امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۳۳ -


گوته آلمانى در شاهكار خود فاوست مى گويد: ((بالاخره در فلسفه ، طب و حقوق تحصيل كردم . الان ديوانه وار اين جا ايستاده ام و پايه دانشم از حال اولى تجاوز ننموده است . حتى لقب دكترى و ماژيسترى پيدا كرده ام ... بالاخره ، مى بينم كه ما نمى توانيم هيچ چيز را ادراك كنيم ! ولى درك همين حقيقت ، قلب مرا آتش زده و مى سوزاند.
آناتول فرانس در حسرت است كه در دوره زندگانى ، اطراف و جوانبش پر از اين همه علامت سؤ ال مى باشد. بشر اين بدبختى را از روز اول حس نموده و درصدد رفع آن برمى آيد. يعنى پناهگاهى بر خود طلب مى كند كه بتواند آن را پشتيبان خود قرار دهد و اين پناهگاه ، عقايد مذهبى است .))(364)
يك نوع بى خبرى و بى علمى در سطح پايين داريم و نوعى ديگر در سطح خيلى بالا، كه كار انبياست كه مى گويند: خدايا، در آن حيرت باعظمتت ما را غوطه ور بفرما. آن {بى خبرى و حيرت } من و شما متعلق به آن ها نيست .
 
تو بى خبرى ، بى خبرى كار تو نيست   هر بى خبرى را نرسد بى خبرى
{گاهى } در ادبيات فارسى ، مطالبى پيدا مى شود كه آدم را متعجب مى كند. در مقابل اين ادبيات چه بگوييم ؟ فقط مى توان گفت : خدايا خيلى كوتاهى و قصور نموديم .
اگر مى خواستيم {پيرامون ناتوانى بزرگان بشريت از شناخت حقايق } مطالبى را جمع كنيم ، حتما سه يا چهار جلد كتاب با ضخامت مى شد. در هر كسى كه كمى بالا رفته است ، تحير و احساس عظمت را مى بينيد. يقين بدانيد، از ادعاهايى كه در اين پايين ها مى شود، در بالاها خبرى نيست .
به هر حال ، مقصود اين است ، يعلمون ظاهرا من الحياه الدنيا...(365)(( آنان پديده اى از زندگى دنيوى را مى دانند)). اگر در حقيقت حيات بحث مى كردند، قطعا تاريخ بشر عوض مى شد و ارزش ها به روى كار مى آمدند.
آيا تاكنون ديده ايد كسى به سنگ و ديوار بگويد عادل و آزاد مرد باش ؟! اين صفات را به ديوار و سنگ نمى گويند، بلكه به من و شما مى گويند، زيرا زمينه اين بايد و شايد و زمينه اين ارزش ، در ذات من و شما هست . اگر به من و شما بگويند به اين ليوان بگوييد: اى ليوان ! ((تو بايد بهترين آب را تهيه كنى و جلوى من بگذارى ))! اگر شنونده اين سخن شعور داشته باشد، قطعا به عقل گوينده مى خندد. من اختيار دارم . در ذات من ، فهم ارزش ها هست ، ولى شما هم به من مى گوييد: فلانى ! در صورت عدم اطلاع و آگاهى از مطلبى ، چيزى نگو. آيا مى گوييد يا نمى گوييد؟
اءقولا بغير علم (366)
((آيا بدون علم (بر مبناى جهل ) حرف مى زنيد؟))
