امام حسين (عليه السلام) شهيد فرهنگ پيشرو انسانيت

علامه محمدتقى جعفرى

- ۳۲ -


ظرافت حيات در حدى است كه دم مجرد يك فرشته مجرد، ممكن است آن را ناراحت كند. {اين حيات } به قدرى ظريف مى شود و قدرت مقاومت پيدا مى كند كه از ته دل مى گويد؛ جهان در يك طرف ، من هم در مقابل آن مى ايستم . شما درباره اين نوع {حيات } مى خواهيد صحبت كنيد. كافكا چه كارى به اين مسائل دارد؟ آلبر كامو با اين حيات چه كار دارد؟ شما به كتاب هايشان مراجعه بفرماييد. حيات را آن طور مطرح نكرده اند كه مفهوم حيات چيست ؟ بلكه حيات را به صورت يك نمودهاى ظاهرى و بسيار سطحى و دم دستى مطرح مى كنند و سپس مى خواهند به ما بگويند: ((آيا ديديد كه حيات فلسفه ندارد؟)) خواهش مى كنم اثبات نكنيد، زيرا ما جلوتر از شما مى بينيم . چرا زحمت كشيده ايد؟ چرا اين همه ارزش هاى مغزى كلان و گران قيمت را صرف اين ها كرده ايد؟ اول به من (انسان ) بگوييد حيات چيست ، سپس بگوييد كه آيا هدف دارد يا ندارد! و اگر حيات واقعا مطرح شود، شما خواهيد گفت : هدف اين جا بوده است .
 
سال ها دل طلب جام جم از ما مى كرد   آن چه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود   طلب از گم شدگان لب دريا مى كرد
نمونه چهار. نبوغ هاى صنعتى و فعاليت هاى بسيار دقيق و ظرافت كارى هاى قلمرو فن آورى ، كه حصول تدريجى آن ها در تاريخ بشرى ، نمى گذارد اهميت آن را بفهميم . تا بفهميم اين يك ذره (مغز) چه كرده است .
سوار هواپيماى 747 مى شويم و دو ساعته به جده مى رسيم . ما فقط همين را مى بينيم ، اشعه ((x)) را نيز مى بينيم . آيا براى به وجود آمدن اين همه حقايق شگفت انگيز و محيرالعقول به نام فن آورى ، نبايد سراغ اين جان را بگيريم كه اين مغز چه {قدرتى } دارد؟ بعد همين طور اظهار نظر مى كنيم . به چه كسى مى گوييد...؟
اگر به شما بگويند ابتدا از حيات چيزى به ما بگو، بعد درباره هدف ما قضاوت كن ، آن وقت در پيش وجدان ، در پيش تاريخ و در پيشگاه خدا چه خواهى گفت ؟ آيا حيات را شناخته بودى كه گفتى هدف ندارد؟
آرى ، اين همه مسائل فن آورى ، الان براى ما آسان به نظر مى آيد. همين كه الان در زير نور برق نشسته ايم و از آن استفاده مى كنيم ، مقدماتى در عبور و مرور به اين لامپ كه اين روشنايى را نگه مى دارد و اين طور دنيا را روشن مى كند، چه فعل و انفعالاتى وجود دارد. {اما در حيات } چه انتقالات ، چه جهش ها، چه تداعى معانى ها و چه انديشه هاى منطقى و فوق منطقى وجود دارد؟ مگر شوخى است ؟ بفرماييد شما هم حيات (زندگى ) بسازيد. اين ها را جمع كنيد و سپس ببينيد كه هدف اين حيات چيست . چون اگر {نبوغ } در اين شخص جلوه كند، به معناى اين نيست كه من ندارم . او در اين كار قدم برداشته و شما هم {نبوغ } داريد، همه انسان ها دارند، حيات و مغز آدمى نيز اين {نبوغ } را دارد.
نمونه پنج . انواع مديريت هاى معقول و شايسته در اداره تمدن هاى گذشته ، كه موجب بروز شناخت ثابت هاى اصيل و پايدار براى اداره حيات معقول بشرى شده است .
به نظر نمى رسد كه تاكنون چه مديريت هايى در دنيا به وجود آمده است . توين بى ، بيست و يك تمدن را بيان كرده است كه تمدن چيست ؟ و {از جمله } تمدن اسلام ، تمدن بيزانس ، تمدن حيثيين ، تمدن بين النهرين و... چه بود؟ مثلا آن يكى در تاريخ جلو بود، اين يكى بعدا بود. بروز و اعتلاى امپراتورى بزرگ روم به اين علت و آن دليل بود و تمام شد! ولى واقعا در تمدن ها چه روى داده است ؟ چگونه مديريت ها انجام گرفته است ؟ ما هم در داستان خودمان و در درس خودمان ، اين مطلب را داشته باشيم كه : چه مديريتى در درون حسين بود كه با اين كه از موقع رحلت پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) با مسائل سخت ، تنش دار و ضربه اى روبه رو شده بود، اما به آرامى آنها را تحمل كرده بود؟ او ديده بود از دست پدرش چه {اشخاصى } را گرفتند. چه كسانى را؟
مالك اشتر، ابوذر، عمار ياسر،و... همه اين مسائل را با چشم خود ديده و آرام با همه اين سختى ها روبه رو شده بود.
 
