يك وقت ، مساءله اين است كه حادثه مربوط به انسان هاست ، و
خواهى نخواهى بر زندگى انسان ها تاءثير خواهد گذاشت ، چه بخواهيم و چه نخواهيم .
وقتى من مى گويم حسين بن على اين كار را كرد، امواج جمله من ، از اين جا بر تمام
قلمرو اين كه ((انسان چنين است )) و
((انسان چنين بايد باشد))، پخش شد.
حسين چنين كرد. حسين آن شب چنين گفت . آيا گفت يا نگفت ؟ وجدانى به پهناى فلك مى
خواهد كه تاريخ ((آن چنان كه هست ))
مطرح شود، و اين امر بر عهده تحليل گران مطلع و بى غرض است . البته نمى خواهم
بگويم در بررسى اين حادثه خونين نينوا چنين مورخانى نبوده اند. چنين تحليل گران
صاحب نظر انديشمند و داراى وجدان علمى هم بوده اند، ولى همان گونه كه مى دانيم ،
متاءسفانه در اقليت بوده اند. پس شرط اول ، اطلاع {لازم و كافى } است .
معروف است كه شخصى در حضور سليمان بن عبدالملك ، مى خواست شخصى ديگر را تقبيح كند و
به اصطلاح ما نمام باشد، سعايت كند. گفت : ((اين كسى است كه
وقتى عفان بن ابى طالب در صحراى كربلا با حسين مى جنگيد، در آن شركت كرده بود)).
كدام حادثه ؟ كدام عفان ؟ كدام على ؟ سليمان گفت : نمى دانم آيندگان آيا به اين
تاريخت حسادت كنند؟ يا به اين علم تو درباره تاريخ رشك ببرند، يا به اين وجدان ضد
وجدانت ؟ چه مى گويى ؟ حادثه كربلا كه اين گونه نبود. اگر اين {جريان سليمان بن
عبدالملك } را به طور ساختگى هم گفته باشند، نظير آن در تاريخ وجود دارد.
به عنوان مثال ؛ منتسكيو در كتاب روح القوانين ، وقتى مى خواهد اثبات كند كه آب و
هوا در وضع قوانين مؤ ثر است ، بحث خوبى مطرح كرده و مى گويد: آب و هوا در وضع
قوانين ، اثر شايان دارد. مثال مى زند: سرزمين هايى كه خيلى گرم است ، بلوغ دخترها
(بلوغ به طور مطلق ) زودتر است . ولى آن وقت كه مى خواهد يك شاهد تاريخى ذكر كند،
مى گويد: ((پريدو در شرح حال محمد (صلى الله عليه وآله ) مى
گويد؛ اين شخص (محمد) عايشه را در سن هشت سالگى گرفت )). اين
جمله در كدام كتاب بيان شده است ؟ آيا در كتاب موش و گربه گفته شده است ؟ نخير، در
كتاب روح القوانين . نويسنده اش كيست ؟ منتسكيو. حالا اين خلاف واقع را چه كار كنيم
؟ از آن طرف ، يك جوان هم تازه وارد دانشكده حقوق شده و فرضا مطالعات او هم پيرامون
اين مطالب است ! آيا اين دانشجو، دانش حقوقى اش را بر پايه يك داستان دروغين
بگذارد؟ آقاى منتسكيو! بهتر بود خودت {به تاريخ } مراجعه كنى و ببينى آيا چنين قضيه
اى درست است يا نه ؟ به هر حال ، اين شرط اول است كه اطلاعات دقيق و مدارك ، واقعا
قانع كننده باشد. و انسان بداند كه حقيقت اين داستان بزرگ ، اين داستانى كه قرن
هاست با تمام انسان هاى پاك سر و كار دارد و اثر بسيار گسترده و عميقى در جوامع
اسلامى مخصوصا در جامعه تشيع گذاشته است ، چيست .