قربانت يا اميرالمؤمنين . اين را مى توان به انسان ها گفت ، زيرا زمينه اين ارزش و زمينه اين بايد و شايد در انسان هاست . چهره بسيار مهم حيات ، در آن ارزش ها خوابيده است . اى متفكران ! چرا كوته فكرى كرديد و آن قسمت (هدف حيات ) را براى بشريت مطرح نكرديد؟ خدا ان شاءالله به شما چه شرقى و چه غربى ، اجر بدهد! فنو منولوژى (پديدارشناسى ) يعنى چه ؟ حتى بعضى از فلاسفه آن ها را هم بدنام كردند، زيرا همه آن ها اين نظر را نداشتند. گفتند خود او (كانت ) مى گويد: ((ماهيت ذاتا معلوم نيست ))، و او را هم بدنام كردند. او گفته بود: ذات {حيات و زندگى } جنبه ماوراى طبيعى دارد، والا درباره خود طبيعى آن ، جاى بحث دارد. حيات و زندگى را فقط از ديدگاه چند صباحى كه در اين دنيا خودشان را مطرح مى كند، در قلمروهاى آكادميك و دانشگاهى مطرح كردند. جلو برويد و احساس ‍ تكليف را در اين انسان معنى كنيد. اين چه عظمتى است در انسان كه گاهى هنگامى كه از عوارض زندگى زودگذر فراغت پيدا كرد، آيا مى تواند بگويد كه در اين دنيا بيهوده ام ؟ در اين موقع ، حيات يك چهره ربانى از خود نشان مى دهد كه مدافعش حسين بن على است . حسين بن على اگر هزار جان داشت ، قربانى حيات مى كرد. حيات در اين جا با شور و شعفى خاص ‍ مى گويد، مرا نشان دهيد. آيا من (حيات ) با اين ابعاد و با اين حقايق بزرگ بيهوده ام ؟ آيا من در اين جا بيهوده هستم ؟ آيا چون تو مى گويى ، من هم باور كنم ؟ آيا زندگى فقط - همان طور كه عرض كردم - خور و خواب و خشم و شهوت و... است ؟ چرا در اين چهره (حيات ) زياد كار نكنيم ؟ چرا در اين چهره زياد كار نكنيم كه اگر احساس كمال از اين انسان منها مى شد، از دوران غار بيرون نمى آمد. او (انسان ) را احساس كمال به اين جا كشانده است . چرا {پيرامون احساس كمال } بحث نمى كنيد؟ چرا او را در اين جا متوقف مى كنيد؟ او كه خوب در حال حركت است ، اجازه دهيد به حركت خود ادامه دهد. چرا اين قدر فن آورى (تكنولوژى ) را مالك تمام موجوديت انسان ها قرار بدهيم ؟ از فن آورى استفاده و بهره بردارى كنيد، اما آن را نپرستيد. فن آورى يكى از بزرگ ترين نعمت هايى است كه خداوند در اين قرن به بشريت عنايت فرموده است ، ولى به اين شرط كه كليد آن در دست من انسان باشد. من انسانم ، نه اين كه كليد مرا به دست فن آورى بدهيد تا بر سر ما آن را بياورد كه در قرن بيست و يكم مى خواهد به بار آورد. اگر درباره اين انسان ، با زمينه انسانى مى گفتند، كه اين شخص با اين زمينه بايد اويس ‍ قرنى شود - به اصطلاح خود آن ها - اين انسان ((زمينه )) دارد كه سقراط بشود. اين زمينه در درون ذات و ماهيت او هست و ما هيچ گاه ، آن را با ((چسب )) نمى چسبانيم . {انسان } آن زمينه (زمينه ارزشى ) را ذاتا دارد و تمام پيشرفت بشريت ، مرهون همين بوده است .
به هر حال ، ملاحظه بفرماييد كه محصول مباحث حيات از نظر فيزيولوژى و بيولوژى چيست . عده اى مى گويند كه مثلا يك مولكول به اين طرف مى آيد چون آن مولكول از طرفى ديگر خواهد آمد و آن جا بايد با هم تماس ‍ بگيرند، زيرا هدف گرايى دارند. برخى ، هنوز هم نمى خواهند اين را قبول كنند، به جهت اين كه روش ها و ديدگاه هاى مكانيزمى به هم مى خورد! بسيار خوب ، به هم بخورد، انسان بايد تابع حقيقت باشد.
انسان بايد واقعيت داشته باشد، اگرچه هزار مطلب هم بگويند و صدها ادعا نمايند.
