ابر و باد و مه و خورشيد چه مى كنند؟ كار يك مزون يا يك
هايپرون
(336) (ذرات بنيادى )، و يك كهكشان با چند ميليارد سال عمر براى
چيست ؟ اين بحث حيات ، به خاطر اين بود كه در مورد اراده سؤ ال شد. ولى در حقيقت ،
مقدارى از فهرست قضيه را كه عرض كردم ، عمده اش اين است كه اگر حيات معلوم بشود،
اراده هم پشت سر آن است . يك مثال ساده و ابتدايى عرض مى كنم : شما تصور كنيد كه
خداى ناخواسته ، الان كه اين جا نشسته ايد، ديوار در حال فرو ريختن باشد. در اين
حال ، ديگر نه مى انديشيد، نه مى نشينيد، نه فكر مى كنيد و نه تصور، نه تصديق و نه
تخيل مى كنيد، بلكه به طور بازتاب (به اصطلاح رفلكس )، از اين جا بيرون رفته و از
عامل مرگ كنار مى رويد.
اين (كنار رفتن از عامل مرگ ) ذات حيات است كه اقتضاى آن از خودش مى جوشد. سپس
موقعى كه سايه آن را به عنوان علم علوم انسانى مى گيريم ، همين حيات بيچاره ، قيافه
خود را مى بازد. آن وقت مفاهيمى را درباره حيات مى گويند كه آدمى مى گويد اگر اين
است ، پس وسيله حيات بهتر از حيات است و فعلا على الحساب بخوريم و سودجويى مان را
بكنيم و ببينيم چه طور مى شود! متاءسفانه به نام فلسفه و حكمت ، وقتى كه انسان با
مفاهيم حيات بازى كند، در آن موقع ، خود حيات را مى بازد. در صورتى كه حتى وقتى
كوچك ترين احساس در انسان باشد. سپس يك عامل اخلال حيات سراغش را بگيرد، اصلا در
اين صورت ، قضيه اراده مطرح نيست . نمى خواهم بگويم اراده اصلا مطرح نيست ، بلكه
خود حيات مى جوشد و مى جهد و از عامل مرگ فرار مى كند. در اين باره بايد فكر كنيم
كه حيات چيست ؟ ان شاءالله اگر دقيق معنا شود - ولو محدود و نسبى - ملاحظه خواهيد
فرمود كه اراده ((حيات معقول )) و
اراده ((حيات با ارزش ))، به حركت در
مى آيد.
ما نمى گوييم هر انسانى بايد طعم زندگى را همانند حسين بن على بچشد و بگويد:
لا ارى الموت
الا سعاده ، ((مرگ را جز سعادت نمى بينم .))
چشيدن اين طعم براى ما مشكل است و من به مردم حق مى دهم ، اما آن قدر دور از حيات
نباشند كه اگر از آنان بپرسيد زندگى يعنى چه ؟ در پاسخ به شما بگويند:
((بله ، امروز گوشت خوبى خريدم )).
شما چه مى گوييد و او چه مى گويد؟ از او مى پرسيد زندگى يعنى چه ؟ مى گويد:
((بلى ، با دو نفر رفيق بودم و در معامله ، كلاهى بر سر آنان
گذاشتم كه اصلا نخواهند فهميد)). شما مى گوييد حيات و زندگى
يعنى چه ؟ منطق را ببينيد. او مى گويد: از حداقل كار، بيشترين نتيجه و بيشترين
دستمزد را گرفته ام . آيا اين حيات است كه بعد هم مى خواهيد فلسفه آن را بفهميد كه
چيست ؟ چه كسى به شما فلسفه زندگى را خواهد گفت ، اگر اين طور ارزش ها و اصول
زيرپاى ما پايمال است ؟ ان شاءالله در درس بعدى ، طبق جملات امام حسين (عليه
السلام)، درباره ارزش حيات صحبت نموده و به بحث ادامه مى دهيم .
