امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۳۵ -


((آيا ما از تو دست برداريم ؟ آن گاه ، ما چه عذر و بهانه اى درباره پرداختن حق تو، به درگاه خدا ببريم ؟ به خدا قسم (دست از تو برندارم ) تا نيزه به سينه دشمنانت بكوبم و با شمشير خود، اينان را بزنم تا قائمه اش در دست من است ، و اگر سلاح جنگ نيز نداشته باشم ، با سنگ جنگ خواهم كرد. به خدا دست از تو برندارم تا خدا بداند كه ما حرمت پيغمبرش را درباره تو رعايت نموديم . به خدا سوگند اگر بدانم كه كشته خواهم شد، سپس زنده شوم ، آن گاه مرا بسوزانند و دوباره زنده ام كنند و به بادم دهند، و هفتادبار اين كار را با من بكنند، دست از تو برندارم تا مرگ خويش را در يارى تو دريابم . چگونه اين كار را نكنم ، با اين كه جز يك كشتن بيش نيست ، سپس ‍ آن را كرامتى است كه هرگز پايان ندارد.
تو بر ما حق دارى ، حق امامت و حق تعليم طرق كمال دارى . تو بر ما حق حيات دارى . چگونه اين حق را به جاى نياورده ، تو را رها كنيم و برويم ؟ سوگند به خدا، من با نيزه و شمشيرى كه در دست دارم ، مادام كه دسته اى از اين ها در دستم مانده است ، مبارزه خواهم كرد، اگر هم سلاحى نداشته باشم ، با سنگ با اين ها مبارزه خواهم كرد. ولو لم يكن معى سلاحى اقاتلهم به ، لقذفتهم بالحجاره . من با اين ها (يزيديان ) با سنگ جنگ خواهم كرد. سوگند به خدا، ما تو را رها نخواهيم كرد، تا خدا بداند كه ما حق پيغمبر را حفظ كرديم و در مقابل پيامبرش شرمنده نيستيم . به خدا سوگند، اگر بدانم كشته مى شوم ، سپس زنده مى شوم ، سپس كشته مى شوم ، بعد سوزانده مى شوم و گرد و خاكستر وجودم به هوا مى رود، هرگز از تو رها نخواهم شد و تو را رها نخواهم كرد.
اين جاذبيت از چيست ؟ امام هم كه آنان را از قيد تعهد آزاد كرده بود، پس ‍ اين جذبه چيست ؟ خدايا!
انسان شناسان ما را بيدار كن ! چنان كه قبلا در اين درسمان ، فرياد ما بر سر همين بود كه حيات چه دارد؟
عكس العملى هم كه ياران حسين از خود بروز مى دهند، عواطف محض و عواطف عاميانه و احساسات خام نيست . پس چه جاذبيتى در آن مرد ديده اند كه مى گويند: تو را رها نخواهيم كرد. آيا مى دانيد ((تو را)) يعنى چه ؟ يعنى سعادت ابدى را رها نخواهيم كرد. تو اكنون تجسمى از سعادت ابدى ما و تاريخ گوياى كمال انسانى هستى . چه طور ما ايمان را رها كنيم ! در چهره مبارك حسين چه اثرى از حيات مى ديدند كه وقتى در هدف حيات خودشان غوطه ور بودند، او را مى ديدند و با ديدن او، هدف زندگى خود را نيز مشاهده مى كردند؟ آنان دقيقا او را يك زنده مى ديدند، نه يك مرده . طعم زندگى خود را احساس نموده و هدف زندگى خودشان را مى ديدند و مى گفتند: اين هم هدفى است كه اكنون در درون آن غوطه وريم .
يا اباعبدالله كجا برويم ؟ چگونه ما اين كار را نكنيم (از تو دفاع نكنيم ؟) بالاخره ، مرگ فراخواهد رسيد و حيات را از ما خواهد گرفت . بعد از آن هم ابديت است .