{درباره همين موضوع } سال پيش در خانه ما، با چند نفر از آقايان بيوشيميست ها، متخصصين و چند نفر روان پزشك جلسه اى داشتيم . يك جلسه پيش از ظهر و ديگرى بعدازظهر. بالاخره در جلسه بعدازظهر، اين مطلب مورد اتفاق بود كه عده اى پيش از ظهر منظورشان اين بود كه در حركات مولكول ها، دست خدا مستقيم ديده مى شود و ذاتا نشان مى دهد كه مولكول هدايت مى شود. عده اى نيز اين نظر را قبول نداشتند. هنگام جلسه عصر، بحث ما عميق تر شد و گفتند: نمى توانيم بگوييم انگشت متافيزيك ، مستقيما در كار است ، ولى از بالا هدايت مى شود. بسيار خوب ، چه اشكال دارد كه اين موضوع را در آكادمى ها مورد بحث قرار بدهيم ؟ اين يك موضوع علمى است كه در اين جا با شما، رفاقت و {اتفاق نظر} دارد. اين سخن عطار را ما نمى پذيريم كه مى گويد:
 
كارگاهى بس عجايب ديده ام   جمله را از خويش غايب ديده ام
سوى كنه خويش كس را راه نيست   ذره اى از ذره اى آگاه نيست
نخير، {ذرات } آگاهند كه چه مى كنند، البته در اغلب مولكول ها. منتها بيت اخير عطار، عذر اين مطلب ظاهرى اش را چنين گفته است :
 
جان نهان در جسم و تو در جان نهان   اى نهان اندر نهان اى جان جان
بدين جهت كه در اين جلسه احساس مى كنم ، تعداد بيشترى از دانشجويان حضور دارند - البته به همراه ديگران كه حتما آن ها هم بهره هايى برده اند - اين بحث را دامنه دارتر عرض كردم كه اگر {متفكران } مى خواستند حيات را با زمينه ارزشى آن - نه ارزش هاى فعلى - بيان كنند، مى توانستند.
يكى از بزرگان مى گويد: ((در بشر اين زمينه وجود دارد كه در بيست و چهار ساعت از يك جلاد خون آشام ، يك انسان عادل به وجود بياوريم )). پس ‍ چرا در اين باره بحث نمى كنيد؟ اگر آن زمينه در انسان وجود دارد كه روى يك انسان خون آشام در بيست و چهار ساعت با مهارت چنان كار كنيد كه اگر پذيرش او، پذيرش قلبى باشد و يك انسان عادل از آن در بيارويد، پس ‍ چرا در اين موارد بحث آيا فقط بايد پيرامون ((رفتارشناسى )) كار كنيم ؟ كه - البته خود آن هم - ضرورى است . آيا بشر همان رفتارش است ؟ آيا آن ها معلول نيستند؟ رفتار معلول است ، پس علت كجاست ؟ اين رشته ها و اين معلول شناسى ها خيلى لازم است ، اما علت هايش كجاست ؟ اين مساءله در جامعه شناسى هم پيش آمده است ؛ همان كه قبلا اشاره شد كه از ديدگاه جامعه شناسى امروزى ، قضيه حسين (عليه السلام) را تحليل كنيم و نتيجه آن را ببينيم .
به قول مورخان ، ايشان از مدينه بيرون آمدند و به مكه رفتند! ({مثلا} فاصله بين مكه و مدينه اين قدر به كيلومتر بود!) سپس از آن جا به عراق رفتند و در مسيرشان از اين منزل ها عبور كردند و در آن جا (كربلا) هم شهيد شدند!
اگر جامعه شناسى امروز را مى خواهيد، نمود را مى شناسد و به شما آمار نشان مى دهد كه : هفتاد و يك يا هفتاد و دو نفر بودند. آن ها (لشكر يزيد) سى هزار نفر، يا چهل هزار نفر بودند! آمار دقيق نشان مى دهد كه سى هزار و دويست و پنجاه و هفت نفر بودند! اگرچه آمار و ارقام هم براى خود مساءله اى است ، اما حقيقت مطلب چيست ؟
{متاءسفانه } بحث از معلول ها و رفتارشناسى ، جاى حقيقت شناسى را گرفت . بدين جهت اين مطلب را خواستم تاءكيد كنم كه ممكن است بعضى بگويند حقيقت شناسى چيست ؟ به عنوان مثال ؛ اگر قندى اين جا باشد، شما كه اين قند را اين جا مى بينيد، مى گوييد: اين موجودى است با اين ضلع و با اين رنگ . طعم آن هم شيرين است . به اين ((كيفيت اول )) مى گويند، يعنى همان كه مى بينيم و از نظر فيزيكى ، مى توانيم مطالبى درباره اش ‍ بگوييم . يكى ديگر، خاصيتى است كه بايد براى درك آن ، دست به آن (قند) بخورد، تا معلوم شود كه محلول مى شود. خاصيت محلولى آن را از كجا مى فهميد؟ بايد در آب بيفتد. اين را كيفيت دوم ، يا به قول غربى ها، ((كوزال كاراكتريستيك )) مى نامند، انسان در اين كيفيت هاى دوم ، عظمت هاى بسيارى از خودش نشان داده است . در تاريخ ، طاغوتى به نام يزيد جلوه كرده و در مقابل آن ، حسين (عليه السلام) به ميدان آمده است . حال ، اين همه عظمت كه در تاريخ از حسين ثبت شده است ، يعنى چه ؟ يعنى وضعيت در آن كيفيت دومى كه به هم خورده است ، اين قضيه و اين همه عظمت ها به وجود آمده است . {درباره اين ها} بحث كنيد.