خدايا! پروردگارا! همين طور كه سال هاى گذشته عنايت فرمودى ، شب هايى ، ساعاتى در
پيشگاه تو به محبوب تو حسين ، اظهار علاقه كرديم و اظهار علاقه ما را هم خودت مى
دانى كه جدى است . از اين اظهار علاقه ، ما را هم براى يك زندگى معقول و يك حيات
قابل تفسير، راهنمايى بفرما.
((آمين ))
مديريت حسينى
بحثى كه در اين جلسه مى خواهيم مطرح كنيم ، از يك جهت ، براى عده زيادى مورد
سؤ ال است . آنان سؤ ال مى كنند: هدف حيات چيست كه دفاع از شرف و كرامت آن ، موجب
بروز حادثه خونبار دشت كربلا شده است ؟ هدف زندگى چيست ؟
البته - همان طور كه مى دانيد - چنين مساءله مهمى ، نمى توانست مورد مسامحه متفكران
شرق و غرب قرار بگيرد. خيلى طبيعى است كه آن ها حول اين مساءله بچرخند كه هدف اين
زندگانى چيست ؟ آيا بشر را مى توان قانع كرد كه به همين پديده هاى طبيعى حيات قناعت
نموده و سؤ ال نكند كه : هدف اين ساليان عمر من ، هدف اين پيروزى ها، شكست ها، خنده
ها، گريه ها و هدف اين همه فراز و نشيب هاى زندگى چيست ؟
بنابراين ، اين كه : ((ما براى چه آمده بوديم و به كجا مى
خواهيم برويم ))، از زمان هاى پيش ، مورد بحث قرار گرفته ، و
نهايت امر، پاسخ هايى هم داده شده است . تمام اين پاسخ ها، از خود حيات طبيعى
سرچشمه مى گيرد، اما جواب ها قانع كننده نبوده است . مثل اين كه در پاسخ از چگونگى
هدف زندگى ، بگويند زياد بخوريد. بسيار خوب ، من فلسفه خوردن را از شما مى پرسم .
مى گويند علم زياد فرا بگيريد. بسيار خوب ، من در فلسفه همين معنا از شما مى پرسم
كه : يكى از شؤ ون حيات انسانى كه فراگيرى علم است و از طريق علم و جهان بينى ،
ارتباط با واقعيات دارد، نهايتا چه مى شود؟ اگر بگوييد براى اين كه بتوانيد براى
خويشتن تكاپو كنيد، مى پرسم پس فلسفه اش چيست ؟ اين متن حيات طبيعى است . من همين
سؤ ال را مى كنم . به هر حال ، اين قاعده در نظر شريفتان باشد كه هر كس خواسته است
براى هدف زندگى ، از خود همين زندگى طبيعى ، چيزى در بياورد، نمى شود، زيرا آن چه
كه در زندگى طبيعى مى بينيم ، سايه هاى ماست . {مولوى } واقعا در اين دو بيت چه
كرده است :
لطف شير و انگبين عكس دل است |
|
هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است
(337) |
پس بود دل جوهر و عالم عرض |
|
سايه دل كى بود دل را غرض |
واقعا عظمت اين شعر را چگونه توصيف كنم ؟ تمام آن چه كه براى شما در اين زندگانى
طبيعى مورد خواسته شماست ، سايه زندگى و سايه وجود شماست . خوردن شير، لذت دارد.
