب مهندسينى بوده اند، و مثلا الان آن سد ترميم مى خواهد. با اين كه يمن ، يمن
شمالى و يا يمن جنوبى بوده ، قحطانى و يا عدنانى بوده است . قضيه اين نيست ، پيام
حادثه حسين اين است :
{اى انسان ، در زندگانى } سر خود را بالا بگير!
بسيار خوب ، من تاريخ سد معرب را شناختم ، اما اگر كسى در داستان حسين وارد شد و
حقيقتا خواست تحقيق كند، به عبارت : هيهات مناالذله خواهد رسيد. يعنى من آن انسان
داراى شرافتى هستم كه نبايد حيات را بدون آن شرافت ، حيات بنامم . ذلت را قبول نمى
كنم .
مثلا من وقتى كه مى بينم كسى از تشنگى در حال تلف شدن است ، چون حق حيات دارد، اگر
چه قاتل من باشد، از دسترسى او به آب ، جلوگيرى نمى كنم . درون اين داستان زياد پيش
نمى روند، چون در آن ((بايد)) دارد.
يك عده هم هستند كه مى خواهند با مختصر اطلاعاتى ، داستانى را سر هم كنند و چون
اطلاعات آنان عميق نيست ، نمى خواهند وقت بگذارند. عمده اين است كه اگر به قضيه
وارد شوند، موج تكليف و موج ((بايد))ها
درون آنان را فرا خواهد گرفت . آيا يك انسان بايد اين قدر جدى از حق دفاع كند؟
پس من چه كاره ام ؟ {اين حادثه }، انسان را با خود روياروى قرار داده و مى گويد
تجديدنظر كن . اين ((من )) نيست كه تو
دارا هستى ، تجديدنظر كن . حال ، پس از شصت سال زندگى در چه چيزى تجديدنظر كند؟ يكى
از عرفا مى گويد: آدم با خودش مى گويد، آيا من بعد از شصت سال زندگى در خودم
تجديدنظر كنم ؟ {و در پاسخ مى گويد:} مگر نشنيدى كه ماهى را هر وقت از آب بگيرى
تازه است ؟ بلى ، شما تجديدنظر بفرماييد، بلكه سال شصت و يكم عمر شما، شصت سال
گذشته را جبران بكند. سال شصت و دوم زندگى شما، با يك استغفار دقيق ؛
((استغفرالله ربى و اتوب اليه ))
اصلاح مى شود. يعنى اى خدا! من توبه كردم و بعد از اين ، راه را درست ادامه خواهم
داد. شخصى مى گويد آيا در شصت سالگى ؟ بلى ، در سن شصت سالگى و هشتاد سالگى هم مى
توان اقدام كرد. عده اى داراى عقايد مختلفى هستند كه از پدران و مادران به آنان
تلقين شده است ، و اگر تمام اين قضيه حسين را دقيقا بررسى كنند، براى آنان قابل
قبول خواهد شد و بايد از ايدئولوژى خود دست بردارند. در اين صورت چه كار كنند؟
((با شير اندرون شده با جان به در رود؟))؟
مى گويد: ((بله ، البته انصافا يك حادثه اى بود. البته اگر
براى اين كه ... به جهت اين كه ...)) اگر بخواهند بگويند
جريان اين است ، به او خواهند گفت چرا؟ و چون و چراها وضع او را به هم خواهد زد و
اين شخص نمى خواهد تسليم آن چون و چراها شود. اين هم يكى از عللى است كه به خاطر آن
، نمى خواهند زياد به حادثه حسين (عليه السلام) نزديك شوند.
از خدا توفيق بخواهيم كه عشق به واقعيت ها را در درون ما تقويت فرمايد.
خدايا! تو را قسم مى دهيم به محبوب تو حسين (عليه السلام)، ما را براى برخوردارى از
حسين و حماسه حسين آماده بفرما.