به هر حال ، اين گِله اى است كه ما بايد از متفكران و كسانى كه تقليد مى كنند و مى گويند: ((ما پديده شناس هستيم ))، بكنيم . پديده شناسى به جاى خود، حتى از پديده شناسى به حقايق اشيا و به اعماق اشيا كانال بزنيد. نمى گوييم به دنبال حقيقت - كه ادعاى بزرگى است - برويم ، ولى ما مى توانيم به شما در اين مورد رفاقت كنيم و به مختصات عميق تر برويم .
بعد از آن بحث {در منزل ما} سؤ الاتى مطرح شد. گفتند اگر ما بخواهيم براى رسيدن به هدف حيات در كمال قرار بگيريم ، تنها خواهيم شد، و اگر جامعه نپذيرفت ، چه كار كنيم ؟ با توجه به اين شعر: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو.
بعضى اوقات ، اشعار ما هم سبب زحمت مى شود. خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو! اما تحول تاريخ بر مبناى حركات كسانى است كه بر خلاف نظريات و ايده هاى جامعه حركت كرده اند، شما چه مى گوييد! يا؛
 
بيچاره آن كس كه گرفتار عقل شد   خرم دلى كه كره خر آمد الاغ رفت
شما را به خدا، آيا {نمونه اين شعر} ادبيات است ؟ آيا اين انسان شناسى است ؟ اى جوان ها! مانند اين اشعار به شما بدآموزى نكند! اين ها مواقعى بوده كه شاعر پايين آمده است :
 
گهى بر طارم اعلى نشينم   گهى تا پشت پاى خود نبينم
بسيار خوب ، تنهايى را چه كنيم ؟ تنهايى انسان را آزار مى دهد. به تنهايى نمى توان زندگى كرد. در اين مورد، دو بحث مطرح است :
1- مقدار قدرت شخصيت انسان . اگر قدرت شخصيت آدمى ، حيات ، آرمان ها و هدفى كه براى او مطرح شده ، صحيح مطرح شده باشد، هرگز تنهايى اش نه فقط رنج آور نيست ، بلكه عظمت دارد، زيرا مى داند كه به تنهايى جان جهان است . لذا، با هم فرق دارد. حالات انسانى كه به تنهايى حركت مى كند، گاهى واجد امتيازات زندگى اجتماعى نيست و گاهى داراى زندگى اجتماعى در سطح خيلى بالاست . اگر در سطح خيلى بالا بود، نسبت به كسانى كه در سطح خيلى پايين حركت مى كنند و خيلى ساقطاند، دلسوزى مى كند، نه اين كه از آن ها بدش بيايد. فرق است بين روى خوش ‍ نداشتن و دلسوزى . به جاى اين كه بگويند:
 
سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى   جان ز تنهايى به لب آمد خدايا همدمى
آدمى در عالم خاكى نمى آيد به دست   عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى
((حافظ))
مى گويند: اين وضعيت را كه ما نمى توانيم فراهم كنيم . پس چه كار كنيم :
 
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندى دهيم   كز نسيمش بوى جوى موليان آيد همى
اين مورد، تنهايى در سطح پايينى است . تنهايى در سطح بالا مشرف است . انسان هايى كه از روى كمال بالا رفته اند، انسان ها را در شخصيت خودشان مى بينند و براى آنان دلسوزى مى كنند.