شما چنين ساخته شده ايد كه عسل برايتان لذت دارد. چنين ساخته شده ايد كه هنر
برايتان مطرح است . پس تمام آن چه را كه مى خواهيد، به جهت اين است كه شما چنين
هستيد. بنابراين ، پس هدف شما چيست ؟ همه اين ها در عالم طبيعت پايين تاءمين مى
شود. حال ، هدف اين ها و هدف مجموع اين ها چيست ؟
پس بود دل جوهر و عالم عرض |
|
سايه دل كى بود دل را غرض |
هدف بايد از بالا شروع بشود. هدف بايد از بالا تعيين بشود. به هر حال ، قبلا اشاره
شد به اين كه اگر بخواهيم عظمت داستان حسينى را بفهميم ، بايد بفهميم هدف حيات چيست
. براى اين كه بفهميم هدف حيات چيست ، اولين قدم اين است كه بفهميم حيات و زندگى
چيست ؟ {و اين است كه } فهميدن درباره زندگى و حيات را بايد براى خودمان به صورت
جدى مطرح كنيم . آيا زندگى همين است كه متاءسفانه قريب به اتفاق مردم دنيا آن را
زندگى مى دانند؟ به راستى آيا زندگى آن ها زندگى است ؟ يا حيات چيست ؟
آيا امكان دارد كه ما درباره حيات ، روشنايى و آشنايى بيشترى داشته باشيم ؟ بلى ،
ما مى توانيم به نمونه هايى از عظمت حيات برسيم كه اگر درست فهميده شود،
((هدف )) از آن مى جوشد؛ نه اين كه
اگر آن ها را فهميديم ، به دنبال هدف مى رويم ، و تازه بعد از هفتاد سال مى رسيم .
نخير، اگر آن ها را فهميديم ، از همان اولين الله اكبر، غوطه ور بودن در هدف را درك
خواهيم كرد. منتها، واقعا بايد بفهميم كه حيات چيست .
البته اگر بخواهيم ادعا كنيم كه همه ابعاد حيات و استعدادهاى حيات را مى توانيم
بفهميم ، ادعايى است بس بزرگ . اما به آن مقدار از نمونه ها و استعدادها و نيروها و
ابعادى از حيات مى توانيم برسيم كه هدفش را شهود و درك كنيم و آن وقت بگوييم :
انى لا ارى
الموت الا سعاده ، ((من مرگ را جز سعادت نمى بينم .))
پس از دسترسى به آن نمونه ها، شكوفايى حيات ، يعنى شهادت در راه دفاع از شرف و
حيثيت خود و انسان هاى ديگر را مى فهميم .
خدايا! درود و سلامت را بر جان و روان و جسم اين مرد (حسين ) بفرست كه از شرف
انسانيت دفاع كرد. براى او فقط خودش مطرح نبود. بسيار كوته نظرى است كه كسى بگويد:
حسين بن على براى صيانت ذات ، براى صيانت شرف و كرامت ذات خويشتن ، چنين اقدامى
فرمود. اما اگر هم كسى بگويد و تفسير كند كه : خويشتن او (حسين ) گسترده بر تمام
خويشتن هاى آدميان است ، عيبى ندارد كه آن وقت بگوييد:
{حسين } از خويشتن دفاع كرده است . ولى معناى خويشتن او چيست ؟ معناى خويشتنى كه
پدرش على (عليه السلام) نشان داد و فرمود: ((شنيده ام كه از
لشكريان معاويه ، عده اى به انبار حمله كرده اند و آن جا از پاها و دست هاى آن
دختران و زنان كه مسلمان هم نبودند، ولى با ما معاهده زندگى داشتند، خلخال و
زيورآلات در آورده اند))، چيست ؟ او هيچ پناهى جز
((استرجاع )) نداشته است و مى فرمايد:
...و لقد بلغنى
اءن الرجل منهم كان يدخل على المراءه المسلمه ، والاءخرى المعاهده ، فينتزع حجلها و
قلبها و قلائدها و رعثها، ما تمتنع {تمنع } منه الا بالاسترجاع و الاسترحام . ثم
انصرفوا وافرين ما نال رجلا منهم كلم ، و لا اءريق لهم دم ، فلو اءن امراء مسلما
مات من بعد هذا اءسفا ما كان به ملوما، بل كان به عندى جديرا.(338)
((...به من خبر رسيده است كه مردانى از آن سپاهيان ، بر زن
مسلمان و نيز زن غير مسلمان كه معاهده زندگى در جوامع اسلامى او را تاءمين نموده
است ، هجوم برده ، خلخال از پا و دستبند از دست آنان در آورده اند، گردن بندها و
گوشواره هاى آنان را به يغما برده اند. اين بينوايان ، در برابر آن غارتگران ، جز
گفتن : انالله و
انااليه راجعون و سوگند دادن آنان به رحم يا طلب رحم و دلسوزى چاره اى
نداشته اند.