بر لبش قفل است و در دل رازها   لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيده اند   رازها دانسته و پوشيده اند(348)
آيا {رويارويى با اين سختى ها} شوخى بود؟ مديريت اين شخصيت ، ((من )) خود را، كافى است نشان بدهد كه هدف حيات چيست . بعد از دوران على بن ابى طالب (عليه السلام) و دوران برادرش امام حسن مجتبى (عليه السلام)، چه سختى ها و چه فشارها ديد، اما يك جمله كه مخل باشد بر مديريتى كه تا داستان نينوا نيز ادامه پيدا كرد، از ايشان گفته نشد. دقت بفرماييد كه چه قدر مالكيت بر نفس مى خواهد. ايشان اين را به نام و عنوان قاعده به ما آموخت كه : ((تا مديريت بر خويشتن نداشته باشيم ، درصدد مديريت بر ديگران برنياييم ، زيرا خطرناك است )). ما ديديم و شما نيز ديده ايد، حتى ما در دوره هاى محدود خودمان در حوزه هاى نجف ، قم ، تهران ، مشهد، تبريز، اشخاصى را ديديم كه داراى استعدادهاى خوبى بودند، مسائل را مى فهميدند و اطلاعات خوبى داشتند، ولى توانايى مديريت استعداد و اطلاعات خود را نداشتند و بلد نبودند، و دو سوم عمر خود را در اين كه به ((من )) نگاه كنيد، سپرى كردند. پس بياييد ((من )) خود را مديريت كنيم .
 