العارف هش بش بسام يبجل الصغير من تواضعه كما يبجل الكبير و ينبسط من الخامل مثل ما ينبسط من النبيه و كيف لا يهش و هو فرحان بالحق و بكل شيى ء فانه يرى فيه الحق ...(367)
((انسان عارف ، داراى نشاط و چهره باز و لبخندى به لبان دارد. با تواضعش ‍ انسان هاى محقر را، هم چنان شادمان مى سازد كه بزرگان را. به اشخاصى كه فكر راكد دارند، همان گونه انبساط نشان مى دهد كه به مردم باهوش و آگاه . چگونه و چرا با نشاط نباشد، با اين كه به جهت برقرار ساختن رابطه با حق و با همه اشيا، غوطه ور در فرح و شادى است ، زيرا او در همه چيز حق را مى بيند.))
انسان عارف ، خنده رو و گشاده روست . دائما با حال لطيف و ظريفى با انسان ها روبه رو مى شود، چون مى داند كه درباره انسان ها، دست بالا در كار است . و هو فرحان بالحق ((آنان با يك شادمانى به مردم نگاه مى كنند، {نه اين كه قهر كنند و دشنام بدهند}.)) هميشه از بالا نگاه مى كنند.
انسان مى داند كه ناتوانى او را وادار كرده است تا دروغ بگويد. {انسان مى داند كه } جهل و ناتوانى وادارش نموده است تا نوكر شهوت شود. {انسان مى داند كه } جهل و ناتوانى و نادانى ها باعث شده است كه براى احراز يك موقعيت ، از تمام موجوديت و شرف خود بگذرد.
اين بيت (سينه مالامال درد است ...) را از حافظ (رحمة الله ) نقل كرده اند. آن موقعى است كه به قول سعدى :
 
گهى بر طارم اعلى نشيند   گهى تا پشت پاى خود نبيند
گاهى اين شعرا غوغا مى كنند. گاهى اين طور تعبير مى كنند كه همين طور هم هست . سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى . آرى ، تنهايى و غربت ، انسان ها را اذيت مى كند، اما اين كه مى گويد: آدمى در عالم خاكى نمى آيد به دست . نخير، {آدمى در عالم خاكى } به دست مى آيد، ولى كم است . اگر بخواهيم با علم ، مضمون را تطبيق كنيم ، بايد اين طور بگوييم : حقيقت اين است كه اگر اين آدميت هاى اصلى در تاريخ نبود، زندگى به تلخى هايش ‍ نمى ارزيد. آدمى در عالم خاكى مى آيد به دست ، منتها، در اقليت است . عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى . بلى ، آدم را بايد ساخت . حافظ درست مى گويد و حق است . بايد در تعليم و تربيت ها بكوشيم . بايد معادل تعليم و تربيت هاى علمى ، انسانيت انسان ها را افزايش دهيم . اما اگر امكان پذير نشد، آيا: خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندى دهيم ؟ نخير، اگر عملى نشد، بايد باز بكوشيم و بكوشيم .
ثم انى دعوتهم جهارا(368)
(((نوح به خدا گفت :) سپس آن ها را با صداى بلند دعوت كردم .))
حضرت نوح (عليه السلام) به خدا عرض مى كرد: خدايا، مدام به مردم ، شب و روز گفتم ، خسته هم نشدم .
ما بايد امثال اين ها را در نظر بگيريم كه فوق العاده مهم است و اين اصل (استمرار در كار و كوشش ) را فراموش نكنيم . اصل بعدى ، بخش دوم بحث ماست .
2- تنهايى دو قسم است :
الف . آن تنهايى اى كه براى انسان ناتوانى مى آورد.
ب . آن تنهايى كه اشراف دارد.
ابن سينا مى گويد:
المستحل توسيط الحق مرحوم من وجه (369)
((كسى كه جايز مى داند كه حق را واسطه {وصول به غير حق } قرار دهد، (هم ) از جهتى مورد رحمت است .))
{يعنى } انسانى كه حتى به معرفت هم رسيده ، ولى خواسته است حق را واسطه آرايش (تزيين ) ذات خود قرار دهد، جاى دلسوزى براى اوست . نمى گويد كه دو - سه سيلى به گوش او بنوازيد {بلكه } مى گويد جاى دلسوزى براى اوست . بينوا و بيچاره آن انسانى كه دو كلمه علم را وسيله آرايش خود قرار داده است .
سعى كنيم گاهى تند و ناراحت نباشيم . جاى دلسوزى است كه : خدايا! اين دو كلمه يا دو قدم راهى كه {اين انسان } پيموده است ، براى اين بزرگ بزرگان طبيعت و كيهان هستى چه كار كرده است ! بيچاره را تمام و نابود كرده است .