آن گاه سپاهيان خونخوار، با دست پر و كامياب برگشته اند، نه زخمى بر يكى از آنان
وارد شده و نه خونى از آنان ريخته است . اگر پس از چنين حادثه {دلخراش }، مردى
مسلمان از شدت تاءسف بميرد، مورد ملامت نخواهد بود، بلكه مرگ براى انسان مسلمان به
جهت تاءثر از اين حادثه ، در نظر من امرى است شايسته و با مورد.))
اين ((من )) گسترده ، حتى به جان غير
مسلمان ها رخنه كرده است . {على } مى گويد: ناله او (انسان ) ناله من است . اين روح
در حسين نيز مجسم است . {دفاع حسين (عليه السلام)}، دفاع از چنين خويشتن گسترده به
تمام ((من ))هاى آدميان و دفاع از
انسان هاست . اين موضوع را قبلا نيز عرض كرده بودم .
بسيار خوب ، ببينيم اين حيات چيست كه اين همه توفان و اين همه تموجات در طول تاريخ
و در گذرگاه تاريخ به راه انداخته است و ما در صدد فهم هدف آن هستيم . مى خواهيم
بفهميم حيات چه هدفى دارد كه يك چنين قربانى اى دارد. چه نوع قربانى اى ؟ حتى
دشمنانش نوشته اند كه : معاويه به يزيد گفته بود كه اين شخص (امام حسين (عليه
السلام)) حسابش غير از بقيه است . گفته بود كه : ((حسين ،
محبوب ترين مردم نزد مردم است )). محبوب ترين مردم نزد مردم
در كجا؟ در يك جامعه تناقض انگيز. جامعه آن روز، جامعه اى سالم و يك دست نبوده است
. حسين در آن جا محبوب ترين بوده است . دوباره عرض مى كنم : محبوب ترين مردم ،
عبارت وليد است . معاويه چيز ديگرى گفته بود. اين عبارت استاندار مدينه است كه
ماءمور شده بود تا خبر مرگ معاويه را به حسين و عبدالله بن زبير و چند نفر ديگر
بدهد. وليد به عبيدالله بن زياد چنين نوشته بود: ((شنيدم
حسين رو به عراق مى آيد و او محبوب ترين مردم نزد مردم است )).
همان گونه كه قبلا عرض كردم ، يك دفعه در يك خانواده ، كسى محبوب مى شود، يا در يك
شهر يا در يك روستا محبوب مى شود، اما يك مرد در دوازده كشور اسلامى - آن هم با
صدها نظريات ، عقايد، مكتب ها، آراى سياسى و حقوقى متنوع - محبوب ترين مرد است .
اين {محبوبيت } را معنا كنيد. حسين قربانى اين راه است ، او قربانى شرف حيات انسان
هاست . پس گذر ما مى افتد به فهم اين مساءله كه حيات چيست ؟ ما آن چه از دستمان
برمى آيد - در اين درس - مقدارى از ابعاد و عظمت هاى حيات را مطرح مى كنيم ، و ان
شاءالله خدا در درك آن ما را كمك كند تا ببينيم كه هدف اين حيات چه قدر با عظمت است
.