((آمين ))
تعهد حسينى
نتيجه مساءله اى كه قبلا مطرح شد، اين بود كه ما دو نوع نگرش به تاريخ داريم
. اگر بخواهيم با يك مثال ساده ، فرق بين اين دو نوع نگرش را بيان كنيم : فرض كنيد
كه يك نفر از خيابان عبور مى كند و دو نفر را در حال جنگ و نزاع مى بيند. آن ها با
هم جنگ مى كنند و جنگشان هم خيلى جدى است . مثلا مى گويد دو نفر با هم برخورد كرده
اند و اين دعوا تا دو دقيقه ديگر هم تمام مى شود. يك نفر ديگر نگاه مى كند به همين
حادثه و پى به ريشه هاى اين حادثه مى برد كه به چه علت ، دو انسان با اين كه از درد
اطلاع دارند و مى دانند درد يعنى چه ، باز به همديگر مشت و سيلى مى زنند؟ در اين
جا، انگيزه ها چيست كه اين دردها فراموش شده و منطق و عقل ، جاى خودش را به مشت و
چوب داده است ؟ مخصوصا اگر كار او اين باشد كه مثلا يك حالت دادگرى و داورى هم
داشته باشد. آن حادثه ممكن است براى يك انسان دقيق ، يك سال مطالعه در پى داشته
باشد تا بفهمد قضيه چيست . ولى حادثه ، حادثه اى است كه {شايد تحليل و مطالعه آن ،
براى شخصى ديگر بى اهميت باشد.} براى بيشتر روشن شدن قضيه ، مثال ديگرى بيان مى كنم
:
بانويى را در نظر بگيريد كه پيراهن همسر عزيز خود را داخل طشت گذاشته و با آب و
صابون در حال شستن است . آن را بر مى دارد، فشار مى دهد، مى چلاند، روى آن آب مى
ريزد. {ضمنا} كف هاى زيادى در فعاليت اين بانو به وجود مى آيد. هزاران هزار كف با
اشكال گوناگون و متنوع از لبه طشت بيرون مى ريزد، يك مقدار از اين طرف و مقدارى از
آن طرف . شايد بتوان گفت ميليون ها حباب كف ، كوچك و بزرگ در جريان است . اگر به يك
رياضى دان و يا به يك مهندس بگوييد: آيا امكان دارد كه مساحت و محيط يكى از اين
حباب ها را، هم در حال حركت و هم در حال سكون براى ما معين كنيد؟ يا از لحاظ
فشارهاى وارده بر چند حباب در زمان هاى مشخص و چگونگى وضعيت و حركت آنان محاسباتى
را براى ما انجام دهيد و... ممكن است جناب مهندس هم بگويد صبر كنيد، زيرا اين هفته
كار دارم ، ان شاءالله روزهاى آتى ، به اين مساءله مى پردازم تا محيط و مساحت اين
حباب ها را محاسبه كنم . يا مى گوييد جناب مهندس ! دو عدد از آن ها را با هم مى
خواهيم حساب كنيم ، كه در موضع گيرى ها گاهى اين طرف و آن طرف مى روند. گاهى آن
حباب فشار مى آورد، كمى اين حباب كوچك تر مى شود... مهندس هم مى گويد صبر كنيد تا
تعطيلات برسد. ما سه ماه تعطيلات داريم ، ان شاءالله حساب مى كنم و به شما مى گويم
. حال ، اگر بنا باشد هفت عدد از اين حباب ها را در حالات و اشكال مختلف ، در مقابل
مهندس بگذاريد و بگوييد: با اين وضعى كه اين ها دارند، در يك دقيقه و نيم ، در دو
دقيقه ، اين ها را براى ما محاسبه بفرماييد. آن وقت يك نفر نوشته است كه اگر مهندس
عاقل باشد، زودتر به خودكشى اقدام مى كند تا حل اين مساءله . اگر هم عاقل نباشد، مى
گويد من حل مى كنم . اما براى اين خانم چه طور؟ براى بانوى مورد نظر، ديگر تعداد بى
شمار حباب ها مطرح نيست ، كه چه تعدادى به اين طرف و آن طرف مى روند، يا تعدادى
بسيار زياد از طشت بيرون مى ريزند، آيا براى اين بانو هم {آن محاسبات } معنا دارد
يا نه ؟ اين كه مى گوييم :
گرچه مقصود از كتاب آن فن بود |
|
گر تواش بالش كنى هم مى شود |
مقصود از كتاب چيست ؟ آن محتوايى كه ممكن است تمام برنامه اصلاح بشريت در آن كتاب
نوشته شده باشد، ولى شما مى توانيد آن را بالش كنيد و سر خود را روى آن بگذاريد. او
هم شكايتى نمى كند كه چرا مرا بالش كرديد، من مگر براى بالش بودم ؟ اى عزيزان !
حوادث دنيا چنين است .