پس به اين نتيجه كلى مى رسيم كه كسانى كه يك قدم بالاتر رفتند، براى انسان ها بيشتر دلسوز مى شوند. يك عبارت شعرى است كه مى گويد: هميشه عقلا، جور ضعفا را مى كشند. هميشه انسان هاى بزرگ ، افراد جامعه را مثل اجزاى شخصيت خود مى بينند. بجاى قهر، با آن ها آشتى هميشگى دارند.
قسمت دوم بحث اين است : با اين كه ما هدف حيات را از نظر علمى مى فهميم ، ولى چرا هدف حيات مزه نمى دهد؟ اين هم از سؤ الاتى است كه زياد مى پرسند. يا چرا نشاط نداريم ؟ چرا خوشحال نيستيم ؟ ولو اين كه شب ها به عبادت مشغول مى شويم و از نظر خدمت به اجتماع و حقوق اجتماعى ، درست حركت مى كنيم ، اما مثل اين كه در درون ما چيزى احساس سنگينى مى كند. احساس مى كنيم كه در درونمان چيزى به وجود آمده است .
جواب اين سؤ ال ، در برخى از بدآموزى هاى متفكران علم اخلاق ديده مى شود. ان شاءالله اگر بتوانيم ، بايد به جوانانمان هشدار بدهيم . {برخى از} متفكران علم اخلاق مى گويند: متواضع باشيد، فروتنى كنيد، اصلا خودتان را هيچ بدانيد. آيا اين سخن آنان خودسازى است ، يا خودسوزى ؟ درد ما اين جاست . شما بنا بود به نوباوگان ، به جوانان و افراد جامعه بگوييد خودتان را بسازيد، يا اين كه بسوزيد؟ {مى گويند} شما هيچ نيستيد! يعنى چه كه ما هيچ نيستيم ؟ چرا به شخصيت خودش دروغ بگويد؟ عمرى است كه تلاش مى كند و نمره خوب گرفته است . اين جوان ، نمرات بسيار خوب و اخلاق بسيار پاكيزه اى دارد و فرهنگ هاى فاسد نيز نتوانسته اند او را تكان بدهند. حال بگوييم ، شما هميشه اين گونه در نظر بگيريد كه چيزى نيستيد؟! قطعا اين سخن خيانت است . همان گونه كه وقتى شما به يك انسان مى گوييد شما همه چيز شده ايد و اين همه چيز بودن شما مربوط به خود شماست ، گفتن آن سخن يك جنايت است ، اين (شما چيزى نيستيد) هم يك خيانت است .
اگر درباره اين مطلب فكر كنيم ، مى بينيم كه هدف حيات به وفور در دسترس ‍ بوده و بحمدالله ما در درون هدف حيات غوطه وريم . نگوييم كه نداريم ، بلكه بگوييم داريم ، ولى از كجاست ؟ اين را بايد بفهميم .
شما فردا يا مثلا بعد از دهه عاشورا، براى تفريح با عده اى ديگر عازم قله دماوند مى شويد. سه - چهار روز در راه باشيد و بر اساس فن كوهنوردى ، به بالاى قله دماوند برسيد. آن جا بنشينيد و چاى بريزيد و بگوييد و بخنديد و خوشحال باشيد، اگر در آن حال ، ما از شما بپرسيم در كجا هستيد؟ آيا پاسخ مى دهيد كه در محله خانى آباد هستيد؟ آيا قله دماوند خانى آباد است ؟! نخير، قله دماوند است و خيلى هم مرتفع است و شما از نظر ورزش ، از نظر عضلانى ، كار بزرگى كرده ايد، و ان شاءالله كه اين قدرت عضلانى بيشتر شود.