2- درك ارزش ها، چيزى است كه متاءسفانه جمعيت تاريخ نگاران واقعى ما را حقيقتا به
اقليت خواهد رساند. مساءله اين است كه تاريخ نگار، خودش ، مزه ارزش هاى حادثه را
بچشد. حتى ممكن است شما بتوانيد كسى را فرض كنيد كه از ابتداى زندگانى حسين بن
(على عليه السلام ) در خدمت آن حضرت بود، و تمام حركات و سكنات و گفتارهاى حسين را
در ارتباط با خودش و با خدا و با جامعه اش ، ديده است . مثلا پس از مرگ معاويه ،
آغاز ظاهرى داستان نينوا را ديده است ، (والا آغاز حقيقى خيلى وقت پيش بود). اگر
تاريخ در دست ماست ، مى توان اين استفاده را كرد. از آن موقع كه نامه به والى مدينه
آمد كه مخصوصا از سه نفر زود بيعت بگير. فرض كنيم آن ها را هم ديده است ، حتى
مشاهده كرده است كه شب هنگام مثلا حسين بن على (عليه السلام) ساعت چند استراحت
فرمود. (همه اين ها را تا آخرين دقيقه ديده است ). اما اگر طعم ؛
ان لم يكن لكم
دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم ، ((اگر
دين نداريد و از معاد نمى ترسيد، لااقل آزاد مرد باشيد)) را
نچشد، ذره اى از اطلاعات اين شخص صحيح نيست و به درد نمى خورد. چرا؟ چون نمى داند
چه مى گويد. درست نظير اين كه در مقابل حوادث امام حسين (عليه السلام)، آيينه اى
گرفته و عكسبردارى مى كنند و به شما نشان مى دهند. آيينه چه مى فهمد كه وقتى
لشكريان حربن يزيد در آن گرماى سوزان از بيابان رسيدند، حسين (عليه السلام) فرمود
به اين ها {همان كسانى كه چند روز ديگر مى خواستند رگ هايشان را قطع كنند} آب بدهيد
و به اسب هايشان هم آب بپاشيد، چه معنايى دارد؟ آيينه چه مى فهمد؟ فيلم چه مى فهمد؟
اگر فيلمبردارى مى شد، آيا خود فيلم مى فهميد كه اين فيلم يعنى چه ؟
اين شرط دوم ، فوق العاده مهم است . اصلا من نمى خواهم بگويم كه از روى مدارك و از
روى كتاب ها بايد فهميد كه داستان چيست . نخير، اگر هم {مورخ } فهميد، باز فايده
ندارد كه اصلا از جريان اطلاع دارد.
ولى اين را نمى داند كه {وقتى امام حسين فرمود:} اين مرد پليد (يزيد) مرا بين شمشير
و ذلت ، مخير كرده است و من كرامت ذاتى خود را رها نخواهم كرد، يعنى چه ! مگر شرف و
كرامت ذاتى من در اختيار خودم است و آن را خريده ام كه بگويم حالا آن را منتقل كرده
ام و از حيثيت و شرف خودم دست برداشته ام ؟ اين حق ، به معناى حقوقى نيست ، بلكه
حكم است . شما حق نداريد خودتان را ذليل كنيد. شما حق نداريد از آن كرامت ذاتى كه
خدا به شما عنايت كرده است ، دست برداريد. اگر كسى ادعا كند كه در گذرگاه تاريخ ،
به همان مقدار كه انسان ها در دفاع از جان خود قربانى داده اند، به همان مقدار نيز
در دفاع از شرفشان قربانى داده اند، قطعا باور كنيد. اين تاريخ و اين هم شما.
مساءله اهميت بسيارى دارد. حالا كسى كه نمى داند ذلت يعنى چه ، شرف يعنى چه ، حيثيت
يعنى چه ، حيات و زندگى شايسته يعنى چه ، اگر تمام حوادث حسين را بداند، چه فايده
اى دارد؟ طعمش را نخواهد چشيد. بنابراين ، شرط دوم فوق العاده مهم است .