همه شما داستان حر را مى دانيد كه در روز عاشورا، اين مرد چه كار كرد و حسين چه كار كرد. اين جا مجددا بياييد سرى به زندگى بزنيم . تمام بحث من در اين مدت پيرامون همين زندگى بود، كه بياييد زندگى را به شوخى نگيريم . فرداى آن روز، يكى از روات كه در دستگاه عمربن سعد بود، مى گفت : ديدم حر مى لرزد و مضطرب است . در صورتى كه او از شجاعان و بزرگ ترين دلاوران عراق و كوفه ، هم چنين فرمانده بسيار مهم همان لشكر بود، و آن قدر اهميت داشت كه او را فرستادند براى اين كه حسين را در مسير گرفتار كند. مى گويد: در راه ديدم كه او (حر) مى لرزد. اى حيات ، چگونه شكوفا مى شوى ، وقتى كه مى گويى آينده و فردايى هم هست ؟ اى حيات ، در اين موقعيت با ما با چه منطقى صحبت مى كنى ؟ اى حيات و اى زندگى ، منطق خود را با ما آشنا فرما. لرزش حر براى چه بود؟ لرزش و اضطراب او مربوط به آن روز نيست . اگر كناره گيرى هم مى كرد، هيچ طورى نمى شد. حتى به همسر و فرزندان خود هم مى گفت ، من فرماندهى ام را به جاى آوردم و پيروز برگشتم . آيا اين پيروزى يا شكست ابدى يك انسان بود؟
مى گويد: ديدم حر خيلى مضطرب است . چون احساس كرد، يا گمان داشت كه من خواهم گفت كه حر از لشكر عمربن سعد دور مى شود، و گزارش مى دهم و او را دستگير مى كنند. {حر} به من گفت : آيا امروز اسب خود را آب دادى يا نه ؟ گفتم بله . سپس رو به طرف فرات عقب عقب كشيد كه مثلا مى روم تا به اسبم آب بدهم . ناگهان تدريجا با چند دقيقه فكر و با چند دقيقه انديشه ، از منهاى بى نهايت رو به مثبت بى نهايت حركت كرد. چند دقيقه فكر و چند دقيقه انديشه ، چه كار مى كند؟ شقاوت بى نهايت را به سعادت ابدى مبدل مى كند. نام او هم حربن يزيد رياحى بود. همان گونه كه چنان كرد و تاريخ هم چنان نشان مى دهد و در مقابل چشمان ماست . متاءسفانه به علت ضيق وقت ، اين حقايق را نتوانسته ام در بحث حقيقت حيات بيان كنم . ان شاءالله دعا كنيد كه بعدا اين مسائل فلسفه حيات ، دقيقا مطرح شود.
ممكن است درباره فلسفه حيات ، بيست جلد كتاب بخوانيم ، اما اين طور مغز قضيه عملا به دست ما نيايد. اين عمل است كه اين (حر) لرزيده است . حالا برگردد و چه بگويد؟ آيا برگردد به حسين بگويد من توبه كردم ؟ آيا خجالت نمى كشد؟ در حالى كه {ظاهرا} اين حادثه را به وجود آورده است . ارزش حيات به قدرى است كه مى گويد ولو خجالت بكشم ، اگرچه از شرم سرافكنده بشوم ، اما بايد بروم و اين زندگى ام را كه اكنون به توفان افتاده است ، نجات بدهم . حر وقتى مراجعت كرد، گفت : ((اى مردم ، من خيال نمى كردم {چنين باشد}. آيا واقعا شما مى خواهيد با اين مرد (حسين ) بجنگيد؟)) تواريخ مى گويند، معلوم مى شود كه حر اصلا اطمينان نداشت كه كار به جنگ بكشد. فكر مى كرد وقتى مساءله به جاى حساس رسيد، اين ها (لشكر عمربن سعد) خواهند گفت بسيار خوب ، يا اباعبدالله شما آزاديد كه هر جا مى خواهيد برويد.
همان طور كه امام حسين در موقع رويارويى با حر گفت : رهايم كن و دست بردار تا من به طرف بيابان بروم و ببينم كار مسلمان ها به كجا مى رسد. در بعضى از تاريخ ‌ها آمده است كه حر قسم خورد و گفت : يا اباعبدالله من نمى دانستم ، اصلا احتمال نمى دادم كه اين مردم اين گونه با تو روبه رو بشوند.
همان گونه كه تواريخ مى گويند، حر بسيار مؤ دب رفتار كرد. حتى حضرت فرمود: برو نمازت را بخوان و ما هم با خودمان نمازمان را مى خوانيم . حر گفت نه ، اى پسر فاطمه ! شما نماز را اقامه مى كنيد، ما نيز پشت سر شما نماز خواهيم خواند. بياييد ما اين كار را از حربن يزيد بياموزيم كه ادب را رها نكنيم و ادب شخصيت را از دست ندهيم . از خدا توفيق ادب مى جوييم . ادب و حيا و شرم ، حر را به اين جا كشانيد.