منتها بگوييد: لا حول ولا قوه الا بالله . چرا مى گوييد هيچ ؟ آيا اين جا چاه است يا قله دماوند است ؟ كسى كه به خود مى خواهد تلقين كند كه در چاه است و براى كارهاى مهمى كه انجام داده است ، بگويد: بنده كجا و قابليت كجا!؟ اگر شما قابل نيستيد، پس چه كسى قابل است ؟ آيا مورچه ها قابل اند؟ يا شما انسان قابل هستيد كه قابليت خود را نشان داديد؟
همان گونه كه قبلا اشاره كردم ، اين مورد يكى از مواردى است كه بدآموزى دارد. لازم است در اين باره خيلى دقت نموده و آن را در خانواده ها بحث كنيد. پدران و مادران ، خواهش مى كنم بحث كنيد. اين ها بدآموزى شده است . وقتى كه يك جوان با قيافه نشاطانگيز مى گويد: من نمراتم خوب شده است ، يا مثلا چنين انشايى نوشتم ، يا در پيشبرد درس دوستم خيلى كوشيدم ، ناگهان نگوييد: بچه جان ! شكسته نفسى كن و به روى خود نياور! بلكه او را تشويق كنيد، يا بوسه اى بين دو چشم او بزنيد و او را در آغوش ‍ بگيريد.
پنجاه دفعه هم بگوييد: احسنت . بعدها هم تدريجا بگوييد كه عزيزم مى دانى اين ها از كجاست ؟ اين لطفى است كه به شما شده است . يك دفعه نگوييد، زيرا مزه آن را نمى فهمد. او را بالا بكشيد. نگوييد بچه جان ، متكبر و مغرور نباش و...، چرا متكبر نباشد؟ او نمره و امتياز آورده است . خيلى اشخاص اين مساءله را از من مى پرسند كه : ((مثلا الان در فلان درجه علمى هستيم . حتى گاهى نماز شب هم مى خوانيم ، اما...))! آيا مى دانيد آن اما از كجاست ؟ شما تمام ((هست ))ها را به حساب ((نيست ))ها مى آوريد و نمى فهميد كه ((هست )) را بايد به كجا برد؟
حسين بن على صلوات الله سلامه عليه ، صلوات الله الملك العلام على روحه و بدنه و على اصحابه ، در خطبه خود چنين شروع كرد:
بسم الله الرحمن الرحيم
((حمد و ستايش خدا را مى گويم كه از دو جهت به ما عنايت فرمود: يكى غيراختيارى و ديگرى اختيارى .))
عنايات و مزاياى غير اختيارى اين بود كه : ...اكرمتنا بالنبوه و علمتنا القرآن و فهمتنا فى الدين (370)، ((خدايا، ما را در دودمان نبوت قرار دادى (من در دودمان نبوت بزرگ شدم ) و به ما قرآن را تعليم دادى و دين را به ما آموختى )). هرگز براى خدا شريك قرار نخواهم داد. بت پرستى نخواهم كرد. چون در دودمان نبوت بوده ام . خدا ما را در دودمان نبوت و اهل قرآن قرار داد و قرآن را به ما تعليم داد. نه اين كه بگويد اى مردم ، بياييد مرا بپرستيد.
اما امتياز اختيارى اين بود: ...و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئده (371)، ((تو به ما گوشى شنوا و چشمى بينا عطا فرمودى . دلى دادى پذيراى حق و حقيقت )). يعنى دلش را او داد و حق را ما با اين دل پذيرفتيم .
حسين بن على (عليه السلام) در مقابل چهل هزار ضد انسان ، صريح فرمود: ما اين (امتيازات و عنايات ) را داريم . منتها در آن ساعات آخر روز عاشورا، اين را هم گفت : اءنت ولى نعمتى ، ((خدايا، تويى صاحب نعمت هاى من )).
يعنى همه نعمت هايى كه به من ارزانى داشته اى ، از آن توست . فقط من در اين ميان گزينش كرده ام . اءنت ثقتى و رجائى ، ((تو مايه آرامش جان من هستى )). من هم كه نفس مطمئنه هستم ، رو به سوى تو مى آيم .
كل نفس بما كسبت رهينه (372)
((هر كسى در گرو دستاورد خويش است .))
معلوم مى شود {كه ما انسان ها} كسب كرده و چيزى اندوخته ايم كه مى فرمايد در گرو آن هستيد.
و اما بنعمه ربك فحدث (373)
((و از نعمت پروردگار خويش {با مردم } سخن بگو.))
اى جوانان ! آيه شريفه مى فرمايد: نعمتى را كه خدا به شما داد، حتى نه فقط قدر بدانيد، بلكه بازگو كنيد و طورى نباشد كه خدا را مورد غفلت قرار بدهيد. اوست بخشاينده تمام قدرت ها.