يك دفعه اين است كه سيد رضى جامع نهج البلاغه ، به تاريخ نگاه مى كند و مى فهمد
حسين يعنى چه ، به جهت آن كه خود او در ارزش ها غوطه ور است . دليلش آن اشعارى است
كه با آن حالت واقعا شگفت انگيز و با آن حالت بى نظير روحى درباره امام حسين (عليه
السلام) گفته است . يك دفعه هم اين است كه يك مورخ تحليل تاريخى ، از پشت عينك عليت
هاى ظاهرى ، مى خواهد اين حادثه را بفهمد. يعنى فقط ظاهر آن را مى بيند.
يا اصلا برود و خود حوادث را با چشمانش ببيند. شما گمان نكنيد كسانى كه در خود
داستان شركت كردند و قضيه را در دشت سوزان نينوا مشاهده مى كردند، يا آن هايى كه در
پشت پرده كار مى كردند، آيا نمى دانستند اين عمل حسين يعنى چه و عللش چيست ؟ شايد
الان اگر اين جا بودند و مى خواستند درس اين تاريخ را بگويند، ما هم در درس آنان
حاضر مى شديم ، زيرا بهتر از همه ما مى فهميدند كه اوضاع چيست . ولى ؛
و لا يزيد
الظالمين الا خسارا(319)
((و ستمكاران را جز زيان نمى افزايد.))
همان علم ، باعث سقوط و پستى شان شد و دم بر نياوردند كه : آيا حسين را مى شناسيد؟
چه كار مى خواهيد بكنيد؟ اما ايستادند و تماشا كردند. آيا ((نمى
دانستند))؟ بعيد است و مى شود اثبات كرد و از كلمات خود امام
حسين (عليه السلام) بر مى آيد كه عده اى مى دانستند كه جريان از كجاست و اين حادثه
يعنى چه .
ولى از آن جهت كه طعم اصول و ارزش هاى والاى انسانى را نمى دانستند، علم آنان
بيماريشان بود.
يك قاضى را براى قضاوت نشاندند، اما او مى گريست .
قاضئى بنشاندند و مى گريست |
|
گفت نايب قاضيا گريه ز چيست ؟(320)
|
اى قاضى چرا گريه مى كنى ؟
اين نه وقت گريه و فرياد توست |
|
وقت شادى و مبارك باد توست |
چرا گريه مى كنى ؟ موقع شادى و سرور توست ، زيرا مى خواهى حقى را احقاق كنى و باطلى
را محو كنى .
گفت او چون حكم راند بى دلى |
|
در ميان اين دو عالم جاهلى |
اين دو خصم از واقعه ى خود واقفند |
|
قاضى مسكين چه داند زان دو بند |
اين دو نفر كه براى مرافعه آمده اند، خود اين ها عالم هستند و مى دانند كه قضيه
چيست . من قاضى جاهل چه كار كنم ؟ اين دو نفر، به خوبى مى دانند قضايا چيست . من هم
همين طور نشسته ام . گاهى به آن نگاه مى كنم ، گاهى به اين نگاه مى كنم ، كه اين چه
مى گويد و ديگرى چه مى گويد. من هم مى خواهم حق را تشخيص بدهم ، اما نمى دانم .
گفت خصمان عالمند و علتى |
|
جاهلى تو ليك شمع ملتى |
(نايب گفت بله آن دو تا عالمند)، ولى به علتى بيمارند.
وان دو عالم را غرض شان كور كرد |
|
علمشان را علت اندر گور كرد |
همين علم ، باعث نابودى و سقوط آن هاست . همين علم ، باعث نابودى آن هاست كه موجب
شد به بارگاه تو آمدند. اين علم گاهى مشمول ؛
و لا يزيد
الظالمين الا خسارا، ((و ستمكاران را جز زيان نمى
افزايد))، مى باشد. لذا، اين همه منابع اسلامى و اين همه
دليل عقلى مى گويد بدانيد، و همين كه دانستيد، عمل را شروع كنيد، بدين جهت است كه
خودش وبال مى شود. انسان يك دفعه نمى داند.