 
از خدا جوييم توفيق ادب   بى ادب محروم ماند از لطف رب
مى رود هر روز در حجره ى برين   تاببيند چارقى با پوستين
زان كه هستى سخت مستى آورد   عقل از سر شرم از دل مى برد
نگذاريد اين شرم از بين برود. شرم و حيا را حفظ كنيد. حربن يزيد رياحى را، شرم و حيا نجات داد. از اول با شرم به حسين نگاه مى كرد. لذا، {در آن جا كه حر با لشكريانش جلوى امام حسين را گرفت }، حضرت فرمود برو كنار؛ ثكلتك امك ((مادرت به عزايت بنشيند)). حر عرض كرد: يا ابا عبدالله ، مادر من يك زن معمولى عرب است . اگر كسى ديگر در اين حال بود و مادرم را اين طور ذكر مى كرد، من نمى گذشتم و انتقام اين سخن را از او مى گرفتم . اما تو پسر فاطمه هستى . حر، اين ادب را داشت . {بياييد} در ادب سبك نباشيم و اخلاق تاءدب داشته باشيم .
اين طور كه مرحوم محدث قمى رحمة الله عليه مى فرمايد: فتكلم جماعه اصحابه ، ((پس با جماعتى از اصحاب خودش صحبت كرد)). سخن همه آنان (ياران حسين ) شبيه به هم بود. مثل اين كه به يك كانون نور وصل بودند.
مركزشان يك كانون بود و كارشان روى تقليد نبود، كه چون او گفت ، من هم همان را مى گويم . همان گونه كه وقتى كليد برق را مى زنيد، صد عدد لامپ ، بدون تقليد يك لامپ از لامپى ديگر روشن مى شود، لامپ اين مساءله هم از مركز روشن شده بود. در واقع ، مركز، لامپ آنان را روشن كرد. همه آن ها يك مطلب شبيه به هم گفتند: ((سوگند به خدا، از تو جدا نخواهيم شد، و ما جان هايمان را براى تو فدا خواهيم كرد. يا اباعبدالله !
آيا مى دانى با چه چيزى دفاع خواهيم كرد؟ با دل ها و با پيشانى هايمان كه تيرها به آن ها بخورد. با اين بدن هايمان كه شمشيرها تكه تكه اش كنند. از تو دفاع خواهيم كرد)).
 
لبسوا القلوب على الدروع و اقبلوا   يتهافتون على ذهاب الانفس ‍
((آنان دل ها را از روى زره ها پوشيده بودند و در سبقت به كشته شدن ، رو در روى يكديگر قرار داشتند.))
ياران امام حسين ، به جاى اين كه زره بپوشند، قلب خود را روى زره قرار داده بودند. مى گفتند: ((با قلب ، با پيشانى و با سينه هايمان از تو دفاع خواهيم كرد)). اين مطلب ، مورد اتفاق همه آنان بود.))
 
گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر   اين مهر بر كه افكنم ، آن دل كجا برم ؟
اى حسين ، اى اباعبدالله ! مى خواهم بعد از تو به يك نفر محبت بورزم ، به چه كسى محبت بورزم ؟
مى خواهم بعد از تو عشقى بورزم . مى خواهم بعد از تو گرايشى پيدا كنم . مى خواهم از اين جا، از تو روى گردان شوم و در اين دنيا يك بلى بگويم ، به چه كسى بله بگويم ؟ خدايا اينان در چه مغناطيس و در چه جاذبه اى قرار گرفته بودند؟ جريان اين ها چه بوده است ؟ اگر زندگى معنا شود، اصلا هيچ كس بحث از هدف زندگى نمى كند، زيرا در درون ماهيت اين زندگى ، هدفش نهفته است . والا، اشخاصى را مى بينيد كه هفتاد يا هشتاد سال ، مقدارى خوردند و خوابيدند و حقوق مردم را پايمال كردند. هم چنين ، زندگى را با كمى شوخى و كمى هم جدى سپرى كردند؛ حال ، فلسفه اين زندگى چيست ؟ معطل نشويد! اين نوع زندگى پوچ است و فلسفه ندارد. آقاى آلبركامو، چرا وقت خود را تلف مى كنيد و انرژى مغزتان را حفظ نمى كنيد؟
هم چنين ، بعضى از غربى ها و شرقى هاى دنباله رو، چرا مغزتان را خراب مى كنيد؟ اين زندگى معلوم است كه فلسفه و هدف ندارد. از آن زندگى بحث كنيد كه درباره زندگى ، حقايقى را مى گويد كه همان شعر حافظ را به ياد آدمى مى آورد:
 
هنگام تنگدستى در عيش و كوش و مستى   كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را
آيا فلسفه اى بالاتر از اين عمل حسين بن على سراغ داريد؟ حركت حسين ، موج فلسفه و موج حيات است . هيهات منا الذله . تاريخ هم نيست ، زيرا با چشم خودمان ، چند سال پيش ديديم كه همين جوانان و مردم ، هيهات مناالذله گفتند و روى تمام اين جامعه را - به اصطلاح تا چند نسل - سفيد كردند. خدا روى آنان را سفيد كند و آن هايى كه شهيد شدند، خدا واقعا رحمتشان كند.