از تو خواهند آب زان پس كاروان تشنگان   گر تو از هامون گريزى روى زى جيحون كنى
{متاءسفانه بعضى ها} به جهت عدم مديريت و عدم مالكيت به نفس ، جامعه را از عظمت هاى خود محروم كردند. مسلما افراد جامعه ، در روز قيامت از اين ها شكايت نموده و خواهند گفت : چرا به علت عدم مديريت بر خويشتن ، ما را {از حقايق راستين و گرديدن هاى تكاملى } محروم كرديد.
يكى از بزرگان ، درباره فيلسوفان قرون وسطى - به اصطلاح ما - يك گوشمالى داده است . من بر اين عقيده ام كه اين گوشمالى را بايد تابلو كرده و در كلاس هاى تعليم و تربيت مورد بحث قرار داد.
تعبير را ملاحظه كنيد! مى گويد:
((فلاسفه قرون وسطى ، به جهت عشق و علاقه افراطى اى كه به فلاسفه يونان داشتند، ما را از محصولات باعظمت مغزهاى مقتدرشان محروم كردند.))
اينان هوشياران هستند، و سير كنندگان ، خود مورد سيرند. خدا شاهد است كه اين جملات بسيار آموزنده است . {وايتهد} مى گويد: ((آن فلاسفه ، ما را محروم كردند)). اى انسان ها! مديريت كنيد، زيرا ما به شما احتياج داريم . نخست خويشتن و سپس ديگران را مديريت كنيد.
يكى از مطالبى كه واقعا جا دارد بحث شود، اين است كه امام حسين (عليه السلام) چگونه خويشتن را مديريت كرده است ؟ او پنجاه و هشت سال و طبق بعضى از روايت ها، پنجاه و هفت سال داشت . اين كه گاهى مى گويند: السلام عليك يا اباعبدالله ، سلام الله عليك يا اباعبدالله ، مساءله خيلى ريشه دار و پرمعناتر از تصور ماست . آيا مى دانيم با چه كسى روياروى هستيم ؟ عليك سلامى ، ((سلامم بر تو باد اى حسين )). خطاب شما به حسين نيست ، بلكه خطاب به حمايت از باعظمت ترين ارزش هاى بشريت است . آيا حسين شخصا به سلام من و شما احتياج دارد؟
مديريت بر خويشتن {داراى اهميت ويژه اى است }. تاكنون مديريت هايى ، مخصوصا از كسانى كه در مسير كمال بودند، ديده شده است . {به عنوان نمونه }: مديريت خود خاتم الانبيا محمد مصطفى (صلى الله عليه وآله ) را در نظر بگيريد. مديريت على بن ابى طالب (عليه السلام) را در آن پنج سال و نيم {زمامدارى } و پيش از آن پنج سال و نيم در نظر بگيريد، كه يك جامعه پر از ضد و نقيض و پر از غوغا بوده است . على چگونه خودش را مديريت كرده است ؟ چه مطلقى در درون او بود كه على بن ابى طالب ، هم در محراب {عبادت } و هم در ميدان جنگ ، هم سر كوى يتيمان ، و هم در راءس طرح بزرگ ترين جهان بينى هاى الهى ، همان على بن ابى طالب بود. اين چه نوع مديريتى بوده است ؟ ما مى خواهيم هدف اين حيات را بفهميم . بعد از اين كه خواص و مختصات حيات را فهميديد، آيا باز از من خواهيد خواست ، كه فلانى ، در هدف حيات بحث كنيد؟ هدف حيات ، يعنى شكوفايى اين {نمونه هايى كه عرض كردم } كه مجموعا نمونه الهى دارد. و ان الى ربك المنتهى (349). ((همه امور به پروردگارت منتهى مى گردد.)) به ((ربك )) راهيابى پيدا خواهد كرد و در آن جا هدف آشكار مى شود.
نمونه شش . كمالات اخلاقى و دينى و عرفانى كه در هر برهه از تاريخ ، و در هر جامعه اى كه تا حدودى به ارزش هاى انسانى نايل گشته ، در وجود تكاپوگران راستين واقعيت پيدا كرده اند. هر چند كه اين تكاپوگران بزرگ ميدان حيات معقول ، و اين مسابقه دهندگان خير و كمال ، اقليت هايى در جوامع بوده اند، چونان اقليت چشم در اين بدن . چونان اقليت مغز كه در اين بدن بزرگ هفتاد يا هشتاد كيلويى ، كه يك يا دو كيلوگرم بيشتر وزن ندارد، و اگر آن حق حاقش را بخواهيم در نظر بگيريم ، خيلى كمتر از اين هاست . اين خاطره را عرض مى كنم :
چندى پيش در يكى از دانشگاه هاى علوم پزشكى سخنرانى داشتم . گفتم چند دقيقه اى برويم و اتاق تشريح را ببينيم . يكى از پزشكان به من گفت : كدام يك از اعضا و كدام طرف بدن را مايل هستيد ببينيد؟
گفتم براى من ، فرق ندارد، ولى مغز را نشان بدهيد، زيرا مى خواهم اين مغز را ببينم - البته قبلا هم ديده بودم و گفتم اين دفعه ببينم ، شايد يك بارقه ديگر باشد - به اتاق تشريح رفتم ، ديدم همان مقدار پى و... است ، اما همين وسيله (مغز) چيست ؟ وسيله گردانندگى تمام دنيا! حال ، اين را مى خواهيم بدانيم كه {اگرچه } اشخاص كمال يافته در اقليت اند، ولى همانند چشم كه در مقابل اين بدن شما خيلى كوچك است ، و همانند مغز(350) هم كه در مقابل اين بدن شما چيزى نيست ، {جوامع را ارزش هاى والاى انسانى بهره مند ساخته اند}.
اگر در دنيا هيچ شهيدى به جز حسين بن على (عليه السلام) نبود، كافى بود كه كل هستى بگويد من به هدفم رسيدم .
 
بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار   تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد
به نظرم شعر زير متعلق به غمام همدانى باشد:
 
بسوزد شمع دنيا خويشتن را   ز بهر خاطر پروانه اى چند
آيا شما فكر مى كنيد {شمع دستگاه هستى } فقط براى ميلياردها نفر در دنيا مى سوزد؟ اين دستگاه باعظمت براى 5 - 6 نفر چنان مى شود كه رو به بالا حركت كنند، ولو يك نفر؛ كان ابراهيم امه (351)، ((ابراهيم به تنهايى ، يك امت بود)). يعنى كيهان براى ابراهيم كار مى كرد. آن وقت ابراهيم چه داشت ؟ ابراهيم همين {هدف حيات } را داشت . مى خواهيم هدف ابراهيم را بفهميم . حيات اين شكوفايى را دارد: ((بهره بردارى از آزادى در دقيق ترين امر الهى )).
{ابراهيم به اسماعيل } گفت : پسرم ، در رؤ يا مى بينم كه تو را ذبح مى كنم ، تو چه مى بينى ؟
فانظر ماذا ترى قال يا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنى ان شاءالله من الصابرين (352)
(((ابراهيم گفت ) پس ببين چه به نظرت مى آيد؟ (اسماعيل ) گفت : اى پدر من ، آن چه را ماءمورى انجام بده . ان شاءالله مرا از شكيبايان خواهى يافت .))
يكى از غنچه هاى ظريف اين حيات ، صبر است . در مقابل چه چيزى ؟ در مقابل اين كه حيات را در جوانى از دست انسان گرفتن ، براى رؤ ياى پدر بزرگوارش ابراهيم خليل الرحمن (عليه السلام)، مى خواهيم درباره اين ها صحبت كنيم و ببينيم هدف اين ها چيست . ملاحظه مى كنيد كه طرح سؤ ال ، اصلا چهره عوض مى كند. اصلا مساءله كجا بود؟ ما هدف چه چيزى را مى خواستيم ؟ الان حيات به ما چه چيزى نشان مى دهد؟ ان شاءالله گاهى اوقات از اين سؤ الات به ذهن ما خطور كند.
يكى از بزرگان مى گويد: ((باعظمت ترين ارزش هاى انسانى ، مربوط به طرح سؤ ال هايش بوده تا به پاسخ برسد)). در دانشگاه ها سؤ ال مطرح كنيد. اساتيد بزرگوار ما، جوانان ها را تحريك و تشويق نمايند تا سؤ ال كنند. سؤ ال مى گويد؛ من سؤ ال كننده الان اين جا توقف كرده ام و نمى دانم . معناى سؤ ال همين توقف است . ممكن است يك جواب ، {شخص سؤ ال كننده } را به حركت بى نهايت در آورد. ماشين شما در مقابل پمپ بنزين هم توقف مى كند، ولى {آن توقف }، براى سوخت گيرى و نيروگيرى است . او در بارگاه تو اى معلم عزيز، مى گويد به من نيرو بده ، چون من در حال حركتم .
اين كمالات اخلاقى و دينى و عرفانى ، در هر برهه از تاريخ ، در هر جامعه اى كه تا حدودى به ارزش هاى انسانى نايل گشته ، در وجود تكاپوگران راستين واقعيت پيدا كرده است ، هر چند كه اين تكاپوگران بزرگ در اقليت بوده اند. اهميت آن در اين است كه همين اشخاص - {يعنى تكاپوگران راستين كه به ارزش هاى انسانى نايل گشته اند} - كه در ميان ما و شما نشسته اند، چگونگى حال ما را بازگو نمى كنند. همين كه در بعضى از روايات هم هست : در ميان مردم هستند، اما نمى توانند بگويند؛ مگر اين كه از جنبه تعليم و تربيت باشد. نمى توانند بگويند من الان در كجا هستم ، زيرا اولا؛ ظرفيت دريافت كمال را همه ندارند و باور نخواهند كرد. ثانيا؛ وحشت از اين كه گفتن وضعيت حال ما همان و سقوط همان . اين هم يكى از مشكلات كار ما اولاد آدم است . به قول مولوى :
 