خدا از كسانى كه نگذارند اين مردم با هدف حياتشان آشنا شوند و نفسى براى آشنايى با
حياتشان بكشند، انتقام خواهد گرفت . خدا با آن انسان هايى كه وسايل تخدير و وسايل
ناآگاهى انسان ها را آماده كنند تا نفهمند كه اين حيات چه بوده ، چه خواهد كرد؟ به
قول يكى از بزرگ ترين انسان شناسان دهر؛ ((كسى كه نمى خواهد
بفهمد هدف حياتش چيست ، او با خويشتن در حال مبارزه است و منكر خويشتن است
)). هر چند اصل عبارت مزبور را از حفظ هستم ، اما {به جهت
ضيق وقت }، فقط عبارت اصلى آن را مى گويم كه از يونانى به فرانسه و از فرانسه به
عربى ترجمه شده است ، كه من ترجمه عربى احمد لطفى سيد را كه از بهترين ترجمه هاست ،
عرض مى كنم :
انه لينكر نفسه
ما دام لا يعرف انه من اين اتى و لا ما هو المثال الكامل المقدس الذى يجب ان يروض
نفسه فى الوصول اليه
(339)
((انسان مادامى كه نمى شناسد از كجا آمده است و آن ايده كامل
مقدسى كه واجب است نفس خود را در راه وصول بدان به رياضت بيندازد، نفس خود را انكار
مى كند.))
اروپايى ها بر اين عقيده اند كه افلاطون يعنى تمام تاريخ . يك عبارت ديگر هم درباره
افلاطون مى گويند. البته ما درباره اين گونه اظهارات نظر داريم ، اما حالا من
ارزيابى نمى كنم ، و فقط عقيده آن ها را مى گويم :
((تا كتاب ريپابليك
(340) (جمهوريت ) افلاطون وجود دارد، تمام كتاب هاى سياسى را با آب
بشوييد.))
تمام كتاب هاى سياسى كه بعد از افلاطون نوشته شده است ، يا حاشيه بر كتاب جمهوريه
افلاطون است و يا پاورقى است . معطل نشويد. عبارت مذكور خيلى باعظمت است . اين سخن
از ايشان است : ((آن شخص منكر خويشتن است كه نمى خواهد بداند
از كجا آمده است و آن هدف مقدس چيست كه بايد در راه رسيدن به آن تمرين كند و
رياضت بكشد)). نگويد چون مى خواهم ، پس حق است . چه بى نواست
آن كسى كه مبناى زندگى خود را بر اين قرار بدهد: مى خواهم . چون مى خواهم ، پس حق
است ! نخير، اگر هرچه را كه جناب عالى بخواهيد، حق نيست .
ولو اتبع الحق
اهوائهم
(341)
((اگر حق ، از خواسته هاى آنان بخواهد تبعيت كند، آسمان و
زمين متلاشى مى شود.))
با اين كه بشر هنوز نهادهاى خود را كاملا در تاريخ مطرح نكرده است (درست دقت
بفرماييد، مخصوصا جوانان دقت كنند)، اين شخصيت هاى بزرگ سازنده تاريخ ، از آن
{نهادهاى بسيارى } كه در درون داشتند، مقدار كمى به ما نشان داده اند. اشتباه مى
كند كسى كه بگويد فارابى همين بود كه در 50 - 60 سال به ما نشان داد، يا ابن سينا
همان است كه به ما نشان داد، يا ابوذر غفارى شخصيتى است كه در همان چند روز صدر
اسلام و در تبعيد به ربذه ، به ما نشان داده است .
غروب فرا رسيده است و ابوذر آخرين نفس هاى خود را مى كشد. در كجا؟ در بيابان ربذه .
مى خواهم اين را بگويم تا ببينيد ابوذر اگر ميدان داشت ، چه مى شد. كم كم به دروازه
ابديت نزديك تر مى شود.
همسرش (دخترش ) بناى گريه كردن را گذاشت . (درباره همسر يا دختر ابوذر، دو تاريخ
نقل شده است ).
گفت : چرا گريه مى كنى ؟ گفت : همسر عزيز، هم اكنون كه تو از دنيا مى روى و من تنها
هستم ، چه كنم ؟ ابوذر فرمود به آن طرف نگاه كن . آن سياهى كه از دور مى بينى ،
كاروانى است كه مى آيد و به طرف مدينه مى رود.