به هر حال ، عده اى در آن زمان بودند كه مى فهميدند جريان حادثه نينوا چيست . يكى
از دلايلش ، پشيمانى اى بود كه بعدها بسيارى از جوامع را در برگرفت . عده اى مدام
مى گريستند. {مى گفتند:} آخر، جريان و قضيه چه بود؟ چرا نرفتيم ، قضيه چه شد؟ آن
قدر ندامت تلخ بود كه بعضى ها را ندامت از بين برد.
واقعا اگر اطلاع نداشتند، اين ندامت ها چه معنايى داشت ؟ جهل و ندانستن كه پشيمانى
ندارد! پس معلوم مى شود عده اى هم واقعا فهميده بودند كه قضيه چيست ، ولى عظمت و
ارزش قضايا را نمى دانستند.
من بارها عرض مى كنم كه اكثر قربانيان ما، قربانيان علم نيستند، چون بالاخره بشر،
كم و بيش يك چيزى به دست مى آورد. براى زندگى خود، تعدادى قوانين و احكام را دست و
پا مى كند و كار انجام مى دهد. بحث سر اين است كه آن چه را مى داند يا طعم حقيقت آن
را نمى چشد، يا اراده ندارد كه حركت كند. البته اين مرحله سوم است كه الان عرض
خواهم كرد. يا طعمش را هم واقعا خوب مى چشد. انسان در لوح دلش انسان ها را دوست مى
دارد:
هر چند پارسا نيم اما نوشته ام |
|
بر لوح دل ، محبت مردان پارسا |
احب الصالحين ولست منهم |
|
لعل الله يرزقنى الصلاحا |
((من انسان هاى صالح را دوست مى دارم ، اگرچه از آنان نيستم
. شايد از اين راه ، خداوند براى من هم صلاح و شايستگى را روزى فرمايد.))
اغلب انسان ها، با فطرت پاك ، ولو با طعم مختصرى {علم را} مى چشند، اما اراده كجاست
تا حركت كند؟ چه طور اين را بخواهد. بسيار خوب ، اين را همه متفق اند كه حسين بن
على براى عدالت قيام كرد، مگر كسانى كه ماكياولى صفت باشند و تفسيرشان درباره حوادث
، عينك دنيايى باشد. مثلا عينك آيينه اى در مقابل خود مى گذارند و خود را مى خواهند
تفسير كنند، اما مى گويند حسين چنين بود. يا جامعه بشرى اين طور است . اين آيينه را
كنار بگذاريد، با آيينه چه كار داريد؟ با خودتان چه كار داريد؟ شما به تنهايى بشر
نيستيد. شما حسين بن على نيستيد. فقط آيينه را در مقابل خود گذاشته اند و حكم مى
كنند. مساءله اين است كه طعمش را بچشند، همان طور كه كم و بيش افرادى هنوز هستند.
انسان دقيقا مى داند كه حسين بن على در اين جريان ، غير از اين كه مى خواست براى
بشريت خيرخواه باشد، غير از اين كه براى بشر مى خواست راه نشان بدهد، نيت ديگرى
نداشت . همه مى دانيم كه اگر او يك ذره موافقت مى كرد، دنيا از آن او مى شد، و شايد
هم بعد از آن شخص پليد به خلافت مى رسيد، زيرا كسى ديگر نبود، ولى اين ذلت را نمى
توانست قبول كند. به اين جهت كه او مى داند عزت انسان چيست و شرف انسان يعنى چه .
شرف انسانى خيلى بالاتر از اين است كه اين ذلت را براى خودش بپذيرد.
3- مرحله اراده است . يعنى اين كه ما بايد اين داستان و داستان هاى قرآن را بخوانيم
. آيا خداوند خواسته است به ما تاريخ بفرمايد؟ {مثلا} موسى اين طور شد. عيسى اين
طور شد. شعيب اين طور شد.