ناطقه سوى زبان تعليم راست   ورنه خود اين آب را جويى جداست
مى رود بى بانگ و بى تكرارها   تحتهاالانهار تا گلزارها(353)
او به شما چه بگويد؟ آيا بگويد كه ديروز با هستى ، يا با يك برگ گل ، راز و نياز داشته است ؟ يا اين كه هستى را چه طور در يك برگ گل مى ديده و با آن به راز و نياز نشسته بوده است ؟ چگونه بگويد؟ اگر دنيا در اختيار من باشد و به من بگويند: آيا تو مى توانى الله اكبر يا يك الله بگويى و دنيا را از تو بگيرند؟ و قسم بخورم كه بله ، مى گويم . آيا مى توانيد اين را تحمل كنيد يا نه ؟ يكى از اشعارى كه من زياد مى خوانم اين است :
 
عاشق به جهان در طلب جانان است   معشوق برون ز حيز امكان است
نايد به مكان آن نرود اين ز مكان   اين است كه درد عشق بى درمان است
اويس قرنى مى خواهد بگويد كه چه كرده است كه خاتم الانبيا (صلى الله عليه وآله ) وقتى به طرف كشور يمن نگاه كرد، گفت : انى لاءشم نفس الرحمن من اليمن (354)، ((من نفس رحمانى از طرف يمن استشمام مى كنم .)) يك ساربان چگونه بگويد، و به من چه بگويد؟ منى كه سرتاپاى وجود و كارم ؛ پول ، مقام ، شهرت طلبى و محبوبيت خواستن است . اويس ‍ قرنى با من چگونه صحبت كند كه حتى نمى دانيم زبان و لغت او چيست ؟ كه :
 
گر در يمنى چو با منى پيش منى   گر پيش منى چو بى منى در يمنى
من با تو چنانم اى نگار يمنى   خود در عجبم كه من تواءم يا تو منى
{مثلا} اويس قرنى مى خواهد به من بگويد: فلانى ! بيا بنشين و من مى خواهم با تو حرف بزنم . لغاتى را كه او به كار خواهد برد، من چطور بفهمم ؟ تا بروم و ببينم و جان خودم را پيدا كنم .
شعر زير خيلى پخته و ورزيده است ، اما نمى دانم شاعر آن كيست ؟
 