هيهات مناالذله . محال است ما به ذلت تن بدهيم . آنان منطق حيات را شكوفا كردند و حيات شكوفا شد. اين بحث مورد نظر ماست . در آن وضعيت حساس ، به محمدبن بشر حضرمى كه از صحابه بود، گفتند پسر تو در سر حدات رى اسير شده است .
گفت : به خدا، هم او را و هم جان خود را در راه خدا حساب مى كنم . حسين را كجا رها كنم و بروم ؟
بگذاريد پسرم اسير شود. آيا من بعد از حسين زنده بمانم ؟ حسين سخن او را شنيد و فرمود: خدايت رحمت كند، من تو را حلال كردم ، برو پسرت را نجات بده .
معناى بعثت لاتمم مكارم الاخلاق اين است . فلسفه بعثت من پيغمبر، كه پشت سر ابراهيم آمده ام ، كه او پشت سر نوح آمده است ، كه او پشت سر آدم آمده است . لاتمم مكارم الاخلاق است . براى اين كه اخلاق را تكميل كنم . كار اخلاق اين است . امروز به بعضى از دوستان عرض كردم كه اخلاق چيست ؟ آيا بايد آن را در پانصد صفحه تعريف كنيم ؟ در يك جمله ؛ اخلاق يعنى ؛ شكوفايى حقيقت درون آدمى ، كه نشاء و بذر آن را خود خداوند كاشته است .
حضرت به محمدبن بشر حضر مى فرمود: برو و او (پسرت ) را آزاد كن . گفت : كجا بروم ؟ چگونه تو را در اين حال رها كنم ؟ اكلتنى السباع ...، ((اگر درنده ها مرا تكه تكه كنند، از تو دست برنمى دارم )). سباع جمع سَبع (يعنى درنده ها). پسر كدام است ؟ تمام موجوديت من و دودمانم الان در جاذبيت تو هستيم . حضرت فرمود: پس اين چند تكه لباس را بگير و بده به پسر ديگر خود، يعنى آن برادر ديگر را آن جا بفرست ، بلكه بتواند او را آزاد كند. آن لباس ها در حدود هزار دينار قيمت داشت . آن پدر در چه حالى و در چه وضعى امام خود را رها نمى كند، و مى گويد: من گذشتم . يعنى بگذار پسرم اسير شود و اقلا من اسير نفسم نشوم .
حالا او (پسرم ) اسير فيزيكى شده است ، آيا من اسير روحى شوم ؟ حضرت او را واقعا آزاد كرد. منظور حضرت ، اين نبود كه خداوند تو را رحمت كند، يا اين كه من از شما راضى هستم . فرمود اگر راهى دارد كه او را آزاد كنيم ، بيا اين لباس هاى من . برو به برادرش بگو او را آزاد كند. اين است شكوفايى گل حقيقت درون انسان ها كه از ديدگاه انبيا، ((اخلاق )) ناميده مى شود.
سيد بحرانى رحمة الله عليه در مدينه المعاجز و در روايتى مرسل ، مى گويد كه : اين روايت از حضرت سجاد (عليه السلام) شنيده شد كه مى گفت : روزى كه پدرم در آن روز شهيد شد، شب قبل از آن ، اهل بيت و تمام ياران خود را جمع كرد و گفت : ((اين تاريكى را براى خودتان سپر بگيريد و از دورِ من برويد، من شما را آزاد كردم )). البته جمله مزبور را قبلا نيز عرض كرده بودم و براى تاءكيد عبارات ، مجددا بيان شد.