صالح اين طور شد. هود اين طور شد. اصحاب رس اين طور شدند. اصحاب اخدود اين طور
شدند. شما يك قصه در قرآن - كوتاه يا بلند - پيدا نخواهيد كرد، مگر اين كه بگويد پس
چنين باشيد، چنان نباشيد. بحث ، بحث ((چه طور باشيد))
و ((چه طور نباشيد)) است . والا حوادث
، هزار و صد هزار برابر آن چه كه در قرآن آمده ، در تاريخ اتفاق افتاده است .
خداوند آن قصه ها را كه از نظر جامعه شناسى و از نظر روان شناسى و از نظر همه علوم
انسانى كه بتوان به سود انسان ها به كار برد، انتخاب و بيان فرموده است .
بسيار خوب ، اين حادثه كربلا را ما دانستيم ، چنان كه عناصر مهم آن را، مخصوصا آن
اشخاصى كه سنشان بالاست ، يا مطالعاتى داشتند و يا در عمرشان با لطف خداوندى در اين
جلسات آموزنده زياد بودند، مى دانند.
اين كه {انسان ها} در مقابل عدالت هم سر تسليم فرود مى آورند، هيچ جاى ترديد نيست .
از اين كه در مقابل شرف و كرامت انسانى هم واقعا خاضع اند، هيچ حرفى نيست . اما علت
اين كه در عمل ، انسان با شكست مواجه مى شود، چيست ؟ البته من فقط در مورد داستان
كربلا عرض مى كنم ، ولى {شايد بتوان گفت } همه جا اين طور است . واقعا ما در بسيارى
از موارد از نظر علمى مشكلى نداريم ، زيرا مى دانيم . مثلا به ياد دارم كه شخصى به
من مى گفت : ((فلانى ، من اين ها (مطالب علمى ) را خوانده ام
و اسفار را تدريس كردم ، ولى نمى دانم چرا دستم پر نمى شود و هم چنان خالى است .
جريان چيست ؟ هرچه برمى گردم ، مى بينم بنياد ندارد)). البته
اين گونه موارد كم است كه يك مقام علمى بگويد، نمى دانم چرا در درونم احساس خلاء مى
كنم ؟ پاسخش اين است : بايستى آن چه را كه دانستيم و واقعا ارزش و عظمت آن را
فهميديم ، براى كاخ باعظمت شخصيت ، سنگ زيربنا قرار بدهيم و رها نكنيم . يعنى شخصيت
، قوام خود را با آن سنگ ببيند و به آن سنگ تكيه كند. در اين صورت ، دست شما پر و
در اين دنيا در خودتان احساس عظمت خواهيد نمود.
فرض بفرماييد، اين حقيقت بر شما اثبات شد كه بالاخره جامعه بايد علم داشته باشد،
جامعه احتياج به دانش و صنعت دارد. و فرض كنيد پس از تحقيق ، آن صنعت و دانش را
پيدا كرديد. هم چنين ، ارزش هايى هم كه در اين علم وجود داشت ، به دست آورديد و اين
كار هم به دست ما (مردم ) رسيد. ولى بدانيد، سپس به اندازه توانايى ، قدم برنداشتن
همان و گير كردن در پوچى زندگى همان . چون شما اصيل ترين سنگ زيربناى كاخ شخصيت را
شما رها كرديد. با يك لگد زديد و رفت . اول اين بود كه به من اثبات شده بود كه
جامعه بدون علم ، محو مى شود. يا جامعه ، بدون صنعتى كه زندگى آن را اداره كند، محو
مى شود. يا جامعه ، بدون يك فرهنگ سازنده كه تمام چشم هاى مجريان خواب باشد و آن
فرهنگ ، آن {جامعه و مجريان } را اداره كند، محو مى شود. اگر به اين امر واقف شويم
كه بايد در اين دنيا يك تكيه گاه فرهنگى پيشرو و اصيل داشته باشيم ، كه امام حسين
(عليه السلام) شهيد اين راه است و هرچه هم بهتر و استادانه تر بدانيم ، اما اراده