تو برو كنار جاده بايست ، وقتى كه آن ها رسيدند، به آنان بگو (اين جا نقل تواريخ
مختلف است )، مردى (مسلمان يا يكى از صحابه پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) در اين جا
از دنيا رفته است ، سپس آن ها مى آيند و به كفن و دفن من مشغول مى شوند و مرا دفن
مى كنند، سپس آنان تو را به مدينه و به دودمان خودت مى رسانند. ناراحت نباش .
واقعا اگر براى اين مرد ميدان بود، چه مى كرد و به بشريت از عظمت هاى حيات چه نشان
مى داد؟ گفت :
همسر من (دختر من )، اين گوسفند آخرين روزى من و آخرين متاع من از اين دنياست .
هنگامى كه آن ها از راه رسيدند، بگو ابوذر وصيت كرده است : ((بيش
از اين كه به كار تدفين او مشغول شويد، اين گوسفند را ذبح كنيد و بخوريد و براى من
مجانى كار نكنيد)).
آيا ابوذر {نهاد} خود را نشان داده است ؟ آيا تاريخ اجازه داده است كه ابوذر را
بشناسيم ؟ آيا محيط، اين امكان را به ما داده است تا بفهميم ابوذر غفارى كيست ؟ كه
هفتصد سال بعد از او، ابن خلدون تازه وارد ارزش كار شده است . نيز بعد از او،
((ريكاردو))ها. اين معنى را ابوذر از
كجا گرفته بود؟ از يك آيه قرآن ؛
و لا تبخسوا
الناس اشيائهم ، ((كار و كالاى مردم را از ارزش
نيندازيد)). ارزش حقيقى كار و كالا را بدهيد. دقت كنيد: آيا
جانى كه از امواج اين جان ، چنين قطره اى به تاريخ تراوش كند، هدف اين جان در خودش
نيست ؟
آيا اين شخص در آن بيابان خشك و بى سر و ته ، بدون رسيدن به هدف اعلاى حيات ، مى
تواند اين سخن را بگويد؟ سلام و درود خداوندى بر روان اين انسان ها، كه ما را با
جان خودمان آشنا مى كنند. نشانى جان ما را اين ها به دست مى دهند. به كجا مى خواهيد
برويد؟ از كدام رمان ها؟ البته مطلقا روش رمانتيك را محكوم نمى كنيم ، زيرا مطالب
خيلى مهمى هم چون بينوايان را داريم .
به كجا مى رويد؟ در علوم انسانى از چه كسى مى خواهيد تقليد كنيد؟ در علوم انسانى
درباره انسان ، آن حقايق را از چه كسى مى خواهيد بگيريد؟
نمونه هايى درباره اين كه :
((حيات چيست ؟))(342)
بشر در سرگذشت خود، با اين كه نتوانسته است تمام نهادهاى خود را بروز دهد،
اما تكاپو كرده است .
نمونه يك . كمالات علمى فوق تصور و حقايق مهمى را از خود نشان داده است . همين
موجود كه انسان نام دارد، در رشته هاى گوناگون ، به كمالات علمى رسيده است و مدام
به اكتشاف ، اختراع و فهميدن ها نايل شده است . به نظر شما، اين ها از چيست ؟ آيا
از زمين روييده ، يا از آسمان آمده اند؟ يا همه اين دانش ها، متعلق به جان هاى
شماست ؟! بعضى ها حدس زده اند كه فعلا كتاب هاى موجود در دنيا، بيش از پنجاه
ميليارد نسخه است . هفتصد الى هشتصد ميليون از نسخ موجود، درباره خود انسان و
درباره علوم انسانى است . اين يكى از كارهاى جان شما و يكى از كارهاى حيات شماست .
حال ، مى خواهيم هدف اين حيات را به طور فردى ، يا جمعى پيدا كنيم . {در تاريخ }
انسانى داريم كه به طور فردى ، هشتصد تاءليف از ايشان نقل شده است . انسانى داريم
كه به طور فردى ، بيش از نهصد اكتشاف از او نقل شده است .(343)
همه شما آنان را مى شناسيد، حتى بچه ها هم آنان را مى شناسند. ما با اين حيات
سروكار داريم ، نه با 2200 كاسه آبگوشت و 400 متر قماش و... اين ها حيات نيست .