وقتى كه حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) فرمود همه شما فردا شهيد مى شويد، قاسم بن الحسن ، عليه و على ابيه السلام و الصلوه گفت : عمو جان ، آيا من هم شهيد مى شوم ؟ او هنوز به بلوغ نرسيده بود. حالا ابا عبدالله چه كار كند؟ آيا بگويد تو هم بايد شهيد بشوى ؟ عين همان سخنان ابراهيم {كه به فرزندش اسماعيل گفت }.
دين ابراهيم اين است - فاءنظر ماذا ترى (389) - ابراهيم به پسرش گفت : ((من در خواب مى بينم كه تو را ذبح مى كنم ، نظر تو چيست ؟))
حضرت فرمود: قاسم ، مرگ در نظر تو چيست ؟ وحدت منطق را ملاحظه كنيد كه چه طور همه اين ها با هم وفق دارند، واقعه عاشورا، چند سال بعد از دوران حضرت ابراهيم بود؟ به نظرم شايد بيش از دو هزار سال . البته رقم دقيق عرض نمى كنم ، قرن ها گذشته است . اما منطق ، يك منطق است . حضرت گفت : فرزند برادرم ، مرگ براى تو چگونه است ؟ او هم عرض كرد: عموجان ؛ احلى من العسل ((از عسل شيرين تر است )).
فرمود تو هم شهيد مى شوى ، اما بعد از يك سختى بسيار ناگوار كه شايد بقيه به آن سختى دچار نشوند. روز عاشورا، به حضرت قاسم خيلى سخت گذشت . اما او قبول كرد و پذيرفت .
در همين تاريخ است كه شهادت آن طفل شيرخوار را هم حضرت خبر داد و فرمود: من فردا به طرف خيمه ها برمى گردم كه ببينم آيا مى توان آبى پيدا كرد؟ و اين طفل شيرخوار را به دستم مى گيرم ، او را هم شهيد مى كنند. در تاريخ است كه شب قبل ، خبر آن را داده بود.
يك بار يا چندبار، قطعا با عمربن سعد صحبت كرده اند. سى نفر از ايشان با هم آمدند. هر دو گفتند عقب برويد تا بنشينيم و صحبت كنيم . امام حسين و عمربن سعد با هم صحبت كردند، و حامى حق با حامى باطل ، هر دو به راه خود بازگشتند. او به راه خود و اين هم به راه خود. كلمات حسين در عمربن سعد تاءثير نكرد. البته در تواريخ نقل است كه معلوم نشده است كه اين دو چه صحبتى كردند، ولى اين مقدار هست كه حسين ، دليل و منطق خود را روشن كرده بود كه بگذار من بروم به يك طرفى و كارى ندارم ، تا ببينم كار به كجا مى رسد. مسلما اين هم در تواريخ ذكر شده كه چنين ملاقاتى صورت گرفته است .
شيخ مفيد مى گويد، حضرت سجاد (عليه السلام) فرمود: شب قبل از شهادت پدرم ، من بيمار بودم و پرستارى ام را عمه ام به عهده گرفته بود. من ديدم پدرم ، آرام از كنارى عبور مى كرد و در گوشه اى از خيمه ها نشست .
همان لحظه ديدم كه وابسته ابوذر غفارى (390) هم با حسين بود و شمشير خود را اصلاح مى كرد. رفتم و ديدم پدرم اين اشعار را مى خواند:
 
1- يا دهر اف لك من خليل   كم لك بالاشراق و الاصيل
2- من طالب و صاحب قتيل   والدهر لايقنع بالبديل
3- و انما الامر الى الجليل   و كل حى سالك سبيلى (391)
1- ((اى روزگار! اف بر تو كه چنين يارى هستى . چه قدر آغاز (صبح ) و انجام (شب ) دارى .))
2- ((چه قدر طالب و صاحب {حق } را كشتى . و روزگار هرگز به جانشينى قانع نمى شود.))
3- ((و هر زنده اى راه مرا خواهد پيمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جليل ختم مى شود.))