حركت نكند، وبالش بيشتر خواهد بود. به جهت اين كه ، هم وجدان انسان ، انسان را به
محاكمه شديد مى كشد، هم تاريخ از انسان نمى گذرد. انسان خيال مى كند كه تاريخ ساكت
نشسته است . همين تاريخ ، وجدان حساسى دارد. اگر اين ها را رها كنيد، در پيشگاه خدا
چه خواهيد گفت ؟ وقتى من احساس كردم كه در جامعه از طريق دانش مى توانم يك قدم
بردارم و آن قدم را برنداشتم ، {در پيشگاه خدا} چه جوابى خواهم داشت ؟ به شخصيت
خودم چه جوابى بدهم ؟ اگر شخصيت بگويد: شما كه اين علم را به دست آورده بودى كه
جامعه علم مى خواهد، جامعه دلسوزى مى خواهد، جامعه صدق و صفا مى خواهد، چرا حركت
نكردى ؟ {در اين حال } اولين دادستان بى امان ، خود وجدان است . آن وقت ، مگر انسان
مى تواند كار انجام بدهد؟ {وجدان }، اين را به من اثبات كرده و مرا جلوى ميزش كشيده
است . وجدان گفته است با تو هستم : تو مى دانستى و خيلى هم عميق و ريشه دار مى
دانستى . چرا اين فرهنگ را در جامعه خود ترويج نكردى ؟ چرا خودت به اين فرهنگ پيشرو
عمل نكردى ؟ جملات حسين بن على (عليه السلام) پر از اين عبارت است
((من مى دانم چنين است ))، ((من
از پيغمبر اين جمله را شنيدم ))، و... اكنون نيز مقتضى است
كه ولو با يك عده معدود، كاروانى به راه انداخته و بروم در بيابانى غريب ، ولى دل
هاى آدميان آماده گرفتن وجود من است ، كه اگر هم {اين دل ها} نبود، عمل مى كردم .
ما هم مى گوييم مى دانيم و طعم عظمت هاى ارزش را چشيده ايم . اگر چشيده ايم ، پس
اراده ما كجاست ؟
درباره اراده ، مطالب زيادى گفته شده است . هم چنين آيات قرآنى بر اراده اصرار
دارد:
من كان يريد
الحيوه الدنيا و زينتها(321)
((كسى كه زندگى دنيا و زينت آن را بخواهد.))
من يريد الآخره
(322)
((كسى كه آخرت را بخواهد.))
منابع حديثى ، فلسفه ها و ادبيات ، باعث افتخار ماست . فرهنگ ادبى ما كه اگر نگوييم
در دنيا بى نظير است ، در رديف اول است و قطعا هيچ جاى ترديد نيست ، پر از مساءله
اراده است . اراده را بخواهيد! از متفكران بزرگ تاريخ هستند كسانى كه مى گويند:
((مادامى كه بشر، حقيقت و عظمت اراده را نفهمد، هيچ نفهميده
است )). يعنى ؛ مادامى كه بشر، حياتى بودن اراده را، خواستن
و معناى خواستن را و آن چه را كه بخواهد، نفهميده باشد، هيچ نفهميده است .
اين جا يك جمله عرض مى كنم . اخيرا مقاله اى از يكى از متفكران بزرگ دنيا به دست ما
رسيد كه نوشته بود: ((خدا در همه جا حجت خود را دارد)).
اين منطق كه هرچه من مى خواهم حق است ، به تنهايى براى برهم زدن فرهنگ پيشرو بشرى
كافى است . (آن چه كه من مى خواهم حق است !) آسيبى كه از اين جمله بر فرهنگ سازنده
بشرى وارد مى شود، از شمشيرهاى چنگيزخان وارد نمى شود. چنگيز چه كاره است ؟ يك عده
{جنايتكار}، قفس هاى كالبد انسان ها را مى شكافند و ارواح را خارج از نوبت بيرون مى
فرستند و مى روند.
اما اين جمله ؛ (آن چه كه من مى خواهم حق است )، ارواح را نابود مى كند. شمشير به
ارواح راه ندارد.