خِرد مومين (355) قدم وين راه تفته   خدا مى داند و آن كس كه رفته
راه هايى كه ((اويس قرنى ))ها و ((مالك اشتر))ها و ساير پاكان اولاد آدم رفتند، اگرچه استثنايى نيستند و در اقليت اند.
يك اشكال كار هم اين است : بحث فيزيك نيست كه ما را به آزمايشگاه ببرند و بگويند اين هم مباحث فيزيكى است . شيمى نيست كه ما را به اعماق درون ببرند و بگويند ببينيد. آخر، نيشكر هم نيست . نيشكر را آسان مى توان قيچى كرد و با كارد، شكرش را خارج نمود. اما اگر انسان هاى كمال يافته اى هم چون ، ((اويس قرنى ))ها و ديگر كمال يافتگان اولاد آدم را در دقيق ترين اتاق تشريح برده و تمام سلول هاى آن ها را چاقو بزنيم و تكه تكه كنيم ، قطعا به دست نخواهد داد كه در درون آنان چه چيزى نهفته است .
خدايا! پروردگارا، حال كه بين ما و كمال حيات ، چنين پرده خيلى ظريف و شفافى وجود دارد كه مى توان زود ديد، به ما ديدگاهى عنايت فرما تا از پشت اين پرده شفاف ، كمال را ببينيم . بعد از اين ما ديده مى خواهيم از تو بس ، آن هم بعد از شصت سال زندگى ! گوينده شعر مولوى است . در مقابل اين سخن ، ممكن است كسى بگويد: من اكنون اين را فهميده ام . آيا بعد از شصت سال ، راهم را عوض كنم ؟ مولوى مى گويد بله ، اگر بعد از شصت - هفتاد سال اشتباه فهميدى ، راه خود را عوض كن و راهى ديگر انتخاب كن . همان مثلى كه پدران ما گفته اند: ((ماهى را هر وقت از آب بگيريد تازه است .))
 
بعد از اين ما ديده مى خواهيم از تو بس   تا نپوشد بحر را خاشاك و خس
ما نمى خواهيم غير از ديده اى   ديده تيزى كشى بگزيده اى (356)
خدايا! به حق حسين ، يك ديده بينا بر ما عنايت بفرما.
خدايا! پروردگارا! به حق اين عزيزت ، به حق اين عزيز عزيزانت ، به حق اين مردى كه با اين كار بزرگش ، ما را با جان خودمان آشنا كرده است ، ما را با جانمان بيش از پيش آشنا بفرما.
پروردگارا! خداوندا! اين جوانان عزيزمان كه خودشان را به تو نشان مى دهند كه اصل فطرتشان كجاست ، در مقابل تلاطم هاى مخرب ، به حسين قسم كه به خودت مى سپاريم .
خدايا! پروردگارا! به حق حسين قسم ، ادعايى نداريم اما مى دانيم جوان ها پاك هستند. به جلالت قسم كه آن ها پاكند، خودت اين جوان هاى ما را حفظ بفرما.
((آمين ))
نعمت شناسى حسينى
در دامنه بحث جلسات گذشته ، تا حدودى با ارزش هاى حيات و زندگى آشنايى پيدا كرديم . براى دريافت عظمت و ارزش هاى حيات ، بايد درس ها خوانده شود و بررسى هاى بسيارى انجام بگيرد. ولى متاءسفانه ، آن چه كه بيشتر متفكران را مشغول مى كند، حقيقت خود حيات نيست . همان طور كه گفته شد و در آيه قرآنى ديديم :
يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا و هم عن الآخره هم غافلون (357) ((از زندگى دنيا، ظاهرى را مى شناسند و حال آن كه از آخرت غافلند.))
{انسان ها} يك پديده اى از زندگى دنيا، تا آن جا كه بتوانند خودشان را اداره كنند، به دست مى آورند. به قول بعضى ها، اين انسان طبيعت گرا، اين انسان خودگرا و خودپرست ، كارى كه مى كند، اين است كه دنيا را به يك لانه كوچك و به يك سوراخ لانه تشبيه كرده است .
 