حضرت سجاد مى گويد: من نتوانستم خوددارى كنم ، منقلب شدم و اشك ام جارى شد. عمه ام زينب زن بود، قلب او خيلى رقيق بود و بسيار شديد ناراحت شد. وقتى به حضور پدرم رسيد، انقلاب خيلى عميق عمه ام را ديد و دست خود را به قلب او كشيد و گفت : ((خواهرم ! مالكيت به خود را از دست نده . خودت را داشته باش . پدرم ، جدم ، مادرم ، همه از من بهتر بودند، اما آنان نيز رفتند. اين راه ، راه الهى است )). تفسير آن را عرض ‍ مى كنم :
{اى زينب !} تو بايد اين ماءموريت را به آخر برسانى . اى قهرمان دوم داستان كربلا، زنده كننده داستان تويى . چرا اين قدر دستپاچه شده اى ؟ {حضرت سجاد} مى گفت من توانستم خودم را آرام كنم ، ولى عمه ام زينب از حال رفت . حال غش به او دست داد، زيرا زياد گريه كرد. اين جمله هم در تاريخ عاشورا آمده است :
وقتى آن ها خواستند حمله را شروع كنند، حضرت به ابوالفضل فرمود: برادر برو به آن ها بگو چرا حمله كرديد و چه مى خواهيد؟ آن ها همان سخن خبيث خود را تكرار كردند كه : ما مى خواهيم تو بيعت كنى ، يا تو را پيش ‍ عبيدالله بن زياد ببريم . حضرت فرمود: برادر، به آن ها بگو امشب را به ما مهلت بدهند.
بعضى از آن ها كه خبيث ترين افراد بودند، خواستند مهلت ندهند. درباره اين موضوع ميان آنان اختلاف افتاد. بعضى گفتند: اگر غير مسلمان ها از ما مهلت مى خواستند، ما مهلت مى داديم . اين پسر پيغمبر است .
آدم تعجب مى كند كه مى گويند پسر پيغمبر! كدام حلالتان را حرام كرده و كدام حرامتان را حلال كرده است ؟
چه خون ناحقى ريخته است ؟
اى جوانان ! هوى و هوس ، انسان را به اين مراحل مى رساند. با اين كه مى دانستند، اما استدلال كردند.
گفتند اين پسر پيغمبر است و مهلت مى خواهد، آيا شما مهلت نمى دهيد؟ و همان طور كه مى دانيد، در روز عاشورا، هرچه امام حسين به آن ها احتجاج كرد، هيچ كدام را نتوانستند جواب بدهند. شرم باد بر شما!
سرافكنده باشيد اى جنايتكاران تاريخ ! به اين مرد نتوانستند جواب بدهند. امام حسين (عليه السلام) گفت : ((من چه كرده ام ؟ شما مى گوييد جابربن عبدالله انصارى ، ابوسعيد خدرى ، سهل بن سعد انصارى و زيدبن ارقم ، از صحابه پيغمبر هستند. از آنان بپرسيد من چه كسى هستم ؟ آيا شما مرا نمى شناسيد و به جاى نمى آوريد؟
{از آنان } بپرسيد كه گناه من چيست ؟ مگر شما به من نامه ننوشته ايد؟)) حر هم گفت شما نامه نوشته ايد و اين فرد (حسين ) را به اين جا آورده ايد، من كه نامه ننوشته ام .
(حر وقتى برگشت ، توبه اش قبول شد. برگشت بجنگد و جنگيد. گفت من كه نامه ننوشته بودم ، شما نوشته بوديد. اين چه وقاحتى است ؟ البته كلمه وقاحت را من عرض مى كنم . گفت : آيا واقعا با حسين مى خواهيد بجنگيد؟)
بالاخره . غلبه با كسانى بود كه گفتند مهلت بدهيد. آن وقت تا صبح اين ها (حسينيان ) معلوم است چه كردند. شبى كه ديگر روز آن ، آخرين روز آنان بود. آخرين شبى بود كه به خود مى ديدند و شب وداع با جهان هستى بود. شب وداع با اين ستارگانى بود كه ميليون ها سال درخشيدند. زير آن ها چه حوادثى اتفاق افتاده و آن شب هم شاهد چنين حادثه اى بودند.