صدق الله العلى
العظيم . واقعا عجيب است . خدايا، با وجود آيه هاى شگفت آور تو، باز از
پيغمبر ما اعجاز مى خواهند.
يعلمون ظاهرا من
الحيوه الدنيا و هم عن الآخره هم غافلون
(344)
((از زندگى دنيا، ظاهرى را مى شناسند و حال آن كه از آخرت
غافلند.))
فقط يك پديده ظاهرى را مى فهمند. اگر تنوين كلمه ((ظاهرا))،
تنوين تنكير باشد نه تمكن ، دليل بر پستى قضيه است ، يعنى يك ((ظاهرى
)) از حيات دنيا مى فهمند. من از شما سؤ ال مى كنم - البته
نه از عقل شما، بلكه از وجدانتان - آيا با اين علم ناقص از ظاهر محدود زندگى ، به
دنبال حقيقت هدف حيات حقيقى رفته ايد و به شما جواب داده نشده است ؟ برويد به دنبال
حيات ، آن وقت ببينيد آيا به شما جواب مى دهد يا نمى دهد!؟ شما دنبال حقيقت حيات
برويد.
نمونه دو. نبوغ هاى متنوع هنرى آثار خود را در صفحات تاريخ به نمايش گذاشته است .
لازم است اين ها را هم در يك جا جمع كنيم و ببينيم كه اين هنرمندان ، اين نوابغ در
رشته ادبيات ، در رشته نقاشى و در ساير رشته ها چه كرده اند؟ مغز همه هم يك نوع مغز
است . اگر تعداد سلول ها در مغز، هشتاد ميليارد است ، در همه مغزها نيز همان تعداد
است . آن وقت ، آن هم يك ميدان مادى (قلم و كاغذ) براى اين نقاش است .
اصل ، آن چيزى است كه اين كارها را انجام مى دهد و فعلا او را فقط مى گوييم
((آن )). على الحساب باشد تا پس از
بررسى ، معلوم شود كه {آن } چيست .
نمونه سه . بروز كمالات جهان بينى هاى اعلا، كه يكى از موارد اثبات وابستگى جان
آدمى با خداست .
عقل ما بر آسيا كى پادشا گشتى چنين |
|
گرنه عقل مردمى از كل خويش اجزاستى |
يك فيلسوف حق ندارد در اين دنيا و درباره جهان ادعا و اظهار نظر بكند، مگر اين كه
بايد به هستى مشرف باشد. اكنون ، سؤ ال ما اين است كه اين جمجمه محدود، با اين مغز
محدود در يك كره محدود، چه طور به هستى اشراف پيدا مى كند؟ البته به كيهان هم قناعت
ننموده و مى گويد: من به هستى حكم مى كنم ؛
درباره هستى كه كيهان جزئى از آن است . كيهان چيست ؟ ميلياردها كهكشان . من بر آن
حكم مى كنم !