هم در اين سوراخ دانايى گرفت   در خور سوراخ بنايى گرفت
متاءسفانه اغلب اين طور بوده است . حال ، حيات دنيا چيست ؟ {آيه شريفه مى فرمايد:} يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا، ((پديده اى ، ظاهرى ، نمودى از حيات دنيا را مى شناسند، نه حيات را)). همان طور كه مى دانيد، دنيا به معناى پست است ، و مؤ نث ادبى است .
انما الحيوه الدنيا لعب و لهو(358)
((زندگى دنيا، فقط سرگرمى و بازى است .))
تازه ، از اين لهو و لعب ، فقط ظاهرى مى بينيد. صدق الله العلى العظيم .
 
گفت دنيا لهو و لعب است و شما   كودكيد و راست فرمايد خدا
در اين بيت ، هم آيه را بيان نموده ، و هم صدق الله را گفته است . راست فرمايد خدا، صدق الله العلى العظيم .
{انسان } به ميل خود از طرز فكر مورد پسند خود خرسند مى شود و نام ((علم )) هم بر روى آن مى گذارد.
جمله اى اضافه مى كنم كه حتما در نظر همه ، مخصوصا دانشجويان عزيزمان باشد.
در مورد پديده طبيعى زيست ، يعنى همان كه اكنون مى بينيد، اين كه در جانداران و انسان هم هست ؛
مثلا احساس مى كند، توالد و تناسل مى كند، براى خود محيط زيست درست مى كند و حيات خود را تاءمين مى كند، يكى از زيست شناس هاى شماره يك دنياى امروز مى گويد:
((دانش ما براى شناخت اين كه در روى زمين ، اين پديده به وجود آمده است چيست ، بايد بگوييم چنين كيهانى احتياج بود كه اين زندگى را به وجود بياورد.(359)))
اين پديده و نمود طبيعى محض آن است كه ؛ يعلمون ظاهرا من الحيوه الدنيا. آنان كه عاقلانه قدم برداشته و احتياط كرده اند، معترفند كه ما حقيقتش را نمى دانيم . {حال آن كه }، در آن ريگزار عربستان در چهارده قرن پيش ، گفته است كه نمى توانيد جلو برويد. چون از اين محل يك روشنايى نداريد. فقط يك بعد آزمايشگاه را به شما نشان خواهد داد. آزمايشگاه ها براى پيشرفت ، خيلى هم لازم و ضرورى هستند، اما بدانيد كه چه بعدى از زندگى را به شما نشان خواهند داد.
متاءسفانه ، تاكنون تحقيقات بشرى چه در شرق و چه در غرب ، اعتراف مى كنند كه به حقيقتش نرسيده اند. {البته } همه اين متفكران ، كوته بين نيستند. ما اشخاص عميقى داريم كه واقعا بشريت ، مرهون آن هاست . {همان متفكران } مى گويند حقيقت آن را از ما نپرسيد، زيرا ما نمى دانيم . ما {فقط} بعضى از پديده ها و مختصات را توضيح مى دهيم و بررسى مى كنيم .
حال ، حيات دنيا يعنى چه ؟ درباره حيات دنيا، شش آيه وجود دارد كه به نمونه هايى ديگرى از آن در قرآن اشاره مى كنيم :
و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب (360)
((زندگانى اين دنيا، جز لهو و لهب چيزى نيست .))
فلا تغرنكم الحيوه الدنيا(361)
((زندگانى دنيا، شما را مغرور نكند.))
و ما الحيوه الدنيا الا متاع الغرور(362)
((و زندگى دنيا، چيزى جز متاع غرور چيزى نيست .))
متاع ((چيزى است ، يا چيزكى است كه از آن مى شود خيلى ساخت )). همان طور كه اميرالمؤمنين (عليه السلام)، پدر حسين (عليه السلام) فرمود: ((اگر بخواهيد به خود دنيا، به عنوان مطلوب مستقل و هدف نهايى بنگريد، دست شما خالى خواهد شد. اما اگر به عنوان وسيله به آن بنگريد، اين ناچيز به همه چيز مبدل مى شود)). خوشا به حال انسانى كه با اين دنيا نگريست ، نه اين كه در اين دنيا نگريست . {خوشا به حال انسانى كه } اين دنيا را سكوى پرواز قرار داد، نه مقصد پرواز، اين جا مقصد پرواز نيست ، حيات دنياست ، آن هم با اين علم و با اين معارفى كه ما به دست مى آوريم .
زمانى به فكر افتادم تا جملات و مطالبى را كه بزرگان بشريت ، در ناتوانى از شناخت حقايق به شما تحفه داده اند جمع كنم ، ولى به علت كار زياد موفق نشدم ، امكان اين هست كه در دو - سه جلد كتاب ، آن ها را جمع كرد. {توصيه مى كنم }، همت نموده و آن ها را پيدا كنيد، حتى از دوستان علاقه مند به علوم انسانى خواهش كنيد، آن ها را همان گونه كه واجب است پيدا كنند. كه از قرن هجده تاكنون ، چه قدر نظريات به عنوان علم مطرح شد و بعد باطل در آمد. آيا براى پايان نامه هاى فوق ليسانس و دكترا، موضوعى بالاتر از اين مى خواهيد؟ به عنوان نمونه ، فقط چند جمله را عرض مى كنم ، سپس به موضوع بحثمان بر مى گرديم .(363)
عقايد نويسنده اين عبارات ، مادى است . على القاعده مكتب او، نبايد چنين اعترافى كند، ولى طبيعى است كه بايد اعتراف كند، زيرا چاره اى نيست :
((روح در نتيجه پيش بينى خود، دو چيز را احساس مى كند: يكى اين كه خود را در ميدان لايتناهى طبيعت كه به قول پاسكال مركزش همه جاست و محيطش هيچ جا نيست ، درك كرده ، با كمال غرورى كه دارد، مجبور به سر انداختن مى شود.))
بياييد پايين اين قدر ادعا نكنيد. ابن سينا مى گويد ((به قدر يك ذره اش را دقيقا نفهميدم چيست ))، ولى شما هم مدام ادعا مى كنيد. نويسنده در ادامه مى گويد:
سقراط يونانى اعتراف مى كند:
 