شمشير خيلى كندتر و خيلى ناتوان تر از آن است كه به ارواح انسان ها راه داشته باشد،
اما - همان طور كه عرض شد - اين جمله ؛ (آن چه كه من مى خواهم حق است ، چون مى
خواهم )، مخرب ارواح انسان هاست .
اراده ، باعظمت ترين نيروى حركت ما انسان هاست . ولى بحث بر سر آن است كه چرا و چه
چيزى را بخواهم ؟ درست نظير عشق و عاشق . عشق ، يك پديده روانى فوق العاده باعظمت
است ، تا معشوق چه باشد؟ بحث بر سر اين است كه معشوق چيست ؟ بلى ، عشق خيلى باعظمت
است ، اما او (انسان ) عاشق سايه است .
در رخ ليلى نمودم خويش را |
|
سوختم مجنون خام انديش را |
اين بشر هم خيال كرده است كه زيبايى از آن اوست ، و نفهميد كه سايه زيباى كل و جميل
كل و جمال كل ، خداست . چه چيزى را بخواهم ؟ به چه چيزى عشق بورزم ؟ آيا شخصيت بى
نهايت گرا را فداى كمان ابرو و چشم كنم كه چند صباحى ديگر، وقتى در آن سفيدى هايى
نمودار مى شود، فلسفه زندگى را براى او پوچ خواهد كرد؟ آيا عاشق اين بشوم ؟ عشق
خيلى خوب است ، اما به چه كسى ؟
اراده ، گردونه حيات ما را اداره مى كند. نمونه يك اراده را ملاحظه كنيد كه مى
گويد: ((من مى خواهم )).
حسين بن على مى گويد: مى خواهم . به جهت اين كه ؛
ان الله شاء ان
يرانى قتيلا، ((خدا خواسته است كه مرا كشته ببيند)).
صلوات الله عليك
يا اباعبدالله . {گفت :} مى خواهم و خواهم رفت . نه گفته هاى ابن عباس در او
اثر كرد و نه سخنان محمدبن حنفيه و نه هيچ كس ديگر، زيرا ((مى
خواهم )) او جدى بود و تكيه بر خالق ((مى
خواهم ها)) داشت كه از خداست . {هم چنان كه در پاسخ به حر}
گفت : مى خواهم و مى روم .
ساءمضى و مابالموت عار على الفتى |
|
اذا ما نوى حقا و جاهد مسلما |
و واسى الرجال الصالحين بنفسه |
|
و فارق مثبورا و ودع مجرما |
فان عشت لم اندم و ان مت لم الم |
|
كفى بك ذلاان تعيش و ترغما(323)
|
((من مى روم كه مرگ براى جوانمرد عار نيست . اگر {جوانمرد}
نيت خير داشته باشد و در حالى كه مسلمان باشد، جهاد كند و با مردان خوب با جان خود
مواسات (يارى ) نمايد و از مردى كه به هلاكت تن داده و گناهكار باشد، دورى بجويد.
اگر من چنين كنم كه تا زنده هستم ، پشيمان نمى شوم و اگر هم بميرم ، بر من ملامت
نخواهد بود. ولى براى تو اين ذلت بس است كه زنده بمانى ، به رغم اميال خود.))
{انسان بايد} اراده اش مشخص شود كه چيست و چه چيزى را مى خواهد. من حق را مى خواهم
. چون حق را مى خواهم ، پس اراده من جدى است . حتى ابن عباس ، محمدبن حنفيه ،
عبدالله بن عمر و... را در اين حركت خود، اجبار نفرمود. آدم احساس مى كند كه اگر آن
روز تمام دنيا از حركت حسين بن على جلوگيرى مى كردند و مى گفتند: يا اباعبدالله
قطعا كشته خواهى شد، مى گفت :
افباالموت
تخوفنى ، ((آيا مرا از مرگ مى ترسانيد؟))
اراده او تكيه به جاى ديگر داشت . اراده او، منبعث از انگيزه هاى زودگذر ماديات
نبود.
حسين (عليه السلام) گفت : مى خواهم ، چون او (خدا) مى خواهد.