ما درصدد شناخت هدف اين نوع حيات هستيم ، نه آن حياتى كه وجودش در يك قوطى كبريت
خلاصه شده است و از قوطى كبريت ، تمبر، چپق و سرچپق ، كلكسيون جمع مى كند. آيا حيات
اين نوع افراد را مى خواهيد؟
زمانى با بعضى ها، بحث ها و مراسلات علمى داشتيم . به برتراند راسل اين مطلب را
نوشته بودم كه :
مساءله الله اين است : از ذهن و دهان چه كسى مى خواهيم بگيريم و بگوييم {خدا} هست
يا نيست ؟ آيا از ذهن بعضى ها مثل موسولينى ؟! البته اين را اين طور به ايشان
ننوشتم ، ولى در نوشته هايى كه در انتقاد از مطالبشان داشتم ، نوشتم . موسولينى -
البته در آن زمانى كه خلبان بود - مى گويد: ((آن موقعى كه
اتيوپى را ما بمباران مى كرديم ، اى خدا وقتى كه آتش از اين خانه هاى بوريايى شعله
ور مى شد، چه قدر زيبا بود!))(345)
آيا شما از كله اين شخص مى خواهيد خدا در بياوريد و بعد هم در آن شك كنيد؟ يا از
مغز حسين بن على ، يا از مغز ابراهيم خليل ؟
كيف يستدل عليك
بما هو فى وجوده مفتقر اليك ؟(346)
((خداوندا! چگونه با اين موجودات كه در وجود خود، نيازمند تو
مى باشند، به سوى تو راهى بيابم ؟))
ايكون لغيرك من
الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك ؟(347)
((آيا حقيقتى غير از تو، آن روشنايى را دارد كه بتواند تو را
بر من آشكار بسازد؟))
زهى نادان كه او خورشيد تابان |
|
به نور شمع جويد در بيابان |
آيا خورشيد را با نور شمع بايد ديد؟ اينك ، خداى حسين را ببينيد:
همه عالم فروغ نور حق دان |
|
كه حق در وى ز پيدايى است پنهان |
اگر خورشيد بر يك حال بودى |
|
فروغ او به يك منوال بودى |
از اين فرهنگ نگهدارى نموده و آن را از دست ندهيد. اين فرهنگ ، فرهنگ جان ماست .
اگر خورشيد بر يك حال بودى |
|
فروغ او به يك منوال بودى |
ندانستى كسى كاين پرتو اوست |
|
نكردى هيچ فرق از مغز تا پوست |
تو پندارى جهان خود هست دائم |
|
به ذات خويشتن پيوسته قائم |
آيا خدا را از ذهن ((موسولينى ))ها مى
جوييد؟ آيا خدا را از ذهن كسانى مى جوييد كه كشتار سيصدهزار نفرى مى كردند، و بعد
هم روى تپه هاى مغرب زمين مى نشستند و موسيقى مى نواختند؟
نرون موسيقى مى زد و خيلى هم خوشحال بود كه سيصد هزار تن را به خاك و خون ريخته
بود. همان مكانى كه الان معروف است كه مى گويند واتيكان روى آن بنا شده است . آيا
خدا را از او مى خواهيد بجوييد يا از ابراهيم خليل (عليه السلام)؟ خدا را از چه كسى
مى خواهيد بجوييد؟ مى خواهيد فلسفه حيات را بدانيد، اما از چه كسى ؟ از حيات آن
مگسى كه در جايگاه ريزش بول حركت مى كند؟ يا از مگسى كه روى كاهى بر سطح آن بنشيند
و بگويد دريا اين است و اين هم كشتى و من كشتى بان آن هستم !؟ آيا اين نوع حيات را
مى خواهيم فلسفه اش را پيدا كنيم ، يا آن حياتى كه نمونه هايى از آن را عرض كردم ،
كه واقعا بدون مبالغه ، يكى از صدها نمونه است ؟! ((بروز
كمالات جهان بينى هاى اعلى ، يكى از موارد اثبات وابستگى جان آدمى با خداست
)).
عقل ما بر آسيا كى اعتلا كردى چنين |
|
گر نه عقل مردمى از كل خويش اجزاستى |
من در يك كره خاكى نشسته ام كه در مقابل يك درياى بى پايان ، به اندازه يك خردل است
. آن وقت ، براى تمام هستى مى خواهم حكم صادر كنم . آيا غير از اين كه يك بارقه
الهى به مغز شما سر بكشد و اين حرف را بزند، راه ديگرى دارد؟ آن هم درباره حياتى كه
{وابستگى جان آدمى را با خدا}، حسين (عليه السلام) از آن دفاع كرده و از شرف اين
حيات دفاع نموده است .
من كه ملول گشتمى از نفس فرشتگان |
|
قال و مقال آدمى مى كشم از براى تو |