تا بدان جا رسيد دانش من   تا بدانم كه همى كه نادانم
(البته نويسنده اشتباه كرده است ، زيرا اين عبارت از سقراط نيست ، بلكه از ابوشكور بلخى است ).
آن چه از سقراط در پندنامه نقل شده است ، اين كه گفت :
((اگر من مى دانستم بعد از من ، اهل خرد به من عيب نمى گيرند و نمى گويند سقراط، دانش جهان را به يك بار دعوى كرده ، مطلق بگفتمى چيزى ندانم . ولى چگونه مى توانم بگويم . اين دعوى از من بزرگ باشد.))
سپس در ادامه مى گويد:
((ابوشكور بلخى ، خود را به دانش مى ستايد كه مى گويد: تا بدان جا رسيد دانش من كه بدانم همى كه نادانم .
سقراط مى گويد: درخشان ترين فكرهاى نوع بشر، با كمال ياءس در ميدان افكار، پر و بال سوخته و عاجز مى مانند.
ابو على سينا فرياد مى زند:
 
دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت   يك موى ندانست ولى موى شكافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافت   آخر به كمال ذره اى راه نيافت
نيز گويد:
 
يموت و ليس له حاصل   سوى علمه انه ما علم
خيام نيشابورى بيچاره شده و مى گويد:
 
دورى كه در او آمدن و رفتن ماست   آن را نه بدايت نه نهايت پيداست