خدايا! پروردگارا! ما را از نمونه اراده حسينى برخوردار بفرما. پروردگارا! خداوندا!
اگر علم و دانشى از حادثه نينوا را به ما عنايت فرمودى ، مرحله دوم را هم كه عبارت
است از چشيدن حقيقت ارزش هاى اين داستان ، بر ما عنايت بفرما. خدايا! در آن هنگام
كه ما را از اين دو مرحله رد كردى ، يا اين دو مرحله را بر ما عنايت فرمودى ، هم
فهميديم حادثه چيست و هم علل و ارزش هاى انسانى والاى آن را درك كرديم ، اراده اى
براى تطبيق زندگى با اين ارزش ها به ما عنايت بفرما.
((آمين ))
حيات حسينى
بعد از صحبت جلسه گذشته ، سؤ الى مطرح شد، كه من احتمال قوى مى دهم اين سؤ
ال در ذهن جوانان عزيز ما عموميت داشته باشد، يعنى جوانان ما اين سؤ ال را در درون
خود دارند. {البته } نه فقط جوانان ، بلكه بزرگان هم كه سنى از آنان گذشته است ،
باز دلشان مى خواهد اين مساءله را دريافت كنند. آن سؤ ال اين است كه چگونه مى
خواهيم ؟ حقيقت اين است كه مى خواهيم زندگى ما زندگى باشد. مى خواهيم ، دوست داريم
، علاقه داريم ، كه زندگى ما به نحوى سپرى شود كه بتوانيم درباره آن حرفى داشته
باشيم . دوست داريم بدانيم چگونه آمديم و آمدن ما براى چه بود و رفتن ما هم به كدام
مقصد است . براى چه آمده بوديم و از كجا آمده بوديم . همان شش سؤ ال اصلى
(324). واقعا بشر اين را در حال اعتدال مى خواهد بفهمد كه چيست ؟ از
كجا آمده است ؟ و به كجا مى رود و براى چه آمده بود؟ اگر نخواهد بداند، بدون سر و
صدا با خويشتن مبارزه مى كند. يك مبارزه داريم با سر و صدا، و ديگرى مبارزه اى
تدريجى است و ظريف و كشنده . يا اين كه هرگز توجه به اين سؤ ال اساسى و سؤ الِ سؤ
ال ها نداشته باشد كه : بالاخره سپس چه ؟ از كجا آمديم و به كجا مى رويم ؟... حقيقت
اين است كه مطالعات البته نسبى و محدود ما، اين مساءله را براى ما اثبات كرد كه
همگان مى خواهند. منتها، غبارى روى اين خواستن ها را گرفته است . مسائل ثانوى نمى
گذارد كه اين سؤ ال ، ذهن آگاه بشر را به طور جدى به خود مشغول كند. ولى اگر فراغتى
حاصل شود، و مسائل فن آورى كه امروز دنيا را درهم پيچيده و عاقبت هم آن را با خودش
خواهد برد، بگذار بشر دو دقيقه به خودش بيايد، {خواستن هاى ما نيز معنا پيدا خواهد
كرد}. اگر بشر دقايقى با خود باشد، قطعا اين سؤ ال را خواهد كرد و دلش هم مى خواهد
واقعا بداند كه اين جا چه كار كرده است و از اين جا به كجا مى رود؟
بحث جلسه قبلى ، تا اندازه اى توضيح داد كه پيشتازان فرهنگ پيشرو و انسانيت در اين
باره چه گفته اند، زندگيشان چه نشان مى دهد و آنان براى زندگى چه توصيفى داشتند، كه
مى گفتند اگر هزار بار بميريم و كشته بشويم باز زندگى همين است . اين مساءله چه
بوده است ؟ سعادت را در كدام زندگى مى ديدند كه اين گونه مى گفتند؟ مضمون حرفشان
اين بود كه اگر بنا بود يك چنين زندگى را بخريم و به دست بياوريم ، تنها دنيا را به
دست ما مى دادند، و مى گفتيم : يك لحظه هم از اين زندگى به ما بيشتر بدهيد. از اين
زندگى !