همه آن ها تا صبح نخوابيدند. نماز قيام مى خواندند و يا از خدا طلب استغفار مى كردند. استغفرالله ربى و اتوب اليه . معناى استغفار چنين است : ((خدايا بازگشت ما به سوى توست )). و چه حالتى روحانى است . در آن هنگام ، اين طرف (حسينيان ) در چه حال و آن طرف (يزيديان ) در چه حال بودند!؟
 
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور   در خلايق مى رود تا نفخ صور(392)
از جهان دو بانگ مى آيد به ضد   تا كدامين را تو باشى مستعد(393)
پروردگارا! ما را از طرفداران بانگ حق بفرما. خداوندا! پروردگارا! ما را از پيروان آنان كه صداى حق را در اين تاريخ طنين انداز كرده اند، قرار بده .
خداوندا! پروردگارا! خدماتى كه در اين روزها - آقايان و خواهران - درباره بنده تو حسين انجام مى دهند و سال به سال هم رونقش بيشتر مى شود (هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق ) نه فقط نمى ميرد، بلكه روز به روز انبساطش بيشتر مى شود، قبول بفرما. خدايا! از كسانى كه كلمه عشق را به مسائل پايين تنزل داده و مردم را از عظمت اين كلمه سازنده محروم كردند، انتقام بگير.
خدايا! پروردگارا! اين عشق حسينى و الهى را از ما مگير. پروردگارا! ما را موفق بدار تا از اين عشق ، حداكثر بهره بردارى را بنماييم .
خداوندا! پروردگارا! همان طور كه پدران ما را موفق كردى دامان حسين را به دست ما دادند، ما را نيز موفق بدار، تا دامان حسين را به اين جوانانمان بسپاريم .
((آمين ))
ارزش هاى حسينى
تحليل و تفسير حوادث بسيار بزرگ و مهم كه در تاريخ به وقوع مى پيوندد، كار بسيار مشكل و مهمى است . يك اشتباه كوچك و يك غرض ورزى ، ممكن است به ضرر اقوام و مللى تمام بشود. به همين جهت ، همان گونه كه قبلا گفته شد، سه شرط بسيار مهم بايد مراعات شود تا حوادثى كه بزرگ و سرنوشت ساز است و با بشر سروكار دارد، درك گردد:
شرط اول : اطلاعات لازم و كافى . البته در حد مقدور، كه درباره ماهيت و علل نتايج حادثه ، شخص اين حق را پيدا كند كه درباره حادثه اى مانند حادثه كربلا و ساير حوادث بزرگ اظهارنظر كند. البته ساير حوادث به اين عظمت نيست ، اگرچه حوادث بسيار مهمى در تاريخ اتفاق افتاده است ، ولى همان طور كه ان شاءالله خواهيم ديد، به اعتراف حتى همه آن ها كه مسلمان هم نيستند، اين حادثه بالاترين حادثه اى بوده كه بشر تاكنون به خود ديده است . مشخص است كه اگر در چنين حادثه اى ، كسى با اطلاع لازم و كافى داورى و قضاوت نكند، مسلما به جاى نفع رساندن ، ضرر خواهد زد. پس در هر حادثه بايد انگيزه ها، علل و نتايج آن را مورد ارزيابى قرار داد.
شرط دوم : آگاهى هرچه بيشتر از اصول ثابت و قضاياى متغير در آن حادثه . در حادثه اى ، چه مقدار عدالت - كه اصل ثابت است - مى بينيم ؟ و چه تعداد از افراد؟ اين موارد متغير است . كمى و زيادى افرادى كه در حادثه دست داشته اند، خودش ذاتا مهم نيست . مثلا فرض كنيم كه دويست و شصت هزار نفر يا دويست و پنجاه هزار نفر بوده يا دويست و چهل و پنج هزار و خرده اى ، آن مهم نيست ، زيرا جزء متغيرات است . ولى از اصول ثابت ، در جريان چه ديده مى شود؟ اصل كلى آن چيست و چه بوده است ؟ اين شرط دوم است كه هر محققى بايد اين مساءله را مراعات و تحليل كند.
اين دو شرط كه عرض كردم ، مورد اتفاق همه مورخان و كسانى كه با تاريخ سروكار دارند مى باشد. كه اگر درباره مساءله اى اطلاع نداريد، چرا سخن مى گوييد؟ بسيار خوب ، فردى سخنى را گفته است . بگذاريد بگويد، زيرا در موقعى كه قلم را روى كاغذ مى برد، احساس مسؤ وليت نمى كرد.